کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
به دختر کوچولویی که کنار آب بازی میکرد نگاه میکردم که گفت:
- کسی تو زندگیته؟
جا خورده به طرفش برگشتم و گفتم:
- ها؟
- دوست پسری، نامزدی... !
سرم رو به طرفین تکون دادم و تند گفتم:
- نه نه! چرا میپرسی؟
دستی بین موهاش کشید و نگاه از رو به روش گرفت، به چشمهام خیره شد و گفت:
- چونکه ازت خوشم اومده.
جا خورده و با حیرت نگاهش میکردم. نمیدونم قیافم چطوری بود، که برای لحظهای خندید. قلبم انگار ایستاد و ذهنم داشت حرفش رو هضم میکرد. خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که چیزی محکم خورد به کمرم و به جای حرف، صدای آخم بلند شد و برای لحظهای تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیوفتم توی آب که شاهان محکم بازوم رو گرفت.
دو تا پسر بچه توپ بازی میکردن که با شوت یکیشون توپ فوتبال به کمر من خورده بود.
شاهان با تشر گفت:
- کنار رود خونه مگه جای بازی کردنه؟ جا هست اینجا؟
لب گزیدم و به پسر بچهای که معذرت خواهی میکرد نگاه کردم، سرم رو به معنای«باشه» تکون دادم و اونا توپشون رو برداشتن و رفتن.
شاهان از جا بلند شد و گفت:
- بیا بریم بالا.
- چ..چی گفتی؟
بدون اینکه جواب بده، دستم رو گرفت و دنبال خودش میکشید و من برام مهم نبود که دستم رو گرفته. به سمت دار و درختها رفتیم. بیشتر مردم پایین نشسته بودن و اینطرف خلوت تر بود.
دستم رو ول کرد و گفت:
- بدم میاد از جای شلوغ.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- میگم منظورت چی بود؟
روی تخت چوب شکستهای نشست:
- جمله سنگینی گفتم؟ گفتم ازت خوشم میاد.
بیحرف نگاهش میکردم. منتظر بودم یه چیز بیشتر بگه.
- کپ کردی چرا؟
- یهویی از من خوشت اومد؟ چ...چرا من؟
چند ثانیهای سکوت کرد، نگاهش رو ازم گرفت. بعد دوباره نگاهم کرد و گفت:
- یهویی که نبود، تو با دخترای دور و برم فرق داری... .
بلند شد و رو به روم ایستاد:
- خوشگلی و ظریف، از همه مهمتر اخلاق اونا رو نداری؛ مهربونی... !
موهای کوتاهم که از شالم اومده بود بیرون رو پشت گوشم زد و انگار تمام بدنم یخ بست.
- خودت رو دست کم نگیر هانا.
مسخ شده نگاهش میکردم. خم شد و کنار گوشم آروم گفت:
- من میخوامت.
گردنم رو کج کردم که با لبخند عقب رفت. سرخ شده و بیحرف نگاهش میکردم. حالا دیگه سرما نبود و انگار از آسمون آتیش میبارید، گر گرفته بودم.
همونطور که به کفشهام نگاه میکردم گفتم:
- من...من... !
- یه کلمه بگو، از من بدت میاد یا نه؟
بهش نگاه کردم و بعد از مکث کوتاهی آروم گفتم:
- ن..نه.
با خنده گفت:
- میگم فرق میکنی؛ تو حیای دخترونه داری.
با زنگ خوردن گوشیم نگاه ازش گرفتم و به گوشیم نگاه کردم. اسم «آقا جون» روی صفحه افتاده بود و من به یکباره یخ کردم.
با استرس به شاهان نگاه کردم که گفت:
- کیه؟
- پدر بزرگم.
سریع تماس رو وصل کردم و گفتم:
- الو سلام...من خوبم شما خوبین، سلامتین؟...خدا رو شکر....من با..با دوستم رها اومدم بیرون، همخونهایم رو میگم...
ترسیده به شاهان نگاه کردم و گفتم:
- کِی؟....نه نه خوش حال میشم...سلام برسونین خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و شاهان سریع گفت:
- چرا پریشون شدی؟
نالهوار گفتم:
- بابا بزرگم فردا میاد تهران.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- برای چی؟
- خب؛ خب میاد ببینه من در چه حالیم، خونم کجاست همخونم کیه.
شاهان شونهای بالا انداخت و گفت:
- خب حالا چی شده مگه؟ امشب برمیگردیم.
خجالت زده گفتم:
- به بچه ها چی بگم؟ بخاطر من برمیگردن؟
شاهان دستم رو گرفت و همونطور که دنبال خودش میکشید گفت:
- من چیم پس؟ با هم برمیگردیم.
- من و تو؟
ایستاد و به سمتم برگشت و گفت:
- از من میترسی؟
- نه!
دوباره شروع به راه رفتن کرد و گفت:
- خب پس چی میگی؟
- میگم الان چی میشه؟
دوباره ایستاد:
- چی؟
لبام رو تر کردم و آروم گفتم:
- اینکه گفتی... .
ادامه حرفم رو کامل کرد و گفت:
- میخوامت؟
سرم رو تکون دادم و دوباره حرکت کرد. منم همینطور پشت سرش کشیده میشدم، گفت:
- مشکلی نداشته باشی وارد رابطه میشیم.
این بار من ایستادم و شاهان سوالی نگاهم کرد.
با تعجب گفتم:
-رابطه؟
- رابطهی دوستی! هانا من از اون پسرا نیستم که اول کاری بهت قول ازدواج بدم و بگم برای ازدواج میخوامت. البته ناسزا نیستم؛ یعنی اونقدرها نیستم ولی خب شاید... .
با شیطنت به طرفم خم شد و گفت:
- یهو شدی خانمم.
با خنده به عقب هولش دادم. گوشیش زنگ خورد، از داخل جیب کت جینش بیرون آورد و با دیدن صفحهی گوشی گفت:
- رهاست.
جواب داد:
- الو...روستاییم داریم میایم...نمیدونم...حالا دارم میام فعلا.
تماس رو قطع کرد و گفت:
- بریم زودتر.
لبخندم زدم و پشت سرش راه
***
شاهان ماشین رو داخل حیاط ویلا پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدیم. به ساعت گوشیم نگاه کردم، ساعت ۱۱ بود.
دست شاهان رفت تا در چوبی خونه رو باز کنه که در به شدت باز شد و امیرعلی عصبی اومد بیرون و سلام کوتاهی کرد و از بینمون گذشت.
با تعجب نگاهش میکردیم که آراد و رها کلافه اومدن بیرون و شاهان گفت:
- چش بود؟
آراد داد زد:
- امیرعلی کجا؟
برگشتیم و به امیرعلی که داشت سوار ماشینش میشد نگاه کردیم.
رها دست به سینه یه چارچوب در تکیه داد و گفت:
- باز آیناز ر..د به اعصابش.
آراد به طرف امیرعلی رفت و شاهان سری به طرفین تکون داد و رو بهم گفت:
- برو تو.
همراه رها وارد خونه شدیم و رها آروم گفت:
- کجا رفتین سرِ صبحی؟
- فضول.
هر دو به سمت شاهان برگشتیم و رها با اخم گفت:
- من فضولم یا تو که حواسته ما چی میگیم؟
خندیدم و گفتم:
- همتون خواب بودید دیگه شاهان گفت بریم روستای برگ جهان رو نشونم بده.
رها یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- دیدی حالا؟
به شاهان نگاه کردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- آره، خیلی قشنگ بود.
رها سرش رو تکون داد و رو به شاهان گفت:
- ناهار نداریم.
شاهان کتش رو درآورد و همونطور که به سمت هال میرفت گفت:
- تخم مرغ چی؟
- اون رو داریم.
آیناز رو به روی تلوزیون نشسته بود و عصبی پاش رو تکون میداد.
شاهان خودش رو کنارش پرت کرد و دستش رو دور شونهی آیناز انداخت و گفت:
- باز که پاچه گرفتی!
آیناز با اخم خودش رو کنار کشید و گفت:
- همیشه قراره گند بزنه تو حالِ من.
همراه رها روی کاناپه نشستیم. صدف همونطور که سیبی رو گاز میزد وارد هال شد و تا ما رو دید گفت:
- اِ اومدید!
- مگه قرار بود نیایم؟
صدف به شاهان نگاه کرد و بعد به آیناز گفت:
- اینم همیشه گند میزنه تو حالِ من.
رها به طرفداری از شاهان گفت:
- چون تو و آیناز لنگهی همین.
آیناز چشم غرهای بهش رفت و بعد با ناراحتی جمع رو ترک کرد و همون موقع آراد و امیرعلی وارد خونه شدن و شاهان گفت:
- امیرعلی معمولا خانمها میذارن میرن تو کجا داشتی میرفتی؟
امیرعلی بدون اینکه جوابش رو بده نشست. آراد سیبی که دست صدف بود رو گرفت و گاز بزرگی بهش زد که صدای صدف بلند شد:
- آراد تو سطح بیشعوریت از شاهانم بیشترِ نه تو آدمی نه اون.
- دوستت دارم که دهنیت رو میخورما این چه طرز حرف زدنه؟
صدف پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. شاهان که داشت اونا رو نگاه میکرد، نگاه ازشون گرفت و رو به رها گفت:
- من برمیگردم تهران.
رها با تعجب گفت:
- چرا اونوقت؟
قبل از اینکه شاهان چیزی بگه آراد گفت:
- اسکل کردی؟ چرا اومدیم که یه روزِ بخوایم برگردیم؟
صدف برای تائید حرفش گفت:
- همونو بگو.
- پدربزرگ هانا داره میاد تهران فردا. نمیشه که اینجا باشه.
- به تو چه مربوطه خب؟
شاهان نگاه تندی به صدف کرد و من سریع گفتم:
- ببخشید نمیخواستم تعطیلاتتون رو بهم بزنم، اصلا مزاحم شاهان هم نمیشم من خودم برمیگردم. راستش اصلا فکرش رو نمیکردم یهو یکی بخواد از همدان برای دیدنم بیاد.
شاهان ابروهاش رو توهم کرد و گفت:
- اونوقت با چی و کی میخوای بری؟
آراد روی مبل لم داد و همونطور که سرش رو تکون میداد گفت:
- نه خوبه اتفاقا با شاهان برو.
رها گفت:
- خب منم میام دیگه.
- نه نه تو دو روز مرخصی گرفتی که استراحت کنی.
از جا بلند شد و گفت:
- بابابزرگت میخواد بیاد که منو ببینه بعد من نیام؟
خجالت زده نگاهش میکردم که رو به جمع گفت:
- چای یا نسکافه؟
همراه رها وارد آشپزخونه شدم. آیناز به اپن تکیه داده بود و سرش تو گوشی بود.
- رها ببخشید یهویی شد.
رها فنجونها رو توی سینی چید و گفت:
- چی میگی هانا؟ چرا انقدر معذرت خواهی میکنی چیزی نشده که.
- اتفاقا بهتر، فردا هوا خرابه زودتر برگردیم بهتره.
هر دو به سمت آیناز برگشتیم. شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- هوا شناسی گفت.
رها همونطور که چای میریخت گفت:
- راستی هانا یه چیزی میخواستم بگم دیروز یادم رفت.
- جانم بگو.
- دیروز صاحب خونه زنگ زد گفت که میخواد اجاره بگیره، گفت یا پول رهن رو بیشتر کنیم یا اجاره یا اینکه بلند شیم از اونجا.
سرم رو تکون دادم و ادامه داد:
- ۶۰ تومن دیگه میخواد، به نظر من که هم جاش خوبه هم خونش من که مشکلی ندارم با اونجا میگم تو...تو چی میتونی ۳۰ تومن سهم خودت رو بدی؟
بدون حرف همونطور که تو فکر بودم نگاهش میکردم که گفت:
- من باید زنگ بزنم بابام، ببینم میتونه برام پول بفرسته. اگه دیر بشه یا باید بلند شیم یا...یا... .
منتظر نگاهش میکردم که آروم کنار گوشم گفت:
- خب از اون آدمای مزخرفه، از منم خوشش میاد! نمیخوام هی پا پیچم بشه.
- باشه رها من سهم خودم رو زود بهت میدم.
سرش رو تکون داد و از کنارم گذشت و همراه آیناز رفتن بیرون. کلافه به کابینت تکیه دادم. ۳۰ تومن از کجا بیارم حالا؟ مامان که نداره. نمیتونم بهش بگم، اگه بگم میگه خونه رو عوض کنیم که من نمیتونم و دیگه عادت کردم به اونجا!
از آقاجون چی؟ حتما از آقاجون میتونم بگیرم فقط به مامان نمیگم. صدایی تو سرم گفت:« الان نگی دو روز بعد که میفهمه.»
سرم رو بین دستام گرفتم و زیر لب گفتم:
- بدبختی داریما.
- بدبختی چیه؟
سرم رو بلند و به شاهان نگاه کردم. چه گوشهای تیزی!
- رها میگه صاحبخونه پول رهن میخواد؛ یعنی داره اضافه میکنه.
- چقدر؟
- ۶۰ تومن.
با تعجب گفت:
- یهویی انقدر زیاد؟
شونهای بالا انداختم. گفت:
- نداری من میتونم بدم.
تند گفتم:
- نه نه؛ میتونم از آقاجونم بگیرم مشکلی نیست.
- خب خوبه، حالا چرا اینجا ایستادی؟ بیا بریم.
***
- آقاجون پیدا کردید آدرس رو؟
- آره فکر کنم نزدیک کوچتونم.
- باشه من الان میام پایین.
گوشیم رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و داد زدم:
- رها، آقاجونم رسید.
رها با حجاب از اتاق خارج شد و گفت:
- لباسم خوبه؟ چیز بهتری نداشتم.
با لبخند به تونیکش، شلوار گشاد و شالش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی هم عالی، تازه بدون آرایش خوشگل تری.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دروغ!
خندیدم و همونطور که به سمت در میرفتم گفتم:
- بیزحمت چای دم کن.
- باشه فقط پول رهن رو گفتی بهش؟
- نه حالا بیاد میگم، نترس آقاجونم همیشه پول داره.
از خونه خارج شدم تا برم پایین ببینم آقاجون تونست ساختمون رو ببینه یا نه.
دیشب نزدیک ساعت ۱۲ بود که رسیدیم تهران و من چقدر شرمندهی بچهها شدم و گفتم الانِ که کلی غر بزنن و فحشم بدن اما خوبتر از اون چیزی بودن که فکر میکردم.
شاهان خواسته بود که چیزی از دوستیمون به کسی نگم و منم فعلا به رها چیزی نگفتم.
البته که آراد شک کرده بود و متلکهایی بهم میانداخت. در ساختمون رو باز کردم و همین که پام رو تو کوچه گذاشتم سانتافهی مشکی آقاجون جلوی ساختمون ایستاد.
با لبخند ایستادم تا از ماشین پیاده بشه. باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام خوش اومدین.
با همون اخم همیشگیش گفت:
- علیک سلام، تو که میگفتی به دانشگات نزدیکه!
متعجب گفتم:
- چطور مگه؟
- شهرک غرب کجا و دانشگاه بهشتی کجا!
با خنده گفتم:
- آقاجون دیگه اونوقت باید خودم رو میفروختم تا اونجا خونه گیر بیارم.
با اخم غلیظی نگاهم کرد و من تازه فهمیدم که چی گفتم.
- ببخشید حرف مسخرهای گفتم.
- چه فرقی میکنه؟ اینجا مثلا خونههاش ارزونتره؟
- نه اصلا، حالا بفرمائید تو.
به سمت آسانسور میرفتیم که گفت:
- حالا راحت میری و مییایی؟ خوش ندارم ساعتها تو خیابون از این ماشین به اون ماشین بری.
دکمهی طبقه ی خودمون رو زدم و گفتم:
- آقاجون نگران نباشید همه چی خوبه.
چند تقه به در زدم و رها بلافاصله در رو باز کرد:
- سلام خوش اومدید.
آقاجون کفشهاش رو درآورد و گفت:
- علیک سلام ممنون.
رفت داخل و من خم شدم و کفشهاش رو از جلوی در برداشتم.
رها با ابرو به اقاجون که جلوتر میرفت اشاره کرد و زیر لب گفت:
- عصبیه!
ریز خندیدم و آروم گفتم:
- نه مدلشه.
کفشها رو داخل جا کفشی گذاشتم و همراه رها به سمت هال میرفتیم که گفت:
- ولی جذابهها، قربون اون دستمال گردن براقش. اسم آقاجونتون چی هست حالا؟
- فرامرز.
با خنده گفت:
- اوف؛ چقدرم بهش میاد.
خندیدم و چیزی نگفتم. رها دوباره خوش اومد گفت و به آشپزخونه رفت تا چای بریزه.
کنار آقاجون نشستم و گفتم:
- مادر جون خوب بودن؟ از عمه مهراوه و عمو چخبر؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- همه خوبن و سلام رسوندن. عمهت هم میخواست بیاد ولی دیروز مهرداد و زنش از کانادا اومدن دیگه نتونست بیاد.
- اِ؛ چشمتون روشن!
به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- رها خانم ایشون بودن؟
- بله.
- دختر خوبی به نظر می.رسه، خوش برخورده!
- بله خیلی خانمه!
***
وارد اتاق رها شدم. سمت چپ تخت دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود.
کنارش دراز کشیدم. گفت:
- آقاجونت خوابید؟ رو تخت تو راحته؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره.
گوشی رو کنار گذاشت و به طرفم چرخید و گفت:
- گفتی بهش؟
- آره نمیدونی که چقدر غر زد.
رها با تعجب گفت:
- غر چرا؟
همونطور که به سقف نگاه میکردم گفتم:
- میگه شصت تومن بزارید رو این خونه که چی بشه؟ حداقل برو محلهی بالاتر که نزدیکتر به دانشگاهت باشی و از این حرفا.
- خب آخرش؟
- هیچی دیگه گفتم اینجا رو دوست دارم، تازه به رها و اینجا عادت کردم؛ اونم گفت باشه!
نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
- خداروشکر، فردا بابام برام پول میریزه برم بنگاه بدم به این مرتیکه.
***
با کلافگی بلند شد و لبهی تخت نشست و دستی به پیشونیش کشید.
برگشت و نیم نگاهی به صدف که در خواب عمیقی فرو رفته بود نگاه کرد. از جاش بلند شد و تیشرتش رو از لبه تخت برداشت و از اتاق خارج شد.
تیشرت رو پوشید و از روی میز جلوی مبل بستهی سیگار رو برداشت و یه نخ بیرون کشید و گوشهی لبش نگه داشت. به طرف آشپزخونه رفت و فندک رو برداشت و روشنش کرد.
به کانتر تکیه داد و دود سیگار رو با حرص بیرون داد. پشیمون بود، بدکاری کرده بود! دو هفتهای میشد با صدف بود. نه خیلی جدی، ولی دیشب یهو همه چی عوض شد. قرار بود از لواسون که برگشتن به صدف بگه تمومش کنن ولی انگار نمیشد. تا اینکه گند زده شد به همه چی.
پوفی کشید و به فیلتر سیگار که داشت میسوخت نگاه کرد. به شاهان چی میگفت؟ دیگه روی نگاه کردن به حاج رشید رو نداشت. حاج رشید هیچی، شاهان رو کجای دلش میذاشت؟
همه چی که تقصیر اون نبود، صدف خودش رضایت داد خودش لوندی کرد. میخواست که منصرفش کنه، کلی بهش گفت:«صدف یهو صبح پا میشی ترورم میکنی، بس کن.»
سیگار رو با خشم توی سینک پرت کرد و دستش به لیوان روی میز رفت تا پرتش کنه که پشیمون شد و تنها دستش رو مشت کرد.
اگه دختر دیگهای بود، براش انقدر مهم نمیشد و جوش نمیزد، ولی صدف خواهر بهترین دستش بود و از همه مهم تر فقط شنوزده سال داشت.
برگشت تا از آشپزخونهی کوچک آپارتمان هشتادوپنج متریش خارج بشه که صدف رو با رنگ و روی پریده وسط هال دید.
- ص...صدف؟
صدف دوتا دستهاش رو روی صورتش گذاشت روی زانو نشست و زد زیر گریه. چیکار باید میکرد؟ اصلا بلد نبود چطور باید رفتار کنه! ناز بکشه؟ نمیتونست.
- صدف چرا گریه میکنی؟
نزدیکش رفت و دستش رو پشت کمرش گذاشت گفت:
- حالت خوبه؟
صدف فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت. کلافه تکونش داد و گفت:
- صدف با توام!
زیرلب زمزمه کرد:
- من بهت گفتم و تو اهمیت ندادی.
صدف بینیش رو بالا کشید و گفت:
- الان فقط من مقصرم؟
- نه!
آراد رو کنار زد و همونطور که بلند میشد زیر لب گفت:
- حماقت کردم، حماقت!
***
- سلوا چرا چرت و پرت میگی!
سلوا دست به سینه شد و همونطور که اخم کمرنگی داشت گفت:
- خب تو مگه میشناسی پسرَ رو؟ یهویی باهاش دوست شدی و حالا میخوای بری مهمونی؟ والا نمیشناسمت دیگه.
جملهی آخرش مثل پتکی شد که محکم به سرم زدن. مگه چیشده بود که دیگه من رو نمیشناخت!
- یع...یعنی چی؟ چیکار کردم مگه؟
سلوا ابروهاش رو بالا انداخت:
- هیچی!
- مسخره میکنی؟
سلوا لای کتابش رو باز کرد و همونطور که به نوشتهها چشم دوخته بود خبیثانه گفت:
- یه دختر سر به زیر و مومن یهو شد دوست دختر پسر فلانی. زود عوض شدی هانا!
ابروهام رو توهم کردم و گفتم:
- فلانی کیه؟ درضمن من عوض نشدم و کار اشتباهی هم نمیکنم، فقط یه دوستی سادست.
سلوا با تعجب گفت:
- تو...تو شاهان رو نمیشناسی؟
با گیجی گفتم:
- نمیفهمم چی میگی سلوا.
خواستم بلند شم که گفت:
- باباش شهردار تهرانه. رشید رستگار! نگو که نمیدونستی. اوایل انقلاب هم برای دورهای تو مجلس بوده.
آب دهانم رو قورت دادم و حیرت زده به سلوا که با پوزخند نگاهم میکرد چشم دوختم.
- مثل اینکه واقعا نمیدونستی چه تیکهای رو صاحب شدی.
حیرتم جاش رو به اخم داد و با حرص روی صندلی نشستم و گفتم:
- سلوا من هیچکی رو صاحب نشدم، چرا هی دوست داری بگی که من با شاهان رابطهای فراتر از یه دوستی دارم؟ ها؟ که روانم رو خراب کنی؟
چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
- به من چه اصلا.
روش رو ازم گرفت و خودش رو با کتابش سرگرم کرد. نفسم رو به بیرون فوت کردم و دست به سینه نشستم. چرا بچهها به این موضوع اشاره نکرده بودن؟ چرا خود شاهان چیزی نگفت؟
صدایی تو سرم می گفت:«خب چیز مهمی نیست، تو چرا الکی خودت رو درگیر میکنی؟»
صدای دیگهای مدام تو سرم تکرار میشد:«حواست باشه، حواست باشه...»
بدون توجه به سلوا از سلف خارج شدم و به سمت ساختمون دانشگاه به راه افتادم و به سالن امتحان رفتم. سعی کردم فقط ذهنم رو روی امتحان متمرکز کنم، نه به شاهان فکر کنم و موقعیتش نه به مهمونی امشب.
***
رها مشغول فر کردن موهام بود و من مشغول کندن پوست لبم. داشت موهام رو درست میکرد که من یه شب بدون شال یا روسری باشم. از من انکار و از اون اصرار!
توی دلم آشوب بود و احساس بدی داشتم و مدام تصویر مامان جلوی چشمم بود.
با صدای زنگ پیامک گوشیم صفحش روشن شد و اسم sh روی صفحه خودنمایی کرد.
رها پشت سرم ایستاده بود. پیام رو باز کردم:
- سلام زیبا چخبر؟ آماده شدی؟
تایپ کردم:
- سلام؛ کاملا نه.
بدون اینکه منتظر باشم صفحهی گوشی رو خاموش کردم و رو به رها گفتم:
- بسه دیگه تموم نشد؟
رها پوفی کشید و گفت:
- چرا بلند شو.
از جا بلند شدم و به سمت آیینهی میز توالت برگشتم. یه نگاه به آیینه میکردم و یه نگاه به رها.
خوشگلتر شده بودم. موهای کوتاهم، فرهای درشت شده بود و حالا کمی بالاتر از شونههام بود، صورت گردم آرایش داشت و خط چشمی که رها برام کشیده بود چشمهام رو درشتتر نشون میداد.
با وسواس دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- رها این زیادیه.
تکیهاش رو از میز گرفت و گفت:
- گمشو بابا.
دستمال مرطوبی برداشتم و گفتم:
- رژم رو پاک میکنم.
دستمال رو روی لبهای صورتی رنگم کشیدم و رها بیتفاوت شونهای بالا انداخت و مشغول لباس عوض کردن شد.
برق لب مایع رو برداشتم و روی لبم کشیدم، این باز بهتر بود.
به اتاقم برگشتم و قبل از اینکه پالتوم رو بپوشم دوباره تو آیینه نگاهی به خودم انداختم. کت و شلوار آبی خیلی روشن و ملایمی پوشیده بودم و از زیر کت یه شومیز سفید ساتن.
یکمی رسمی بود ولی رها گفت که مهمونی مثل پارتی نیست و جشن سالگرد ازدواج یکی از دوستاشونه.
پالتو رو تنم کردم و یه شال حریر روی موهام انداختم. بهتر بود که این شال رو سرم کنم چون اصلا شالم رو در نمیارم. کفشهای پاشنه دارم رو همراه کیف دستیم برداشتم و از اتاق خارج شدم. رها توی آشپزخونه بود و آب میخورد.
- بریم رها؟
لیوان آب رو روی اپن گذاشت و گفت:
- آره آره دیر شد.
توی ماشین که نشستیم وارد پیامکها شدم تا پیامها رو چک کنم.
شاهان دیگه جوابی نداده بود ولی پیامی از شیرین داشتم:
- سلام هانا جون چطوری؟ وقت داشتی یه زنگ بزن کارت دارم.
جوابش رو ندادم و گذاشتم هر وقت که وقت داشتم بهش زنگ بزنم. گوشی رو بیصدا کردم و داخل کیفم انداختم.
***
به تالار مورد نظر که رسیدیم رها خواست ماشینش رو داخل پارکینگ ببره که گفتن جا نداره و پس همون اطراف ماشین رو پارک و بعد هر دو از ماشین پیاده شدیم.
زمین هنوز از بارون صبح خیس بود و آروم راه میرفتم تا یه وقت زمین نخورم.
گوشی رها زنگ خورد و جواب داد:
- جانم؟...رسیدیم...خداحافظ.
وارد باغ تالار شدیم، توی باغ میز و صندلی چیده بودن ولی پیشخدمت گفت که همه داخل سالن هستن.
با دیدن آیناز و امیرعلی به سمتشون رفتیم. بعد از سلام و احوال پرسی کنارشون نشستیم.
رها همونجا پالتو و شالش رو درآورد و منم همین کار رو کردم منتهی شالم رو دست نزدم.
پالتوم رو پشت صندلی گذاشتم و رو به امیرعلی گفتم:
- شاهان و آراد نیومدن هنوز؟
به جای اون آیناز گفت:
- چرا همینجان.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم ولی شاهان رو ندیدم. کمی بعد صاحب مجلس همراه همسرش برای خوش اومد گویی اومد و رها به من اشاره کرد و گفت:
- ایشون هانا خانم هستن.
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- کوروش و آیه هم از دوستان خوبمون هستن هانا جون.
تنها با آیه دست دادم و گفتم:
- خوشبختم، مبارک باشه.
امیرعلی به پشت کوروش زد و با خنده گفت:
- والا از وقتی ازدواج کردن کمتر با ما میان بیرون.
کوروش سرش رو تکون داد و گفت:
- متاهلیه دیگه( به آیناز اشاره کرد) نوبت شما هم میرسه.
بعد از کمی حرف زدن اونها رفتن و شاهان و آراد هم پیداشون شد.
- به به خانم هانا محمدی! قرار سیاسی، مجلسی یا جلسهای تشریف میبرین؟
لبم رو گزیدم و گفتم:
- واقعا خیلی رسمیه؟
شاهان کنارم قرار گرفت و گفت:
- نه زر میزنه خیلی هم برازندس.
همه حرفش رو تائید کردن و آراد گفت:
- آره بهت میاد، شالتم خیلی قشنگه.
خیره نگاهش میکردم که گفت:
- نه جون تو جدی میگم.
امیرعلی و آیناز با گفتن اینکه میرن برقصن بلند شدن. آراد و رها با هم حرف میزدن که شاهان خودش رو به طرفم کشید و آروم گفت:
- خیلی خوشگل شدیا!
لبخندی زدم و دوباره گفت:
- دیگه بهتره عادت کنی و حداقل شالت رو بذاری کنار.
لبخندم جمع شد و گفتم:
- چرا؟ چه ناراحتی برای تو داره؟
لبخند گرمی زد و همونطور که لبهی شالم رو روی شونم صاف می کرد گفت:
- ناراحتی نداره، برای خودت میگم.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- همه نگاهت می کنن.
صاف نشست و دیگه چیزی نگفت. خب بد نمیگفت، اگه مثل بقیه باشم کمتر توی چشمم.
صدایی توی سرم گفت:
- یعنی بیحجاب باشی با بقیه یکی میشی و کسی نگاهت نمیکنه؟ گناهی نداره؟
با صدای نازک دختری که سلام میکرد نگاه از لاک روی ناخنهام گرفتم و سرم رو بلند کردم.
پیراهن بلند مشکی از جنس لمه پوشیده بود و کنارش چاک داشت و پای راستش معلوم بود.
رها و آراد با تعجب جوابش رو دادن. شاهان اخم کرد و همونطور که از جا بلند میشد گفت:
- علیک، اینجا چیکار میکنی؟
دخترک کنار رها نشست و گفت:
- کجا! بشین، همین میز خوبه کنار دوستات میشینیم.
به رها نگاه کرد و با لبخند گفت:
- خوبی رها جون؟ خیلی وقته ندیدمت.
رها باهاش دست داد و گفت:
- ممنون تو چطوری مانلی جون؟
با حیرت نگاه از اون دوتا گرفتم و به شاهان نگاه کردم که مستقیم بهم نگاه میکرد. مانلی؟ اگه بخوام بگم رقیبم که من جلوش خیلی کم میارم. دختر لوند و خوشگلی بود.
شاهان کلافه دوباره نشست و گفت:
- کوروش دعوتت کرد؟
- نه آیه! یادت نرفته که آیه دوست منه.
به من نگاه کرد که مجبور شدم لبخند پر استرسی بزنم. ناخود آگاه جلوش اعتماد به نفس رو از دست دادم.
- معرفی نمیکنین؟
رها بهم نگاه کرد و کوتاه گفت:
- هانا، مانلی دوست دختر شاهان.
آراد به شاهان نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت و من گیج از معرفی رها که مانلی رو «دوست دختر شاهان» خطاب کرده بود.
مانلی با ناز دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
- رها همیشه کوتاه حرف میزنه.
باهاش دست دادم اما سریع دستم رو کشیدم و دوباره گفت:
- نفهمیدم شما کی هستی؟ دوست دختر آراد؟
آراد بلند خندید و رها گفت:
- نه همخونهی منِ.
مانلی یه تای ابروش رو ماهرانه بالا انداخت و گفت:
- اصلا به تیپ شما ها نمیخوره.
رها ابروهاش رو توهم کرد و گفت:
- تیپ ما؟
مانلی راحت به صندلی تکیه داد و گفت:
- خب هانا جون از لباس پوشیدنش معلومه که از قشر متفاوتی هست.
نگاهش رو بهم دوخت و ادامه داد:
- مگه نه؟ از کدوم شهرستان میای؟
لب پایینم رو گزیدم و دستهای عرق کردم رو توهم گره کردم. معلوم بود که داره طعنه میزنه.
قبل از اینکه جواب بدم شاهان محکم گفت:
- همدان.
رها سرش رو تکون داد و گفت:
- دیگه تو فضولی نکن بهمون میخوره یا نه!
- فکر نمیکنم از سرزمین ناشناختهای اومده باشم که انقدر باعث تعجبتون شده، مانلی جان!
مانلی خندید و گفت:
- خب شاید تو این جمع رو زیاد نمیشناسی. به هر حال از آشناییت خوشحال شدم عزیزم.
آراد کمی از نوشیدنی داخل جامش نوشید و گفت:
- مانلی جوری حرف نزن حالا بدبخت فکر کنه ما خلافکاریم.
شاهان پوفی کشید و رو به مانلی گفت:
- پاشو بیا.
- که بریم برقصیم؟
شاهان از جا بلند شد و همونطور که دکمهی کتش رو میبست گفت:
- نه.
مانلی شونهای بالا انداخت، بلند شد و گفت:
- خب کارِ دیگهای که نمیشه اینجا کرد، بزار دو دقیقه بشینم.
رها با چندش نگاهش کرد و آراد با پوزخند بدرقشون کرد.
- وای دخترهی پرحرف انقدر ازش بدم میاد.
آراد دستش رو پشت صندلی که شاهان یه دقیقه پیش روش نشسته بود انداخت و رو به رها گفت:
- اونم از تو بدش میاد منتهی نمیدونم چرا انقدر تو روت خوبه.
رها خندید و گفت:
- خب دیگه اینم از ویژگی زناست. البته زنای دو رویی مثل مانلی.
من هنوز به شاهان و مانلی نگاه میکردم که برخلاف حرف شاهان کمی اونطرفتر از پیست رقص، مانلی دستهاش رو دور گردن شاهان حلقه کرده بود و اون انگار داشت چیزی بهش میگفت.
با نشستن دست رها روی شونم به طرفش برگشتم و گفت:
- ناراحت که نشدی از حرفاش؟ معمولا با تیکه حرف میزنه.
سرم رو به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- نه بابا چیز خاصی نگفت که.
آراد هم بلند شد و دستش رو به سمت رها گرفت و گفت:
- این بندهی حقیر رو همراهی میکنی ای بانو؟
- کمبود دوست دختر داری؟ دخترا رو چیکار میکنی؟
آراد آه الکی کشید و گفت:
- بدبختم دیگه. نمیدونم من لیاقت اونا رو ندارم یا اونا لیاقت من رو ندارن.
- انقدر چرت و پرت میگی که میرن.
با لبخند آراد رو نگاه میکردم که رها گفت:
- هانا من برم یه دور با این برقصم، بعد میام.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- برو عزیزم.
آراد نارنگی توی پیش دستیم گذاشت و گفت:
- اینو بخور تا مامان رها برگرده.
با خنده اخمی کردم و اون دست رها رو گرفت و رفتن.
پوفی کشیدم و دستهام رو زیر سینه جمع کردم، همونطور که گوشهی لبم زیر دندون بود و میجوئیدمش به شاهان و مانلی نگاه میکردم که حالا مانلی دیگه لبخند به لب نداشت و جدی زل زده بود به شاهان.
زیر لب گفتم:
- خدا لعنتت کنه دخترهی خوشگل!
یهو سر شاهان به طرفم برگشت و نگاهم کرد. سریع نگاهم رو گرفتم و به رها و آراد زل زدم.
پسرهی احمق هنوز دوست دختر داره بعد به من ابراز علاقه میکنه.
واگویه گفتم:
-آخه تو از کجا پیدات شد یهو!
حس بدی بود، تنها سر میز نشسته بودم. اگه جراتش رو داشتم حتما میرفتم و به جمع رقصندهها اضافه میشدم. مانلی راست میگفت، ما با هم تفاوتهایی داریم.
کلافه از جا بلند شدم و از سالن خارج شدم. از کنار سرویس بهداشتی و رختکن گذشتم و به باغ رفتم.
باغ تالار یه جایی بیرون از شهر بود، جایی که سر و صدای این مهمونی مختلط به گوش گَشت و نیروی انتظامی نرسه.
سرم رو بلند و به آسمون نگاه کردم، با اینکه تاریک و سیاه بود ولی ابری به نظر میرسید و هوا سوز داشت.
تک و توک آدم توی باغ بودن که اونها هم به هوای سیگار کشیدن و هوا خوردن اومده بودن بیرون.
به سمت یکی از میزها رفتم و صندلی فلزی پوشیده شده از روکش ساتن رو بیرون کشیدم و نشستم.
دستهام رو زیر سینه جمع کردم و دوباره به آسمون نگاه کردم.
- فکر نکنم لباستون مناسب هوای بیرون باشه.
ترسیده به سمت پسری که مخاطبش من بودم برگشتم. قد بلندی داشت، همچنین موهای مشکی بلندی! کت کتان طوسی پوشیده بود و بین انگشتهاش پیپ قهوهای رنگی قرار داشت.
لبخندی زد و گفت:
- سلام.
آب دهانم رو قورت دادم و کمی جمع و جور تر نشستم و گفتم:
- س..سلام.
بدون اینکه دستش رو به طرفم بگیره گفت:
- کامرانم برادر کوروش. تا حالا شما رو بین دوستهای کوروش و آیه ندیدم.
این یعنی اینکه باید خودت رو معرفی کنی هانا.
- من...هانام، خب من همراه رها و آراد اینا اومدم.
ابروهاش رو بالا انداخت و همونطور که دود پیپش رو بیرون میداد گفت:
- آها متوجه شدم.( به صندلی کنارش اشاره کرد) میتونم بشینم؟
سرم رو تکون دادم، نشست و بیاختیار گفتم:
- چه بوی خوبی داره!
متوجه شد که بوی پیپ رو میگم:
- بله همینطوره. دوست دختر آراد هستید؟
چرا آراد؟ یعنی من هیچ جوره به شاهان نمیخورم؟ شاید بخاطر حضور مانلی!
- نه ما فقط دوستیم.
- هانا؟
هر دو به طرف شاهان که به سمتمون میومد برگشتیم. از جا بلند شدم، کامران هم همینطور.
کامران بهش سلام کرد و شاهان سرش رو تکون داد و رو بهم گفت:
- دیدم نیستی نگران شدم، سرده بیا بریم تو.
کامران پیپ رو گوشه لبش گذاشت و بهم نگاه کرد و بعد از اینکه پکی به پیپ زد گفت:
- نمیدونستم با آقای رستگار آشناییت دارید.
با آرامش و ادب حرف میزد. تنها لبخند زدم و چیزی نگفتم ولی شاهان گفت:
- آقای دکتر هوا سرده شما هم بفرمایید داخل.
کامران سرش رو تکون داد و گفت:
- انقدر سر و صدا هست که آدم دیوونه میشه، هوای بیرون بهتره.
شاهان تنها از روی تائید سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت و این یعنی اینکه بریم.
رو به کامران گفتم:
- خوش حال شدم از آشناییتون.
- همچنین خانم.
همراه شاهان به طرف سالن میرفتیم، کمی که از کامران فاصله گرفتیم؛ دستم رو کشیدم و شاهان با تعجب نگاهم کرد.
بعد فهمید که دلخورم گفت:
- چون با مانلی رقصیدم؟ رقصیدم که دهنش رو ببندم. زنا آدم رو کلافه میکنن.
با چشمهای درشت شده نگاهش میکردم که خندید و یهو خم شد و گونم رو بوسید و گفت:
- چشمهات رو اونطوری نکن، حالا نه همهی زنا... .
دستم رو روی گونم گذاشتم، گونه که نه انگار روی تنور داغ گذاشتم.
- قرمز شدی باز، عیب نداره عادت میکنی!
عادت به چی؟ گناه!
بیتوجه به حرفش گفتم:
- تو گفتی دیگه با مانلی نیستی.
- نیستم.
در سالن رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من برم.
- ولی باهاش داشتی میرقصیدی و رفتار اون یه چیز دیگه میگفت.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و همونطور که به طرف میز خودمون میرفتیم گفت:
- دوست داری با تو هم میرقصم. هانا رقصیدن که نشونهی دوست داشتن یکی نیست، درضمن مانلی از این دخترای آویزونه ولش کن! بگو ببینم تو با کامران چی میگفتی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی! فقط یه آشنایی بود.
همین که به میز نزدیک شدیم مانلی گفت:
- ایناها، شاهان پیداش کرد.
نگاه بقیه به سمتمون برگشت و رها گفت:
- کجا بودی؟
سر جای قبلیم نشستم و گفتم:
- بیرون، چطور مگه؟
- هیچی نگرانت شدم.
به رها لبخند زدم و مانلی باز گفت:
- هانا جون پاشو یدور با شاهان برقص خب.
من به مانلی نگاه کردم و رها با ابروهای توهم رفته به من نگاه کرد.
- من...اهل رقصیدن نیستم.
مانلی تکیهای از شیرینی داخل دهانش گذاشت و گفت:
- وا!
رها نگاهش رو ازم گرفت و رو به مانلی گفت:
- بیخیال مانلی چیکار به هانا داری؟
مانلی شونهای بالا انداخت و همونطور که به شاهان نگاه میکرد گفت:
- گفتم شاید رقصیدن با شاهان مجابش کنه.
شاهان نفسش رو فوت کرد و گفت:
- دهنت رو ببند مانلی.
کلافه نگاهی به جمع انداختم، چرا انقدر دختر تو مخی بود؟
آراد چشمکی زد و گفت:
- شاهان رو دوست نداری میخوای با من برقص.
شاهان خیره نگاهش کرد و گفت:
- خفه شو.
چشم غرهای به آراد رفتم و رها با حرص گفت:
- اِ؛ شما چیکار به رقصیدن این بیچاره دارین؟ این همه آدم فقط نشستن، به رقصیدن باشه که با من میرقصه.
آراد با خنده گفت:
- از این رقص دو نفریا؟ اونوقت میگن اینا از اونان.
من و رها کلافه بهش نگاه کردیم که گفت:
- اوکی.
مانلی دستی به موهای لختش کشید و گفت:
- حالا گفتم بگم، نکه پسرای جمع بهش درخواست ندادن... !
با اخم نگاهش میکردم، اخم داشتم ولی توی دلم آشوب بود و دستام عرق کرده بود. دلم میخواست برم یجا گریه کنم. چرا نمیتونستم جوابش رو بدم؟
امیرعلی لیوان نوشیدنیش رو روی میز گذاشت و گفت:
- مانلی جان، ما اخلاق هانا جون رو میشناسیم، اگه بخواد برقصه نیاز به درخواست ما نداره! جو رو متشنج نکن.
شاهان دستش رو پشت صندلیم گذاشت ولی نگاهش هنوز به مانلی بود، بهش نیم نگاهی کردم که گفت:
- مانلیه دیگه؛ گاهی خیلی حرف می زنه.
لحظهای همه ساکت شدن، آیناز نگاهی به همه انداخت و گفت:
- بابا چتونه؟ از مهمونی لذت ببرین.
کسی چیزی نگفت و همون موقع پیشخدمتها شام رو سرو کردن.
***
بیحوصله کتاب رو بستم و از روی تخت بلند شدم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم، ۶ غروب بود.
از اتاق خارج شدم و دو تقه به در اتاق رها زدم و گفت:
- بیا تو.
امروز انگار حال و حوصله نداشت. به چارچوب تکیه دادم و گفتم:
- خوبی؟ انقدر ساکتی که فکر کردم نیستی.
سیگارش رو لبه نردههای بالکن خاموش کرد و همونطور که میاومد تو گفت:
- گفتم بهت امروز با یکی آشنا شدم؟
با کنجکاوی روی تخت نشستم و گفتم:
- نه بگو ببینم.
پتو رو از دورش برداشت و با پوزخند گفت:
- میخوای اول تو بگو.
ابروهام رو بالا انداختم و با گیجی گفتم:
- من! چی رو؟
- داستان خودت و شاهان.
موهام رو پشت گوشم زد و نگاهم رو ازش گرفتم:
- داستانی نداریم که فقط...فقط دوستیم.
- دوست؟ باشه!
نگاهش میکردم که نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
- نمیدونم چرا بهم نگفتی ولی خب...حواست باشه مثل خیلیا خریت نکنی، مثل من!
- امروز خوب نیستی چیزی شده؟
سیگاری برداشت و روشن کرد:
- زیبا، یکی از هم کلاسیهای دوران دانشگام شده زن بابام!
از تعجب چشمام گرد شد و نا خود اگاه کلمهی «کثیف» رو به لب آوردم.
دود سیگار رو بیرون داد و به تاج تخت تکیه زد و گفت:
- شده زن دوم، یعنی من الان دوتا نامادری دارم. دیروز دیدم فالوم کرده تو اینستا نگو میخواسته نشون بده که عقد بابام شده.
خندید و سرش رو به طرفین تکون داد. با درموندگی نگاهش میکردم، نمیدونستم چی بگم بهش.
- زن اولش و خواهر ناتنیم منو ترور کردن که تو اینو انداختی تو دامن بابات! از اونطرف زیبا با پرویی پی ام داده تو هم پاشو بیا ترکیه پیش ما.
دوباره خندید. خودم رو بالا کشیدم و کنارش نشستم که دراز کشید و سرش رو روی پام گذاشت. دستم رو روی سرش گذاشتم و گفتم: مهم اینه جلوی چشم تو نیستن؛ خودت رو انقدر ناراحت نکن رها.
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- تازه دارم میفهمم من هیچکی رو ندارم، هیچ خانوادهای ندارم.
- نگو اینطوری.
با صدای گرفتهای گفت:
- مامانم بخاطر این دق کرد دیگه، به بهونه اینکه مامانم دیگه بچه دار نمیشه و من دخترم رفت سهیلا رو گرفت. ولی خب از اونم الان یه دختر داره. همه چیزای خوب برای اون عفریته و دخترشه... !
مکث کرد و پکی به سیگارش زد:
- ماهی یبار هم خبری از من نمیگیره، رها مردهای زندهای؟
- چرا تو باهاش نرفتی ترکیه؟
- اونجا رو دوست ندارم، از همه مهمتر سهیلا و غزل رو نمیتونم تحمل کنم. میبینمش یاد شکستگیهای مامانم میافتم.
خم شدم و سرش رو بوسیدم و گفتم:
- عوضش دوستهای خوبی داری.
لبخند تلخی زد و گفت:
- آره.
- نگفتی با کی آشنا شدی.
بلند شد و نشست. ته سیگارش رو توی جا سیگاری انداخت و گفت:
- توی شرکتمون دیدمش دیروز، حالا امشب قراره باهاش برم شام بیرون ولی حوصلشو ندارم.
همونطور که از روی تخت بلند میشدم گفتم:
- حوصله ندارم چیه؟ پاشو من آرایشت میکنم.
به سمت کمد لباسهاش رفتم و با تعجب گفت:
- اِ؛ مگه تو هم بلدی آرایش کنی؟
با خنده اخم کردم که خودش هم خندید و گفت:
- باشه.
***
تو بالکن اتاق رها ایستاده بودم، شمارهی شیرین رو گرفتم و بعل از خوردن چند بوق جواب داد:
- الو سلام.
نگاه از گربهی سیاه کنار جدول گرفتم و گفتم:
- سلام شیرین جان خوبی؟
با دلخوری گفت:
- رفتی که زنگ بزنیا، پریروز بهت پیام دادم.
- ببخشید بخدا یادم رفت. حالا چیشده؟
با ذوق زدگی گفت:
- عمت اینا یه وقت بهت زنگ نزدن دربارهی من بپرسن؟
با گیجی گفتم:
- نه چطور مگه؟
- عموت ازم خواستگاری کرده، آخر هفته قراره بیان خواستگاریم.
با حیرت دستم رو روی دهانم گذاشتم و بعد خندیدم و گفتم:
- واقعا؟
- اهوم، من که اولش هنگ بودم. عموی هانا و من؟
همونطور که با لبخند به ماشینهای داخل کوچه نگاه میکردم گفتم:
- حالا تو چی جواب میدی؟
نفسش رو توی گوشی فوت کرد و گفت:
- به نظرت دیوانم همچین کیسی رو از دست بدم؟
- آره واقعا، فقط فاصله سنی زیاد میشه بهش فکر کردی؟
- آره اوکیه.
لبخندم پهن تر شد و گفتم:
- خب پس شدی فامیل خودمون.
بعد از اینکه با شیرین حرف زدم از بالکن اومدم بیرون و از اتاق رها خارج شدم.
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم نگاهی به ساعت دیواری انداختم، ۹ شب رو نشون میداد.
زیر کتری رو روشن کردم و به سمت کابینت رفتم تا بیسکوئیت بردارم که صدای زنگ ایفون بلند شد.
واگویه گفتم:
- این وقت شب؟
به طرف آیفون رفتم و با دیدن شاهان لبخندی زدم و در رو باز کردم.
به سمت اتاق پا تند کردم. رو به روی آیینه میز توالت ایستادم و با کش کوچیک موهام رو بستم و تیشرتم رو با یه دورس صورتی رنگ عوض کردم.
با صدای زنگ در از اتاق خارج شدم و به طرف در رفتم، نفس عمیقی کشیدم و بعد در رو باز کردم:
- سلام.
یه دسته گل نرگس توی دستش بود. گل رو به طرفم گرفت و گفت:
- سلام.
گل رو گرفتم و همونطور که میرفتم کنار تا بیاد تو لبخند پهنی زدم و گفتم:
- ممنون.
اومد تو و کتونیهای ساق دارش رو درآورد و گفت:
- رها نیست؟
جلوتر ازش راه افتادم و گفتم:
- رفته بیرون. بیخبر اومدی؟
وارد آشپزخونه شدم، پشت سرم اومد و گفت:
- خبر دادن یا ندادن؛ چه فرقی میکنه؟
گلها رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشتم و گفتم:
- شام خوردی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره پیش آراد بودم.
قوری رو برداشتم و زیر شیر آب گرفتم تا بشورمش. سرم پایین بود و تند تند با اسفنج روی قوری میکشیدم که حس کردم پشت سرم ایستاده.
دستش رو از کنارم به کابینت سینک تکیه زد و کمی به طرفم خم شد و چند تار از موهام که لای کش نرفته بود رو پشت گوشم زد و من حرکت دستم روی قوری کند شد، آب دهانم رو قورت دادم.
پشت شَستش رو روی گونم کشید و بیاختیار چشم هام رو بستم.
- سردی چقدر!
نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم. دستش رو دراز کرد و شیر رو بست و گفت:
- بسه چقدر میشوریش!
به قوری توی دستم نگاه کردم و گفتم:
- تو...تو برو بشین تا چای دم کنم.
با انگشت اشاره به نوک بینیم زد و عقب رفت. همونطور که از آشپزخونه میرفت بیرون گفت:
- بیا ببینم بلدی بازی کنی یا نه.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی سینم گذاشتم. شیر آب رو باز کردم و نصف لیوان آب خوردم.
بدنم سرد بود ولی انگار از درون گر گرفته بودم. چای داخل قوری ریختم و بعد روی کتری گذاشتمش.
از رو به رو شدن باهاش استرس داشتم. شاهان خطری نداشت ولی هنوز عادت به تنها دیدنش نداشتم.
در کابینت رو باز کردم و بستهی بیسکوئیتهای شکلاتی و نارگیلی رو بیرون آوردم و مشغول چیدنشون توی ظرف بودم که شاهان با صدای بلند گفت:
- آقا من چای نمیخوام، اومدم بخاطر تو نه چای و شیرینی.
بیسکوئیتها رو تو همون حال ول کردم و به آرومی به طرف هال رفتم.
روی کاناپه سه نفره جلوی تلوزیون نشسته بود، دستهی پلی استیشن تو دستش بود و نگاهش به تلوزیون.
بهم نگاه کرد و گفت:
- چیه؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی.
خواستم روی مبل تک نفره بشینم که به کنارش اشاره کرد و من مسیرم رو به سمتش تغییر دادم.
دستهای رو روی پاهام گذاشت و گفت:
- رها کجا رفت؟
دسته رو برداشتم و گفتم:
- با یکی قرار داشت، مثل اینکه از همکاراشه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- یارو رو تو دیدی؟
- نه.
- گفت کی میاد؟
چقدر رها براش مهم بود. لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نگفت.
باز هم سرش رو تکون داد و گفت:
- آسونترین بازی که رها داره اینه.
به تلوزیون نگاه کردم. اسم بازی رو نمیدونستم، ولی به قول معروف بزن بزن بود. حداقل سرگرم میشدیم.
بعد از چند دور بازی کردن که من همش رو باختم شاهان بلند شد و دستگاه رو خاموش کرد.
سرم رو به پشتیه کاناپه تکیه دادم. تیشرتش رو صاف کردن و دوباره کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت که تکیهام رو گرفتم و صاف نشستم.
- خوابت میاد؟
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
- نه، چای میخوری؟
لبخند زد و گفت:
- آره.
به آشپزخونه رفتم و چای ریختم. خم شدم و سینی چای و بیسکوئیت رو روی میز گذاشتم و همونطور که کنارش مینشستم گفتم:
- نگفته بودی بابات شهردار تهرانه.
لحظهای شوکه شد، انگار توقع نداشت بدونم. خم شد و فنجون چاییش رو برداشت و خونسرد گفت:
- فکر نمیکردم مهم باشه.
- نیست! فقط...نمیدونم، انگار باید میدونستم.
- خب عزیزم بابام شهرداره. دونستنش چه فرقی برای تو میکنه؟
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. کنترل تلوزیون رو برداشت و بعد از بالا و پایین کردن کانالها، روی کانالی که فیلم نشون میداد نگه داشت.
من رو به سمت خودش کشید و گفت:
- تا رها بیاد یه فیلم ببینیم.
***
با احساس سنگینی چیزی روی بازوم و بوی عطری که توی بینیم پیچیده بود آروم پلکهام رو باز کردم.
با دیدن چشمهای بستهی شاهان که کنارم خوابیده بود چشمهام تا انتها باز شد و یهو پریدم عقب که شاهان با اخم چشمهاش رو باز کرد و دستش رو از روی بازوم برداشت.
کاناپه رو کی باز کردیم که شد تخت؟ کی من خوابم برد؟ رها کجاست که من الان کنار شاهان خوابیدم؟
دستی به چشمهاش کشید و با لبخند گفت:
- صبح تو هم بخیر! چه وضع بیدار شدنه؟
عقب رفت و لبه کاناپه نشست. منم بلند شدم و موهام رو که باز بود پشت گوشم زدم و گفتم:
- من کی خوابم برد؟
دستی بین موهای بهم ریختش کشید و گفت:
- هنوز فیلم تموم نشده بود.
با صدای دست یکی که از پشت سرمون میاومد ترسیده به پشت سرم نگاه کردم.
رها به دیوار تکیه داده بود و با خنده نگاهمون میکرد. شاهان خونسرد از جا بلند شد و به سمت توالت رفت.
صورتم رو با دستام پوشوندم و رها روی مبل تک نفره نشست و گفت:
- خوش گذشت هانا خانم؟
با درموندگی گفتم:
- تو رو خدا هیچی نگو.
- من یه ساعت پیش اومدم. میخواستم یه جیغ بزنم دوتاتون بپرید ولی انقدر ناز خوابیده بودین که دلم نیومد.
دستام رو از روی صورتم برداشتم و با حیرت گفتم:
- کجا بودی دیشب؟
خواست چیزی بگه که صدای زنگ آیفون بلند شد. ابروهاش رو توهم کرد و همونطور که زیرلب با خودش حرف میزد بلند شد.
همون موقع شاهان از توالت خارج شد.
- چیشده؟ هنوز تو حالت تعجبی؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- دلم نیومد.
رها بلند داد زد:
- هانا پاشو، پاشو که خیلی بدشانسی.
با وحشت از جا بلند شدم و گفتم:
- چیشده؟
- مامانت اومده.
با ترس به شاهان نگاه کردم، اونم نگاهی بین من و رها انداخت و دوتا دست هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- از پنجره که نمیتونم بپرم.
رها به سمتش اومد و همونطور که به طرف اتاق هولش میداد گفت:
- بیا برو اتاق من.
با استرس پشت سرشون رفتم و گفتم:
- نه، تو اتاق تو کجا قایم بشه؟ بره تو کمد دیواری اتاق من.
رها به شاهان نگاه کرد و سرش رو تکون داد و شاهان پوفی کشید و وارد اتاقم شد.
رها همونطور که به طرف هال میدوید گفت:
- برم کفشهاش رو جمع کنم.
شاهان با خنده وارد کمد شد و گفت:
- ببین چیکار میکنیا.
اخم کردم و گفتم:
- من گفتم بمون؟
صدای سلام و احوال پرسی رها بلند شد. هول شدم و شاهان رو به عقب هول دادم و سریع در رو بستم.
جلوی آیینه ایستادم و موهام رو بستم و دوبار روی گونم زدم تا قرمزی صورتم کم بشه.
صدای شاهان بلند شد:
- هانا کاپشنم توی هال بود.
نگاهی به کمد انداختم و آروم گفتم:
- ساکت شو.
دوباره گفت:
- من زیاد نمیمونما، باید برم شرکت.
با حرص گفتم:
- زودتر بیدار میشدی میرفتی.
- ناز خوابیده بودی نمیشد بلند شم برم.
صدای مامان میومد که می گفت:
- هانا هنوز خوابه؟
با لبخند مصنوعی از اتاق خارج شدم. مامان تازه میخواست بیشنه رو کاناپه. رها درستش کرده بود و از حالت تخت دراومده بود.
- سلام مامان.
تو حالت نیمه نشسته بود که دوباره ایستاد:
- سلام قربونت برم.
جلو رفتم و بغلش کردم و گفت:
- خوبی مادر؟
- خداروشکر خوبم شما خوبین چیشد یهو بیخبر اومدین؟
- دیروز که پنجشنبه بود میخواستم بیام که حال مامانی یهو بد شد.
- چرا؟ خوبه الان؟
- صبحونه آمادهست بفرمایید.
هر دو به رها نگاه کردیم و مامان با لبخند گفت:
- دستت درد نکنه دخترم ساعت ۱۱ صبحه! من که خوردم.
بعد رو به من گفت:
- آره مادر خوبه الان؛ یکم فشارش افتاده بود. پاشو برو دست و صورتت رو بشور صبحونت رو بخور.
سرم رو تکون دادم و همونطور که به سمت توالت میرفتم نگاهی به هال انداختم ولی کاپشن شاهان نبود، حتما رها برداشته.