-
- ارسالات
- 24
-
- پسندها
- 59
-
- دستآوردها
- 13
ماشین کاملا تو سکوت بود.
نه آهنگی نه چیزی!
خاک تو سر بیاحساسش! یه دوتا آهنگ هم نداره!
همینجوری به رگبار حرف میبستمش که دستش سمت ضبط رفت.
یه آهنگ بی کلام رو پخش کرد.
نگاهش کردم. اخمهاش به طرز عجیبی توهم رفته بود.
نکنه فکرم رو خونده؟!
از فکر مزخرفم خندم گرفت...
چطور بخونه مگه جادوگره!؟
بالاخره جلوی یه ویلای بزرگ نگه داشت...
پیاده شدم و فضای اطراف رو نگاه کردم. خب آروم بود .
صدای آهنگ و بکوب و برقص نبود!
انگار واقعا یه مهمونی کاری بود...
ارزمند از ماشین پیاده شد و ریلکس من رو دور زد و داخل رفت!
منم که پشم!
مجبوری دنبالش راه افتادم...
وارد که شدیم انگار بمب ترکیده باشه!
صدا تا مغز آدم رو میسوزوند!
فکر کنم ویلا عایق صدا بود که انقدر آروم بود.
همه ریخته بودن وسط و میرقصیدن.
تاحالا پارتی نرفته بودم...
فقط از ترنم میشنیدم چطوره!
انگار حرفهاش واقعیت داشت و همهچیز مو به مو، مثل همون بود!
پسرا و دخترا آزاد بودن تا هرکاری رو انجام بدن!
نوشیدنی غیرمجاز سرو میشد.
و بدتر از همه این بود که آمار آزار و اذیت بیشتر تو مهمونیها بود.
از فکرم لرزیدم و عقبتر رفتم که به ارزمند چسبیدم...
سریع از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- درست اومدیم؟
خونسرد گفت:
- آدرس اینجاست!
مفسد عین آدمم توضیح نمیداد. خب برو بمیر دیگه!
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- برو بالا لباسهات رو عوض کن!
باشهای گفتم و سمت پلهها رفتم...
یه لحظه سرم رو چرخوندم که کنار ارزمند یه دختر دیدم...
از روی کنجکاوی همینجوری که از پلهها بالا میرفتم نگاهشون میکردم که به یکی خوردم...
اگه دستم رو به پلهها نمیگرفتم، میافتادم و مخم متلاشی میشد!
سرم رو بالا کردم و به کسی که بهش خورده بودم گفتم:
- واقعا متاسفم!
نه آهنگی نه چیزی!
خاک تو سر بیاحساسش! یه دوتا آهنگ هم نداره!
همینجوری به رگبار حرف میبستمش که دستش سمت ضبط رفت.
یه آهنگ بی کلام رو پخش کرد.
نگاهش کردم. اخمهاش به طرز عجیبی توهم رفته بود.
نکنه فکرم رو خونده؟!
از فکر مزخرفم خندم گرفت...
چطور بخونه مگه جادوگره!؟
بالاخره جلوی یه ویلای بزرگ نگه داشت...
پیاده شدم و فضای اطراف رو نگاه کردم. خب آروم بود .
صدای آهنگ و بکوب و برقص نبود!
انگار واقعا یه مهمونی کاری بود...
ارزمند از ماشین پیاده شد و ریلکس من رو دور زد و داخل رفت!
منم که پشم!
مجبوری دنبالش راه افتادم...
وارد که شدیم انگار بمب ترکیده باشه!
صدا تا مغز آدم رو میسوزوند!
فکر کنم ویلا عایق صدا بود که انقدر آروم بود.
همه ریخته بودن وسط و میرقصیدن.
تاحالا پارتی نرفته بودم...
فقط از ترنم میشنیدم چطوره!
انگار حرفهاش واقعیت داشت و همهچیز مو به مو، مثل همون بود!
پسرا و دخترا آزاد بودن تا هرکاری رو انجام بدن!
نوشیدنی غیرمجاز سرو میشد.
و بدتر از همه این بود که آمار آزار و اذیت بیشتر تو مهمونیها بود.
از فکرم لرزیدم و عقبتر رفتم که به ارزمند چسبیدم...
سریع از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- درست اومدیم؟
خونسرد گفت:
- آدرس اینجاست!
مفسد عین آدمم توضیح نمیداد. خب برو بمیر دیگه!
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- برو بالا لباسهات رو عوض کن!
باشهای گفتم و سمت پلهها رفتم...
یه لحظه سرم رو چرخوندم که کنار ارزمند یه دختر دیدم...
از روی کنجکاوی همینجوری که از پلهها بالا میرفتم نگاهشون میکردم که به یکی خوردم...
اگه دستم رو به پلهها نمیگرفتم، میافتادم و مخم متلاشی میشد!
سرم رو بالا کردم و به کسی که بهش خورده بودم گفتم:
- واقعا متاسفم!