صدای هوهوی باد و و شرشر آب رو به خوبی میشنیدم، حس زنده بودن بهم دست میداد وقتی جزئی از طبیعت میشدم.
پروانهها دور گلها میرقصیدن و صدای ویز ویز زنبورها یه حس آرامش درونم به وجود میآورد... .
- آسنا مگه کلاس نداری؟ هویی، خدایا من از دست این بچه چیکار کنم؟
کل تخیلات زیبام پرکشید، از اینکه یهویی از فکرم دربیام متنفرم، حداقل بیدار شدن از خواب بهتره.
باز عربدهای سر میده که باعث میشه بالشت رو به دیوار بزنم.
- آسنا بلند شدی؟ بابا این بچهها گناه دارن.
درحالی که ناخنهام رو توی گوشت دستم فرو میکردم جیغ زدم:
- خب حالا؛ اون رها و ارغوان ذلیل شده رو نگه دار دودقیقه.
از روی تخت یاسی رنگم بلند میشم و به سمت در میرم، همزمان با خودم غرغر میکنم:
- چرا اتاق من خودش نباید سرویس بهداشتی داشته باشه؟
***
وقتی از سرویس میام ارغوان و میبینم که تا کمر تو قفسهی کتابام خم شده، رهام درحال ناسزا دادن به من اسیر و بدبخت بود
- آخه نکبت الاغ آمازونی، مارمولک مخ کشکی، یه بار خواستیم زود بریم اما نمیذاره که.
اول یه پس سری حروم ارغوان میکنم و میگم:
- ارغوان، فکر رمانای منو از سرت بیرون کن... .
بعدم روبه رها ادامه میدم:
- توَم کم ناسزا بده نکبت برقی، حالام گمشید بیرون تا اماده شم.
ارغوان ابروهاشو بالا انداخت و بیحرف بیرون رفت، اما خب چهکار کنیم که رها کلا مشکل داره؛ برام زبون درآورد و گفت:
- من از تو کله پا... .
ارغوان باز وارد شد و با ریخت قرمز فریاد زد:
- کافیه! به اندازه کافی دیر شده!
بعدم با وحشیگری ذاتیش رها رو انداخت بیرون.
سریع از توی کمد یه مانتوی آبي کاربنی بیرون میکشم باشلوار و مقنعه ی سیاه.
هولهولکی تن میکنم و بیتوجه به خودم پایین، و باز با شروع روز، غرغرای منم شروع شدن:
- ای بر شیطون، آخه من کلاس کنکور برا چیم بود؟
مامان بهم چشم غرهای میره و بالحن بدی میگه:
- اون بیچارهها رو که از کلاس انداختی، حالا زبونت هم درازه؟
لبامو کج میکنم و دنبالش میرم.
***
باز امتحانش کردم، پلکهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم به هیچی جز آرامش فکر نکنم.
آرامشی که مثل یه آبشار جاری میشه و با نجواهای زیباش حس زنده بودن رو به روح و تن آدم منتقل میکنه!
برای چند ثانیه کل بدنم سرد شد، عین یخ! و این سردی یک حس ناب رو برام به همراه داشت.
انگار آبشاری بودم که بعد چندسال خشکی میخواست دوباره شرشر کنه.
کمکم از زمین کنده شدم! اره من تونستم بدون کم گرفتن از بالهام از زمین فاصله بگیرم!
ذوق زدگی روحم رو به خوبی حس میکردم و امیدوار بودم این احساسها پایدار باشن.
انگشتهایی که درهم گره خورده بودن و دخترانی با موهای آفتابی. خیلی کوچیک بودن اما پر بودن از قدرت!
و من میتونستم این رو بفهمم؛ درهمین هین شروع کردن به زمزمهی آهنگی بچهگانه که با صداهای نازکشوگ دلنشین تر میشد.
- پرستوها تو آسمون، کوچ میکنن به همهجا، آفتاب خانوم میتابه زیبا... .
و بعد، و بعد من دیگه روی هوا نبودم! دستم از شدت برخورد تیر میکشید و باعث میشد کل بدنم به لرزه دربیاد.
***
کلاس تموم شده بود و بدن من کوفته بود، و این رها بود که باز افتاده بود سر وراجی!
-میگم این استاد چقدر وق زدا؟ کلا مودمون رو ریخت بهم!
ارغوان چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و درجواب رها گفت:
- تو کی مودت بهم ریخته نیست؟!
رها دهنش رو کج کرد و باز شروع کرد به حرف زدن.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان