کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
بر روی پیشانیام عرق سرد را حس میکردم. چانهام میلرزید. با ترس و هیجان سرم را به سمت چپ و راست تکان میدادم و زیرلب کلماتی را زمزمه میکردم که برای خودم هم نامفهوم بودند. مادر همانطور که سر جایش خشک و تعجبزده ایستاده بود گفت:
- ت... تو... چی... چ... چیکار... کردی؟
ساناز که انگار موقعیتی برایش فراهم شده بود که جلوی همه مرا سکهی یک پول کند، آرام ولی طوری که همه بشنوند گفت:
- اون یه جادوگره؟!
حرفهایشان برایم حکم این را داشت که مرا جلوی جوخهی آتش گذاشته باشند و تیر بارانم کنند. علاوه بر این که سرم را به اینور و آنور تکان میدادم و چانهام میلرزید و عرق سردی بر روی پیشانی و گودیِ کمرم نشسته بود، دندانهایم نیز به یکدیگر برخورد میکردند. دایی حمید نیز خواست چیزی بگوید که این اجازه را به او ندادم و با همان حالی که داشتم روبه همه گفتم:
- م... من... من اینکارو... اینکارو نکردم! صدای دندانهایم را به وضوح حس میکردم.
چند لحظهای به بقیه نگاه کردم و باز تکرار کردم:
- آ... آره... من... من اینکارو نکردم! من اینکارو نکردم!
و پشتبند آن با سرعتی که برای خودم هم حیرتآور بود به سمت در خانه دویدم و به سرعت از خانه خارج شدم. وارد کوچهپسکوچههای شهر میشدم. نمیدانستم که بهکجا میروم. فقط میخواستم بروم. همین!
با خستگی سر جایم ایستادم. دستانم را بر روی زانوانم تکیه زدم و خم شدم. نفس نفس میزدم. تشنهام بود. نمیدانستم کجا هستم؟! و از همه مهمتر نمیدانستم کجا بروم؟! نگاهی به اطرافم انداختم. در کوچهای بودم که سر آن وارد خیابان میشد و آخر آن بنبست بود که من از خیابان وارد شدم. در کوچه، خانههای متفاوتی بود. از قدیمی و درپیتی گرفته تا خانههای شیک و لوکس، تعجب کردم.
مگر میشود که در یک کوچه همه نوع خانه باشد؟! ولی خوب شد که ساختمانهای چند طبقهای نداشت که اگر میداشت، این کوچه شبیه کوچههای تخیلی میشد!
به سمت نزدیکترین دیوار یک خانه به خودم، حرکت کردم. دستم را به دیوار گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. پشتم را به دیوار تکیه دادم. سر خوردم و نشستم. چشمانم را بستم و دست راستم را بر روی قلبم که سمت چپ بود، گذاشتم. هنوز تند میزد.
کمی گذشت. تپش قلبم کمتر شده بود. سرم را روی زانوآنم گذاشتم و دستم را دور پاهایم حلقه کردم. حال باید چه کنم؟ به خانه هم که نمیتوانم برگردم! اگر هم برگردم جوابی ندارم که به آنها بدهم؟! پس چه باید بکنم؟ در همین فکرها بودم که صدای پیرزنی باعث شد سرم را بالا ببرم.
پیرزن: دختر جون؟ اینجا چیکار میکنی؟ اون هم این موقع شب؟
با دلشوره و اضطراب از جایم پاشدم و روبهرویش ایستادم و با تته پته گفتم:
- ب... ببخشید؛ م... من... . پرید وسط حرف زدنم و نگذاشت که حرفم را کامل کنم!
- تو گم شدی؟ خیرا به پیرزن شدم. جوابی نداشتم که به او بدهم! چه باید میگفتم؟! میگفتم که یک دختر فراری هستم؟ یا... . پیرزن اجازه بیشتر فکر کردن به من را نداد و گفت:
- درست حدس زدم. گم شدی! اگه بخوایی میتونی چند وقت رو پیش من باشی تا بعد یه فکری به حال خودت کنی. هوم؟ و سوالی نگاهم کرد.
نمیدانستم چه بگویم؟ بین دوراهی عجیبی گیر کرده بودم. اگر میگفتم ممنونم از لطف زیادتون مزاحم نمیشوم، باید شب را در خیابان سپری میکردم و اگر هم میگفتم بله. ممنونم که به من اجازه دادید یک مدت کوتاه را در کنار شما باشم، ممکن بود که در تلهای بیافتم که خودم هم از آن بیخبرم و باعث دردسرهای بزرگی شوم.
ولی خب... ؛ مگر نه این است که من نمیتوانم به خانه برگردم؟ پس چرا مدتی را پیش این زن نمانم؟ شاید راه چارهای پیدا کنم؟
فعلا باید به فکر امشب و فردا باشم. آری. این بهترین راه است. همراه پیرزن به خدنهاش میروم. مدتی آنجا میمانم بعد راهی پیدا میکنم و خود را از این مخمسهی لعنتی نجات میدهم.
پیرزن: اگه میخوایی با من بیایی خونهام پشت سرم حرکت کن.
و بدون این که به من اجازه بدهد حرفی بزنم رویش را برگرداند و به سمت یکی از آن خانههای قدیمیای که در کوچه بود، حرکت کرد. با کمی تعلل، من هم پشت سر او راه افتادم. در را باز کرد و وارد حیاط خانه شدیم.
از کنار حوضچهی وسط حیاط که در آن فوّارهای کوچک بکار رفته بود، گذر کردیم. در چوبی مستطیل شکلی را باز کرد و با اشاره به درون خانه به من فهماند که وارد شو!
همینکه وارد میشدی، قالیچهای قدیمی که احتمال میدادم دستبافت باشد، پهن بود. دیوارها کمی کثیف و سیاه بود. از راهرو که گذر کردیم، بوی نامطبوعی به مشامم خورد. از قیافه و رنگ و بوی خانه صورتم جمع شد. پیرزن روبهروی یکی از اتاقها که در چوبی و قدیمی داشت که شل شده بود، ایستاد. رویش را به سمتم برگرداند. پیرزن زیبایی بود. سنش میخورد بالای شصت باشد.
- شبا میتونی اینجا بخوابی. چند دست لباس هم توی اون کمد هست؛ میتونی ازشون استفاده کنی. عقب گرد کرد که برگردد. هنوز اولین قدمش را بر نداشته بود که سریع گفتم:
- باید چی صداتون کنم؟
مکثی کرد و به سمتم برگشت. ژستی به حالت فکر کردن به خود گرفت.
- امم... میتونی من رو هرچی که دوست داشتی صدا کنی! مثلا خاله، عمه، مامان، مادربزرگ و یا هرچی که راحتتر باشی.
لبخند ملیحی زدم.
- باشه؛ خالهجون صدات میکنم!
- خوبه. حالا برو بخواب. منم خستم!
- باشه. شب بخیر.
-شب خوش. و رفت به سمت دیگری از خانه.
نفسی از سر آسودگی کشیدم. این هم از امشب! وارد اتاق شدم. به سمت تخت فلزی زنگزدهای که گوشهی اتاق بود حرکت کردم. همینکه سرم بالش رسید به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
پس از شستن دست و رویم از دستشویی گوشه حیاط بیرون آمدم. نگاهم را به آسمان ابری دوختم. نفس عمیقی کشیدم. حس خوبی داشتم. مثل پرندهای که از قفس آزاد شده باشد.
از طرفی هم چون نمیدانستم که الان مادر و پدر و بقیه چه کاری میکنند و در چه حال و روزی هستند، باعث میشد که دلنگران باشم.
سرم را تکان دادم تا همهی این افکار از سرم بیرون بروند. به داخل رفتم. از راهرو گذشتم. نگاهم را در کل خانه چرخاندم و پیرزنی را که اکنون او را خالهجان خطاب میکردم، دیدم. درون آشپزخانه بود و داشت غذا درست میکرد. وارد آشپزخانه شدم و سلامی دادم.
متقابلاً جوابم را داد و همانطور که پیازهای درون ماهیتابه را تفت میداد گفت:
- امیدوارم که شب موقع خواب اذیت نشده باشی؟!
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- نه... نه. اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم. بعد از مکث کوتاهی آرام و زیرلبی گفتم:
- مرسی که بهم اجازه دادی شب رو توی خونهات بخوابم!
خالهجان با شنیدن این حرف من قهقهی طولانیای سر داد و همانطور که رگههای خنده در صدایش مشهود بود گفت:
- این چه حرفیه دختر جون؟ لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
- شما به من خیلی لطف کردید. لحن پر از خندهاش جایش را به مهر و عطوفت داد و با لبخند ملیحش گفت:
- تا هروقت که فکر میکنی میتونی اینجا باشی! من اینجا یه پیرزن تنهام و کسی میشم نیست. تو هم جای منو تنگ نمیکنی! تو پیشم باشی یه جورایی یه همزبون گیرم میاد که باهاش کمی حرف بزنم. و گوشتهای تکه شدهای را که از قبل آماده کرده بود را درون قابلمهی متوسط روی گاز ریخت و بعد از یک تفت دیگر، در قابلمه را روی آن قرار داد.
همانطور که به سمت یخچال میرفت گفت:
- بلدی آشپزی کنی؟
- امم... زیاد نه. غذاهای آسون رو تا حدودی بلدم.
- من همسنّ تو که بودم، همهی غذاها رو بلد بودم درست کنم. وقتی مهمون داشتیم، حداقل دو مدل از غذا رو من درست میکردم.
با این حرفش تعجب کردم!
- واقعاً؟ چجوری؟
چندتا سیبزمینی از کشوی یخچال درآورد و درش را بست. همانطور که میرفت که آنها را در سینک بشورد گفت:
- چجوری نداره! از بچگی مامانهامون کار میدادن دستمون. الان دیگه دور و زمونه عوض شده؛ به طرف میگی کار بده دستش زرنگ بشه؛ میگه نه، بچم خسته میشه!
خندهی آرومی کردم و گفتم:
- شما بچه داری؟
- آره. دوتا دختر دارم. ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون! یه پسر هم دارم رفته بندرعباس. اونجا کار میکنه. واسه همین من الان تنهام.
- آهان.
ظرفی را که سیبزمینیهای شسته شده را در آن گذاشته بود، روی میز گذاشت و صندلی چوبی قهوهای رنگ را بیرون کشید و نشست. مشغول پوست گرفتن شد. من هم که دیدم کاری برای انجام دادن ندارم، بلند شدم و به حیاط رفتم. خود را با استشمام بوی گلهای رنگارنگ درون باغچهی حیاط سرگرم کردم. تقریبا دقایق زیادی را در حیاط ماندم و با احساس گرسنگی زیاد از حد، به درون خانه برگشتم. به سمت آشپزخانه حرکت کردم. خالهجان را در حال دم کردن برنج دیدم. برای اینکه یک وقت پیش خودش نگوید که این دختر چقدر پرو است که هم بر سرم آوار شده و هم هیچکاری انجام نمیدهد و حرفهایی که ممکن است انتظار آنها را هم نکشم، پرسیدم:
- کمک نمیخواین؟
با لبخندی شیرین سرش را برگرداند و گفت:
- نه دخترم. کاری ندارم. دستپاچه و کمی خجالتزده گفتم:
- خب... راستش، چیزه... پرید وسط حرفم و گفت:
- چیشده؟ چیزی میخوایی؟
لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
- خب... راستش این که کمی گرسنمه! و پشتبند این حرفم سرم رو با خجالت انداختم پایین. صدای خندهی خالهجان را که کمی بلند هم بود رو شنیدم. با لحنی که ته ماندهی خنده در آن موجمیزد گفت:
- این خجالت داره دختر؟ خب زودتر میگفتی؟! و به سمت یخچال رفت و جعبهی پنیر و شیر را بیرون کشید. به سمت کابینت کنار کشوهای قاشق و چنگالی که کنار یخچال بود رفت و دومین کشو را باز و یک کیک شکلاتی و یک کیک ساده و چند عدد بیسکوییت با طعام مختلف درآورد. همه را بر روی میز گذاشت و گفت:
- خب... هر کدوم رو که دوست داشتی بخور. چایی هم خواستی بخوری، توی سماور هست. استکان هم توی آبچکان هست.
با لبخند خجولی گفتم:
- مرسی.
-خواهش گل دختر.
از آبچکان یک لیوان برداشتم و بر روی یکی از صندلیهای درون آشپزخانه نشستم. لیوان را پر از شیر کردم و به همراه یک کیک شکلاتی خوردم.خالهجان از آشپزخانه بیرون رفته بود تا کمی استراحت کند.تمام که شدم، بلند شدم و سفره را جمع کردم و لیوانم را شستم. تصمیم گرفتم خانه را بیشتر ببینم. پس اول به سمت اتاقی که پس از راهرو بود حرکت کردم و وارد شدم.
اتاق بیشتر شبیه یک انباری بود. یک پنجرهی کوچک مربعی شکل که روزنهی بسیار ریزی از نور، از او عبور میکرد، گوشهی دیوار روبهرو در بالای آن قرار داشت. خرت و پرتهای زیادی آنجا بود. از میان دو میز چوبی، که پوسیده بودند و یکی از آنها یکی از پایههایش شکسته بود، گذشتم. گوشهی لباسم به گوشهی یکی از میزها که در سمت راستم بود، گیر کرد و باعث شد که توقف کنم. روی میز گرد و غبار زیادی نشسته بود. با دستانم سعی در جدا کردن لباسم با میز کردم که باعث شد دستم کثیف شود. از این موضوع چندشم شد. با صورتی جمع شده، دستانم را به هم زدم و به ته اتاق که چند قفسه وجود داشت، رفتم. توی هر قفسه را که نگاه میکردی، گردنبند و دستبندهای زیبا و زیادی وجود داشت. ولی بیشتر از همه، جعبهی مربع شکل متوسطی جلب توجه میکرد. درش را باز کردم و با دیدن چیزی که درونش بود از تعجب باز ماند. با حیرت داشتم به انگشتر زیبایی که درونش بود نگاه میکردم. انگشتری ظریف که از جواهر ساخته شده بود و اطرافش با نگینهای بسیار زیبا و کوچکی کار شده بود. و زیباترش این که نگین بزرگتری با ظرافت هرچه تمامتر در وسطش قرار داشت و به رنگ سبز زیبایی بود. انگشتر را از جعبهاش برداشتم و در دستم نگاهی به او انداختم. رنگش تغییر کرد که باعث تعجب بیشترم شد. نگاهی به جعبهاش انداختم و با دیدن شمارهای که در بالای جایی که انگشتر قرار داشت، تعجبم جایش را به شک داد. «دو صفر، نوزده» یعنی چی؟ چرا باید این انگشتر شماره داشته باشد؟ در همین افکار بودم که با صدای خالهجان هین کوتاهی کشیدم و با ترس به سمتش برگشتم:
- قشنگه نه؟
- امم... بب... ببخشید... ببخشید که بدون اجازهاتون وارد شدم.
خالهجان در چشمانش برق خاصی بود که مرا حیرت زده میکرد.
لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست. خودمم میخواستم این رو بهت نشون بدم. و حالا چه بهتر که خودت دیدیش. این انگشتر خیلی مهمه. سالهاست که دارم ازش نگهداری میکنم. با شک و تردید رو خالهجان گفتم:
- اگر که خیلی مهمه و سالهاست که دارید ازش نگه داری میکنید، چرا باید به من نشونش میدادید؟ یا چرا خوشحال شدید که من این رو زودتر دیدم؟ خالهجان با همان برق چشمانش با صدای آرامتری گفت:
- نمیدونم؟! شاید چون پیر شدم، میخوام که تو ازش نگهداری کنی؟! جملهی دومش را که میگفت در فکر فرو رفت. با این حرفش کمی گیج شدم. چرا باید از این انگشتر زیبا و قیمتی من نگهداری کنم؟ در همین فکر بودم که خالهجان با صدای تقریبا بلند و سرحالی گفت:
- خب... حالا اینها رو ولش کن. غذا آماده است. بیا بریم غذا بخوریم!
باشهای گفتم و انگشتر رو گذاشتم سر جاش. ولی هنوز برام جای تعجب داشت که چرا اون شماره بالای انگشتر نوشته شده بود؟! و جالبتر از اون هم این بود که کنار شمارهی انگشتر، یک شمارهی دیگر هم بود؛ ولی انگشتر دیگری وجود نداشت! سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم بیرون بروند. از اتاق خارج و وارد آشپزخانه شدم. به خالهجان کمک کردم تا سفره را بچیند. غذا را که خوردیم، کمک کردم که سفره را جمع و ظرفها را بشوریم. خالهجان رو به من کرد و گفت:
- خب... چرا انگشتر رو روی دستت امتحان نکردی؟
و با یک نگاه خاص، نظارهگر واکنش من بود. با ابروهای بالا رفته گفتم:
- خب چرا میخوایید من ازش نگهداری کنم؟ شما که گفتی دوتا دختر دارید؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
- آره. دارم؛ ولی اونها هنوز پیداش نکردن. تو بعد از من اولین نفری بودی که انگشتر رو دیده. برای همینه که میخوام بدمش به تو!
- عجیبه؛ ولی قبول.
خالهجان با این حرف من که انگار به او جام جهانی را دادهاند، با آن برق خاص نگاهش لبخندی زد و از آشپزخانه به اتاقش رفت تا استراحت کند.
***
با احساس این که تشنهام است، از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب خوردم که باعث نرم شدن گلویم شد. به ساعت آشپزخانه نگاهی انداختم. با دیدن ساعت چشمهایم گرد شد. یعنی من بعد از ناهار، که ساعت یک و نیم بود تا الان که ساعت شش عصر است، خواب بودم؟! بیخیال از آشپزخانه بیرون آمدم که به حیاط بروم که خالهجان را در هال، درحال کتاب خواندن دیدم. بر روی صندلی چوبیای نشسته بود و در کتاب غرق شده بود. نخواستم از این حالت او را از بین ببرم. پس عقب گرد کردم که بروم؛ ولی با صدایش سر جایم ایستادم و پس از مکث کوتاهی یه سمتش برگشتم.
- عصرت بخیر!
- سلام. عصر شما هم بخیر. ببخشید نمیخواستم حواستون رو پرت کنم.
خندهی آرومی کرد و همانطور که عینک ظریف و گردش را در میآورد گفت:
- این کتاب رو قبلا هم خونده بودم! من... .
خواست حرفش ادامه بدهد ولی با دیدن انگشتر که بعد از غذا آن را برداشته بودم، ادامه نداد و با نگاه خاصی که معنیاش را نمیفهمیدم گفت:
- چقدر بهت میاد؟!
با سر به زیری لبخند خجولی زدم که باعث خندهاش شد.
- اوه دختر؛ تو چقدر خجالتی؟!
سرم را بالا آوردم و گفتم:
- اگر انقدر خجالتی بودم که خونهی شما هم نمیاومدم؟!
خالهجان با این حرفم خندهاش گرفت؛ ولی من یاد پدر و مادر اذیتم میکرد که الان چه کار میکنند؟ هم دوستشان داشتم و هم... .
با کلافگی سرم را تکان دادم تا از این افکار در بیایم!
به پیشنهاد خالهجان، قرار شد که آلبوم عکسهای قدیمیاش را ببینیم. به اتاق خالهجان رفتیم. از قفسههای چوبی کنار کمدش، یک آلبوم پارچهای طوسی رنگ در آورد و بر روی تختش نشست. با اشاره به کنارش به من فهماند که کنارش بنشینم. صفحهی اولش را باز کرد. چهار عکس بود که کی از آنها دو دختر کوچک و بسیار زیبا که در کنار هم نشسته بودند و بازی میکردند. دومین عکس هم از یک زن و مرد که یک بچهی تقریبا دو ساله را بغل کرده بودند.
- این دوتا دخترهامن! اینی که لباسش سبزه ترانه و این یکی که صورتیه پروانه.
و به عکس اول اشاره کرد. لیخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوشگلن! فکر کنم الان قشنگتر از دوران بچگیاشون هم باشن؟! درسته؟
لبخندی زد و گفت:
- آره. خیلی زیبا و خوشگلن!
به عکس دوم اشاره کردم و گفتم:
- این باید شما و همسرتون و پسرتون باشن! درسته؟
- بله که درسته. این پسرم پرهامه! اینجا پروانه و ترانه به دنیا نیومده بودن!
- چه جالب! من فکر میکردم که پسرتون از دوتا دختراتون کوچیکتر باشن؟!
- نه. پرهام بزرگتره!
صفحههای بعدی را هم دیدیم. عکسها خیلی قشنگ بودند! مخصوصا آن عکسهایی که منظرهی پشتشان باغهای زیبا و سرسبزی بود که میان چندتا از آن درختان آبشار بسیار زیبایی سرازیر میشد!
دیدن آن عکسها که تمام شد، خالهجان رو به من کرد و گفت:
- از اونجایی که ممکنه حوصلت تو خونه همش سر بره، میتونم یه کتاب بهت بدم که مطمئنم خوشت میاد ازش!
و بلند شد و از قفسههایش کتابی را در آورد. به سمتم آمد و کتاب را جلویم گرفت.
- بگیرش؛ ازش خوشت میاد!
کتاب را گرفتم و از خالهجان تشکر کردم. کتاب به دست به سمت اتاقی که فعلا در آن ساکن شده بودم، رفتم. شروع به خواندن کتاب کردم.
حس عجیبی نسبت به آن پیدا کردم. احساس میکردم که این کتاب دارد واقعیت را بازگو میکند. حقیقتی که قرار است زندگی نفرات بیشماری را از دروغ و دغل، خون و خونریزی و جنگ و جدل نجات دهد. به صفحهی پنجاهم کتاب رسیدم.
« تو تنها پری جادویی سرزمین سیلان هستی! تو قدرت همهی پریان سرزمینهای سیلان، ولف و ادوارد را در اختیار داری! تو باید ما را از این... ».
با تعجب به کتاب که دیگر چیزی در آن نوشته نشده بود، نگاه کردم. این دیگر چه معنیای میدهد؟! یعنی همینقدر نوشته بود؟ عجیب است! کتاب را برداشتم و به سمت اتاق خالهجان حرکت کردم. در زدم. بعد از این که اجازهی ورود را داد، به کتاب اشارهای کردم و گفتم:
- این که تمام شد! بقیهاش رو چرا ننوشته بودن؟
خالهجان با نگاهی شکاک گفت:
- نمیدونم؟! شاید تمام شده؟
- غیر ممکنه! آخه زیرش دیگه هیچ چیزی ننوشته. ممکن نیست که کتاب این جوری تمام بشه!
خاله به حالت تفکر دستش را زیر چانهاش نهاد و گفت:
- نمیدونم مشکل چیه؟!
نفسی از سر کلافگی و حرص کشیدم و با گفتن باشهای کتاب به دست از اتاق خارج شدم. بد حرصم گرفته بود که چرا کتاب این شکلی تمام شده؟! سعی کردم با کشیدن نفس عمیق، عصبانیتم را کنترل کنم. به انگشتر نگاهی کردم. الان که اتاق لامپهایش خاموش بود، رنگش به قرمز یاقوتی در آمده بود. با دیدن رنگش آرامش خاصی به من دست داد. یک دفعه دلم گرفت. انگار که دلم برای کسی تنگ شده باشد. اشک در چشمانم حلقه زد. ولی نمیخواستم گریه کنم. بغض توی گلویم، همچون سیبی گیر کرده بود. با کشیدن دستم به صورتم، سعی کردم که از ریختن اشکهایم جلوگیری کنم.
اما همچنان دلم گرفته بود. سرم را به سمت راستم برگرداندم. نگاهم به جلد کتاب افتاد. طرح جالبی داشت. دستم که انگشتر را در آن انداخته بودم، روی جلد کشیدم و وسطش نگه داشتم.
با دیدن صحنهی روبه رویم، چشمهام اندازهی نعلبکی شد. حال دقایق پیشم را فراموش کردم. سریع دستم را از روی جلد برداشتم و دست راستم را در دست دیگرم گرفتم و همانطور که خودم را بغل میکردم، با نگاه کردن به کتاب از سر جایم بلند شدم.
شوک عجیبی بهم وارد شده بود. اولش که اصلا هنگ شده بودم. این شوک وارد شده، باعث شد دوباره آن دود سبز از دستانم خارج شود. دیگر نزدیک بود به گریه بیافتم. دستانم را سریع مشت کردم تا شاید بتوانم آن را کنترل کنم. چیزی نگذشت که دیگر از آن دود خبری نشد. نفسی از سر آسودگی کشیدم و از کنار دیوار به پایین سر خوردم و نشستم. خسته شده بودم. از این همه اتفاقات عجیب و غریب؛ خسته شده بودم. دلم میخواست یک شب بخوابم و صبح که بلند میشوم، همهی اینها یک خواب بزرگ بوده باشد! یک خواب و رویایی که هیچوقت به حقیقت نمیپیوندد. سرم را تکان دادم تا از این افکارم بیرون بیایم. نیاز به کمی استراحت داشتم. پس، بلند شدم و با احتیاط کتاب را از روی تخت برداشتم و گوشهی اتاق، بر روی میز چوبی قهوهای رنگ گذاشتم. با مکث کوتاهی، از آن فاصله گرفتم و عقبگرد کردم تا دراز بکشم. چشمانم را روی هم قرار دادم. به دقیقه نرسید که چشمانم گرم خواب شد.
***
- امروز لیدا میاد اینجا!
با تعجب نگاهی به خالهجان که داشت در سینک میوه میشست، کردم.
- لیدا؟ نگفته بودید که یه دختر دیگه هم دارید؟!
خالهجان خندهای کرد و گفت:
- لیدا که دخترم نیست! خواهرزادمه. یه مدت میاد اینجا پیش من. هر چند ماه یکبار میاد اینجا!
همانطور که استکان چایی را به دهانم نزدیک میکردم گفتم:
- آهان. خیلی خوبه که یک نفر بهتون سر میزنه!
همانطور که دستش را با دستمال خشک میکرد لبخندی زد و گفت:
- آره؛ تقریبا همسن و سالهای خودته! حالا وقتی اومد باهاش آشنا میشی.
با لبخند باشهای گفتم. به ساعت که هشت صبح را نشان میداد نگاهی انداختم. کاری نداشتم که انجام بدهم و این باعث میشد که حوصلهام سر برود. برای همین رو به خالهجان که داشت مرغ را برای زرشک پلو آماده میکرد کردم و گفتم:
- کاری ندارید که کمکتون کنم؟
- کار خاصی که ندارم؛ ولی اگه بیکاری، میتونی کمی سالاد درست کنی؟
- آره. حتما!
وسایل سالاد را که از قبل آماده کرده بود، به همراه یک ظرف و چاقو برداشتم و شروع کردم به خرد کردن آنها. کارم تازه تمام شده بود و دستانم را با آب شستم. خواستم به سراغ یک کار دیگر بروم که صدای در مانع شد. به حیاط رفتم و در را باز کردم. با دیدن دختری چشم ابرو مشکی و پوستی سفید، اول کمی تعجب کردم. نمیدانستم این لیداست یا او هنوز به تهران نرسیده؟! پس سوالی به او نگاه کردم. دختر هم با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید:
- شما؟
- ببخشید؛ ولی شما در زدید.
- من اومده بودم یه مدت خونهی خالم بمونم. ولی... . پریدم وسط حرف زدنش و با لبخند گفتم:
- شما باید لیدا باشید! درسته؟
چشمانش برقی زد و گفت:
- تو از کجا فهمیدی اسمم چیه؟ آره من لیدام.
- بفرمایید تو. ببخشید اولش به جا نیاوردم. من سارام. یه مدته که پیش خالهجان هستم. با دست به داخل حیاط اشاره کردم. نگاهی به من و نگاهی به حیاط کرد و بعد که انگار موضوعی فهمیده باشد، داخل شد.