• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال پیشرفت داستان کوتاه رقصنده‌ی ضمیر | مریم سعادتمند کاربر انجمن رمان فور

داستانم چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    2

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
نام داستان کوتاه: رقصنده‌ی ضمیر
نویسنده: مریم سعادتمند
ژانر: رئالیسم_جادویی
تگ: در حال پیشرفت.
خلاصه:
دختری از جنس پری ولی در دنیای انسان‌ها! دختری که باید به سرزمین اصلی خود برگردد و بداند که او کیست؟! جواب چراهایش و خیلی از چیزهایی را که نمی‌داند، دریابد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
مقدمه:
تحولاتی که باعث خودشناسی‌اش می‌شود؛ حساسیت‌هایی که سه قدرت در یک روح را به اثبات می‌رساند. اثباتی که سرزمین‌های *دنیای وار را از جنگ‌های متعدد نجات می‌دهد.

*دنیای وار:
یه دنیای دیگه‌است که چند سرزمین داره. این سرزمین‌ها یک سری جنگ‌ها دارن که یک نفر باید به این‌ها خاتمه بده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
***
با شوقی وصف نشدنی کتاب را از دست پدر که با محبت و عشق مرا می‌نگریست، گرفتم و با صدایی که خوش‌حالی در آن موج می‌زد، زمزمه کردم:
- واقعا مرسی؛ خیلی خوش‌حال شدم!
و بو*س*ه‌ای بر گونه نیمه چروک و سفیدِ پوستش نهادم. با این‌‌ که حس بدی به من دست می‌داد، ولی نمی‌خواستم جلوی او لبم را تمیز کنم!
سریع از جلوی چشمانش دور شدم و از راه روی کوچک خانه که کرم رنگ بود گذشتم و وارد اتاقم که انتهای آن بود شدم.
فوری به سمت درآور کوچک کنار تختم رفتم و از روی آن یک برگ دستمال برداشتم. دستمال را با زور بسیار زیادی به لبم می‌کشیدم. نمی‌دانم چرا؟ ولی هر وقت که مادر یا پدر را می‌بوسیدم یا به آن‌ها دست می‌زدم، این حس بد به سراغم می‌آمد.
به اتاقم نگاهی انداختم. اتاقی بیست و چهار متری که به سلیقه‌ی من به رنگ سفید در آمده‌ بود. یک پنجره رو به کوچه که با پرده‌ای که توسط مادر دوخته و آن را می‌پوشاند. یک تخت فلزی به رنگ آبیِ آسمانی و دوباره رو تختیِ سورمه‌ای رنگِ دست‌دوز مادر بود که آن را پوشانده بود. گوشه‌ی اتاق، یک کمد تقریبا کوچک به رنگ سورمه‌ای که به تازگی با پس‌اندازم و کمی هم استفاده از پول‌هایی که پدر می‌داد، با یک کمد قهوه‌ای رنگ قدیمی تعویض کرده بودم، گذاشته بود. کنار کمد، یک آیینه قدی که به دو میخ وصل بود.
دست از دید زدن برداشتم و به سراغ کتاب جدیدی که پدر برایم گرفته بود رفتم و آن را به سرعت برداشتم و شروع به خواندن کردم.
از خواندن کتاب‌های تخیلی بسیار لذت می‌بردم و پدر هم دست گذاشته بود بر روی نقطه ضعفم!
با احساس گرسنگی زیاد بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. درب یخچال را باز کردم. با دیدن سالاد فصل که روی آن هنوز هیچ سسی ریخته نشده بود، چشمانم برقی زد و به سرعت ظرف آن را از یخچال بیرون کشیدم. از درون کابینت‌های فلزی کوچک آشپزخانه که به رنگ سبز کم‌رنگ بود، یک بشقاب چینی که گل‌های صورتی رنگی به آن زینت بخشیده بودند، بیرون کشیدم و مقدار زیادی سالاد درون آن ریختم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
بشقاب پر از سالادم را به همراه یک چنگال برداشتم و به سمت اتاقم که فاصله‌ی چندانی نیز نبود، حرکت کردم.
بعد از ورودم به اتاق درب را بستم. بر روی تختم نشستم و شروع به خوردن کردم.
در حال خوردن سالادم بودم که درب اتاق به صدا در آمد و پشت‌بند آن صدای مادرم بودکه مرا صدا می‌زد.
- سارا جان؟ عزیزم؟ بیداری؟
چنگالی‌ که با آن، مقداری سالاد برداشته بودم و آماده‌ی خوردنش شده بودم را درون بشقاب گذاشتم و به سمت درب حرکت کردم.
درب را باز و مادر را که عزم رفتن به اتاق مشترک خود و پدر را کرده بود دیدم. سریع او را صدا زدم:
- بله مامان؟ با من کاری داشتی؟
لبخندی به رویم زد که جوابش را با لبخندی ملیح دادم. مادر یک قدم به سمت من برداشت و همان‌طور که لبخندش را در صورتش نگاه داشته بود گفت:
- امروز خونه‌ی مادرجونت ‌اینا بودم داییتم اونجا بود. خلاصه این که امشب مارو دعوت کرده بریم اون‌جا. تاکید کرد که تو هم حتما بیای؛ بی‌چاره خیلی ازت گله داشت که چرا انقدر رفت و آمدت رو با بقیه کم کردی و بهشون سر نمی‌زنی؟!
با این حرف مادر دوباره آن حس بد به سراغم آمد و من ناراحت از این که باعث آزرده شدن خاطر اطرافیانم شده‌ام! ولی خب، چه باید می‌کردم؟! نزدیک دوسال است که این حال به من دست داده و من با دلایل گوناگونی از رفتن به خانه‌ی آشنایان پدر و مادر، خود را منع کرده‌ام! اما امشب از آن شب‌هایی بود که نمی‌توانستم دیگر دلیلی بیاورم. برای همین به روی مادر لبخندی تلخ زدم و همان‌طور که سرم را پایین می‌انداختم‌ گفتم:
- تا نیم ساعت دیگه آماده‌ام.
و سریع به سمت اتاقم به راه افتادم. وقتی وارد شدم، درب را بسته و به آن تکیه زدم. همان‌طور که از پشت درب به سمت پایین حرکت می‌کردم، نفسی عمیق کشیدم. کمی همان‌جا ماندم. حالم که بهتر شد به سمت تخت حرکت و مابقی سالادم را خوردم. سپس به سمت کمد لباسی‌ام رفتم به درون آن نگاهی انداختم.
یک مانتوی چهارخونه اسپرت که تا روی زانوهایم می‌رسید و به همراه یک شلوار لی مشکی و یک شال سورمه‌ای رنگ نخی.
لباس‌هایم را روی تخت گذاشتم و به سمت آیینه قدی کنار کمد، دوباره حرکت کردم. برس مو را از روی میز کوچکی که در زیر آن گذاشته شده بود، برداشتم و چند بار به موهای بلوند و بلندی که تا پایین کمرم می‌رسید و هم‌چون ابریشم نرم بودند، کشیدم. کش‌مویِ زرد فسفوری‌ام را برداشتم و مو‌هایم را با آن بستم. به صورت سفیدی خیره شدم که دیگران از دیدنش به وجد می آمدند.
چشمانی آبی که اگر به آن دقت می‌شد مطمئن می‌شدی که آن‌ها بنفش هستند. دماغی یونانی، لب‌هایی به سرخی انار که به غنچه‌ی گل رز می‌ماند.
دست از دید زدن خود، در آیینه برداشتم و به سرعت لباس‌های از قبل آماده شده‌ام را پوشیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
با یک نگاه اجمالی به خودم در آیینه، بعد از باز کردن درب به سمت هال کوچک خانه حرکت کردم.
مادر با همان لباسی که برای رفتن به خانه‌ی مادرجون پوشیده بود منتظر من و پدر، بر روی کاناپه‌ی رنگ و رو رفته و قدیمی‌ای، نشسته بود.
در همان لحظه پدر در حالی که آخرین دکمه پیراهنش را می‌بست غرغرکنان گفت:
- آخه خانوم‌جان؟ چرا انقدر یهویی آخه؟ حداقل می‌ذاشتی فردا! شاید یکی نتونه بیاد؟!
مادر با حوصله‌ی هرچه تمام‌تر، به غر زدن‌های پدر گوش می‌داد و گفت:
- آقای احمدی؟ کم‌تر غر بزن! و در همان‌حال که این جملات را به پدر می‌گفت از روی کاناپه بلند شد. پدر سری تکان داد و همگی به سمت درب خانه حرکت کردیم و از حیاط کوچک خانه بیرون آمدیم. هر سه سوار تاکسی‌ای که از قبل منتظر بود شدیم.
***
نگاهی به صورتش که از آن شرارت می‌بارید، کردم. دختری سبزه رو با چشمانی آهویی به رنگ قهوه‌ای روشن. موهای نیمه فر و وز که اگر آنها را صاف می‌کردی، تا وسط کمرش می‌رسید! قدی متوسط رو به بلند و هیکلی متناسب، این‌طور که دختر دایی‌ام آن را معرفی کرده بود، دختر خاله‌اش می‌شد!
از قرار معلوم قرار است که دیپلم ادبیات انسانی‌اش را در تهران بگذراند؛ به همین دلیل می‌خواهد که امسال را در کنار خانواده دایی باشد.
همین‌طور که در افکارم شناور بودم، با صدای هستی، دختردایی‌ام که با او هم احساس راحتی نمی‌کردم، به خودم آمدم. او مرا به‌خاطر این که دیگر وقت شام بود، صدا زده بود.
هستی دختر زیبایی بود! به چهره‌اش دقیق شدم هستی بر خلاف دختر خاله‌اش، سفید پوست با موهای بلند که تا نزدیکی زانوآنش می‌رسید و لختی آن همچون ابریشم و سیاهی آن هم‌چون پر کلاغ می‌نمود.
با صدای دوباره‌ی هستی، به سمتش برگشتم و و لبخندی زدم و به سمت پذیرایی بزرگ دایی‌جان، که در انتهای همین هالی بود که ما نشسته بودیم، حرکت کردم و پشت سر عده‌ای که از گرسنگی، می‌توانستند یک فیل درسته را ببلعند، وارد آن‌جا شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
سعی کردم خودم را در کنار پدر و مادر جای دهم اما، هستی و دخترخاله‌اش ساناز، به هر روشی که بود مرا سمت خودشان کشاندند!
با اکراه بین آن دو و دقیقا رو به روی پدر و مادر بر روی صندلی‌ غذاخوریِ بیست‌ و چهارنفره‌شان نشستم.
علاقه‌ی خاصی به خوردن غذاها نداشتم؛ بنابراین بیش‌ترین چیزی که در بشقاب من مشاهده می‌شد سالاد بدون سس بود.
سعی می‌کردم که از غذاهای دیگر نیز بخورم؛ چون مطمئن بودم که زن‌دایی از دستم ناراحت و نزد مادر گله‌ام را خواهد کرد!
همین‌طور که می‌خوردم، ساناز با چشمانی که معلوم بود نقشه‌ای در ذهن خود می‌پروراند، کاسه‌ای پر از ماست‌خیار، چیزی که دوسال باعث شده‌ بود که خود را از دیگران قایم کنم را مقدار بسیار زیادی پودر سیر در آن ریخت و روبه‌رویم گذاشت. با لبخندی که سعی داشتم مصنوعی بودنش را انکار کنم، کاسه را پس زدم و گفتم:
- مرسی؛ ولی علاقه‌ی زیادی به ماست‌خیار ندارم!
ولی انگار این جمله به کَت او نمی‌رفت که نمی‌رفت! شاید هم کلاً به حرف دیگران بی‌اعتنا بود و حرف باید حرف خودش می‌بود.
به هستی اشاره‌ای کرد و هر دو شروع کردن به تعریف کردن از خواص آن. اما من نمی‌خواستم دیگر به آن ل**ب بزنم. خیلی وقت بود که دیگر از آن بدم می‌آمد!
هرچه سعی کردم که آن‌ها را متقاعد کنم نشد و آن‌ها اصرار کردن‌هایشان به حدی رسید که توجه همگی به ما جلب شد!
زندایی با نگاه مشکوکی رو به من گفت:
- صبر کن ببینم سارا، نکنه از غذاهای من خوشت نمیاد؟! تو قبلا همیشه از غذاهای من تعریف می‌کردی! اگه فکر می‌کنی که غذاهای من بدمزه شده و من یه جورایی پیر شدم، حداقل ماست و خیارت رو بخور؛ مطمئن باش که اون رو من درست نکردم و هستی و ساناز کاراش رو انجام دادن!
از این که زندایی با خودش همچین فکری می‌کرد بسیار ناراحت شدم. نمی‌خواستم که او همچین فکری کند.
برای همین لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم:
- این چه حرفیه زندایی جونم؟! اتفاقاً دست پخت شما خیلی هم خوبه و من دوسش دارم! خودتونم که ماشاا... جوونید، این حرفا چیه؟!
زندایی با این تعریف من، یک لبخند دندان‌نما زد و ذوق زده گفت:
- قربونت عزیزم، پس بخور دیگه. نخوری ناراحت میشم!
این حرف زندایی، مرا به تردید انداخت و سعی کردم کمی از آن ماست و خیار نفرت‌انگیزِ پر از پودر سیر را، چند قاشقی بخورم!
از روی میز، روبه‌رویِ بشقابم لیوانی را پر از آب کردم و آن را قلپ قلپ، خوردم!
از همه تشکر کردم!
اما به این زودی نمی‌توانستم از سر میز بلند شوم؛ زیرا بین هستی و ساناز بودم و این قسمتی که ما نشسته بودیم دقیقاً چسبیده به دیوار و ما، وسط نشسته بودیم و بقیه افراد حاضر در سالن هنوز خوردن خود را تمام نکرده‌ بودند!
همین‌طور برای خودم در و دیوار را نگاه می‌کردم که کم‌کم احساس کردم آن حال دارد به سراغم می‌آید. به دستانم نگاهی انداختم؛ درست حدس زده بودم! دودی مثل جادوهای درون انیمیشن‌ها! درست به همان رنگ سبز براق!
سریع دستانم را مشت کردم و به زیر میز بردم. آن‌قدر یک‌هویی این کار را کردم که هستی و ساناز با نگاهی مشکوک، خود را بر روی صندلی صاف کردند و تکیه زدند و در همان حالت زیر چشمی به زیر میز، به دستان من که مشت شده بود و همان‌طور از آن دود خوش‌رنگ سبز براق در می‌آمد، نگاه کردند!
به چهره‌شان دقیق شدم، هردو با چشمانی اندازه نعلبکی، به دستانم خیره بودند!
به یک‌دفعه هردو برگشتند و به من نگاهی انداختند. با ترس و التماس به آن‌ها خیره شدم! انگار از چشمانم خواندند که نمی‌خواهم کسی از این ماجرا بویی ببرد.
بنابراین هردو زیرزیرکی تصمیم گرفتند که بعد از اتمام غذاهایشان و جمع کردن سفره، با من صحبتی داشته باشند و از قضیه سر در بیاورند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
***

با ترس از خواب بیدار شدم. دستم را بر روی قلبم گذاشتم. قلبم همانند گنجشکی که از دست گربه‌ای فراری است، می‌تپید! نمی‌دانم این چه خوابی بود که من دیدم؟! اولش همانند رویاهایم و بعدش کابوس! مگر چنین خوابی نیز ممکن است؟ تعبیر آن چیست؟
تمام این‌ها سوالاتی هستند که بعد از دیدن این رویا یا بهتر است بگویم این‌کابوس دیده‌ام، در ذهنم پدیدار شدند! سعی کردم با نفس‌های عمیق خود را آرام‌تر کنم. دستی به پیشانی خود کشیدم که حس کردم خیس است. حدس زدم که باید از ترس عرق کرده باشم. احساس گرمایِ زیادی می‌کردم.
نفسی عمیق کشیدم و همانطور که آن را با شدت بیرون می‌فرستادم، پتویم را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. به سمت دست‌شویی که در کنار حمام در راهرو کوچک خانه بود حرکت کردم. بعد از ورودم درب را بستم. شیر آب را باز و مشت‌هایم را پر و با شدت به صورت خود می‌زدم. ولی باز هم فایده‌ای نداشت.
به چهره‌ی خود در آینه نگاه کردم. چندان هم مثل خوابی که دیده‌ام نیستم؛ آن صورت صاف بدون هیچ‌گونه خط و خال اضافی کجا و صورت کک‌و‌مک‌دار من کجا؟!
سعی کردم به آن خواب نفرت‌انگیز فکر نکنم. خوابی که ممکن بود خیلی‌ از اطرافیانم به این حس بدی که چندین سال است مرا از دیگران دور می‌کند پی ببرند! از دست‌شویی بیرون آمدم و به سمت آشپز‌خانه حرکت کردم. لیوانی از توی سبد کنار سینک برداشتم و از آب‌تصفیه خانه، در آن ریختم و یک‌نفس آن‌را خوردم.
خوردن یک لیوان آب ولرم باعث شده بود کمی آرام‌تر شوم؛ اما باز هم حس ترس و اضطراب دست‌بردار نبود.
به اتاقم برگشتم. نگاهی به ساعت دیواری ساده و گرد قهوه‌ای رنگم انداختم. ساعت یک‌ربع به شش را نشان می‌داد. در رخت‌خوابم فرو رفتم؛ اما هرچه کردم خوابم نبرد و این حالت من ساعت‌ها ادامه داشت تا زمانی که عقربه‌های ساعت، خود را به عدد نه رساند. ساعت شش و نیم متوجه شدم که پدر و مادر بلند شده‌اند و طبق معمول نماز صبح‌ را خواندند و پس از آن مادر صبحانه‌ای برای پدر درست کرده و او را تا دم در بدرقه کرد. پدر قبل از رفتنش به اتاق من سری زد؛ ولی من سریع خود را به خواب زدم. شنیدم که آرام می‌گفت:
- بابا قربونت بشه؛ مثل فرشته‌ها خوابیده!
خود را از رخت‌خوابی که حالا برایم خسته‌کننده شده بود بیرون کشیدم. مو‌هایم را با کلیپسی که روی درآور کوچک کنار تختم بود بستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
به سمت درب اتاق حرکت و آن را باز کردم. نگاهی کلی به خانه انداختم. مادر را درحالی که از اتاق مشترک خود و پدر بیرون می‌آمد دیدم. با دیدن من لبخندی ملیح بر صورتم پاشید که جوابش را متقابلا با یک لبخند کم‌جان دادم. در‌حالی که هردو به سمت آشپز‌خانه حرکت می‌کردیم شروع کرد به حرف زدن:
- امشب دایی و خانوم‌جون میان این‌جا. از قرار معلوم ساناز هم میاد. مثل اینکه قراره این‌جا باشه یه مدّت.
با این حرف مادر ترس خفیفی از این که همه چیز یک خواب دارد به واقعیت تبدیل می‌شود، در دلم رخنه کرد. سرم را به زیر انداختم و نفس عمیقی کشیدم که مادر باز ادمه داد:
- ساناز رو که یادته؟ همون که وقتی هشت نه ساله بودی با تو هستی و نازگل بازی می‌کرد!
نگاهی ناراحت به چهره‌ی مادر انداختم و گفتم:
- آره مامان جونم؛ یادمه.
مادر لبخندی زد و در همان‌حال که از یخچال کره و مربا‌ی آلبالو را در می‌آورد ادامه داد:
- قربونت بشم من؛ ماشاللّه برای خودش خانومی شده. کدبانو! این‌طور که زنداییت تعریفشو می‌داد تو غذا درست کردن زده رو دست مامانش! دستپخت مامانشو که خوردی؟ ماشاللّه هزار ماشاللّه... .
مادر همین‌طور از ساناز که هم‌بازی بچگی‌ام بود تعریف می‌کرد؛ ولی من آن‌قدر در افکارم فرو رفتم که نفهمیدم چه به چه شد؟!
انگار که امشب قرار بود خواب من به واقعیت تبدیل شود. واقعا نمی‌دانستم که چه کنم؟ حتی هنوز نمی‌دانستم که اسمش را خواب و رویا بگذارم و یا یک کابوس دهشتناک؟! تمام این‌ها ذهنم را مختل کرده بود. دوست داشتم مهمانی امشب، دود سبز رنگ براق، همه و همه یک خواب باشد. نمی‌دانستم امشب قرار است دقیقاً چه اتفاقاتی بیافتد و این موضوع باعث می‌شد ترس در دلم بیشتر از قبل شود.
سعی کردم افکار خود را با خوردن لقمه‌های کوچکم منحرف کنم که تا حدودی موفق هم شدم!
ظرف‌های صبحانه را شستم و به کمک مادر برای درست کردن غذاهای این مهمانی‌ای که من از آن ناراضی بودم، شتافتم.
سالادها و چیدن میوه‌ها مثل همیشه به عهده‌ی من بود. پس شروع به شستن مواد سالاد و میوه‌ها کردم. میوه‌هارو در سبدی جداگانه گذاشتم تا آبشان برود و مواد سالاد را رو به رویم بر روی زمین، در آشپزخانه گذاشتم و شروع به خرد کردن آنها کردم. پس از قاطی کردن کل مواد، با دستمالی که مادر کنار گذاشته بود شروع به خشک کردن آنها و گذاشتنشان در میوه‌دان کردم.
کارم که تمام شد رو به مادر کردم و گفتم:
- مامان؟ دیگه چکاری داری که انجام بدم؟
با این حرف من مادر سرش را با لبخند به سمت من برگرداند و گفت:
- کاری ندارم مادرجون؛ قربون دستت.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش. پس من برم یه دوش بگیرم!
-باشه قربونت بشم!
به سمت حمام حرکت کردم و خود را به دست آب نیمه گرم دوش حمام سپردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
دستی به شومیز سورمه‌ای رنگم که تا روی رانم می‌رسید، کشیدم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودن شال زرشکی رنگم به سمت پذیرایی خانه حرکت کردم. مادر هنوز در آشپزخانه بود و داشت سیب‌زمینی‌ها را سرخ می‌کرد. البته آخرین دوری بود که سرخ می‌کرد؛ چون یک سینی متوسط پر از سیب‌زمینی بر روی کابینت در کنار گاز گذاشته شده بود!
با صدای زنگ در خانه دست از دید زدن مادر برداشتم و از همان‌جا که روی مبل نشسته بودم نگاهی به آن سمت خانه که آیفون قرار داشت، کردم. بلند شدم و کلید مخصوص را فشردم و در با صدای تیکی باز شد. به سمت درب هال رفتم و آن را گشودم. با دیدن افرادی که وارد حیاط خانه می‌شدند استرس بدی همچون خوره به جانم افتاد. افراد یکی یکی با خنده و لبخند وارد می‌شدند و جلو می‌آمدند. اول از همه خانم‌جان و خاله عاطفه که زیر بغل او را گرفته بود، جلو آمدند. برای احترام به خانم‌جان به سمتشان حرکت کردم و اول خانم‌جان را در بغل گرفتم و گفتم:
- سلام خانوم‌جون؛ خیلی خوش اومدید. و بعد از گفتن این جمله لبخند ملیحی زدم. خانم‌جان با مهربانی تمام، مرا در آغوش گرمش گرفت و به خود فشرد و گفت:
- خانوم‌جون به فدات مادر! چرا سری به ما نمی‌زنی؟ نمی‌گی دلمون برات تنگ شده؟ چیه خودتو حبس کردی توی این خونه؟! همش باید توی مناسبت‌های مختلف شما رو زیارت کنیم؟
یه لبخند عمیق به این گِلِگی‌های خانم‌جان زدم و گفتم:
- خدا نکنه خانوم‌جون! شما رو سر ما جا دارید. فشار درس‌ها زیاده نمی‌تونم همش بیام بیرون... .
خاله عاطفه پرید وسط حرف زدنم و غرغرکنان گفت:
- هی درس درس درس. ما این‌همه درس خوندیم به کجا رسیدیم خاله جون؟ انقدر به خودت فشار نیار. کمی به خودت استراحت بده.
تک خنده‌ای به این حرف خاله عاطفه زدم و گفتم:
- خاله جون حرفا می‌زنیدا! نمیشه که درس نخوند؟!
اومدم باز ادامه بدم که تک پسر خانم‌جان، دایی حمید بلند گفت:
- بابا ماهم آدمیم‌ها! نکنه می‌خوایید تا فردا راجع ‌به این که ساراخانوم چرا انقدر خودشو درگیر درس کرده حرف بزنید و ما رو این‌جا نگه دارین؟ آره؟
همین‌که حرف دایی حمید تمام شد، صدای مادر را از پشت سرم شنیدم که می‌گفت:
- عه! ساراجون، مادر؟ چرا خانوم‌جون اینا رو دم در نگه داشتی؟
بعد رو به مهمان‌ها کرد و گفت:
- بفرمایید تو بفرمایید.
و همین‌طوری با یک‌دیگر سلام و احوال پرسی می‌کردند. وقتی هستی به همراه دختر‌خاله‌اش ساناز جلو آمدند برای احوال‌ پرسی، در دلم ترس عجیبی افتاد و دلم همچون سیر و سرکه می‌جوشید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
حس می‌کردم قرار است آن کابوس زشت به حقیقت بپیوندد! بعد از ورود همه به خانه، من نیز پشت سرشان وارد شدم. بعد از دقایقی نشستن، برای پذیرایی کردن بلند شدم؛ ولی همچنان آن دلشوره‌ی خوف‌ناک در دلم همچون آتش‌فشان درحال فوران رخنه کرده بود. وارد آشپزخانه شدم. یک سینی بزرگ مستطیل شکل از کابینت زیر گاز برداشتم و از توی سبدی که مادر لیوان‌ها را شسته بود و آماده کرده بود برای مهمان‌ها را، در سینی چیدم. پارچ بزرگ پلاستیکی‌ای که در آن پر از شربت پنج‌عرق بود و یخ بزرگی در آن انداخته شده بود را برداشتم و شروع به ریختن شربت در لیوان‌ها شدم.
کارم که تمام شد نفس عمیقی کشیدم و با شدّت آن را بیرون فرستادم. از کشوی کنار گاز دستمالی برداشتم و تک‌تک لیوان‌ها را از سینی بیرون و و زیرشان را که بر اثر لرزش دستم خیس شده بود، خشک کردم. پیش‌دستی‌ها را از قبل جلویشان گذاشته بودم. برای همین بعد از مرتب کردن شالم سینی در دست وارد پذیرایی شدم.
جلوی تک‌تک افراد می‌گرفتم. دستانم می‌لرزید. دسته‌های سینی را در دو دستانم می‌فشردم تا لرزش آن زیاد پیدا نباشد؛ ولی مثل ‌این که زیاد موفق نبودم! چون مادر با نگاهی نگران به سمتم آمد و سینی را از دستانم گرفت و گفت:
- ساراجون! مادر؟ تو برو بشین خودم پذیرایی می‌کنم. با شرمندگی به مادر نگاهی انداختم و زیر لبی زمزمه کردم:
- مرسی مامان.
***
ظرف‌های شام را که به تمامی شسته‌ بودم در سبد مخصوص گذاشتم. دستکش‌های پلاستیکی نارنجیِ ساق بلند را از دستم بیرون کشیدم و دستانم را برای اینکه بوی نامطبوع دستکش برود یک دور با مایع‌ظرفشویی شستم.
البته این را بگویم که خاله عاطفه در شستن ظرف‌ها خیلی کمک کرد و او زودتر از من کارش را تمام کرد. پیش مهمان‌ها برگشتم. در کنار زن‌دایی زهرا نشستم. همین که نشستم ساناز شروع کرد به حرف زدن. قیافه‌ای به خود گرفت و رو به من گفت:
- ساراجون؛ خسته نباشی! حسابی به زحمت افتادین؟! و یه لبخند که معنی آن را به درستی درک نمی‌کردم زد؛ برای همین لبخندی زوری که سعی در کنترل آن که به پوزخند تبدیل نشود، زدم.
- خیلی ممنونم. چه زحمتی؟!
سری تکان داد و همزمان شانه‌ای بالا انداخت. از آن‌جایی که نمی‌دانستم در این جمع حوصله‌سربر چکار کنم، شروع به گوش دادن به حرف‌هایی که بزرگ‌ترها می‌زدند کردم. داشتم گوش می‌دادم که صدای ساناز که داشت به هستی چیزی را می‌گفت شنیدم.
- هه! این دختره هنوز ککُ‌مک‌هاشو نرفته برداره؟ آخه دختر بدترکیب‌تر از اینم وجود داره؟ چرا فکر می‌کنه خوشگله؟ یکمم به خودش برسه خوبه! تو چرا بهش تاحالا چیزی نگفتی هستی؟ بهش بگو بلکه یکم از این اُملی در بیاد؟!
و پشت بندش صدای هستی بود که آروم در گوشش گفت:
- ششش... . می‌شنوه بابا! خب چی بگم بهش؟ بهش بگم چرا صورتت این شکلیه؟ بهش برمی‌خوره!
ساناز هوفی از سر کلافگی کشید و گفت:
- خب بشنوه. بهتر!
زیر چشمی نگاهی به هر دوی آنها کردم. بغض سنگینی در گلویم نشست. اشک در چشمانم جمع شده بود. دوست داشتم هرچه سریع‌تر این مهمانی تمام شود. حلقه‌ی کوچکی از اشک در چشانم بود که نمی‌خواستم بریزد. ولی با حرف بعدی ساناز نتوانستم خود را تحمل کنم.
- دختره پاپَتی! مثل این دختر روستایی‌‌ها رفتار میکنه! ایش. دختره... .
بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. انگار گوشم کر شده بود. کله‌ام داغ داغ بود. از فرط عصبانیت نمی‌دانستم چکار کنم. به دستانم نگاهی انداختم شروع شد... . باز آن دود سبز رنگ برّاق شروع شد! برای این که کسی آن را نبیند دستانم را مشت کردم.
چرا باید صورتم آنقدر کک‌ُمکی باشد که مورد تمسخر دیگران واقع بشم؟ چرا باید وقتی در غذایی و یا هر چیزی که ممکن است در آن سیر باشد، آن دود سبز رنگ از دستانم بیرون بزند؟ چرا...؟ در افکارم غرق بودم که صدای یک‌هویی دایی‌حمید که مرا صدا می‌زد، باعث شد که از شدت ترس از روی صندلی بالا بپرم و همان‌جا سیخ بایستم. همین که ایستادم از پشت سرم صدای شکسته شدن شیءای را شنیدم. سریع به عقب برگشتم. آینه‌ کنسولی که در پذیرایی بود که به هزاران تکه بزرگ و کوچک تبدیل شده بود. با ترس به سمت بقیه افراد که با تعجب به آینه نگاه می‌کردند، برگشتم. قفسه‌ سینه‌ام بالا و پایین می‌شد. دستانم را تا جلوی صورتم بالا آوردم و با هیجان به آنها نگاه کردم. بلاخره همه چی رو شد! همه چیز! بدنم می‌لرزید. سردم شده بود. نمی‌دانستم چکار کنم؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین