• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Tiam.M

سرپرست دنیای موازی+ ویرایشگر آزمایشی
سرپرست اجرایی
سطح
0
 
ارسالات
55
پسندها
61
دست‌آوردها
18
نام اثر
گل بنفشه
نام پدید آورنده
Tiam|کاربر انجمن ناول فور
ناظر
---
ژانر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
«به نام آفریننده ی تخیل»

شروع:6/4/1400

مقدمه:
سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد


خلاصه:
هرچه فاصله‌ها بیشتر می‌شوند، روح و قلب‌ها نزدیک می‌شوند.
گذشته‌ای که، همه را سوزانده! بی‌توجه به جوانه‌ها!
آتنا و آسنایی که دور، اما نزدیک هستند.
جدایی‌هایی که بین جسم‌ها فاصله انداخته است.
خواهرانی با مشکلات بزرگ، راهی جاده‌ای می‌شوند بی‌خبر از اتفاقات پیش رو... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Tiam.M

سرپرست دنیای موازی+ ویرایشگر آزمایشی
سرپرست اجرایی
سطح
0
 
ارسالات
55
پسندها
61
دست‌آوردها
18
«فصل اول_احساس گنگ»
آروم قدم می‌زنم و از بین بنفشه‌ها رد میشم.
افکار منفی تو سرم موج می‌زنن، همیشه فکر می‌کردم وقتی به جواب سوال‌هام برسم، فکرم، روحم و قلبم آروم‌تره؛ اما نشد که نشد تازه بدتر شد. مدام حس می‌کنم من یه پری متفاوتم، سیاه و متفاوت! این افکار خیلی اذیتم می‌کنن و اعصاب خورد کن هستن!
صدای استاد یاشا نشون‌دهنده‌ی اینه که مدت‌هاست منو زیر نظر داره:
- آتنا سخته درک کردنش می‌دونم اما باید سعی کنی که باهاش کنار بیای.
یهو خشم تمام وجودمو تصاحب می‌کنه، ناخون‌هامو توی گوشت دستم فشار می‌دم. آخه چطور انتظار داره اینقدر راحت کنار بیام؟
بهش نگاه می‌کنم و اونم با مهربونی نگاهم می‌کنه. زنی باچشمان سبز روشن و پوست سفید با موهای خرمایی رنگ همیشه بافته، موهایی که واقعا زیبا هستن.
نیم نگاهی بهش می‌کنم و زمزمه‌وار میگم:
- تفاوت ها اذیتم می‌کنن، اینکه ی پری سیاه و متفاوتم اذیتم می‌کنه!
لبخندی می‌زنه و آروم میگه:
- آخه کی گفته تو سیاهی؟ آتنا مدارت و درست کن و اجازه نده ازت انرژی بگیرن!
وای، یعنی باز مدارم ضعیف شده؟ حتماً ضعیف شده چون وجود نحس ابلیس رو حس می‌کنم!
با صدای استاد یاشا به سمتش می‌چرخم:
- حسش می‌کنی آتنا؟
سری تکون میدم که آروم میگه:
- آتنا، آروم شو. ابلیس رو بفرست بره، هم از من هم از تو انرژی می‌گیره.
سری تکون میدم که باز تکرار می‌کنه:
- قابلیت‌های تو سیاه نیستن؛ اتفاقاً خیلی به کمکت میان. شاید نفهمی بوی کجارو حس می‌کنی، اما یه روز می‌فهمی!
در برابر کلماتش سکوت می‌کنم چون تمام این کلمه‌ها منطقی هستن، واقعاً من دارم چیکار می‌کنم؟ سیاهی و به وجودم راه میدم؟
آروم و بابغض میگم:
- ببخشید استاد، من یه‌جوریم انگار یه چیزی داره ازم کنده میشه.
استاد لبخندی می‌زنه و میگه:
- سیاهیه!
لبخندی می‌زنم که استاد میگه:
- اوه عزیزم بیا به کاخ بریم، خیلی کار داریم.
به همراه استاد راه می‌افتم، بین بنفشه‌ها رد می‌شیم و از کنار جویبارهای کوچیکی که پایین‌تر از بنفشه‌ها رود زیبایی تشکیل میدن و تپه‌ی مقدس که سه قبر سر اون تپه است یکیش شوهر استاد یاشاست، بعدی هم مال پدرشه و اون قبرم نمی‌دونم مال کیه؛ بعد از همه اینا به کاخ کوچک می‌رسیم. جایی که تمرینات الهی رو یاد می‌گیریم.
وارد سالن کاخ میشم، همه پریا اونجا بودن. با صدای استاد یاشا همه بهش توجه می‌کنیم.
- خب، تمرین اینه. با تمرکز روی آرامش، آبشار آرامش رو توی بدن جاری می‌کنيد و می‌ایستید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Tiam.M

سرپرست دنیای موازی+ ویرایشگر آزمایشی
سرپرست اجرایی
سطح
0
 
ارسالات
55
پسندها
61
دست‌آوردها
18
صدای هوهوی باد و و شرشر آب رو به خوبی می‌شنیدم، حس زنده بودن بهم دست می‌داد وقتی جزئی از طبیعت می‌شدم.
پروانه‌ها دور گل‌ها می‌رقصیدن و صدای ویز ویز زنبورها یه حس آرامش درونم به وجود می‌آورد... .
- آسنا مگه کلاس نداری؟ هویی، خدایا من از دست این بچه چیکار کنم؟
کل تخیلات زیبام پرکشید، از اینکه یهویی از فکرم دربیام متنفرم، حداقل بیدار شدن از خواب بهتره.
باز عربده‌ای سر میده که باعث میشه بالشت رو به دیوار بزنم.
- آسنا بلند شدی؟ بابا این بچه‌ها گناه دارن.
درحالی که ناخن‌هام رو توی گوشت دستم فرو می‌کردم جیغ زدم:
- خب حالا؛ اون رها و ارغوان ذلیل شده رو نگه دار دودقیقه.
از روی تخت یاسی رنگم بلند می‌شم و به سمت در میرم، همزمان با خودم غرغر می‌کنم:
- چرا اتاق من خودش نباید سرویس بهداشتی داشته باشه؟
***
وقتی از سرویس میام ارغوان و می‌بینم که تا کمر تو قفسه‌ی کتابام خم شده، رهام درحال ناسزا دادن به من اسیر و بدبخت بود
- آخه نکبت الاغ آمازونی، مارمولک مخ کشکی، یه بار خواستیم زود بریم اما نمی‌ذاره که.
اول یه پس سری حروم ارغوان می‌کنم و میگم:
- ارغوان، فکر رمانای منو از سرت بیرون کن... .
بعدم روبه رها ادامه میدم:
- توَم کم ناسزا بده نکبت برقی، حالام گم‌شید بیرون تا اماده شم.
ارغوان ابروهاشو بالا انداخت و بی‌حرف بیرون رفت، اما خب چه‌کار کنیم که رها کلا مشکل داره؛ برام زبون درآورد و گفت:
- من از تو کله پا... .
ارغوان باز وارد شد و با ریخت قرمز فریاد زد:
- کافیه! به اندازه کافی دیر شده!
بعدم با وحشی‌گری ذاتیش رها رو انداخت بیرون.
سریع از توی کمد یه مانتوی آبي کاربنی بیرون می‌کشم باشلوار و مقنعه ی سیاه.
هول‌هولکی تن می‌کنم و بی‌توجه به خودم پایین، و باز با شروع روز، غرغرای منم شروع شدن:
- ای بر شیطون، آخه من کلاس کنکور برا چیم بود؟
مامان بهم چشم غره‌ای میره و بالحن بدی میگه:
- اون بیچاره‌ها رو که از کلاس انداختی، حالا زبونت هم درازه؟
لبامو کج می‌کنم و دنبالش میرم.
***
باز امتحانش کردم، پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم به هیچی جز آرامش فکر نکنم.
آرامشی که مثل یه آبشار جاری میشه و با نجواهای زیباش حس زنده بودن رو به روح و تن آدم منتقل میکنه!
برای چند ثانیه کل بدنم سرد شد، عین یخ! و این سردی یک حس ناب رو برام به همراه داشت.
انگار آبشاری بودم که بعد چندسال خشکی می‌خواست دوباره شرشر کنه.
کم‌کم از زمین کنده شدم! اره من تونستم بدون کم گرفتن از بال‌هام از زمین فاصله بگیرم!
ذوق زدگی روحم رو به خوبی حس می‌کردم و امیدوار بودم این احساس‌ها پایدار باشن.
انگشت‌هایی که درهم گره خورده بودن و دخترانی با موهای آفتابی. خیلی کوچیک بودن اما پر بودن از قدرت!
و من می‌تونستم این رو بفهمم؛ درهمین هین شروع کردن به زمزمه‌ی آهنگی بچه‌گانه که با صداهای نازکشوگ دلنشین تر میشد.
- پرستوها تو آسمون، کوچ می‌کنن به همه‌جا، آفتاب خانوم میتابه زیبا... .
و بعد، و بعد من دیگه روی هوا نبودم! دستم از شدت برخورد تیر می‌کشید و باعث میشد کل بدنم به لرزه دربیاد.
***
کلاس تموم شده بود و بدن من کوفته بود، و این رها بود که باز افتاده بود سر وراجی!
-میگم این استاد چقدر وق زدا؟ کلا مودمون رو ریخت بهم!
ارغوان چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و درجواب رها گفت:
- تو کی مودت بهم ریخته نیست؟!
رها دهنش رو کج کرد و باز شروع کرد به حرف زدن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
بالا پایین