کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
لبهی پلکان درون تاریکی نشسته بود و سیگار میکشید. نگاهش میخ آسمان شب بود. آسمانی که پرستاره بود ولی به خاطر روشنایی شهر یک دانهاش هم پیدا نبود. توی حال و هوای خودش سیر میکرد که در اتاق آیه باز شد. آیه با چادر سفیدی که به سر داشت از اتاق بیرون آمد. کمی خودش را عقب کشید و پشتش را به ستون کنار پله تکیه داد. برایش عجیب بود فکر کرد شاید میخواهد برود دستشویی اما آیه راه در خانه را در پیش گرفت. آرام در را باز کرد و از خانه بیرون رفت. سریع برخاست و به دنبالش رفت. نمیدانست آن وقت شب کجا میرود. با فاصلهی نه چندان زیادی به دنبالش میرفت. آیه کوچه را پیمود و وارد خیابان شد. سرگردان و بیهدف در پیاده رو بود و فقط به پیش میرفت. پا تند کرد تا به او برسد. نزدیکش که شد صدایش زد:
- آیه خانم... آیه خانم.
اما آیه جوابی به او نداد. گوشهی چادرش را گرفت و باز صدایش زد:
- آیه خانم.
چادر از سر آیه کشیده شد و روی دستش افتاد و آیه همانطور با موهای پریشان و بهت زده راه میرفت. به دنبالش دوید مقابلش ایستاد. چادر روی سرش کشید و باز بلندتر صدایش زد:
- آیه خانم.
آیه گویی از خواب بیدار شده باشد ترسیده پا عقب گذاشت و نفسزنان نگاهی به دور و برش انداخت و باز با چشمانی حیران به او چشم دوخت.
- حالتون خوبه؟
این سوال جمشید کمی بیشتر او را به خودش آورد. باز به اطرافش نگاه کرد. آب دهانش را با ترس قورت داد و گفت:
- شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟
جمشید هم حیرت زده نگاهش میکرد. مادرش به او گفته بود حال روحی روانیش خوب نیست و همین موضوع او را آزرده خاطر کرده بود.
- من جمشید هستم پسر حوریه خانم، بیاید بریم خونه.
آیه باز ترسیده پا عقب گذاشت و گفت:
- من برای چی باید بیام خونهی شما؟
- اونجا خونهی خودتونه، یادتون نیست؟ با پسرتون اومدید اتاق خونهی ما رو اجاره کردید.
آیه سر به زیر انداخت کمی فکر کرد و باز سر بلند کرد و گفت:
- با پسرم اومدم. من پسر دارم؟
- بیاید بریم.
و گوشهی چادرش را گرفت. آیه مطیع و آرام با او همراه شد. وارد حیاط که شدند حوریه هم که بیدار شده بود سراسیمه به سویشان آمد و گفت:
- چی شده جمشید؟ کجا بودید؟
جمشید آرام سر در گوش مادرش برد و گفت:
- تو خواب راه میره، ببریدش توی اتاقش.
حوریه دست آیه را گرفت و او را داخل اتاقش برد. آیه را کنار پسرش که خواب خواب بود خواباند و پتو را رویش کشید. آیه نخوابیده خوابش برد. حوریه مدتی کنارش نشست بعد آرام برخاست کیف دستی آیه را برداشت و از اتاق بیرون رفت. جمشید لبهی حوض نشسته بود و بهت زده و ناراحت به آب حوض خیره بود. حوریه چراغ حیاط را روشن کرد توجه جمشید به سوی مادرش جلب شد و خودش را به او رساند.
- خوابید؟
- آره، باید آدرس و نشونهی از خانوادهاش پیدا کنیم.
جمشید کیف را گرفت و لبهی حوض نشستند. جمشید همینطور که کیف را میگشت گفت:
- مگه اینکه اون شوهر عوضیش نبینم، بلایی به سرش بیارم که اسمش هم یادش بره. ببین چه بلایی به سرش آورده.
حوریه که زانوهایش را میمالید گفت:
- زود قضاوت نکن پسرم. چیزی پیدا کردی؟
جمشید وسایل را از توی کیف بیرون آورد و گفت:
- شناسنامه خودش و پسرش هست. اسم شوهرش سبحان؛ سبحان ساجدی. هیچ شماره تماسی نیست. یه دفترچه هم هست.
شروع کرد به ورق زدن دفترچه. درون دفترچه جملاتی پراکنده و مشوش وار نوشته شده بود که خواندنش برای جمشید هم سخت بود. تک تک برگههای دفترچه را سعی کرد با دقت بخواند اما به غیر از چند جمله چیز دیگری نتوانست بخواند. صفحه ی آخر دو بیت شعر بود که گویی سعی کرده بود بهتر از بقیه بنویسد. جمشید شعر را آرام زیر لب خواند.
- مانند غریقی که پر از وحشت آب است،
میگردم و دستم پی یک تکه طناب است
دلتنگی و تنهایی و اندوه و صبوری
این عاقبت تیرهی یک عاشق ناب است
با اینکه چند ساعتی بود آفتاب بالا آمده بود اما آیه هنوز خواب بود. با شنیدن صدای نوزادش حوریه نوزادش را با خودش به اتاق خودشان آورده بود. جمشید نزدیک درِ باز اتاق که رو به حیاط بود نشسته و نگاهش قفل در اتاق آیه بود. مادرش هم نوزاد آیه را در آغوش داشت و عقبتر کنار پشتی نشسته بود.
- نمیخوای زنگ بزنی؟
نگاه جمشید به سوی مادرش برگشت و گفت:
- ما که نمیدونیم این شماره کیه؟
- ولی فقط همون یه شمارهست، باید بالأخره خانوادهاش رو پیدا کنیم یا نه؟ این دختر حالش خوب نیست. دیشب اگه تو بیدار نبودی، میدونی چه بلایی سرش میاومد؟ بردار زنگ بزن.
جمشید نفس بلندی کشید و گوشی موبایلش را از جیب بیرون آورد و تنها شماره موبایلی که روی برگه کاغذ کهنهی نوشته شده بود را گرفت. چندین بار زنگ خورد تا صدای زن جوانی درون گوشی پیچیده شد.
- الو بفرمایین.
- سلام خانم، میبخشید مزاحم شدم. شما خانمی به اسم آیه حامدی میشناشید؟
زن که کسی نبود جز بهارک، با هیجان گفت:
- بله میشناسم، دختر خالمه. شما کی هستین؟
جمشید از اینکه، آن شماره متعلق به شوهر آیه نبود کمی خشنود شده بود. تمام ماجرا را برای آنها توضیح داد و بعد آدرس خانهشان را داد. بهارک و شوهرش ماهان در راه تهران بود. هر چند ورامین را رد کرده بودند اما به دریافت تماس جمشید به سوی ورامین تغییر مسیر دادند.
جمشید تماس را که قطع کرد مختصر به مادرش توضیحی داد و به حیاط رفت. حال و حوصلهی هیچ کاری را نداشت. مستاصل لبهی حوض نشست و به در اتاق آیه زل زد. مدتی بعد حوریه که گویا امیرعلی را درون اتاق خوابانده بود از اتاق بیرون آمد. او هم نگران پسرش بود. پسری که نگران زنی شده بود که سرنوشتش نامعلوم بود. نزدیکش نشست و آرام گفت:
- جمشید پسرم، اینهمه پریشونی برای چیه؟
نگاه جمشید به سوی مادرش برگشت و گفت:
- نمیدونم، میشه برید بهش سر بزنید. ممکنه بیدار بشه یه بلا ملایی سر خودش بیاره.
حوریه به اتاق آیه رفت و مدت زیادی طول نکشید که برگشت. آیه هنور هم خواب بود و این خواب طولانی عوارض قرصهای بود که خورده بود.
***
عصبی دستی به پیشانی کشید و نفس عمیقی گرفت. فکرش را نمیکرد از موضوعی به این مهمی غفلت کند. برای اولین بار بود که مطمئن و بدون هیچ احتمالی حدس و گمان خودش را باور کرده بود. پرونده آنطور که گمان میکرد ساده نبود و جواب مسئله پیش رویش نبود.
همینطور که اوراق مربوط به پرونده مالیاتی که نواقص زیادی داشت اما با همینها هم میشد فهمید پای یک شخص دانه درشت در میان است حرفهای داوود هم در ذهنش مرور میشد.
سر که از روی اوراق بلند کرد نگاهش را به همکار جوان و سیاهپوش سبحان داد و گفت:
- شما در جریان هستید آقای سبحان ساجدی چه اوراقی با خودشون توی کیفشون داشتن؟
مرد جوان میان ته ریشش را خاراند و گفت:
- دقیقاً نه، ولی این اواخر مدام میگفت حساب این یکی رو که برسم از این شغل استعفا میدم. میگفت مدارکی دارم که نشون میده فرار مالیاتی جرم کوچیکشونه.
ابروان سرگرد پناهی در هم گره شد و گفت:
- عجب، میدونید چرا میگفت میخوام از این شغل استعفا بدم.
- فکر میکنم مشکلات خانوادگی داشت. زیاد در این رابطه حرف نمیزد ولی یکی دوباری که پاپیش شدم گفت به زنم ظلم کردم. تعجب کردم آخه سبحان مرد خوبی بود. عاشق زنش بود.
- حرف بیشتری در این مورد نزد؟
مرد جوان سری تکان داد و گفت:
- سبحان مرد توداری بود توی همهی سالهای رفاقتمون هیچ وقت در رابطه مشکلات خانوادگیش با ما صحبت نمیکرد.
سرگرد پناهی متفکر، موبایلش را از جیب بیرون کشید از آن مرد خداحافظی کرد و به همراه ستوان ملکی آنجا را ترک کردند.
ماهان از چند نفری آدرس را پرسید تا بالاخره خانه ی حوریه خانم را پیدا کردند. به خاطر باریک بودن کوچه، ماشینشان را ابتدایی کوچه پارک کردند. بهارک برای دیدن آیه به قدری عجله داشت که زودتر از ماشین پیاده شد و جلوتر به راه افتاد. مدام آدرسی که جمشید برایش اس ام اس کرده بود نگاه می کرد تا پلاک خانه را دید با عجله زنگ خانه را فشرد.
ماهان هم برای اینکه به او برسد به سمت او می دوید مدتی طول کشید تا در خانه روی پاشنه چرخید و جمشید در را باز کرد و بهارک بالافاصله در مورد آیه پرسید. ماهان نفس زنان که رسید، نگاه جمشید همراه با ابروان گره کرده در هم شد. ماهان سریع سلامی داد و خودش را معرفی کرد.
وارد حیاط که شدند، بهارک با دیدن آیه که لبه ی حوض در کنار حوریه خانم نشسته بود به سویش دوید و صدایش زد. آیه اما گنگ و گیج از جا برخاست و فقط او را نگاه می کرد حتی وقتی بهارک او را در آغوش کشید هیچ واکنشی نشان نداد. بهارک خودش را عقب کشید و متحیر گفت:
- حالت خوبه آیه؟
با صدای حوریه، نگاهش به سوی او کشیده شد.
- از وقتی بیدار شده می گه هیچی یادش نمیاد. حتی اسمش رو؟
آیه مستاصل و بهت زده و پریشان آرام گفت:
- من کی هستم؟ شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟
- آیه.
و این یک کلمه دنیایی سوال بود. آیه به یکباره دوباره لبه ی حوض نشست سرش را میان دستانش گرفت و عصبی و درمانده و با گریه گفت:
- من کی ام؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟ شماها کی هستین؟ چرا سرم داره سوت میکشه؟ چرا هیشکی به من نمیگه من کی هستم؟
بهارک مقابلش نشست و دستانش را گرفت. چشمان او هم از اشک خیس شده بود. باورش نمی شد باز آیه دچار فراموشی شده باشد. بهارک سعی می کرد او را آرام کند اما توانش را نداشت. آیه فریاد می زد و با گریه فقط این سوال را که من کی هستم تکرار می کرد.
بهارک به سختی و با کمک حوریه، آیه را به داخل اتاق بردند. مدتی طول کشید تا آرام گرفت و بهت زده به نقطه ی خیره ماند. بهارک که امیر علی را در آغوش داشت و سعی می کرد او را آرام کند همانطور آرام هم با حوریه مشغول صحبت بود از همه ی اتفاقاتی که افتاده بود برای هم می گفتند.
ماهان هم توی حیاط با جمشید صحبت می کرد. جمشید هر چند از شنیدن موضوع علاقه ی داوود به آیه چندان راضی نبود اما سعی می کرد منطقی برخورد کند و درک می کرد این موضوع را. به خاطر وخامت حال آیه، ماهان با آقا مرتضی تماس گرفته بود و موضوع را به آنها گفته بود.
چون در ورامین حضور داشتند رسیدنشان به آنجا خیلی هم طول نکشید تا دوباره زنگ در خانه زده شد، جمشید به سوی در رفت و در را برای مرتضی و همسرش که بی نهایت نگران بودند باز کرد. جیران تا وارد خانه شد سراسیمه سراغ دخترش را می گرفت. حوریه به رسم ادب برای تعارف از اتاق بیرون آمد اما جیران سلامش را جواب داده نداده سراغ دخترش را گرفت.
تا وارد اتاق شد و آیه را آرام و ساکت دید که گوشه ای نشسته است و خیره به گل های قالی است یک دستش را روی سر گذاشت و سرزنشگر گفت:
- چیکار کردی دختر با زندگیت؟ چیکار کردی؟ همین می خواستی، که اون از خدا بی خبر بزنه شوهرت بکشه.
بهارک به سوی جیران رفت و گفت:
- خاله جان، آیه... .
اما جیران شاکی و پرخاشگر به سویش برگشت و بر سرش داد زد:
- خفه شو، من خاله ی تو نیستم بی چشم و رو. تو و اون برادر عوضیت آتیش زدید به زندگیمون.
و به سوی آیه دوید مقابلش روی زانو نشست و او را تکانی داد و باز صدایش زد:
- می فهمی چی دارم میگم دختر؟
نگاه سرد آیه در نگاه مادرش نشست و باز سوال خودش را پرسید:
- شما کی هستین؟ من کی هستم؟
جیران عصبانی سیلی به صورتش زد و گفت:
- تو یه زن بی چشم و رویی.
حوریه اینبار گفت:
- خانم آروم باشید لطفا، دخترتون انگاری حافظه اش رو از دست داده.
جیران متحیر و ناباور به سویش برگشت.
***
آقا مرتضی چون از قبل با دکتر آیه تماس گرفته بود تا به تهران آمدند به بیمارستان رفتند. بعد از معاینه و سی تی اسکن دکتر دستور بستریش را داد. چون بیقراری میکرد و حالش نامساعدتر و کمی پرخاشگر شده بود با تزریق آرامبخش خوابیده بود.
دکتر صادقی خواسته بود تا با آنها صحبت کند. آقا مرتضی و جیران که نوزاد آیه را در آغوش داشت نگران منتظر شنیدن حرفهایش بودند. دکتر صادقی به محض قطع کردن تماس تلفنیاش نگاهش را به آنها داد و گفت:
- متأسفم که این رو میگم اما باید بدونید دخترتون باز حافظهاش رو از دست داده و نمیدونم چقدر این وضعیت ادامه پیدا میکنه. اتفاقات سنگینی رو از سر گذرونده. با این داستانهای که شما تعریف کردید باید بگم مقصر ماجرا هستید چه اون موقع که از فراموشیش سوءاستفاده کردید چه بعداً که حمایتش نکردید و یه جورایی مجبورش کردید به زندگی ناخواستهای که واسهاش انتخاب کردید.
جیران اشکش را گرفت و آرام گفت:
- شوهرش مرد خوبی بود.
دکتر سر به زیر انداخت و گفت:
- خدا رحمتش کنه، آقا سبحان میشناختم. از شنیدن اتفاقی که واسهاش افتاده واقعاً شوکه شدم.
و دوباره سر بلند کرد و گفت:
- ولی خانم بحث سر این موضوع نیست که سبحان مرد خوبی بود یا نبود؟ شرایط دختر شما خاص بود. ببینید اگر دختری با شرایط سالمی به اجبار خانوادهاش با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه چون میدونه، چون نسبت به شرایط آگاه هستش کمکم موضوع براش هضم میشه یا شاید این واکنش رو نداشته باشه.
آقا مرتضی که سر به زیر داشت گفت:
- متوجهام آقای دکتر.
نگاهش به سوی دکتر کشیده شد و گفت:
- دخترم خوب میشه.
- شاید مدت زمان زیادی طول بکشه. ببینید دخترتون در حال حاضر چند اختلال رو با هم داره.
- چه اختلالی؟
دکتر مکثی کرد و شروع کرد به توضیح دادن در رابطه با شرایط و وضعیت آیه برای آنها و در آخر گفت:
- در هر صورت باید دخترتون تحت نظر یک روانپزشک و روانشناس هم قرار بگیره. قاتل سبحان دستگیر شده؟
آقا مرتضی سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
- داوود رو دستگیر کردن ولی هنوز مشخص نیست قاتل باشه یا نه؟
جیران با بیرحمی گفت:
- کار خود بیرحمشه.
- اینطور نیست، جناب سرگرد میگفت شاید به واسطهی شغلش کسی باهاش دشمنی داشته و واسهش کمین گذاشتن.
دکتر میان حرفشان آمد و گفت:
- در هر صورت، فعلاً دخترتون باید تحت مراقبت باشه.
***
بهارک قبل از رسیدن به تهران با بابک تماس گرفت و موضوع پیدا شدن آیه را به او گفته بود. بابک هم به خیال خودش گفتن این موضوع کمکی به آزادی داوود میکند سریع با سرگرد پناهی تماس گرفت.
با پیدا شدن آیه، سرگرد پناهی با آقا مرتضی تماس گرفت تا آیه را به ادارهی آگاهی ببرند اما وخیم بودن حال آیه، سرگرد پناهی را مجبور کرد به بیمارستان برود. با سوال از پذیرش خودش را به بخش اعصاب و روان بیمارستان رسانده بود. آیه خواب بود و سرگرد پناهی سراغ پزشکش را گرفت که او را به اتاق دکتر صادقی راهنمایی کردند.
وقتی به آنجا رسید که صحبتهایش با پدر و مادر آیه به اتمام رسیده بود. سرگرد پناهی خواست که تنها با دکتر صحبت کند برای همین آقا مرتضی و جیران از دکتر خداحافظی کردند و اتاق را ترک کردند. بعد از رفتنشان دکتر گفت:
- خب جناب سرگرد من در خدمت شما هستم. البته خیلی وقت ندارم تا یک ربع دیگه باید برم اتاق عمل.
سرگرد سری تکان داد و گفت:
- خیلی وقتتون نمیگیرم. فقط اطلاعات کاملی در رابطه با وضعیت خانم آیه حامدی میخوام.
دکتر باز دوباره وضعیت بیماری آیه را کاملاً برای سرگرد شرح داد و سرگرد کمی فکر کرد و بعد گفت:
- دکتر این فراموشی یک فراموشی غیرارادی یا داره تمارض به فراموشی میکنه؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
- شرایطش خاص، میفهمم منظورتون چیه؟ فکر میکنید آیه توی قتل شوهرش دست داشته و حالا دست به فراموشی ارادی زده تا از مجازات جرمش فرار کنه.
- این یک احتمال، بالأخره شغل ما ایجاب میکنه نسبت به هر چیز حساس باشیم.
- درسته. من نمیدونم توی قتل دست داشته یا نه؟ گاهی اوقات اتفاق میفته بیمار بعد از یک اتفاق ناخوشایند دچار شوک روانی میشه و اختلال پس از سانحه براش رخ میده در رابطه با خانم آیه، هم این اختلال هم اختلال آمنزیایی گسسته رخ داده یعنی فراموشی گسسته. کاملاً حافظه رو از دست نداده ولی بخشی از حافظه از بین رفته و ممکنه بدتر بشه. چون سابقاً تجربهی تلخ فراموشی به مدت طولانی رو داشته باید تحت نظر روانپزشک و روانشناس قرار بگیره. و اگر خدای ناکرده قتل سبحان کار آیه بوده باشه باید بدونید توی شرایط عادی دست به این کار نزده و شاید توی اون لحظه سلامت عقل نداشته. کما اینکه من امیدوارم این اتفاق به دست ایشون نیفتاده باشه.
سرگرد پناهی از جا برخاست و گفت:
- منم امیدوارم. خب ممنون دکتر که وقتتون در اختیارم گذاشتید.
سرگرد از دکتر خداحافظی کرد و اتاقش را ترک کرد.
***
مشغول نماز بود که در بازداشتگاه باز شد و باز سربازی که در را باز کرده با نیشخندی گفت:
- از این اداها زیاد دیدیم. زود تمومش کن بچه مسلمون.
داوود سلام نمازش را که داد بدون هیچ حرفی از جا برخاست و به سویش رفت. دستانش را برای زدن دستبند به سویش گرفت و سرباز مغرورانه دستبند را به دستش زد و بازویش را گرفت و او را بیرون آورد. بعد از اینکه در بازداشتگاه را بست با داوود همراه شد. دوباره او را به اتاق بازجویی آوردند و باز پشت همان میز چوبی ساده نشست. ساکت و آرام به آینهی که میدانست پشت آن شاید چند نفری به تماشایش ایستاده باشند چشم دوخت. دقایقی بیشتر طول نکشید که سرگرد پناهی وارد اتاق شد.
برای آخرین بازجویی آمده بود. پرونده را روی میز انداخت و مقابلش نشست. مدتی در سکوت نگاهش کرد و بعد گفت:
- خانم آیه حامدی بازدداشت شده.
نگاه داوود رنگ تعجب گرفت اما حرفی نزد که سرگرد باز گفت:
- به همه چیز هم اعتراف کرده.
داوود پرسشگر پرسید:
- به چی اعتراف کرده.
- به کاری که کردید. با همدستی همدیگه، سبحان کشوندید ورامین و تو کارش رو ساختی.
داوود نیشخندی به لب زد و گفت:
- دروغه.
سرگرد پناهی دستانش را در هم روی میز گره کرد و به روی داوود که به او چشم دوخته بود زووم کرد. داوود به هیچ وجه از نگاه کردن به چشمان سرگرد پناهی فرار نمیکرد و این موردی بود که سرگرد پناهی را به شک انداخته بود. بعد از سالها کار در این حرفه زبان بدن را به خوبی یاد گرفته بود و زبان بدن داوود مجرم بودنش را نشان نمیداد برعکس رفتارش نشانگر صداقت و راستگوییش بود.
این سکوت که طولانی شد داوود نگران پرسید:
- حالش خوبه؟
- برای چی نگرانشی؟
اشک به چشمان داوود نشست و گفت:
- شما نگران کسی که دوستش دارید نمیشید؟
سرگرد پس نشست به پشتی صندلیاش تکیه زد و گفت:
- اونقدری دوستش داری که به خاطرش شوهرش کشتی؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- من نکشتم، هیچوقت هم چنین کاری نمیکردم.
- پس چطوری میخواستی به دستش بیاری؟
داوود بغضش را خورد و گفت:
- میخواستم اگه خودش میخواد پاش واستم تا طلاقش رو بگیره. ولی خودش نخواست.
سر به زیر انداخت و اشک روی صورتش دوید و گفت:
- شاید به خاطرش تا ابد مجرد میموندم. ولی آدم نمیکشم.
و دوباره سر بلند کرد و گفت:
- سرگرد من برای اون چیزی که دارم جون کندم. زندگیم مفت نساختم که حالا مفت خرابش کنم. من سبحان نکشتم. سبحان میدونست آیه دوستش نداره فقط برای اینکه روی من کم کنه پا روی وجدان خودش گذاشت و توی بازی که خانوادهی آیه ترتیب دادن بازی کرد.
- اونم مثل تو عاشق بود.
داوود اشکش را گرفت و نفس عمیقی گرفت و گفت:
- آره بود. اما از یه جای به بعد فقط برای عشق آیه رو نمی خواست. خودش بهم گفت فقط برای کم کردن روی من.
سرگرد مکثی کرد و بعد سربازی را صدا زد. در اتاق باز شد و سربازی وارد اتاق شد. سرگرد همینطور که نگاهش به داوود بود خطاب به سرباز گفت:
- دستبندش باز کنید.
سرباز پیش آمد و دستبند داوود را باز کرد و عقب ایستاد. سرگرد پرونده را باز کرد و عکسی از صحنهی قتل سبحان بیرون آورد و مقابل داوود گذاشت و گفت:
- این عکس نگاه کن.
داوود نگاهش را به عکس داد و مدتی بعد به سرگرد نگاه کرد و گفت:
- خب؟!
- فعلاً آزادی چون اون ساعتی که تو با ماشینت از شهر ورامین خارج شدی دقیقاً همون ساعت قتل اتفاق افتاده. هر چند توی فیلم مشخص نیست راننده کیه؟ ولی میخوام یه چیزی رو بدونی. تا حالا هیچ قاتلی از دست من قسر در نرفته.
داوود با لبخند گفت:
- خداروشکر.
- وکلیت بیرون منتظرته.
داوود از جا برخاست. چند قدمی که رفت دوباره به سمت سرگرد پناهی چرخید و گفت:
- در مورد آیه، واقعا بازداشتش کردید؟
سرگرد سری تکان داد و گفت:
- توی بیمارستان بستریه.
داوود نگران به سویش آمد دستش را لبهی میز گذاشت به سمتش خم شد و گفت:
- چرا؟ چه بلایی سرش اومده؟
- دقیقا نمی دونم چی شده ولی دکترش میگفت دوباره حافظهاش رو از دست داده.
داوود ناباور و گیج گفت:
- مگه میشه؟
سرگرد که ایستاد، داوود هم صاف واستاد و باز گفت:
- چطوری دوباره این اتفاق افتاده؟
سرگرد دست روی بازوی داوود گذاشت و گفت:
- بهتره دور و بر خانوادهاش نری. اونا هنوز تو رو قاتل دامادشون میدونن.
و خودش به سمت در رفت و در اتاق را باز کرد.
- به سلامت.
***
وقتی به خانه رسید بعد از کمی صحبت با خانوادهاش به بهانهی دوش گرفتن آنها را تنها گذاشت و به اتاقش رفت. زیر دوش فقط گریه کرد. بعد از آن لباس پوشید و از اتاقش بیرون زد. خواست بدون اینکه توجه کسی را جلب کند بیرون برود اما ماهان که توی پذیرایی روی مبلی لمیده بود و با موبایلش ور میرفت متوجه او شد و صدایش زد:
- داوود.
داوود سریع به جانبش چرخید و با اشاره خواست ساکت باشد. چون بقیه در حال استراحت و یک چرت بعدازظهری بودند. ماهان نزدیکش شد و گفت:
- کجا تنها تنها؟
- میرم یه کم قدم بزنم.
ماهان دست به شانهاش زد و گفت:
- صبر کن منم بیام.
و خواست برود که سریع بازویش را گرفت و گفت:
- میخوام تنها باشم. زود برمیگردم.
شاید ماهان هم خستگی و کلافگیاش را درک کرد که بیشتر از این اصرار نکرد که با او همراه شود. آرام و بیهدف فقط در پیاده رو خیابان قدم میزد. ماهان اما رفیقی نبود که او را در این حال و روز تنها بگذارد. با کمی فاصله پشت سرش بود و هوایش را داشت. داوود به گروهی از کودکان نوازنده خیابانی که در حاشیهی پیاده رو بساط کرده بودند و ساز ناکوکشان کوک بود تا برای لقمهی نان عجب غمگین بنوازند. پسرکی هم با صدای پر سوزش ترانهی مرد تنهای شب را می خواند.
دستانش را در جیبهایش فرو برد و نگاهش را به پسرکی داد که با اینکه کودکی بیش نبود اما چقدر زود بزرگ شده بود و حالا یک مرد تنها بود در این ظلمات تاریک روزگار و اویی که نمیدانست تقدیر برایش چه رقم خواهد زد.
خسته بود از قدم زدن. نزدیکشان به دیوار تکیه زد و پاکت سیگارش را از جیب بیرون آورد و یک نخ روی لب گذاشت. اما انگار فندکش را فراموش کرده بود. دستی با فندک پیش آمد تا سیگار روی لبش را روشن کند. سر که بلند کرد ماهان را دید. پکی به سیگارش زد و گفت:
- تو چرا حرف گوش نمیدی؟
ماهان هم سیگاری روشن کرد و گفت:
- ببینم یعنی نمیخواستی با بهترین رفیقت قدم بزنی.
داوود چندتا اسکانس درون کلاه پسرک که روی زمین قرار داده بود گذاشت و باز با ماهان همراه شد. مدتی در سکوت فقط قدم زدند که بالأخره این سکوت را داوود شکست و گفت:
- بهارک گفت کدوم بیمارستان بستریش کردن؟
ماهان نیم نگاهی به او انداخت، ته سیگارش را درون سطل زبالهی که از کنارش رد میشدند انداخت و همزمان جوابش را داد:
- به چی فکر میکنی داوود؟
- به آیه فکر میکنم. کاش میتونستم برم ببینمش. وقتی اومده بجنورد نمیبایست اونطوری باهاش رفتار میکردم.
- نباید خودت سرزنش کنی. تو توی هر شرایطی سعی کردی بهترین تصمیم بگیری. بعد از این هم میدونم همینکار رو میکنی.
داوود با دیدن ویترین مغازهی کتابفروشی به سوی مغازه رفت. وارد مغازه که شد خطاب به ماهان گفت: من میرم یه کتابی انتخاب کنم میشه زنگ بزنی از بهارک بخواهی یه پرس و جویی بکنه ببینه آیه رو کدوم بیمارستان بستری کردن.
ماهان فقط سری تکان داد و داوود به میان قفسههای بلند و پر کتاب رفت. بخش ادبیات را که پیدا کرد مقابل آن قفسه میخ شد. کتابهای شاعران بزرگ زیر نگاهش خوش رقصی میکردند. از بین همهی آنها کتاب اشعار فاضل نظری را انتخاب کرد. کتاب را سرسری ورق زد و روی یکی از صفحات لحظهای تأمل کرد. شعری که مقابلش بود را آرام زیر لب زمزمه کرد.
- به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
همان کتاب را برداشت و به سوی صندوق رفت.
با اینکه ماهان مخالف رفتنش به بیمارستان بود اما او گوشش بدهکار این حرفها نبود. دلش پر میزد برای یکبار دیگر دیدنش. وقت ملاقات نبود و اجازهی ورود نمیدادند شاید ماهان بابت همین موضوع خوشحال شد. مدتی مقابل بیمارستان روی جدول خیابان نشست و به نقطهی که هر ثانیه ماشینی از رویش رد میشد خیره ماند. ماهان هم کنارش نشسته بود. مدتی با او حرف زد اما وقتی جوابی نشنید او هم سکوت اختیار کرد. تا اینکه بعد از مدتی به خودش آمد و از ماهان طلب خودکار کرد اما ماهان خودکاری با خود نداشت.
از جا برخاست و به دفتر نگهبانی رفت. از یکی از نگهبانها طلب خودکار کرد. خودکار را که گرفت صفحهی اول کتاب را باز کرد و این جمله را نوشت:
- تو را در روزگاری دوست دارم که عشق را نمیشناسند.
و زیر جملهاش فقط تاریخ همان روز را زد. تراول درشتی به یکی از نگهبانها داد و خواست آن را به اتاق آیه ببرد و به دستش برساند. آدرس و نشانش در بیمارستان را با دادن یک اسم به نگهبانی و سرچی ساده درون کامپیوتر پیدا کرده بود. فقط میبایست آن کتاب به دستش میرسید.
آیه درمانده و وامانده روی تختش نشسته بود و به مادری نگاه میکرد که او را نمیشناخت و به حرفهای گوش میکرد که برایش ناآشنا بود. مادرش باز داشت از زندگیش برای او میگفت و او یادش نمیآمد. نوزادش را به خانه برده بودند و به آمنه سپرده بود. خانوادهی سبحان وقتی متوجه پیدا شدن آیه شدند آمدند و فقط فرزند سبحان را با خود بردند.
با اینکه جیران نسبت به این کارشان دلخور شده بود اما چارهای نداشت جز اینکه بپذیرد. با وضعیتی که آیه داشت بهتر همان بود که امیرعلی پیش خانوادهی پدریشان باشد. جیران نفس عمیق پر دردی کشید و گفت:
- بازم هیچی یادت نیومد.
آیه سری تکان داد و گفت:
- نه! یعنی الان شوهر من مرده، یعنی کشتنش؟ کی کشتتش؟
جیران مکثی کرد خواست بگوید داوود اما او هم مردد شده بود برای همین گفت:
- هنوز مشخص نیست. ولی قاتلش دستگیر میکنند.
پرستاری که کتاب را در دست داشت وارد اتاق شد. جیران به احترامش سریع برخواست و خسته نباشیدی گفت. پرستار مهربان جواب جیران را داد و ضمن اینکه کتاب را به آیه میداد گفت:
- این برای شماست خانم.
آیه متعجب گفت:
- من؟!
- بله، گویا یه آقای جوونی برای شما فرستادن، نگهبان آورد گفت بدمش به شما.
آیه کتاب را گرفت، جیران در رابطه با این آقای جوان پرسید اما پرستار چیزی غیر از آنچه از نگهبان شنیده بود نمیدانست. آیه اما نگاهش به کتاب بود. کتاب را که باز کرد نگاهش روی همان جمله و تاریخ نشست. کتاب را بیشتر ورق زد و بعد دوباره نگاهش را به پرستار داد و گفت:
- خودش رو معرفی نکرده؟
پرستار سرمش را چک کرد و با گفت نه، اتاق را ترک کرد. آیه با رفتن پرستار به جیران که کمی نگران و پرحرص کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد چشم دوخت و گفت:
- شما نمیدونید این کتاب کی فرستاده؟
جیران به جانبش چرخید و گفت:
- نه، نمیدونم. چیزی ننوشته توی کتاب؟
آیه نوشتهی صفحهی اول را که خواند جیران مطمئن شد فرستادن آن کتاب کار داوود است اما باز از داوود حرفی نزد. آیه نگاهش را به صفحات کتاب دوخت و خیلی زود غرق شد در شعرهای که روح و جان را تسخیر خودش میکرد.
***
پشت میزش نشسته بود و همینطور که قهوهاش را آرام آرام مینوشید نگاهش بر روی اعترافات و صحبتهای تمام کسانی بود که به نوعی در این پرونده دخیل بودند. با اینکه دکتر صادقی گفته بود که آیه دچار فراموشی شده است اما او باز هم به دیدنش رفت و با او صحبت کرد. ولی رفتار آیه نشانی از فیلم بازی کردن نداشت و هر چیزی که میگفت باور پذیر بود.
موبایلش را برداشت تا با کسی تماس بگیرد اما خوردن ضرباتی به در اتاقش او را از اینکار منصرف کرد. در اتاق توسط ستوان ملکی باز شد و بعد از احترام نظامی گفت:
- وقتتون بخیر قربان.
- چی شد؟
ستوان ملکی پیش آمد، برگهی را به سوی سرگرد گرفت و گفت:
- فیلم بازبینی کردیم. همون ماشین. درست زمانی که ماشین سبحان وارد شهر ورامین میشه. اون ماشینی که جلوی کارخونهی ریوندی دیدیم هم وارد شهر شده. فیلمهای خروجی شهر تهران و مسیر رو هم یه بازنگری کردیم اینطور که پیداست همه جا تعقیبش میکردن.
سرگرد تا این را شنید از پشت میز برخاست و ضمن برداشتن موبایلش گفت:
- خب پس اینطور که پیداست جای دیگه باید دنبال قاتل میگشتیم. بریم.
و هردو با عجله از اداره بیرون زدند.
***
گاهی آرام بود و گاهی پرخاشگر، گاهی سرپا گوش میشد و گاهی یک بند فریاد میکشید و خودش را جستجو میکرد و به دنبال خودی میگشت که فراموش کرده بود. یک هفتهی بود که از بیمارستان مرخصش کرده بودند و او را به خانه آورده بودند و در تمام این مدت این وضعیتی بود که آیه داشت.
داروها مدتی آرامش میکردند و مدتی بعد دوباره همین وضعیت بود. بیشتر از هر چیزی پرخاشگری و فریادهایش بود که باعث شد تا تصمیم بگیرند مدتی در آسایشگاه بستری شود. هر چند آقا مرتضی راضی به این کار نبود اما پزشکش اعتقاد داشت باید تحت مراقبت مداوم روانپزشک و روانشناس قرار بگیرد برای همین پذیرفتند که او را در یک آسایشگاه بیماران روانی بستری کنند.
وقتی وارد آسایشگاه شد و متوجه شد میخواهند او را آنجا نگه دارند دوباره حالت پرخاشگری و خشونت به سراغش آمد. فقط فریاد میکشید و با گریه میگفت من فقط میخوام بدونم کی هستم؟ من دیوونه نیستم؟ بذارید از اینجا برم.
به قدری گریه کرد و فریاد کشید که باز جیران و آقا مرتضی طاقت نیاوردند و او را به خانه بازگرداندند. به خانه که رسید برای اینکه او را دوباره به آسایشگاه نبرند توی اتاقش خزید و آرام گرفت. اما دکتر گفته بود که این اوضاع موقت هست و دوباره حالش به هم خواهد ریخت.
جیران وقتی داروهایش را داد با چشم گریان از اتاقش بیرون آمد. بیطاقت پشت در اتاقش روی زمین نشست و بغضش شکسته شد. آمنه که از آشپزخانه بیرون آمد خودش را به مادرش رساند مقابلش روی زمین نشست و گفت:
- قربونت برم چرا گریه میکنی؟
- گریه نکنم چیکار کنی؟ نمیبینی حال و روزش رو. بچهام که اینطوری نبود. داغت به دل مادرت بشینه داوود.
آقا مرتضی که بغض کرده و درمانده روی مبلی نشسته بود از جا برخاست و گفت:
- باعث و بانی وضع الانش خودمون هستیم، چرا جوون مردم نفرین میکنی زن؟
جیران برافروخته از جا برخاست و بر سر شوهرش غرید:
- اگه اون پسره این دختر هوایی نکرده بود؟ اگه ادای آدمای عاشق واسهش در نیاورده بود این دختر اینطوری نمیشد؟ یادت که نرفته به خاطر اون پسره اعتصاب غذا کرده بود و بعدم از بیحس و حالی توی دانشگاه از شصت تا پله پرت شد و این بلا سرش اومد.
اما مرتضی با تحکم حرفش را زد:
- بازم میگم اون مقصر نیست. ادای آدمای عاشق هم در نیاورد واقعاً آیه رو میخواست. ولی ما با خودخواهی خودمون این دختر فریب دادیم. ما از وضعیت فراموشیش سوءاستفاده کردیم. تو و پسرت نقشه کشیدید و من مجبور کردید همراهیتون کنیم. حرفتون هم این بود آیه بعداً این موضوع رو میپذیره. پس چی شد؟ چی شد که اینطور شد؟
جیران به سوی آشپزخانه رفت و همزمان گفت:
- حالا که اینطور شده مقصر من و پسرم هستیم.
آقا مرتضی عصبانی تر قبل فریاد کشید:
- نه مقصر منم، من بیعرضهام. من مرد نبودم اگه بودم نمیذاشتم این بشه وضع و روز دخترم. دختری که حالا هم انگ قاتل بودن بهش خورده.
در سالن باز شد و الیاس نگران وارد سالن شد و گفت:
- چی شده؟ بابا چرا داد میزنید؟ آیه حالش خوبه؟
مرتضی با خشم نگاهی به او انداخت و گفت:
- چه اهمیتی داره که حالش خوب باشه یا نباشه؟ حال عشق و عاشقی تو چطوره؟
- بابا...
مرتضی با خشم و نفرت گفت:
- خفه شو الیاس. خفه شو.
و با عصبانیت از کنارش گذشت تا سالن را ترک کند که الیاس گفت:
- اومده بودم بهتون بگم قاتل سبحان دستگیر کردن.
تا این را گفت آقا مرتضی به سمتش برگشت. جیران هم سراسیمه از آشپزخانه بیرون دوید و گفت:
- خدایا شکرت. بالأخره اعتراف کرد.
الیاس نگاهش به سوی مادرش چرخید و گفت:
- کی؟
- همین پسره داوود.
الیاس هم که گویی به خاطر این همه تهمت و بدگمانی به داوود دچار عذاب وجدان شده بود سری تکان داد و گفت:
- اینطور که سرگرد پناهی میگفت. سبحان به خاطر یکی از پروندههای کاریش با یه کارخونه داری به مشکل خورده بوده. سبحان اسنادی بر علیهشون داشته اونا هم نقشهی قتلش رو کشیدن. مدتی تعقیبش میکردن تا اینکه توی ورامین تنها گیرش میارن و... .
بقیهی حرفش را خورد. آمنه ناباور گفت:
- یعنی اون پسره قاتل نیست. پسر حشمت؟
الیاس سری تکان داد و به سوی اتاق آیه رفت تا خواست در را باز کند آقا مرتضی گفت:
- چیکارش داری؟
- میخوام ببینمش. خواهرمه.
- فراموش کن خواهری به اسم آیه داری. برو سر خونه زندگیت.
الیاس به سمتش پدرش برگشت. با چشمانی که اشک از آن سرازیر بود و بغضی که گلویش را فشار میداد گفت:
- بابا من که نمیخواستم اینطور بشه. من که نمیخواستم آیه بدبخت بشه. آخه انصاف داشته باشید سبحان توی زندگی چی واسهش کم گذاشت.
آقا مرتضی به سمتش آمد با خشم با پشت دست به سینهاش کوبید و توی چشمانش براق شد و بر سرش نیش زد:
- سبحان خوب بود. خیلی. من از خودم گله دارم از تو گله دارم از مادرت گله دارم. اونی که مستحق مجازات ما هستیم. سبحان هم قربونی تصمیم ما شد.
- دوستش داشت؟
- ولی آیه دوستش نداشت. همهمون این رو میدونستیم. حتی سبحان میدونست. برو یه خونه اجاره کن و از اینجا برید.
این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری خانه را ترک کرد.
آیه تمام مدت توی تختش خوابیده بود اما بیدار بود و فریادهایشان را میشنید و به خود میلرزید. آرام گریه میکرد تا کسی صدایش را نشنود. ترسیده بود از اینکه او را دوباره به آسایشگاه ببرند. به قدری گریه کرد که داروها و آرامبخشهایش کم کم تاثیر گذاشت و خوابش برد.
***
به بهانهی خرید از خانه بیرون زده بود اما میخواست جای با خودش خلوت کند. برای همین خودش را به امامزاده رساند. بعد از زیارت گوشهی دنج و خلوتی از شبستان به نماز ایستاد. مدتی سر به مهر گذاشت و در میان گریههایش دخترش را از خدا خواست. وقتی آرامتر گرفت همینطور بهت زده نشست و زل زد به مهر نمازش. توی حال و هوای خودش بود که کسی در کنارش نشست.
حتی سر برنداشت تا او را ببیند. گمان کرد شاید زائری باشد که برای زیارت به امامزاده آمده است. مدتی طول کشید تا کسی که در کنارش نشسته بود گفت:
- حالش چطوره؟
نگاهش که برگشت، پدر سبحان را دید. سلام داد و باز تسلیت گفت. پدر سبحان هم از داغ پسر جوانش شکسته شده بود. جواب سلامش را داد و باز پرسید:
- حال دخترت چطوره؟ نرجس میگفت باز حافظهاش رو از دست داده.
- آره، روح و روانش بدجور مریض. دکترش میگه باید تحت نظر باشه.صبحی بردیمش آسایشگاه اونقدری گریه کرد، التماسم کرد که دلم نیومد اونجا بستریش کنم.
پدر سبحان اشکی که از چشمش سرازیر شد سریع گرفت و گفت:
- همون روز اولی که دوباره گم شده بود. سبحان به من زنگ زد. گفت بابا میخوام یه چیزی بهت بگم روم نمیشه تو چشات نگاه کنم برای همین زنگ زدم از پشت تلفن باهاتون حرف بزنم. ولی تموم مدتی که داشت حرف میزد میدیدم اشک چشمای بچهم رو، میدیدم شکسته شدنش رو. گفت بابا به خدا قسم آیه رو دوستش دارم ولی بهش دروغ گفتم. از وقتی که عقدش کردم دارم از عذاب میسوزوم. هر بار خواستم خودم رو بزنم به بیخیالی نشد و نتونستم. گفت فقط میخواستم واستم تو روی پسری که هم آیه دوستش داشت هم آیه رو دوست داشت. گفت میدونستم پسر خوبیه، میدونستم آدم درستیه، میدونستم نامرد و نالوتی نیست. میدونستم اگه با هم ازدواج کنن خوشبختش میکنه. اینا رو گفت و بعدش گفت چیکار کنم که حریف دلم نشدم. گفت دستی دستی عشقم سوزوندم و عذابش دادم. گفت کاش قبل از اینکه حافظهاش برگرده همه چیز بهش گفته بودم تا حداقل اینطوری نشه. گفت فقط دعا کنید آیه رو صحیح و سالم پیدا کنم. طلاقش میدم. خودم دستش میذارم تو دست اون پسری که دوستش داشت.
و باز گریه امانش را برید و دست به پیشانی گذاشت. مدتی به سکوت و گریه بین هردو گذشت تا باز پدر سبحان سر بلند کرد و گفت:
- سخته آقا مرتضی، من و تو مَردیم، میدونیم چقدر سخته یه مرد این حرف بزنه.
- شرمندهتونم، منم توی اون ماجرا مقصرم. سبحان جلو دلش نتونست واسته. اما گناه من قابل بخشش نیست.
پدر سبحان باز اشکش را گرفت و گفت:
- حالش که بهتر شد، خواست میتونه بیاد بچهاش رو ببینه یا اگر خواست ببره پیش خودش. نمیخوام مادری رو از داشتن بچهاش محروم کنم. ولی اگر خواست ازدواج کنه و این بچه مزاحم زندگیش بود. نوهام جاش توی خونهی منه. من و زنم از بچهاش نگهداری میکنیم. خداحافظ.
و خواست برخیزد که باز آقا مرتضی دست روی دستش گذاشت و گفت:
- آقا کمال، بچهم الیاس زنش دوست داره. نرجس نمیخواد که طلاق بگیره؟
- بهش بگید بیاد دنبال زنش. یا حق.
این را گفت و رفت.
***
آیه بهبودیش را با گذشت زمان با دارو و جلسات روان درمانی به دست آورد. حال روحیش مساعد شد و شرایطش را پذیرفت. شرایطی که دکتر گفته بود فراموشی جزئی از آنست و شاید تا ابد با او بماند. باید میپذیرفت بیست و نه سال اول زندگیش را دیگر شاید هرگز به یاد نخواهد آورد و با مرور زمان آن را پذیرفت و به زندگی جدیدش عادت کرده بود.
روی نیمکتی از پارک نشسته بود و در فضای کمی سرد پاییزی در حالی که باد برگهای زرد را مقابل پایش به بازی گرفته بود مشغول خواندن نوشتهی ابتدایی کتابی بود که به تازگی به دستش رسیده بود.
- "وقتی انار دلم ترک برداشت
چه کسی فکرش را میکرد تقدیرمان نیز ترک بردارد.
چه کسی میدانست آن چیزی که تو را از من میگیرد ترک فراموشیها باشد
و دوباره تو در فراموشی به من بازگشتی
نمیدانم همانگونه که در هشیاری دوستم داشتی در فراموشیت هم میتوانی دوستم داشته باشی
سالهای زیادی گذشت
ماهها از پی هم رفت
و من همچنان به آمدن و ماندن تو در زندگیم امیدوارم
وقتی دست بیرحم مصلحت
یا تفکر پوسیدهی رسم و رسومات
و گناه ناکرده ما را از هم جدا کرد
چنان تلخ و بیرحم شدم که
به غلط قضاوت کردم.
کی یک عاشق قاضی شده بود که من شدم؟
و وقتی پشیمان شدم از قضاوتم
خواستم باز گردم به تو
اما تو رفته بودی و من سرگردان ماندم در مسیری که مرا به تو نمیرساند
خدا میداند که وقتی سر به سجده می گذاشتم
فقط آرامش تو را از خدا میخواستم
اما خودش میدانست و قلب بیقرار من
باز میخواهم تو را
اگر لایق باشم
انار قلب من سالهاست که ترک برداشته است.
متن را دوباره و سه باره خواند. بعد از آن نفس عمیقی کشید. سرش را رو به آسمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید. وقتی بوی عطری آشنا در مشامش پیچید چشمانش باز شد و به سوی چرخید. داوود آنجا بود. نزدیکش و در کنارش. با دیدنش سریع ایستاد و با شرم گفت:
- س..سلام...آقای...زاهدی.
لبخند چهرهی مردانه و جا افتاده و گذشته از تلاطم سخت روزگار را جلا داد و مهربان گفت:
- سلام، خوبی؟
سر به زیر انداخت. دست روی جلد کتابی که در دست داشت کشید و گفت:
- چرا توی این مدت که باهاتون آشنا شدم بهم نگفتید شما هم یکی از اون آدمایی گذشتهی من هستید؟
داوود هم سر به زیر انداخت و آرام گفت:
- میشه بنشینیم؟
آیه فقط سری تکان داد. نزدیک به هم روی نیمکت نشستند. آیه باز نگاهش به زیر بود و با جلد کتابی که در دست داشت بازی میکرد. داوود هم چشم از او برنمیداشت مدتی که گذشت آیه به خود جراتی داد سر بلند کرد نگاهش در نگاه داوود که نشست. داوود باز لبخندش را به روی او پاشید و گفت:
- باید امتحان میشدم.
- امتحان؟ چه امتحانی؟
داوود نفس بلندی کشید و حرفش را زد:
- بعد از اون اتفاقها، رفتم پیش پدرت. رفتم تا تو رو ازش بخوام. فکر میکردم بعد از همهی اون قصهها که میدونم حالا میدونی و واسهت تعریف کردن دیگه به من نه نمیگه. اما گفت. التماسش کردم بازم گفت نه. بعد از کلی حرف قرار شد ناشناس باز سر راه زندگیت قرار بگیرم. قرار شد اگه بازم عاشقم شدی اجازه بدن بیام خواستگاریت. منم قبول کردم. از دلم و دلت که مطمئن بودم.
به سمتش بیشتر چرخید آرنجش را لبهی نیمکت گذاشت و با لبخندی که روی صورتش پهن شده بود گفت:
- ولی اوایل خیلی اذیتم کردی ها.
این را که گفت دوتایی خندیدند و آیه گفت:
- بذار به حساب حال ناکوکم. وقتی قرار شد درموردت با خانوادهم حرف بزنم میترسیدم. میترسیدم فکر کنن هنوزم مریضم و نمیتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. وقتی به بابام گفتم یه نفر رو دوست دارم فقط اسمت ازم پرسید. اسمت رو که شنید با یه لبخندی گفت خودش رو ثابت کرد. بعد قصهی گذشته رو کامل برام گفت. تا یه مدتی توی شوک بودم.
- من خیلی خوشبختم آیه.
- چرا؟
داوود باز نفس بلندی کشید و گفت:
- چون دختری عاشقمه که اگه هزار بار دیگهم به دنیا بیاد بازم عاشقم میشه.
- شاید این هنر شماست.
داوود دست توی جیب بغل کتش برد و یک شاخه گل رز یاسی بیرون کشید و گفت:
- این برای تو.
آیه شاخه گل را گرفت و گفت:
- رز یاسی. این رزها هم ربطی به گذشتهم داره؟
داوود همینطور که در نگاهش غرق بود گفت:
- خودت چی فکر میکنی؟
- احساس میکنم داره.
- پس حتماً داره.
مدتی به سکوت گذشت، آیه باز خیره مانده بود به شاخه گل رز روی کتاب و توی فکر بود که داوود دستی جلوی صورتش تکان داد و گفت:
- به چی فکر میکنی عزیزم؟
نگاهش برخاست و گفت:
- وقتی گفتم بابام همه چیز واسهم گفت. از مخالفتهای مادرت هم گفت. از مخالفتهای مادرمم گفت. مادرت الان میتونه یه زنی رو که یه بچه دو ساله داره به عنوان عروسش بپذیره.
داوود با لبخند سری تکان داد و گفت:
- همین الان که ما اینجا نشستیم داریم حرف میزنیم مادرم داره تلفنی با مادرت حرف میزنه. برای امشب دارن قرار و مدار میذارن.
آیه ناباور گفت:
- امشب؟! چقدر زود؟
داوود این بار بلند و بیپروا خندید و آیه گفت:
- چرا میخندی؟
اما این بار اشک به جای لبخند به صورت داوود نشست و گفت:
- و چقدر طولانی بود این زود.
- داوود!
- "صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است."
و باز سکوت بود که مدتی بینشان حاکم شد تا وقتی آیه لب باز کرد و این شعر را خواند:
- "تو مرا میخوانی
من تو را نابترین شعر زمان می دانم
و تو هم میدانی
تا ابد در دل من میمانی…
تو مرا میفهمی
من تو را میخواهم
و همین سادهترین قصه یک انسان است."
و نگاههای که وقتی در هم مینشست حرفها داشت برای هم، نگاههای که رنگ و صدایش از یک جنس بود و از ازل برای با هم بودن آفریده شده بود.
پایان
30 تیر 1400
مصادف با عید سعید قربان