• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- خانومم موهایی فر داره، فر موهاشم ادای قر داره!
خانومم چشایی ناز داره، چشاشم انگاری که لنز داره.
خانومم مثل یه الماسه، روی درخواست مردا حساسه.
کل عالمه، ایده‌آلمه بیا و من رو تو درکم من.
خانومم، خانومم عشقم تویی
نری و نذاری ترکم کنی
دوست دارم یکمی درکم کنی
دوست دارمت، کل عالمه، ایده‌آلمه درکم کن...
به قدری خجالت کشیده بودم که عرقی شرم روی پیشانی‌ام نشسته بود و شانه‌هایم روی بدنم سنگینی می‌کردند...
دست راستم را به قصد تمام کردن آهنگ بالا بردم که دیگر ادامه نداد و همان‌طور خیره نگاه کرد.
گویا کلمه‌ای برای صحبت کردن پیدا نمی‌کردم!
جدا از خجالت‌زدگی‌ای که به وجود آمده بود، حس عجیبی در تار و پود احساساتم شکل گرفته بود که آن را با هیچ‌چیز در دنیا عوض نمی‌کردم...
لحنش رنگ شیطنت را به خود گرفت:
- تو که بوسم کردی، من هم می‌خوام همون‌ جاهایی رو که بوسیدی و ببوسم!
لبخند عمیقی زد و به لبانم خیره شد:
- شانس آوردی که بوسه‌هات سمت لبم نرفت!
نباید اجازه می‌دادم که این‌کار را انجام دهد، نمی‌دانستم چرا ولی نباید این اتفاق رخ می‌داد.
از زیر نگاهش رمیدم که دستانم را محکم گرفت و نزدیک‌تر شد...
همانطور نفسش لاله‌ی گوشم را قلقلک می‌داد، با لحنی خش‌دار و کمی عصبی گفت:
- اصلا می‌فهمی چقدر ذوق می‌کنم وقتی باهات حرف می‌زنم؟ یا وقتی پیشمی می‌دونی چقدر می‌خوام تمام و کمال مال خودم بشی و روزانه هزار بار استرس اینکه نکنه به یکی دیگه جواب بده و با یکی باشه دیوونم می‌کنه!
یک دفعه بدنم را که حصار خودش کرده بود، رها کرد؛ بعد از چند ثانیه برگشت و با گرفتن بازوهایم، مرا به سمت خودش کشید.
با چیزی که دیدم، شوکه شدم!
ده تا از عکس‌های مرا در دستانش جا داده بود و خیره به من نگاه می‌کرد...
به عکس‌هایم اشاره کرد:
- اینا رو می‌بینی؟ آره من انقدری عاشقتم که وقتی پیشم نیستی با این چندتا عکست سر می‌کنم! می‌ترسم از روزی که دست یکی دیگه بهت بخوره و تو، تو دوسش داشته باشی.
بغض کرده بودم؛ بغضی عظیم که اگر گریه نمی‌کردم مطمئنا خفه می‌شدم!
عکس‌ها را روی تخت پرت کرد و طول و عرض اتاق را قدم می‌زد، قدم‌های محکم و عصبی!
آشفته چنگی به موهایش زد و روبه‌رویم ایستاد:
- مائده ازدواج کردن من و تو باید اجباری بشه، باید اجباری دوسم داشته باشی! آره من خودخواهم، برای داشتن تو خودخواهم. آخه لعنتی من حتی با رابطه‌ت با خانواده و دوستات هم حسودی می‌کنم.
روی تخت نشست و دستانش را تکیه‌گاه سرش قرار داد، نفس عمیقی کشید:
- ادعا نمی‌کنم قبل اینکه ببینمت با دختری نبودم، نه! اندازه‌ی موهای سرم دوست دختر داشتم و حتی با چند نفرشون تو رابطه هم بودم، اما از وقتی که با تو آشنا شدم دور همه‌شون خط کشیدم! مائده من فقط تو رو می‌خوام، فقط و فقط خودت رو...
نگاهی به سرتاپایم کرد:
- لامصب من بدون تو نمی‌تونم! پای همه‌چیزت هستم و هر چی بگی قبول می‌کنم.
لحظه‌ای قلبم از تپش ایستاد. در عمق بلورین این جمله، معنای شفافی نهفته بود که احساس سرخورده‌ام را به غلیان وامی‌داشت.
همان‌طور که در تک تک اجزای صورتم خیره شده بود، قطره اشکی آرام آرام مسیر گونه تا چانه‌ام را پیمود.
حرکاتش آرام شد؛ خیلی آهسته از تخت بلند و همان‌طور آرام به سمتم آمد...
انگشت شصتش به قصد پاک کردن همان قطره اشک‌ها روی گونه‌ام فرود آمد و بی‌هوا بوسه‌ای عمیق روی آن نشاند.
اشک‌هایم خیلی بی‌صدا می‌ریخت و او هر اشک را که پاک می‌کرد، بوسه‌ای ناقابل روی گونه‌هایم می‌نشاند!
به قدری غرق در آرامش بودم، دردی که داشتم محو شده بود و اشک‌هایم از ذوقی بیش نبود...
سرم را روی سینه‌اش گذاشتم که بیشتر مرا به خود فشرد و مشغول نوازش کردن موهای فرم که روی شانه‌هایم رها شده بودند، شد.
با دستانش مرا به سمت تخت راند.
نگاه ملتمس و غمگینم به دستش که دستم را گرفته بود و انگشتش را برای نوازش روی آن می‌کشید، کشیده شد.
بوسه‌ای عمیق روی موهایم نشاند:
- مائدم چرا گریه می‌کنه؟ مائده می‌دونه زندگیمه؟ می‌دونه دنیامه؟
بین اشک‌هایی که قصد اتمامش را داشتم، لبخندی زدم و همان‌طور که سرم روی شانه‌هایش بود، نگاه غم‌زده‌ام را به زمین دوختم؛ سقف روی سرم سنگینی می‌کرد و گویا نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد، اما خبری از درد قلبم نبود...
سامان که دید قصد صحبت ندارم، یکی از عکس‌ها را که روی تخت پخش شده بود، برداشت و روبه‌روی صورتمان گرفت.
به نیم‌رخ صورتش نگاه کردم که خنده‌ی بلندی کرد:
- این همون عکسیه که تو تولدت باهم گرفتیم؛ فقط فاصله‌ای که داریم رو نگاه کن! اگه کسی حساسیت تو رو ندونه فکر می‌کنه دشمن هم‌دیگه‌ایم.
طنین خنده‌ام اتاق را روی سرش گذاشت...
بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند و خیلی آرام گفت:
- قربون خنده‌هات!
لب گزیدم؛ سرم را پایین انداختم و دستم را از دستش بیرون کشیدم.
متعجب نگاهم کرد که بلند شدم و در حالی که موهای افسار گریخته‌ام را جمع و جور می‌کردم، خجالت‌زده گفتم:
- تقریبا یک ساعته اتاقیم! مادرتون گفته بود فقط بیام شما رو بیدار کنم، الان من روم نمی‌شه برم پایین.
لبخندی زد و گفت:
- خانوممه و دوست دارم تو اتاقم نگهش دارم، به بقیه چه مربوطه؟
تیررس نگاهم را تغییر دادم و خجل گفتم:
- خب آقا سامان این فکر شماست؛ فکر اون همه آدم رو نمی‌شه تغییر داد.
عکس را روی روتختی سورمه‌ای کنار بقیه‌ی آن‌ها که هر کدام به خاطر پرت شدن چند دقیقه قبل در هرسو بودند، گذاشت و او هم همانند من بلند شد و دکمه‌های بلوز مشکی‌اش را بست.
سمت من آمد و دست مرا گرفت که اجازه‌ی لمس بیش از اندازه‌اش را ندادم و دستم را از حصار دستانش بیرون کشیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چشمانم را فشردم و زیر لب زمزمه کردم:
- بسه لطفا! امروز خیلی خارج از عقایدم پیش رفتم.
خنده‌ای کرد و گوشه‌ی شالم را کشید:
- بخدا خارج از عقاید قشنگ‌تر بود! مائده؟
برگشتم و در عمق چشمانش حالی دگرگون را دیدم...
با لحنی که نگران بودنم را اثبات می‌کرد و کمی لرزش و بغض داشت، گفتم:
- جان‌ِ دل مائده!
دستش را بر تمایل چانه و گونه‌ام کشید و همان‌طور که چشمانم را می‌نگریست، گفت:
- می‌شه منو تو قفسه‌ی سینت برای همیشه نگه داری؟
مچ دستش را که روی صورتم بود، گرفتم و لبخندی زدم:
- انقدر دوست دارم که حتی اگه نخوای توی قلبم باشی، من نمی‌تونم بیرونت کنم!
چشمانش بین گوی‌های سبز و لب‌های قرمزم در گردش بود؛ گویا حیران مانده بود که به کدام خیره شود.
زمزمه کرد:
- نمی‌دونم تو هر روز خوشگل‌تر می‌شی یا من هر روز بیشتر عاشقت می‌شم!
بوسه‌ی آرامی بر کف دستش زدم و گفتم:
- بهتره بریم؛ اگه احیانا یکی‌شون بیاد بالا و اینطوری ببیننمون، خوب نمی‌شه.
سامان خواست جوابی بدهد که صدای در اتاق، ما را از حالتی که داشتیم بیرون آورد.
مهتاب بود؛ همراه با لحنی که شیطنت در آن موج عظیمی می‌زد، گفت:
- اِهِم اِهِم! وضعیت خوبی دارید که من بیام تو؟ نیام تو سرم بره تو یقم و بعد برگردما.
سامان که خیلی آرام گفت:
- می‌بینی چه فضوله؟
بلندتر ادامه داد:
- بله؛ تشریف فرما بشید!
دستگیره‌ی طلایی رنگ در به پایین کشیده شده و چهره‌ی بشاش مهتاب که فعلا ورود با سر را ترجیح داده بود و هنوز بدن خود را کامل وارد اتاق نکرده، نمایان حضورمان شد...
سامان دستش را دور کمرم انداخت و مرا بیشتر به خود فشرد؛ خجالت‌زده سعی کردم دورتر شوم که اجازه نداد.
همان‌طور که ابروانش را بالا پایین می‌کرد و به دستی که دور کمر من بود اشاره می‌کرد، مظلوم‌وار گفت:
- جون بابا! منم دلم شوهر خواست خب...
دستان سامان از کمر به سمت بالاتر حرکت کرد و روی بازوهایم نشست؛ سرم را بوسید و خطاب به مهتاب گفت:
- بیشتر دلت شوهر بخواد! البته اینم اضافه کنم که هر شوهری مثل من نمی‌شه...
رو به من ادامه داد:
- مگه نه خانوم؟
مهتاب مهلت جواب دادن مرا نداد و گفت:
- اوی داداش سامان، البته اینم به گفته‌هات اضافه کن که خانومی مثل مائده پیدا نمی‌کنی! خدایی خوشگل‌ترینه و خانوم‌ترین.
لبخندی زد و به سمت گوشی‌اش رفت و آن را در جیبش گذاشت.
در همان حین اضافه کرد:
- راجب خانوم من نظر نده‌ها، خودم به اندازه‌ی کافی می‌دونم که دلبره!
خطاب به من گفت:
- خب دیگه درسته دوست ندارم بریم پایین، اما باید بریم.
در تمام این مدت که اختلاط می‌کردند من سر به زیر انداخته بودم و لب گزیده خطوط سرامیک‌ها می‌شمردم. البته ناگفته نماند که از تعریف ‌و تمجیدی که سامان به زبان می‌آورد و لفظ «خانوم من» کلی دلم را برده بود!
همراه با سامان و مهتاب از اتاق خارج شدیم که بین راه قرمزی پیشانی و زیر گلویش جلوی چشمانم شکل گرفت که خیلی بی‌محابا گفتم:
- سامان... یعنی آقا سامان!
خنده‌ای به این هول بودنم کرد و گفت:
- جان سامان؟ چیشده؟
مهتاب که نظاره‌گر صحبت‌های بین ما بود، بین پله‌ها ایستاده بود.
من و سامان روی یک پله ایستاده بودیم که دستم را روی پیشانی‌اش کشیدم و با نوازش‌های آرام رد قرمز را محو کردم، همان‌طور کنار سیبک گلویش را!
مهتاب و سامان هم‌زمان خنده‌ای کردند و مهتاب گفت:
- ای خدا؛ هر چی عاشق و معشوقه به حق این روزای عزیز به هم برسون.
سامان که گویا از از سخن مهتاب لذت برده بود و می‌شد آن را از نگاه خیره‌اش روی من و شیطنتش صدایش متوجه شد:
- به حق پنج تن!
خنده‌ی ریزی کردم و راه‌مان را ادامه دادیم...
قدم را که روی آخرین پله گذاشتیم، معنی نگاه‌های تمام کسانی که در جمع بودند را فقط من و سامان متوجه می‌شدیم!
سعی کردم به آن‌ها توجه نکنم تا متوجه معنیه اشتباه نگاهشان بشوند و موفق هم شدم.
مرضیه خانوم که که تمام حلیم‌ها را توی ظرف یکبار مصرف ریخته بود و آماده‌ی پخش کردن بود؛ نگاهی به من و سامان کرد، کمی گاز رومیزی را با دستمال پاک کرد و با لحنی که شیطنت و مهربانی ضمیمه‌ی آن شده بود، گفت:
- مائده جان، گفتم برو سامان رو بیدار کن بیاد زودتر پخش کنه تا مردم موقع افطار بتونن بخورن؛ نه اینکه خودتم بالا بمونی!
حرفی برای گفتن نداشتم، امروز بسی زیاده‌روی کرده بودم...
سامان که خجالت و شرمندگی مرا دید، دروغ مصلحتی را در پیش گرفت! در حالی که سمت حلیم‌ها می‌رفت، خیلی جدی و با ابهت گفت:
- چه ربطی به مائده داره؟ من امروز خسته بودم و خوابیدم، مائده هم گوشیش زنگ خورد و داشت با اون حرف می‌زد! چرا یه طرفه قضاوت می‌کنید؟
نفس حبس شده‌ام را از قفسه‌ی سینه‌ام خارج کردم و به سمت آشپزخانه برای کمک رفتم.
مادرش که لحن جدی پسرش را دید، چیزی نگفت و به لبخندی کوتاه بسنده کرد!
به کمک مهتاب و مریم که دختر عمویش بود و چهره‌ای معمولی همراه با چشمان مشکی و ابروهای رنگ شده، برای گذاشتن حلیم‌ها به داخل صندوق عقب ماشین سامان حرکت کردیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
حلیم به دست همراه با سامان در حال بیرون آمدن از خانه بودیم که خیلی آرام سرش را طرفم آورد و زمزمه‌وار گفت:
- اگه مامانم بدونه به جای حرف زدن چه کارا که نکردیم!
خنده‌ی کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:
- شاید باورت نشه ولی بهترین روز توی طول عمرم بود!
لب گزیدم و لبخندم را بلعیدم، سکوت را پیشه‌ی خود کردم و حلیم‌ها را در صندوق عقب ماشین قرار دادیم...
مریم مانتوی مشکی‌اش را بر تنش انداخت و همراه با سامان برای کمک کردنش و زودتر تمام شدن نذری‌ها رفت.
گویا افطار آن‌جا بودیم...
پدرم هم بعد از دقایقی آمد و شب را در آنجا گذراندیم؛ حسی که به سامان داشتم و بودن کنار او توصیف نشدنی بود!
زیباترین لحظات را امشب تجربه کرده بودم؛ بودن کنارش، نگاه کردن‌های گاه و بی‌گاهش، حمایتی که کرده بود و در آخر درد قلبی که دست از سرم برداشته بود!
لبخندی زدم و با مرور اتفاق‌های اتاق و ابراز کردن علاقه‌ام، سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و دوباره جلوش چشمانم نقش دلربایی بستند...
پدرم از آینه نگاهی کرد و دوباره مسیر راه را در پیش گرفت؛ بعد از لحظاتی، این‌گونه آغاز کرد:
- دخترم؛ مادرت امروز همه‌چیز رو گفت! گفت که چه اتفاقاتی افتاد.
من نمی‌خوام تو روابطی که داری دخالت کنم چون انقدری بهت اطمینان دارم که حتی برای این نصیحتی که می‌خوام بکنم، تردید دارم! انقدری عاقل و کاملی که از خودم بیشتر بهت اعتماد دارم؛ اما بابا جان، باید محدودیت‌هایی رو رعایت بکنی! رفتنت تو اتاق سامان برای بیدار کردنش مشکلی نداره، اما موندت به مدت یک ساعت به نظرم ایراد داره چون نه زن و شوهرید و نه حداقل جواب مثبت بهش دادی که مشکلی نداشته باشه! مادرت هم گفت که تاخیرت بیش از ده دقیقه که طول کشید، هر کس یه چیزی برای خودش گفت... من حرف دیگران برام مهم نیست، اگه قرار باشه با حرف اون‌ها زندگی کنیم که باید زندگیمون رو ببوسیم و بزاریم کنار.
من می‌خوام همینطور دست یافتنی بمونی! منظورم این هست که انقدر سریع خواسته‌هاش رو قبول نکن؛ نمی‌دونم چی بینتون گذشته، اما مطمئنم که اتفاق خاصی نبوده! فقط می‌خوام حریم‌های شخصی‌ای که برای خودت قائلی، بیشتر بهش اهمیت بدی و نزاری آدم‌هایی از جنس ما مردا سریع تصاحبش بکنن.
نمی‌گم سامان پسر بدیه، اتفاقا شاید آقاترین پسری هست که تا الان دیدم، اما تو هم دختری هستی که خیلی از پسرا آرزوشونه فقط نگاهشون بکنی. خانومیت و خوشگلیت زبون‌زد همه هست!
اصل مطلبم این بود که تا وقتی جواب مثبت به سامان ندادی، خیلی باهاش گرم نگیر... بزار فکر کنه همینطور دست نیافتنی می‌مونی! درسته من با ازدواج‌تون موافقم و فقط جواب مثبت تو موضوع رو می‌بنده، اما بعد از جواب مثبتت من حالا حالاها با سامان کار دارم و باید خودش رو بیشتر اثبات کنه؛ باید بدونم دخترم رو به کدوم مردی می‌خوام بسپارم...!
وارد کوچه‌مان شدیم؛ کلمه‌هایش دسته کمی از واقعیت نداشتند و من امروز زیاده‌روی کرده بودم، اما مگر می‌شد با داشتنش زیاده‌روی نکرد؟!
این حس و عشق بی‌پایان از کجا منشأ می‌گرفت؛ خدا می‌دانست!
این رابطه را مستانه می‌پرستیدم...
پدرم با تبسمی شیرین نگاهی از آینه انداخت و با لحنی مهربانانه گفت:
- بابا جان چیزی نمی‌خوای بگی؟
با تواضع و خجالت سر به زیر انداختم و نجواگونه گفتم:
- خب شما تمام حرفاتون درسته و من کلمه‌ای پیدا نمی‌کنم که بگم!
ماشین را جلوی درمان پارک کرد و آن را خاموش کرد:
- حالا از همه‌ی این موضوعات بگذریم دلِ بیچاره‌ی سامان گناه داره، سعی کن با خودت کنار بیای و تکلیفش رو مشخص کنی!
لبخندی پر از شرم را چاشنی صورت گر گرفته‌ام کردم و از ماشین پیاده شدم...
مادرم صحبت‌های پدرم را تحسین می‌کرد و گویا حرف دل او بود.
عشقی که بین آن‌ها بود را دوست داشتم! همان که توانسته بودند با تمام سخت‌های طاقت‌فرسایی که در گذشته تجربه کرده بودند به اینجا برسند، مطمئنا موفقیت بزرگی برای خودشان بود!
چهره‌ی زیبای مادرم باعث شده بود با گذشت سالیان سال از زندگی مشترکش با پدر، به دخترکی جوان بیشتر شبیه است تا زنی خانه‌دار و مسئول و متعهد! همین زیبایی خیره‌کننده‌اش سبب شده که پدر، گاهی چنان به صورت او زُل بزند که گویی اولین بار است او را می‌بیند و آن‌قدر مات و مبهوت به آن خیره می‌شود که صورت مادرم از شرم گلگون می‌شود و من لبخندی همراه با شیطنت را در صورتم نقش می‌بندم!
بعد از شب بخیری کوتاه و بوسیدن صورت هردویشان، به اتاقم هجوم بردم و بعد از تعویض لباس با بلوز و شلوار مشکی، موهایم را راهی پیشانی‌ام کردم و خودم را در آغوش تخت جای دادم...
تمام آن شب را به او فکر کردم؛ به تصویر مرد عاشقی که رج به رج در خیالم بافته می‌شد و شکل می‌گرفت. به او که هر روز بیشتر از روزقبل می‌پرستیدمش و هیچ راه گریزی برایم نمانده بود. من بدون اینکه قدرت جلوگیری از سرعت دیوانه‌وار رشد این احساس را داشته باشم، با ایجاد فاصله، خودم و او را در برزخی دلگیر، عذاب می‌دادم!
چند بار حوادث پیش آمده را مرور کردم و هر بار از یادآوری گفته‌هایش حسی عجیب و زیبا در دلم می‌جوشید.
چشم‌هایم را به قصد خوابیدن بستم و در تاریکی محضی فرو رفتم...!
•••
لبخندی به خودم در آینه‌ی قدی آرایشگاه زدم؛ چشمان کشیده‌ام که سایه‌ی قرمز کم‌رنگی همراه با خط چشمی پهن و مژه‌هایی حجیم و مشکی، زیبایی دو گوی سبز را که در این وقت رنگ آن تمایل به آبی رفته بود، دو چندان شده بود.
لباس نقره‌ایم که سنگ‌های قیمتی و زیبایی سرتاسر آن را پوشانده بود و اندام برجسته‌ام را به خوبی نمایش گذاشته بود؛ کت کوتاه پشمی سفیدم که شانه‌های برهنه‌ام را از سرما پوشانده بود و آن کلاه شاپوی سفیدی که روی آن را الماس‌های تزئینی پوشانده بود بر روی موهای شنیون شدم، نشسته بود.
لب‌های گلبهی‌ام را با زبانم تر کردم و از اتاق کوچکی که مشغول آرایش کردن و آماده شدنم در آن‌جا بودم، بیرون آمدم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
تمام افرادی که در آن‌جا بودند با دیدن من لحظه‌ای از کاری که انجام می‌دادند، دست کشیدند و تعریف و تمجیدها را شروع کردند! هر کس به گونه‌ای زیبایی‌ام را توصیف می‌کرد و من با لبخندی کوتاه و تشکری از آن‌ها جوابشان را می‌دادم.
آرایشگری که زیر دستانش زیباتر شده بودم به سمتم آمد و با لحنی که ذوق درش مشهود بود، گفت:
- خیلی خوشگل شدی دختر! با این همه سابقه‌ی آرایشگری، اولین عروس خوشگل‌مونی، من دلم برای آقا سامان می‌سوزه!
پشت بند صحبتش، خنده‌ی کوتاهی کرد و مرا هم به خنده‌ی سر به زیر و شرمگینی وا داشت...
از همان روز که سامان را دیدم، هفت ماه می‌گذشت!
در این هفت ماه، خیلی موضوعات تغییر کرده بود که مهم‌ترین آن‌ها تصمیم من بود!
بالاخره بعد از کلی کلنجار با خود و ذهن آشوبم، تصمیم گرفتم که جواب مثبت را بدهم و زندگی‌ام را همراه با پنهان کردن موضوع قلبی‌ام آغاز کنم!
نمی‌دانم؛ شاید سامان بعد از متوجه شدن بیماری‌ام، تصمیم به جدایی می‌گرفت و یا تصمیمات دیگری که در ذهن و قلبم جا نمی‌گرفت، اما من این ریسک را با تمام وجود به جان خریده بودم!
اگر نخواهم پنهانش کنم؛ باید بگویم جلسه‌ای که برای بله‌برون آمده بودند، این موضوع را خیلی مخفیانه با او در میان گذاشتم! با کلی استرس که در جان و بدنم نفوذ کرده بود و موجب لرزش دست و صدایم شده بود، این‌گونه گفتم:
- تا الان که با ازدواج‌مون مخالفت می‌کردم، فقط یه مسئله داشت! در واقع می‌ترسیدم که بگم و شما بخواین ترکم کنید...!
دستم را فشرد و زیر شلاق نگاه عاشقانه‌اش این‌گونه بیان کرد:
- هر مسئله‌ای که فکر می‌کنی می‌تونه ما رو از هم جدا کنه، همیشه پنهونش نگه دار!
به قدری مصمم این جمله را بر زبان آورد که فراموش کردم من نارسایی قلبی دارم...
این هم باید اضافه کنم؛ از وقتی رابطه‌ام با سامان بهتر شده و ذهن آشوبم تهی از هر مسئله‌ای شده است، درد قلبم خیلی کمتر سراغم را می‌گیرد... گویا مائده را فراموش کرده است و من چه خرسندم از این فراموشیه او!
بهترین روزهایم را می‌گذراندم و خدا را به خاطر خوشبختی‌ای که داشتم، بسی شاکر بودم...
با لرزش گوشی‌ام، نگاهی به صفحه‌ی آن کردم که نام «تیامِ من» نمایان چشمانم شد.
لبخندی زدم و جواب دادم:
- جانم قربونت برم؟
جیغ خفه‌ای کشید:
- وای ماهی! عروس خانوم آرایشتون تموم شد که ما با بقیه تشریف ببریم تالار؟
از لفظ عروس خانوم، لبخندی زدم:
- بله، من حاضرم و فقط منتظره سامانم که بیاد و بریم تالار.
آهانی گفت و با لحنی که شیطنت بیش از حد او را توصیف می‌کرد، گفت:
- مطمئنم خیلی خوشگل موشگل شدی خب! دوست دارم خودت و واکنشه سامان رو ببینم.
لبخندی از ذوق بر لبم نشست:
- می‌بینی!
خانومی که دستیار آرایشگر بود با گفتن«آقای سامان مردایی اومدن» به سمت من آمد و ماسکش را بالا کشید و گفت:
- خوشگلم، آقا داماد اومدن! برو جلوی در که امیدوارم خیلی خوشبخت بشین قشنگ‌ترین زوج.
قلبم همچون کبوتری بی‌قرار خود را به در و دیوار سینه‌ام می‌کوبید و نفسم را به شماره می‌انداخت. استرس در تک‌تک اعضای بدنم رخنه کرده بود و باعث سرد شدن نوک انگشتانم شده بود.
کسانی که در آرایشگاه بودند، خیره به من نگاه می‌کردند! گویا منتظر دیدار من و سامان بودند...
گوشی‌ام را برداشتم و بلند شدم. کفش‌های سفید پاشنه‌ی ده سانتی‌ام کمی حرکت را برایم سخت کرده بود.
فیلم‌بردار با سرعت وارد شد و رو به من گفت:
- عزیزدلم آقاتون گفتن که نگیم چه ژستی رو انجام بدین و خودتون با توجه به حس و حالتون ژست‌ها رو خیلی شخصی انتخاب کنید!
دستم را خیلی آرام روی موهایم که تقریبا روی چشمانم بود کشیدم و با جمله‌ی خیلی ممنون به آن خاتمه دادم.
تشکری از اعضای آرایشگاه کردم و همراه با لبخندی پر از استرس به سمت در خروجی رفتم.
سعی می‌کردم خیلی با وقار و متانت حرکت کنم موفق هم شدم! بعد از گذراندن مسیر کوتاهی، سامان را دیدم که پشتش به من بود و دائم چنگی به موهایش می‌زد.
استرسم چندین برابر شده بود و دستانم یخ کرده بود!
در آن کت و شلوار خاکستری، بسی جذاب شده بود! شانه‌های ستبر و هیکل مردانه‌اش از او مردی جنتلمن ساخته بود...
آرام آرام به سمتش حرکت کردم که از صدای کفشانم متوجه شد و زیر لب گفت:
- خانوم‌مون داره میاد!
لب گزیدم و همراه با کشیدن نفس عمیق، دست راستم را روی شانه‌اش گذاشتم و آن را آرام لمس کردم...
خیلی آرام برگشت؛ نگاهی به سرتاپایم انداخت و تبسم زیبایی آرام آرام روی لبانش شکل گرفت.
چشمانش تمام اجزای صورتم را می‌کاوید...
دسته‌گلی همراه با گل قرمز که دور آن را شکوفه‌های سفید پوشانده بود، برگ‌های سبزش که رنگ آن را زیباتر کرده بود و نخ کرم رنگی که شاخه‌ی آن‌ها را یک‌جا جمع کرده بود را به دستم داد.
از دیدن آن دسته‌گل زیبا، چنان شور و ذوقی در وجودم نشست که ناخواسته به لب آوردم:
- خب خیلی خوشگله!
دستانش را دور کمرم حلقه کرد و بوسه‌ای عمیق و از جنس آرامش روی پیشانی‌ام نشاند...
به آغوش کشیده شدم؛ بوی ادکلنش را بلعیدم! همانطور که کمرم را نوازش می‌کرد، همراه با صدایی خش‌دار گفت:
- اگه بدونی با دیدنت حالم چجور شد! عاشقتم من زیباترین خانوم.
ناگفته نماند که از تعریف‌هایش چقدر خجل زده لب گزیدم.
از حصار دستان امنش بیرون آمدم و دستم را به سمت بالا برد؛ گوشه‌ی لباسم را گرفتم و یک دور چرخیدم...
دست در دست هم قصد خروج را کردیم که فیلم‌بردار که خانومی مهربان بود، به سمت‌مان آمد و ماسکش را پایین کشید، همراه با لبخندی که بر لب داشت و چهره‌ی ملوسش را زیباتر کرده بود، گفت:
- عشقتون خیلی پاک و قشنگه! حرکاتی که انجام دادید بی‌نظیر بود و یکی از بهترین فیلم‌هایی بود که گرفتم.
هر دوی‌مان به لبخندی بسنده کردیم و به سمت ماشین رفتیم.
گل‌های رز قرمزی که ساقه‌ی آن‌ها را بریده بودند، بر روی درهای ماشین زده بود و به صورت لبخند، روی کاپوت جلوی ماشین هم از همان‌ گل‌ها برای تزیین استفاده کرده بودند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
یک دستش در جیبش مخفی شده بود و دست دیگرش برای باز کردن در جلوی ماشین پیشی گرفت.
نگاهی به صورتش انداختم که متوجه‌ی علاقه‌ی بیش از حدم شدم! روی صندلی نشستم که نیم کوچکی از لباس نقره‌ایم بیرون از ماشین مانده بود؛ با دست راستم آن را به داخل هدایت کردم و سامان همراه با لبخندی که زیبایی چهره‌اش را دو برابر کرده بود، در را بست. خودش هم از جلوی ماشین به سمت در آن حرکت کرد و از آینه‌ی آن چشمکی زد که مرا به خنده وا داشت!
با سوار شدنش، ادکلنش که در فضای ماشین پخش شد را وارد ریه‌هایم کردم.
دست چپش را روی فرمان فرود آورد و سرش را به سمتم برگرداند، همراه با لبخند شیطانی بر لبش، گفت:
- خانومم بریم پیش به سوی زندگیه جدید؟
عمیق نگاهش کردم و آرام آرام لبخند روی لبم شکل گرفت:
- من مشتاق‌تر از خودت برای زندگیه جدیدمون!
استارت را زد و با سرعت راه افتاد.
ضبط را روشن کرد و موزیک شیدایی از بابک جهانبخش را پخش کرد؛ صدای ضبط را زیاد کرد و هم‌خوانی بلندش در فضای ماشین پخش شد...
همراه با لبخندی که بر لب داشتم، او را زیر نگاه‌هایم ذوب می‌کردم.
دستم را گرفت و همراه با نوازش کردن آن، این قسمت از آهنگ را رو به من خواند:
- از تو دارم همه خوشبختی و اقبالم را
به کدام شیوه به تو شرح دهم حالم را؟
طنین خنده‌هایمان بین صدای آهنگ در ماشین پخش شده بود. به قدری ذوق داشتم و خوشحال بودم که از این خوشبختی‌ام می‌ترسیدم و هراس داشتم!
دستم را به سمت ضبط بردم و صدای آن را کمتر کردم.
دستم را روی دستش که روی دنده بود و آن را محکم گرفته بود، گذاشتم و با لحنی که کمتر می‌شد متوجه‌ی احساسات آن نشد، گفتم:
- سامانِ من؟
همانطور که رانندگی می‌کرد، دستش را روی دستم گذاشت و حال، این دست من بود که روی دنده مانور می‌داد! آن را فشرد و خیلی محبت‌آمیز گفت:
- جانم خانومم؟ جان سامان؟
دلم هُری ریخت پایین... در حالی که سعی در کنترل ضربان قلبم داشتم، گفتم:
- می‌دونی چقدر دوست دارم من؟ اگه یه روز نباشی، واقعا از نبودنت دق می‌کنم!
دستم را به سمت لبش برد؛ بوسه‌ای روی آن زد:
- تو چی؟ می‌دونی انقدری عاشقتم که حاضرم زمین و زمان و بهم بزنم تا فقط یه ثانیه داشته باشمت؟! مائده من چطور دلم میاد پیشت نباشم؟ الان اینجا انقدر نزدیکمی که باور نمی‌کنم... چندساعت دیگه رسماً زن و شوهر می‌شیم و من چه خوشحالم از داشتن خوشگل‌ترین خانوم دنیا!
چه کسی می‌دانست که از گفتن هر کلمه‌اش دلم به بودنش قرص می‌شد و ترسم رفته‌رفته از بین می‌رفت؟
همانطور که دستم قفل دست پر از امنیتش بود، سرم را به تکیه‌گاه صندلی تکیه دادم و به آهنگ گوش سپردم.
با شیطنتی که از سخنش و لحن صدایش مشهود بود، بالاخره حرفش را به زبان آورد:
- مائده من تا چند سال دیگه که ازدواج کنیم و بریم سر خونه زندگی‌مون چطور صبر کنم برای داشتن کاملت؟ چرا قبول نکردی که امروز عروسی هم بگیریم؟ به خدا خیلی خوب می‌شد!
وقتی که متوجه‌ی منظورش شدم، لب گزیدم و نجوا گونه گفتم:
- برای دلیل اول‌تون وقت زیاده! دلیل دوم هم که خودتون می‌دونید مشکل از کنکورمه...
هیس کوتاهی گفت و همانطور که وارد پارکینگ عمارت می‌شد، گفت:
- تو فکر کردی من صبر می‌کنم؟ الان اینجوری انقدر خانوم و خوشگل نشستی پیشم که تصمیم داشتم پیش بقیه نریم و دورشون بزنیم!
کمی دلخور مانند گفتم:
- عه سامان! دلت میاد آخه اذیت کنی؟
خنده‌ای کرد و بلند گفت:
- چه جورم!
طنین زیبای خنده‌هایمان را بسی می‌پرستیدم!
به درب آهنی بزرگ و سفیدی که در حال باز شدن بود، نگریستم؛ قسمتی از این عمارت زیبا برای ادامه‌ی فیلم فرمالیته‌‌مان را پسند کرده بودیم! نیمه‌ی همان فیلم را خیلی اسپرت، در خیابان و کتابخانه گذرانده بودیم که لذت‌بخش‌ترین بود... قرار بود دو استایلمان را در فیلم با هم مخلوط کنند که دلنشین‌تر شود.
هوا کمی دلگیر و گرفته بود که باعثش فصل زمستانی بود که درش قرار داشتیم.
ماشین را تقریبا جلوی در ورودی پارک و آن را خاموش کرد. سرش را کمی کج کرد و همراه با لبخندی که به پهنای صورتش بود، گفت:
- آماده‌ای خانومِ سامان؟
نیشم تا بناگوش باز شد و مانند خودش همراه با ذوقی که از صدایم مشهود بود، گفتم:
- بله آقای مائده.
امروز یکی از بهترین روزهایی بود که در طول عمرم تجربه کرده بودم! بدون درد قلبی، بدون نگرانی، بدون گریه...
اولین بغض خوشحالی‌ام، سدّ راه گلویم شد؛ آن را بلعیدم و به سمت آن بخشی که قرار بود ادامه‌ی فیلم‌مان در آنجا برگزار شود، رفتیم.
همه‌چیز به خوبی پیش رفت و بعد از کمی گردش در باغی که پشت ساختمان بود، وارد تالار شدیم.
به دلیل کرونا، افراد زیادی را دعوت نکرده بودیم و هر کس که وارد تالار می‌شد را از نظر کرونا بررسی می‌کردند...
هنگام ورودمان، دو تا خانوم که لباس کار طوسی‌ای بر تن داشتند همراه با ظرف اسپند به استقبال‌مان آمدند.
در بدو ورود مرضیه خانوم همراه با آقا ستار و مادر و پدرم به استقبال‌مان آمدند و آرزوی خوشبختی بی‌پایان کردند. در ادامه دوستان و آشنایان اعم از تیام، مهتاب، مهدیه، مریم، مهدیس، شراره و... نقل و گلبرگ‌های قرمز روی سرمان ریختند.
بالاخره توانستیم از جلوی در طلایی رنگ عبور کنیم و سر هر میز برویم و خوش‌آمدگویی را شروع کنیم.
بعد از گذر دقایقی، به سمت مبل بزرگ سفیدی که رو‌به‌روی آن میز طلایی رنگی که ظرف بزرگ میوه و گل‌هایی از نوع دسته‌گلم روی آن نشسته بودند و خودنمایی می‌کردند، رفتیم.
مهمان‌ها صد نفر بودند و سعی کرده بودیم به دلیل ویروسی که زندگی را مختل کرده بود، خیلی از افراد را حذف کنیم و اگر شیوع آن کمتر شود، روز عروسی آن‌ها را دعوت کنیم!
گل‌های قرمزی را که به صورت M و S در پشت سرمان چیده بودند، بسی دوست داشتم.
مثل همیشه، تیام و مهتاب، صحنه را ترک نکرده و مراسم نامزدی را تا موقع آمدن عاقد گرم می‌کردند.
سامان دستم را جوری در حصار دستانش قرار داده بود که گویا اگر آن را ول کند، فرار خواهم کرد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
سرم را به سمت گوشش بردم، کلاهم با سرش برخورد کرد که صدای خنده‌مان در آن ازدحام گم شد!
همانطور که دستم را فشرده بود، تن صدایش را بلند کرد تا بلکه به گوشم برسد:
- جانم دورت بگردم؟
با ذوقی که از شنیدن جمله‌ی دورت بگردم کردم، من هم مانند خودش صدایم را بلند کردم:
- آقای وکیل قصد ندارن دست همسرشون رو ول کنن؟
نگاهی به دستمان که قفل هم بود، کرد؛ آن را بیشتر فشرد و لبخندی زد:
- همینطوری قشنگ‌تره خانوم مهندس!
جوابش را از همان نگاه خجالت‌زده‌ام گرفت و مشغول صحبت کردن در مورد پرونده‌ی جدیدش شد.
در همان حین، صفحه‌ی گوشی‌ام که روی میز بود روشن شد و شماره‌ای ناشناس توجه‌ام را به خودش جمع کرد! قصد جواب ندادن را داشتم، اما دلم خواستارش نشد و بعد از برداشتن گوشی، تماس را وصل کردم.
به قدری صدای افراد و آهنگ در هم مخلوط شده بود که صدایی جز خش‌خش عاید گوش کنجکاوم نشد!
سعی کردم بی‌خیال بشوم و در ادامه‌ی مجلس شرکت کنم که با پیامی که روی گوشی‌ام آمد، نظرم عوض شد و به قصد رفتن جلوی در بلند شدم.
سامان کنجکاوانه مرا از زیر نظر گذراند و گفت:
- کجا می‌ری؟
لبخند اطمینان‌بخشی زدم:
- یه چند لحظه برم بیرون گوشی رو‌ جواب بدم و زودی برگردم.
گویا که آرام شده بود، باشه‌ای گفت و مرا به حال خود رها کرد.
گوشی دوباره زنگ خورد و من سرعت خود را بیشتر کردم تا به بیرون برسم و بتوانم جواب کسی که پشت‌خط بود را بدهم!
کمی از درب ورودی تالار دور شدم و به پشت درختان پناه بردم تا صدای شلوغی مانع صحبت‌ کردنم با آن فرد ناشناس نشود.
همانطور که کنار درخت ایستاده بودم، تماس را وصل کردم و گوشی را به گوشم چسباندم:
- بله بفرمایید؟
صدایی به گوشم نرسید که دوباره گفتم:
- الو؟ کاری داشتین؟ بفرمایید.
صدایی دورگه و گرفته گوشم را نوازش کرد:
- مائده؟ امروز نامزدیته نه؟
از سوالی که پرسید، جا خوردم؛ هنوز متوجه‌ی آن نبودم که مخاطب پشت‌خط کیست!
سوالم را مطرح کردم:
- خودتون رو معرفی می‌کنید؟ به جا نمیارم.
آه عمیقی کشید:
- فکر کردم شمارم رو سیو کردی! علی‌ام، ارجمند.
با شنیدن اسمش تازه متوجه شدم که همچین فردی هم در زندگی‌ام بوده...
صدایم را صاف کردم:
- عذر می‌خوام صداتون گرفته بود و اصلا نشناختم! حالتون چطوره؟ خوبین؟
- مهم نیست! خودت خوبی؟
خواستم جواب بدهم که ادامه داد:
- اصلا مگه می‌شه خوب نباشی! نامزدیته...
از لحنی که داشت، تعجب کردم؛ به همین دلیل متعجب پرسیدم:
- خوب نیستین انگار! من خوبم خداروشکر.
- واقعا خوشحالم که خوبی! خواستم تبریک بگم... خوشبخت بشی خانوم‌ترین دختری که تا الان دیدم.
گویا علیه قبل نبود؛ لحن صحبتش، کلمه‌هایی که استفاده می‌کرد، همه و همه زمین تا زمان فرق داشتند!
نمی‌دانم چرا نفس تنگی عمیقی یک‌دفعه به سراغم آمده بود...
سعی کردم نفس عمیقی بکشم، اما نفسم تا آخر بالا نیامد! اسپری را همراه خود نیاورده بودم...
علی پشت‌خط «مائده» ورد زبانش بود و من نمی‌توانستم جوابش را بدهم.
دستم را روی قلبم گذاشتم به قدری محکم چنگ زدم که رد ناخن‌هایم بر سینه‌ی سفیدم که لباس دکلته‌ام باعث باز بودن آن‌ها شده بود، افتاد.
هیچ‌کدام از داروهایم را همراه نداشتم؛ صدایم از دهانم خارج نمی‌شد تا به یکی بگویم و بیشتر از این عذاب نکشم.
درد قلبم رفته‌رفته آغاز شد!
ناچار به تیام پیام دادم:
- چند لحظه میای بیرون؟
و بعد از آن چندباری به او زنگ زدم که جوابی نشنیدم.
از نداشتن اکسیژن، چشمانم در حال بسته شدن بود؛ عروسی‌ام داشت عزا می‌شد...
دستان لرزانم را دوباره روی گوشی به قصد تماس به سامان به حرکت در آوردم.
بعد از چند بوق، جواب داد:
- کجایی مائده؟ نمیای پس؟
با نهایت جانی که داشتم، پشت پرده‌ی چشمان نمناکم و بغضی که کرده بودم به زبان آوردم:
- م... میا... ی حی... حیاط؟
از لحن و ارتعاش صدایش متوجه‌ی ترسیدنش شدم:
- خوبی قربونت برم؟ کجای حیاطی آخه؟ گوشی رو قطع نکن من الان اومدم بیرون.
سایه‌اش را که دیدم، خیالم راحت شد که می‌بینمش! ترسی در دلم رخنه کرده بود؛ همان ترس پایان زندگی‌ای که داشتم...
اشک‌هایم روان‌تر شد و روی گونه‌هایم فرودشان را بیشتر کردند. گویا زمین جاذبه‌ای عظیم داشت!
با دیدن من که روی زمین افتاده‌ام و نفسم به سختی بالا می‌آمد، شوکه دوید و کنارم زانو زد.
سرم را داخل آرنجش گذاشت و بر روی گونه‌هایم ضربه می‌زد تا جوابش را بدهم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
از نبود اکسیژن، چشمانم بسته شده بود و خیلی کم صدای اطراف را می‌شنیدم.
دستانم یخ کرده بود و صورت یخ‌زده‌ام، گواه خوبی نمی‌داد!
حس کردم ماسکی روی صورتم قرار گرفت و اکسیژن مانند خوره، به ریه‌هایم جان تازه‌ای بخشید.
توان باز کردن چشمانم را نداشتم و قطره اشک‌هایم روی گونه‌ام خشک شده بود.
بعد از دقایقی که برای من قرن‌ها گذشت، چشمانم را گشودم و صورت نگران و اشکی تیام و سامان نمایان حضورم شد.
سامان با دیدن چشمان نیمه‌بازم، بوسه‌ای روی آن‌ها نشاند و کنار گوشم لب زد:
- دق کردم مائده؛ لعنتی مردم... چت شد آخه؟
دستانم که هنوز سرمای وجودم آن‌ها را رها نکرده بود را به سمت صورتم بردم و ماسک اکسیژن را برداشتم؛ لب‌های خشکم را به وسیله‌ی زبانم تر کردم و نجوا گونه گفتم:
- آروم باش سامانِ مائده... خوبم الان!
انگشت شصتش را به زیر چشمانم کشید که کف دستانش با لبانم برخورد می‌کرد؛ بوسه‌ی کوچکی زدم که لبخند روی لبانش شکل گرفت.
تیام درجه‌ی اکسیژن را کاملا بست و محکم در آغوشم کشید، اشک‌هایش گردنم را نم‌ناک کرده بود:
- مائده حس کردم حرف دکتر داره عملی می‌شه! خیلی ترسیدم خواهری، خیلی زیاد.
بوسه‌ای روی شانه‌ی لختش نشاندم و شال سفیدش که از سرش سر خورده بود را روی موهایش انداختم:
- منم همین فکر توی ذهنم اومد! سرما می‌خوری؛ برو تو که بقیه متوجه نشن.
بوسه‌ای روی پیشانی‌ام زد و خیلی آرام گفت:
- قرص و اسپریت رو‌ من برداشته بودم؛ اومدی تو، قرصو با یه لیوان آب بخور و اسپری رو هم خیلی مخفی مصرف کن.
لبخندی به محبت و مهربانی‌ای که داشت زدم و چشمانم را به نشانه‌ی تایید روی هم فشردم.
تیام دامن بلند سورمه‌ایش را گرفت و به داخل تالار پا تند کرد.
با کمک سامان بلند شدم و به تنه‌ی سرد درخت تکیه دادم، سامان روبه‌رویم ایستاد و عمیق داخل چشمانم را نگاه کرد، بوسه‌ای زیر گردنم نشاند و کنار گوشم گفت:
- شاید سخته برات بفهمی تا چند دقیقه پیش چی کشیدم! ترسیدم از نبودنت، از نداشتنت کنارم، از حرف نزدن باهات، از نبوسیدنت.
اشکی مسیر گونه‌اش را هدف گرفت و حرکت کرد؛ از گریه کردنش جگرم تکه‌تکه شد و قلبم آتش گرفت.
دستان لرزانم را روی گونه‌هایش کشیدم:
- هیس؛ انقدری قوی هستی که بدون من بتونی زندگی کنی، اما الان من پیشتم و با همیم... نگران نباش زندگیه من!
دستمالی از جیبش در آورد و زیر چشمانم کشید، خنده‌ای کرد و گفت:
- ریملت یه کوچولو زیر چشمات رو سیاه کرده بود، اما هنوز خوشگل بودی! اصلا همه جوره خوشگلی خب.
خنده‌ی کوتاهم در فضا پخش شد.
بعد از گذشت لحظاتی، در حالی که گوشی‌ام را از زمین برمی‌داشتم رو به سامان گفتم:
- بریم که عقد رو بخونن آقای مائده؟
دستم را گرفت:
- فقط منتظر محرم شدن‌مونم خانومِ سامان. بهتری الان؟
دستش را فشردم:
- خوبم من! با کارهایی که تا الان کردیم و کلی ماچ بغل، جدا منتظر محرم شدنی؟
ژست جدی‌ای به خود گرفت:
- نه خدایی!
و بعد خنده‌ی بلندی سر داد که مرا به خنده وا داشت.
با به یاد آوردن علی، ناخودآگاه به گوشی‌ام نگاه کردم که متوجه دوازده تماس از دست رفته از او شدم و حدود پنج پیام که محتوایش تقریبا احوالم را منقلب کرد...
پیام‌ اول این‌گونه بود:
- وقتی داشتیم حرف می‌زدیم و یه دفعه جواب ندادی، ترسیدم واقعا! من تو‌ ماشین جلوی در تالارتون بودم و می‌خواستم ببینمت، اما حالت بد شد انگار و دیدن کاملت قسمتم نشد.
پیام دومش:
- اومدم تو‌ حیاط و دیدم زمین افتادی! خواستم بیام پیشت، اما سامان زودتر از من خودشو رسوند... انگاری من همیشه و همه جا دیر می‌رسم.
پیام سومش:
- من نباید حسودیم می‌شد که همدیگه رو بغل کردین و انقدر حواستون پرت خودتون بود که نفهمیدین من دارم نگاتون می‌کنم، اما حسودیم شد مائده! آره شوهرته، اما حق نداره قبل عقدت انقدر بهت بچسبه و... اصلا ولش کن.
پیام چهارمش:
- مائده من یه فکرای مسخره‌ای کرده بودم ولی لحظه‌ی آخر نظرم عوض شد. می‌خواستم به یه بهونه‌ای بیارمت تو ماشین، بیهوشت کنم و بعد بدزدمت؛ اما نخواستم خوشبختیت رو خراب کنم! درسته عاشقتم و مقصر خود لعنتیمه که نیومدم خواستگاریت و ترسیدم که قبولم نکنی، اما نمی‌خوام هیچ‌وقت بختت سیاه بشه.
پیام پنجمش:
- فکر کنم دیگه فهمیدی که چقدر دوسِت دارم، نه؟ رفتم دادگستری و جاهایی که شوهرت رو می‌شناختن، اما جز خوبی چیزی ازش نشنیدم! می‌دونم که لیاقتت رو داره، اما باور کن هیچ‌کس لیاقتت رو نداره؛ حتی من، حتی سامان، حتی خانواده و رفیقات.
و پیام آخرش را با لبخندی تلخ در ذهن خود خواندم:
- ببخشید که نمی‌تونم فراموشت کنم خواستنی‌ترین مائده‌ی دنیا! هر موقع از هر جا خسته شدی، علی همیشه هست برای بودن و وقت گذروندن با تو.
پیام‌هایی که فرستاده بود را بین راه پاسخ دادم:
- علی آقا؛ من واقعا جوابی ندارم و نمی‌دونم شرمندگی‌ای که دارم رو چطور جبران کنم! فقط امیدوارم یکی وارد زندگی‌تون بشه که عاشقانه دوسش داشته باشید و تمام تلخی‌هایی که از جانب من توی افکارتون ایجاد شده از بین بره... و پیام آخرم به شما: خوشبخت‌ترین بشین!
گوشی را خاموش کردم و سعی کردم حول و محور افکارم فقط دور مراسم امروز و سامان بچرخد و تقریبا می‌شد گفت، موفق شدم.
با لبخندی اطمینان‌بخش وارد تالار شدیم و عاقد هم درست لحظاتی پس از ما مسیر بدو ورود را پیش گرفت و با گرفتن شناسنامه‌هایمان شروع به خواندن خطبه‌ی عقد کرد. برای بار آخر، این‌گونه گفت:
- و قال رسول الله: النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏. و قال: مَنْ تَزَوَّج فَقَدْ أَحرَزَ نِصفَ دینِهِ فلیَتّقِ اللهَ فی النِصفِ الباقی.
برای بار سوم، به مبارکی و میمنت، پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی بین دوشیزه محترمه سرکار خانوم مائده رادمهر و آقای سامان مردایی منعقد و اجرا می‌گردد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
دوشیزه‌ی محترمه مکرمه، سرکار خانوم مائده رادمهر آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای سامان مردایی، به صِداق و مهریه‌ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه‌ی معین ضمن العقد و بقیه به تعداد ... سکه‌ی طلای تمام بهار آزادی رایج در جمهوری اسلامی ایران که تماماً به زوج مکرم دِین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده درآورم؛ آیا بنده وکیلم؟
نگاهی به آینه‌ای که روبه‌رویم بود انداختم؛ چقدر به هم می‌آمدیم! شنیده بودم که می‌گفتند:«وقتی دو نفر خیلی بهم بیان، می‌گن خدا خاک این دوتا رو از یه جا برداشته!» لبخندی رو لبم آمد.
سامان دستم را که گرفته بود، فشرد و از داخل آینه نگاهی ترسیده به صورت گُر گرفته‌ام کرد و لب زد:
- نمی‌گی؟
دلم نیامد بیشتر از این او را منتظر بگذارم، بنابراین با صدایی رسا گفتم:
- با اجازه‌ی پدر و مادرم و با رضایت قلبیم، بله!
واکنش سامان جز نگاهی عمیق و لبخندی بر لب، چیز دیگری نبود.
همهمه‌ای برای بله‌ای که گفتم بلند شد و از جانب من، چیزی جز خجالت و لبخندی شرمگین عایدشان نشد!
بعد از لحظاتی، عاقد رو به سامان گفت:
- جناب آقای سامان مردایی، آیا از طرف شما وکالت دارم که اینجانب موکله‌ی خود، خانوم مائده رادمهر را با مهریه‌ و شرایط ذکر شده قبول نمایم؟ آیا بنده وکیلم؟
سامان که گویا منتظر وکیل بودن عاقد بود، با شادی مشهود در صدایش گفت:
- بله، بله!
خنده‌ی ریزی روی لب‌های گلبهی‌ام نشست و در دل، خدا را بابت داشتن خوشبختی‌ای که نصیبم شده بود، بسی شکر کردم.
دستمال سفید توری‌ای که روی سرمان گرفته بودند و کله‌ قندهای کوچک را که روی آن می‌سابیدند برداشتند و تبریک‌ها آغاز شد.
بعد از تبریک‌ها، همانند انجام بقیه‌ی رسوم، رسم خوردن عسل را هم امتحان کردیم که ناگفته نماند گازی که از انگشت سامان گرفتم، ناله‌ی کوتاه او را در برگرفت! گویا او دلش نیامد و خیلی جنتلمنانه عسل روی انگشت کوچکم را در دهانش گذاشت و مک محکمی زد.
از روی صندلی‌های سفیدی که در اتاق عقد بود، بلند شدیم.
دستانش را برای گرفتن دستانم جلو آورد و با کمی مکث، دستانم را قفل دستانش کردم!
عاقد شروع به خواندن عقد آریایی کرد و سامان بعد از هر مکث عاقد، گفته‌های او را تکرار می‌کرد:
- به نامه نامی یزادن.
من تو را برگزیدم از میان این همه خوبان
میان این گواهان بر لب آرم این سخن با تو
برای زیستن با تو
وفادار تو خواهم بود، در هر لحظه و هر جا
پذیرا می‌شوی آیا؟
تو با من این چنین هستی که من با تو؟
در تمام این مدت، دست از نگاه کردن به چشمانم برنمی‌داشت و این من بودم که گه‌گداری سرم را به زیر می‌انداختم و دوباره نگاهش می‌کردم.
و حال نوبت پذیرا بودن من بود...
- به نامه نامی یزادن
پذیرا می‌شوم مهر تو را از جان
هم اکنون باز می‌گویم میان انجمن با تو
وفادار تو خواهم بود؛ در هر لحظه، هر جا
برای زیستن با تو
تو هم با من چنان با مهر پیمان کن، که من با تو!
هردوی‌مان باهم، با تمام احساسی که در وجود داشتیم، گفتیم:
-تو چون هم آشیان خواهی شد با من
تمام عمر خواهم بود یک جان در دو بدن با تو
بهشت عشق سازم خانه را
سرشار از مهر و نور و عطر و یاسمن با تو...
عاقد خرسند از این پیوند گفت:
- به افتخارشون!
زیر شلاق نگاه عاشقانه‌ی سامان، سر به زیر انداختم و در آغوش کشیده شدم.
بوسه‌ای روی پیشانی‌ام مهر کرد و در حالی که رو به جمع ایستاده بودیم، دستش کمرم را حلقه کرد.
هرم نفس‌هایش گردنم را به لرزه انداخت:
- پیوندمون مبارک!
لبخندی خجل‌زده روی لبانم شکل گرفت...
با تمام شدن متن عهد و پیمان، عاقد رو به جمع گفت و بقیه اینگونه تکرار کردند:
- همایون باد این پیمان
همایون باد این پیوند
گرامی باد این سوگند
همایون باد!
به گونه‌ای دستم را گرفته بود که تک‌تک انگشتانش لابه‌لای انگشتانم بود! هر انگشتم سهم خود را از دستانش داشت و همان موقع بود که متوجه شدم عدالت چقدر می‌تواند شیرین و دلچسب باشد...
خانواده‌ها و بقیه‌ی افراد از اتاق عقد به سمت سالن روانه شدند و حال من و سامان بودیم که روی همان دو تا صندلی نشسته بودیم و هر کدام در خلسه‌ای شیرین فرو رفته بودیم...
آینه‌ی بزرگی جای دیوار قرار داشت که انعکاس نور در آن، جلوه‌ی اتاق را زیباتر کرده بود؛ گلدان‌های پر از گل کنار آینه و همه و همه‌ی این‌ها باعث شده بود تا زیباترین اتاق عقد را بتوانم در ذهنم جای دهم!
سامان همانطور که پایش را روی پایش انداخته بود و به نوک کفش مردانه‌اش خیره شده بود، گفت:
- مائده؟
نگاهی به نیم‌رخش انداختم:
- جان‌دلم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
همانطور که سرش به زیر بود و با گوشه‌ی کراوات قرمز رنگش ور می‌رفت، صدای محزون و پر رمز و رازش بلند شد:
- تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با غرور خود مدارا می‌کنم هر شب
تمام سایه‌ام را می‌کشم در روزن مهتاب
حضورم را ز چشم خلق، حاشا می‌کنم هر شب
دلم فریاد می‌خواهد ولی در گوشه‌ای تنها
چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب!
چقدر با احساس، شعر را می‌خواند! نگاه لرزان من بر نیم‌رخش ثابت ماند و نگاه او سرامیک‌های خوش‌رنگ و کرم اتاق را می‌کاوید. تکه‌ای از موهایش روی پیشانی‌اش فرود آمده بود و زیبایی چهره‌اش را دو چندان کرده بود. بلوز سفیدش که راه‌راه آبی آن، بلوز را زیباتر کرده بود به تن داشت؛ جذاب بود یا جذاب می‌دیدمش؟!
لب زدم:
- خیلی قشنگ خوندی! فکر نمی‌کردم شعر دوست داشته باشی...
میان سخنم پرید:
- اشتباه نکن؛ تو قشنگ گوش کردی... راستش رو بخوای من از شعر متنفر بودم، اما تو این یه سال عاشق شعر و این دیوانای حافظ شدم و فقط به خاطر تو بود! انقدر کامل بودی که نمی‌خواستم از نظر احساس پیشت کم بیارم، حتی بعضی شبا بیدار می‌موندم و کنار این قانون و بند و ماده، حفظ‌شون می‌کردم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
- از خانومم چه پنهون ولی آرزو داشتم پشت هر بند و قانون و ماده، تو بودی تا راحت‌تر تو‌ مغزم بره... مثل شعر که پشت‌بند هر حرفش چهره‌ی خوشگل و دوست‌داشتنیت بود!
سرش را به سوی من برگرداند و مشغول چشمانم شد:
- مائده این چشمای رنگیت که هرروز یه رنگن انقدر منو محو خودش می‌کنه که یادم می‌ره به بقیه‌ی صورتت نگاه کنم!
دستم را به بهانه‌ی «هیس» روی لبش فرو آوردم که نگاهش به سمت لبانم روانه شد...
همانطور که خیره به آن‌ها بود، گفت:
- تازه فهمیدم که انگار لبات قشنگ‌تر از چشماته!
لبخندی زدم:
- جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
گویا لبخندش جان تازه‌ای گرفت:
- عاشقتم من ملکه‌ی زیبا!
کراواتش شل شده بود؛ دستان ظریفم را به سمتش بردم و کمی آن را سفت‌تر کردم، یقه‌ی بلوزش را صاف کردم و دستی بر کت و موهایش کشیدم.
نگاهی به چشمانش کردم که خیره به حرکات من بود، کمی سرم را کج کردم و گفتم:
- بریم بیرون و ادامه‌ی مراسم...
ادامه‌ی حرفم را با بوسه‌ی کوتاهی که روی لبانم نشاند، به اتمام رساندم.
چشم‌هایم را بستم و این صحنه را تا آخر عمرم در ذهن و قلبم حک کردم...
دستش که کمر ظریفم را در حصار خود داشت و حول و محور آن تکان می‌خورد، تپش قلبم را چند برابر کرد و به تبعیت از او خودم را بالاتر کشیدم و همراهی‌اش کردم.
حس‌هایی که در آن لحظه دامن‌ گیرم کرده بود، در عشق و مالکیت خلاصه می‌شد؛ اینکه مردی که روبه‌رویم قرار داشت و حال همانند بچه‌ای کوچک بین دستانش اسیر بودم و او را با جان و دل می‌پرستیدم! نبودن او دیوانه‌ام می‌کرد...
به دلیل کم آوردن اکسیژن، فاصله گرفت و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.
چشم‌هایم را گشودم و نگاهم را به چشم‌هایش که هنوز میخ لبانم شده بود، انداختم. خجالتی که به جانم افتاده بود، باعث شد سرم را به زیر بیندازم و لب بگزم!
سرش را کنار گوشم آورد و با صدای خش‌داری گفت:
- هنوز خجالت می‌کشی از منی که شوهرتم؟
چشمانم را گشودم و آرام و مظلوم‌وار گفتم:
- یه کوچولو، فقط یه کوچولوی کوچولو!
خنده‌ای بلند کرد:
- قربون اون کوچولو گفتنت بشم
چشمکی زد و ادامه داد:
- اون خجالت کوچولوی کوچولوت هم می‌ریزه و آب می‌شه.
صدای آهنگ عروس مهتاب در فضای تالار پیچید و ندای خروج از اتاق را داد.
با گرفتن دست یک‌دیگر و همراه با لبخندی دلنشین به قصد خروج اتاق را ترک کردیم.
خارج شدنمان همانا و درخواست دخترهای جوان برای رقصیدن با این آهنگ همانا!
رقصی را به عنوان تانگو در نظر گرفته بودیم، اما با این آهنگ که همیشه مرا به خنده وا می‌داشت نه!
دخترها دور من و سامان جمع شده بودند و دست می‌زدند و ما را وادار به رقصیدن...
رقصم را با تکان دادن کمی از دست‌ها شروع کردم و سامان هم مردانه می‌رقصید و گاهی اوقات خنده‌ای از انجام دادن کارهای دختران می‌کرد.
به آخر رقص که رسیدیم، مهتاب و مهدیه بلند و با شور و ذوق گفتند:
- عروس دومادو ببوس یالا یالا یالا یالا!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چشم غره‌ام را به سوی مهتاب و تیام انداختم که توجه نکردند و جمله‌شان را تکرار کردند.
سامان گونه‌ام را بین همه‌ی جمع بوسید و بلند گفت:
- جایگاه‌مون عوض شد، من بوسیدمش!
خنده‌ای از شرم روی چهره‌ام نشست که بقیه را به خنده وا داشت.
بعد از رقصیدن با جمع، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم.
در آن هوای سرد و با داشتن جنب و جوش زیاد، گرمم شده بود.
سامان با زنگ زدن یکی از موکل‌هایش از تالار خارج شد تا جوابش را بدهد و برگردد؛ تیام با دیدن رفتن او، سریع و همراه با کیف نقره‌ایش به سمت من آمد.
کنارم نشست و آب معدنی کوچک را در لیوان یکبار مصرف ریخت و به دست من داد:
- اینو بگیر تا من قرصت رو بدم و بخوری.
لبخندی زدم و لیوان را در دستان نحیفم جای دادم.
به اطراف نگاهی انداخت و قرص را از جلد خارج کردم و در کف دستم گذاشت، آرام آرام آن را به سمت لبم بردم و در دهانم گذاشتم، آب داخل لیوان را یک‌جا بلعیدم و روی میز قرار دادم.
دسته‌‌گلم را گرفت و با لبخندی که از همان صورتش می‌توانستی متوجه شیطنت آن شوی، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- آی آی شیطونا! بگو ببینم تو اتاق چیکار کردین؟
در حالی که سعی داشتم لبخندم را محو کنم تا بیشتر از این سوءاستفاده نکند، گفتم:
- ام می‌شه بگی باید چیکار می‌کردیم؟
روی شانه‌ی لختم زد:
- خودتو به کوچه علی چپ نزنا! تو با سامان، تو اتاق تنها، اصلا مگه سامان طاقت میاره؟ من الان دلم می‌خواد بگیرم یه لقمه چپت کنم چه برسه به شوهرت.
چشم‌غره‌ای رفتم:
- دختر خجالت بکش... نگاه کنا!
تا خواست حرفی بزند، سامان همراه با لبخندی روی لب، بالای سر تیام ایستاد:
- قصد ندارین از کنار زن من بلند شین؟
تیام که شالش روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد، روی موهایش فرود آورد و از جایش بلند شد:
- اوه بله، حالا از این به بعد مگه ما می‌تونیم مائده خانومو تنها گیر بیاریم!
لبخند کوتاهی زد و با گفتن «خوشبخت بشین» از ما فاصله گرفت.
نگاهی به نیم‌رخ سامان کردم، در حال صحبت کردنی با حرکات ایما و اشاره با یکی از دوستانش بود؛ چقدر با آن ته‌ریشش جذاب شده بود... چقدر من علاقه‌ام روز به روز نسبت به او بیشتر می‌شد!
بعد از نهار که در تالار صرف شد، به سمت منزل خانواده سامان حرکت کردیم و مهمان‌های خودمانی‌تر همراهی‌امان کردند.
مهمان‌ها به صرف شام در خانه ماندند و از پایکوبی هم جا نماندیم.
آرام آرام احساس خستگی در وجودم رخنه‌اش را شروع کرده بود و پلک‌هایم روی چشمان خسته‌ام سنگینی می‌کردند...
سامان که گویا متوجه خستگی‌ام شده بود، دستم را فشرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- بریم بالا؟ بعد خودم شب می‌رسونمت خونه.
نگاهم چشمانش را هدف گرفت:
- به نظرم خوب نیست!
هوفی کشید و از جایش بلند شد؛ به سمت مادرم و مرضیه خانوم که روی مبل سه نفره‌ی سلطنتی نشسته و گرم صحبت بودند، رفت. بعد از لحظاتی برگشت و همانطور که ایستاده بود، گفت:
- دستتو بده تا بریم بالا، ناسلامتی عقد کردیما! نباید دو دقیقه تنها باشیم؟ همه هم درک می‌کنن که خسته‌ای. اجازتو از مادر زنمون گرفتم که شب بعد رفتن مهمونا تا قبل ساعت دو، برسونمت خونتون.
نگاهی به دستش که به سمت من دراز شده بود، کردم و آن را گرفتم.
دسته‌گل بر دست به سمت مهمان‌ها رفتیم و از آمدنشان تشکر و سپس خداحافظی کردیم.
به سمت اتاق سامان قدم برداشتیم... به اواخر پله که رسیده و از دید بقیه پنهان شده بودیم، خیلی ناگهان دستش را زیر رانم گذاشت و همانند بچه‌ها به آغوشم کشید! بازویم را محکم گرفته بود تا از دستش نیافتم. دستانم را دور گردنش حلقه کردم و وارد اتاقش شدیم...
نزدیک به تختش شدیم؛ روی تخت نشست و من هم روی پایش فرود آمدم.
کت سفید پشمی‌ام را از تنم در آورد و تک نگاهی به شانه‌های برهنه‌ام کرد.
بوسه‌ای روی آن‌ها نشاند و همانطور که هرم نفس‌هایش گردنم را به قلقلک انداخته بود، گفت:
- تو‌ چرا انقدر خواستنی‌ای؟
خنده‌ی کوتاهی کردم و با شیطنتی که از صدایم مشخص بود و باعث شد سرش را بالا بگیرد، گفتم:
- ام خب نمی‌دونم، اما تو چرا انقدر دل زنتو می‌بری؟ دلم گناه داره‌ها!
لبخند ریزی روی لبانش شکل گرفت که ناخودآگاه بوسه‌ای روی آن نشاندم...
در شوک بوسه‌ای که توام از عشق و محبت بود، مانده بود؛ بلند شدم و به سمت آینه‌اش رفتم و کلاه سفید روی سرم را در آوردم.
روی صندلی سورمه‌ای نشسته بودم و مشغول باز کردن گیره‌های کوچک روی سرم بودم؛ سامان که کت و جلیقه‌ی طوسی رنگش را در آورده بود، در آینه ظاهر شد و به کمک موهایی که با زحمت اتو مو برهنه شده بودند، شتافت...
خیلی آرام گیره‌ها را از تارهای نازک موهایم جدا می‌کرد و روی میزی که روبه‌روی‌مان بود، می‌گذاشت.
موهایم که جمع شده بود، خودش را همانند آبشاری که طولش تا دو وجب زیر کمرم بود، رها کرد و زیبایی چهره‌ام را دو‌ چندان کرد.
دستانش روی موهای خرمایی رنگم نشست و مسیر آن‌ها را روی شانه‌هایم راند، سرش را مماس سرم قرار داد و گفت:
- خیلی جذابی! جوری که از نگاه کردن بهت سیر نمی‌شم.
دستش که روی شانه‌ام بود را گرفتم و بلند شدم:
- آقا سامان؛ من خیلی خوابم میاد... یکم بخوابم که بلند شدم، من رو برسونی خونه.
بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند و با لبخندی دلچسب گفت:
- بخواب خانومم... من بیدارم تا یه ذره با چندتا پرونده ور برم.
لبخندی به رویش زدم و در حالی که به سمت تخت قدم برمی‌داشتم، گفتم:
- شما هم از الان خسته نباشی، کمکی از دستم بر میاد؟
در حالی که پتو را تا روی شانه‌هایم می‌کشید، گفت:
- نه قربونت برم، تو بخواب و این پتو رو هم تا گردنت بکش... لباست بازه، خدایی نکرده سرما می‌خوری!
با جمله‌ای که گفت، دلم برای بودنش غنج رفت و نجوا گونه گفتم:
- دوسِت دارم آخه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین