• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
حوریه خانم مدتی در سکوت نگاهش کرد. غمی که چهره‌ی آیه را در بر گرفته بود به قدری ملموس بود که به خوبی حسش می‌کرد. نگاهش را به پرتقال توی دستش که وسواس‌گونه در حال پوست گرفتنش بود داده بود و باز فراموش کرده بود که کجاست؟ ذهنش او را به دالان گذشته کشانده بود و زمزمه‌وار با خود حرف میزد. حوریه دست به شانه‌اش که گذاشت سر بلند کرد. انگار او را فراموش کرده بود گنگ و گیج نگاهش کرد و پرسشگر گفت:
- شما کی هستین؟
حوریه جا خورده از حرفش گفت:
- وا آیه خانم، حالت خوبه؟
سرش را تکانی داد و به خودش آمد. از وقتی حافظه‌اش برگشته بود زیاد به این حال دچار میشد. درست شبیه به یک خواب عصر که وقتی بیدار می‌شوی نمی‌دانی صبح است یا شب؟ حیران می‌مانی تا وقتی به خود بیایی و زمان و مکان را به یاد بیاوری. اما آیه در بیداری گاهی که مبهوت نقطه‌ی میشد و فکر و ذکرش در گذشته پر می‌کشید به این حالت دچار میشد. لبخندی هر چند سخت را مهمان لبانش کرد و گفت:
- می‌بخشید، اونقدری فکر و خیال دارم که گاهی یادم میره کجا هستم؟
پرتقالی که پوست گرفته بود از وسط قاچ کرد و آن را درون بشقاب حوریه گذاشت و گفت:
- بفرمایین. امیرعلی رو هم به من بدید یه کمی بهش شیر بدم.
پسرش را گرفت و روی پا نشاند تا بتواند به او شیر بدهد. حوریه ورقی از پرتقال را به دهان گذاشت و گفت:
- منم تنهام، این‌جوری توی تنهایی بمونی فکر و خیال زیاد میاد به سراغت. اتفاقیه که افتاده. هنوز خیلی جوونی، برای چی غصه می‌خوری، از شر شوهرت که راحت باشی بازم می‌تونی زندگی خوبی برای خودت بسازی. خانواده‌ت کجان؟
- خانواده‌ی ندارم.
خودش هم باورش نمی‌شد بتواند راحت این جمله کوتاه و سنگین را به لب بیاورد اما حقیقت این بود که بعد از آن ماجرا از آن‌ها بریده بود و نمی‌خواست حتی در موردشان حرف بزند. حوریه مدتی نشست و با او حرف زد. گاهی حرفی میزد که آیه را هم به خنده وا می‌داشت. آیه هم فکر کرد او زن خوش‌صحبت و مهربانی است که بودن و هم‌صحبتی با او می‌تواند کمی او را از دردهایش دور کند. حوریه که اتاقش را ترک کرد. ساک لباس‌هایش پسرش را پیش کشید تا پوشکش را عوض کند. لباس‌ها را بیرون ریخت تا لباسش را هم کمی چرک شده بود عوض کند. در میان لباس‌های پسرش لباس نوزادی سفیدی بود که رویش لکه‌های قرمز خون ریخته شده بود.
با دیدن خون روی لباس فرزندش آن را برداشت و به آن خیره شد. هر چقدر فکر کرد یادش نیامد برای چه و کجا این لباس خونی شده است. لباس را به کناری انداخت. پسرش را که خواباند خودش هم شام مختصرش را خورد و خوابید.
***
تمام آن چیزی که باید تعریف می‌کرد تعریف کرده بود و حالا در سکوت به فنجان قهوه‌ای که در دست داشت نگاه می‌کرد و فکرش جای دیگری سیر می کرد. نگاهی بین شهاب و داریوش رد و بدل شد و شهاب این سکوت چند دقیقه‌ی که به وجود آمده بود شکست و گفت:
- آقای زاهدی.
نگاهش را از فنجان گرفت و به شهاب داد و گفت:
- داوود صدام کنید، راحت‌ترم.
- ببین داوود جان، الان شواهد و مدارکی که بر علیه‌ت هست ایناست. اول ‌این‌که رقیب سبحان بودی و سبحان با دوز و کلک با دختری ازدواج کرده که تو دوستش داشتی پس همین موضوع رو علم کردن تا بگن تو انگیزه‌ی قتل سبحان رو داشتی. دوم این‌که تهدیدش کردی اونم جلوی مامورای پلیس، صورت‌جلسه شده و این خودش دومین مدرک. سوم این‌که قتل سبحان جای اتفاق افتاده که توی اون ساعت تو توی اون شهر بودی و توی مسیر اومدنت به تهران. چهارم این‌که آیه خانم گم شده و همه مظنون به تو هستن که اون رو یه جای پنهون کردی.
داوود با نیشخندی گفت:
- انگاری همه چیز دست به دست هم داده تا من قاتل بشم.
شهاب با لبخندی از پشت میزش برخاست و گفت:
- می‌خوام یه بار دیگه از ساعتی که از بجنورد حرکت کردی تا به تهران را برای من تعریف کنی؟ دقیق با جزئیات. توی مسیر کجاها توقف کردی و برای چی؟
نزدیک قفسه‌ی کتاب هایش ایستاد و به داوود زل زد. داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- فقط دو جا توقف کردم پمپ بنزین خروجی سمنان و نرسیده به ورامین جلوی یه سوپر مارکتی واستادم یه پاکت سیگار و یه قوطی آب معدنی گرفتم. وقتی هم رسیدم مستقیم رفتم پیش داریوش. همین.
شهاب کمی فکر کرد و بعد گفت:
- سبحان با ماشین خودش رفته ورامین، پس به اختیار خودش رفته. باید ببینیم برای چی رفته و چی‌کار داشته ورامین؟ شغل سبحان چیه؟
داوود بی‌خبر سری تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم. ببینم یعنی پلیس‌ها این موضوعات بررسی نمی‌کنن.
- بررسی می‌کنن ولی ما هم باید دستمون پر باشه. تو فعلاً محتمل‌ترین گزینه‌شون هستی. اگه دوباره احضارت کردن برای بازجویی، در رابطه با این‌که از سبحان متنفر بودی هیچ حرفی نمی‌زنی. حتی در رابطه با اون دعوا و کتک کاری و تهدیدی که داشتی میگی اون موقع عصبانی بودم و حرفام از سر هیجان بوده و این‌طور نبوده که واقعاً دست به عملی بزنم. من درخواست بازبینی دوربین‌های راهنمایی و رانندگی رو میدم. می‌خوام پیگیری کنن ساعت ورود و خروجت از شهر ورامین و در طول مسیر رو.
داوود نیم‌نگاهی به داریوش انداخت و گفت:
- این چه کمکی می‌تونه بکنه؟
شهاب جلوتر آمد و روی مبلی نشست و گفت:
- خیلی می‌تونه بهمون کمک کنه. حقیقتاً من دو تا احتمال میدم، اول این‌که فکر می‌کنم، کسی موضوع دشمنی شما رو نسبت به سبحان می‌دونسته و از برنامه‌های شما خبر داشته و این‌طوری برنامه‌ریزی کرده تا سبحان رو بکشه.
داوود بالافاصله پرسید:
- و دومین احتمالتون؟
شهاب باز نیم‌نگاهی به داریوش انداخت و گفت:
- احتمال میدم این قتل کار آیه خانم باشه.
داوود به قدری از شنیدن این احتمال شوکه شد که ماتش برد و خیره ماند به دهان شهاب. داریوش با دیدن جا خوردن داوود و حالی که می‌دانست با این فکر و خیال پیدا می‌کند، باز سکوت را شکست و گفت:
- من فکر می‌کنم احتمال اول درست‌تره.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
شهاب شاید فکرش را نمی‌کرد این احتمال چقدر می‌تواند برای داوود دردآور باشد وگرنه آن را هرگز به زبان نمی‌آورد. بعد از بهتی طولانی وقتی اشک از چشمانش سرازیر شد به خودش آمد. سر به زیر انداخت تا داریوش و شهاب اشکش را نبینند. شهاب کلافه از جا برخاست. خودش هم به هم ریخته بود. انگار که او نیز خاطره‌ی دردناک را از سر گذرانده بود و به خوبی او را درک می‌کرد.(شهاب شمس شخصیت اصلی رمان عشق حکم می‌کند).
مدتی در کنار پنجره ساکت ایستاد و به بیرون چشم دوخت. داوود با نوشیدن لیوان آبی که داریوش به دستش داده بود حالش کمی مساعد شد و گفت:
- می‌بخشید آقای شمس، من حالم دست خودم نیست. ولی باید بهتون بگم کشتن یه آدم کاری نیست که از دست آیه بر بیاد.
شهاب به سمتش چرخید و گفت:
- می‌فهمم، قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. معذرت می‌خوام.
- نه، مهم نیست.
بعد از کمی دیگر صحبت دفتر شهاب را ترک کردند. داوود می‌خواست تنها باشد پس از داریوش عذرخواهی کرد و راهی آپارتمانش شد. هنوز به خانه نرسیده بود که موبایلش زنگ خورد. حشمت و بابک خودشان را به تهران رسانده بودند و زنگ زده بودند تا آدرس آپارتمانش را بگیرند. ده دقیقه بعد از این‌که به خانه رسید پدر و برادرش هم رسیدند تا در را برایشان باز کرد. حشمت لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد پسرش را در آغوش کشید و با چشمانی که از اشک خیس شده بود گفت:
- پدرت بمیره این پریشونیت رو نبینه.
- خدا نیاره بابا، این چه حرفیه می‌زنید. طوری نشده؟
حشمت عقب ایستاد، بازوهای پسرش را گرفته بود و نگاهش کرد و دوباره او را در آغوش گرفت. بابک هم به چهار چوب در تکیه زده بود و چشمانش خیس بود. داوود وقتی از آغوش پدرش بیرون آمد خطاب به او گفت:
- تو چرا داری گریه می‌کنی؟
بابک سریع اشکش را گرفت و گفت:
- نمی‌دونم، ولی وقتی ناراحت می‌بینمت دلم سنگین میشه.
داوود خنده‌ای زد و او را هم در آغوش گرفت و آنها را به داخل راهنمایی کرد. همین‌طور که وارد سالن می‌شدند گفت:
- نظرتون چیه؟ قشنگه؟
حشمت نگاهی در خانه چرخاند و گفت:
- قشنگه، مبارکت باشه پسرم.
بابک به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
- من بلدم چایی دم می‌ذارم.
داوود خودش را روی مبل رها می‌کرد و شیطنت گفت:
- خوشم میاد عمه خوب داره تو رو بار میاره.
بابک خندید اما شاکی گفت:
- اصلاً هم این‌طور نیست من خودم بلد بودم.
حشمت در جوابش گفت:
- این رو نگی چی بگی.
بابک هم به پذیرایی برگشت و تا نشست گفت:
- داوود دستم به دامنت این یوسف خان داره پوستم رو می‌کنه، هر روز یه اُرد جدید، دفعه قبل که عروسی ما را عقب انداخت. دوباره داره این کار رو می‌کنه.
- باز چرا؟
حشمت در جوابش گفت:
- همون که بهت گفتم، گفتن بابک باید توی بجنورد خونه ویلایی بخره.
بابک هم شاکی گفت:
- شما که خبر حساب‌های من دارید، می‌تونم و نمی‌خرم. سرمایه‌م رو بند کنم برای خرید خونه، نمی‌تونم کارم رو گسترش بدم. از بابا هم بخوام بگیرم بقیه شاکی میشن.
داوود سری تکان داد و گفت:
- بهش پاتک بزن. بگو نمی‌تونم اگه نمی‌تونید شرایط من رو قبول کنید نامزدیمون رو به هم بزنید. شما رو به خیر ما رو به سلامت. یوسف این رو بشنوه کوتاه میاد.
داوود که این حرف را زد، بابک ماتش برد. منیژه را دوست داشت و می‌ترسید از این که این کار رو بکند و جواب عکس بدهد. ترسیده نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- اگه جواب عکس داد چی؟ من منیژه رو دوستش دارم. می‌دونی قبل از من اون پسرعموش خواستگارش بود. می‌ترسم دل اون دختر هم بشکنه.
حشمت و داوود نگاهی به هم انداختند و داوود نگاهش را به بابک داد و گفت:
- نگران نباش. اومدم بجنورد خودم این مسئله رو حلش می‌کنم. حالا برو چای رو دم بذار که سوت کتری دراومد.
بابک به آشپزخانه رفت. حشمت که فکرش درگیر مشکل جدید بود بالأخره سوالش را در این رابطه پرسید و داوود همه چیز را برایشان گفت. از قتل سبحان در ورامین و گم شدن آیه. از این‌که همه چیز بر علیه اوست و ماجرای سختی را در پیش رو دارد.
***
صبح خیلی زود بیدار شد. بعد از نماز، قبل از این‌که پسرش بیدار شود لباس‌هایش را برداشت تا کنار حوض بشوید. لبه‌ی حوض نشسته بود و زیر شیر آب سرد حوض در حال شستن لباس سفید خونی پسرش بود که نمی‌دانست کی و کجا خونی شده است.
اما لکه‌ی خون کهنه شده بود و به این سادگی پاک نمیشد. توی حال و هوای خودش بود که صدای جمشید را شنید:
- صبح بخیر.
اما او به شدت ترسید، جیغی آرامی کشید و از جا برخاست. جمشید هم از ترسش ترسید و بلافاصله گفت:
- ببخشید قصد ترسوندتون رو نداشتم.
جمشید حسابی تغییر کرده بود. ریش را زده بود و موهایش را کوتاه‌تر کرده بود. پیراهن مردانه‌ی خوش دوختی به تن داشت و به جای شلوار شش جیب یک شلوار پارچه‌ای راسته پوشیده بود. با این تیپی که برای خودش ساخته بود نه تنها ترسناک نبود بلکه شبیه یک مرد جذاب شده بود. آیه انگار باز از یاد برده بود که پرسشگر گفت:
- ببخشید شما؟
این سوال آیه برای این نبود که جمشید با تغییر قیافه و تیپش، آن‌چنان تغییر کرده است که او را نشناخته است. بلکه آیه واقعاً او را فراموش کرده بود. لبخندی به لب جمشید نشست و گفت:
- جمشید هستم پسر حوریه خانم.
آیه کمی فکر کرد تا حوریه خانم را هم به یاد آورد. وضعیتی که آیه دچارش شده بود اصلاً طبیعی نبود و هر روز بدتر میشد. وقتی حوریه را به یاد آورد سری تکان داد و گفت:
- بله ببخشید.
و بدون هیچ حرف دیگری دوباره لبه‌ی حوض نشست و مشغول شستن لباس نوزادش شد. جمشید نگاهش روی لباس خونی چرخید و نگران گفت:
- خدای ناکرده پسرتون طوریش شده؟
آیه باز نگاهش کرد، سری تکان داد و گفت:
- نه!
- آخه لباس خونیش رو دیدم، نگران شدم.
آیه باز مشغول شستن لباس شد و جوابش را داد:
- تمیز میشه.
- آب این‌جا خیلی سرده. توی حموم آب گرم هست، اونجا می شستید.
گیج شده بود. فکر کرد شاید به این خاطر که لبه‌ی حوض لباس پسرش را شسته است کار اشتباهی کرده است. لباس را چلاند و گفت:
- بله ببخشید دیگه این‌جا لباساش رو نمی‌شورم. اشتباه کردم.
جمشید هول شده و سریع گفت:
- نه، منظورم این نبود کار اشتباهی کردید، به خاطر خودتون گفتم. هوا سرد شده. آب این‌جا هم سرده. دستاتون اذیت میشن.
از جا برخاست. اخمی به جان جمشید ریخت و گفت:
- برای چی نگران دستای من هستید؟
جمشید از اخمش و حرفش جا خورد.
- ببخشید منظوری نداشتم. میرم برای خودمون نون بگیرم. شما هم می‌خواهید واسه تون بگیرم.
آیه کمی فکر کرد و بعد آرام گفت:
- بله، ممنون میشم.
لبخند باز روی لب جمشید جان گرفت و با خداحافظی کوتاهی خانه را ترک کرد. لباس نوزادی پسرش را روی بند پهن کرد و به اتاقش برگشت. نسبت به حال و وضعیت خودش کمی آگاه بود و می‌دانست نباید این‌قدر زود همه چیز را فراموش کند. کتری را روی گاز گذاشت و باز روی تشکش که گوشه‌ی آن پسرش امیرعلی خوابیده بود دراز کشید و چشمانش را بست تا فکر کند بلکه راه چاره‌ای برای خودش و زندگیش بیابد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
خوابش برده بود که با صدای ضربات آرامی که به در می‌خورد از خواب بیدار شد. توی رختخوابش صاف نشست. هوا کاملاً روشن شده بود و آفتاب از پس پرده‌ی توری پنجره‌ی کوچک اتاقش داخل اتاق تابیده بود. از جا برخاست. روسریش را روی سر انداخت و در را باز کرد.
جمشید پشت در بود و دوتا نان داغ و تازه توی دستش بود. با دیدن آیه، نان را به سمتش گرفت و گفت:
- بفرمایین.
آیه باز احتیاج داشت کمی فکر کند. یادش که آمد نان را از دستش گرفت و گفت:
- صبر کنید پولش رو واسه‌تون بیارم.
جمشید سری تکان داد و گفت:
- این چه حرفیه، یه نون آیه خانم. بااجازه.
و به سوی اتاق خودشان رفت. به داخل برگشت. صبحانه‌ی که خورد و پوشک پسرش را عوض کرد و حسابی او را از شیر سیر کرد برای بیرون رفتن لباس پوشید. تا از اتاق بیرون آمد صدای خنده‌ی سه دختر جوان را شنید. نگاهش به سوی دخترهای که از پله‌های آهنی گوشه حیاط که به طبقه‌ی دوم راه داشت چرخید. دخترها به او که رسیدند. سلامی به او دادند. یکیشان با شوق و ذوق برای دیدن نوزاد آیه جلو آمد. خودش را بیتا معرفی کرد. اسم بیتا او را به یاد دختر خاله‌اش انداخت.
حرف زیادی با آن‌ها نزد جز گفتن اسمش. دخترها برای رفتن به دانشگاه عجله داشتند برای همین زیاد نایستادند و از خانه بیرون رفتند. او هم بعد از آن‌ها از خانه بیرون آمد.
***
از صبح خیلی زود بیدار شده بود. بعد از نماز صبح رو به تراس بزرگ خانه‌اش که نمای از آسمان داشت روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود. لیوان چای توی دستش سرد شده بود و نگاه او مبهوت به آسمان بود. به تنها کسی که فکر می‌کرد آیه بود. نمی‌توانست که نگرانش نباشد.
حشمت از اتاقش بیرون آمد و گفت:
- بیداری؟
نگاهش به سوی برگشت و گفت:
- خوب خوابیدید؟
حشمت خمیازه‌ای کشید و همین‌طور که به سوی آشپزخانه می‌رفت جوابش را داد. لیوان چای برای خودش ریخت و صدایش را بالا برد و بابک را صدا زد تا بیدار شود اما داوود در جوابش گفت:
- رفت نون تازه بگیره.
حشمت با تحسین باریکلای گفت و روی صندلی کنار اپن نشست. داوود هم از جا برخاست و داشت به سوی حشمت می‌آمد که زنگ در خانه زده شد. به خیال این‌که بابک پشت در هست در را باز کرد اما با دیدن دو مرد دیگر نگاهش رنگ پرسش گرفت. یکی از مردها سلامی داد و گفت:
- آقای داوود زاهدی؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- خودمم.
همان مرد برگه‌ی را به سویش گرفت و گفت:
- شما با این حکم جلب، بازدداشت هستید، باید با ما تشریف بیارید.
حشمت هم که جلوی در آمده بود این حرفش را شنید و گفت:
- به چه جرمی؟
همان مرد در جوابش گفت:
- به جرم قتل سبحان ساجدی.
اما حشمت عصبانی گفت:
- با کدوم مدرک؟ با کدوم سند؟ همینطور بی‌خود و بی‌جهت یه برگه دستتون می‌گیرید صبح میاید می‌گید بازداشتی.
مرد ابروی در هم کشید و با تحکم گفت:
- توی اداره ی آگاهی و دادگاه مدارک هم بهشون ارائه خواهد شد. آقای زاهدی لباس بپوشید باید بریم.
داوود به سمت پدرش برگشت و گفت:
- نگران نباشید بابا، خدا که خودش می‌دونه بی‌گناهم. سر بی‌گناه بالای دار نمیره. فقط خدا کنه... .
حرفش را نتوانست بزند، بغضش را به سختی قورت داد. اشکی از چشمش سرازیر شد و آرام گفت:
- فقط خدا کنه، احتمال آقای شمس هم اشتباه باشه.
و با عجله از کنار پدرش گذشت و به سوی اتاقش رفت تا حاضر شود. حشمت نگاهش را به آن مرد داد و گفت:
- پسر من بی‌گناهه. به همه ثابت میشه که بی‌گناهه.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
توی اتاق بازجویی منتظر بود. نگاه ماتم زده به میز چوبی مقابلش بود. اتاقی سوت و کور و ساکت. دستان دستبند خورده‌اش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستش گذاشت. داشت آیة‌الکرسی را می‌خواند که صدای باز شدن در را شنید. سرگرد پناهی با پرونده‌ی تا نزدیکی میز آمد، پرونده را روی میز انداخت و صدایش زد. ولی داوود چون داشت آیة‌الکرسی می‌خواند و تمامش نکرده بود سر بلند نکرد. سرگرد پناهی مقابلش روی صندلی نشست و گفت:
- خب، باید بهت بگم توی محاسباتت بیش از حد اشتباه کردی. آقای داوود زاهدی، آیه خانم کجاست؟
داوود سر بلند کرد، کلمات پایانی آیة‌الکرسی را آرام زیر لب زمزمه کرد و بعد گفت:
- من نمی‌دونم آیه کجاست.
سرگرد پناهی به پشتی صندلیش تکیه زد و دست به سینه و با قیافه‌ی حق به جانب گفت:
- ببین به نفعته که حرف بزنی، اوضاع رو برای خودت بدتر نکن.
داوود با نیشخندی گفت:
- من دروغ نمی‌گم، نه کسی رو کشتم نه کسی رو دزدیدم.
سرگرد ابروی در هم کشید و به سمت او خم شد و گفت:
- من کی گفتم تو دزدیدی؟ خب پس آیه خانم با میل خودش با تو نیومده.
داوود عصبی داد زد:
- این چرندیات چیه؟ با میل خودش یا بی‌میل خودش من ازش خبری ندارم.
سرگرد پناهی برخاست و با تندی بر سرش داد زد:
- صدات رو واسه من بالا نبر، به اندازه‌ی سنت از این پرونده‌ها داشتم. اونقدری واسه‌م تکراری شده که چشم بسته می‌تونم بگم چه نقشه‌ی مضخرفی کشیدی. آیه خانم رو دزدیدی یا به میل خودش بردی ورامین، اونجا با موبایل آیه خانم به سبحان زنگ زدی یا زنگ زده. سبحان به هوای پیدا کردن همسرش راهی ورامین شده. توی یه موقعیت مناسب و توی یه جای خلوت کار سبحان رو ساختی. شنیدم دستت به قصابی هست.
داوود عصبانی‌تر از قبل گفت:
- مگه هر کی قصابی بلده قاتل؟
پناهی دستش را لبه‌ی میز گذاشت و به سویش خم شد و گفت:
- آیه خانم کجاست؟
- نمی‌دونم.
سرگرد پناهی محکم روی میز زد و باز کمی قدم زد و پشت سرش قرار گرفت و گفت:
- یه بار دیگه می‌پرسم، آیه خانم کجاست؟
و داوود با فریاد از جا برخاست و به سمتش چرخید و گفت:
- هزار بار دیگه هم بپرسید جواب من همینه، نمی‌دونم.
پناهی با مهارت او را چرخاند و با فشار دستش که روی شانه‌ی داوود وارد کرد او را روی صندلی نشاند و گفت:
- گردن کلفتیت این‌جا جواب نمیده آقای داوود زاهدی.
***
روی صندلی در کریدور کلینک نشسته بود، از دکتر روانپزشکی وقت گرفته بود و منتظر بود نوبتش بشود. به قدری توی خودش غرق بود که متوجه نبود پسرش پنج دقیقه‌ی هست گریه می‌کند و او توجهی به آن نشان نمی‌دهد. همه‌ی کسانی که آن‌جا حضور داشتند با شنیدن صداهای گریه‌ی پسر کوچک آیه نگاهشان متوجه او شده بود. آیه به قدری توی خودش بود که همه حالش را فهمیده بودند. مسئول پذیرش کلینیک، بعد از صحبت کوتاهی با همکارش به کنار آیه آمد. نزدیکش نشست و دست به شانه‌اش گذاشت. با این حرکت آیه از افکارش بیرون کشیده شد و به سوی آن دختر جوان نگاه کرد و بعد نگاهش را به پسرش داد. وقتی او را در حال گریه کردن دید او را تکان تکان داد بلکه آرامش کند. دختر جوان با مهربانی گفت:
- می‌خواهی من آرومش کنم؟
آیه به این کمک احتیاج داشت. سری تکان داد و بچه‌اش را به او سپرد. دختر جوان نوزاد را از او گرفت و به سوی پذیرش رفت و خطاب به همکارش گفت:
- انگاری اصلاً حالش خوب نیست؟ یه جوری توی بهت و هپروت سیر می‌کنه. نگاهش یه جوریه.
زن دیگر از ورای شانه‌ی همکارش به آیه نگاه کرد و او هم گفت:
- قبل از این‌که بره داخل میرم با دکتر در موردش صحبت می‌کنم. پسرش رو ببین چه نازه!
تمام مدتی که نوزاد پیش آن دختر جوان بود، آیه حتی نگاهشان هم نمی‌کرد. بهت زده به سرامیک‌های کف کریدور چشم دوخته بود حتی وقتی مسئول پذیرش اسمش را خواند باز هم توجهی نکرد. همان دختری که نوزاد آیه را در آغوش داشت به کنار آیه آمد و باز او را با تکان آرامی به خودش آورد و گفت:
- عزیزم اسم شما رو خوندن، نوبت شماست. من باهات میام.
آیه از جا برخاست و به همراه دختر جوان وارد اتاق دکتر شد. خانم جوانی پشت میز نشسته بود. آیه سلامی داد و دکتر با مهربانی جوابش را داد. دختر جوان او را روی صندلی نشاند و نزدیک دکترش شد و کمی با او صحبت کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن آن دختر جوان، دکتر نگاهش را به آیه داد و گفت:
- خب عزیزم، اسمتون چیه؟
آیه گیج و منگ گفت:
- اسمم؟!
و کمی فکر کرد و بعد گفت:
- پدرم می‌گفت من خیلی دوست داره، می‌گفت ته تغاری من، آیه و نشونه‌ی رحمت خداست. برای همین اسمش رو گذاشتم آیه. فکر کنم اسمم آیه‌ست.
- فکر می‌کنی اسمت آیه‌ست؟
آیه سربلند کرد و گفت:
- خیلی زود همه چیز یادم میره، باید فکر کنم تا یادم بیاد. آدمای دور و برم رو زود فراموش می‌کنم. می‌دونم یه اتفاقی افتاده، اما نمی‌دونم چه اتفاقی؟ می‌دونم با شوهرم دعوا کردم، از خونه‌اش فرار کردم، اما نمی‌دونم برای چی؟ حالم خوب نیست خانم دکتر، یه دارویی یه چیزی بهم بدید تا حافظه‌ام بهتر کار کنه؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
- خانواده‌ات کجا هستن؟ الان پیش کی زندگی می‌کنی؟
- تنها زندگی می‌کنم. اتاق خونه‌ی حوریه خانم اجاره کردم.
دکتر باز پرسید:
- پدر و مادرت کجان؟
- تهران. یعنی فکر می‌کنم اونجا باشن. نمی‌دونم شاید هم اونجا نباشن. شاید رفته باشن بجنورد.
- برای چی رفتن بجنورد؟
آیه سر به زیر انداخت و باز به فکر فرو رفت و آرام گفت:
- نمی‌دونم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
دکتر از جا برخاست و آمد در کنار آیه نشست و گفت:
- عزیزم سابقه‌ی تصادف داشتی؟ یا داروی خاصی مصرف می‌کردی؟
آیه باز نگاهش را به دکتر داد، زیپ کیفش را باز کرد و قوطی قرصی از کیفش بیرون آورد به دکتر نشان داد و گفت:
- از این قرصا می‌خوردم، ولی دیگه تموم شده.
دکتر قوطی قرص را گرفت و نگاهی انداخت و بعد آرام دست آیه را گرفت و گفت:
- نگران نباش عزیزم، مشکلت قابل حل، فقط میشه یه شماره تماس از خانواده‌ت به من بدی؟
آیه ترسیده مقابلش گارد گرفت و گفت:
- برای چی؟ نه، من کاری به اونا ندارم. اصلاً میرم.
و خواست برخیزد که برود اما دکتر مانعش شد و گفت:
- باشه باشه، شماره نمی‌خواد بدی، دفترچه‌ت رو بده من برات دارو بنویسم.
آیه دفترچه پزشکی را از کیفش بیرون کشید و به دست دکتر داد. دکتر دفترچه را گرفت و پشت میزش برگشت. آیه باز ماتش برده بود و به زمین خیره بود. دکتر دفترچه را ورق زد و کمی از سابقه‌ی پزشکی و داروهای که مصرف می‌کرده است چک کرد و از طریق مهرهای که روی دفترچه خورده بود متوجه شد بیمار کدام پزشک است. اسم پزشک‌هایش را یادداشت کرد و بعد بدون این‌که دارویی بنویسد گفت:
- عزیزم، باید یه نوار مغزی بگیری تا بتونم دارویی خوبی برات بنویسم. مشکلی نداری که.
آیه سر بلند کرد و گفت:
- هزینه‌اش رو ندارم خانم دکتر. از همون قرص‌ها برام بنویسید. همین‌جوری داروخونه بهم نمیده.
***
الیاس و مادر و پدرش برای مراسم خاکسپاری سبحان آمده بودند اما دورتر از جمعیت ایستاده بودند. با اتفاقی که افتاده بود همه ی خانواده ی سبحان، آیه و داوود را قاتل سبحان می دانستند. جیران با گریه روی نیمکتی که نزدیک به یک قبر بود نشست و گفت:
- این دیگه چه مصیبتی بود، الهی بمیرم. جوون مردم اینجوری پرپر شد.
مرتضی اشکش را گرفت. صدای شیون و فریاد مادر سبحان، قبرستان را پر کرده بود. الیاس از دور بی‌قراری همسرش نرجس را که دید پا از زمین کند و خواست برود که مرتضی دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- نه الیاس، الان وقتش نیست.
- نرجس داره خودش می‌کشه، نمی‌تونم تحمل کنم.
و بر خلاف خواست پدرش به سوی جمع عزادار رفت. مردان فامیل که او را می‌شناختند راه را برایش باز کردند. نرجس کنار قبر نشسته بود و به صورتش چنگ می‌کشید و زار میزد. الیاس در کنارش نشست و دست به شانه‌اش انداخت و گفت:
- نرجس عزیزم، قربونت برم.
نرجس متوجه او شد به سویش برگشت، یقه‌اش را گرفت و با گریه و فریاد گفت:
- می‌بینی الیاس، می‌بینی خواهرت با برادرم چیکار کرد؟ مگه سبحان عاشقش نبود. تو که می‌دونی جونش رو واسه آیه می‌داد. اما آیه جونش رو گرفت.
مشت به سینه‌ی الیاس می‌کوبید و فریاد میزد. عموی سبحان نزدیکشان نشست و آرام گفت:
- الیاس نباید می‌اومدی، نباید.
الیاس پر خشم نگاهش کرد و گفت:
- به هیچ‌کسی ربط نداره.
و نرجس را در آغوش گرفت، نرجس از بی‌تابی و گریه زیاد بی‌حال شده بود. الیاس نگاهش را به عکس سبحان داد و باز اشک از چشمانش سرازیر شد. هر چند همه در مورد او پچ‌پچ می‌کردند اما هیچ‌کس متعرض او نشد حتی مادر سبحان که آن سوی قبر، سر روی خاک پسرش گذاشته بود و بلند بلند گریه می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
سرگرد پناهی وارد اتاقش شد، پرونده را روی میز انداخت و عصبی کمی قدم زد. در بازجویی شکست خورده بود و نتوانسته بود از داوود حرفی در بیاورد. باز پرونده را باز کرد و عکس‌های که از صحنه‌ی قتل گرفته شده بود بررسی کرد. گزارش پزشک قانونی را دوباره مرور کرد و سابقه‌ی زندگی پرماجرای سبحان و همسرش آیه را یکبار دیگر برای خودش بازخوانی کرد.
عصبی پشت میزش نشست و توی فکر بود که ضرباتی به در اتاقش زده شد، چنگی به موهایش زد و بفرماییدی زد. در اتاق باز شد و افسر جوانی وارد اتاق شد. سرگرد پناهی تا او را دید گفت:
- دیر کردی پسر؟ چی شد؟
افسر جوان بعد از احترام نظامی جلو آمد و کاغذی به سوی او گرفت و گفت:
- قربان تماس‌ها رو چک کردم. داوود زاهدی هیچ تماسی با آیه حامدی نداشته.
- این دلیل نمی‌شه، حتمی هردوتاشون از خط‌های استفاده می‌کردند که متعلق به خودشون نبوده. داوود که به راحتی آب خوردن می‌تونه خطی بگیره به نام یکی از اقوامش یا دوستانش، که تعدادشون کم نیست. آیه حامدی هم لابد یه دوستی داشته که واسه‌ش به اسم خودش خط بگیره. این پسره خیلی زرنگه. فرار نکردنش هم می‌تونه نقشه‌اش باشه. از کجا معلوم تا الان دختره رو غیرقانونی از ایران بیرون نفرستاده باشه. هم پولش رو داره هم جراتش رو. برای کشتن سبحان انگیزه‌ی کافی رو داره.
افسر جوان مکثی کرد و بعد گفت:
- می‌بخشید اما ممکنه کسی به واسطه‌ی شغل سبحان ساجدی هم باهاش دشمنی داشته باشه، خب بازرس اداره‌ی مالیات بودن می‌تونه شغل پردردسری باشه برای یک بازرس به شدت مقرراتی.
سرگرد پناهی چشمانش را تیز کرد و گفت:
- چی می‌خوای بگی ستوان ملکی؟
- از خودتون یاد گرفتم همه‌ی جوانب رو بررسی کنم. سبحان ساجدی قبل از مرگش پرونده‌ی رو بهش سپردن که مربوط به یک کارخونه‌دار بوده که به کرات فرار مالیاتی داشته. گویا سبحان مدارکی از این آقا به دست آورده بوده که باعث شده بود چندباری تهدیدش کنن. این رو به یکی از همکارانش گفته بوده. امروز رفتم محل کار سبحان. با همکارانش صحبت کردم. باید ببینیم توی خونه‌ش کیف قهوه‌ای رنگ سبحان پیدا می‌کنیم یا نه؟ همکارانش می‌گفتن یه کیف قهوه‌ای اداری داشته. توی ماشینش که چیزی پیدا نکردیم.
سرگرد پناهی از پشت میز برخاست و گفت:
- باید بریم خونه‌ی سبحان ساجدی، با پدرش تماس بگیر بگو بیان در رو برامون باز کنن.
ستوان ملکی همین‌طور که به دنبال سرگرد پناهی میرفت با موبایلش مشغول گرفتن شماره‌ای شد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داروهایش را که گرفت با آدرسی که برای خودش یادداشت کرده بود مسیر خانه‌اش را پیدا کرد. در مسیرش یک پارک بود که نیم ساعتی توی پارک روی چمن‌ها کنار درخت نشست. قرص‌هایش را با آب معدنی که از مغازه‌ای گرفته بود خورد. حال و حوصله‌ی راه رفتن نداشت. سرش را به درخت تکیه داد تا باز کمی فکر کند. اما هر چقدر تلاش کرد نمی‌توانست فکرش را متمرکز کند. با صدای گریه‌ی نوزادش به خودش آمد. از جا برخاست و دوباره راهی خانه شد. بین راه برای پسرش یک قوطی شیرخشک گرفت. می‌خواست کم کم او را از شیر خودش بگیرد پس باید فکری به حال خوراکش می‌کرد.
در خم کوچه که پیچید، موتور سواری که قصد مزاحمت داشت سرعتش را کم کرد و همین‌طور که همپای او می‌آمد آرام و مشمئز کننده حرف‌های میزد. آیه به شدت ترسیده بود. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و عرق سردی به پیشانی‌اش نشسته بود. وقتی هم می‌ترسید پسرش را محکم‌تر در آغوشش می‌فشرد و همین باعث می‌شد نوزادش بیشتر گریه کند. خودش را به سمت دیوار کشید و تند تند در کنار دیوار قدم برمی‌داشت که صدای حوریه خانم را شنید که عصبانی بر سر آن موتور سوار فریادی کشید:
- هوی یابو، باز هوس کتک کردی، چه مرگته درد به جونت بگیره، چیکار به این زن داری؟
موتور سوار تا حوریه را مقابل خانه‌اش دید، موتورش را به حرکت در آورد و با سرعت از کنار حوریه گذشت. حوریه فحشش را به دنبالش روانه کرد و گفت:
- به پسرم میگم آدمت کنه یابو.
و دوباره به سمت آیه چرخید، آیه به او که رسید، نوزادش را به سوی حوریه گرفت. از رنگ و روی رفته‌ی آیه، حوریه فهمید حال نگه داشتن نوزادش را ندارد برای همین سریع بچه را از دست او گرفت. آیه بی‌حال کنار درخانه روی زمین وا رفت. خودش هم نمی‌دانست برای چه تا این حد ترسیده است تا نشست بغضش شکسته شد. دستانش از ترس می‌لرزید و بی‌اختیار اشک می‌ریخت. حوریه مقابلش نشست و گفت:
- الهی قربونت برم دخترم، طوری نشده که؟ برای چی انقدر ترسیدی؟
آیه در میان گریه گفت:
- حرف‌های زشتی به من میزد. حالم خوب نیست حوریه خانم.
- بمیرم الهی. پاشو عزیزم.
و یک دستی زیر بازوی آیه را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. امیرعلی هم بنای گریه را گذاشته بود و نمی‌خواست آرام بگیرد. حوریه آن‌ها را به اتاق خودش برد. برای امیرعلی یک شیشه شیرخشک درست کرد و برای آیه یک جوشانده‌ی آرامبخش. آیه همین‌طور که لیوان جوشانده را در دست داشت به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود. حوریه با امیرعلی که در آغوشش بود وارد اتاق شد و نزدیکش روی زمین نشست و گفت:
- خوب کردی واسه‌ش شیر خشک گرفتی، معلومه خودت کم بنیه هستی، باید بیشتر به خودت برسی، آیه خانم، آیه خانم.
و آرام دست به شانه.اش گذاشت تا آیه به خودش آمد. از بابت جوشانده از او تشکر کرد و کمی نوشید. حوریه دستی به صورتش کشید و گفت:
- خیر نبینه ان‌شاءالله، حتماً خیلی اذیتت می‌کرده؟
- کی؟
- شوهرت دیگه.
آیه باز به فکر فرو رفت، چند بار برای خودش کلمه‌ی شوهر را تکرار کرد تا سبحان را به یاد آورد و بعد نگاهش را به حوریه خانم داد و گفت:
- حوریه خانم، من حالم خوب نیست. نمی‌دونم چرا این‌طوری شدم؟ زود به زود همه چیز یادم میره. اسم شوهرم رو، اسم بچه‌ام رو، حتی بعضی وقتا اسم خودمم یادم میره. اصلاً نمی‌دونم برای چی اومدم این‌جا. من برای چی اومدم خونه‌ی شما؟
حوریه متعجب گفت:
- وا، دختر تو هنوز سنی نداری که فراموشی بگیری، اینا عوارض فکر و خیال زیاده، از شوهرت جدا بشی، دوباره رو پا میشی، خوب میشی.
آیه متعجب گفت:
- از شوهرم جدا بشم؟ من می‌خواستم از شوهرم جدا بشم؟
حوریه سری تکان داد و گفت:
- آره، روزی که اومدی اتاق از من اجاره کنی این‌جوری به من گفتی.
آیه باز به لیوان توی دستش خیره شد و گفت:
- برای همین میگم حالم بده، رفتم دکتر. کلی قرص و دارو بهم داد.
و از توی کیفش که کنارش گذاشته بود کیسه‌ی داروهایش را بیرون کشید و گفت:
- دکتر گفت اینا رو بخورم بهتر میشم.
حوریه به خاطر هزار جور بیماری که از سر گذرانده بود خیلی از داروها را می‌شناخت. کیسه‌ی داروها را پیش کشید و گذری داروها را نگاه کرد. داروی ضد افسردگی را به خوبی می‌شناخت چون پسر خودش هم دوره‌ای از این قرص‌ها مصرف می‌کرد. قرص را درون کیسه گذاشت و گفت:
- عزیزم نباید به خودت سخت بگیری، پسر منم وقتی نامزدش فوت کرد خیلی به هم ریخته و عصبی شده بود. یه دوره از این قرص‌ها می‌خورد. اما بالأخره به خودش اومد و فهمید چاره‌ای نداره جز زندگی، این روزها حالش خیلی خوبه.
آیه پرسشگر نگاهش کرد و گفت:
- ایشون هم زود به زود همه چیز فراموش می‌کردن.
- گاهی آره.
و نگاهی به امیرعلی انداخت و گفت:
- الهی قربونش برم ببین چه ناز خوابیده.
با بسته شدن در خانه، حوریه با لبخند گفت:
- جمشید، صدای در بستنش هم می‌شناسم. بهش میگم امروز اون یابو مزاحمت شده بود، می‌دونه چطوری ادبش کنه.
جمشید یاالله‌ی گفت و وارد اتاق شد. بلافاصله به مادرش و آیه سلام داد. حوریه برای گرفتن کیسه‌ی خریدهای میوه از دست جمشید از جا برخاست و به سمتش رفت. کیسه را از دستش گرفت و گفت:
- دستت درد نکنه مادر، بشین چای دم گذاشتم بیارم واسه‌ت.
جمشید تشکری کرد و احوالی از آیه پرسید در دورترین نقطه‌ی اتاق کنار پشتی نشست و گفت:
- مامان گفته بود دنبال کار هستید، چند جا واسه‌تون سپردم.
لبخند به لب آیه نشست و باز از او تشکر کرد. تا وقتی حوریه به اتاق برگردد باز بینشان سکوت بود. آیه خیره بود به پسرش و جمشید به او نگاه می‌کرد. حوریه با سینی چای وارد پذیرایی شد، بعد از تعارف به پسرش باز نزدیک آیه نشست و همین‌‌طور که استکان چای را مقابل آیه می گذاشت گفت:
- راستی پسرم، امروز همین یکی دو ساعت قبل، یاور مزاحم آیه خانم شده بود، نمی‌دونی این دختر چطوری ترسیده بود؟ آخه یکی نیست بهش بگه بی‌شرف نمی‌بینی بچه کوچیک تو بغلشه که موتور می‌گیری نزدیک پاش.
اخم های جمشید در هم شد و گفت:
- یاور موتوری؟
- آره دیگه، غیر از اون کی مزاحم زن و دختر مردم میشه؟
جمشید با حرص غرید:
- سگ به اندازه اون کتک خورده بود آدم شده بود. میرم سروقتش، این‌دفعه اساسی حالش رو می‌گیرم.
حوریه پشیمان از حرفش گفت:
- ای بابا، نری برای خودت دردسر درست کنی، می‌دونی که این کارش همینه که کتک بخوره دیه بگیره.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
جمشید فقط سری تکان داد، وقتی این‌طور به فکر فرو می‌رفت مادرش می‌فهمید نقشه‌ای در سر دارد. در حالی که چای می‌نوشید زیر چشمی به آیه نگاهی انداخت و بعد چای را خورده نخورده استکان را زمین گذاشت و خود را از جا کند. این‌طور که برخاست حوریه خانم هم با هول و هراس برخاست و گفت:
- کجا میری پسر؟
- زود برمی‌گردم.
و از اتاق بیرون زد. حوریه به دنبالش رفت. آیه اما همان‌طور نشسته بود و باز هم مبهوت بود. انگار که متوجه اطرافش نشده بود و نفهمیده بود جمشید با خشم و غضب اتاق را ترک کرد.
***
هردو ساکت بودند اما جیران آرام اشک می‌ریخت و سعی می‌کرد صدای گریه‌اش خلوت شوهرش را به هم نزند. آقا مرتضی به شدت توی فکر بود و فقط به دخترش آیه فکر می‌کرد. در حال و هوای خودش بود که با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد. موبایلش را از جیب بغل کتش بیرون کشید و با دیدن اسم روی گوشی گفت:
- دکتر صادقی، دکتر آیه.
ماشین را به حاشیه‌ی خیابان راند و جواب تماسش را داد. دکتر صادقی با او تماس گرفته بود تا در رابطه با تماس همکارش از ورامین با آن‌ها صحبت کند. گویا بعد از رفتن آیه از مطب دکتر، روانپزشک جوان با دکتر آیه در تهران تماس گرفته تا در رابطه با وضعیت آیه و سرگردانی او صحبت کند. دکتر صادقی هم بهتر دیده بود تا در رابطه با این موضوع با پدرش حرف بزند. شنیدن یک خبر از آیه هم آن‌ها را خوشحال کرده بود تا آقا مرتضی تماس را قطع کرد همسرش گفت:
- چی شده مرتضی؟ آیه رفته پیش دکترش؟
- نه، گویا رفته ورامین، اونجا رفته پیش روانپزشک، روانپزشکه از روی دفترچه‌اش اسم و شماره دکتر صادقی رو پیدا کرده باهاش تماس گرفته. گویا رفته بوده پیش روانپزشک تا دارو بگیره.
جیران اشکش را گرفت و گفت:
- بریم ورامین، تو رو خدا.
- روانپزشکه آدرسی ازش نداره. آدرس دکتره رو گرفتم. بریم.
مرتضی می‌دانست با نداشتن آدرس دقیقی از دخترش امکان پیدا کردنش صفر است ولی خودش هم می‌خواست برود. بدون این‌که به کسی اطلاع بدهند راهی ورامین شدند. آقا مرتضی در حالی که سعی می‌کرد اشکش را مهار کند گفت:
- خدا کنه، خدا کنه آیه با اون پسره همدست نبوده باشه.
این را گفت و اشک روی صورتش دوید. جیران هم اشکش روان شد و گفت:
- نه، نبوده. آیه‌ی من نمی‌تونه آدم بکشه. اونم کی؟ پدر بچه‌اش رو.
مرتضی با غیض فرمان اتومبیل را فشرد و گفت:
- باورم نمیشه، هنوزم باورم نمیشه پسر حشمت تا این حد پست و نامرد باشه. چطور تونست این‌کار رو بکنه؟
- از اول چشم دیدن سبحان نداشت. اگه اون پیداش نمیشد. هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.
چون توسط پلیس اعلام شده بود که داوود مظنون اصلی قتل سبحان است آن‌ها هم باور کرده بودند. مسافت بیشتر به سکوت طی شد. دو ساعتی در شهر ورامین پرسه زدند تا بالأخره آن کلینیک را پیدا کردند. از بدشانسی ساعت کاری آن روانپزشک نبود و می‌بایست تا فردا صبر می‌کردند. چون دیر وقت بود آقا مرتضی در مسافرخانه‌ی همان نزدیکی اتاق گرفت. جیران که در اتاق مستقر شد برای گرفتن شام از مسافرخانه بیرون رفت. در کبابی منتظر آماده شدن سفارشش بود.
الیاس که نگرانشان شده بود با او تماس گرفت. در رابطه با تماس دکتر صادقی با او صحبت می‌کرد که برای لحظه‌ی آشنایی قدیمی را به یاد آورد که در ورامین زندگی می‌کرد. خیلی زود تماسش را با الیاس تمام کرد. سفارشش را گرفت و با عجله خودش را به مسافرخانه رساند. تا وارد اتاق شد گفت:
- بابا رحیم، جیران، بابارحیم.
جیران متعجب گفت:
- بابا رحیم؟!
- آره، تنها کسی که آیه توی ورامین می‌شناسه و ممکنه سراغشون رفته باشه، بابا رحیم و خانمشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بی‌توجه به دیر وقت بودند و بدون این‌که شامشان را بخورند باز از مسافرخانه بیرون زدند. بعد از یک ربعی رانندگی در کوچه پس کوچه‌های محله‌ی کهنه‌گل مقابل خانه‌ی قدیمی و باصفای توقف کردند. خانه‌ی که چراغی سر در آن خانه روشن بود و مشخص بود ساکنین این خانه هنوز بر همان سنت قدیمی خود هستند. آقا مرتضی با این‌که دل توی دلش نبود و نگران دخترش بود با اینحال رو به همسرش کرد و گفت:
- به نظرت دیر وقت نیست؟ ساعت یک شب. حتماً خوابیدن.
جیران سری تکان داد و گفت:
- نمی‌تونم تا صبح صبر کنم.
این را گفت و از ماشین پیاده شد. آقا مرتضی هم چاره‌ای نداشت جز همراهی کردن همسرش. جیران زنگ قدیمی و ساده‌ی خانه را فشرد. مدتی طول کشید تا بالأخره صدای سرفه و پای را از آن سوی در شنیدند. دقایقی بعد صدای گرفته‌ی پیرمردی هم به گوششان رسید:
- ان‌شاءالله که خیره، آمدم باباجان.
در روی پاشنه چرخید و باز شد. آقا مرتضی تا پیرمرد را دید سریع گفت:
- سلام بابا رحیم، مرتضی هستم پسر آقا جلیل صحاف.
پیرمرد نگاهش روی مرتضی تیز شد و با لبخندی گفت:
- بله می‌شناسم، خوش اومدید، خوش اومدید. بفرمایین.
جیران هم احوالپرسی کرد و بعد نگران پرسید:
- بابا رحیم ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدیم، می‌بخشید می‌خواستیم بدونیم دختر ما این‌جا نیومده.
مرتضی باز گفت:
- دختر کوچیکم آیه، همون که بچه بود می‌اومد پیشتون خطاطی یاد بگیره.
بابا رحیم سری تکان داد و گفت:
- آیه‌ی رحمت خدا. می‌شناسم. قرار بوده بیاد این‌جا؟
جیران که این را شنید دستش را روی سر گذاشت و به دیوار کنار در تکیه زد و گفت:
- ای وای من، بچه‌ام. خدایا کجا دنبالش بگردم؟
و باز اشکش روان شد.
***
سرگرد پناهی و ستوان ملکی رسیدنشان به آپارتمان سبحان مصادف شد با رسیدن برادر سبحان که با کلید خانه رسیده بود. سجاد در خانه را باز کرد و خودش بعد از سرگرد پناهی و ستوان ملکی وارد خانه شد. سرگرد پناهی چرخی در پذیرایی زد و بعد گفت:
- بااجازه.
و به سمت یکی از اتاق‌ها رفت. تا در اتاق را باز کرد از صحنه‌ای که می‌دید ماتش برد. تمام وسایل توی کمدها بیرون ریخته شده بود و اتاق خوابشان به شدت به هم ریخته بود. سجاد از دیدن به هم ریختگی اتاق متعجب گفت:
- این‌جا چرا این‌طور شده؟
سرگرد به سمتش برگشت و گفت:
- قبلاً این‌طور نبود؟
- من دیروز این‌جا بودم، اومده بودم شناسنامه‌ی برادرم رو ببرم. همه چیز سر جای خودش بود.
سرگرد پناهی جلوتر رفت و گفت:
- که این‌طور، ستوان تماس بگیر بیان برای انگشت نگاری محل.
سجاد گیج و منگ گفت:
- چه اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟ دزد اومده؟
سرگرد مکثی کرد و بعد گفت:
- شاید. لطفاً به چیزی دست نزنید.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ستوان ملکی که با احتیاط تمام نقاط خانه را گشته بود خودش را به سرگرد پناهی که در حال صحبت با برادر سبحان بود رساند و گفت:
- قربان پیداش نکردم.
سجاد پرسشگرانه گفت:
- چی رو؟
سرگرد پناهی در جوابش گفت:
- برادرتون یه کیف اداری داشتند. یه کیف قهوه‌ای رنگ که با خودشون به محل کارشون می‌بردن. البته به گفته‌ی همکارانشون. این کیف پیش شما نیست؟
سجاد سری تکان داد و گفت:
- نه. حتماً همون پسره که برادرم رو کشته ازش دزدیده. چیز باارزشی توی کیف بوده؟
- شاید یه سری مدارک. ببینید آقای حامدی هنوز مشخص نیست که اون جوونی که ما به جرم قتل دستگیرش کردیم قاتل باشه.
سجاد شاکیانه گفت:
- یعنی چی؟ همه چیز مشخصه، برادرم رو تهدید کرده بوده به قتل، با زن برادر من همدست بوده. اگه این‌طور نیست پس آیه کجاست؟
سرگرد پناهی به سوی تلویزیونی که به نظر می‌رسید صفحه‌اش ترک خورده باشد رفت، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. ولی به خاطر شکستگی روی صفحه، تصویر نصفه و نیمه روی صفحه نقش بست.
- این تلویزیون چرا شکسته؟
- نمی‌دونم. شاید همینا که اومدن دزدی شکوندن.
سرگرد سری تکان داد و گفت:
- شاید. ستوان، تموم اطلاعات آخرین پرونده‌ی که برای بررسی مالیات به سبحان ساجدی سپرده بودن رو می‌خوام. سریع.
ستوان چشمی گفت و برای تماس با کسی از پذیرایی بیرون رفت.
***
پروین با منصوره و دامادش مهدی خودش را به تهران رسانده بود. چشمانش از اشک خیس بود و دلش پر درد. تا رسیده بود از حشمت خواسته بود تا او را به اداره‌ی آگاهی ببرد و حشمت چاره‌ای نداشت جز اطاعت. ماشین مهدی هم که بابک آن‌ها را همراهی می‌کرد به دنبال ماشین حشمت می‌رفت. سکوت سرد ماشین را منصوره شکست و گفت:
- نمی‌شه فعلاً سند گذاشت از بازدداشت آوردش بیرون تا بعداً که بی‌گناهیش مشخص بشه؟
بابک که صندلی جلو نشسته بود به سمت عقب چرخید و گفت:
- داوود فعلاً بازدداشت موقت، نتونن جرمش رو ثابت کنن مجبور میشن آزادش کنن، در ثانی وکیلش پیگیر که با وثیقه آزادش کنه.
منصوره اشکش را گرفت و گفت:
- بمیرم برای برادرم، این همه بلا حقش نبود.
مهدی از آینه نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
- پای بی‌گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره.
بابک آرام با خودش گفت:
- کاش آیه پیدا می‌شد.
چون سرگرد پناهی در اداره حضور نداشت پس می‌بایست منتظر می‌ماندند. مقابل اتاق سرگرد روی صندلی‌های نشسته بودند و انتظار می‌کشیدند. بابک با دیدن مرد میانسال سیاه‌پوش و مرد دیگری که وارد اداره شد. به سمت پدرش که در کنارش نشسته بود خم شد و آرام گفت:
- اون مرده، پدر سبحان.
نگاه حشمت به دنبال او رفت و ابرویش را در هم کشید. گویا او هم قبلاً او را دیده بود و می‌شناختش.
- می‌شناسمش، قبلاً زیاد دیدمش.
پدر سبحان تا به آن‌ها رسید با دیدن حشمت و بابک ایستاد. حشمت از جا برخاست و گفت:
- سلام آقای حامدی، تسلیت میگم.
پدر سبحان با تلخ‌خندی گفت:
- پسرت می‌کشه تو تسلیت میگی.
پروین هم برخاست و با چشم خیس اما حق به جانبانه گفت:
- بچه‌ی من قاتل نیست آقا. این به همتون ثابت میشه.
- خودش گفته می‌کشم، خودش گفته کشتم. شما می‌گید نکشته. داغ به دل زنم گذاشتید. داغ به دلتون می‌ذارم.
اشکش جاری شد و به سمت اتاق سرگرد پناهی رفت. پروین خواست حرف دیگری بزند که حشمت مانعش شد. پروین بی‌طاقت روی صندلی نشست و طوری که پدر سبحان بشنود گفت:
- بچه‌ی من قاتل نیست حشمت. داوود من قاتل نیست.
بسته بودن در اتاق سرگرد پناهی، پدر سبحان را هم ناامید کرد به سوی پروین و حشمت برگشت و گفت:
- تن جوون بچه‌م رفت زیر خاک، به خداوندی خدا قسم اگه یه تار مو از سر بچه‌اش، از سر نوه‌ام کم بشه دودمانت رو به باد میدم حشمت. پس بهتره به اون پسر قاتلت بگی، زبون باز کنه بگه نوه‌ی من رو با اون دختره کجا فرستاده.
حشمت قدمی به سویش رفت و گفت:
- آقای حامدی، پسر من مظنون به قتل، هنوز جرمش ثابت نشده و شما حق ندارید بهش انگ قاتل بودن بزنید.
پدر سبحان عصبانی یقه‌ای حشمت را گرفت و با خشم و غم و عصبانیت فریاد کشید:
- همه می‌دونن اون قاتل بچه‌ی منه، اون آشغال سر سفره‌ی توی ناسزا بزرگ شده که شهره‌ی شهر بودی به نامردی. پسرت قاتل، خودمم طناب دار رو می‌ندازم گردنش.
با سر و صدای که پدر سبحان به پا کرده بود ماموران برای فیصله دادن به این دعوا مداخله کردند. با رسیدن سرگرد پناهی، پدر سبحان که عصبانی و شاکی بود به سمتش رفت و گفت:
- سلام جناب سرگرد، چرا باید خانواده‌ی قاتل بچه‌ام این‌جا باشن، ببینم اومدن آزادش کنن؟
سرگرد پناهی از ورای شانه‌ی او نگاهی به بقیه انداخت و دوباره نگاهش را به پدر سبحان داد، حال او را درک می‌کرد. دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- سعی کنید آروم باشید آقای حامدی، اگه آقای داوود زاهدی قاتل باشه مطمئن باشید هیچ رقمه نمی‌تونه قسر در بره.
پدر سبحان طلبکارانه‌تر از قبل گفت:
- اگه قاتل باشه، اگه نداره. اون قاتل پسر منه. خودش گفته کشتم.
- نه اعتراف این‌جوری نداشته. چند ماه قبل گفته می‌کشم.
پدر سبحان عصبی نفسش را بیرون داد و غرید:
- فرقش چیه جناب سرگرد؟ کسی که گفته می‌کشم یعنی می کشه.
و دستش روی قلبش گذاشت. مرد وکیلی که با او بود به سویش آمد و زیر بازویش را گرفت. بد شدن حال پدر سبحان همه را ناراحت کرد. سرگرد سریع درخواست آمبولانس کرد تا او را به بیمارستان برسانند.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین