قدم هایم را بلند برمیدارم و به صوفیا نزدیک میشوم.
-سلام صوفی جون
چشم غرهای میرود
- تانو جان تو شرکتیم.
به پهلویش میزنم و بی تفاوت میگویم:
-- خواهر شوهر، ما تو شرکت خودمونیم!
کلافه میشود.
- اول ازهمه هنوز ازدواج نکردینه، بعد خودت که میدونی بهنام تو محل کار فقط رئیس نه چیز دیگه؟
از اینکه حرصش را در آورده بودم خندهی ریزی میکنم.
- به هر حال خواهر شوهرمی؟
اخمی میکند.
- ای بابا تانو برو سر کارت؛ خوبه حالا فقط یه بله رو دادی.
چشمانم گشاد میشود.
- اعصاب نداری! چیزی شده؟
پووف کلافهای میکشد.
- نه فقط یکم دلم شور میزنه.
وارد شرکت شدیم.
- چرا!؟
ابروهایش را کمی از هم فاصله میدهد و میگوید:
- وقتی دلم شور میزنه یه اتفاقی میوفته؟
به شوخی گفتم:
- شاید قراره شوهر گیرت بیاد؟
چشم غرهای میرود.
- نه بابا شوهر کجا بود. من برم سر کارم توهم برو فعلا.
دستانم را در هوا تکان میدهم.
- بای
و میروم سمت اتاقم، بهنام را زیاد نمیشناسم ولی صوفیا رو خیلی زیاد میشناسم دختره خوبی هست مثل خواهرم تانیا دوستش دارم.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان