• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Sani

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
2
پسندها
6
دست‌آوردها
3
نام اثر
دردسر ساز
نام پدید آورنده
ساناز
ژانر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
خلاصه: سانازدختری که به طور ناگهانی با مردی تصادف میکنه، این مرد زخم خورده بود مردی از جنس تنهایی و غروری بی حد و مرز، حال باید ببینیم سرنوشت چه چیزی برای این دو رقم میزند...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sani

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
2
پسندها
6
دست‌آوردها
3
دستانش را ستون بدنش می‌کند و از زمین بر‌می‌خیزد. آرام آرام به سمت خانه‌ قدم بر‌می‌دارد، هوا سرد بود به طوری که دستانش را آرام به هم بمالد تا که کمی گرم شود، خودش هم نمی‌دانستم که تا خانه سالم می‌رسد یا جنازه‌اش را به خواهرش تحو‌یل می‌دهند؛ خسته‌اش بود دلش یک تخت‌خواب گرم را می‌خواست ولی مگر هم‌چین آرزو‌یی هم به واقعیت تبدیل میشد. قدم‌هایش سُست شده بود، چشمانش سیاهی می‌رفت مدام در حال افتادن و نیو‌فتادن بود، حتی در این خیابان مثل بیابان هم عابری رفت‌‌ و آمد نمی‌کرد؛
نا‌امیدانه کمر خم می‌کند و بر زمین می‌‌افتد. خواهرش الان چشم به راحش بود اما مگر جانی در بدن داشت که ادامه دهد، اشکش میچکد، دلش بی‌قرار خانه بود. دستانِ لرزانش را به صورتش میزند و با خودش زمزمه می‌کند.
- نه ساناز الان وقتش نیست دختر؟
جیغ زد.
- باید به خانه برسم و واقعیت رو به خواهرم بگم؟
با ناتوانی از زمین بر‌می‌خیزد اما دوام نمی‌آورد و بر زمین ‌می‌افتد، باز تلاشش را می‌کند ولی بی‌فایده بود پاهایش یاری‌اش نمی‌کردند؛ عصبی می‌شود و با دستان مشت شده چند‌بار به زمین می‌زند انگار که می‌خواهد حرصش را بر روی زمین خالی کند! وقتی که خوب حرصش را خالی می‌کند با دستانی که به سرخی خون شباهت بیش نبود کنارش می‌افتند. سرش از حجم آن جمله‌ها درد گرفته‌ بود اگر به خانه نمی‌رفت و واقعیت را به خواهرش نمی‌گفت عذاب و وجدان نابودش می‌کرد، اصلا نمی‌داند چرا آن کار را کرده بود که باید حال خواهرش تقاصش را پس بدهد.
لحظه‌ از درد سرش چشمانش را میبندد و دستانش را بلند می‌کند و به شقیقه‌اش میزند. هر لحظه دردش بیشتر میشد، آخی می‌گوید و هم‌زمان چشمانش سیاهی می‌روند و بعد سیاهی مطلق.
***
خواهرش را در بند آن زن می‌بیند، فریاد میزند و گریه می‌کند.
- نه... نه... خواهش می‌کنم به خواهرم رحم کن.
زن بلند زیر خنده می‌زند و با با همان خنده می‌گوید:
- من‌ که از اول گفته بودم اگر دخترِ من نشی خواهرت رو دخترم می‌کنم! حالا بگو ببینم آیا می‌خوای خواهرت رو با خودم ببرم؟
از ترس آن زن می‌لرزد.
- لطفا... لطفا... از من بگذر... تو دیوونه..
جمله‌اش تمام نمی‌شود که زن با بی رحمی تمام وسط حرفش می‌پرد.
- من بهت فرست دادم ولی تو نخواستی.
بعد از این جمله‌اش خواهرش را با خودش می‌برد! گریه می‌کند و جیغ می‌زند. که ناگهانی با جیغ از خواب می‌پرد!
- این دیگر چه‌جور خوابی بود؟
دستانش را به صورتش می‌کشد و چشمانش میخ خانه‌ی مجلل‌ میشود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین