• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
از توالت که اومدم بیرون مامان رو ندیدم، یه لحظه ترسیدم که نکنه رفته تو اتاقم ولی صدای خندش از آشپزخونه میومد.
نفس راحتی کشیدم و با لبخند به سمت آشپزخونه رفتم. همراه رها پشت میز نشسته بود.
کنار رها نشستم و گفتم:
- مامان نظرت چیه ناهار بریم بیرون؟
- خونه داییت دعوتیم.
سرم رو تکون دادم و کمی از چاییم خوردم.
- خانم دهقان تا کی تهران می‌مونید؟
- فردا صبح میرم. شنبه نمیرم سر کلاس.
رها با تعارف گفت:
- اِ؛ خب فردا رو هم باشین.
از زیر میز با پام به ساق پاش زدم که نیم نگاهی بهم انداخت.
- نه دخترم یسری کار عقب افتاده دارم اونا رو باید انجام بدم‌.
رها از پشت میز بلند شد و با لبخند پهنی گفت:
- در هر صورت اینجا خونه‌ی خودتونه .
مامان تشکر کرد و رها رو بهم گفت:
- من با آیناز قرار دارم، می‌خوایم بریم آرایشگاه.
خیره نگاهش می‌کردم، سعی داشتم با چشم‌هام بهش بگم که نره.
ولی رها با لبخند ابروهاش رو بالا انداخت و با گفتن«خداحافظ» از آشپزخونه خارج شد.
مامان یه لیوان چای ریخت و به هال رفت‌‌. سریع ظرف‌های صبحونه رو جمع کردم و توی سینک ریختم.
از اپن آویزون شدم و نگاهی به هال انداختم، هنوز تو هال بود و با تلفن حرف میزد.
تند تند ظرف‌ها رو شستم. روی میز ناهار خوری رو دستمال کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم.
مانتو و چادر مامان رو از روی مبل برداشتم و گفتم:
- اینا رو می‌برم اتاق.
- نه نمی‌خواد، نیم ساعت دیگه می‌ریم خونه داییت اینا دیگه.
می‌خواستم به بهونه اینا برم تو اتاق که منتفی شد. رو به روش نشستم که گفت:
- رها دختر خوبیه، با هم که مشکلی ندارین؟
- نه می‌سازیم با هم.
- امتحاناتون کی تموم میشه؟
به در نیم باز اتاق نگاه کردم و گفتم:
- چندتا دیگه مونده.
- خوبه، تموم که شد یه سر بیا همدان.
تند بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- وا چرا نداره که، نمی‌خوای یه سر بزنی؟
سرم رو تکون دادم و دوباره به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
- آها چرا میام.
ابروهاش رو توهم کرد و گفت:
- حالت خوبه؟ استرس داری انگار.
دوباره به سمت مامان برگشتم و گفتم:
- نه خوبم که. ساعت ۱۲ شد بریم؟
مامان باشه‌ای گفت و من از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. در اتاق رو بستم که در کمد یهو باز شد و شاهان با یه مَن اخم نگاهم کرد.
آروم خندیدم و فقط نگاهش کردم که پوفی کشید و در رو محکم بست.
معلوم بود که حسابی عاصی شده. به من چه می‌خواست شب نمونه که این‌طوری بشه.
در کمد رو باز کردم. سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود و عصبی تکون می‌خورد.
مانتوها رو کنار زدم و پالتوم رو برداشتم که گفت:
- داری میری؟
- می‌ریم.
با دست به ته کمد اشاره کردم و گفتم:
- میشه اون شال بافته رو بدی.
از روی آویز شال رو کشید و به دستم داد. در رو بستم که دوباره باز کرد و گفت:
- اِ نبند خفه شدم!
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- میخوام لباس عوض کنم.
- عوض کن.
صدای مامان بلند شد:
- هانا کجا موندی پس. یه لباس خواستی بپوشیا.
صداش نزدیک بود. سریع در کمد رو بستم و همون موقع مامان وارد اتاق شد.
سریع شلوارم رو پایین کشیدم و گفتم:
- دارم میپوشم.
مامان روی تخت نشست و من با استرس لباسم رو عوض کردم.
مامان داشت به جزوه‌هام نگاه می‌کرد و من زیرچشمی به در کمد که نیم باز بود نگاه می‌کردم.
موهای کوتاهم رو محکم بستم ولی چون کوتاه بود باز چند تارش از بین کش اومد بیرون‌.
کمی عطر زدم و رو به مامان گفتم:
- بریم.
مامان سرش رو تکون داد و جلوتر از من از اتاق خارج شد.
بعد خاموش کردن برق‌ها از خونه زدیم بیرون. بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
از سینی چای که زن دایی جلوم گرفته بود یه فنجون برداشتم و تشکر کردم.
مامان و دایی مشغول حرف زدن بودن. گوشی رو از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم و وارد واتساپ شدم و به شاهان پی ام دادم:
- ‌سلام رفتی؟
چند ثانیه صبر کردم ولی جواب نداد و صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم و بدون اینکه چاییم رو بخورم روی میز عسلی گذاشتم.
- کم به ما سر می‌زنی هانا جان.
به طرف فاطمه برگشتم و با شرمندگی گفتم:
- ببخشید دیگه درس‌ها سختن و زیاد، یه موقع‌ها یا خیلی خسته بودم یا دیگه دیر وقت بود که منصرفم میشدم بیام.
سرش رو تکون داد و گفت:
- درست میگی. حالا فردا قراره برم بازار پارچه بخرم برای مانتو عید میای با هم بریم؟
- تا عید که دو سه ماه مونده.
خندید و گفت:
- آره خب ولی هر چی زودتر بخری بهتره، بعد من خودم می‌خوام بدوزم دمدمای عید سرم شلوغ میشه.
برای اینکه روش رو زمین نندازم گفتم:
- باشه بریم.
صفحه‌ی گوشیم روشن شد که نگاه از فاطمه گرفتم. شاهان جواب پی امم رو داده بود.
وارد واتساپ شدم و پی امش رو باز کردم:
- نه پس هنوز تو کمدم.
پایینش نوشته بود:
- باید می‌رفتم شرکت، کیان کار مهمی باهام داشت.
برای پی ام اولش یه اموجی فرستادم و روی پی ام دوم ریپلای کردم و سوالی که قبلا می‌خواستم بپرسم ولی یادم رفته بود رو پرسیدم:
- تو شرکت برادرت چیکار می‌کنی دقیقا؟
کمی بعد جواب داد:
- چه جالب، ما چقدر همو می‌شناسیم.
لبخندی زدم و پی ام بعدیش رسید:
- حسابدارم. تو کی برمی‌گردی؟
سرم رو بلند کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. ساعت ۳ بعد از ظهر رو نشون میداد.
براش نوشتم:
- نمی‌دونم فکر کنم تا ۵ برگردیم خونه.
چیزی نگفت و منم از برنامه اومدم بیرون و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
***
دست به جیب با سری پایین افتاده از پله ها بالا رفت و هنوز دستش به در نخورده بود که باز شد.
سیمین با لبخند بهش سلام داد، سرش رو تکون داد و از کنارش رد شد. سیمین در رو بست و پشت سرش راه افتاد.
- بابات که اومد شام رو میارم، عجله که نداری؟
روی مبل راحتی نشست و گذرا به تلوزیون نگاه کرد و گفت:
- نه ندارم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
سیمین پیش دستی همراه چاقو میوه خوری جلوش گذاشت و گفت:
- چای می‌خوری یا قهوه؟
به پیش دستی که سیمین داشت پرش می‌کرد نگاه کرد و گفت:
- قهوه! میوه نمی‌خورم.
سیمین موزی که توی دستش بود رو توی ظرف میوه گذاشت و برای ریختن قهوه به سمت آشپزخونه رفت.
خیلی تلاش کرده بود تا خودش رو به شاهان نزدیک کنه ولی هیچ جوره نمیشد.
وقتی اومد توی این خونه رشید توی مجلس بود و هنوز شهردار تهران نشده بود. شاهان پونزده سال داشت و فکر می‌کرد که به عنوان مادر قبولش می‌کنه ولی شاهان سخت‌تر از کیان بود. شاید چون سنش کم‌تر از کیان بود و لجبازتر؛ ولی با مرور زمان هم چیزی تغییر نکرد و شاهان سر بیست سالگی خونه‌ی جدا گرفت.
شاهان نه تنها دوستش نداشت بلکه ازش کینه به دل گرفت و این کینه شامل صدف هم میشد. ولی اخیرا می‌دید که رابطشون بهتر شده و باز جای شکر داشت.
قهوه رو توی قهوه جوش ریخت و روی گاز گذاشت. دست به کمر کنار گاز ایستاده بود که صدای وارد شدن ماشین توی حیاط رو شنید.
به طرف پنجره رفت و پرده‌ی حریر کرم رنگِ گل دار رو کنار زد که رشید رو دید.
قهوه‌ی شاهان رو توی فنجون ریخت و یبار دیگه مشغول درست کردن قهوه برای رشید شد.
کانال رو بالا و پایین می‌کرد که با صدای پدرش برگشت و نگاهی به اون سمت انداخت.
- سیمین؟ سیمین؟
سیمین با سینی قهوه از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- سلام اینجام.
رشید کتش رو درآورد و گفت:
- سلام، خونه سوت و کورِ فکر کردم نیستی.
سیمین سینی رو به دستش داد و کت رو گرفت و گفت:
- شاهان اومده.
رشید سری تکون داد و به سمت پذیرایی رفت. شاهان با دیدنش آروم سلام داد.
رشید همون‌طور که سینی رو روی میز می‌ذاشت گفت:
- علیک سلام، چه عجب ما تو رو دیدیم‌.
شاهان چیزی نگفت و تنها فنجونش رو برداشت. رشید کنارش روی مبل تکی نشست و خیره نگاهش می‌کرد.
جوری موشکافانه نگاهش می‌کرد که گاهی اوقات شاهان دلش می‌خواست یه مشتی توی دهنش بزنه. از اینکه کسی این‌طور نگاهش کنه بیزار بود.
- زمین‌ نمی‌خری؟
نگاه از تلوزیون گرفت و به پدرش نگاه کرد. باز چه خوابی براش دیده بود؟
- نه زمین می‌خوام چیکار؟
رشید پا روی پا انداخت و گفت:
- همیشه قرار نیست تو این سن بمونی که، وقت زن گرفتنت هم هست.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- حاج آقا برو سر اصل مطلب.
- یه زمین هست بالای تهران، یه جای دلباز و خوش آب هوا! میشه یه ویلای خوشگل ساخت و از بالا همه‌ی تهران رو دید.
پوزخندی زد و گفت:
- اونجا معمولا زمین‌ها کشاورزیه.
رشید خندید و گفت:
- کشاورزی! اون‌که حله مجوزش رو جور می‌کنم.
- چرا خودتون نمی‌خرید؟
قبل از اینکه رشید چیزی بگه شاهان با خنده گفت:
- آهان یادم نبود نمیشه که این همه ملک و املاک داشته باشین! مثل همون پولا که نصفش میره تو حساب من.
رشید ابروهاش رو تو هم کرد و گفت:
- به تو که بد نمی‌گذره.
- خب به منم باید یه چیز برسه یا نه؟
بعد سرش رو به عقب برد و بلند گفت:
- سیمین شامت چی شد؟ می‌خوام برم.
- کم به من تیکه بنداز بچه. می‌خری یا نه؟
صدای سیمین بلند شد:
- بیاین شام‌.
شاهان بلند شد و تیشرتش رو صاف کرد و گفت:
- نه!
رشید بلند شد و همون‌طور که پشت سرش می‌رفت با اخم گفت:
- پولشو که تو نمیدی.
- دنگ و فنگ داره حوصلش رو ندارم‌، به کیان بگو.
- کیان بیکار نیست.
ایستاد و به طرفش برگشت و گفت:
- آها من بیکارم.
رشید سرش رو به طرفین تکون داد و از کنارش گذشت و به سمت میز ناهار خوری رفت.
شاهان صندلی رو بیرون کشید و نشست. با تعجب به اطراف نگاه کرد و آخر نگاهش رو روی صورت سیمین نگه داشت و گفت:
- میگم من امشب اعصابم راحته نگو صدف نیست.
رشید سوالی به سیمین نگاه کرد و سیمین به طبقه ی بالا اشاره کرد و گفت:
- تو اتاقشه.
شاهان چشم‌هاش رو گرد کرد و بعد خندید:
- خدا رو شکر یبار ما این حرف رو شنیدم که صدف تو اتاقشه.
رشید پرسید:
- چشه؟ مریض شده؟
سیمین ناراحت گفت:
- نمی‌دونم والا، چند روزه تو خودشه! پرسیدم چیزی به من نگفت.
رشید یه قاشق از برنج خورد و بدون اینکه به شاهان نگاه کنه گفت:
- شاهان ببین چشه.
شاهان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اونوقت چرا فکر کردید من رابطم با صدف خوبه؟
رشید چیزی نگفت و شاهان به سیمین نگاه کرد و اون هم شونه‌هاش رو بالا انداخت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
صدای پیامک گوشیش بلند شد. لیوان نوشابه رو پایین گذاشت و گوشی رو از جیب شلوارش بیرون کشید، پیامکی از مانلی داشت:
- نمی‌تونم امشب بیام؛ فردا می‌بینمت.
گوشی رو روی میز گذاشت و بی‌تفاوت مشغول خوردن غذاش شد.
زودتر از بقیه از پشت میز بلند شد و ادب حکم می‌کرد که از سیمین تشکر کنه:
- ممنون.
- نوش جان، میری؟
گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- نه می‌مونم.
به طبقه.ی بالا رفت، می‌خواست به سمت اتاق خودش بره که لحظه ای جلوی در اتاق صدف مکث کرد.
پوفی کشید و چند تقه به در زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه در رو باز کرد.
صدف روی تخت دراز کشیده و با گوشیش مشغول بود‌. به چارچوب در تکیه داد و صدف گفت:
- در میزنی باید صبر کن تا طرف جواب بده.
- باز من در می‌زنم تو اونم نمی‌زنی!
- باشه دیگه این دفعه در می‌زنم.
وارد اتاق شد و روی صندلی چرخ دار میز تحریر نشست و گفت:
- چته؟
صدف ابروهاش رو بالا انداخت و آروم خندید:
- الان داری حالم رو می‌پرسی؟
بلند شد و روی تخت نشست، همون‌طور که به گوشیش نگاه می‌کرد گفت:
- به گفته‌ی مامان وقتی اومدیم تو این خونه من ۵ سالم بود تو هم یه پسر نوجوون تخس.
به شاهان نگاه کرد و ادامه داد:
- از ما بدت می‌اومد، منم چون با مامانم بد حرف می‌زدی و من رو اذیت می‌کردی ازت بدم می‌امد. ولی خب کیان رو دوست داشتم و دارم.
دوباره مکث کرد و بعد با خنده گفت:
- فکر کنم اخلاق کیان به مامانت رفته.
شاهان دست به سینه و تو سکوت نگاهش می‌کرد. صدف نگاه ازش گرفت و تلخ گفت:
- حواست بهم نبود.
شاهان ابروهاش رو توهم کرد و صاف نشست:
- حواسم همیشه بود و هست. چی شده؟ اونو بگو.
صدف چیزی نگفت و شاهان از جا بلند شد و همون‌طور که به طرف تخت می‌رفت گفت:
- حتما یه چیزی شده که تو این‌طوری ساکتی، یه جا نشستی و از این حرفا می‌زنی.
صدف دم موهای بافته شدش رو به بازی گرفت:
- نه...مشکلی نیست می‌تونی بری.
- اگه برام مهم نبود به خودم زحمت نمی‌دادم بیام بپرسم که چته.
صدف سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- هیچی‌ت به آدمیزاد نرفته.
دوباره دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت و گفت:
- می‌خوام بخوابم.
- نه واقعا نگران شدم.
صدف سرش رو زیر پتو کرد و گفت:
- چیزی نیست حوصله ندارم، می‌خوام بخوابم.
- باشه میرم ولی مجبوری که بعدا توضیح بدی که چیکار کردی.
لبش رو گزید، سرش رو از زیر پتو بیرون نیاورد تا شاهان بره. شاید هر کس دیگه‌ای نمی‌فهمید ولی شاهان که هر کس نبود، مو رو از ماست می‌کشید.
***
دستش رو زیر چونش زد و بهش خیره شد. با ولع غذا می‌خورد. تازگیا موهاش رو چتری زده بود و حالا روی پیشونیش بودن و صورت گردش بامزه شده بود. با خودش فکر شبیه شخصیت‌های کارتونی شده.
لحظه‌ای از نیتش پشیمون شد ولی بعد فکر کرد که نه جالبه! وقت گذرونی با این دختر باحال بود.
هانا که نگاه خیره‌اش رو حس می‌کرد کلافه قاشق رو زمین گذاشت و با خنده گفت:
- غذات جلوته. منو چرا نگاه می‌کنی؟
بشقابش رو جلوتر کشید و قاشقش رو برداشت:
- از بس خوشمزه می‌خوری دلم خواست نگاهت کنم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
به رسم عادت دستی به چتری‌هاش کشید و می‌خواست زیر مقنعه بزنتشون ولی باز روی پیشونیش ریختن:
-خب اونطوری نگاه می‌کنی من نمی‌تونم بخورم.
شاهان چیزی نگفت و اون ادامه داد:
- امروز صبحونه نخوردم دانشگاه هم خسته کننده بود.
شاهان تنها سرش رو تکون داد اما هانا تازه شروع کرده بود به صحبت کردن. از عقد فرید و شیرین گفت که قراره هفته‌ی بعد برگزار بشه و می‌خواد چند روزی به همدان بره.
تا زمانی که شاهان غذاش رو تموم کنه حرف زد و اون هم فقط گوش داد.
- ببخشید خیلی حرف زدم.
شاهان دستش رو پشت صندلی انداخت و گفت:
- برای چیزای الکی هی نگو ببخشید.
هانا دوباره دستی به چتریاش کشید و سرش رو تکون داد.
- چتری بهت میاد، رها گفت بزن؟
هانا با خجالت سرش رو تکون داد و گفت:
- آره من که از این کارا نمی‌کنم.
بعد با خنده اضافه کرد:
- مامانم ببینه که واویلا.
- تو که انقدر می‌ترسی چرا می‌خوای مثل رها باشی؟
لبخند از روی لبای هانا رفت و یکه خورد. لباش رو تر کرد و گفت:
- من نمی‌خوام شبیه کسی باشم. فقط...
- می خوای تغییر کنی؟
هانا فقط نگاهش می‌کرد، شاهان دست‌هاش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد:
- آدمی مثل تو وقتی یهویی تغییر می‌کنه واویلا میشه.
هانا ناخوداگاه اخم کرد و شاهان خندید.
- بد متوجه شدی، بزار کلی بگم...
از جا بلند شد، توی صورتش خم شد و آروم گفت:
- تغییر نکن هانا.
هانا اخم‌هاش باز شد و حالا با گیجی نگاهش می‌کرد. صاف ایستاد و گفت:
- بریم؟
هانا سرش رو تکون داد و از پشت میز بلند شد‌.
به طرف صندوق رفت و کارتش رو روی میز گذاشت. صدای زنگ گوشیش بلند شد، از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. اسم «maneli» روی صفحه افتاده بود، جواب داد:
- بله؟
- کجایی تو؟ جلو خونتم.
رمز رو به مرد جوون گفت:
- ۴۰۹۶.( با صدای آروم رو به مانلی ادامه داد) باش تا بیام.
- باشه خداحافظ.
کارت رو گرفت و تشکر کرد. هر دو از رستوران خارج شدن.
***
همون‌طور که گوشی رو با گونه و شونم نگه داشته بودم در عقب ماشین رو باز کردم و کولم رو انداختم و بعد جلو نشستم.
- باشه مامان، باشه زنگ می‌زنم خداحافظ.
کمربندم رو بستم و شاهان راه افتاد، گوشی رو داخل جیب کاپشنم انداختم و گفتم:
- لازم نبود بیای خودم می‌رفتم.
- کار خاصی نداشتم.
- کلا بی‌کاریا. تو کی کار می‌کنی؟
برای لحظه‌ای نگاهم کرد و با لبخند یه وری گفت:
- اگه کاری هم بود در هر صورت تو رو می‌رسوندم ترمینال. حالا کی بر می‌گردی؟
- جمعه‌. فردا شب مراسمه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- یهو دیدی خودم اومدم دنبالت.
از تعجب چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- چی؟ نکنی اینکارو ها.
خندید و چیزی نگفت. نگاه ازش گرفتم و به ماشین ها زل زدم. می‌خنده! انگار خوشش میاد جلوی خانواده بی‌آبرو شم.
- بابا دیگه انقدرها هم بیکار نیستم. حالا اصلا بیام چی میشه؟ تو که می‌تونی بپیچونی.
پوفی کشیدم و گفتم:
- بیخیال بابا.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
سوار اتوبوس که شدم شاهان رفت. شاگرد راننده صندلیم رو نشون داد، کنار پنجره نشستم و کمی بعد خانم سن و سال داری کنارم نشست.
هندزفریم رو بیرون آوردم داخل گوشم گذاشتم و شروع کردم به اهنگ گوش دادن.
***
پشت میز مطالعه نشسته بود و بی‌حوصله صفحات کتاب زیست رو ورق میزد.
با بلند شدن صدای زنگ گوشیش نگاه از کتاب گرفت و گوشی رو برداشت. با دیدن اسم آراد اخم کرد و با حرص جواب داد:
- بله؟
آراد متعجب جواب داد:
- سلام، عصبی چرا؟ زنگ زدم حرف بزنیم.
کلافه چشم‌هاش رو بست. هزار بار حرف زده بودن و به چیز خاصی هم نرسیدن:
- آراد بیخیال شو من حالم خوبه و دارم بیخیال میشم. نیاز نیست هی برای عذاب وجدانت زنگ بزنی.
- عذاب وجدانم تقصیر توعه.
- اِ نه بابا؟ الان همه چی شد تقصیر من‌؟
آراد از پشت تلفن نفسش رو فوت کرد که صدف کمی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
- باشه هر دو اشتباه کردیم و من نمی‌دونم دیگه چجوری معذرت خواهی کنم.
- دیگه معذرت خواهی نکن! چون منم خسته کردی، بیا تمومش کنیم. من ازت ناراحت نیستم و تو رو مسبب کاری نمی‌دونم. از فکر اشتباه خودم بود، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز انداخت. باید برمی‌گشت به صدف قبل، اینطوری همه متوجه میشدن و آراد هم توی دردسر می‌نداخت؛ چون می‌دونست پدرش کوتاه نمیاد.
هر چند خودش این دردسر رو دوست داشت ولی اون و آراد دو نقطه‌ی موازی بودن.
***
تاکسی سر کوچه نگه داشت و پیاده شدم، سر ظهر بود.
کولم رو روی دوشم انداختم و به سمت ساختمون دو طبقه کرم رنگ راه افتادم و همون موقع دختر چادری جوونی از اونطرف کوچه به سمت خونه میومد.
با تعجب کنار در ایستادم و دختر هم بهم رسید، همونطور که با تعجب نگاهش میکردم زنگ خونه‌ی خودمون رو فشردم.
- شما هم ماله این خونه این؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله شما؟
دختر دوباره پرسید:
- دختر نسرین خانمی؟
ابروهام رو از گیجی توهم کردم و گفتم:
- بله ولی شما رو به جا نیاوردم.
انگار کسی خونه نبود که در باز نشد. دختر دستی به کش چادرش کشید و با اخم گفت:
- فکر کنم مادرت خونه نیست هر وقت اومد بگو سوگل دختر آقا جهان اومد؛ نبودی.
دختر داشت می‌رفت که گفتم:
- آقا جهان؟ والا بازم نشناختمتون.
با پوزخند به سمتم برگشت و گفت:
- واقعا؟ فکر کردم با مادرت با هم نقشه کشیدین که بابای من بیاد مادرتو بگیره.
یکه خوردم و با حیرت نگاهش می‌کردم. مامان قرار بود ازدواج کنه؟ جهان کیه؟
دختر دوباره چادرش رو جلو کشید و گفت:
- به مادرت بگو فکر ازدواج با پدر من رو نکنه و چشم به مال و منالش هم ندوزه! بابای من تنها نیست.
بعد راهش رو گرفت و رفت اما من هنوز شوکه شده به جای خالیش نگاه می‌کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
مامانی لیوان چاییم رو جلوم گذاشت و لبش رو گزید و آروم گفت:
- مادر چیزی نشده که انقدر دهن به دهن مادرت نکن.
بلند و با حرص گفتم:
- می‌خوای ازدواج کنی؟ حالا چرا قایمکی؟ می‌گفتی خودمون رو آماده می‌کردیم.
مامان با عصبانیت از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- هی من هیچی نمیگم برای خودش حرف مفت می‌زنه، پدرسوخته من گفتم می‌خوام ازدواج کنم؟ اون دختر چشم سفیدش رو ول کن اون با من لجه که اون‌طوری بهت گفته. من کاری با جهان ندارم والا خودش هر از گاهی جلوم سبز میشه! دخترش باید می‌رفت به باباش می‌گفت.
آقاجون سرش رو به طرفین تکون داد، کتش رو برداشت و همون‌طور که به طرف در می‌رفت گفت:
- چند سال پیش گفتم به جواب خواستگاریش بله بگو که الان این‌طوری نشه.
از جا بلند شدم و جیغ جیغ کنان گفتم:
- از چند سال پیش خواستگارت بوده؟ افرین مامان خانم دیگه چیا نگفتی بهم؟
- اصلا به تو چه بچه؟ من هر کار بخوام می‌کنم. دفعه آخرت باشه با من اینطوری حرف زدیا.
کیفش رو برداشت و از خونه رفت بیرون. هاج و واج به مامانی نگاه کردم که اونم سرش رو تکون داد و گفت:
- خب مگه چی میشه مادرتم از تنهایی دربیاد؟ مادر تو که فردا پس فردا راهی خونه‌ی خودت میشی. جهان رو ما می‌شناسیم مرد....
بین حرفش پریدم:
- ول کن تو رو خدا مامانی.
- ول کن چیه؟ الان مادرت رو میگی یا خودتو؟
- هر دو مون رو.
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- والا مادرت راست میگه، تو براش تعیین تلکیف نکن تو صلاح خودتم نمی‌دونی.
از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. دنبالش رفتم و گفتم:
- صلاح من چیه اونوقت؟
- محمد صدرا! بچه چی کم داره که تو نزدیک دو ساله معطلش کردی.
حالا وسط این گیرو دار مامانی محمد صدرا رو کشیده وسط؟!
- مامانی من که گفتم نه، من نمی‌تونم با محمد صدرا ازدواج کنم.
با اخم شیر آب رو بست و به طرفم برگشت:
- یعنی چی؟
- ما از بچگی با هم بزرگ شدیم من نمی‌تونم اونو به چشم شوهر ببینم.
این یه بهونه، می‌تونم بهونه‌ی بعدی رو بگم یکی دیگه رو دوست دارم؟ عمرا!
- خوبه والا، هیچی مثل دوران قدیم نمیشه دخترا هم عقلشون رفته، مادر اشتباه نکن.
چیزی نگفتم و مامانی هم مشغول کارای خودش شد.
****
امروز جشن عروسی شیرین و فرید بود. بخاطر مامان بزرگ شیرین که سرطان داشت و حالش هم خیلی خوب نبود عقد و عروسی رو با هم می‌گرفتن.
پالتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و به طبقه‌ی پایین رفتم. ساعت حدودا ۳ بعد از ظهر بود و منم وقت آرایشگاه داشتم.
در خونه مامانی رو زدم و مامان در رو باز کرد، سلام دادم و رفتم تو. با هم سر سنگین بودیم.
وسط هال ایستادم و رو به مامانی گفتم:
- شما نمی‌خواید بیاید عروسی؟
- نه مادر، برو بهت خوش بگذره.
- آخه دعوتید چرا نمیاید؟ زشته من تنها برم.
مامان یه دسته برگه دستش بود، همونطور که صحیح می‌کرد گفت:
- خالت اینا دعوتن میان، اونجا تنها نیستی.
- چرا باید بین فامیلای خودم احساس تنهایی کنم؟ گفتم بدون شما برم زشته.
مامان اینبار نگاهم کرد و گفت:
- می‌دونی که من نمیام، آقاجونم چون مامانی نمیاد نمیره. برو آرایشگاهت دیر میشه.
نگاهی به مامان و مامانی انداختم بعد آروم خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
کنار خیابون ایستاده بودم تا با تاکسی تا آرایشگاه برم. گوشیم زنگ خورد و از کیفم بیرون کشیدمش، با دیدن اسم شاهان لبخند زدم و جواب دادم:
- سلام.
- علیک سلام من زنگ نزنم تو هم نزنیا، چطوری؟
دستم رو برای یه تاکسی بلند کردم و گفتم:
- وقت نشد زنگ بزنم، خوبم دارم میرم آرایشگاه. تو چیکار می‌کنی؟
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- من شرکتم. کاش منم می‌تونستم اونجا باشم.
تاکسی نگه داشت و سوار شدم.
از لحن غمگینش خندم گرفت و گفتم:
- چرا؟ دلت تنگ شده؟
- اونکه آره، حتما خوشگل میشی، حالا من بودم آرایشت حیف نمیشد.
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
- کی برمی‌گردی؟ دیشب با بچه ها رفتیم بیرون جات خالی بود.
- دروغ! جای من خالی باشه؟
- چرت نگو.
خندیدم:
- باشه. فردا ظهر برمی‌گردم.
مثل اینکه کسی اومد پیشش چون داشت با یکی سلام و احوال پرسی می‌کرد.
آروم گفت:
- عزیزم بعدا بهت زنگ می زنم.
- باشه خداحافظ.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
آرایشم تموم شده بود و رو به روی آیینه ایستاده بودم و خودم رو نگاه می‌کردم.
موهام کوتاه بود و به قول خودش کاری نمیشد باهاشون کنه. فقط با اتو صافشون کرده و چتری هامم روی پیشونیم ریخته بود. آرایش ملایم و دخترونه داشتم و با در نظر گرفتن لباسم که مشکی بود رژ قرمز رنگ برام زده بود.
- خب راضی هستی؟
به طرف آرایشگر برگشتم و با خنده گفتم:
- بله فکر کنم بالاخره خوشگل شدم.
- خوشگل که بودی عزیزم، عین شخصیت های کارتونی شدی.
تنها تشکر کردم و بعد از پرداخت دستمزد لباسم رو پوشیدم و ساک لباس مجلسیم رو برداشتم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم؛ ساعت ۵:۳۰ دقیقه بود.
با صدای زنگ گوشیم صفحش روشن شد و اسم محمد صدرا روی صفحه افتاده بود، تماس سریع قطع شد.
مامان یه ساعت پیش زنگ زد و گفت بعد از تموم شدن کارم محمد صدرا میاد دنبالم و حالا اومده بود.
از آرایشگاه خارج شدم. کمی جلوتر پارک کرده بود، به سمتش رفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم:
- سلام، ببخشید تو زحمت افتادی.
- سلام. چه زحمتی؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گرمم بود برای همین کمی شیشه رو پایین دادم.
- الان می‌ریم خونه دنبال مامانم اینا بعد می‌ریم تالار.
تنها سرم رو تکون دادم اما محمد صدرا دوباره ادامه داد:
- درس و دانشگاهت چطور می‌گذره؟
- خوبه بد نیست...
کمی به طرفش برگشتم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- محمد صدرا؟
نیم نگاهی بهم انداخت:
- بله؟
- تو...تو‌ از من خوشت میاد؟
دوباره نگاهم کرد، لبخند زد و گفت:
- بخاطر حرفای مامانم و مادرجون میگی؟ بیست بار گفتم انقدر پاپیچت نشن. تو بهش فکر نکن منم هیچ حرفی از تو پیش مامانم نزدم که فکر کنی من فرستادمشون جلو، خب مامان تو رو دوست داره‌... !
- مامانی هم تو رو خیلی دوست داره.
خندید و سرش رو تکون داد:
- این‌طوری می‌شینن نقشه می‌کشن. اگه تو راضی نباشی که دیگه چه فرقی می‌کنه که من از تو خوشم میاد یا نه؟
چیزی نگفتم و نگاه ازش گرفتم‌. منکه متوجه نشدم، الان می‌خواد با من ازدواج کنه یا نه؟
اصلا ولش کن به قول خودش فکرش رو نکنم بهتره. همش زیر سر مامانیه!
***
مراسم اونطور که همه توقع داشتیم پیش رفت، زیبا و باشکوه. آقاجون نیومد ولی یه تاج گل زیبا همراه هدیه فرستاده بود که من از طرف خانواده‌ی مامان به شیرین دادم.
آخر شب مادرجون و عمه خیلی اصرار کردن که برم پیششون و در آخر به مامان خبر دادم و باهاشون رفتم.
عمه مهراوه تا اتاقم همراهم اومد و گفت:
- عمه هر چی نیاز داشتی به خودم بگو.
وسایلم رو روی تخت انداختم و گفتم:
- عمه غریبه که نیستم، شما برو بخواب خسته‌ای منم چیزی نیاز ندارم.
گونه‌م رو بوسید و رفت. بعد از پاک کردن آرایشم لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم، نت گوشیم رو روشن کردم که دوتا پیام از رها و شاهان داشتم.
وارد پیوی شاهان شدم که نوشته بود:
- خوشگل شدیا، باید برای من عکس می‌فرستادی نه رها.
تایپ کردم:
- عکسام رو دیدی؟ رها فرستاد؟
آنلاین بود و بلافاصله ویس فرستاد. صدای گوشی رو کم و بعد ویس رو باز کردم:
- علیک سلام! منم خوبم شب توام بخیر؛ نه من پیش رها بودم بهم نشون داد.
اموجی خنده فرستادم و تایپ کردم:
- سلام! من نیستم هی دور هم جمع میشینا.
دوباره ویس فرستاد. اینار با خنده میگفت:
- آخه نه که تو درس داری نمی‌تونیم هی تا دیر وقت بیدار بمونیم.
تنها اموجی خنده فرستادم و چیزی نگفتم که دوباره ویس داد:
- تصمیم گرفتم خودم بیام دنبالت.
سریع روی تخت نشستم و بهش زنگ زدم و سریع جواب داد:
- چیه هول کردی باز؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
- خودم میام، این همه راه بیای چیکار؟
- دوست دارم، همدان مگه همین بغل نیست؟
خندیدم و گفتم:
- اهوم بغل خونته. من برای فردا ظهر بلیط گرفتم.
خمیازه‌ای کشید و بعد گفت:
- خب؟ تو بیا ترمینال منم میام همونجا؛ منتهی به جای اتوبوس سوار رخش من میشی.
- شاهان؟
- جون؟
با خنده گفتم:
- برو بخواب.
- جدی میگم.... .
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- نچ صبح تا ظهر که نیستم من.
پق خنده رو زدم و جلوی دهنم رو گرفتم تا صدای خندم بیرون نره.
- من ظهر حرکت کنم تا غروب می‌رسم؟
همون‌طور که می‌خندیدم دراز کشیدم و گفتم:
- بیخیال شو، بگم شب کجا میرم؟ با کی میرم؟
- بگو ظهر بلیط نداشتن.
- نمیشه اتوبوس‌ها معمولا صبح یا ظهر حرکت می‌کنن.
- خب پس من صبح میام تا حالا همدان نیومدم، میام یه دوری می‌زنیم بعد برمی‌گردیم تهران؛ از کیان مرخصی می‌گیرم‌.
اگه این‌طوری که میگه بشه خیلی خوب میشه. فکر بدی هم نیست. بقیه فکر می‌کنن با اتوبوس میرم ولی صبر می‌کنم تا شاهان بیاد.
- خوابت برد؟
- باشه.
***
مادرجون مربای به رو جلوم گذاشت و گفت:
- هانا جان خودم درست کردم، می‌دونم دوست داری بخور عزیزم.
با لبخند تشکر کردم. توی لیوان نصف شده‌ی آب پرتقالم دوباره آبمیوه ریخت و گفت:
- قبلا تو پرتر بودیا.
خندیدم و گفتم:
- آره دو_سه ماهی هست که غذام رو کم کردم.
- چرا مادر؟ تو جوونی درس می‌خونی رژیم چیه دیگه؟
آقاجون گلوش رو صاف کرد و رو به مادرجون گفت:
- خانم می‌ذاری صبحونش رو بخوره یا نه؟ خونه باباشه، تعارف نداره که انقدر میگی اینو بخور اونور بخور!
- اتفاقا آدم لاغرتر باشه بهتره، خوبه عمه جون که غذات رو کم کردی‌.
مادرجون دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
- مادر کی دوباره میای همدان؟
نگاهی به جمع کردم و با تعجب گفتم:
- نمی‌دونم والا، چطور؟
عمه مهراوه با ذوق گفت:
- خواستگار برات پیدا شده خوشگلم‌.
مادرجون ادامه حرف رو گرفت:
- برادر شوهر مهرنوش دختر عمت. مادرش تو رو دیشب تو مراسم دید ازت خیلی خوشش اومد. مثل اینکه آقا محمدعلی تو رو قبلا دیده بود و تا مادرش معرفی کرده گفته که قرار خواستگاری بذارین.
- اگه خدا بخواد یهو دیدی شدی جاری مهرنوش.
یکه خورده نگاه از مادرجون گرفتم و به عمه چشم دوختم. چرا یهو خواستگارا سر از خاک بیرون آوردن؟ از وقتی رفتم دانشگاه تا الان سه تا خواستگار داشتم.
- من...من که قصد ازدواج ندا...رم.
به آقاجون نگاه کردم، توی سکوت چاییش رو می‌نوشید. بهم نگاه کرد و تنها سرش رو تکون داد. از پشت میز بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
- حالا تو فعلا درست رو بخون دختر.
بعد رو به مادرجون گفت:
- به خونه‌ی فرید زنگ زدی؟ یه زنگ بزن خبر بگیر.
مادرجون از پشت میز بلند شد و همونطور که دنبال آقاجون می‌رفت گفت:
- آره زنگ زدم...
- عزیزم تو ازدواجم می‌تونی درست رو بخونی و کار کنی، نگران نباش.
- نه آخه عمه...فعلا دوست ندارم ازدواج کنم؛ یعنی آمادگیش رو ندارم.
عمه لقمه‌ی کوچیکی داخل دهانش گذاشت و گفت:
- راستی پسر خالم؛ پسر خواهر مادرجون که از آلمان برگشته و قرار بود بیاد خواستگار تو، دوباره می‌خواست بیاد که آقاجون تا فهمید قراره بره آلمان زندگی کنه گفت لازم نکرده بیایی خواستگاری نوه‌ی من.
کوتاه خندیدم و عمه دوباره ادامه داد:
- آقاجون خیلی دوستت داره ها، نمی‌خواد ازش دور باشی.
الان عمه این‌طوری می‌گفت تا برگردم و تو این خونه زندگی کنم؟ همیشه جلو چشمشون باشم؟
با تشکر از رعنا از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم تا آماده شم و به خونه برگردم و وسایلم رو جمع کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
یه ربع بود که بیرون ترمینال ایستاده بودم، شاهان رسیده ولی هنوز ترمینال رو پیدا نکرده بود که بیاد دنبالم. امروز قبل از اینکه مامان برسونتم ترمینال جهان رو دیدم‌. اومده بود دم خونه تا با مامان حرف بزنه، مرد خوش تیپی بود و معلوم بود از اون فرهیخته‌هاست و خیلی هم خوب برخورد کرد ولی خب در هر صورت حس خوبی نداشتم به این که شوهر مامانم بشه.
از دست مامان عصبی بودم، بهم هیچی در موردش نگفته بود و جلوی جهان خیلی ضایع بود. اون ما رو کامل می‌شناخت و من مثل گیج‌ها نگاهش می‌کردم تا اون خودش رو بهم معرفی کنه و بگه خواستگار مادرمه.
مامانم برای امروز بعد از ظهر باهاش قرار گذاشت و بهم گفت که دخالت نکنم و این من رو حرص می‌داد. از حرصش تمام کارای ممنوعه‌ای که بهم می‌گفت رو، می‌خواستم انجام بدم برای همین قبول کردم با شاهان برگردم.
سرم توی گوشی بود و توی اینستاگرام می‌چرخیدم که ماشینی رو به روم ایستاد و بوق زد، از ترس اینکه یه وقت مامان نباشه با ترس سرم رو بلند کردم که دیدم ماشین شاهانه.
شیشه رو داد پایین و با لبخند آرنجش رو لبه‌ی پنجره گذاشت و گفت:
- دیدی پیدات کردم.
با خنده گفتم:
- علیک سلام.
کولم رو از روی شونه‌هام پایین آوردم و در عقب رو باز کردم و روی صندلی‌ها انداختمش و بعد جلو نشستم.
به طرفم خم شد و گونم رو بوسید:
- سلام شیرین!
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- شیرین؟ نکنه اشتباه گرفتی؟
ماشین رو راه انداخت و با خنده گفت:
- نه بابا حواسم جمعه بندو آب نمیدم.
بهم نگاه کرد و ادامه داد:
- از بس شیرینی آخه.
گونه‌هام داغ کرد و بی‌اختیار دستی به چتری‌هام کشیدم که حالا دور از چشم مامان از شالم بیرون زده بودن.
- گونه‌هات زود گل می‌ندازه ها.
همون‌طور که می‌خندیدم اخم کمرنگی کردم و گفتم:
- رانندگیت رو بکن.
عینک آفتابیش رو روی چشم‌هاش زد و گفت:
- خب کجا بریم؟ ناهار خوردی؟
- آره.
- خب من نخوردم! آدرس یه رستوران بده. از صبح هیچی نخوردم.
به رستوران سنتی رفتیم و با اینکه ناهار خورده بودم ولی مجبورم کرد یبار دیگه باهاش ناهار بخورم‌. بعد از ناهار یه چند تا جای دیدنی رو دیدیم. هر جایی که می‌رفتیم من از فضا عکس می‌گرفتم و استوری می‌کردم، البته فامیل رو هاید می‌کردم که نبینن و شاهان هی مسخرم می‌کرد و می گفت:
- حالا واجبه ملت ببین تو الان کجایی؟ می‌خوای از منم عکس بگیر، بزار بنویس«حضرت شاهان».
شاهان هم هر جا رفتیم از خودش و من عکس سلفی می‌گرفت و می گفت:
- اینا رو باید استوری کنی نه در و دیوارو، تازه اولین عکسامونم هست.
حدودا ساعت ۵ بود که حرکت کردیم به سمت تهران. شاهان با ریتم اهنگ سرش رو تکون می‌داد و حواسش به رانندگیش بود. اینترنت گوشیم رو روشن کردم که چند پیام توی اینستا داشتم از رها، سلوا، آیناز و شاهان؛ پیام اومده بود که شاهان روی استوریش تگم کرده. سریع استوریش رو باز کردم که دیدم عکسی از من گذاشته؛ روی پله‌ها جلوی آرامگاه باباطاهر ایستاده بودم و به بالای آرامگاه نگاه می‌کردم ولی صورتم معلوم نبود، یه عکس یهویی اما زیبا!
به بازوش زدم و گفتم:
- عکس یهویی می‌گیری و بعد استوری می‌کنی؟
با تعجب به گوشیم نگاه کرد و بعد ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
- آها اینو میگی، ببین چه قشنگ عکس گرفتم، چه عاشقانه نوشتم.
به پایین عکس نگاه کردم که نوشته بود:
- «خیالت چو جامست و عشق تو چون مِی»
اسمم رو زیر شعر خیلی کوچیک تگ کرده بود.
لبخند گرمی زدم و گفتم:
- چه زیبا!
شاکی نگاهم کرد ولی سریع نگاهش رو به جاده انداخت و گفت:
- همین؟ چه زیبا؟
با خنده گفتم:
- بگم عاشقتم؟
دوباره گذرا نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- عاشقمی؟
با لبخند گفتم:
- دوستت دارم!
سکوت کرد. همون‌طور نگاهش می‌کردم تا چیزی بگه‌! استرس گرفتم برای اولین بار یهویی از دهنم پرید و بهش گفتم دوستش دارم. نکنه ضایعم کنه؟ اگه بگه من ندارم چی؟
اما یهو به گونش اشاره کرد و گفت:
- خب در این‌جور مواقع همو می‌بوسن دیگه.
چشم‌هام رو گرد کردم و با خنده ادامه داد:
- حالا ما نه وقتش رو داریم نه جاشو! تو بیا گونم رو ببوس من قبول می‌کنم.
خندیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم که گفت:
- جدی میگم، خب بوسم کن اِ! عجب دوست دختری هستیا.
با تردید و خجالت نگاهش می‌کردم که نگاه از جاده گرفت و گذرا نگاهم کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. خم شدم و نرم گونش رو بوسیدم.
تنها لبخند زد و چیزی نگفت. اما من بودم که گر گرفتم، ولی حس خوبی بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara
بالا پایین