کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
ما بعد از یک سال فهمیدیم؛ اون هم یکی از پریهای باغ ویترو وقتی توی باغ قدم میزد، متوجه شده بود. تمام حرفهای اونها رو شنید و به ما گفت.
با حالتی کلافه و ناراحت سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آنیسا و آیدین...
پرید وسط حرفم و سریع گفت:
- آنیسا دوست صمیمی مادرت بود؛ آیدین هم جزو پریهای سرزمین ولف بود. قبل از اون اتفاقات، با آنیسا آشنا شده بود. مرگ پسرشون خیلی تاثیر گذار بود.
با ناراحتی زمزمه کردم:
- متاسفم!
لبخندی ناراحت زد و سرش را پایین انداخت. دقایقی را در همان حالت به سر بردیم. ناگهانی لیدا پر زد و بلند شد و با هیجان و صدایی بلند گفت:
- هی سارا؛ تنبلی بسه. پاشو بریم تمرین.
با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:
- ولی من که بال ندارم؟!
لیدا همانطور که آن بالا ایستاده بود، خندهای سر داد و گفت:
- بالهای ما پریها مثل لباس میمونه؛ باید بپوشی!
با تعجب و دهانی نیمه باز گفتم:
- واقعا؟!
لیدا خندهاش را به لبخندی تبدیل کرد و گفت:
- آره. تا سالن پرند همراهت میام!
لبخندی به او زدم و راه افتادم. لیدا نیز آرام بال میزد تا همقدم من باشد. تا رسیدن به سالنی که لیدا گفته بود، سرم را اطرافم چرخاندم. درختان سبز و بلند زیادی که هرکسی درحال پرواز بود بین آنها رد میشد و صخرهها و کوه تپههای زیبایی که بعضی درختان کوچک و بزرگ به آنها وصل میشد. با صدای سرفهی لیدا ایستادم و با نگاهی سوالی به او چشم دوختم. با چشمانش به روبهرو اشارهای زد و گفت:
- تصمیم نداری وارد بشی؟!
با حالتی بهتزده تک خندهای کردم و گفتم:
- حواسم نبود اصلاً!
خندهی آرامی کرد و گفت:
- بریم تو!
وارد یک ساختمان نیمه قدیمی ولی زیبا شدیم. لیدا دستم را گرفت و از راهروی بزرگ روبهرویمان رد شدیم. یک در قهوهای بزرگ سمت چپمان بود که لیدا با گذاشتنش کف دستش بر روی در، در را باز کرد. ابرویی از تعجب بالا انداختم و وارد شدیم. با دیدن صحنهی روبهرو از تعجب دهانم باز ماند. قفسههای شیشهای که بالهای متفاوتی درون آنها بود و هر قفسه روی قفسهی دیگر بود که تا دهها متر بالاتر ادامه داشت. با تعجب و حیرت به لیدا گفتم:
- اینجا فوقالعادهاست؛ خیلی جای جالبیه!
لیدا تک خندهای کرد و گفت:
- خب بیا بریم قفسهی تو رو بهت نشون بدم!
با نگاهی که از آن اشتیاق میبارید، زل زدم و پشت سرش راه افتادم. روبهروی یک قفسه نیمه بزرگ که درزهای طلایی رنگ ظریفی داشت و شیشههایی که دست کمی از الماس نداشتند.
لیدا نگاهی کوتاه به من بعد به قفسه انداخت. دستی بر روی آن گذاشت و گفت:
- این بال برای توئه؛ هر پری که به دنیا بیاد، طبق قانونی که توی کتاب جادو نوشته شده، همزمان با به دنیا اومدنش یه بال توی هر یک از این قفسهها به وجود میاد.
یک تای ابروانم را بالا دادم و با تعجب گفتم:
- این بال خیلی بزرگه؛ چطور بعضی از پریها تا اونجایی که من توی سالن دیدم، توی سن کم میتونستن ازش استفاده کنن؟!
- سارا؛ اینجا سرزمین جادوئه! بالهای ما، همهاش با جادو درست شده و هر وقت که شخص بزرگتر بشه، متناسب با اون بالها رشد میکنن تا زمانی که رشدش به حد کافی برسه!
سری تکان دادم و به بال زل زدم. پرهای سفیدی و بلندی که بینشان رگههای طلایی رنگی وجود داشت. لیدا دست چپمرا گرفت و بر روی شیشه گذاشت. در ثانیهای کوتاه، شیشهی شفاف ناپدید شد. لیدا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:
- برش دار!
با تعجب و کمی اخم نگاه به او انداختم و گفتم:
- حالت خوبه؟! این خیلی سنگین و بزرگه!
لیدا خندهای کرد و قدمی به جلو گذاشت. با یک دستش از فاصلهای کوتاه آن را برداشت. آرام آرام به سمت من برگرداند. با چشمانی که به گردی گردو شده بود به او زل زدم. دهانم از حیرت باز مانده بود. با همان حال با تعجبی که در لحنم موج میزد گفتم:
- چطور این کار رو کردی؟ این خیلی سنگین و بزرگه!
لیدا لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- سارا؛ حواست باشه که ما یه پری هستیم و قدرت جادویی داریم. با جادو خیلی کارها رو میشه انجام داد. این خیلی راحته!
پشت بند این حرفش بالها را به قفسه برگرداند و سرجایش گذاشت. سرش را خم کرد و نگاهی به پشت سرم انداخت. تاسفانه سری تکان داد. نگاهی به من انداخت و گفت:
- دیگه غروب شده و وقت تمرین تموم شده. بهتره بریم شام بخوریم.
من که هنوز در لحنم کم و بیش تعجب موج میزد باشهای گفتم و با لیدا از سالن پرند خارج شدیم.
هوا تاریک شده بود. از آنجایی که ساعتها بود چیزی نخورده بودم، کمی دلدرد داشتم و صدای قار و قور شکمم، باعث شد لیدا به خنده بیافتد. لبخند کجی زدم و گفتم:
- کجا میریم الان؟
لیدا نفسش را بیرون داد و سرش را سمت آسمان تیره گرفت و گفت:
- خب تو الان باید بری قصر گلسرخ؛ آیکان هم اونجاست و اگر چیزی بخوای بدونی بهت میگه.
سری تکان دادم و با یکدیگر شروع به راه رفتن کردیم. لیدا چشمکی زد و گفت:
- البته از دیدن خالهجان محروم نمیمونی!
لحظهای ایستادم و با تعجب گفتم:
- خالهجان هم اینجاست؟!
لیدا به سمتم برگشت و صورتش را کمی کج و کوله کرد و گفت:
- نه فقط من و تو اینجاییم!
لبخندی زدم و گفتم:
- لیدا؛ خیلی گرسنمه!
تک خندهای کرد و گفت:
- بریم تا تلف نشدیم.
***
از بین بوتههای گل گذشتیم. کمی جلوتر یک قصر بزرگ با منارههای زیبا که هر یک اندازههای متنفاوتی داشتند ظاهر شد. با شگفت به قصر نگاه میکردم و همقدم با لیدا راه میرفتم.
ورودی در چندین نگهبان که هر کدام توسط بالهایشان چندین متر الاتر ایستاده بودند و تعدادی روی زمین که هر کدام مسلح بودند. دو نگهبان که توسط بال ایستاده بودند، در سفید و طلایی بزرگ را باز کردند. وارد شدیم. لیدا دستم را کشید و به سمت راهرویی که سمت راست قرار داشت برد که کمی جلوتر، یک سالن حدود دویست متر که مبل و صندلیهای سلطنتی خیلی زیبایی که در آن قرار داشت.
- بلاخره اومدین؟!
با تعجب سرم را به چپ برگرداندم و زنی زیبا با چشمان سبز_عسلی که موهای خرمایی رنگ و بلندش پشتش را پوشانده بود. لیدا چند قدم به سمتش برداشت و گفت:
- آره اومدیم؛ مامان. سارا گرسنهاشه. بهتره که هرچه زودتر غذا بخوریم!
زن که از قرار معلوم مادر لیدا بود، لبخندی دلنشین زد. رو به من تعظیم کوتاهی کرد و با یکی از دستانش سمت چپ سالن را نشان داد و گفت:
- بفرمایید؛ شام حاضره.
لبخندی زدم و به لیدا نگاه کردم. دستش را دو گردن زن انداخت و خودش را به او چسباند. با صدایی جیغ مانند گفت:
- وای! مامان عاشقتم!
زن خندهای کرد و گفت:
- برو اون طرف دختر، مگهگرسنهات نیست؟!
لیدا همانطور که از آغوشش بیرون میآمد گفت:
- به نکتهی خیلی خوبی اشاره کردی؛ مخصوصاً سارا که روده کوچیکهاش داره بزرگه رو میبلعه واقعاً الان باید یه چیزی بخوره!
زنکه فهمیدم مادر لیداست، دستی به شانهاش زد و گفت:
- برو!
لیدا شانهای بالا انداخت و جلو آمد. دستم را گرفت و به سمت میزغذاخوری طلایی رنگ که تراشکاریهای نقرهای رنگ داشت، کشاند. یکی از صندلیها را بیرون کشاند و گفت:
- بفرمایید بانو!
لبخندی که داشت له خنده تبدیل میشد تحویلش دادم و گفتم:
- مرسی.
بر روی صندلی بسیار نرمی که به نظر میرسید از پارچهی ابریشم درست شده باشد، نشستم. به غذاهای روی میز نگاه کردم. انواع مختلفی بودند که چندتایی از آنها را نمیشناختم. لیدا یکی از دیسهایی که در آن چیزهایی شبیه به لقمه بودند برداشت و جلویم گذاشت و گفت:
- این ساندویچ سبزیجاته؛ غذای مورد علاقهی من!
ابرویی بالا انداختم و یکی از آن برداشتم. وقتی لقمهی اول را خوردم، رو به لیدا کردم و گفتم:
- انتخاب خوبی داری؛ خوشمزهاست!
و شروع کردم به خوردن. لیدا چشمکی زد و دیگر چیزی نگفت تا زمانی که غذا خوردنمان تمام شد و سیر شدیم.
مادر لیدا چند صندلی آنورتر نشسته بود و در فکر فرو رفته بود. با صدای لیدا که مرا مخاطب قرار داده بود، سرش را بالا آورد:
- خب سارا؛ خوابت نگرفته یا خسته نیستی؟!
سری تکان دادم و در جوابش گفتم:
- نه؛ ولی برای قضیهی...
حرفم را کامل نزدم و نفسی عمیق کشیدم که مادر لیدا لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش؛ من همه چیز رو بهت میگم.
با لبخندی شرمگین و کوتاه سری تکان دادم:
- میشه بگید چطور شد که من حتی سراغی از پدر و مادرم نگرفتم؟
ابروان کشیدهاش را بالا انداخت و دستش را قفل شده بر روی میز گذاشت. تک سرفهای کرد و گفت:
- خب راستش وقتی متوجه شدیم که تو زندهای، با استفاده از کلیدی که برای تو بود _نگاهی به دست من انداخت و لبخندی زد_ تونستیم بفهمیم کجایی؟! اینطور شد که بعد از کلی برنامه ریزی که هیچکدوم شدنی نبود، متوجه شدیم که از خونه فرار کردی.
با نگاهی کنجکاو پرسیدم:
- چطور اتفاقی وارد اون کوچه شدم و به خالهجان اعتماد کردم؟!
لبخندی زد و گفت:
- خب لیدا تقریباً همیشه پیشت بود. اون روز وقتی فهمید داره اتفاقاتی میافته، با ورد مخصوص باعث شد که ذهنت رو از خانواده دور کنی؛ در واقع ذهنت رو تحت کنترل گرفته بود که جایی بیایی که باید!
با تعجب پرسیدم:
- خانوادهام چیشد؟! اونا چی؟!
- اونا رو از قبل ورد گذاشته بودیم توی خونه که وقتی تو رفتی لیدا با گفتن یک کلمه اون رو دائم کرد.
-منظورت چیه؛ یعنی چی؟!
نگاهی قاطع به من انداخت و گفت:
- یعنی اگر تو الان جلوی روی اونها وایستی و کلی یادآوری کنی که باهاشون زندگی کردی و اونها تو رو بزرگت کردن، چیزی نمیفهمن!
اخم کوچکی بر روی پیشانیم نشاندم و چیزی نگفتم. لیدا که جو را سنگین دید با صدایی که از آن هیجان میبارید گفت:
- راستی سارا؛ یه چیزی رو باید بهت بگم!
سرم را بالا آوردم. با تعجب نگاهی به او انداختم:
- چی رو؟
لیدا لبخندی دنداننما زد و گفت:
- مامان من همون خالهجانِ!
به لیدا که بعد از حرفش همانطور به من زل زده بود چشم دوختم و با تعجب نگاهی به مادرش انداختم که خندهی ریزی کرد و گفت:
- آره ساراجان؛ من همون خالهجانم.
نفسم را با شدت بیرون دادم و گفتم:
- چطور انقدر قیافههاتون عوض شده آخه؟! هیچ شباهتی ندارین؛ هیچکدومتون!
مادر لیدا همانطور که از روی صندلی بلند میشد گفت:
- اینو برای همیشه یادت باشه! یه پری میتونه به هر شکلی که دوست داره در بیاد.
لیدا دستی به شانهام زد. نگاه به او انداختم. چشمکی زد و گفت:
- فکر کنم خوابت بیاد؛ درسته؟!
لبخندی که داشت به تکخند تبدیل میشد، زدم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
- حدست کاملاً درسته.
خندهی ریزی کرد. رو به مادرش که هنوز درک نمیکردم خالهجان باشد برگرداند و گفت:
- مامان؛ من امشب میخوام پیش سارا باشم.
مادرش یک تای ابرهایش را بالا داد و گفت:
- که نذاری خوب استراحت کنه؟
لیدا لبخند کشیدهای زد و گفت:
- قول میدم اذیتش نکنم.
- اصرار نکن لطفاً؛ نمیشه!
لیدا صورتش را جمع کرد و با لحنی لوس مانند صدایش را بغضدار کرد:
- قول دادم؟!
خواست باز هم مخالفتش را اعلام کند که قبل از این که شروع به حرف زدن کند گفتم:
- بذارید پیشم باشه؛ وقتی هست احساس بهتری دارم.
چند لحظه به چشمانم خیره شد. لحظاتی بعد سرش را تکان داد و رو به لیدا گفت:
- سارا فردا باید کار با جادو رو یاد بگیره؛ صبح باید سرحال باشه!
لیدا لبخندی به پهنای صورت زد و چشمی گفت.
مادرش رو به لیدا سری تکان داد و از سالنی که بودیم خارج شد. رو به لیدا کردم:
- چقدر سختگیر بود؟!
لیدا صورتش را کج و کله کرد و گفت:
- آره؛ پس چی فکر کردی؟
خندهی ریزی کردم که لیدا هم خندهاش گرفت. با یکدیگر از پلههای ته سالن که به طبقهی بالا میرفت و پیچپیچی بود بالا رفتیم. پلهها از سنگ مرمر ساخته شده بودند و طلاهایی که بر روی میلههای نقرهای رنگ بکار رفته بود بسیار خیرهکننده بود. لیدا در یکی از اتاقهایی که روبهرویش ایستاده بودیم را باز کرد و گفت:
- خب این اتاق توئه؛ ولی من امشب پیش توئم!
و پشتبند این حرفش لبخندی که هر سی و دو دندانش را به نمایش میگذاشت تحویلم داد.
سری تکان دادم و وارد اتاق شدم. خمیازهای کشیدم که لیدا از پشت دستی به تخت فلزی و بزرگ وسط اتاق اشاره کرد و گفت:
- همینجا میخوابیم.
باشهای گفتم و لیدا بعد از بستن پنجرهی زیبایی که کل منظرهی بیرون را به نمایش میگذاشت هر دو کنار هم با کمی فاصله خوابیدیم. در خواب و بیداری بودم که با صدای جیغ بلندی که شنیدم سریع بلند شدم و نشستم. قلبم تندتند میزد. نمیدانستم چرا؟! با حس کردن چیزی در دستم به آن نگاهی انداختم. کمی دود سبز رنگ. نفس عمیقی کشیدم و با شدت آن را بیرون دادم. نگاهی به اطراف انداختم. به کنارم نگاه کردم. لیدا نبود. کمی تعجب کردم. نگاهم به پنجره که نیمه باز بود جلب شد. به سمتش رفتم. با دستم آرام آن را باز کردم.
ولی هُل یکیهویی که به پنجرهی بزرگ داده شد باعث شد حدود دو متر عقبتر از آنجایی که بودم پرت شوم.
صدای خندهی خبیث و حشتناکی آمد که واضحتر شدن آن نشان از نزدیک شدن او بود. آب دهانم را صدادار قورت دادم. سعی کردم از جایم بلند شوم که موفق هم بودم. چیزی از پنجره وارد شد که به دلیل پارچهی بلندی که روی آن بود چیزی مشخص نبود. صدایش که در تاریکی شب میپیچید و باد شدیدی که از بیرون میوزید، آن لحظه را خوفناکتر از آنچه که فکرش را کنی میکرد. قلبم به شدت بالا و پایین میشد. زبانم بند آمده بود. دستش را از زیر پارچه بیرون کشید. آرام دستش را همانجا تکانی داد که نور ضعیفی در اتاق پدید آمد. نفسم برای لحظهای گرفت. با دهانی که خشک شده بود سعی کردم نفس بکشم. مرتب آب دهانم را قورت میدادم. با صدایی خراشیده که ترسناکی آن باعث بد شدن وضعیت آن لحظهام میشد گفت:
- پس بلاخره پیدات کردن؟! اوممم...
و دوباره صدای خندهاش بود که کل اتاق را فرا میگرفت. برای بار دیگر آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- ت... تو کی... کی هستی؟
آرام به سمتم آمد و چرخی دورم زد. آنقدر ترسیده بودم که جرعت حرکت نداشتم. دندانهایم بهم برخورد میکردند. آن دود سبز رنگ هم کماکان از دستم بیرون میآمد که با مشت کردن آن سعی میکردم پنهانش کنم. آن فرد ترسناک که چهرهاش را هنوز ندیده بودم دوباره خندهاش را سر داد و گفت:
- هه... پس هنوز نمیشناسی منو؟ عیبی نداره؛ بهتره که منو نشناسی پریکوچولو... !
و باز هم صدای خندهاش بود که طنینانداز بود. در یک لحظه که اصلا متوجه نشدم به پشت سرم رسید و دستش را بر روی گردنم کشید. ناخنهای تیز و بلندش را به وضوح حس میکردم. آن لحظه نفس کشیدن یادم رفت. بزور آب دهان خشکم را قورت دادم و گفتم:
- تو... تو با... با من... با من چیکار داری؟
صدایش را آرام کرد و در گوشم زمزمه کرد:
- من با تو کاری ندارم پری کوچولوی محبوب؛ با جادو و سلطنتت کار دارم.
جملهی دومش را که میخواست بگوید سریع روبهرویم ایستاد و ناخنش را از روی گردنم بر روی چانهام کشید.
با چشمان ترسیدهام به او و پارچهی بر روی صورتش زل زدم. پاهایم سست شده بود. گردنم و چانهام میسوخت. چند قدم به عقب گذاشت. دوباره آن خندهی مسخره و وحشتناکش را سر داد و گفت:
- من تو رو فرستادم جایی که دستشون به تو نرسه؛ ولی حالا که رسیده، باید _خندهی خبیثی کرد_ نابودتون کنم!
دستانش را بالا آورد. نوری قرمز رنگ که لحظه به لحظه اندازهاش بزرگتر میشد. تپش قلبم بالا رفت. پارچه کمکم از روی صورتش کنار رفت و لبخند خبیثانهاش که صورت مرا نشانه گرفته بود و آن دندانهای نیشش که حسابی در ذوق بود، مرا بیشتر ترساند. دود سبز رنگ دستانم لحظه به لحظه غلیظتر و بیشتر میشد که یکهو آن نور قرمزرنگ به سمتم شلیک شد. سریع بر روی زمین نشستم و فشار بیشتری به دستان مشت شدهام آوردم. حس کردم چیزی در من آزاد شد ولی لحظهای بعد صدای شکسته شدن شیشههای بزرگ به گوشم خورد. با نگاهی بیحال به روبهرویم نگاه کردم که آن فرد را ندیدم. در اتاق به شدت باز شد و مادر لیدا به همراه سوفی و الیور وارد شدند.
سوفی به سمتم آمد و با صدایی نیمه بلند صدایم کرد:
- سارا؛ خوبی؟
توانایی جواب گویی به او را نداشتم. چشمانم سیاهی میرفت. تنها چیزی که در آن لحظه فهمیدم افتادن بر روی زمین بود.
با احساس تشنگی زیاد چشمانم را باز کردم. نور زیادی در اتاق نبود. با نگاهم دنبال آب میگشتم ولی فقط سوفی را دیدم که گوشهی اتاق بر روی یک صندلی فلزی خوابش برده. به سمتش رفتم. مردد با تن صدایی پایین صدایش زدم. ولی هیچ حرکتی نکرد. لحظهای مکث کردم و این دفعه کمی بلندتر صدایش زدم. سرش را خوابآلود بالا آورد و گفت:
- جانم؟
- تشنهامه.
لبخندی زد و گفت:
- باشه؛ بمون من برم برات آب بیارم.
با این حرفش اتفاقاتی که افتاده بود لحظهای از ذهنم گذر کرد. داشت میرفت که سریع دامن لباسش را چنگ زدم. با بغض نگاهش کردم. لبخندی مهربان تحویلم داد و روبهرویم نشست. با دستانش بازوهایم را گرفت و گفت:
- نترس ساراجان؛ همه چی درست میشه!
قطرهی اول اشکم سرازیر شد. با همان بغضم که لحظه به لحظه بیشتر میشد و نمیگذاشت درست حرفم را کامل کنم گفتم:
- م... من... من... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- باشه؛ با هم میریم.
لبخندی زد و کمک کرد که بلند شوم. از اتاق خارج و وارد راه رو که توسط شمعها روشن مانده بود، شدیم. یکهو پرسیدم:
- لیدا کجاست؟
سوفی ایستاد ولی حرکتی نکرد. چند ثانیه بعد سری با تاسف تکون داد و گفت:
- دیشب که آنیل اومده بود، قبلش لیدا رو دزدیده بود.
اخمی که از شدت ناراحتی شکل گرفته بود کردم که سوفی دستم را کشید و به سمت آشپزخانه رفتیم. الیور اونجا تکیه بر یکی از صندلیهای سلطنتی خوابیده بود. سوفی داشت لیوان آبی پر میکرد که صدای الیور اومد:
- یک ساعت دیگه هوا کاملاً روشن میشه؛ هر دوتون آماده باشید.
با تعجب برگشتم سمتش و پرسیدم:
- تو بیداری؟ آمادهی چی؟!
چشمانش را باز کرد و لبخند زیبایی زد. از جایش بلند شد و گفت:
- آره؛ آموزش کار با جادو و پرواز رو همزمان میبینی. برات خیلی لازمه!
و بعد از آشپزخانه بیرون رفت. به سوفی نگاهی کردم که شانهای بالا انداخت و گفت:
- فکر کنم راست میگه.
سری تکان دادم و لیوان را از دست سوفی گرفتم.
***
حدود سه هفته میشد که با سوفی و الیور و گهگاهی چند نفر دیگر تمرینهایی داشتیم که اوایلش سخت بود؛ ولی هیجانی که در من به وجود آورده بود باعث ترغیب من میشد. همانطور که آن بالا از بین چندین کوه و درخت با شدت میگذشتم، با گلولههایی که پشت سر هم میساختم به دریای زیر پایم ضربه میزدم. پرواز کردن را دوست داشتم.
حس خوبی داشت. به سمت آب خودم را سوق دادم. دست راستم را به آب لطیفی که روان بود کشیدم و از ته دل جیغی بلند کشیدم. لبخندی دنداننما زدم و به سمت الیور حرکت کردم. کنارش ایستادم. تک خندهای کردم و پرسیدم:
- خب... امروز چطور بودم؟
همانطور که نگاهش به روبهرو بود جواب داد:
- پیشرفت زیادی توی این مدت کم کردی؛ قابل تحسینه!
لبخندی زدم. نیم نگاهی انداخت و گفت:
- یکی از فرماندههان خوبمون رو فرستادیم که به آنیل و افرادش خبر بده توی روزهای آتی یک مذاکره داشته باشیم.
چیزی نگفتم و بر روی تکه سنگی که نزدیکم بود نشستم. الیور کامل به سمتم برگشت و به چشمانم زل زد. بعد از انداختن یک نگاه کلی گفت:
- تو هم باید باشی و رو در رو با آنیل صحبت کنی!
با دهانی نیمه باز به الیور نگاه کردم. من از آنیل میترسیدم. همانی که از ان شب به بعد باعث شده بود شبها با ترس بخوابم و رد زخمهایش که بر جای مانده بود. با تردید گفتم:
- و... ولی اون...
پرید وسط حرفم و با صدایی رسا و قاطع گفت:
- تو هم توی این مذاکره شرکت میکنی!
اخمی کردم و سرم را برگرداندم. از شدت حرص دندانهایم را بر روی یکدیگر ساییدم. به سمتش برگشتم و باشهای گفتم. لبخندی از سر رضایت زد و دور شد. به سمت سوفی که داشت با چندتا از بچهها که معلوم بود تازه دارند آموزش میبینند، صحبت میکرد رفتم. منتظر ماندم صحبتهایش تمام شود؛ ولی یکی از بچهها با دیدن من فقط زلزل به من نگاه کرد. سری به سمت سوفی تکان دادم که یعنی حواست به حرفهای او باشد که سوفی سرشو برگردوند سمتم. با دیدن من لبخندی زد و به سمت بچهها برگشت و گفت:
- خب تا شما تمرین کنید من میام؛ بدویید برید. عجله کنید!
و تا قسمتی همراهشان رفت. به سمتم حرکت کرد و با همان لبخند همیشگیاش پرسید:
- چطوری دختر؛ امروز چطور بود؟
سری همراه با شانه تکان دادم و شرول به قدم زدن کردم. همزمان شروع به حرف زدن کردم:
- خب الیور گفت که خیلی خوب بود؛ ولی... .
سوفی دستم را گرفت و سوالی نگاهم کرد:
- ولی... ؟!
نفسم را صدادار بیرون دادم. همانطور که نگاهم را اطراف میگرداندم گفتم:
- گفت که باید برای یک مذاکره با آنیل آماده بشم.
مستقیم نگاهش کردم که زد زیر خنده. با تعجب سری تکان دادم و پرسیدم:
- به چی میخندی؟ کجای حرفم خندهدار بود؟ این که باید با یه دیو سه سر مذاکره داشته باشم؟!
با همان خندهاش سری تکان داد و گفت:
- دیو سه سر؟ آنیل همین یه سر رو هم به لطف جادوش داره!
و دوباره خندید. پوفی کشیدم جوابش را دادم:
- ولی دست کمی از دیو سه سر نداره.
چیزی نگفت و به خندهاش ادامه داد.
***
با قدمهای محکم پشت سر الیور و آیکان شروع به راه رفتن کردم. به سمت زمینی وسیع که همه از چمن بود و اطرافش درختان بلند قامت کاج آن را گرفته بود، رفتیم. الیور جلو افتاد و به سمت پنج نفر که هر کدام بجز یک نفر آنان، رنگهای آبی و قرمز کشیده بودند، رفت و ایستاد. یکی از آنان که صدای بلند و تیزی داشت، با خندهای که رعشه برانداز بود به سمت الیور رفت. الیور بیتفاوت سر جایش ایستاده بود و به حرکاتش نگاه میکرد. جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- الیور عزیزم؛ بعد از سالها دیدمت.
و خندهای بلند سر داد
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم!
الیور سرش را بالا گرفت و به سمت آن فردی که چیزی به صورتش نزده بود کرد. اگر اشتباه نکنم همان آنیل بود که آن شب باعث ترس و وحشت من شده و لیدا را دزدیده بود. با صدای رسا و قاطع خود گفت:
- آنیل؛ بهتره که به زیر دستهات بگی برن کنار!
الیور که اسمش را گفت مطمئن شدم که خود اوست. خندهی بلتدی سر داد که لخظهای بغض کردم. سری تکان داد و بلند داد زد:
- آراشید؛ شنیدی که الیور عزیزت چی گفت؟! برو کنار!
بعد از تمم شدن حرفش با فاصلهای کوتاه از الیور به سمت ما قدم برداشت؛ ولی همین که کامل پشتش به الیور شد ایستاد و با آن چشمان یشمی رنگش به من زل زد. نمیدانم در نگاهش چه چیز دیدم که آب دهانم را قورت دادم. بغضی که در گلویم همچون تکهای سیب بود، باعث درد گلویم میشد. لبخند مرموزی تحویلم داد. رفت و روبهروی الیور ایستاد و گفت:
- خب؛ گفتی مذاکره میخواین! توضیح بده.
الیور سرش را به عقب برگرداند و به من و آیکان نگاهی کرد. دوباره به طرف آنیل برگشت و گفت:
- تو میخوای که قدرت تمام سرزمینها رو به دست بگیری و همه این رو میدونن.
آنیل چشمانش را به زمین دوخت و شانهای بالا انداخت و گفت:
- خب؟!
- پیشنهاد داریم که بدون استفاده از هر جادویی با یکی از داوطلبین ما بجنگی. هر کی توی مسابقه پیروز بشه میتونه شاه تمام سرزمینها بشه.
آنیل چشمانش را بالا آورد و به الیور نگاه کرد. بدون هیچگونه حرکتی فقط نگاه کرد. ناگهان بلند شروع به خندیدن کرد.