• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
سه ماه بعد
از صبح که در مورد حساب های یک ماه اخیر بابک با او صحبت کرده بود تمام وقتش را برای بررسی دوباره ی حسابها اختصاص داده بود. حق با بابک بود. حسابها از شش ماه قبل مشکل داشت و بعضی از ارقام با فاکتورهای خرید نمی خواند. با اینکه خودش نمی خواست اما با اصرار مادرش، حامد را مسئول حسابداری گاوداری کرده بود. کلافگی و اعصاب خوردیش از وقتی بیشتر شد که آیه به بجنورد آمد و او همه چیز را فهمید. سه ماه از آن روز می گذشت و هنوز نتوانسته بود که فراموش کند. بیشتر از هر چیزی از خودش و قضاوت های بی موردش ناراحت بود و همین موضوعات او را افسرده و عصبی تر کرده بود.
وقتی آخرین فاکتور را هم بررسی کرد. عصبانی و به قصد دعوا از جا برخاست و از دفتر کارش بیرون زد.
قسمت دفتری گاوداری را یک ساختمان پانصد متری با چندین اتاق دورتر از خود گاوداری ساخته بود که اتاق مدیریت و کنفرانس از بقیه ی اتاق هایش بزرگتر بود. اتاق حسابدار هم درست در کنار اتاق خودش بود. حامد و مهدی هر دویی دامادهایشان که دوره های حسابداری را گذرانده بودند توی اتاق بودند. مهدی مشغول کار و حامد مشغول نوشیدن چای و تلفنی صحبت کردن بود که با ورود ناگهانی و بر افروخته ی داوود، حامد سریع خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. داوود در سکوت نگاهشان می کرد. نگاهی بین حامد و مهدی رد و بدل شد و مهدی گفت:
- چی شده داوود؟ اتفاقی افتاده؟
داوود عصبانی پوشه را روی میز مهدی انداخت و گفت:
- فکر کردید با یه احمق طرف هستید یا اینکه سرم شلوغه دیگه از حساب و کتابای گاوداری غافل شدم که هر طوری دلتون می خواد حساب و کتاب می کنید.
حامد مداخله کرد و گفت:
- مگه چی شده؟ کجای کار می لنگه؟
داوود به سمت حامد برگشت و گفت:
- کل کارتون لنگ می زنه، فاکتورهای فروش با موجودی حساب ها و چکها نمی خونه. دقیقا صد و سی و پنج میلیون کسری دارم. این پول کجا رفته؟ تا وقتی تکلیف این پول روشن نشده، شما دوتا پاتون از این دفتر بیرون نمی ذارید.
و خواست برود که حامد عصبانی برخاست و گفت:
- شورش رو درآوردی بچه پولدار، دزدمون نکرده بودی که الحمدالله این کارم کردی. صد و سی و پنج میلیون اگه توی حسابت نیست برو از داداشت بپرس که باهاش حساب مشترک داری.
داوود باز عصبانی به سمتش رفت، این سوی میزش ایستاد و در چشمان حامد براق شد و گفت:
- دارم می گم حساب ها با فاکتورها نمی خونه جناب آقای حسابدار. تکلیف فاکتورهای من رو روشن کن بعد هری خوش اومدی.
و به سمت میز مهدی رفت که ساکت نشسته بود و فقط او را نگاه می کرد. گوشی تلفن را کشید و شماره ی را گرفت دقایقی بعد عصبانی بابک که آن سوی خط بود فریاد زد:
- بابک، پاشو بیا اینجا ببینم.
و محکم گوشی را روی تلفن کوبید و به سمت مهدی خم شد و گفت:
- انگاری خیلی خیالت راحته.
مهدی سری تکان داد و گفت:
- از خودم مطمئنم.
حامد هم برافروخته روی صندلیش نشسته بود و سوی دیگری را نگاه می کرد. بابک سراسیمه وارد اتاق شد و گفت:
- جونم داداش چی شده؟
- من دارم میرم بجنورد، جنابعالی اینجا می مونی تا تکلیف این فاکتورها و کسری روشن بشه. تا وقتی مشخص نشده این صد و سی و پنج کدوم گوری رفته هیچ کدومتون خونه نمیرید حتی خودت. فهمیدی چی گفتم.
بابک فقط سری تکان داد. داوود از کنار بابک گذشت و از ساختمان بیرون زد. ماشینش همان هیوندای مشکی دو کابین بود که در کنار ماشین بابک که آن هم یک شاسی بلند مشکی بود پارک شده بود. عصبانی پشت رل نشست و از گاوداری بزرگش بیرون زد. توی جاده که افتاد بغضش ترکید و فریادی از درد کشید و اشک هایش روان شد. در این سه ماه حال و روزش همینطور بود.
نزدیک به بجنورد بود که پدرش تماس گرفت و خواست که به دفتر کارش که در گاراژ بزرگ کامیون بود برود. داوود بی هوا بیرون زده بود و هدفی برای رفتن نداشت برای همین به محل کار پدرش رفت. با ماشینش وارد محوطه ی بزرگ گاراژ شد و تا نزدیک ساختمان اداری پیش رفت. وقتی از ماشین پیاده شد و به سوی ساختمان می رفت هر کسی که او را می دید با احترام به او سلام می داد.
وارد ساختمان اداری گاراژ هم که شد اوضاع همین بود کارمندان پدرش هم به احترامش می ایستادند و به او سلام می دادند. این همان احترام و قدرتی بود که داوود به دنبالش بود و به دست آورده بود.اما این چیزها دیگر برایش جذابیتی نداشت. تا وارد دفتر شد. مردی که برای صحبت با پدرش آمده بود به احترامش برخاست. داوود به رسم ادب با او دست داد و بعد احوالپرسی با پدرش روی مبلی نشست.
تمام مدتی که آن مرد آنجا بود داوود کلمه ای حرف نزد. بعد از رفتنش، حشمت نگاهش را به او داد و گفت:
- انگاری حالت خوب نیست؟
داوود دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- من خیلی وقته حالم خوب نیست. اما اینکه یه عده ای فکر کنن توی این حال خرابی من می تونن کلاه سرم بذارن بیشتر به همم می ریزه.
- بابک بهم زنگ زد همه چیز رو گفت. فکر می کردم بیخودی مظنون شده به حامد. اما همین یه ساعت قبل خواهرت محبوبه هم زنگ زد. گفت حامد یه اشتباهی کرده. پول گاوداری رو ریخته به حسابش که به اعتبارش یه وام بگیره. قصد بدی نداشته.
داوود نیشخندی زد. مرد میانسالی برایشان چای آورد وقتی از اتاق بیرون رفت. باز حشمت گفت:
- قضیه هر چی که بوده به خاطر خواهرت به روش نیار. بذار تموم بشه بره پی کارش.
داوود اما نگاهش مات استکان چای و بخاری که از روی آن برمی خواست مانده بود انگار که صدای پدرش را نشنیده بود. حشمت از پشت میزش برخاست و این سوی میز مقابل داوود نشست. داوود به خودش آمد و نگاهش را به پدرش داد و گفت:
- امشب برید بنشینید با شوهر عمه حرف بزنید. یعنی چی هر بار به یه بهونه ای عروسی بابک و منیژه رو عقب میندازه. بابک هم که حرفش ناحسابی نیست. می گه سرمایه ندارم نمی خوامم زیر قرض برم. خب به این فکر کنن اگه ما پولدار نمی شدیم دخترش رو می خواست به کی بده که بهتر از بابک باشه.
حشمت سری تکان داد و گفت:
- یوسف از من توقع داره. منم مشکلی ندارم. ولی بابک خودش نمی خواد.
داوود استکان چای را برداشت و گفت:
- وقتی نداری به خاطر نداری محلت نمیذارن. وقتی داری اونقدر ازت توقع درشت درشت دارن که اگه یه بار بگی نه بهشون برمیخوره و گربه رقصونی می کنن. تقصیر خودمون هم هست واسه شون خاکی بودیم که فکر نکنن خودمون گرفتیم اما دور برداشتن. همین امروز باید برم تهرون.
حشمت ترسیده گفت:
- برای چی؟
داوود لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد گفت:
- چرا حرف از تهرون می زنم همه می ترسن. نگران نباشید نمیرم دنبال آدمکشی. یه سال قبل دوتا آپارتمان توی تهران پیش خرید کردم . کار ساخت و سازش تموم شده می رم برای تحویل گرفتن آپارتمان ها.
لبخندی پر رضایت به لب حشمت نشست و گفت:
- آفرین پسر، فهمیدی کجا سرمایه گذاری کنی.
او هم استکان چایش را برداشت و بعد از نفس بلندی که کشید گفت:
- من این عزت و احترامی که امروز دارم مدیون تو هستم. ممنونم پسرم. ممنونم. کاش می تونستم یه کاری بکنم غصه رو از دلت بردارم.
داوود یک نفس چایش را نوشید و گفت:
- واسه م دعا کنید. دعا کنید مهرش از دلم کنده بشه. من باید برم یه چند جا کار دارم، فعلا خداحافظ.
داوود که از دفتر کار پدرش بیرون رفت. حشمت دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
- خدایا تو رو به بزرگی و عظمتت قسم. پسرم رو دلشاد کن.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از این‌که مفصلاً با پدرش صحبت کرد راهی تهران شد. به پیشنهاد جهانبخش، چند آپارتمان نیمه ساز را پیش خرید کرده بود تا این‌جوری سرمایه‌اش را به کاری انداخته باشد. حالا به تهران می‌رفت تا کارهای تحویل گرفتن و سند آپارتمان‌ها را انجام دهد.
باز تنهایی و خلوت جاده او را به فکر برده بود. هنوز هم نمی‌توانست اتفاقات سه ماه قبل را فراموش کند. باز هم خودش را سرزنش می‌کرد اگر خشم خودش را کنترل کرده بود و با سبحان درگیر نمی‌شد. آیه مجبور نمی‌شد به خاطر این‌که رضایت سبحان را برای او بگیرد با او به تهران و زندگیش برگردد.
آیه وقتی می‌رفت حتی نگاهش نکرد اما او غم و وجود خورده.اش را به خوبی احساس می‌کرد. دلش می‌خواست خوشبخت باشد اما می‌دانست که آیه قلباً خوشحال نیست. فقط می‌توانست امیدوار باشد که گذر زمان این موضوع را برایش حل کند و باز عاشق سبحان شود. با این‌که از سبحان متنفر بود اما قلباً آرزو می‌کرد چنین اتفاقی بیفتد و آیه عاشقش شود تا زندگیش رنگ آرامش بگیرد.
اشکی که از گوشه‌ی چشمش رها شده بود قبل از این‌که جان بگیرد گرفتش. نفس عمیقی کشید و به بغضش اجازه‌ی خودنمایی نداد.
عصر بود که به تهران رسید. با داریوش در شرکت ساختمان سازی قرار داشت. همه چیز طبق قراردادی که با شرکت داشتند پیش رفته بود. داوود قبلاً آپارتمان‌ها را دیده بود فقط خواسته بود یکی از آن سه آپارتمان مبله باشد. سندها امضا شد و داوود برای مابقی مبلغ قرارداد چک‌های داد. کلید آپارتمان‌هایش را تحویل گرفت و با داریوش از شرکت که بیرون آمدند و برای شام به رستورانی رفتند.
داریوش بعد از ماهان میشد گفت دومین دوست صمیمی داوود بود که از همه‌ی ماجرای زندگیش خبر داشت. داوود ساکت بود و نگاهش به منو بود اما فکرش جای دیگری سیر می‌کرد. داریوش از آن سوی میز به سمتش خم شد و منو را از دستش بیرون کشید. داوود به خودش آمد و نگاهش را به داریوش داد و گفت:
- انتخاب نکنم؟
داریوش با لبخندی گفت:
- بیست دقیقه‌ست زل زدی به منو، گارسون اومد من به سلیقه‌ی خودم برای تو هم سفارش دادم.
داوود کلافه دستی به موها و پشت گردنش کشید و بعد گفت:
- متوجه نشدم.
- بله می‌دونم. نمی.خوای حرف بزنیم. می‌خواهی بفرستمت پیش یه روانشناس خوب.
این را که گفت لبخند به لب داوود نشست و گفت:
- حتماً اون روانشناس خوب، هستی خانم هستن.
لبخند روی صورت داریوش هم پهن شد و ابروی بالا برد و گفت:
- این‌همه تو برای من نقشه کشیدی من نباید برای رفیقم اقدامی بکنم.
- قصه تا کجا پیش رفته؟
داریوش نگاهش را به گلدام کوچک کریستال روی میز داد و گفت:
- گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم نمی‌بایست همه‌ی این سال‌ها به خودم سخت می‌گرفتم. با رفتن مژگان از زندگیم، خودم رو مجازات کردم.
و سربلند کرد نگاهش را به داوود داد و گفت:
- حالا که عاشق هستی هستم می‌بینم فقط باید یه فرصت به خودم می‌دادم. آخر ماه بعد قراره ازدواج کنیم. پسرش یه کم بدقلق، اما خب دارم سعی خودم رو می.کنم باهاش رفیق بشم.
- خوشحالم براتون.
داریوش نفس بلندی کشید و گفت:
- داوود سال‌های که من از دست دادم تو از دست نده. دوباره عاشق شو. همیشه که نباید یه عشق به سرانجام برسه.
اما داوود توی شرایطی نبود که این نصیحت‌ها بتواند آرامش کند. او هنوز هم روحش بی‌قرار و ناآرام بود. سکوتش که طولانی شد باز داریوش گفت:
- داوود، چند جلسه برو پیش هستی، می‌تونه کمکت کنه فراموشش کنی.
داوود سری تکان داد. داریوش هم راضی لبخندی به لب نشاند. بعد از صرف شام، داریوش اصرار کرد که شب را مهمان او باشند اما داوود به بهانه‌ی سر زدن به آپارتمانش از او جدا شد. یک آپارتمان نسبتاً بزرگ و زیبا در یک ساختمان مسکونی نوساز که با لوکس‌ترین وسایل پر شده بود. ساختمانی که هنوز خیلی از واحدهای طبقات بالاترش در حال ساخت‌های پایانیش بود و سکنه‌ی زیادی نداشت.
در مسیر رفتن مقداری خوراکی خرید تا چیزی برای خوردن داشته باشد. تا رسید تمام چراغ‌های خانه را روشن کرد و همه جا را سر زد. از طراحی و دکوراسیون داخلیش خیلی راضی بود. بعد از سر زدن به همه جای خانه، به آشپزخانه رفت مقداری از خوراکی‌های که گرفته بود درون یخچال گذاشت و بقیه را جا به جا کرد. یک چای درست کرد و درون فنجان‌های چینی سفید برای خودش چای ریخت و به تراس رفت. یک میز و دو صندلی راحتی درون تراس نسبتاً بزرگش بود. روی یکی از صندلی‌ها نشست و نگاهش را به شهر داد.
***
با صدای زنگ موبایلش بود که از خواب بیدار شد. غلتی در تخت خواب بزرگ دو نفره زد و خود را به سوی موبایلش که کنار چراغ خواب بود کشید و گوشی را برداشت. قبل از جواب دادن نگاهی به ساعت انداخت و بعد جواب داد. تماس از اداره‌ی آگاهی تهران بود و موضوع در رابطه با گم شدن آیه. سرگرد جوانی که با او تماس گرفته بود می‌خواست که همان روز برای جواب به یک سری سوال به اداره‌ی آگاهی برود.
شنیدن این خبر، در آن وقت صبح حسابی به همش ریخت. کلافه برخاست و سریع لباس پوشید. می‌خواست زودتر خودش را به اداره‌ی آگاهی برساند. حرف از آیه که می‌شد نگرانیش از کنترلش خارج می‌شد.
دو ساعت بعد اداره‌ی آگاهی بود. با راهنمایی افسری به اتاق افسری که با او تماس گرفته بود راهنمایی شد. مقابل در اتاقی الیاس و آقا مرتضی مشغول صحبت با افسر درجه داری بودند. داوود ایستاد. نگاه آن‌ها به سمتشان که آمد، الیاس گویا او را به سرگرد معرفی کرد. سرگرد به سویش آمد، داوود هم پا از زمین کند و به سوی او رفت و گفت:
- سلام، جناب سرگرد احمدی؟
سرگرد احمدی نگاهش را به او داد و گفت:
- بله خودم هستم، شما هم باید آقای زاهدی باشید.
داوود سری تکان داد و بعد از این‌که سلامی به آقامرتضی داد گفت:
- می‌تونم بپرسم برای چی احضارم کردید؟
سرگرد او را به اتاقش راهنمایی کرد که البته آقا مرتضی و الیاس هم دوباره وارد اتاق شدند. داوود روی مبلی مقابل آقامرتضی نشست و خطاب به سرگرد که پشت میزش جای گرفته بود و گفت:
- نگفتید جناب سرگرد برای چی من رو احضار کردید.
- آقای زاهدی شما، خانم آیه حامدی رو می‌شناسید؟
- بله می‌شناسم.
سرگرد مکثی کرد و بعد گفت:
- آقای حامدی در رابطه به علاقه‌ی که شما دو سال قبل به دخترشون داشتید همه چیز رو به ما گفتن. این‌که موافق ازدواج شما نبودن ولی طی یه اتفاقی دخترشون حافظه‌ش رو از دست میده و توی اون دوران با آقای سبحان ساجدی ازدواج می‌کنن. بعد از دوسال که حافظه‌شون بر می‌گرده و متوجه می‌شه خانواده‌ش بهش دروغ گفتن این خانم که باردار هم بوده خودش می‌رسونه بجنورد تا شما رو ببینه. بعد از زایمانش به همراه خانواده‌ش بر می‌گرده. سه ماهی با همسرش زندگی می‌کنه ولی سه روز قبل همسرش آقای ساجدی به خانواده ی آقای حامدی اطلاع میده که همسرش از خونه رفته. اما الان بیست و چهار ساعت که آقای سبحان ساجدی هم رفته بودند چند تا بیمارستان سر بزنن غیبشون زده و از اون موقع تا حالا گوشیشون خاموش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود با این‌که برای آیه نگران بود اما نمی‌دانست این موضوعات چه ربطی به او دارد. بعد از این‌که حرف‌های سرگرد را شنید گفت:
- برای چی من رو احضار کردید؟
سرگرد که نگاه تیزبینش را به داوود دوخته بود تا کاملاً حرکات او را زیر نظر داشته باشد جوابش را داد:
- ما فکر می‌کنیم آیه خانم سه روز قبل که خونه رو ترک کرده سراغ شما اومده باشن.
و داوود سریع و صریح گفت:
- اشتباه فکر می‌کنید جناب سرگرد. من از سه ماه قبل نه آیه خانم رو دیدم نه ازشون خبری دارم. سه ماه قبل اومد سراغ من، همه رقمه حاضر بودم پاش واستم تا طلاقش رو از سبحان بگیره اما وقتی خودش گفت می‌خوام به زندگی با سبحان برگردم، من خودم رو کنار کشیدم. چیکار می‌تونستم بکنم وقتی خودش نمی‌خواست.
الیاس با غیض و خشمی که صدایش را دو رگه کرده بود گفت:
- تو سبحان به مرگ تهدید کرده بودی، جلوی مامورهای کلانتری. یادت رفته؟
نگاه داوود به سمت الیاس برگشت، زهر نگاهش را به جان الیاس ریخت و گفت:
- آره، عصبانی بودم. جلوی بیمارستان نه تنها تهدیدش کردم بلکه کتکش هم زدم. به خاطر همین موضوع بازدداشت شدم. اما بعد از اون وقتی خواهرت گفت می‌خوام برگردم به زندگی سبحان و باهاش رفت. دیگه ندیدمش.
این را گفت و باز به سوی سرگرد چرخید و گفت:
- سوال دیگه‌ای هم دارید جناب سرگرد؟
سرگرد سری تکان داد و گفت:
- این‌طور که آقای حامدی گفتن شما گاوداری دارید توی شهر خودتون بجنورد و ساکن بجنورد هستید.
- بله، یه گاوداری دارم.
سرگرد بعد از مکثی گفت:
- خب شما امروز صبح وقتی باهاتون تماس گرفتم گفتید تهران هستید.
- تهران بودن من اشکالی داره؟ سه تا آپارتمان خریدم که دیروز برای کارهای سند و تحویل آپارتمان‌هام اومدم تهران.
سرگرد کاغذ و خودکاری را مقابلش گذاشت و گفت:
- تمامی آدرس‌ها و شماره تلفن‌هاتون رو برای ما بنویسید لطفاً.
داوود با این‌که می‌توانست از این موضوع سر باز زند اما برای این‌که خیالشان را راحت کند، آدرس آپارتمان‌هایش در تهران و آدرسش در بجنورد و شماره موبایل و شماره تماس گاوداریش را برای سرگرد نوشت. از جا برخاست و کاغذ را به سمت سرگرد گرفت و گفت:
- بفرمایین، امیدوارم هر چه زودتر خبری ازشون پیدا کنید و خانواده‌هاشون از دل نگرانی نجات پیدا کنن.
الیاس باز غرید:
- شما لازم نیست نگران دل نگرانی ما باشید.
داوود بدون این‌که جوابی به او بدهد از آقا مرتضی و سرگرد خداحافظی کرد و اتاق سرگرد را ترک کرد.
تا داخل ماشینش نشست بدون این‌که خودش بخواهد بغضش شکسته شد. سر روی فرمان گذاشته بود و توی فکر بود که با صدای موبایلش به خودش آمد. پدرش بود که برای احوالپرسی تماس گرفته بود. ماشینش را از جا کند و برای این‌که راحت با پدرش صحبت کند تلفن را روی اسپیکر قرار داد.
پدرش سراغ بازگشتش را می‌گرفت و او باز بهانه کرد که کار دارد، هر چند کاری برای انجام دادن نداشت و در رابطه با اتفاقی که افتاده بود حرفی به پدرش نزد. اما فکر می‌کرد به کسی که با او صحبت کند احتیاج دارد برای همین به سراغ داریوش رفت. داریوش با او در پارکی قرار گذاشته بود.
ماشینش را خیلی دورتر از پارک، پارک کرد و پیاده به سوی پارک به راه افتاد. برایش عجیب بود آن وقت روز در پارک چه می‌کند. وقتی داریوش را با پسر نه ساله‌ی هستی، شاهین دید لبخند روی لبش نشست. پسرک نه ساله‌ی که خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید و به تازگی دوره‌ی زبان انگلیسیش را به اتمام رسانده بود و در رشته‌ی رباتیک استعداد خوبی داشت.
داریوش و شاهین روی نیمکتی نشسته بودند و گویا با هم مشغول صحبت بودند.نزدیک‌تر که شد با تک سرفه‌ای وجود خودش را اعلام کرد و گفت:
- سلام.
داریوش مثل کسی که اتفاقی داوود را دیده است از جا برخاست و گفت:
- به ببین کی اینجاست؟ دوست عزیزم داوود. چطوری داوود جان؟
و داوود را در آغوش گرفت و آرام گفت:
- یه طوری رفتار کن مثلاً اتفاقی همدیگه رو دیدیم.
داوود از آغوش داریوش که بیرون آمد گفت:
- داشتم از اینجا رد می‌شدم که گفتم بیام کمی توی پارک قدم بزنم. شما چطوری شاهین جان؟
شاهین عینک آفتابیش را بالای سرش راند و با لبخند پرشیطنتی گفت:
- این فیلم‌ها قدیمی شده نسل دهه‌ی شصت و البته پنجاه. یه دهه نودی هیچ‌وقت گول این حرف‌ها رو نمی‌خوره. شما خیلی هم هماهنگ شده به هم رسیدید.
داریوش و داوود نگاهی به هم انداختند و هردو در دو طرف شاهین نشستند.
داوود گفت:
- خب آره، به داریوش زنگ زدم گفت قراره با شما بیاد اینجا، راستش به هم صحبتی رفیقم خیلی احتیاج داشتم.
شاهین نیم نگاهی به داریوش انداخت و گفت:
- رفیقتون بهتون نگفت امروز با من قرار داره؟
- چرا این رو گفت اما من خیلی اصرار کردم.
نگاه شاهین به سمت داریوش برگشت و گفت:
- شما که می‌خواستید با آقا داوود قرار بذارید می‌تونستید برنامه پارک اومدنمون رو کنسل کنید.
داریوش لبخندی تحویلش داد و گفت:
- راستش می‌خواستم شما هم باشی، با خودم گفتم شاید برای درد رفیق من یه دهه نودی بتونه روش جدیدتری پیشنهاد بده.
داوود نگاهی متعجب و پرسشگری به داریوش انداخت، داریوش گردنی کج کرد.
شاهین مشکوکانه نگاهی به هردو انداخت و به پشتی نیمکت تکیه زد و دست به سینه گفت:
- خب بدم نمیاد از دغدغه‌ی بزرگ‌ترها یه کم بیشتر بدونم. هر چند دغدغه‌های دهه شصت هنوز در مورد نیمه ی گمشده‌شون هست.
داریوش نتوانست خنده‌اش را کنترل کند اما با این‌حال رویش را برگرداند. داوود ابروی در هم کشید و گفت:
- دغدغه‌ی دهه‌ی شما چیه؟
شاهین با لبخندی نگاهش را به داوود دوخت و گفت:
- ساختن دنیای بهتر و پیشرفته تر. زندگی فراسوی کره ی زمین، رشد و به اوج رسیدن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داریوش و داوود نگاهی به هم انداختند. داریوش این سکوت را شکست و گفت:
- شاهین جان یه کم بی‌انصافیه که فکر کنی این چیزای که تو گفتی دغدغه ما نیست. حالا شاید به زندگی در فراسوی کره‌ی زمین فکر نکنیم. ولی آدم‌های سخت‌کوشی هستیم که هر دو از صفر شروع کردیم و الان توی زندگیمون انسان‌های موفقی هستیم. هر دو با تلاش و خلاقیت و سخت‌کوشی به ثروت رسیدیم.
شاهین که از کار داریوش و داوود به خوبی همه چیز را می‌دانست راضی سری تکان داد و موضوع بحث را عوض کرد و گفت:
- خب آقا داوود می‌گفتید، مشکل چیه؟
داوود لبخندی به رویش زد و گفت:
- راستش شاهین جان، می‌خواستم دو تا از سه تا آپارتمانی که به تازگی خریدم بذارم برای فروش، گفتم قبلش نظر داریوش بپرسم. خب نظر شما چیه؟
شاهین متفکرانه سری تکان داد و گفت:
- کار خوبی می‌کنید. سرمایه رو بند کردن توی خرید خونه اصلاً کار عاقلانه‌ای نیست. به نظرم بهتره آپارتمان‌ها رو بفروشید و پولش رو روی ساخت یه سفینه‌ی فضایی سرمایه گذاری کنید؟
داوود ابروی بالا برد و گفت:
- فکر بدی نیست ولی می‌دونی این سرمایه رو باید در اختیار کدوم شرکت قرار بدم تا واسه‌م یه سفینه‌ی فضایی بسازن؟
- همیشه که نباید یه شرکتی باشه تا ما بریم اونجا سرمایه گذاری کنیم، گاهی وقت‌ها باید یه شرکت تاسیس کرد مثل تسلا.
باز نگاهی بین داریوش و داوود رد و بدل شد. شاهین هم نگاهی به هر دو انداخت و بعد از جا برخاست و گفت:
- بستنی می‌خورید؟
داریوش دست توی جیب برد تا کیف پولش را در بیاورد و هم‌زمان گفت:
- توی این هوا می‌چسبه، صبر کن... .
شاهین در حال رفتن گفت:
- مهمون خودم، شما هم حرفاتون با هم بزنید. اما بدونید خیلی وقت ندارید چون من زود بر می‌گردم.
داریوش با خنده گفت:
- چه زندگی داشته باشم من با این پسر.
- زیاد تخیلی فکر می‌کنه ولی پسر فهمیده‌ایه.
داریوش دست روی زانویش زد و گفت:
- خب تو بگو، موضوع چیه؟
داوود همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کرد. داریوش حرف‌هایش را که شنید به فکر فرو رفت. هنوز حرفی نزده بود که موبایل داوود به صدا در آمد، شماره را نگاه کرد و گفت:
- گفتم که تا این خانواده پیدا نشن پای من بدبخت گیره، باز از اداره‌ی آگاهی زنگ زدن.
این را گفت و گوشی‌اش را جواب داد. وقتی تلفن را قطع کرد داریوش گفت:
- باز خواستن بری اداره‌ی آگاهی؟
- آره، نمی‌دونم چی شده؟
و از جا برخاست و گفت:
- از طرف من از شاهین عذرخواهی کن.
داریوش هم برخاست، دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- اگه کمکی چیزی خواستی حتماً بهم زنگ بزن. این‌ آدم‌ها دیوار کوتاه‌تر از تو پیدا نکردن.
- دلم بدجور شور می‌زنه، خیلی نگرانم.
- ان‌شاءالله که طوری نشده.
از داریوش خداحافظی کرد و از پارک بیرون آمد. در حالی که به سوی ماشینش می‌رفت بابک با او تماس گرفت. زنگ زده بود هم حالی از او بپرسد هم این‌که در رابطه با کارهای گاوداری به او گزارش بدهد. حامد پولی را که از فروش گاوداری برداشته بود به حسابش برگردانده بود و داوود از بابت این موضوع هم خوشحال بود هم ناراحت. اصلاً دوست نداشت چنین موضوعی در خانواده‌اش پیش بیاید اما متاسفانه حامد این کار را کرده بود.
در رابطه با موضوعی که پیش آمده بود فقط با بابک صحبت کرد. به ماشینش که رسید از بابک خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و به سوی اداره‌ی آگاهی که همین چند ساعت قبل آنجا بود به راه افتاد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
به آدرس توی دستش را نگاهی انداخت و دوباره به شماره کوچه نگاه کرد. یکی از پایین‌ترین و قدیمی‌ترین محله‌های شهر ورامین بود. کوچه‌های که جوی آب از وسط آن می‌گذشت و تمام خانه‌ها رنگ و رو رفته بود. پسر کوچکش را در آغوشش کمی جا به جا کرد و ساک کوچکش را از روی زمین برداشت و به راه افتاد. از رو به رو موتورسواری پیش می‌آمد که خودش را کنار کشید تا موتور سوار از کنارش گذشت. به خانه‌ی که رسید توقف کرد. یک در کوچک چرکین که آبی رنگ بود. خواست زنگ کوچک کنار در را بزند که صدای مردی را از پشت سر شنید:
- بفرمایین.
به جانب مرد چرخید، مرد میانسال قد بلند و چهارشانه‌ی بود که سبیل‌های کلفتی داشت. پسرش را محکم‌تر در آغوش گرفت و عقب رفت و آرام گفت:
- منزل حوریه خانم این‌جاست؟
مرد نگاهش روی صورت آیه می‌چرخید، دستی به سبیلش کشید و گفت:
- بله همین‌جاست. امرتون؟
آیه قلبش به تپش افتاده بود چون کمی ترسیده بود. به خودش جرأتی داد و گفت:
- از طرف آقا ملک اومدم، گفتن اتاق برای اجاره دارن.
لبخند روی صورت مرد پهن شد و گفت:
- بله، حوریه خانم مادرمه.
و کلید توی در انداخت و گفت:
- بفرمایین.
آیه هنگ کرد اما آرام گفت:
- ممنون میشم صداشون کنید.
مرد وارد خانه شد و صدایش را روی سر انداخت تا مادرش را صدا بزند. خیلی طول نکشید. زنی که چادر سفید روی سر انداخته بود دم در آمد. آیه با او احوالپرسی کرد و گفت از طرف چه کسی و برای چه آمده است. حوریه که نگاهش روی صورت آیه تیز شده بود گفت:
- تنها زندگی می‌کنی؟
- بله.
-منظورم اینه شوهر موهر که نداری؟
آیه ترجیح داد راستش را بگوید:
- شوهر دارم ولی دارم ازش جدا می‌شم. چون جایی رو نداشتم رفته بودم مسافرخونه. با آقا ملک صحبت کردم شما رو به من معرفی کرد. گفت اتاق با وسیله اجاره می‌دید.
حوریه سری تکان داد و گفت:
- بیا تو. چهارتا اتاق دارم. دوتاش رو اجاره دادم. مونده دو تا دیگه. همین یه بچه رو داری؟ چند ماهشه؟
آیه درحالی که جواب سوال‌هایش را می‌داد، به دنبالش رفت. حیاطی نه چندان بزرگ بود که یک سویش ساختمان قدیمی بود که مشخص بود ساختمان اصلی خانه است در یک سوی حیاط دو تا اتاق کوچک در کنار هم بود. حوریه به سوی آن اتاق‌ها رفت و گفت:
- دوتا اتاق طبقه بالا اجاره‌ست. این دو تا رو تازه ساختیم. بیا ببین کدومش پسندته.
در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. اتاق تقریباً دو متر در سه متر بود. یک فرش کف آن پهن بود و یک دست رختخواب سوی دیگری بود و در سمت دیگر یک گاز دو شعله و چند تکه ظرف و ظروف بود. حوریه وسط اتاق به سویش چرخید و گفت:
- می‌خواهی اون یکی اتاق هم ببینی، اون یکی هم شبیه همینه.
آیه نگاهش را از اتاق گرفت و به او داد و گفت:
- همین اتاق خوبه، کرایه‌ش ماهیانه چقدره؟
- پونصد پیش می‌گیرم، ماهی دویست.
آیه فقط سری تکان داد. دست توی کیف دستی‌اش برد و هفت تراول صدی بیرون آورد و به سوی پیرزن گرفت و گفت:
- این پول پیش و کرایه ماه اول.
حوریه پول را گرفت و گفت:
- شما خانم خوبی هستی که کرایه‌ت رو پیش پیش میدی.
آیه لبخندی به رویش زد و گفت:
- کلید اتاق رو می‌تونم داشته باشم.
حوریه خندید و کلید را به سویش گرفت و گفت:
- دستشویی و حموم هم که توی حیاط.
آیه باز تشکری کرد. حوریه که بیرون رفت، در را بست و آن را قفل کرد. با بسته شدن در، اتاق حسابی تاریک شد. دستش روی کلید برق لغزید و آن را روشن کرد. باز بغضش شکست و روی زمین نشست. پسرش هم بیدار شده بود و گریه می‌کرد. بعد از مدتی از جا برخاست و تشک را پهن کرد و دراز کشید و کودکش را کنار خود خواباند تا به او شیر بدهد. کف اتاق به شدت سرد بود. اتاق هم یخ بود با کشیدن پتو روی خودش و پسرش خواست کمی از سرمای اتاق فرار کند.
***
این بار که وارد اداره آگاهی شد، خودش مسیر اتاق سرگرد احمدی را می‌دانست. طبقه‌ی دوم انتهای کریدور سوم. هنوز به اتاق سرگرد احمدی نرسیده بود که سرگرد از اتاق بیرون آمد و قصد رفتن داشت که با داوود رو به رو شد. داوود سریعاً سلامی داد و گفت:
- باز برای چی من رو احضار کردید؟
سرگرد بازجویانه براندازش کرد و گفت:
- شما دیروز چه ساعتی وارد تهران شدید؟
داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- دقیقاً یادم نیست ولی حول و حوش ساعت چهار یا پنج بعدازظهر بود.
سرگرد به سمت اتاقش برگشت و گفت:
- بفرمایین توی اتاق، باید بیشتر با هم صحبت کنیم.
هردو وارد اتاق شدند، داوود تا نشست باز گفت:
- نگفتید برای چی احضارم کردید؟
سرگرد که پشت میزش نشسته بود نگاه مستقیمش را به داوود داد و بی‌مقدمه باز پرسید:
- دیروز از چه مسیری اومدید تهران؟
- مسیری که همیشه می‌اومدم، از مسیر سمنان.
سرگرد ابروی بالا برد و گفت:
- پس از ورامین هم رد شدید.
- تو مسیرمه، جناب سرگرد این سوال‌ها برای چیه؟
سرگرد مستقیم به او چشم دوخت و قبل از گفتن حرفش کامل او را زیر نظر گرفت و بعد گفت:
- دیروز حول و حوش ساعت دو و نیم بعدازظهر، آقای سبحان ساجدی توی جاده‌ی ورودی به ورامین به قتل رسیدن.
داوود تا این را شنید ناباور و شوکه شده گفت:
- چی؟ چی گفتید؟
- با هشت ضربه‌ی چاقو به قتل. متأسفم این رو میگم آقای زاهدی اما شما مظنون اول این قتل هستید چون نه تنها از سبحان به خاطر موضوعاتی که توی گذشته داشتید متنفر بودید بلکه بارها ایشون رو تهدید به قتل کردید.
داوود وا رفته بود روی صندلی، از چیزی که می‌ترسید به سرش آمده بود. متحیر به سرگرد نگاه می‌کرد وقتی او را مظنون اول قتل سبحان معرفی می‌کرد. مدتی طول کشید تا این موضوع را در ذهنش حلاجی کند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
به قدری شوکه شده بود که تا مدتی فقط به سرگرد خیره بود. بعد با خنده‌ی عصبی سکوتش را شکست و گفت:
- شوخی می‌کنید؟
سرگرد از جا برخاست و در حالی که میز را دور میزد و به سوی داوود می‌آمد گفت:
- خودتون فکر می‌کنید ما توی شرایطی هستیم که قصد شوخی داشته باشیم آقای زاهدی.
داوود نگاهش را به میز دوخت و گفت:
- من سبحان رو تهدید کردم، کتکش زدم چون به شدت ازش متنفر بودم. حتی حاضر بودم اگه آیه می‌خواد کمکش کنم تا طلاقش رو از سبحان بگیره اما وقتی آیه گفت می‌خواد به زندگی با سبحان برگرده من خودم رو کنار کشیدم. از اون روز به بعد هم دیگه ندیدمش.
سرگرد مقابلش نشست و گفت:
- سبحان گفته بود حتی اگه به زور باشه زنش رو توی زندگیش نگه می‌داره و طلاقش نمیده، درسته؟
داوود سر بلند کرد، نگاه مستقیمش را به سرگرد داد و سری تکان داد و باز سرگرد گفت:
- دیروز ساعت دو و نیم عصر جسدش رو توی ماشینش، نزدیک به خروجی شهر ورامین پیدا کردند. دقیقاً همون ساعتی که شما از ورامین رد شدید.
داوود شوکه شده بود، باورش نمی‌شد تا این حد همه چیز دست به دست هم داده باشد تا او قاتل سبحان معرفی شود. مبهوت به سرگرد خیره بود که باز سرگرد گفت:
- آقای سبحان زاهدی، خانم آیه حامدی و فرزندشون کجا هستن؟
داوود از کوره در رفت تحمل این چنین تهمتی را نداشت که عصبانی بر سر سرگرد فریاد زد:
- من از کجا باید بدونم؟ دارم میگم اون مردک و زنش رو ندیدم شما می‌گید من قاتلشم.
این رفتار تند داوود، واکنش تند سرگرد را در پی داشت و نیز صدایش را برای داوود بالا برد و بعد سربازی را صدا زد. داوود سرش را میان دستانش گرفت. سرباز وارد اتاق که شد سرگرد گفت:
- آقای داوود زاهدی فعلاً بازدداشت هستند.
داوود متحیر سر بلند کرد و گفت:
- یعنی چی؟ شما نمی‌تونید بی‌دلیل و بدون حکم من رو بازدداشت کنید.
سرگرد حکمی را از روی میز برداشت به سویش گرفت و گفت:
- وقتی توی مسیر بودید حکمتون هم گرفتید.
داوود عصبانی برخاست، نگاهش را جسورانه در چشمان سرگرد چرخاند و گفت:
- می‌خوام به یه نفر زنگ بزنم.
- می‌تونید از تلفن همینجا تماس بگیرید. موبایلتون رو باید تحویل بدید.
***
به خاطر خستگی زیاد خوابش برده بود اما پسرش زودتر از او بیدار شده بود و با غان غون کردنش و تکان دادن دست‌های کوچکش او را هم بیدار کرد. چشم باز کرد و لبخندی به لبش نشست و گفت:
- چطوری پسرکوچولو؟
از جا برخاست و کش و قوسی به بدنش داد. به ساعتش نگاه کرد، ساعت چهار بعدازظهر بود و می‌بایست می‌رفت چیزی برای خوردن می‌گرفت. پوشک پسرش را تعویض کرد و لباس گرم‌تری به تنش کرد. چادرش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.
همان مرد سبیلو و قد بلند که پسر صاحبخانه‌اش بود توی حیاط بود. لبه‌ی حوض نشسته بود و با موبایلش ور می‌رفت. تا آیه را دید سریع برخاست و لبخند روی صورتش پهن شد و به آیه سلام داد. آیه رویش را بیشتر گرفت و جوابش را داد و از خانه بیرون رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
حوریه خانم که از پشت پنجره پسرش را تماشا می‌کرد پنجره را باز کرد و خطاب به پسرش گفت:
- جمشید، چت شده تو؟
جمشید نگاهش را به سوی مادرش برگرداند و بعد به سویش راه افتاد و نزدیک پنجره ایستاد. مدتی نگاهش را به زنجیری که توی مشت داشت و از این دست به آن دست می‌داد داد و بعد گفت:
- چشماش!
حوریه لبه‌ی پنجره نشست و گفت:
- چشماش چی؟
جمشید سر بلند کرد و گفت:
- انگاری چشم‌های فرشته‌ست. حوریه؟
حوریه سرزنشگر گفت:
- بگو مادر.
جمشید نیشخندی زد و گفت:
- مادر، گفتی این خانم می‌خواد از شوهرش طلاق بگیره؟
حوریه سری تکان داد و باز جمشید گفت:
- اگه می‌خوای پسرت بعد پونزده سال بی‌سر و سامونی سامون بگیره، هوای این خانمه رو داشته باش. رفیقش شو، مهر من به دلش بنداز. حله؟
حوریه نفس بلندی کشید و سری تکان داد.
***
گوشه‌ای از بازداشتگاه نشسته بود و در تنهایی و خلوت خودش به اتفاقاتی که از سر گذرانده بود فکر می‌کرد. خاطراتش از وقتی آیه را برای اولین بار دیده بود و عاشقش شده بود و تا آخرین بار که در کلانتری بجنورد، وقتی خیلی کوتاه بدون این‌که نگاهش کند با او حرف زد و رفت از ذهنش گذشت.
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و شعری که از ذهنش گذشت زیر لب زمزمه کرد.
- "من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر، نه
دل خون شده وصلم و لب‌های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بدخلقم و بدعهد، زبان‌بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه!"
قطره اشکی از چشمانش درخشید و روی گونه‌اش سر خورد. در حال و هوای خود بود که در آهنی و زمخت بازداشتگاه با صدای تلخی توسط سربازی باز شد و اسم او را صدا زد. خود را از جا کند و پا از بازداشتگاه بیرون گذاشت. سرباز دیگری با دستبند به سویش آمد. جا خورد و خیره ماند به دستبند. باورش نمی‌شد که دستان پرتلاش او که برای زندگیش سخت کوشیده بود حالا باید به جرم ناکرده دستبند بخورد. با تشر سربازی که خیلی کوچک‌تر از او بود به خودش آمد. اخمش را نثار سرباز کرد و اسمش را با نگاهی گذرا از روی لباسش خواند و گفت:
- آقا پدرام، بهتره مودب‌تر رفتار کنی.
دستانش را دستبند زد و در حالی که بازویش را می‌گرفت تا او را با خود ببرد گفت:
- یه قاتل لازم نیست درس ادب به من بده.
تا این را گفت داوود عصبانی به سمتش برگشت. دو دستی یقه‌اش را چنگ زد و چند قدمی او را عقب برد تا به دیوار چسباندش و بر سرش غرید:
- هی من قاتل... .
اما قبل از این‌که بگوید نیستم، سرباز دیگر با باتوم به پشت زانوهایش کشید. کلامش با فریادش بریده شد. سرباز به عقب هلش داد و روی زمین انداخت. افسر بازداشتگاه خودش را از در دیگری به داخل راهروی سلول‌ها انداخت. سربازها با آب و تاب ماجرای حمله‌ی داوود را شرح می‌دادند. داوود خودش را از روی زمین جمع و جور کرد و برخاست. افسر به سویش آمد و بازوی داوود را گرفت و گفت:
- گردن کلفتی‌هات این جا فایده‌ی نداره جناب. ببریدش.
خواست حرفی بزند اما به قدری به هم ریخته بود که حتی حوصله جواب دادن نداشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
او را این بار به اتاق بازجویی بردند و پشت میز چوبی ساده روی صندلی چوبی ساده‌تری نشاندند. درست رو به رویش آینه‌ی بزرگی بود که به خوبی می‌دانست آن سوی آن آینه مامورانی در حال تماشای او هستند. تصمیم گرفته بود محکم باشد و با قدرت این موضوع را پشت سر بگذارد. مقتدرانه به آن آینه و تصویر خودش چشم دوخت. دقایقی بیشتر طول نکشید که در اتاق توسط مامور میانسال دیگری باز شد و وارد اتاق شد.
نگاهش به سوی آن مرد میانسال برگشت، مردی خوش قامت اما جدی، مقابلش که ایستاد گفت:
- سلام، بنده سرگرد پناهی هستم، بازپرس ویژه‌ی این پرونده.
و صندلی را عقب کشید و مقابل داوود نشست. داوود سکوتش را شکست و گفت:
- منتظر جناب سرگرد احمدی بودم؟
سرگرد پناهی کنار ابرویش را خاراند و گفت:
- حیطه‌ی کاری ایشون قتل نیست، برای همین پرونده رو به من سپردن. خب آقای زاهدی توی این دو ساعتی که شما توی بازداشتگاه بودید من پرونده رو تا این‌جا خوندم. آقای زاهدی، آقای سبحان ساجدی ساعت دو و نیم بعدازظهر توی ماشینشون با ضربه‌‌ی چاقویی که به گردنشون خورده به قتل رسیدن.
داوود نفس بلندی کشید و گفت:
- واقعاً از شنیدن این موضوع شوکه شدم ولی خدا شاهده من حتی اون رو از سه ماه قبل ندیدم. من انکار نمی‌‌کنم که ازش متنفر بودم و سه ماه قبل به قدری عصبانی بودم که حاضر بودم بکشمش ولی نه حالا.
سرگرد پناهی دست به سینه نشسته بود و نگاهش می‌کرد وقتی حرف‌هایش تمام شد سرگرد گفت:
- توی این سه ماه خانم آیه حامدی با شما تماسی نداشت؟
- نه، آیه اهل نامردی نیست. منم نیستم.
این را که گفت اشک بی‌اختیار از چشمانش روی صورتش دوید و با صدای که می‌لرزید گفت:
- من جون کندم تا زندگیم رو ساختم، اونقدری احمق نیستم که زندگیم رو با کشتن یه آدم بی‌خود به گوه بکشم.
سرگرد پناهی ابروی راستش را به زیبایی بالا برد و بعد از مکثی که طولانی شد گفت:
- حاضر بودی برای به دست آوردن عشقت چی‌کار کنی؟
و داوود بی‌توجه به این‌که سرگرد با این سوال قصد به تنگنا کشیدنش را دارد گفت:
- هر کاری، من آیه رو واقعاً دوستش داشتم. کافی بود بگه سبحان رو نمی‌خواد تا هر کاری لازمه بکنم تا از دست سبحان خلاص بشه.
- خب اگه آیه می‌خواست جدا بشه و سبحان نمی‌خواست تو چی‌کار می‌کردی؟
داوود مدتی گنگ نگاهش کرد و بعد عصبی خندید و گفت:
- من سبحان رو نکشتم.
سرگرد پناهی پوشه‌ی مقابلش را باز کرد و تصویر سبحان با سر و صورت خونی که بعد از مرگش گرفته شده بود را مقابل داوود انداخت و گفت:
- چطور همه چیز باید در مسیر اومدن شما به تهران اتفاق بیفته؟
داوود نگاهش را از عکس گرفت و باز مستقیم به چشمان سرگرد چشم دوخت و گفت:
- نمی‌دونم شاید اتفاقی بوده باشه، شاید هم یه نفر برای من پاپوش ساخته.
- خب به نظرت کی ممکنه از دشمنی شما نسبت به سبحان خبر داشته باشه و بخواد با کشتن سبحان واسه‌تون پاپوش بسازه. شما دشمنی دارید که تا این حد بخواد خطر کنه؟
داوود سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
- نه، یعنی نمی‌دونم.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
خرید‌هایش دو کیسه بود و کمی سنگین، چون با یک دست هم پسرش را در آغوش داشت سختش بود. مسیری را که می‌رفت، خرید‌هایش را به زمین می‌گذاشت و چادر روی سرش را مرتب می‌کرد و دوباره به راه می‌افتاد‌. هنوز خیلی راه تا خانه داشت و خودش را لعنت می‌کرد چرا تا این‌ حد برای خرید از خانه دور شده است.
اما اختیار پاهایش با خودش نبود. وقتی راه می‌رفت به قدری درون خودش غرق بود که زمان و مکان را از یاد می‌برد اگر پسرش گریه نمی‌کرد او به خودش نمی‌آمد.
چهار پنج خیابانی دور شده بود، بعد از خرید هم نخواست تاکسی بگیرد. پول زیادی نداشت پس می‌خواست محتاطانه خرج کند.
هنوز دو سه کوچه‌ی تا خانه فاصله داشت که موتورسواری نزدیکش ایستاد. آیه از ترس جیغی زد و عقب رفت. جمشید با دیدن ترس آیه، سریع و آرام گفت:
- ببخشید خانم قصد ترسوندتون رو نداشتم، معذرت می‌خوام.
آیه متعجب نگاهش می‌کرد، فکر می‌کرد آن مرد با آن هیبت باید آدم بدی باشد. از بس در فیلم‌ها مردانی این شکلی را خلافکار دیده بود پس داشت جانب احتیاط را رعایت می‌کرد.
جمشید آرام گفت:
- دارم می‌رم خونه، فکر کردم این کیسه‌ها واسه‌تون سنیگن، بدید من واسه‌تون میارم.
آب دهانش را قورت داد و فقط نگاهش می‌کرد. جمشید دستمال گردنش را از دور گردن کشید و گفت:
- فقط خواستم کمکی کرده باشم، قصد مزاحمت نداشتم.
آیه دو کیسه‌ی که حسابی پر هم بود به سمتش گرفت و آرام تشکر کرد. جمشید سریع کیسه‌ها را گرفت و مقابل خودش روی موتور گذاشت و برای این‌که آیه راحت باشد سریع حرکت کرد.
پسرش را توی آغوشش جا به جا کرد و باز به راه افتاد. وارد حیاط که شد جمشید را دید که لبه‌ی حوض نشسته بود، خریدهایش هم پشت در اتاقش بود. جمشید تا او را دید از جا برخاست، آیه باز تشکری کرد و به سوی اتاقش رفت. قبل از این‌که وارد اتاق شود جمشید باز گفت:
- من صبح‌ها میرم برای خودمون نون بگیرم، اگه شما هم می‌خواهید واسه‌تون می‌گیرم.
آیه به سویش برگشت، مدتی به سکوت طی شد تا بالأخره گفت:
- نه، ممنون. خودم می‌گیرم.
این را گفت و کیسه‌ها را برداشت و وارد اتاق شد.
جمشید عصبی به سمت ساختمان خودشان برمی‌گشت که مادرش را باز پشت پنجره دید. وارد شد و بالافاصله گفت:
- حوریه به جز دید زدن من کاری دیگه‌ای ندارد.
حوریه به سمت طاقچه رفت، آینه‌ی کوچکی برداشت و عکس کوچکی که درون قاب بود برداشت و به سمتش آمد. قاب عکس کوچک که مردی تصویر مردی خوش‌تیپ و خوش‌چهره درون آن بود به سویش گرفت و گفت:
- این عکس جمشیدیه که فرشته عاشقش بود.
و بعد آینه را مقابلش گرفت و گفت:
- اینم عکس جمشیدیه که می‌خواد دوباره دل زنی رو به دست بیاره. من که مادرتم گاهی وقتا از قیافه‌ت هول ورم می‌داره.
جمشید آرام و مبهوت آینه را از دست مادرش گرفت، حوریه دیگر حرفی نزد فقط از کنارش گذشت و از اتاق بیرون رفت. موهای پرپشت به هم ریخته و سبیلی کلفت و زمخت، رد زخمی که زیر چشم راستش بود قیافه‌اش را ترسناک‌تر کرده بود‌.
پیراهن گشاد و کمی چرک و شلوار شش جیب و دستمال یزدی که به گردن داشت از او یک مرد جنتلمن نساخته بود. این تیپ حتی یک مرد محترم را به یک مرد خشن تبدیل می‌کرد درست شبیه به آن‌چیزی که در فیلم‌ها بود.
***
ماتم و عزا در خانه‌ی آقا مرتضی جور دیگری بود‌. همه ساکت و بهت زده فقط به یک نقطه خیره بودند‌. داغ مرگ سبحان با حرف‌های که در مورد آیه از خانواده‌ی سبحان شنیده بودند داغشان را سنگین‌تر کرده بود.
حرفشان یک چیز بود، آیه با همدستی عشق سابقش، شوهرش را به قتل رسانده است.
نرجس با فرزندش، الیاس را ترک کرده بود و به خانه‌ی پدریش رفته بود و گفته بود که طلاق می‌گیرد. الیاس گوشه‌ای از پذیرایی خانه‌ روی زمین کز کرده بود و به نقطه‌ی خیره بود. آقا مرتضی که انگار سال‌ها پیرتر شده بود روی مبلی نشسته بود و به شکلات خوری روی میز خیره بود. جیران خانم اما آرام اشک می‌ریخت اما او هم مبهوت بود.
آقا مرتضی این بهت و سکوت را شکست و گفت:
- من مطمئنم آیه توی قتل سبحان دست نداشته، اون نمی‌تونه بد باشه.
جیران هم گفت:
- منم مطمئنم اون پسر ناسزا حشمت، بچه‌م رو گول زده، هر غلطی هم کرده خودش کرده.
مرتضی از جا برخاست و باز به سوی تلفن رفت، شماره‌ای را گرفت. جیران پرسید:
- به کی زنگ می‌زنی؟
- به آیه، شاید تلفنش رو روشن... .
هنوز کلامش تمام نشده بود که صدای خاموش بودن گوشی را شنید. ناراحت تلفن را گذاشت. در کنار تلفن که نشست باز بغضش شکست و گفت:
- مقصر منم. فقط من. نباید از فراموشی آیه سوءاستفاده می‌کردم.
اما الیاس مغرورانه و با غیض غرید:
- مقصر اون پسره‌ی عوضیه، پدرش خاله‌مون رو به کشتن داد و خودش زندگی ما رو به گند کشید.
آمنه که توی حیاط لبه‌ی پلکان نشسته بود صدایشان را می‌شنید تلخ‌خندی به لبش نشست. صورتش از اشک خیس بود‌. هیچ‌کس نفهمیده بود که آمنه با کشته شدن سبحان مرده بود. سخت بود برایش این‌که حتی نمی‌توانست آشکارا برایش بی‌قراری کند‌. اشک‌هایش را گرفت و سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
- لعنت به عشق یه طرفه، مث جنونیه که به جونت میفته که هیچ راه علاجی واسه‌ش نیست فقط تدریجی و آروم می‌کشتت. سبحان!
و باز سر روی زانوهایش گذاشت و بغضش باز شکسته شد. با باز شدن در خانه سر بلند کرد. با دیدن شوهرش فرید اشک‌هایش را گرفت. فرید که جلوتر آمد از دیدن آمنه و تلاشش برای پاک کردن اشک‌هایش مکثی کرد و نیشخندی زد. آمنه به سویش رفت و گفت:
- سلام، کی اومدی؟
- بد موقع، داشتی برای سبحان گریه‌ می‌‌کردی؟
آمنه تند جوابش را داد:
- داشتم برای اقبال بد خانواده‌ام گریه می‌کردم، داشتم برای بدبختی و بی‌آبرویی که آیه برای خانواده‌ام به بار آورده گریه می‌کردم.
فرید سرش را نزدیک گوش آمنه برد و آرام گفت:
- اشکال نداره یه کمی هم واسه سبحان گریه کن، ناسلامتی شوهر خواهرت بود.
و با گفتن شوهر خواهرت بود فقط خواست موضوعی را به آمنه یادآوری کرده باشد. این را گفت و به سوی داخل رفت در حالی که آمنه با نفرت رفتنش را نگاه می‌کرد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از یک بازجویی که بیشتر از هر چیزی عصبیش کرده بود او را به بازداشتگاه منتقل کردند و این بار شاید یک‌ساعتی گذشت تا دوباره همان سربازهای که کتکش زده بودند در سلولش را باز کردند. چنان با اخمش به جانشان نیشتر زد که جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتند اما با زبانشان آرام برایش خط و نشان می‌کشیدند. خط و نشانی که برای او هیچ اهمیتی نداشت. این بار او را به اتاق سرگرد پناهی بردند. داریوش و مرد دیگری در اتاق سرگرد پناهی حضور داشتند. تا وارد اتاق شد، داریوش برخاست و خودش را به او رساند.
- حالت خوبه داوود؟
سری تکان داد و آرام گفت:
- متأسفم که شما رو به زحمت انداختم.
صدای سرگرد پناهی را شنید که از آن‌ها می‌خواست بنشینند. سرباز دستبندش را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. روی مبلی رو به روی داریوش نشست. آن مرد سلامی به داوود داد و گفت:
- بنده شمس هستم. شهاب شمس و اگه بخواهید وکیل شما هستم.
داریوش با نگاهش به داوود فهماند که تأیید کند. داوود نگاهش به سوی شهاب شمس برگشت و گفت:
- ممنون که تشریف آوردید.
سرگرد پناهی که با نگاهش آنها را زیر نظر داشت گفت:
- آقای زاهدی، شما مشروط آزاد هستید، لازمه که بهتون بگم حق خروج از تهران رو ندارید و باید در دسترس باشید. بفرمایین این‌جا رو امضا کنید.
داوود از جا برخاست و برگه‌ای را امضا کرد، شهاب و داریوش هم برخاستند و بعد از این‌که داوود وسایلش را تحویل گرفت با هم از اداره‌ی آگاهی بیرون آمدند و برای صحبت بیشتر برای چند ساعت دیگر در دفتر شهاب با هم قرار گذاشتند. چون شهاب جلسه‌ی در دادگاه داشت باید زود می‌رفت. داریوش هم با داوود همراه شد تا به آپارتمانش برود. نمی‌خواست تنهایش بگذارد و فکر می‌کرد در این شرایط بهتر است با او باشد. جرم قتل، جرم کمی نبود و برای داوود خیلی سنگین بود.
***
بر روی گاز سه شعله‌ی کوچک داخل اتاقش در حال درست کردن شام مختصری بود که در اتاقش آرام کوبیده شد و صدای حوریه خانم را شنید. زیر قابلمه را کم کرد و در را برای حوریه خانم باز کرد. با بشقابی که درون آن پنج دانه انار بود پشت در بود. تا آیه را دید لبخند روی صورتش نشست و گفت:
- سلام آیه خانم، انار دوست داری؟
نگاهش روی انار خشک ماند و ذهنش به گذشته پر کشید. آن روز توی فرودگاه، اناری که داوود به او داده بود. خاطره‌ی شیرینی بود که به کامش تلخ شده بود. ماتش برده بود که حوریه دستی جلوی صورتش تکان داد و او را از افکار پریشانش بیرون کشید و گفت:
- اجازه هست؟
از مقابل در کنار رفت و به او تعارف کرد تا وارد اتاق شود. بشقاب انار را به دست آیه داد و در حالی که قربان صدقه‌ی پسرش می‌رفت به سویش رفت و او را از روی زمین برداشت. بوسه ی آبداری به لپش نشاند و گفت:
- خدا می‌دونه چقدر بچه شیرخواره دوست دارم، اسمش چیه؟
آیه به سختی لبخندی به لب زد و گفت:
- امیر علی، بابت انارها ممنونم.
حوریه نوش جانی گفت و کمی با امیر علی بازی کرد و دوباره نگاهش را به آیه داد و گفت:
- دست بزن داشت؟
آیه که نزدیک گاز شده بود تا کتری آب را روی گاز قرار دهد متعجب به سویش برگشت و گفت:
- کی؟
- بابای این بچه دیگه.
آیه با نه کوتاهی جوابش را داد و زیر کتری را روشن کرد. حوریه با امیر علی کنار پشتی نشست و باز پرسید:
- پس حتمی معتاده؟
آیه باز با نه جوابش را داد. کمی میوه که گرفته بود درون ظرف کوچکی چید و با یک پیش دستی به کنار حوریه برگشت. نزدیکش روی زمین نشست و بشقاب و کاردش را مقابلش گذاشت. حوریه باز دست از قربان صدقه رفتن و خنداندن امیرعلی کشید و نگاهش را به آیه داد و گفت:
- گفتی داری از شوهرت جدا می‌شی، برای چی؟
- دوستش ندارم. دروغگوه.
به قدری ناراحت و در خود مانده بود که به وضوح مشخص بود. حوریه حال نامساعدش را از چهره‌اش می‌خواند. دستش را با یک دست گرفت و گفت:
- هر چی که هست لابد اون‌قدری تو رو به تنگنا کشونده که می‌خواهی جدا بشی، امیدوارم زود جدا بشی و آروم بگیری.
لبخندی به لبش نشست. دلگرمی حوریه و تائید کردنش برای جدایی، کمی آرامش کرد. پرتقالی درون بشقاب برای حوریه خانم گذاشت و گفت:
- می‌بخشید حوریه خانم، شما توی این محله یه کاری که به درد من بخوره سراغ ندارید. بتونم بچه‌م بذارم مهد و خودم برم سرکار.
حوریه سریع گفت:
- چرا بذاریش مهد؟ این قندعسل رو بسپارش به خودم. کارم پیدا می‌کنیم. به پسرم جمشید می‌سپارم یه کار خوب و آبرومند واسه‌ت پیدا کنه.
- شرمنده‌تونم، لطف بزرگی در حقم می‌کنید. البته خودمم چند جا سپردم و سر زدم ولی تا حالا کار مناسبی پیدا نکردم.
حوریه مهربان تو رویش لبخند زد و گفت:
- جمشید گفت اومده سر کوچه خریداتون رو بگیره واسه‌تون بیاره، شما ترسیدید. قیافه‌ش درب و داغون کرده ترسناک شده. ولی آدم بدی نیست.
آیه سر به زیر انداخت و گفت:
- خیلی وقته فهمیدم آدم‌ها رو نباید از روی قیافه‌شون قضاوت کرد. میوه‌تون رو بفرمایین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین