• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
سرم را به زیر انداختم تا اشک‌هایم را ک دوباره راه خود را برای سرازیر شدن پیدا کرده بودند، نبیند:
- باشه.
بوسه‌ای روی موهایم زد:
- زیاد منتظرم نذار، خیلی دوست دارم با هم رفیق بشیم.
با تمام بی‌حسی‌ام به این فکر می‌کردم که او از من چه می‌خواست!
منی که حتی از نام منزجرکننده‌ی رفیق و رفاقت تنفر داشتم، چطور می‌توانستم غریبه‌ای را به عنوان رفیق یاد کنم؟
قبل از اینکه باز هم تیام و معرفتِ برباد رفته‌اش ذهنم را مشغول به خود کند، ناچار رو به دختر گفتم:
- سعی می‌کنم توی اولین فرصت زنگ بزنم.
لبخندی زد:
- به خدا می‌سپارمت مائده‌ی قشنگ.
لبخندی پر از بغض بر لبانم نشاندم و ماشین به راه افتاد.
در جواب راننده که آدرس می‌پرسید، به قدری آرام آدرس را گفتم که سوال دوم او بی‌جواب ماند و به گمانم خود حدس زد به کجا عازمم.
چرا باید آهنگ لالایی پخش می‌شد و حال من را خراب‌تر می‌کرد؟
قسمتی که گفت:« بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی، تو بیداریه که تلخه حقایق!»
اشک‌هایم شدت گرفته بودند و مانند ابری که بارانِ اول پاییز را می‌باراند، به حال خودم زار می‌زدم.
ای کاش که می‌مردم و همان لحظه‌ که چشم بر هم گذاشتم، زندگی‌ِ اسفناکم به پایان می‌رسید.
ای کاش این مائده‌ی بیچاره از زندگیِ تمام آدم‌های دنیا به گونه‌ای محو می‌شد که گویی از همان ابتدا جانی به او متعلق نبوده است!
با دستان بی‌جانم چشمانم را پوشانده بودم و های های می‌گریستم؛‌ راننده با تعجبی که از همان ابتدا در چشمانش موج می‌زد، خیره نگاهم می‌کرد و ترحم نگاهش خنجرگونه قلبم را مورد اصابت قرار می‌داد.
حس آلودگی لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد و روح و روانم را مانند عروسکی به بازی گرفته بود؛
ترس از پس زده شدن نیز مانند موریانه‌ای قصد گرفتن جانم را داشت و نمی‌دانم که چرا از این از دست دادن جان در عذاب بودم!
قلب بی‌قرارم لحظه به لحظه فشرده می‌شد و کار نیمه تمامش را تمام نمی‌کرد؛ چقدر سخت است انتظار برای جان دادن و من در آن لحظه سرتاسر درد بودم و بس.
معلوم نبود چه اتفاقی در انتظارم است و من نگران از آینده‌ای مبهم و تار، سرم را روی شیشه‌ی ماشین گذاشتم و تنهایی مشغول به دلداری و دلسوزی خود شدم.
بعد از سه ساعت، جلوی درمان نگه داشت؛ پولی را که برداشته بودم، مبلغ خواسته شده را به او دادم و جلوی درمان ایستادم.
صدای داد و بی‌داد سامان زهر دلم را بیشتر کرد!
بزاق‌ دهانم را که از شدت استرس دائماً ترشح می‌شد، قورت دادم و با پاها و قلبی لرزان کلید را روی در انداختم و با نفسی عمیق که نشان از آماده نبودن برای رو به رویی با خانواده داشت، آن را باز کردم.
قلبم دیوانه‌وار خودش را به اطراف قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید.
از نرده‌هایمان برای بالا رفتن کمک گرفتم و در خانه را باز کردم.
با گشوده شدن در، سامانی رو به رویم قرار گرفت که چهره‌اش عصبانیتی بی‌اندازه را فریاد می‌زد.
با چشمان به خون نشسته و نفس‌های لبریز از خشمش، سر تا پایم را رصد کرد.
ناگهان همانند برق گرفته‌ها به سمتم هجوم آورد و در حالی که با فشار انگشتانش بر روی بازوانم، قدرتش را به رخِ حال نزارم می‌کشید، فریاد گونه گفت:
- مائده کدوم گوری بودی؟ شبو تو‌ کدوم خراب شده‌ای سر کردی؟ سر و وضعت چرا اینه؟
اشک چشم‌هایم دوباره گونه‌هایم را هدف قرار گرفتند.
دلم برای چهره‌اش قدر یه دنیا تنگ شده بود...
با به آتش کشیده شدن گونه‌ی سمت راستم، نگاه ناباورم را به چشمان قرمزش دوختم.
مادرم همان‌طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید. دست‌هایم بی‌حرکت کنارم افتاده بود و توان انجام هیچ‌کاری را نداشتم حتی بغل گرفتن متقابل او.
- مامان کجایی تو؟ گوشیت خاموش بود و با اون نامه‌ای که نوشته بودی، مردم و زنده شدم.
به لباسم نگاهی کرد:
- چرا لباست پاره شده؟ چرا صورتت زخمیه؟
در جواب حرف‌هایش چه می‌گفتم؟ می‌گفتم دخترت دست دو تا ناسزا افتاده بود؟
پدرم فقط تماشا می‌کرد...
- مائده لال شدی؟ خفه خون گرفتی؟ چه مرگته؟ چرا گذاشتی گورتو گم کردی؟
سرم را به زیر انداخته بودم، مگر تیام نگفته بود که به اجبار با من ازدواج کرده؟ پس این رفتارش را بر چه منشأیی می‌گذاشتم؟
راه اتاق را پیش گرفتم که سامان دستم را محکم گرفت:
- مائده به مولای علی نگی کجا بودی، زندت نمی‌ذارم! این چه وضعیه؟ چرا سر و صورتت خونیه؟ لباسات چرا پاره‌ان؟ چه غلطی کردی؟
تیام از اتاق خارج شد، مغزم می‌گفت چشم برگردان و عذابِ این روزهایت را محو کن، اما قلبم زجه می‌زد و برای نیم نگاهی به او التماس می‌کرد تا ردی از تیام روزهای گذشته بیابد.
با نگاه به وضع آشفته‌ام، شوکه به سمتم آمد‌، دستی بر چانه‌ی زخمی‌ام برد و زمزمه کرد:
-‌ چیکارت کردن...
گویا حرف تیام،‌ نمکی بر زخم معشوقِ همراهش بود!
صورتم را به سمت خود کشید و در حالی که سوزش زخم‌هایم امانم را بریده بود، گفت:
- بهت مزاحمت کردن، آره؟
نمی‌دانستم سری که پایین افتاده بود نشان از شرمندگی بود یا حال خرابم، من در آن لحظه تنها اشک‌های پی در پی روی مژگانم را حس می‌کردم.
متوجه نبودند که انسانی رو به رویشان ایستاده و گویی مرا مترسکی بیش نمی‌دیدند، این حجم از فشار روحی برایم غیرقابل تحمل بود و حتی خواهرکی که از چشمانم ناگفته‌ها را می‌خواند، متوجه درد کمرشکن امروزم نبود.
چانه‌ام را گرفت و مجبورم کرد تا به چشمانش نگاه کنم:
- مائده چه غلطی کردن؟ لال نباش تو! خفه خون نگیر، داری روانیم می‌کنی...
چانه‌ام را از زیر دستم بیرون کشیدم و دوان دوان به اتاقم هجوم بردم؛ در را قفل کردم.
زانوهایم همان‌جا سر خوردند و پشت در نشستم.
این حجم از بی‌معرفتی‌ حق جسم و روحم نبود!
مگر نمی‌خواستند از زندگی‌شان گم و گور شوم تا خوشبخت شوند؟ مگر من اجباری در میان زندگی‌شان نبودم؟ پس این جا چه می‌کردند؟ از جان من و زندگی‌ سوخته‌ام چه می‌خواستند؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
من آفریده‌ی خداوند خویش بودم و مانند تمام انسان‌ها حق خوشبختی داشتم، حق دوستی و ازدواجی آرام داشتم، پس چرا با حضورِ دردآلودشان این حق آرامش را از من سلب کردند؟
ذهنم از چراهای متعدد زدوده نمی‌شد و قلبم همچنان قصد ایستادن نداشت و مقاوت می‌کرد.
قلب بیچاره‌ام، مقاوت برایت چاره نمی‌شود، ایستادگی برای چه؟
من تنها دلم مرگ می‌خواهد، همین...
به سمت قرص‌هایم رفتم و همه‌ی آن‌ها را روی تخت گذاشتم، لیوان بنفش کوچکی را که عاشق آن بودم، بی‌حس برداشتم و آن را پر از آب کردم.
تا الان هر چی قرص داشتم و مطمئن بودم که باعث مرگم می‌شوند، در مشتم ریختم و همه‌ی آن را بلعیدم.
چون حجم‌شان زیاد بود، به سختی قورتشان دادم.
صدای مشت‌هایی که روی در فرود می‌آمدند و تک‌تک‌شان التماس می‌کردند تا در را باز کنم، دیوانه‌ام می‌کرد!
چرا لعنتی‌ها دست از سر این جسم نیمه‌جانم برنمی‌داشتند؟ چرا زندگی تمام نمی‌شد؟ چرا آرام نمی‌شدم؟ چرا صحنه‌های زجرآور دیشب لحظه‌ای ذهنم را رها نمی‌کرد؟
چراها تمامی نداشتند...
- مائده، مرگِ من این درِ لعنتی رو باز کن!
سامان بود... مگر منم مهم بودم؟ مگر این مائده‌ای که زندگی‌اش را پای سامان گذاشته بود، برای مجنونش مهم بود؟
دگر ضربان قلبم را حس نمی‌کردم؛ گویا قلبی در سینه‌ام نبود. سرم را آهسته روی بالشت فرود آوردم و با درد، چشمانم را چفت هم کردم.
دست و پایم بی‌حس شده بود، پلک‌هایم به قدری سنگین شده بود که توان باز کردنش را نداشتم!
درد طاقت‌فرسایی که قفسه‌ی سینه‌ام را می‌فشرد و آن را به سوزش انداخته بود، اذیتم می‌کرد.
حتی در ذهنم نمی‌گنجید که زندگی‌ام چنین به پایان برسد...
صداهای واضح اطراف رفته‌رفته گنگ و مبهم شد و من چه خرسند بودم از این مرگِ به ظاهر دردناک!
•••
با سوزش گلویم و سرفه‌ی خشکی که ناگهان به سراغم آمده بود، پلک‌هایم را به سختی تکان دادم و تصویری تار از مادرم نمایان چشمان سوزناکم شد.
گویا شش دُنگ حواسش به من بود، چون با دیدن چشم‌های بازم، سریع از صندلی‌اش بلند شد و به سمتم آمد؛ دست گرمش با دست سردم برخورد کرد و لرز کوچکی را مهمان جانم کرد:
- قربونت برم من مامان؛ چشمای قشنگت رو باز کردی!
مدام بوسه‌ای روی دستم می‌زد و اشک‌هایش تمام‌نشدنی بودند؛ من هم که هیچ حسی در وجودم نبود، گویا تئاتری دردناک را تماشا می‌کردم.
توجه‌ای به سرد بودنم نکرد و از اتاق خارج شد.
سرم را به سمت شیشه که برگرداندم؛ پرده‌اش کرکره‌ای بود و شکل سواحل دریا روی آن خودنمایی می‌کرد ولی با تاریک بودن هوا، دریافتم که نصفه شبی بیش نیست.
در با شتاب باز شد، اما برای دیدن افراد که وارد می‌شدند، سرم را برنگرداندم و مشغول شمردن تیکه‌های کرکره در ذهنم شدم، شمردن آن‌ها آرامم می‌کرد.
- خودکشی‌ها هم روز به روز زیادتر می‌شه، کسایی که می‌خوان خودشون پیشواز مرگ برن بیشتر از اونایی هستن که کرونا می‌گیرن! چتونه شماها؟ نون‌تون کمه، آب‌تون کمه؟ بشینید زندگی‌تون رو بگذرونید.
لبخند تلخی روی لبان خشکم جا خوش کرد؛ او خود نمی‌دانست که مرگ، مرحمی بر دل زخمی ماست؟ چه خوش خیال بود!
- خوردن این همه قرص برای بیماری که نارسایی قلبی داره، به هیچ عنوان خوب نیست! راه دیگه‌ای رو برای خودکشی انتخاب می‌کردی دختر.
حتی متوجه شدن خانواده‌ام از بیماری‌ای که داشتم هم برایم اهمیتی نداشت.
صدای متعجب و نگران پدرم بود که از هر لرزش صدایش می‌شد متوجه‌ی استرسش شد:
- نارسایی قلبی؟ مگه... مگه دخترم نارسایی قلبی داره؟
حالت چهره و بدن دکتر را می‌توانستم تصور کنم! احتمالا به صورت پدرم نگاه می‌کرد و ابروانی بالا انداخته بود:
- نمی‌دونستید؟ بله و این‌طور که آزمایشاشون نشون می‌ده، تقریبا دو سالی هست که درگیرشن و نیاز به پیوند قلب دارن.
«یا امام حسین» پدرم، دلم را به گونه‌ای که در آن مشغول شستن لباس هستن، در آورد و استرسی ناگوار، خود را به من رساند.
بالاخره صدای سامان هم شنیده شد؛ فکر می‌کردم رفته و دیگر برنخواهد گشت!
- یعنی چی که دوساله نارسایی قلبی داره؟ این مزخرفات چیه؟
مزخرف؟ نارسا بودن قلب من مزخرف بود؟ البته شاید مثل خودم!
- شما چیکارشونید؟ به نارسایی قلبی مزخرف نمی‌گن آقای محترم.
چون نگاه‌شان نمی‌کردم، حالاتشان را نمی‌توانستم ببینم!
- من شوهرشم؛ ما نمی‌دونستیم...
- من... من می‌دونستم!
ناخودآگاه سرم را به سمت نارفیقی که به عنوان رفیقی وفادار به دیوار تکیه داده بود، چرخاندم.
با چشم‌های نگرانش سعی داشت حالتم را از چهره‌ام بخواند، اما موفق نشد:
- دیگه باید می‌گفتیم...
گویا کلا علاقه به خُرد کردن من داشت و حتی الان هم دست از سرم برنمی‌داشت؛ بالاخره می‌رفتم... دنیا که به همین روند ادامه نخواهد داشت!
مادرم بود که با چشمانی ناباور و دستانی لرزان به سمت تیام می‌رفت و در همان حین هم زمزمه‌وار می‌گفت:
- یعنی چی؟ تو... توضیح بده.
تیام سرش را پایین انداخت و موهایش را به پشت گوشش راند:
- الان مائده حالش خوب نیست؛ بعدا مفصل توضیح می‌دم.
با حرفی که سامان زد، هیچ بهانه و ابهامی را بر جای نگذاشت:
- همین الان!
صدایش به قدری پر ابهت و محکم بود که تیام نمی‌توانست بازگو نکند...
- خب پس بریم بیرون از اتاق تا بهتون بگم؛ مائده حالش بدتر می‌شه.
پس از گفتن این جمله، نگاه کوتاهی روانه‌ی چهره‌ی آشفته‌ام کرد و لب زد:
- ببخشید!
مگر، مگر بد بودن حال من هم برای تیام ذره‌ای ارزش داشت؟ خود او گفته بود که از زندگی‌شان طوری محو شوم که گویا از اول به این دنیا نیامده بودم!
و دوباره این اشک‌هایم بودند که روانه‌ی گونه‌های ملتهبم می‌شدند و کناره‌های روسری سفید بیمارستان را نم‌ناک می‌کردند...!
•••
تمام افراد از دردی رنج می‌بردند و در این میان، خانواده‌ای که وابسته به تک دخترشان بودند؛ گویی دردشان بیشتر بود.
مادرش بود که به حال و روز مائده‌اش افسوس می‌خورد؛ پدرش بود که با شنیدن بیماری، توانی برای آرام کردن همسر و دخترش را در خود پیدا نمی‌کرد؛
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
همسرش بود که نمی‌دانست آتش غیرتش را خاموش کند یا همراه با درد لیلی‌اش بسوزد؛ رفیقش بود که فقط پشیمان بود، شرمگین از روبه‌رو شدنی دوباره با مائده...
و مائده‌ای بود؛ دختر همان داستانی که هنوز و هنوز، هیچ کدام ازصحنه‌ها لحظه‌ای تنهایش نمی‌گذراند و سفت و سخت به جانش افتاده‌اند!
دختری بود از جنس پاکی و مهربانی؛ گویا بهتر است بگویم، زنی بود از جنس درد... دردی که به قدری او را در زندان خود حبس کرده بود و خود مانده بود به کدام نگهبان التماس کند تا حداقل برای هواخوری قدم به دنیای آزادگان بگذارد، ملاقاتی از جنس عشق و پاکی را خواستار کالبد نیمه‌ جانش بود.
وقتی تیام در حال تعریف کردن بیماری قلبی مائده بود؛ حتی خودش هم پشیمان بود از چنین کاری که برای رفیق پر از دردش کرده است، اما دگر کار از کار گذشته بود!
مائده‌ی داستان، تنهاتر از همیشه صدای زجه‌هایش مانند پتک روی سرش فرود می‌آمد و بیشتر از قبل اشک‌هایش دیوانه‌اش کرده بود؛ دختر مستقل و محکمی بود و بیشتر اوقات قطره‌های سوزناک اشکش را می‌بلعید، مگر ناچار می‌شد و مجبور به بروز آن‌ها می‌بود.
خانواده‌اش بعد از شنیدن داستان قلبش، حال و احوال خوبی نداشتند؛ سردرگم مانده بودند که به دنبال قلبی برای ادامه‌ی زندگی دخترشان باشند یا وضعیت روحی مائده‌ای که در یک شبانه روز تبدیل به خاکستر شد را از نو بسازند و یا در پیدا کردن آن دو مرد رذل که از دخترک دیوانه‌ای بیش ساخته بودند، نقشی ایفا کنند...
•••
با صدای در اتاق، سرم را به سمت شخص پشت در برگردانم که با دیدن پدرم، اشک‌هایم را بلعیدم تا بیشتر از این نگران نشود.
چشم‌هایم را به ملافه‌ی سفید رنگی که از زیر سینه به پایینم را پوشانده بود، دوختم.
روی همان صندلی‌ای که مادرم ساعاتی قبل روی آن نشسته بود، نشست؛ دستش را روی دستی که سِرُم زده بودند، گذاشت و به دلیل برخورد آن با سوزن، سوزش جزئی در دستم آغاز شد که چهره‌ام در هم رفت.
- انقدر مهربون نباش بابا، از خودت و سلامتیت نگذر! از دستت خیلی ناراحتم و همه‌ش با خودم فکر می‌کنم که چیکار کردم، چی برات کم گذاشتم تا نارسایی قلبیت رو از من و مادرت و شوهرت پنهون کنی.
دوباره اشکی روی پتو چکید، چه دل نازک شده بودم!
- مگه دخترمون نیستی؟ می‌دونی نارسایی قلبیت چقدر پیشرفت کرده؟ اگه همون دوسال پیش که متوجه شدی بهمون می‌گفتی، الان حداقل شاید پیوند زده بودی یا شاید اصلا کار به پیوند نمی‌رسید.
بغضم را فرو خوردم؛ حق با پدرم بود، اما خب من فقط نمی‌خواستم ناراحت شوند.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت که ناخواسته فریاد بلندی کشیدم؛ لحظه به لحظه‌ی دیشب جلوی چشمانم آمد و ناله و جیغ‌های پی‌در‌پی‌ام را در بر گرفت.
پدرم سعی در آرام کردنم داشت، اما مگر جسم درد کشیده‌ام آسایش قبل را پذیرا می‌شد!
شانه‌های محکم و ستبر پدرم از گریه می‌لرزید؛ کمی که به خودم آمدم، متوجه شدم من در بیمارستان هستم نه در دست آن دو نفر...
پدرم پا به پایم گریه می‌کرد و سرم را در سینه‌اش فشرده بود؛ جگرم از گریه‌هایش که تا به حال آن‌ها را ندیده بودم، تکه‌تکه شد.
پرستاری وارد اتاق شد، نگاهی به چشمان اشکی‌ام کرد و آرامبخشی را تزریق جان نهفته‌ام کرد.
بعد از گذشت ثانیه‌ای، تصویر تار سامان جلوی چشمانم نقش بست و به خوابی عمیق رفتم...
•••
درست یک ماه بود که از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌گذشت؛ یک‌ ماه تلخ و طاقت‌فرسا...
برای بار دوم اقدام به خودکشی کرده بودم که متاسفانه شانس با منِ دردکشیده یار نبود و مجبور بودم با همین تلخی، زندگی‌ام را بگذارنم.
کلمه‌ای با تیام و سامان صحبت نمی‌کردم، گویا کلمه‌ها در زبان بی‌جانم نمی‌چرخیدند و این موضوع عذابم می‌داد.
سامان هر شب و روزش را در خانه‌مان می‌گذراند و منتظر شنیدن کلمه‌ای محبت‌آمیز و دلنشین، اما دریغ از صحبتی!
هر شب روی تختم می‌نشست و به چشمان بی‌جانم نگاه می‌کرد؛ غذا را به زور به خوردم می‌داد، داروهایم را سر موقع و به اجبار او مصرف می‌کردم، موهای فرم را شانه می‌زد و هر ازگاهی بوسه‌ای عمیق روی آن می‌نشاند...
دیگر از نزدیک شدن و در آغوش کشیده شدنم، داد و فریاد نمی‌کردم؛ گویا باید عادت می‌کردم!
خانواده‌ام و همان‌طور سامان، دنبال قلبی سالم بودند، اما مگر پیدا می‌شد؟
به دلیل قلبم هم سه روزی را در بیمارستان بستری شدم و گویا قلبم مقاوم‌تر از قبل، قصد گرفتن جانم را داشت.
تیام هم روزانه به دیدنم می‌آمد و ابراز پشیمانی می‌کرد و بدون شنیدن جوابی از جانب من، راه خانه‌شان را پیش می‌گرفت.
الان هم برای گرفتن جواب آزمایشات قلبم، روی صندلی مشکی آزمایشگاه نشسته و منتظر صدا کردنم بودم. امروز کمی خلوت‌تر از روزی بود که برای انجام آزمایش خون گذر راهم به این‌جا خورده بود.
- خانم مائده رادمهر.
با شنیدن اسمم، به سمت باجه‌ای که ابتدای در ورودی قرار داشت، رفتم و آزمایشی را که روی میز گذاشته بودند، برداشتم.
خانمی که مقنعه‌ی سرمه‌ای به تن داشت و شیلد روی صورتش، چهره‌اش را کمی تار می‌کرد؛ نگاهی به سر و صورتم انداخت:
- عزیزم آزمایش‌تون یکم مشکوکه و من چیزی نمی‌تونم بهتون بگم! طبقه‌ی پایین دکترمون سرش خلوته، برو پیشش و حتما قبل از اینکه به دکتر خودت نشون بدی، به ایشون هم نشون بده.
دلهره‌ای که یک ماه بود همانند موریانه‌ای به جان دل و روحم افتاده بود، بیشتر شد و با تکان دادن سرم، از پله‌های مشکی آزمایشگاه پایین رفتم؛ چشمم دنبال اتاق دکتر گشت ولی همچین کلمه‌ای به چشمم آشنا نیامد.
ابتدای در ورودی آقای جوانی قرار داشت؛ به سمتش رفتم و خیلی آهسته و آرام گفتم:
- معذرت می‌خوام؛ اتاق دکترتون کجاست؟ من رو از طبقه‌ی بالا فرستادن و گفتن نیازه که آزمایشم پیش دکترتون بررسی بشه.
لحظه‌ای به چشمانم خیره شد، در حالی که دست و پایش را گم کرده بود و این را از حرکات دستانش می‌شد به راحتی متوجه شد، گفت:
- انتهای راه‌رو، آخرین اتاق که روش اسم مرجان علیدوستی نوشته شده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
آهان آرامی را زمزمه کردم و از کنار چشمان متعجبش دور شدم.
انتهای راه‌رو کمی کم‌نور بود و برای منی که گریه‌های هر روزم، بینایی چشمانم را به تحلیل برده بود؛ تشخیص دادن وسایل در تاریکی، برایم سخت بود.
با دیدن نام دکتر، به در ضربه‌ای نواختم و بعد از شنیدن بفرمایید؛ در را باز کردم.
با خوش‌رویی و بنا بر ادب، از جایش بلند شد و با دستش به صندلی کرم رنگ برای نشستن اشاره کرد.
ناخودآگاه او و رفتارش بسیار بر دلم نشستند!
روی صندلی نشستم و آزمایشم را به سمتش گرفتم؛ آن را از دستم گرفت.
با لحنی آرام زبان گشودم:
- طبقه‌ی بالا گفتن که بیام پایین و آزمایشم رو بهتون نشون بدم، گفتن مشکوکه.
همان‌طور که در حال ورق زدن آزمایشم بود، گفت:
- مائده جان ازدواج کردی؟
استرسم بیشتر شد:
- بله، چطور مگه؟
خنده‌ی کوتاهی کرد و در حالی که روی برگه‌ای جدا، چیزی را می‌نوشت، گفت:
- تو این آزمایشاتی که ازت گرفتن، دوتاشون مشکوکه که مربوط به بارداریه؛ ولی چون آزمایش جدا برای بارداری انجام ندادی، باید یه تست ازت گرفته بشه و ببینیم داری مامان می‌شی یا نه!
با هر جمله‌ی دکتر، گویا سطل آب یخی را روی سرم ریختند؛ در همان مدت کوتاه، بدنم چنان یخ کرده بود و رنگ از رخسارم پریده بود که دکتر را به نگرانی و تعجب وا داشت:
- خوبی عزیزم؟
دستم را روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و آن را فشردم:
- ب... بله.
برگه را به دستم داد:
- چهره‌ات نشون نمی‌ده؛ فقط چند وقته عقب انداختی؟
چشمانم را به سرامیک‌های زمین دوخته بودم. تصور باردار بودنم از یکی از آن دو نفر، حالم را بهم می‌زد...
با جانی تحلیل رفته، نجواگونه گفتم:
- یک هفته.
از جایش بلند شد و به سمت آویز لباسی که در گوشه‌ی اتاق بود، رفت.
- خب پس اگه باردار باشی، نشون می‌ده؛ الان هم برو آزمایشت رو انجام بده و دو ساعت بعد جوابش رو بگیر.
تمام تنم سست شده بود؛ تا به الان که یک ماه از همان اتفاق نحس می‌‌گذشت، هیچ وقت فکر بارداری در ذهنم رجوع نکرده بود...
جراحتی که روح و جسمم را درگیر کرده بود، بیشتر شد و من ماندم همراه با بغضی عظیم که هر چقدر هم با گریه‌ام سر باز می‌کرد، تمام نمی‌شد!
بی‌رمق و با کمک گرفتن از دیوار، به سمت تزریقات رفتم و بعد از انجام آزمایش، روی صندلیِ انتظار نشستم.
سرم را بین دستانم گذاشته بودم و شقیقه‌ام را نوازش می‌کردم، با پاشنه‌ی کفش مشکی‌ام روی سرامیک ضربه می‌زدم.
گویا عقربه‌های ساعت دست به یکی کرده بودند و دیرتر از قبل می‌گذشتند؛ اذیت کردنم را دوست داشتند!
شال مشکی‌ام را روی سرم مرتب کردم و به سمت آب‌سردکنِ کنار آسانسور قدم برداشتم. احساس خشکیِ گلویم نیز به استرس و حالت تهوع‌ام اضافه شده بود و عصبی‌ام می‌کرد! لیوان یکبار مصرف را از جای مخصوصش برداشتم و با فشردن دکمه‌ی آبی، لیوان پر شد؛ به سمت دهانم بردم و با هر قلوپ، از خشک بودن گلویم کاسته و به دلهره‌ام افزوده می‌شد....
با شنیدن نامم، هول زده و به صورت دو، به سمت پذیرش رفتم؛ چهره‌ی مردی از پشت شیشه، بسیار برایم آشنا بود...
چشمانش را که به سویم انداخت؛ بهت‌زده نگاهش کردم.
او این‌جا چه می‌کرد؟!
از شدت هول بودنش، از جایش بلند شد و صندلی را عقب کشید؛ زمزمه کرد:
- مائده خودتی؟
بند کیفم را در دستان یخ‌زده‌ام مچاله کردم و در حالی که جواب آزمایش را از او می‌گرفتم، غمگین گفتم:
- سلام آقای ارجمند! بله خودم هستم.
در حالی که مشخص بود سعی در کنترل لرزش صدایش دارد، با لحنی محزون پرسید:
- دلم برات تنگ شده بود! این‌جا چیکار می‌کنی؟ کاری از دستم بر میاد؟
فقط دلم می‌خواست تا هرچه سریع‌تر جواب آزمایش را باز کنم، اما با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم:
- اومده بودم جواب آزمایشم رو بگیرم.
در حین گفتن:« بده بخونم جوابش رو.» آزمایش را از دستانی که حتی تحمل محکم گرفتن آن برگه‌ی بی‌وزن را نداشتند، کشید؛ تا قصد مخالفت را در پیش گرفتم، آزمایش را زیر چشمانش بررسی کرد...
لحن محزون و آرامش پشتم را لرزاند:
- تبریک می‌گم! مطمئنم مادر خوبی برای بچه‌ات می‌شی.
ناباورانه نگاهش کردم؛ سیل هجوم اشک را به خوبی می‌توانستم حس کنم. احساس کردم تمام تنم به یک‌باره یخ بست و تنها تبریک او در ذهنم اِکو می‌شد!
نگاه لرزان من بر چشمان نم‌ناکش ثابت ماند.
- چرا گریه؟ خوشحال نیستی؟ از اونی که دوسش داری، بارداری و یه زندگیِ خوب در انتظارته! آها شاید گریه‌ی شوقه...
دستان لرزانم را برای گرفتن برگه از دست علی، به حرکت درآوردم.
رغبت دیدنش را نداشتم! برگه را در دستم مچاله کردم که لحن صدای تعجب‌آورش طنینی در گوشم انداخت:
- چرا مچاله‌اش کردی؟ نمی‌خوای به شوهرت نشون بدی؟ خوشحال می‌شه.
نمی‌توانستم هیچ‌کدام از جملات را تحلیل کنم؛ ناگهان دوان دوان به سمت در خروجی پناه بردم.
به قدری از پله‌ها با سرعت پایین می‌آمدم که تار بودن دیدگانم هم دلیلی شده بود برای سقوط یک‌باره‌ام از پله....
علی، مائده گویان به سمتم آمد و دستش را زیر سرم گذاشت.
دلهره، حتی از لرزش مردمک چشمانش هم مشخص بود:
- خوبی مائده؟ جاییت درد نگرفت؟ شانس آوردم از پله‌های آخر افتادی و زیاد مشکلی برات پیش نمیاد. آب بیارم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چشمانم را روی هم فشردم تا سرگیجه‌ای که تازه به جانم افتاده بود، کمی کم‌تر شود.
همیشه از این که به سرعت تسلیم شوم و همچون انسان‌های ضعیف به گریه بیفتم، بیزار بودم؛ اما واقعا تسلیم شده بودم! بازی روزگار در دور تند چرخش افتاده بود و در این میان، بسیار ملاقاتم می‌کرد...
صدایم از تأثیر بغض می‌لرزید. همان‌طور که چشمانم روی هم فشرده شده بود و چیزی جز تاریکی جلوی دیدگاهم شکل نگرفته بود، گفتم:
- خوبم.
چشمانم را گشودم و قوس کمرم را صاف کردم، سرامیک‌های زمین بسیار یخ بودند.
کف دستم را به دیوار چسباندم و به کمک آن روی پاهای لرزانم ایستادم.
احساس خفگی داشتم و از قدرت درک حالم عاجز بودم...
نگاه سوزانم به سمت علی چرخید. هنوز با چشمان متعجبش، خیره به من بود.
توجه‌ای نکردم و با گفتن:« ممنون که کمک کردین.» به سمت در خروجی که چند قدم جلوتر بود، حرکت کردم.
افکار مسموم و آلوده همچون موریانه‌ای ذهن مرا می‌خورد.
هوا بی‌نهایت مطبوع و دلچسب بود، اما برای منی که خواستار هوای بارانی بودم تا اشک‌هایم پیدا نباشند و نگاه‌های رهگذران و ترحم‌شان جسم و روانم را به آتش نکشند، دسته کمی از بدترین هوا را نداشت!
من الان مادر بودم؟ مادرِ فرزند کدام پدری؟ فرزندی درون من در حال شکل گرفتن بود که پدر مشخصی نداشت!
ایستگاه اتوبوس که در چند قدمی‌ام بنا شده بود، نظرم را برای نشستن جلب کرد. چشم‌هایم از شدت گریه باز نمی‌شدند و آفتاب هم نور خود را مستقیم در آن‌ها بازتاب می‌کرد؛ مجبور به بستن‌شان شدم و سرم را به تلق طوسی پشت سرم تکیه دادم.
صدای ماشین‌ها، فروشنده‌ها، خنده‌های بلند، بوق‌های متعدد، گریه‌های کودک و همه و همه‌ی این‌ها دست به هم داده بودند تا روحم را سوهان بکشند و آرامشی را که نداشتم، سلب‌تر کنند.
افکار آزاردهنده لحظه‌ای مرا به حال خود واگذار نمی‌کرد و نمی‌دانستم چاره‌ی مشکلاتم چیست!
با صدای زنگ گوشی‌ام به خود آمدم؛ همه‌ی خانواده‌ام می‌دانستند یک ماه است زنگی را جواب نمی‌دهم و اگر کاری داشته باشند، فقط پیام جواب می‌دهم؛ حتی در خانه هم به همین اوصاف بود...
هنوز نامش «خواهریم» بود و تغییرش نداده بودم، گویا جرئت تغییر نامش را نداشتم!
می‌دانست جواب نخواهم داد و زنگ‌های پی‌در‌پی‌اش بی‌فایده است. بعد از چهار بار تماس بی‌پاسخ، پیامی برایم فرستاد.
- مائده می‌دونم جواب نمی‌دی، اما خواهش می‌کنم جواب بده! لطفا...
التماس‌هایش در مغزم، گواه پشیمانی‌اش را می‌داد؛ درست بود که رابطه رفاقتمان از نظر او تمام شده بود، چون چیزی را بروز نمی‌دادم ولی از نظر من هنوز هم همان رفاقت پابرجاست! با اینکه خودِ او خواسته بود آن را به اتمام برسانیم...
گوشی‌ام را که روی کیف مشکی دستی‌ام گذاشته بودم، لرزید. برای پاسخ دادن به آن، تماس را وصل کردم.
- سلام مائده؛ خوبی؟
تنها به سلامی اکتفا کردم!
- به مامانت زنگ زدم، گفت اومدی آزمایشت رو بگیری... کجایی بیام پیشت؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
حرفی هم برای گفتن داشت؟ چه شخصیتش به یکباره عوض شده بود...!
- خواهش می‌کنم یه چیزی بگو... دارم دق می‌کنم اصلا!
گویا اشک‌هایم منتظر این کلمه بودند تا جاری شدن خود را شروع کنند و گونه‌ام را با خیس بودنشان ببوسند. شوری آن‌ها را ناخواسته مزه کردم:
- می‌خوام برم خونه.
ذوق، حتی از تُن صدایش هم هویدا بود؛ جیغ کوتاهی کشید:
- با شیرینی میام خونتون، بالاخره حرف زدی! خب کِی می‌ری خونه؟
درحالی که بغضم را فرو می‌خوردم، با لحنی آرام زمزمه کردم:
- مشخص نیست.
لحنش آرام‌تر شد:
- من دو ساعت دیگه خونتونم. امیدوارم با شنیدن حرفام، ازم متنفرتر نشی!
حتی الان هم از او تنفری در دلم جوانه نزده بود؛ بذر دانه‌ی تنفر در روح و روانم بود ولی هنوز رشد خود را شروع نکرده بود...
حتی حوصله‌ی کنجکاویِ زیاد را در اواخر لحن صحبتش نداشتم؛ بدون حرفی، گوشی را قطع کردم و با گرفتن تاکسی، به سمت خانه روانه شدم.
بعد از حساب کردن کرایه، همراه با بغضی که بین تمام راه دست از سرم برنداشته بود، وارد خانه‌امان شدم.
مادرم با دیدن من، به سرعت به سمتم آمد و با لحنی آشفته گفت:
- کجایی مادر؟ باورت نمی‌شه چقدر ترسیدم که دوباره بذاری بری!
بغضی که کرده بود حتی از صدایش و قرمزی بینی‌اش مشهود بود...
همان‌طور که جلوی در ایستاده بودم، سرم را پایین انداختم تا اشک‌هایم قلبش را به درد نیاورد؛ خیلی آرام گفتم:
- قربونتون برم چرا انقدر بغض می‌کنید آخه؟
درحالی که اشک‌های خودم هم سرازیر شده بود، سرم را بالا آوردم و دستم را قاب صورتش کردم:
- ببین، دخترت خوبه! بهتر از حال امروزش نیست...
اشکم را با دستان لرزانش پاک کرد و در حالی که چانه‌اش از بغض می‌لرزید، گفت:
- خودتو دیدی؟ نگاه به قیافت بکن. رنگت دور از جون مثل میت شده! با آب زندگی می‌کنی؛ ندیدم یه قاشق غذا بذاری دهنت.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- هر دفعه اومدم تو اتاقت چشمات قرمزن و پر از اشک! خواب نداری؛ تا صبح فقط گریه می‌کنی مائده... م... من می‌دونم چه اتفاقی برات افتاده، سخته قربون شکل ماهت، می‌دونم حالت خوب نیست ولی بس نیست؟ این اشکا رو پاک نمی‌کنی؟
صورتم خیس شده بود؛ خیسِ اشک! سنگی سد راه گلویم شده بود، لب زدم:
- من حالم خوب نیست! نمی‌تونم چیزی بخورم، از گلوم پایین نمی‌ره مامان. به خدا نمی‌تونم؛ هی می‌خوام خوب بشم، نمی‌شه... زندگی لعنتی دست از سر من برنمی‌داره!
دستم را محکم روی چشم‌ها و گونه‌ام می‌کشیدم:
- باشه، من دیگه گریه نمی‌کنم! خوبه؟
هر بار که محکم محوشان می‌کردم، دوباره روانه می‌شدند... گونه‌ام از درد سوخت!
مادرم دست‌هایم را محکم گرفته بود:
- بسه مامان، دیوونه کردی خودت رو.
به حال خودم بلند گریستم.
من از زندگی چیزی جز آرامش نمی‌خواستم؛ چیزی جز حالِ خوب، چیزی جز سلامتی ولی هیچ کدامشان نصیب جسم و روحم نمی‌شد...
من با این بچه چه کار می‌کردم؟ من چطور از این امتحان خدا سربلند بیرون می‌آمدم؟ چطور زندگی‌ام را تمام می‌کردم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
مادرم سرم را در آغوشش گرفته بود و موهای افسار گریخته‌ام را نوازش می‌کرد‌.
تره‌ای از موهای فرم روی پیشانی‌ام چسبده بود، آن‌ها را کنار زد و تا خواست صحبتی کند، زنگ خانه به صدا در آمد.
حدس زدم که تیام باشد، همان‌طور روی زمین نشستم و مادرم برای باز کردن در، پیش قدم شد.
تیام همراه با مانتوی سبز و شال مشکی‌اش، شیرینی به دست، با شور و ذوق وارد خانه شد.
خم شد و با خارج کردن کتانی‌های سفیدش، با لبخندی روی لب به سمت مادرم رفت.
- سلام سلام خاله زهرا؛ حال شما؟ شیرینی به مناسب حرف زدن مائده‌ست البته من واقعا یک‌ماه‌ای بودی که صداش رو نشنیده بودم و امروز که شنیدم کلی ذوق کردم.
مادرم لبخندی زد و دست تیام را با محبت فشرد:
- مرسی عزیزم، خانواده چطورن؟ محبت کردی خاله جان.
بعد از تعریف و تمجید جزئی، به سمتم آمد و برای گرفتن دست‌هایم پیش قدم شد؛ دستانم را به عقب کشیدم و بی‌احساس از زمین برخاستم.
یکه‌ای خورد ولی چیزی را بروز نداد!
بی‌رمق به سمت اتاق رفتم و با همان لباس‌ها روی تخت نشستم.
تیام هم بلافاصله وارد شد و متقابلاً روی تخت و با کمی فاصله نشست.
- سلام خانوم خانوما، بهتری؟
بی‌روح، چشمان خسته‌ام را به سویش کشاندم:
- سلام.
گویا سعی داشت رفتار مرا ندید بگیرد و راه خود را در پیش گرفت:
- خوبی؟
جوابی ندادم و بند کیفم را از روی شانه‌ام در آوردم.
دستانم را قلاب کردم و روی پایم گذاشتم.
دستش را روی دستم گذاشت؛ کمی خودش را به سمتم کشید و دست آزادش دور بازوهایم حلقه شد.
- دلم برات خیلی تنگ شده بود... من خیلی دوسِت دارم مائده! پشیمونم به خدا، خیلی پشیمون.
بغض کردم، دوباره بغض کردم؛ از این بغض‌های بی‌موقع خسته شده بودم!
کمی از من فاصله گرفت و سر به زیر گفت:
- اومدم یه چیزایی رو بهت بگم و بعد برم.
ناخواسته سرم را به سمتش چرخاندم؛ چشم‌هایش دریای نگرانی را تسخیر کرده بود، مدام لب‌هایش را به دندان می‌گرفت و با دستانش بازی می‌کرد.
- مائده من عاشق بودم، عاشق یه آدمی به اسم سامان که الان شوهرِ توعه. تا قبل اینکه بیاد خواستگاریت، واقعا دوسش داشتم و باهات هم درموردش صحبت می‌کردم... وقتی که اومد خواستگاریت به خدا دنیا رو سرم خراب شده! وعده و وعیدی برای باهم بودن‌مون نداده بود و من خیلی سمج بازی درمی‌آورم ولی خب خودت دختری و درک می‌کنی.
سعی کردم به خاطر تو، فراموشش کنم ولی نمی‌شد؛ ظاهراً فراموش شده بود، اما باطناً... چند شب پیش که بهت پیام دادم، ای کاش دستم می‌شکست و بهت پیام نمی‌دادم؛ واقعا صبرم لبریز شده بود و نمی‌دونستم چطور باید ادامه بدم. تمام اتفاقات برنامه‌ریزی شده بود.
سرش را بالا آورد و با بغض گفت:
- تموم بلاهایی که اون شب سرت اومد، مقصرش من بودم مائده ولی به خدا من نگفتم بهت مزاحمت کنن؛ به مرگ خودم نگفتم، فقط گفتم اذیتت کنن... چون می‌دونستم سر این مسائل حساسی و همین‌طور سامان که غیرتش مهم‌تر از زندگیش بود.
خشکم زده بود؛ شوکه شده بودم.
تیام همان دختری بود که من می‌شناختم؟ چطور آن‌قدر کثیف و بی‌معرفت شده بود؟ برای اذیت کردنه من آدم می‌فرستاد؟
اشک‌هایم منتظر باز و بسته شدن چشمانم بودند تا راه خود را دوباره بیابند و روی گونه‌هایم سر بخورند.
به یک باره کل بدنم یخ بست و لرزشی در وجودم ایجاد شده که مهار آن برایِ تیام سخت شد...
با گریه روی صورتم می‌زد، اما من چیزی نمی‌شنیدم و فقط گفته‌های تیام در ذهنم در گردش بود.
کنترل دست‌هایم را نمی‌توانستم نگه دارم و روی صورتم فرود می‌آمدند؛ با داد و فریاد خودم را زیر مشت‌ها و سیلی‌هایم گرفته بودم.
صورتم مملوء از اشک بود و دستم را روی آن‌ها فرود می‌آمد، سوزش بدی را ایجاد می‌کرد ولی مگر برایم مهم بود؟ حاضر بودم روزانه هزار بار زیر مشت و لگدهای دیگران جان بدهم ولی این‌گونه با روح و روانم بازی نشود!
خسته شده بودم، از کتک زدن خودم دست‌هایم درد گرفته بود.
مادرم هم فقط اشک‌هایش بود که تمامی نداشتند...
- مائده توروخدا آروم باش! من... من غلط کردم؛ فقط آروم باش، نزن خودتو.
همان‌طور که قطره‌های سوزناک دردم از چشمانم می‌ریختند، زمزمه کردم:
- برو بیرون.
مادرم کمی تعجب کرده بود، اولین باری بود که با این لحن صحبت می‌کردم... هنوز علت بحث بین ما را نمی‌دانست!
تیام با چشمانی نم‌ناک، کیف خود را به دست گرفت و روبه‌رویم ایستاد، سرش را به زیر انداخت و زمزمه‌وار گفت:
- مائده تو‌ خیلی خوبی، داشتنِ تو آرزوی هرکسی هست! من لیاقتت رو نداشتم، حتی سامانم لیاقتت رو نداره. دوست دارم من و امیدوارم ببخشی تیامو!
در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، به سمت مادرم رفت و گفت:
- خاله زهرا مراقب مائده خیلی باشین؛ خداحافظ.
بعد از رفتن تیام، مادرم که جلوی در اتاق ایستاده بود، آرام گفت:
- می‌دونم من الان هر چی بپرسم، چیزی نمی‌گی! پس فعلا تنهات می‌ذارم...
و من چقدر به این تنهایی دردناک احتیاج داشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
گویا تازه می‌توانستم گریه‌هایم را با اوج برسانم و گریستن را شروع کنم...
حتی در ذهنم نمی‌گنجید که تیام به یک‌باره زمین تا آسمان تغییر کند و مقصر تمام اتفاقات باشد... نمی‌خواستم باور کنم، نمی‌توانست آن‌قدر بی‌معرفت و کثیف باشد! من که به او گفته بودم اگر علاقه‌اش هنوز پابرجاست، بگوید تا من کنار بروم ولی نابود کردن زندگیِ من چه به سود او می‌رساند؟
سرم در حال انفجار بود؛ اتفاقات که به وجود آمده بود، آن‌قدر حجیم بودند که قلب و مغزم طاقت تحمل کردنشان را نداشت.
چشمانم درد می‌کرد؛ سرم را روی زانویم گذاشتم و چشمانم را بستم.
قلبم به قدری درد می‌کرد که دلم می‌خواست تا خودم را تکه‌تکه کنم تا آرام شوم!
سرگیجه و حالت تهوع‌ام هم به سردردم اضافه شد.
نمی‌دانستم به کدام اتفاق فکر کنم، به قدری درگیر تمام آن‌ها شده بودم که نمی‌توانستم به تک‌تک‌شان فکر کنم و همه‌شان با هم در مغزم در حال گردش بودند.
بی‌حال و خسته به سمت گوشی‌ام که در حال زنگ خوردن بود، رفتم.
با دیدن نام «ماهِ من» بی‌قراری قلبم بیشتر شد!
نمی‌دانستم اصلا موضوع بارداری را به او بگویم یا خیر، موضوع تیام را چطور؟!
ناخواسته تماس را متصل کردم که صدای گرم و پرصلابتش به گوشم خورد:
- مائده؟
چانه‌ام دوباره لرزید؛ گویا بغض و اشک‌هایم قصد تمام شدن را نداشتند.
نگران تکرار کرد:
- مائدم؟ خودتی؟ خوبی؟
چند وقت بود لفظ «مائده‌ام» را از زبان او نشنیده بودم؛ چه مهربان شده بود.
تاثیر بغض صدایم بسیار مشهود بود:
- ج... جانم!
مظلوم و گیرا گفت:
- چه عجب خانوم! بالاخره پذیرای شنیدن صدای گرم و پر محبت‌تون شدیم.
پس از اندی روز و دقیقه و ساعت، لبخندی مهمان لب‌های بی‌جان و خشکم شد.
دل را به دریا زدم و در حالی که کناره‌ی انگشتانم توسط دندان‌هایم زخم شده بود، گفتم:
- می... می‌خوام با... باهات صحبت کنم.
لحن صدایش، تعجبش را نشان می‌داد:
- با من؟ خیر باشه.
جوابی ندادم که پرسید:
- کِی بیام پیشت؟
هنوز به درست بودن تصمیمی که گرفته بودم، اطمینان نداشتم، اما چشم روی همه‌چیز بستم:
- شب، ده به بعد.
باشه‌ای گفت و پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- اتفاق بدی که نیفتاده؟ نکنه جواب آزمایش قلبت خوب نیست؟ آخر هفته می‌خوایم بریم پیشش دیگه، نه؟
سرم از درد در حال ترکیدن بود:
- اوم؛ صحبت کردیم، متوجه می‌شی! کاری نداری؟ من می‌خوام برم.
- خیلی سرد شدی... نه برو، شب می‌بینمت.
جوابش را ندادم و با قطع کردن تلفن، برای گرفتن دوش آب سرد، به سمت حمام رفتم.
این دفعه، دقایق زودتر از موعود می‌گذشتند و خیلی سریع به ساعت ده شب رسیدیم.
در اتاق نشسته بودم و منتظر زنگ خانه‌امان بودم.
طول و عرض اتاق شانزده متری‌امان را بالا و پایین می‌رفتم؛ نمی‌دانستم که حالت تهوع‌ام از علائم بارداری است یا استرسی که باعث درد تک‌تک سلول‌هایم شده بود، اما هر چه بود، ناگوار و طاقت‌فرسا بود.
مدام به گونه‌هایم برای پاک کردن رد اشک دستی می‌زدم و با موهایم ور می‌رفتم.
پس چرا نمی‌آمد؟
بعد از کمی این پا و آن پا کردن، با به صدا آمدن زنگ در، دوان دوان به سمت آیفون رفتم که این هول بودنم از دید پدر مادرم مخفی نماند.
پدرم متعجب پرسید:
- کجا بابا؟ چیشد یک دفعه؟
در حالی که سعی در پنهان کردن بغض و استرسم داشتم، دستپاچه گفتم:
- سامانِ، باید باهاش صحبت کنم.
پدرم با شنیدن نام سامان، از جایش بلند شد و در حالی که به سمتم قدم می‌گذاشت، گفت:
- اِ؛ خب بگو بیاد داخل.
در را باز کردم و با لکنت گفتم:
- ن... نه، م... من می‌رم ب... بیرون.
دستانم را در دست گرم و پر مهرش گرفت:
- خوبی مائده؟ چیزی شده؟
چشمانم را از او می‌دزدیدم تا رد اشک را در آن‌ها نبیند، برگه‌ی آزمایش بارداری را در دستانم فشردم:
- خوبم بابا علی!
و بدون گفتن حرف اضافه‌ای، با پوشیدن صندل‌های مشکی‌ام که همیشه در صحنه حاضر بودند، به سمت در حیاط رفتم.
با گفتن «خدایا، خودت کمکم کن.» در حیاط را باز کردم.
ماشین تمیز و بدون خط و خشش، توجه‌ام را جلب کرد. از ماشین خارج شد و به سمتم آمد، دستم را گرفت:
- چرا انقدر رنگت پریده؟ گفتی تو ماشین صحبت کنیم، برای همون نیومدم خونه‌تون.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و با باز کردن در جلو، روی صندلی نشستم؛ سردم شده بود!
دستش را در جیبش گذاشت و وارد ماشین شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
تمایل بدنش را به سمتم گرفت و دلهره‌وار گفت:
- دارم نگران می‌شم، چیشده؟
نگاهم را به نور تیربرق بالای سرمان انداختم، همان‌طور که به بیرون می‌نگریستم، لب زدم:
- بهم قول بده که قضاوتم نکنی، درکم کنی، سرم داد نزنی، پشتم بایستی، کاری نکنی که از حرفی که می‌خوام بزنم، پشیمون بشم!
صاف‌تر نشست:
- حرفای جدید می‌زنی‌ها! چیشده؟ جدا دارم می‌ترسم از این لحن و حرفات.
بالاخره قطره اشکم روی گونه‌ام نشست، تا الان سعی در سرازیر نشدن آن‌ها داشتم ولی غیرممکن بود...
دستان گرم و محکمش زیر چانه‌ام نشست و صورتم را به سمت خودش کشید. چشمانم را به چشم‌های نگرانش دوختم؛ نفوذ نگاه گیرایش به قدری عمیق بود که ناخودآگاه تیر رأس نگاهم را به سمت فرمانش گرفتم.
- دوباره گریه؟ حیف چشمای قشنگت نیست خانومم؟ بس نیست این گریه‌ها؟ من که محکم پیشت هستم، دارم دنبال‌شون می‌گردم... من بیشتر از تو دارم دیوونه می‌شم! منی که وقتی یه مرد حتی از کنارت رد می‌شد، روانی می‌شدم؛ الان که بهت دست زدن، دارم دیوونه می‌شم و فقط بروز نمی‌دم.
حرف‌هایش گویا دوایی بود بر درد بی درمان من!
بوسه‌ی کوتاهی روی لبانم نشاند و ادامه داد:
- ببین از کِی بود نبوسیده بودمت... می‌دونی چقدر دلم می‌خوادت؟
چشم‌های اشکی‌ام را به چشمان پر از نیازش دوختم و با لحن غمگینی گفتم:
- امیدوارم با خبری که می‌خوام بهت بدم، آرامش الانمون بهم نخوره.
برگه را به سمتش گرفتم و خواست آن را بگیرد که دوباره برگه را به سمت خودم برگرداندم:
- سامان، با دیدن و شنیدنش عوض نشو؛ خواهش می‌کنم!
کلافه برگه را از دستم کشید و بی‌صبرانه بازش کرد.
متعجب و با لکنت پرسید:
- ا... این که آزمایشِ بارداریه! من و تو که رابطه‌ای نداشتیم پس...
آرام سرش را بالا گرفت؛ چشمانش رنگ خون را گرفته بود. هق‌هق گریه‌ام بلندتر شد.
برگه را در دستش مچاله کرد و به طرفم پرت کرد؛ دستش را محکم روی فرمان کوبید و تقریبا فریاد زد:
- مائده لعنت بهت، شب و روز برام نذاشتی! تو غلط کردی اون شبِ نحس گورتو گم کردی رفتی بیرون که این بلای لامصب سرت بیاد.
نفس‌های بلند و عصبی‌اش باعث بیشتر شدن گریه‌ام می‌شد، کاش به او نمی‌گفتم و خودم ردّپای این بچه را از بین می‌بردم.
- بِبُر صدای گریه‌ات رو؛ خفه شو فقط تا نکشتمت.
میان گریه‌ام، بریده بریده گفتم:
- قر... قرار بود سرم داد نزنی، ق... قرار بود خُردم نکنی، ق... قرار بود درکم کنی!
سرش را محکم بین دستانش گرفت:
- لامصب حامله‌ای! از یه ناسزا یه حروم تو رَحِمته، بعد توقع داری خوش خوشان بیام بگم نه عزیزم راحت باش چیزی نشده؟
محکم و عصبی دستی به ته‌ریشش کشید:
- می‌دونی این چیو نشون می‌ده؟ بدکاره بودنه تو رو! از کجا معلوم تو به این بهونه اون شبِ کوفتی بیرون نرفتی؟ از کجا معلوم خودت نخواستی؟ همه‌ی اینا فیلمته نه؟
ناباور چشمان خسته و اشکی‌ام را به چهره‌ی عصبی‌اش کشاندم؛ منی که یک ماه است شب و روز برایم فرقی ندارد و خواب و خوراک بر تن و جانم حرام شده، تمام کارها بابِ میل خودم بوده؟
ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد، زیر لب زمزمه کرد:
- من تا اون حرومو نکشم، آروم نمی‌گیرم.
نمی‌شد از رفتار و کارهایش نترسید... کاش زمان به چند دقیقه پیش برمی‌گشت و من حرفی در این مورد به زبان نمی‌آوردم.
سرعتش به قدری زیاد و سرسام‌آور بود که تپش قلبم بیش از حد شده بود و به زمان‌هایی که حمله‌ی قلبی به سراغم می‌آمد، نزدیک‌تر می‌شدم! دستم را روی قلبم گذاشتم و لب زدم:
- سامان چیکار می‌کنی؟ آروم‌تر برو دارم سکته می‌کنم.
فریاد زد:
- به جهنم؛ به درک، به قبرستون!
قلبم کم مانده بود از جا کنده شود.
- خواهش می‌کنم ازت؛ حالم داره بد می‌شه، نگه دار!
بدون اینکه نگاهی به چهره‌ی پر از دردم بکند و متوجه‌ی حال وخیمم بشود، سرعت ماشین را بیشتر کرد و فریاد زد:
- بمیری زندگیم آروم‌تره! خفه شو فقط.
صبرم لبریز شده بود، درد امانم را بریده بود؛ چنگی به قفسه‌ی سینه‌ام انداختم و با گریه گفتم:
- انقدر نامرد ن... نبودی، دارم می‌میرم، نگه دار؛ نفسم بالا نمیاد.
گویا نمی‌شنید و برایش مهم نبودم و من چقدر از غریب بودنم، دلم گرفت...
دستی جلوی گلویم را گرفته بود و نفس کشیدن آسوده را بر جان درد کشیده‌ام حرام کرده بود.
- مائده تو بدکاره نبودی، تو خراب نبودی! چیشد که عوض شدی؟ لعنتی حداقل جلو لذتشو می‌گرفت تا یه حروم به بار نیاد.
نفسم برای صحبت کردن بالا نمی‌آمد، نیاز شدیدی به اسپری‌ام داشتم.
با تمام توانی که در صدایم بود، گفتم:
- سا... س... سامان.
به قدری عصبی بود که حتی مرگ من هم برایش مهم نبود!
روبه‌روی خانه‌ی درندشت و بزرگی نگه داشت؛ بدون نگاه کردن به من، در ماشین را باز کرد و محکم آن را بست، حتی ماشین هم تکان خورد.
درِ سمت مرا گشود:
- پیاده می‌شی یا یه جور دیگه ببرمت؟
با رسیدن هوای تازه به ریه‌ام، نفس عمیقی کشیدم.
با گفتن«هیچی حالیت نمی‌شه.» بازویم را با دستان قدرتمندش در مشتش گرفت و پیاده‌ام کرد، کشان کشان به سمت خانه‌اش برد.
بازویم را از دستش بیرون کشیدم که لحظه‌ای ایستاد. هق زدم:
- لعنتی مگه حیوونم که این‌طور باهام رفتار می‌کنی؟ چرا هیچ کدوم‌تون درکم نمی‌کنید؟ منم آدمم به خدا! نمی‌تونم این همه فشار رو تحمل کنم... من بدکاره نیستم، نیستم.
فریاد زدم:
- نیستم، انقدر تو‌ گوشم نگو که بدکاره‌ایی! من دارم جون می‌دم از درد، دارم دق می‌کنم بعد تو تهِ حرفات اَنگِ بدکاره بودنه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
با سوزش سمت چپ صورتم، خشکم زد!
نگاه ناباورم را به چشمان قرمزش انداختم، گویا کنترل رفتارش هم دست خودش نبود...
با بغضی عظیم گفتم:
- این، این دومین سیلی‌ای بود که بهم زدی! منم قلبم می‌شکنه و دل دارم؛ می‌دونی با هر بار داد زدنت چقدر دلم می‌شکنه و خُردم می‌کنی؟ من از کسی که دوسش دارم، این رفتارا سخته برام.
صدایم را نمی‌شنید، قلب شکسته و رنجورم را نمی‌دید، حال وخیم و جسم نیمه‌جانم برایش اهمیتی نداشت، درکم نمی‌کرد، من فقط نیاز به درک شدن داشتم!
دوباره بازویم را محکم گرفت که صدای ناله‌ام بلند شد.
عصبی سرش را نزدیک کرد و کنار گوشم گفت:
- نمی‌خوام هیچ صدایی ازت بشنوم!
چشمانم را روی هم فشردم تا اشک‌های سمج و لعنتی‌ام بازی خود را تمام کند.
قهقهه‌ای بلند کرد:
- می‌خواستم خونه‌مون رو یه جور دیگه بهت نشون بدم که انگار کارات زندگیِ خوش رو حروم کرده.
فریاد زد:
- آره، آره ببین! این خونه‌ایه که قراره با یه بدکاره زندگی کنم، با تو.
توان گفتن هیچ حرفی را نداشتم و همانند مرده‌ها زیر دستانش به سمت خانه کشیده می‌شدم.
از راه شنی و نه چندان باریک که از جلوی در ساختمان کشیده شده بود، عبور کردیم. در را محکم باز کرد؛ به سمت پلکانی که در ضلع شرقی ساختمان واقع بود، به راه افتاد.
پله‌ها را دوتا یکی طی می‌کردم...
به انتهای پله که رسیدیم، دستم را به سمت نرده بردم و آن را گرفتم؛ سامان که دید حرکت نمی‌کنم، برگشت.
- چته؟
چشمانم را که باز و بسته کردم، قطره اشک مزاحمی روی زمین افتاد:
- ب... بریم بی... بیمارستان؛ نمی‌تونم نفس بکشم.
بازویم را فشرد و در حالی که مرا به اتاقی می‌برد، گفت:
- آره می‌ریم، ولی برای مرگت!
ضربان قلبم را احساس نمی‌کردم یا شاید به قدری زیاد بود که حس کردنش در توانم نبود.
بعد از باز کردن در، جسم نحیفم را به سمت تخت پرت کرد که قفسه‌ی سینه‌ام به پایه‌ی آن خورد و ناله‌ای عمیقی از گلویم خارج شد.
با دیدن رد خونی که از دهانم روی زمین ریخت، تمام بدنم سست شد و تنها ضربه‌های دردناک و متعدد سامان بر روی شکم و پهلویم را حس می‌کردم...
گناهی که کرده بودم چه بود؟ حقم این‌گونه عذاب کشیدن بود؟
در حین ضرباتش تنها پذیرای برخی سخنانش بودم.
«باید اون حرومِ توی شکمت بمیره!»
«باید خودتم بمیری مائده!»
از درد به خود می‌پیچیدم و تنها ناله‌های از دردم به گوشم می‌رسید...
چشمانم را با درد بستم که دستش زیر کمرم نشست و مرا در آغوش گرفت؛ روی تخت سفیدش گذاشت، خونی که از دست داده بودم باعث رنگ پریدگی چهره و ناتوانی و بی‌رمقی جسمم شده بود.
دو طرف آرنجش را کنار سرم گذاشت، صدایشرا شنیدم:
- می‌خوام ببینم با تو بودن چقدر لذت داره که یه حروم گذاشتن تو شکمت!
به قدری سرم گیج می‌رفت که متوجه‌ی حرفی که زد نشدم.
دستش که به سمت مانتوی مشکی‌ام رفت، تازه دریافتم که چه قصدی دارد...
توانستم لب‌های خونی و خشکم را تکان دهم و از درد زجه بزنم:
- ای... این د... دیگه نه! ت... توروخ... توروخدا.
دستش را جلوی دهانم گذاشت و محکم آن را فشرد و من برای بار دوم، جسم و روحم را از دست دادم!
چیزی نمی‌فهمیدم و فقط سیاهی بود که چشم‌ها و زندگی‌ام را به تسخیر درآورده بود...
سیلی زدن‌های متواری به صورتم هم باعث بیدار شدنم نشد؛ فقط متوجه‌ی به طرفین چرخیدن صورتم می‌شدم.
تنها صدایی که به گوشم خورد، تلفیق لحن عصبی و نگران سامان بود:
- خودتو به خواب نزن، بلند شو.
به قدری روح و جسمم اذیت شده بود که خوابی عمیق را به همه‌چیز ترجیح می‌دادم، بنابراین آسوده‌ خاطر چشمانم را بستم و روحم را به دست خدا سپردم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
•••
سامان با دیدن تن زخمی و خونی مائده، تازه به خود آمده بود؛ تازه متوجه‌ی بلاهایی که سر مائده آورده، شده بود! او کِی آن‌قدر بی‌رحم شده بود؟
صدای زجه‌های مائده، در ذهنش جولان می‌دادند و حالش را بدتر می‌کردند...
دستان سرد مائده را در دستان گرمش گرفت، خیلی یخ بودند! ضربه‌هایی که برای بیدار شدنش می‌زد، جواب نمی‌داد.
با لحن شوخ و غیر قابل باوری گفت:
- خودتو به خواب نزن، بلند شو.
ولی دریغ از تکان خوردنی از جانب او...
ترسیده دستش را روی مچش برای چک کردن نبضش گذاشت، به قدری کند بود که نمی‌توانست آن را حس کند!
پشیمان بود، اما مگر پشیمانی درمانی برای جان مائده‌ی بیچاره می‌شد؟
ترسیده از انجام کارش، مائده را به آغوش کشید و دوان دوان به سمت ماشینش رفت. او را روی صندلی جلو گذاشت و صندلی را تا آخر باز کرد تا بتواند دراز بکشد؛ خودش هم سوار شد و ماشین را روشن کرد.
در بین راه مدام وضعیت مائده را چک می‌کرد.
در یک آن، صورت مائده به قدری بی‌روح شد که وسط جاده، ترسیده پایش را روی ترمز فشرد.
نبضش نمی‌زد...
بوق‌های متعدد ماشین‌های پشت‌سر هم نمکی بودند روی زخمش؛ دست مائده را گرفته بود و مدام بلند تکرار می‌کرد:
- تو هیچیت نمی‌شه! تو سالم می‌مونی، باید سالم بمونی.
همه‌ی کارهای سامان به اجبار بود، حتی زنده ماندن مائده ولی مگر زندگی دست خدا نبود؟ مائده هم خواستار خوابی راحت!
پس از دقایق طاقت‌فرسایی، به نزدیک‌ترین بیمارستان منطقه‌شان رسیدند.
سامان با سرعت وارد بیمارستان شد و درخواست کمک کرد، دو پرستار زن همراه با برانکارد به سمت ماشینش حرکت کردند.
مائده بی‌جان‌تر از همیشه، روی برانکارد قرار گرفت و همراه با پرستارها و سامان، وارد بخش اورژانس شدند.
صورت مائده، کتک خوردنش را فریاد می‌زد!
دو پرستار و دکتری که به جمع‌شان اضافه شده بود، بالای سر مائده ایستاده بودند و در مورد وضعیتش صحبت می‌کردند.
دکتر سامان را به جمع‌شان فرا خواند و گفت:
- خب مشکل همراه‌تون چیه؟
سامان کلافه چنگی به موهایش زد:
- از پله‌ها افتاده.
دکتر جوری سامان را از زیر نظر گذارند که خودِ او متوجه‌ی اشتباهش شد.
- از چهره‌ی این خانم مشخصه که زیر کتک گرفتینش! مشکل خاصی که ندارن؟
سرش را پایین انداخت:
- نارسایی قلبی داره.
دکتر در حالی که به سمت تخت برمی‌گشت زمزمه کرد:
- حیف این دختر معصوم که گیر یه آدم نافهم افتاده.
رو به پرستارها گفت:
- سریع ببرینش اتاق عمل تا چندتا دکتر زنان بیاد بالاسرش؛ فعلا ضربان قلبش کنترل شده.
پرستارها که گویا دلشان به حال مائده سوخته بود، سریعا اطاعت امر کردند.
دکتر به سمت سامان رفت:
- داروهایی که برای قلبشون مصرف می‌کنن رو بنویسید.
یک ماه بود متوجه‌ی نارسایی قلبی مائده شده بود و در این مدت کاملا نتوانسته بود داروهایش را در ذهن خود نگه دارد.
دکتر که مکث او را دید، متأسف گفت:
- همسرشون هستین؟
سامان بدون اینکه نگاه خود را از زمین بردارد، گفت:
- بله.
دکتر پوف کلافه‌ای کشید:
- هر کس که داروهای همسرتون رو کامل بلده، بهش بگید که سریعا بیاد بیمارستان؛ وضعیت هوشیاری همسرتون خوب نیست و دست و بال‌ِمون برای استفاده‌ی هر دارویی باز نیست!
سامان نمی‌دانست به چه کسی زنگ بزند، آن هم در این نصفه شب! نمی‌خواست خانواده‌ی مائده متوجه‌ی بحث بین‌شان شوند و تنها راه موجود در ذهنش، تیام بود...
گوشی‌اش را از جیبش درآورد و با چند تماس پاسخ داده نشده از پدر مائده مواجه شده؛ فعلا توجه‌ای نکرد و به شماره‌ی تیام زنگ زد.
پس از گذشت چند بوق، با خواب آلوده‌ترین حالت ممکن جواب داد:
- مردم آزار تو نصفه شب؛ هر کی هستی همین‌جور داری می‌تازیا، قطع نمی‌کنی که! بله؟
سامان نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و روی صندلی‌ آبی بیمارستان، خودش را پرت کرد:
- می‌تونی بیای بیمارستان؟ یا بیام دنبالت؟
لحن تیام نشان‌دهنده‌ی تعجبش بود:
- سامان تویی؟ این وقته شب چرا زنگ زدی؟ بیمارستان چرا؟
از سوال‌های به ظاهر مزخرف تیام، عصبی شد:
- الان وقت جواب دادن به سوالات نیست، می‌تونی بیای یا نه؟
گویا تیام هم در این موقعیت، لج بازی‌اش شروع شده بود:
- من باید بدونم که چرا این نصفه شب بیام بیمارستان یا نه؟
سامان گفته‌ی او را در ذهن خود تحلیل کرد و متوجه شد که خیلی هم ناحق نمی‌گوید، بنابراین زبان به گفتن اتفاقات گشود:
- مائده حالش بد شده، اومدیم بیمارستان ولی خانوادش هنوز چیزی نمی‌دونن و نمی‌خوام بدونن! اگه اسم داروهای مائده رو می‌دونی، یا برام بفرست تا احیانا مردم آزاریم تو نصفه شب اذیتت نکنه یا یه اسنپ بگیر و بیا بیمارستان.
تیام که با شنیدن نام مائده، ترس عظیمی در دلش نشست؛ سریع از جایش بلند شد و در حالی که لباس‌هایش را به تن می‌کرد، به سامان که پشت خط منتظر مانده بود، گفت:
- کدوم بیمارستانِ؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین