• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال پیشرفت داستان کوتاه رقصنده‌ی ضمیر | مریم سعادتمند کاربر انجمن رمان فور

داستانم چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    2

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
همان‌طور که ته‌مایه‌هایی از خنده در لحنش وجود داشت از کنار الیور رد شد و به سمت من اومد و گفت:
- جنگ بدون جادو... .
جلویم ایستاد و با نگاه نافذش در چشمانم زل زد و گفت:
- لابد اون یه نفر همین پری کوچولوعه که هیچی بلد نیست؟!
و باز شروع به خندیدن‌ کرد و به جایی که قبلش ایستاده بود برگشت. با این حرفش اخمی کردم. به سمت الیور حرکت کردم و کنارش و روبه‌روی آنیل ایستادم. با همان اخم و لحنی حدی گفتم:
- حاضرم باهات بجنگم!
آنیل یک‌تای ابروی خود را بالا انداخت و دست به سینه براندازم کرد. همان‌طور که سرش را تکان می‌داد گفت:
- هومم... نه خوشم اومد!
سعی می‌کردم حرصی که در وجودم می‌توانست باعث فوران شدن عصبانیتم شود را کنترل کنم. با قاطعیت گفتم:
- فقط بگو کِی؟
آنیل دوباره زد زیر خنده و گفت:
- شکستت دیدنیه!
الیور به حرف آمد و با آرامشی که در لحنش وجود داشت گفت:
- این‌طوری بهش نگاه نکن؛ تا اون حدی که تو بلدی اونم بلده از داشته‌هاش استفاده کنه.
آنیل بدون حرف سری تکان داد. بعد از مکث کوتاهی یه نگاه به ما انداخت و با لحنی که جدیت در آن موج میزد گفت:
- من فقط نمی‌خوام شاه بشم؛ قدرت‌های دیگه رو می‌خوام که این‌طوری به دست نمیاد!
و پشت‌بند این حرفش پوزخندی زد. نگاهی به من انداخت. الیور نفس عمیقی کشید و بعد از این که نگاهی به اطراف انداخت به سمت آنیل برگشت و صورتش را به او نزدیک کرد. تن صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
- پس دو روز آینده توی سبزه‌زار جیدوین هم دیگه رو می‌بینیم!
آنیل سری تکان داد و با لبخندی مرموز گفت:
- بی‌صبرانه منتظرم!
الیور سری تکان داد و به عقب برگشت. من هم بعد از مکث کوتاهی پشت سرش راه افتادم و به قصر برگشتیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
***
سوفی و مادر لیدا هر دو با تکان دادن سرشان نقشه‌ی حمله را تایید کردند. همه به من چشم دوخته بودند که بدانند جوابم چیست. همان‌طور که دست به سینه بودم سری تکان دادم‌ دست‌هایم را آزاد کردم و گفتم:
- ولی اون‌ها مطمئن هستن که شما این‌جوری حمله می کنید و روش دیگه ندارید؛ به نظر من این خوب نیست!
الیور ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ایده‌ای داری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اون واسه جنگ با بیشتر افرادش میاد توی جیدوین؛ ما باید از این فرصت استفاده کنیم و فقط نصف افرادمون رو به جیدوین بفرستیم.
آیکان تک خنده‌ای کرد و گفت:
- منظورت اینه که بقیه رو وارد ولف کنیم؟
سری تکان دادم و بدون این که چیزی بگویم نگاهش کردم. الیور لبخندی زد و گفت:
- من فرماندهی تیم دوم رو به عهده می‌گیرم.
با خوش‌حالی لبخندی زدم.
***
به همراه سوفی و مادر لیدا درحال بررسی صف‌ها بودیم و برای بار سوم‌ تذکرات مهم را می‌گفتیم. الیور با تیم خودش شبانه به سمت ولف رفته بود. آیکان را دیدم که درحال نگاه کردن به بقیه به طرف ما می‌آمد. جلو رفتم و سلام کردم. بعد از حال و احوال کوچکی گفت:
- تا یک ساعت دیگه باید به سمت جیدوین حرکت کنیم. بگو همه‌ آماده باشن!
- باشه.
آیکان سری تکان داد و رفت. وقتی هه آماده شدند به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم. من و آیکان جلوتر از همه و بعد از آن سوفی، مادر لیدا و چند نفر دیگر به ترتیب صف‌ها می‌آمدند. وقتی رسیدیم از دور دیدم که یک ارتش تقریباً کوچک درحال صف‌آرایی بود. سوفی و چند تفر دیگر مشغول صف‌آرایی شدند. همان‌طور که چشمم به ارتش روبه‌رویمان بود گفتم:
- به نظر نمیاد زیاد باشن؛ فکر کنم شکست بخورن!
- این‌طور بهشون نگاه نکن؛ شاید تعدادشون کم باشه، ولی مکر و حیله‌ زیاد دارن. باید خیلی حواست به خودت باشه.
نگاهی از نیم رخ به آیکان انداختم و مشغول نگاه کردن شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
کمی که زمان گذشت و همه‌ی صف‌ها مرتب شد، آیکان تصمیم گرفت برای بار دیگر از آنها بخواهد که بدون جنگ به این موضوع خاتمه دهند؛ پس دو نفر را انتخاب کرد. از دور می‌دیدم که به سمت سپاه آنیل می‌رفتند، ولی همین که نزدیکشان شدند هر دو توسط یک جادوی قرمز رنگ از زمین جدا شدند. با چشمانی ترسیده و متعجب آب دهانم را قورت دادم و آرام زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی... .
همان‌طور متحیر نگاه می‌کردم که آیکان فریادی زد و دستور حمله داد. ولی من هنوز تو شوک بودم. تعداد بسیاری از صف‌ها پریدند و همان‌طور که با سرعت به سمت سپاه آنها می‌رفتند، گلوله‌های جادویی خود را پرت می‌کردند. ته دلم برای لحظه‌ای خالی شد. دست‌های کسی را دو طرف شانه‌هایم حس کردم. سرم را آرام برگرداندم. خاله‌جان با چشم‌هایی که از ان چیزی مشخص نبود به من خیره بود. با جدیتی که در لحنش بود گفت:
- سارا کم نیار؛ حق نداری کم بیاری! فهمیدی؟
اشک در چشمانم جمع شد. بغض سنگینی در گلویم نشست. لب‌هایم می‌لرزید. سرم را به طرفین تکان می‌دادم. با من‌من گفتم:
- ن...نمی... م... من نمی‌تونم!
خاله‌جان اشک در چشمانش حلقه بست. با بغض گفت:
- دست خودت نیست، بفهم. تو باید بخاطر ما بجنگی، بخاطر لیدا، بخاطر خودت... باید بجنگی!
و قطره‌ای اشک از چشمانش سرازیر شد. سرش را برگداند و سریع به پرواز در آمد. به پشت نگاهی کردم. هیچ‌کس پیش من نبود. همه درحال جنگیدن بودند. خیلی‌ از پری‌ها توسط جادوی آنیل و سپاهش در هوا معلق بودند و نمی‌توانستند کاری کنند. زانوهایم از دیدن چنین صحنه‌ای سست شد. بر روی زمین زانو زدم و اشک‌ از چشمانم جاری شد. دیگر به هق‌هق افتاده بودم. همان‌طور با چشمان اشکی به اطراف خیره بودم و یکی را پشت یکی از درختان دیدم. با لبخند خبیث خود به پری‌های معلق نگاه می‌کرد. کامل که براندازش کردم او بود که با آن دستان و جادویش بقیه‌ی پری‌ها را کنترل می‌کرد. با پشت دست اشکم را پس زدم. خواستم بلند شوم و او را با قدرتم بزنم که حس کردم کسی به سمتم می‌آید. سرم را که برگرداندم آنیل را دیدم. یک لبخند کج زد و جلو اومد و گفت:
- ببین چیکار که نکردم!
و مثل همیشه بلند خندید. با چشمان اشکی و ترسیده‌ام به او نگاه می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم‌. جلو آمد و چشمان میشی رنگش را در چشمانم دوخت. نمی‌دانم‌چرا حس کردم ناراحت شد. ولی لبخند خبیثش را بر روی لب‌هایش نشاند و جلوتر آمد و گفت:
- پری کوچولو رو گیر انداختم و کسیم نیست کمکش کنه!
لبخندش کم‌کم به یک پوزخند تبدیل شد. نگاه کوتاهی به پشت سرم انداخت، ولی من همان‌طور مستقیم و با ترس و اشک به او نگاه می‌کردم. دست راستش را بالا آورد که در بعضی انگشتانش انگشتر‌های زیبایی بود. با تکان دادن دستش جادوی زرد رنگش را تا چند قدمی من به حرکت درآورد. دستانم مشت شد و جادوی سبز رنگم از دستانم خارج شد. یاد آیکان افتادم که می‌گفت آنیل بدون نقشه کاری نمی‌کند و پس از آن چشمان خاله‌جان که ملتمس و اشکی به من خیره بودند. قطره‌ی دیگری اشک از چشمانم ریخت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
به این فکر کردم که قرار است من قاتل و یا فرشته‌ی نجات جان خیلی از پری‌ها باشم. پس قدمی به سمت آنیل رفتم که با ابروانی بالا رفته و دست به سینه نگاهم می‌کرد. با تمام قدرتم فریاد زدم:
- تو... هیچ وقت..‌‌. نمی‌تونی من رو شکست بدی!
آنیل لبخندی کم‌رنگ بر روی صورتش نشست و همان‌طور که دست میزد لبخندش به خنده تبدیل شد. خنده‌اش که تمام شد بدون هیچ حرکتی به من خیره شد و با جدیت گفت:
- ولی من می‌تونم تو رو بکشم، زندانیت کنم و از جادوت استفاده کنم!
جمله‌ی آخر را با تاکید و در صورتم گفت. طوری که نفس‌های گرمش به پوستم برخورد می‌کرد‌. به سمت عقب برگشت پر زد. از بالا با جادوی خود بازی می‌کرد و شکل‌های عجیب و غریب می‌ساخت. او مرا مطمئن‌تر از قبل می‌کرد که بتوانم شکستش بدهم. از بالا نگاهی به من انداخت و گفت:
- نمی‌خوام وقت ارزشمندم رو زیاد تلف کنم؛ پس سریع میرم سر اصل مطلب!
و لبخندی که تمام دندان‌هایش را به نمایش می‌گذاشت زد. جادویش را به سمتم حرکت دا که خیلی سریع بیاد حرف سوفی که شب قبل به من زده بود افتادم. پس سریع اسم پدر، مادر و خودم را گفتم. دقیقاً همان موقع که انیل جادویش را پرتاب کرد، دایره‌ای سفیدرنگ خیلی سریع و محکم از بالای سرم به دورم آمد. با شدت زیادی به زمین برخورد کرد و جادوی آنیل را دفع کرد. لبخندی از سر خوش‌حال زدم که آنیل گفت:
- خوشم اومد. ولی خیلی جای پیشرفت داری که من دوست ندارم‌ بیشتر از این یاد بگیری. هوم؟!
نگاهی پر از غرور به او انداختم. دستانم را به پشت سرم بردم. دقیقا از کنار چشمم ان کسی را که بقیه را کنترل می‌کرد می‌دیدم. جادویم را خیلی سریع به سمتش پرتاب کردم که افتاد. انیل با تعجب به پشت سرم نگاهی انداخت. همه از شر آن جادوی نفرت‌انگیز خلاص شده بودند و خیلی سریع حجوم بردند. آنیل با چشمان عصبی خود که دیگر میشی نبود و فقط رنگ قرمز را میشد در آن دید، به من خیره شد. سرش را تکانی داد. دندان‌هایش را با حرص بر روی یک‌دیگر سایید و زیرلب غرید:
- نباید با من در می‌افتادی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
با وجود این که هنوز می‌ترسیدم ولی بدون کوچک‌ترین تغییری در حالت صورتم، با لحنی محکم جواب دادم:
- تو کسی نیستی و نمی‌تونی من رو شکست بدی!
با این جواب من، آنیل از شدت خشم چشم‌های قرمز رنگش گرد و بزرگ شدند که هر کس بود با نعلبکی اشتباه می‌گرفت. لب‌هایش را بر روی یک‌دیگر فشار می‌داد و بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه غرشی کرد که زمین لرزید. با ترس قدمی به عقب برداشتم و دست‌هایم‌ را بر روی دو گوشم ‌گذاشتم. سوفی و آیکان خواستند دستور حمله بدهند که با اشاره دستم گفتم دست نگه‌دارند. آنیل هم همان‌طور که با عصبانیت فریاد میزد، به سمت من هجوم آورد و اولین شلیک گلوله‌ی جادوی خود را به سمتم پرتاب کرد. سریع جا خالی دادم و خود را به سمتی دیگر هل دادم. ضربان قلبم بالا رفته بود. با آن نگاه خشمگینش زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره غرشی کرد و این دفعه گلوله‌ی خود را بزرگ‌تر کرد. سریع با جادوی خود سپری بزرگ اطرافم ساختم. آنیل مهلت نمی‌داد و فقط شلیک می کرد. در این بین من تنها کاری که می‌توانستم کنم مقاومت بود. دیگر در دستانم جانی نمانده بود و از طرفی دیگر نمی‌توانستم حمله کنم. چشمانم داشت تار میشد که آنیل باز فریادی زد و بلند گفت:
- من همونیم که از هیچ‌کس و هیچ‌وقت شکست نمی‌خوره!
با این حرفش فقط با چشمان بی‌جانم نگاهش کردم. سعی کردم همان‌طور که دیوار سپری خود را حفظ کنم، بر روی زمین بنشینم. آنل با این حرکتم باز آن خنده‌های مسخره و ترسنکاش را شروع کرد و بلند داد زد:
- آاا... چیشد؛ تو که گفتی از من شکست نمی‌خوری! پشتش را به من کرد و همان‌طور که رو به بقیه بود بلند گفت:
- این پری‌ کوچولو از امروز تا ابد توی بند و اسارت من خواهد بود. هاا!
همه‌‌ی پری‌هایی که زیر دست‌های انیل بودند با خوش‌حالی هو می‌کشیدند. با این حرفش بیاد التماس‌های خاله‌جان افتادم. به سوفی، آیکان و خاله‌جان که از حالتش معلوم بود زخمی شده و بقیه‌‌ی پریان با ناراحتی و ناامیدی به من خیره بودند. اشک درون چشم خاله‌جان دلم را به درد آورد. نگاهم را از آنها برداشتم. با کشیدن نفسی عمیق سعی کردم به خودم مسلط شوم. دیوار سپری را از بین بردم. به سمت آنیل که هنوز داشت صحبت می‌کرد و بقیه او را تشویق می‌کردند حرکت کردم. از فرصت استفاده کردم و سریع از قدرتم استفاده کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

MARYAM_S

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
81
پسندها
413
دست‌آوردها
53
محل سکونت
BUSHEHR
وب سایت
با یک دستم جادوی خود را سمت آنیل گرفتم و آن را تقریباً بالا بردم. با خواندن وِردی که از سوفی و الیور یاد گرفته بودم، توانستم نیروی جادوی انیل را خنثی کنم. این‌گونه مطمئن بودم که نمی‌تواند هیچ کاری کند. چند نفر از افرادش خواستند به سمتم حمله کنند که سریع با دست دیگر حلقه‌ای بزرگ درست کردم و ضربه‌ای محکم زدم. دیگر هیچ‌کس نتوانست جلو بیاید. هنوز هم بدنم بی‌جان بود ولی سعی کردم خود را محکم و قوی نگه‌ دارم. با صدایی که لرزش در آن موج میزد آنیل را مخاطب خودم قرار دادم:
- من گفتم که تو نمی‌تونی من رو شکست بدی و پای حرفم هم هستم. قرار بود من تا ابد توی بند و اسارت تو باشم ولی من عکسشو بهت نشون دادم.
رو به جمعیت کردم و بلند فریاد زدم:
- آنیل توی دست منه و من شکستش دادم؛ هیچ‌کس هم هیچ‌وقت نمی‌تونه من رو شکست بده!
بعد از این حرف که از شدت هیجان قفسه سینه‌ام بالا و پایین میشد، نفس عمیق کشیدم و به آنیل که از شدت حرص و عصبانیت نمی‌دانست چه کند نگاه می‌کردم. لحظاتی در همان حالت بودیم که الیور و افرادی که همراه او بودند، با خوشحالی به سمت ما آمدند. اول از همه به سمت آیکان رفت و کمی با او صحبت کرد. چیزی به او داد و به سمت من حرکت رد. با خوش‌حالی گفت:
- به‌به! خوش‌حالم که موفقیتتون رو می‌بینم. سعی کردم لبخندی هرچند کم‌رنگ بزنم. با نگاهی پر از خواهش و التماس از او خواستم کمکم کند. لبخندی زد و گفت:
- چند دقیقه صبر کن.
ته دلم خوش‌حال بودم. الیور چند تا ورد خواند و رو کرد سمتم و با هیجان و خوش‌حالی که هیچ‌وقت درونش ندیده بودم گفت:
- می‌تونی ولش کنی.
با این حرفش جانی تازه گرفتم و سریع انیل را رها کردم که از فاصله‌ی یک و نیم‌متری به زمین سبز برخورد کرد. همان‌جا روی سبزه‌ها دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
***
تقریباً دو هفته از جنگ و شکست آنیل می‌گذرد و در این مدت که به خیلی چیزها رسیدگی میشد قرار شد بخاطر رسم و رسوم همیشگی _سرزمین وار_ یک جشن تاج‌گذاری انجام شود که دقیقاً پنج وز بعد از جنگ این جشن برگزار شد و من شدم ملکه‌ی پریان وار.


سلام دوستان؛ امیدوارم حالتون خوب باشه؛ رقصنده‌ی ضمیر که اسم قبلی اون پریزاده بود به پایان رسید. مرسی که در این مدت من رو همراهی کردین و اگر در داستان ایرادهایی بود من تمام تلاشم رو کردم که به عنوان اولین کارم مورد پسند باشه و امیدوارم در نوشته‌های دیگه‌ام بهتر بتونم بنویسم و شما عزیزان هم همراهم باشید. دوستون دارم دارم و برای سال و قرن جدید از خدا خواستارم که بهترین‌ها رو داشته باشید، هرجا که هستید دلاتون شاد باشه و جاده‌ی زندگیتون هموار♡
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mobina
بالا پایین