هوا کمکم داشت تاریک میشد، پیرمرد به همراه آن دو نفر از راه میرسد. خستگی در چشمانشان بیداد میکرد. آن دو نفر به سمت خانه راه کج کردند، خسته بودند و به قولی بعدا وقت بود. پیرمرد به سمت حوضچه کوچک که در زیر درخت انارش درست کرده بود رفت و به روی زمین چمباتمه زد، نگاهی به درختانش انداخت، تنها سرمایهاش بودند و با میوههای درختان خرج زن و بچههایش را در میآورد، البته گاهی بر سر زمینهای گندم و چغندرش میرفت اما به آب و هوای روستا گندم و چغندر سازگار نبود و محصول خوبی نداشت، لا اله الله میگوید و مشغول وضو گرفتن میشود، وقتی دستش برای مسح کشیدن بالا میآید نگاهش به خانه پدریش میافتد و یاد تمام خاطرات کودکیاش در آن خانه میافتد، بازی کردنش، خندیدنش، برادرانش و البته مرگ مادرش. خانه خان روستا بود و امشب پر از مهمان. یکی از مهمانها نبی بود، نبی کور سوز، همان پیرمرد.
وضویش که تمام شد به سمت آغل آخر حیاطش رفت و نگاهی به چند گوسفندی که داشت انداخت. امسال محصول خوبی نداشت و تصمیم داشت گوسفندانش را بفروشد، دستهای کاه برمیدارد و جلوی خرش میگذارد و میگوید:
- بخور، بخور که فردا باید حسابی سواری بدی.
خودش از حرفش لبخندی میزند. از در پشتی خانهاش وارد میشود و سجاده قهویای رنگش را برمیدارد و شروع به اقامه نماز میکند. رکوع رکعت اول بود که در را محکم زدند. مردی که طبق معمول ریشهایش را میزد و سبیل و موی کوتاهی داشت بلند شد تا در را باز کند، در ورودی خانه را باز کرد و کفشهای کوچک شدهاش را به پا کرد. در طی این مدت کوتاه هنوز صدای در قطع نشده بود. صدای در رو اعصاب او بود ولی عادت نداشت مانند دیگران بگوید "کیه؟" برای همین تصمیم گرفت به قدمهایش سرعت ببخشد، از آن راه باریک و تقریباً طولانی و تاریک گذشت و به در حیاط رسید، باز کردن در همانا و ورود مردان سیاهپوش با ریشان بلند و چشمانی کشید همانا.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب