-
- ارسالات
- 31
-
- پسندها
- 106
-
- دستآوردها
- 33
دنیا و آدمهایش، آسمان با همه ستارههایش، ریشه و ثمرههایش و حتی زندگی و مرگ را جایی به امانت گذاشتهام؛ شاید حوالی چشمانت و یا گوشه و کنار لبهایت... .
آخرین ویرایش توسط مدیر:
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
زندگی کردن آسان بود؛ غلتیدن در تلخی و پیدرپی موجهای سختی؛ لیکن پای تو که به میان آمد همهچیز سخت شد، گر نمیخندیدی دنیا درد میشد.دنیا و آدمهایش، آسمان با همه ستارههایش، ریشه و ثمرههایش و حتی زندگی و مرگ را جایی به امانت گذاشتهام؛ شاید حوالی چشمانت، و یا گوشه و کنار ل*بهایت...
پای لبهای بیفروغ و چشمهای بیتبسمت که میشد؛ دنیا واژگون، نیلگون و یا حالت حصر میشد. گویی تو آفتاب بودی و گل بیلبخندت طلوعی نداشت. ماه، نه فروغ و حتی رنگینکمان نیز رنگی نداشت.زندگی کردن آسان بود؛ غلطیدن در تلخی و پی در پی موجهای سختی، لیکن پای تو که به میان آمد همه چیز سخت شد، گر نمیخندیدی دنیا درد میشد.
شب تاریکتر، زندان محصورتر، و ترس ترسناکتر به نظر میرسید؛ تا اینکه لبهایم لبهایت را یافتند. جایی حوالی چشمهایت یک منِ درمانده، گم شد!پای ل*بهای بی فروغ و چشمهای بی تبسمت که میشد؛ دنیا واژگون، نیلگون، و یا حالت حصر میشد.
گویی تو آفتاب بودی و گل بی لبخندت طلوعی نداشت، ماه نه فروغ و حتی رنگینکمان نیز رنگی نداشت.
خندیدی، راه دور و صراط مستقیم هم از راه به در شد. جایی میان چال لپهایت، جنبِ خط لبخندت؛ یک منِ بیخانه، ساکن شد. زندگی رنگ و بوی اقیانوس پیدا کرد.شب تاریکتر، زندان محصورتر، و ترس ترسناکتر به نظر میرسید؛ تا اینکه ل*بهایم ل*بهایت را یافتند.
جایی حوالی چشمهایت یک منِ درمانده، گم شد!
اینکه هم تنها باشی هم نه، هم همراه باشی هم نه، هم با ما باشی هم نه؛ ایده جالبی به نظر نمیرسید. فقط درگیرتر و رسواترمان میکرد. خیال کنارت بودن درگیری هر روزهام شده!خندیدی، راه دور و صراط مستقیم هم از راه به در شد.
جایی میان چال لپهایت، جنبِ خط لبخندت؛ یک منِ بیخانه، ساکن شد.
زندگی رنگ و بوی اقیانوس پیدا کرد.
درنهایت ذهنم حول محور کنارت میچرخید. آری همهچیز به کنارت ختم میشود. از کنارت گذشتم و تکه پازلی در سینهام گم شد؛ قطعهای از من کم شد، کامل بودن بیتو خیالی محال شد.اینکه هم تنها باشی هم نه، هم همراه باشی هم نه، هم با ما باشی هم نه؛ ایده جالبی به نظر نمیرسید فقط درگیرتر و رسواترمان میکرد.
خیال کنارت بودن درگیری هر روزهام شده!
قصه افکارم مانند روحی شد که به بالای لاشهی خود پرسه میزند... آری ذهنم فقط حول محور کنارت میچرخد، همانجا که نیمی از من گم شد و خیال من بعد از آن همیشه کنارت پرسه میزند.درنهایت ذهنم حول محور کنارت میچرخید، آری همه چیز به کنارت ختم میشود؛ از کنارت گذشتم و تکه پازلی در سینهام گم شد، قطعهای از من کم شد، کامل بودن بی تو خیالی محال شد.
گفته بودم معمولی بودی؟قصه افکارم مانند روحی شد که به بالای لاشهی خود پرسه میزند... آری ذهنم فقط حول محور کنارت میچرخد همانجا که نیمی از من گم شد و خیال من بعد از آن همیشه کنارت پرسه میزند.
آمدی. دیدمت، منگ شدم، گنگ شدم و از آن پس نگاهت میکردم. از آن پس دیگران شاید دیدن داشتند اما سهم تو نگاه کردن بود!گفته بودم معمولی بودی؟
آری، اما لبخندت نه، چشمهایت نه، بودنت نه.
معمولی بودنت برای قلبم تعریف نشده بود، مهم نبود شاید هم بود اما وقتی خندیدی... خب دیگر نبود!