-
- ارسالات
- 2
-
- پسندها
- 2
-
- دستآوردها
- 3
- نام اثر
- تا اخرش بمون!
- نام پدید آورنده
- زینب رجبی | کاربر انجمن رمان فور
- ژانر
-
- عاشقانه
- درام
#پارت_1
#رمان_تا_اخرش_بمون
هوا خیلی گرم بود کنار خیابون ایستاده بودم و دستبند میفروختم.
خودم درستشون میکردم و هر روز میاومدم و اینجا میفروختم.
کسی زیاد نمیخرید اما باز هم من دست از کارم نمیکشیدم؛ هر چی باشه باید من هم به خانوادهم کمک کنم.
دیگه خسته شدم وسایلهامرو جمع کردم و تو خیابون ایستادم و دست تکون دادم که بالاخره یه تاکسی وایستاد.
بهش مسیر خونه رو گفتم اونهم حرکت کرد؛ تو راه بودم، از اینجا تا خونهمون بیست دقیقه راه بود چون پایین شهر زندگی میکنیم من میام یکم بالاتر که دستبندهام فروش بره، اما باز هم تعریفی نداره.
سرم و چسبونده بودم به شیشه و فکر میکردم.
خودم رو معرفی کنم؛ من جانا هستم؛ نوزده سالمِ و تهران زندگی میکنم.
من تا دیپلم درس خوندم ولی دیگه بهخاطر شرایط مالیمون ادامه ندادم؛ پدرم خیاطی میکنه و مادرم خونه داری؛ یه داداش کوچیکتر از خودم دارم که دوازده سالشه و اسمش حسینِ.
بالاخره رسیدم؛ پولشرو حساب کردم و کلید انداختم و در و باز کردم.
خونمون زیاد بزرگ نبود اما بازهم خدارو شکر!
درِ سالن و باز کردم؛ داداشم که داشت تلویزیون میدید تا منرو دید سریع پرید بغلم و بوسم کرد، منهم بوسش کردم دستی به سرش کشیدم به مامان سلام کردم.
رفتم تو اتاقم، خیلی عرق کرده بودم!
بخاطر همین تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم.
لباسهامرو درآوردم و تو حموم چپیدم.
دوش آب یخرو باز کردم و زیر دوش رفتم.
چند دقیقه همینطوری زیر دوش بودم؛ بعدهم سریع خودمرو گربهشور کردم بیرون اومدم.
یه تیشرت گشاد و نازک و یه شلوار سمبادی پوشیدم و رفتم آشپزخونه؛ مامان داشت ناهار رو آماده میکرد تا بابا بیاد.
یه لیوان آب یخ خوردم و رفتم پیش داداشم؛ منهم مثل بچهها داشتم کارتون نگاه میکردم که صدای در اومد؛ فهمیدم باباس حسین سریع رفت و پرید بغل بابا منهم سلام کردم.
#رمان_تا_اخرش_بمون
هوا خیلی گرم بود کنار خیابون ایستاده بودم و دستبند میفروختم.
خودم درستشون میکردم و هر روز میاومدم و اینجا میفروختم.
کسی زیاد نمیخرید اما باز هم من دست از کارم نمیکشیدم؛ هر چی باشه باید من هم به خانوادهم کمک کنم.
دیگه خسته شدم وسایلهامرو جمع کردم و تو خیابون ایستادم و دست تکون دادم که بالاخره یه تاکسی وایستاد.
بهش مسیر خونه رو گفتم اونهم حرکت کرد؛ تو راه بودم، از اینجا تا خونهمون بیست دقیقه راه بود چون پایین شهر زندگی میکنیم من میام یکم بالاتر که دستبندهام فروش بره، اما باز هم تعریفی نداره.
سرم و چسبونده بودم به شیشه و فکر میکردم.
خودم رو معرفی کنم؛ من جانا هستم؛ نوزده سالمِ و تهران زندگی میکنم.
من تا دیپلم درس خوندم ولی دیگه بهخاطر شرایط مالیمون ادامه ندادم؛ پدرم خیاطی میکنه و مادرم خونه داری؛ یه داداش کوچیکتر از خودم دارم که دوازده سالشه و اسمش حسینِ.
بالاخره رسیدم؛ پولشرو حساب کردم و کلید انداختم و در و باز کردم.
خونمون زیاد بزرگ نبود اما بازهم خدارو شکر!
درِ سالن و باز کردم؛ داداشم که داشت تلویزیون میدید تا منرو دید سریع پرید بغلم و بوسم کرد، منهم بوسش کردم دستی به سرش کشیدم به مامان سلام کردم.
رفتم تو اتاقم، خیلی عرق کرده بودم!
بخاطر همین تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم.
لباسهامرو درآوردم و تو حموم چپیدم.
دوش آب یخرو باز کردم و زیر دوش رفتم.
چند دقیقه همینطوری زیر دوش بودم؛ بعدهم سریع خودمرو گربهشور کردم بیرون اومدم.
یه تیشرت گشاد و نازک و یه شلوار سمبادی پوشیدم و رفتم آشپزخونه؛ مامان داشت ناهار رو آماده میکرد تا بابا بیاد.
یه لیوان آب یخ خوردم و رفتم پیش داداشم؛ منهم مثل بچهها داشتم کارتون نگاه میکردم که صدای در اومد؛ فهمیدم باباس حسین سریع رفت و پرید بغل بابا منهم سلام کردم.
- سطح رضایت از ناظر
- 5.00 ستاره