کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
خالهجان با دیدن لیدا اشک در چشمانش جمع شد و سریع او را به آغوش خود کشید. با دیدن این صحنه هم خوشحال شدم و هم حسرت این که تا به حال نه مادر و نه هیچکدام یک از اعضای خانوادهام را اینگونه بغل نکرده بودم. اشک از گونههای خالهجان جاری شد. لیدا را طوری در بغل خود گرفته بود که انگار مهمترین شخص زندگیاش را پس مدتها پیدا کرده است. از همانجا نظارهگر بودم و آنها همچنان در همان حالت به سر میبردند. صورت لیدا پر از بو*س*ههای محبتآمیز خالهجان شده بود. کمی که در همان حال ماندیم، به داخل رفتیم. لیدا از همان اول که آمد سعی میکرد که با من صمیمی بشود که در این کار هم موفق شد. با هم دیگر کمی صحبت کردیم. تقریبا ساعت دور و برهای یک تا یک و نیم بود که غذا خوردیم. موقعی که داشتیم سفره را جمع میکردیم، دقیقا وقتی که میخواستم بشقابهای خورشت را به آشپزخانه ببرم شنیدم که خالهجان به لیدا میگفت:
- تو بهتر میتونی کمکش کنی. سعی کن همین امروز کار رو تموم کنی!
- ولی من که همین امروز اومدم. اگه الان همهی کارها رو بکنم که بعدا... .
ولوم صدایش پایینتر آمد و نتوانستم دیگر حرفهایش را بفهمم. پس سریع با یک سرفهی مصلحتی وارد شدم. به هر دو لبخندی زدم که متقابلا همان جواب را گرفتم. به هال برگشتم. نمیتوانستم معنی حرفهایشان را درک نمیکردم. نفسی از سر حرص و کلافگی کشیدم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. پس سریع شروع به جمع کردن بقیهی سفره شدم. لیدا هم کمی بعد با یک لبخند زورکی و مسخره به کمکم آمد. سفره که جمع شد، خالهجان گفت که به اتاقش میرود تا استراحت کند و قرار شد لیدا به اتاقی که من از آن استفاده میکردم، در کنارم ساکن شود. لیدا که وارد شد و وسایلش را کامل قرار داد، با کمی منمن گفت:
- خب... به نظرت چیکار کنیم؟
سرم را تکانی دادم و گفتم:
- نمیدونم؟!
ابرویی بالا انداخت و به اتاق نگاهی کرد. یکهو نگاهش به گوشهای ثابت شد. بعد با هیجان گفت:
- تو این کتاب رو خوندی؟ خیلی قشنگه!
و به کتابی که دیروز باعث شده بود باز هم حالم را دگرگون کند، اشاره کرد.
- آره. خوندم. ولی کامل نبود.
- درسته. برای من هم کامل نبود.
بعد سریع با هیجان و خوشحالی گفت:
- دوست داری یه چیزی رو بهت نشون بدم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی رو؟
- بیا کنارم بشین!
و به تخت اشاره زد. به سمتش رفتم و نشستم. کتاب را برداشت و دست راستم را برداشت و به آن نگاهی کرد و گفت:
- خوبه. انگشتر هم که پیشته. دیگه بهتر از این نمیشه.
با ترس و تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
از چشمانش هیجان را به وضوح میشد حس کرد؛ پس با همان برقی که در چشمانش بود دست من را که از دستش کشیده بودم بیرون، دوباره گرفت و بر روی کتاب گذاشت. با لحنی آرام ولی خوشحال گفت:
- تو فقط نگاه کن!
با این حرفش ترس در دلم رخنه کرد. برای لحظهای از شدت ترس کل بدنم یخ بست. لرزش کوتاهی احساس کردم. خواستم دستانم را برای باری دیگر از دستش بیرون بکشم، ولی انگار همچون ماشینی که وسط جاده بنزینش تمام شده باشد، قدرتم تحلیل رفت. لیدا که موفق به گذاشتن دست من روی کتاب شده بود، با هیجان به نور طلایی که لحظه به لحظه بزرگتر که هر لحظهی آن باعث بیشتر بیحال شدن جسم من میشد، نگاه میکرد. نور طلایی دیگر به قدری بزرگ شده بود که چشمم را اذیت میکرد و تقریباً نصف دستم را فرا گرفته بود. زبانم بند آمده بود. چانهام به طرز عجیبی میلرزید. صدای دندانهایم را به وضوح میشد حس کرد. نور باز هم بزرگتر شد. صورتم را همانطور که به عقب میبردم، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی حس نکردم.
***
با حس کردن صداهایی شبیه به پچپچ، چشمانم را باز کردم. همین که چشمانم باز شد، باعث شد نور اذیتم کند؛ پس سریع دستانم را سایهبان صورتم کردم. سعی کردم بنشینم که موفق هم شدم. با تعجب و حیرت به اطرافم نگاهی انداختم. یک اتاق که از چوبهای جالب پیچپیچیای درست شده بود. نور نمیتوانست وارد بشود ولی پنجرهای که شیشه نداشت، این اجازه را به او میداد. از روی تخت چوبی زیبایی که بودم بلند شدم. به اطراف بیشتر دقت کردم که بفهمم این صداها از کجاست؟! در سمت راست تخت، باز همان چوبهای پیچپیچی، یک دیوار درست کرده بود که قسمتی از آن باز بود و میشد به راحتی از اتاقک خارج شد. از گوشهی دیوار، نگاهی به بیرون اتاقک انداختم که از تعجب چشمانم همچون گردو، گرد شد. عالمی از زن و دختر که هر کدام زیبایی مسحور کنندهای داشتند و اکثر آنها با بالهای متفاوت نشسته و با یکدیگر صحبت میکردند. داشتم با تعجب به آنها نگاه میکردم که یک نفر با صدای ظریفی گفت:
- بلاخره بیدار شدی!؟
که باعث شد با ترس به عقب برگردم و با گفتن یک هین کوتاه دستم را روی قلبم بگذارم. دخترک که یک بال سفید با رگههای طوسی داشت، با لبخند به من نگاه میکرد. خندهی ظریفی کرد و گفت:
- هی؛ نترس! من دوست توام.
از ترس زبانم بند آمده بود. با سردرگمی و وحشت به او نگاه میکردم. آرام ولی با لرزشی که از شدت ترس بود قدم به عقب بر میداشتم. به چشمهای سبز_عسلی دختر نگاه کردم. با لکنت گفتم:
- ت... تو... کی هس... کی هستی؟ م... من... من اینجا چیکار میکنم؟
و با چشمانی پر از ترس و دلهره و هانی که از شدت لرزش صدای دندانهایم را درآورده بود، به سر تا پای او که با لباس حریر صورتی رنگی پوشانیده شده بود، کردم. قدمی به سمتم برداشت. با لبخندی مهربان، دست چپم را گرفت و گفت:
- هی؛ دختر آروم باش! من که با تو کاری ندارم. چرا میترسی؟!
دستم را با شدت از دستش بیرون کشیدم. برای لحظهای حس کردم انرژی بیش از حدی به من تزریق شد. پس با صدای بلندی سرش داد کشیدم:
- به من دست نزن. تو کی هستی؟
برای دقایقی بیرون از اتاقک سکوت شد و همه سرشان را به سمت من و آن دخترک عجیب برگرداندند. یکی دیگر از آنها که به نظر کمی بزرگتر میآمد و چشمان و بالهایش شبیه به دخترک بود، قدمی پیش گذاشت و گفت:
- آروم باش سارا! همه چیز رو بهت توضیح میدیم.
با ابروانی بالا رفته و چشمانی که نگرانی، ترس و تعجب در آن موج میزد گفتم:
- یکی به من بگه اینجا چیکار میکنم؟ چهخبر شده؟
زن خندید و گفت:
- باشه. همه چیز رو بهت میگیم. فقط آروم باش الان! کمی دیگه متوجه میشی همه چیز رو!
در جوابش چیزی نگفتم و آرام به چشمانش نگاهی انداختم. دستم را به دیوارههای چوبی گرفتم و با تکیهای که بر آن زده بودم، کمکم به سمت زمین سُر خوردم. انرژیم تحلیل رفته بود و دیگر جانی در بدنم نمانده بود. به جمعیت نگاهی انداختم. خیلی از آنها به من اشاره میکردند و میخندیدند و بعضی از آنها هم لبخند میزدند. همان زنی که قول داد همه چیز را خیلی سریع به من بگوید همراه با مردی که بال خاکستری رنگی داشت و لباس سفیدی پوشیده بود، آمد.
هر دو با لبخند نگاهی به من کردند. مرد با آن چشمان عسلیاش به من زل زد و گفت:
- سلام به سارا؛ عزیز تمام پریان سرزمین!
اخمی به رویش کردم و گفتم:
- تو برای خودت چی میگی؟ قرار بود یکی به من بگه من چرا اینجام؟
مرد خندهای کرد و دستی به صورتش کشید. نفسی کشید و با آرامش گفت:
- لطفا بلند بشید و به همراه من پیش آیکان بیایید!
با شک نگاهی به او که منتظر به من زل زده بود انداختم. با مکث کوتاهی از روی زمین بلند شدم. همراه با آن زن و مرد از میان جمعیتی که نظارهگر ما بودند گذشتیم.
از آن سالن که خارج میشدی، چیزی شبیه به راهرو که کمی تاریک بود، وجود داشت. از آن هم گذشتیم که به مرور هرچه جلوتر میرفتیم روشنایی پدیدار میشد و از آن حالت تاریکی بیرون میآمدیم. با صحنهی روبهرویم از شگفت دهانم باز ماند. چنین چیزی را حتی در خواب هم نمیدیدم؛ ولی الان... من، از نزدیک آن را تماشا میکنم. حیرت زده به محیط بزرگ که پر از باغچههای کوچک و بزرگ که گلهای متفاوتی در آن بود، مینگریستم. صدای آبی که از روی یک صخرهی بزرگ که دست کمی از یک کوه کوچک نداشت، آواز دلنشین گنجشک و بلبلها... لبخندی بر روی ل**بهایم نشست و برای لحظهای همه چیز را فراموش کردم. از خوشحالی یک تک خنده زدم که آن مردی که قصد همراهی من را داشت، با لبخندی که دست کمی از خندهی بیصدا نداشت، سری تکان داد و با دست به سمت چپ من اشاره زد و گفت:
- از این طرف لطفا!
نگاهی به موهای بلوند لَختش که تا سرشانههایش میرسید انداختم و به ناگاه اخمی مهمان پیشانیام شد. سرم را برگرداندم و به جایی که اشاره میکرد، حرکت کردم. آن زن زیبا هم دوشادوش من، پشت سر آن مرد حرکت میکرد. به یک در بزرگ قهوهای و قدیمی، ولی زیبا رسیدیم. در به قدری بزرگ بود که اگر میخواستی بالایش را نگاه کنی، باید سرت را بالا میگرفتی. در کاملا بسته بود. به آن دو نگاهی انداختم که بدانم چه میخواهند کنند. ولی هیچکدام کلیدی در دست نداشتند. مرد قدمی جلو گذاشت و با یک پرش و باز کردن بالهایش لحظهای ترسیدم. قدمی به عقب برداشتم. با شوک و دهانی باز به او که حال روبهروی در و تقریبا اواسط آن ایستاده بود، نگاه کردم. به حالت تعظیم بود و یکی از دستانش را روی در گذاشت. با گذشت لحظاتی کوتاه انتظار، در باز شد. وارد یک باغ بزرگ که که ساختمان داخلش دست کمی از یک کاخ نداشت، شدیم. در کنار فوّارهای که روبهروی آن کاخ بود، ایستادیم. با تعجب نگاهی به آنها انداختم. زن لبخندی زد و گفت:
- برای ورود به کلیسا باید یک سری نکات رعایت بشه. سر اولین فرصت تمام نکات به شما بانوی زیبا گوشزد میشه.
ابرویی بالا انداختم که مرد ادامهی حرف زن را گرفت و گفت:
- فعلا برای شما بانوی زیبا، شستن دستها با این آب مخصوص کلیسا، کافیه.
حالت سوالی و کلافهای به صورتم گرفتم. جلوتر رفتم و همانطور که به آن دو نگاه میکردم، من نیز از مچ، روی هر دستم سه دفعه آب ریختم.
دستان خیسم را تکانی دادم و همراه با آن دو وارد کلیسا شدیم. محیط داخل بسیار آرام و دلنواز بود. رنگ سفید کاشی کاریهای داخلی ساختمان، هارمونی عجیبی با صندلیهای سرامیکی که از ترکیب رنگ آبی_نقرهای گذاشته شده بودند، داشت. پیرمردی با بالهای سفید ولی به نسبت کوتاهتر از بقیه، گوشهی سالن پشت میز بزرگ قهوهای رنگی ایستاده بود و درحال ورق زدن کتابی قطور بود. مرد جلوتر رفت و با صدایی رسا و محکم گفت:
- آیکان؛ سارا از شما توضیح میخواهد.
پیرمرد که آیکان اسمش بود، یکی از ابروهای پرپشتش را بالا داد و با چشمانی که در آن موجی از خوشحالی دیده میشد گفت:
- اوه. بله. بفرمایید بشینید!
و به صندلیهایی که کنارش بود اشاره زد. وقتی دیدم زنی که همراهمان بود نشست، با مکثی کوتاه من هم به کنارش رفتم و آرام جای گرفتم. پیرمرد اول نگاهی به من و بعد به زمین انداخت. آه کوتاهی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
- حدودا بیست سال پیش، بین دو تا از سرزمینهای ما جنگ در گرفت. بین سیلان و ادوارد. بحث یکی شدن سرزمینها بود؛ ولی پادشاه ادوارد قبول نمیکرد. این موضوع کمکم باعث جنگ و جدل شد. تا جایی که پادشاه سرزمین ولف، وارد بحث شد.
از حرفهایش کلافه شده بودم. درست بود که چنین قضایایی برایم جالب و حیرتانگیز است، ولی دیگر دست خودم نبود. بیهوا بین حرفش پریدم و گفتم:
- خب این چیزها چه ربطی به من داره؟
پیرمرد یا همان آیکان، سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
- مادرت، دختر پادشاه سرزمین ادوارد بود. با لحنی که حرص از آن مشهود بود و صدایی که از هیجان میلرزید، گفتم:
- مادر من دختر پادشاه بوده؟! عجیبه؛ واقعا عجیبه!
- برای تو ممکنه عجیب به نظر برسه ولی حقیقتی هست که ثابت شده.
با حرص و کلافگی، چشمانم را یک دور در حدقه چرخاندم و گفتم:
- چطور میشه ثابت کرد؟ پدر و مادر من مردن. خب؟ این چرت و پرتها رو به کسی بگید که باور کنه!
آن مردی که همراهمان بود پرید وسط و با آن صدای بم و رسایش گفت:
- حداقل اول به تمام حرفهای آیکان گوش بدید بعد تصمیم بگیرید! برای اثبات تمام این حرفها مدرک هست.
با این حرف مرد، چیزی نگفتم و اخمهایم را در هم کشیدم.
همراه با حرصی که باعث شده بود دلم زیر و رو شود، نگاهی به پایین انداختم و منتظر ماندم تا ادامهی حرفش را بگوید. پیرمرد یا همان آیکان، با چشمان دریاییاش که کمی به طوسی میزد، سری تکان داد و گفت:
- پادشاه استفان، پادشاه سرزمین ولف از آنجایی که دخترش مانون، همسر شاهزاده ناتان بود خیلی راحت میتوانست او را نرم کند که با پدرش پابلو، صحبت کند و متقاعدش کند که پادشاه ادوارد، دلیلی برای این که نمیخواهد سرزمینها را یکی کند دارد.
کلافه و با چهرهای عبوس سرم را اطرافم چرخاندم. از زور حرص گرمم شده بود و تشنه. آیکان که تمام حواسش پی من بود، روبه مرد کرد و با تکان دادن سری به او، مرد بلند شد و رفت. حرفش را ادامه داد:
- پادشاه استفان، جسیکا رو بعد از این که با دامادش صحبت کرد، برای پسرش الکساندر خواستگاری کرد. هر دو از قبل با اخلاقهای یکدیگر تا حدودی آشنا بودند و این خواستگاری مثل این میماند که هر دو از خدا خواسته قبول کرده باشند.
مرد جوانی که با ما بود، با لیوانی که خیلی جالب بود و سفید رنگ، به سمت من آمد. آیکان حرفش را قطع کرد. مرد با احترام خاصی که فکرش را نمیکردم، تعظیمی کرد و همانطور که سرش را به پایین انداخته بود، لیوان را که در دستش بود روی کف آن یکی دستش گذاشت. لیوان را از دستش گرفتم و تشکر کوتاه و زیرلبی کردم. آیکان لبخندی زد و گفت:
- این آب مخصوص چشمهی پریهاست.
سرم را به طرف او برگرداندم و گفتم:
- لطفا بقیهی داستان رو بگید.
و پشتبند جملهام، اخمی کردم. لیوان آب را به لبم نزدیک کردم و کمی از آن را نوشیدم. آب مزهی خاصی داشت. حداقل برای من. نیمچه لبخندی بر روی لبم نقش بست. آیکان لبخندی زد و گفت:
- گفتم که آب مخصوص هست. ادامه رو هم چشم. ولی شما باید مدتی رو زیر نظر سوفی و الیور آموزش ببینید.
نگاهی همراه با اخم به آیکان انداختم و پرسیدم:
- آموزشی چی؟!
بلند شد و همانطور که به سمت کتابخانهی تقریبا بزرگ پشت سرش حرکت میکرد گفت:
- این که چطور از جادوی خودت استفاده کنی و در مقابل حملهی دشمنت از خودت محافظت کنی؟!
بعد از این حرفش سرش را برگرداند و روبه مرد که از قرار معلوم اسمش الیور بود، کرد و گفت:
- آموزشهای کار با جادو توی قصر شمالی بر عهدهی شماست.
و بعد سرش را برگرداند و روبه سوفی گفت:
- سوفی، تو هم مسئولی که بهش پرواز کردن رو یاد بدی. توی دشت انور بهترین گزینهاست. هر کدوم سه هفته فرصت دارید کارتون رو انجام بدید پس با هم دیگه برنامههاتون رو تنظیم کنید.
با گیجی و هیجان که باعث شده بود صدایم اوج بگیرد و لرزشی که در آن مشهود بود گفتم:
- چی میگی؛ پرواز چیه؟ کدوم جادو؟! کشک چی دوغ چی؟!
آیکان که از کتابخانهی روبهرویش کتابی نسبتاً کوچک برداشته بود که طرحی ساده و نقرهای داشت، یکتای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- یعنی میخوایی بگی تو جادو نداری؟!
با سردرگمی و کلافگی سرم را اطرافم چرخاندم و گفتم:
- نه؛ کدوم جادو؟!
آیکان که از حرف من انگار اطمینانی نداشت همانطور که سرش را خیلی آرام تکان میداد زیر ل**ب زمزمه کرد:
- کدوم جادو؟! هومم... .
یکدفعه آیکان دستش را تکانی داد که چیزی سمتم پرتاب شد که از ترس نفسم بند آمد. به شدت ضربهای به من وارد کرد ولی همان دود سبز رنگ همیشگی مانع شد که آن مادهی طلایی که آیکان به سمتم پرتاب کرده بود به من صدمهای برساند. از هیجان قفسهی سینهام بالا و پایین میشد. آیکان لبخندی زد و قدمی به عقب برداشت. اخمی کردم و از روی زمین بلند شدم. الیور با ابروانی بالا رفته و سوفی با هیجان و خوشحالی نگاهمان میکرد.
آیکان رو به من لبخندی زد و گفت:
- حالا دیگه ثابت شد که جادو هم داری!
و اشارهای به الیور و سوفی کرد که هر دو به سمت در خروجی راه افتادند و سوفی دست مرا همراه خود کشید و گفت:
- خب سارا؛ خیلی خوشحالم که قراره من بهت پرواز رو یاد بدم. باید امروز بریم با بقیه تا حدودی آشنا بشی و محل پرواز رو بهت نشون بدم.
همانطور که دستم در دستان ظریف و کشیدهی سوفی بود و پابهپای یکدیگر حرکت میکردیم، نگاهی کنجکاو همراه با اخمی که جدیداً مهمان پیشانیام شده بود، انداختم. با همان حالتم که سرم را به جلو برمیگرداندم گفتم:
- ولی من هنوز نمیتونم این همه اتفاق رو حضم کنم؛ هیچ جواب درست و حسابی نگرفتم. بعد حرف از آموزش میزنید؟!
سوفی در لحظه ایستاد که از حرکت ناگهانی او از جلو به عقب پرت شدم؛ ولی چون دستانم در دست سوفی بود مانع از افتادنم شد. دستم را رها کرد و دست به سینه نگاهی خنثی به من انداخت.یکتای ابروان کمانیاش را که به زیبایی آرایش شده بودند بالا انداخت و گفت:
- من یادمه که مادرت نه ماه کامل داشت که تو به دنیا اومدی؛ ولی عجول بودنت مثل بچههای شش ماههست.
با این حرفش تمام اتفاقات برای لحظاتی در ذهنم قبر شدند و از ته دل زدم زیر خنده. نمیدانستم چرا ولی احساس میکردم نیاز دارم که دقایقی را شاد باشم. بدون این که به اتفاقات سرنوشت اهمیت دهم. با لحنی که هنوز ته خنده در آن موج میزد گفتم:
- وای؛ خیلی باحال بودی!
و دوباره زدم زیر خنده. به شکلی که سوفی هم از خندهی من خندهاش گرفت. الیور که فاصلهی زیاد با ما داشت سرش را از همان فاصله برگرداند و با نگاهی که خنده در آن موج میزد سری تکان داد و راهش را ادامه داد تا زمانی که از دید من و سوفی ناپدید شد. سوفی دستی به کتفام زد و گفت:
-خندههاتو خیلی دوست دارم.
و چشمکی زد و راه افتاد. با شنیدن این حرفش خندهام به لبخند تبدیل شد. پشت سرش راه افتادم.
همراه با سوفی به یک باغ بزرگ که به گفتهی آیکان دشت انور نام داشت، رفتیم. آنجا دختران و پسران زیادی درحال پرواز کردن و آموزش دیدن بودند. این مکانی که الان هستم، برخلاف جایی که در آن بزرگ شدهام، کسی حجاب نداشت و آزادانه لباس میپوشیدند که اکثراً مثل هم بودند. با این که هیچ مشکلی با چنین موضوعی ندارم ولی چون اولین بار است در چنین موقعیتی هستم برایم جالب است. سوفی به سمت یک عدهی دختر و پسر بالغ رفت. مشغول گفت و گو با آنها شده بود که سوفی و چندتای دیگر سرشان را به سمت من برگرداندند. یک از آن دختران که صورتی کشیده و چشمان آبی رنگی داشت سریع به بالا آمد و به سمت من پرواز کرد و وقتی رسید، ایستاد. با لبخند جلو آمد و با یک دستش گوشهی لباس ساتنش را که روی آن لایههای حریر زرد رنگ بود گرفت. دستش را به سمتم گرفت و گفت:
- سلام سارا؛ خوبی؟
دستم را درون دستش نهادم و با لبخندی مضحک گفتم:
- سلام؛ ممنونم.
تک خندهای کرد و با صدایی رسا گفت:
- اگه گفتی من کیم؟!
و با صورتی بشاش و لبخندی دنداننما، به من خیره شد. یکتای ابروانم را بالا انداختم و گفتم:
- من هیچکدوم از شماها رو بجز سوفی، الیور و آیکان نمیشناسم.
با این حرف من زیر خنده زد و همانطور که از شدت خنده به پایین خم شده بود گفت:
- وای خدای من؛ دیگه نمیدونستم که اینقدر تغییر کردم.
با لبخندی زورکی نگاهش کردم که پش از چند دقیقه خندهاش تمام شد و لبخندی زیبا زد و گفت:
- سارا من لیدام.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوشبختم لیدا.
لیدا دوباره لبخندی دنداننما زد و گفت:
- سارا؟!
و دوباره خندید. با تعجب نگاهش میکردم که تازه متوجه حرفش شدم. لیدا؛ خواهرزادهی خالهجان. به صورتش نگاه کردم. ولی اصلا شبیه به لیدای خالهجان نبود. اخمی کردم و گفتم:
- تو هیچ شباهتی به اون نداری؛ چطور این حرف رو میزنی؟
لیدا جلو آمد و دستم را گرفت. قدم زنان به جلویش نگاه کرد که من نیز مجبور شدم همراهش حرکت کنم. شروع کرد به صحبت کردن:
- سالها پیش توی درگیریهایی که پیش اومده بود، هر سه سرزمین به توافق رسیدند. این بین مشخص شد که رئیس قبیلهی فلورا نقشه کشیده که بین سرزمینها درگیری ایجاد کنه تا بتونه بر روی یکی از اونها تسلط پیدا کنه.
لحظهای ایستادم به لیدا نگاه کردم و گفتم:
- چطور ممکنه نقشهی اون بوده باشه وقتی پسر پابلو علاقهمند ب...
لیدا با دستش موهای بلوندش را پشت گوشش نهاد و وسط حرف من پرید. با نگاهی جدی گفت:
- اون یه طلسم بود که توی تعطیلات تابستونهاش توی باغ فلورا خونده بودند؛ اون اصلا علاقهای به مادر نداشت و دختر پادشاه استیو رو دوست داشت. همه این رو میدونستند.
با تعجب سری تکان دادم و به قدم زدنمان ادامه دادیم:
- اتفاقات رو مطمئنم که آیکان بهت گفته؛ پس خلاصه بهت میگم.
چشمانم را با حرص یک دور در حدقه چرخاندم و گفتم:
- ولی این حرف آیکان رو قبول نمیکنم که مادرم دختر پادشاه سرزمین ادوارد بود. لیدا مادر من یه انسان نه پری! که وقتی بهدنیا اومدم مرد.
وقتی جملهی آخر را میگفتم اخمی همراه با بغض کردم. دلم آشوب بود. لیدا دستم را گرفت و نزدیک به یکی از صندلیهای چوبی که قیافهی بامزهای داشتند، حرکت کرد. نشستیم. لیدا جلو رویم زانو زد و دو دستانم را در دستانش گرفت. نگاه دریایی مانندش را به چشمانم دوخت و با لحنی آرام و مطمئن گفت:
- سارا؛ مادر تو واقعا یه پری بود. تو هنوز خیلی چیزها رو نمیدونی! وقتی بهدنیا اومدی آنیل با نقشه کاری کرد که همه فکر کردند که تو مردی. ولی اونها پسر آنیسا و آیدین رو کشته بودند. تو رو به دنیای انسانها فرستادند.