• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
لینک مرتبط
رمان

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
نام اثر
این مغز با افکارش به فروش می‌رسد
نام پدید آورنده
صبا طهرانی
ژانر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
  3. پلیسی
خلاصه:
همه چی از انجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش اومد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و...
چند رفیق که اتفاقات پیچیده‌ای براشون رخ میده.
آدم ها تغییر می‌کنند؛ اما این تغییر فرق داشت. او رو از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردن که می‌تونه به راحتی همه رو شکست بده.
اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر می‌کنی خوب پیش نمی‌ره.

مقدمه:
قصه اینجاست که شب بود و هوا بهم ریخت.
من چنان دردی کشیدم، که خدا بهم ریخت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
وارد داروخانه شدم. بوی دارویی زیر بینی‌م پیچید. از این بو متنفر بودم چون یاد آمپول می‌افتادم و همین باعث استرسم می‌شد. نسخه رو دادم و داروهایی که برای جانا بود رو داد. خسته و بی حال بعد یک تشکر به سمت بیمارستان رفتم. وارد سالن شدم و ته سالن نگاهم به آینه‌ی قدی افتاد. دختر ساده‌ای بودم؛ هیچ کس از گذشته‌ام خبر نداشت البته خودم من هم خبر نداشتم. لباس کت کرم رنگم با شلوار چرم مشکی که پوشیده بودم می‌اومد. موهام رو بسته بودم و همیشه می‌بستم. عینک طلایی هم دکوری می‌زدم. چند سال بود که خارج از ایران زندگی می‌کردم. درسم رو تموم کرده بودم و تو چند شغل فعالیت می‌کردم. با یاد آوری جانا سریع وارد اتاق وی آی پی شدم. چشم‌هایش رو بسته بود و زیر اون همه دستگاه و چیزهای عجیبی که بهش وصل بود، خوابیده بود. صمیمی ترین کسی که اطرافم بود نباید الان حال روزش این باشه. حق اون بچه‌ی تو شکمش این نبود.
من: هوی خانم خانما بلند شو برات خوراکی خریدم.
آروم لای چشماش رو باز کرد و لبخندی زد. قرص رو دستش دادم.
جانا: چرا الکی زحمت کشیدی.
من: ایش کار خاصی نکردم
اخمی کرد و پاکت آبمیوه‌ای رو که بهش دادم شروع کرد به خوردن.
من: حال آقا پسرمون چطوره؟
جانا: خیلی بازیگوشه.فکر می‌کنم به باباش...
ادامه‌ی جمله‌اش رو نگفت و سرش رو پایین انداخت. میگم که حق این دختر اصلا این نبود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
من:جانا
نگاه غمگینی کرد.
من: لطفا ناراحت نباش دیگه.
جانا: انتظار داری برات بزنم برقصم.
چشمکی زدم و گفتم:
- نمی‌دونم شاید.
زانوهایش رو بغل کرد و گفت:
- ازش متنفرم دل ‌آرا؛ اما دوستش دارم.
نگاهی بهش ‌کردم و لبخند غمگینی زدم.
جانا: ولش. راستی امروز برای فیلمبرداری رفتی؟
من: نه وقت نشد ولی بعدا میرم.
جانا: دختر با این همه شغلی که تو داری چجوری وقت می‌کنی به همه‌شون برسی؟
من: این رویای منه بابا، می‌دونی چندسال تلاش کردم؟ خودت که شاهدی.
سری تکون داد که سینه‌اش به خس خس افتاد و به سختی تونست که نفس بکشه. سریع اسپری رو دستش دادم و اکسیژن به ریه‌هاش وارد شد.
من: حالت خوبه؟
سری تکون داد. و گفت:
- عالیم.
من: ببین جانا با خودت چیکار کردی. بخاطر اون پسره؟ اون پسره که عشق و عاشقی براش مهم نبود؟
جانا: اون دوستم داشت.
من: چرا نیست؟ چرا نگران زنش و بچه‌اش نیست؟ چرا تو این خراب شده نیست؟
دستم رو دوتا شونه‌اش گذاشتم و ادامه دادم:
- جانا من نگاه کن، از روز اول که وارد یتیم خونه شدم باهات آشنا شدم من تورو خوب می‌شناسم از اول می‌دونستم این کارت یک اشتباهه؛ اما تو حرفم رو باور نکردی.
با گریه بهم خیره شد. اشک رو گونه‌اش بدجور عصبیم کرده بود.
من: گریه نکن، بیا ببینم.
محکم بغلم کرد سرش رو روی سینه‌ام گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به ناکجا آباد دادم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
چند ساعت بود که رو صندلی داخل سالن نشسته بودم و چشمام در حال بسته شدن بود. چیزی تا زایمان جانا نمونده بود و من هم خونه تو این چند روز نرفته بودم. با صدای کسی به خودم اومدم.
- خانم...خانم بیدارید؟
لای چشمام رو باز کردم و به انگلیسی گفتم:
- بله بیدارم چیزی شده؟
پرستار: دکتر کارتون داره.
سری تکون دادم و همراهش رفتم که در رو باز کرد و پشت میز دکتر جوانی رو دیدم. موهای بور و قیافه‌ی خوبی داشت‌.
لبخندی زد و گفت:
- بفرمائید بشینید.
نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دکتر: باید درمورد چیزی باهاتون صحبت کنم.
من: درمورد جانا؟
سری تکون داد که منتظر بهش زل زدم
دکتر: حال خانم زارعی اصلا خوب نیست. اگه این روند اینجوری پیش رو بچه هم تاثیر می‌ذاره.
من: باید چیکار کنیم آقای دکتر.
دکتر: ایشون هر چقدر راه تنفسیش بسته بشه باعث بدتر شدن شرایط میشه.
غمگین سرم رو پایین انداختم.
دکتر: ناراحت نباشید حتما حالشون بهتر خواهد شد.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون
بلند شدم و در رو باز کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. بهتر بود یک سر به خونه هم بزنم.
از خیابون های شهر رد می‌شدم. چقدر دلم برای ایران تنگ شده بود امیدوار بودم یک روزی بتونم برم.
جایی که زندگی می‌کردم محله‌ی آروم با اهالی خوبی بود. کلیدم رو در آوردم که همون موقع خانم کلویی رو دیدم. زن خوبی بود حدود پنجاه سالش بود و شوهرش فوت کرده بود.
لبخندی زد و گفت:
- سلام دلبر حالت چطوره؟
از اینکه عادتش بود دلبر صدام کنه خندم می‌گرفت.
من: ممنون شما چطورید؟
خانم کلویی: مرسی عزیزم جانا چطوره؟
لبخند غمگینی زدم.
من: حالش خوبه در حالی بهبودیه.
سری تکون داد و بعد یکم صحبت کردن طبق معمول به سمت گل فروشی سر خیابون رفت.
وارد حیاط شدم گل ها خشک شده بودن و خونه بی‌روح شده بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
وسایل مورد نیازم رو برداشتم و سوار تاکسی شدم . تو رشته‌های مختلفی فعالیت می‌کردم مثل نویسندگی، کارگردانی و بازیگری، ورزش
تو این چند وقت به هیچ کدوم نرسیدم و درگیر جانا بودم.
اصلا حالش خوب نبود. اون پسره رو از دور دیده بودم. از اول هم بهش حس خوبی نداشتم.
بعد اون فهمیدم که خلافکار هستش. وارد سالن شدم. بچه ها در حال فیلم برداری بودن. آدم های اطراف من اکثرا ایرانی بودن. یک نفر از انتهای سالن به سمتم دوید و بغلم کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- چطوری زُلفا
با تعجب نگاهم کرد، که تازه فهمیدم گند زدم و به زبان اشاره جمله‌ام رو تکرار کردم.
لبخندی زد و سری تکون داد. حیف و حیف و بازم حیف که این دختر کر و لال بود. گاهی سمعک می گذاشت و به سختی می‌شنید.
دختر خوبی بود و با جانا صمیمی بود.
شبنم: کات آقا کات گند زدید. انقدر چلمنگ نباشید.
با قیافه‌ی پوکر نگاهش کردم. این دختر حتی از من هم بیشتر حرص می‌خورد.
من: بچه ها تو این هفته زودتر کار هارو ردیف کنید.
سری تکون دادند و تو آینه به خودم‌نگاه کردم و عینکم رو پاک کردم. کسی دستم رو گرفت که متعجب به زلفا نگاه کردم و اشاره کردم.
- توهم میای؟
سری تکون داد که باشه ای گفتم.
سمعکش رو در آورد، با سمعکش بهتر می‌تونست بشنوه
بیمارستان نزدیک بود و بخاطر همین تا اونجا پیاده قدم زدیم.
در ورودی رو باز کردم و زلفا وارد شد. به سمت جانا دوید و بغلش کرد.
اشاره‌ای کرد که جانا بهم نگاه کرد.
من: میگه دلم برات تنگ شده.
جانا: مرسی عزیزم حالت چطوره؟
زلفا لبخندی زد و سری تکون داد.
از محوطه خارج شدم و به سمت دکه رفتم و نسکافه گرفتم. بعد خوردن، لیوان پلاستیکی رو داخل سطل اشغال انداختم. وارد بیمارستان شدم که دختری همراه با دوتا دوستاش بهم برخورد کرد. افتادم زمین که داد زد:
- کوری؟ چته؟
من: هیچی فقط احساس می‌کنم قطار از روم رد شده.
اخمی کرد و لگد محکمی به پام زد. اون یکی دوستش گفت:
- مرسانا بیا بریم.
مرسانا: ولم کن این دختره‌ی احمق دیدی چی گفت.
من: هوی چاقال حد خودت‌ رو بدون.
بی اهمیت رفتم که زلفا اشاره کرد چی شده؟
من: هیچی.
مرسانا: زلفا این دوستته؟
زلفا دوید و همراه اون سه نفر به بیرون از بیمارستان رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
وارد اتاق جانا شدم و دکتر لبخندی بهم زد و گفت فردا روزی که منتظرش بودید فرا می‌رسه.
لبخندی زدم و بلند گفتم:
- جدی فردا؟
سری تکون داد و گفت:
- فقط ممکنه حالشون کمی بد بشه.
نفس عمیقی کشیدم.
کنار جانا نشستم که خندید و گفت:
- چیه؟
من: هیچی.
جانا: دل آرا
نگاهی بهش کردم که گفت:
- من اسم براش انتخاب کردم.
با خوشحالی شروع کردم به دست زدن.
من: چه اسمی؟
جانا: سورن.
من: واو! چه اسم قشنگی.
نگاه غمگینی کرد و گفت:
- دل آرا من شنیدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی رو؟
جانا: حرف های پرستار و دکتر. شنیدم که گفتن درصد زنده بودنم کمه.
ناباور نگاهش کردم که ادامه داد:
- گوش کن. سیستم تنفسی من ضعیف شده و..
فقط اوضاع داره بدتر میشه و می‌دونم که فقط خودم و اطرافیانم این‌جوری بیشتر زجر می‌کشن
می‌خوام این زمان باهم بودنمون، آخرین خاطره برام باشه. وقتی بنیامین رفت همه چیز بدتر شد. می‌خوام که بعد زایمان دوز سرم رو ببری رو یازده.
دستش رو گرفتم و ناباور گفتم:
- نباید این حرف‌هارو بزنی، بس کن.
لبخندی زد و گفت:
- بعد من تو دردسر می‌افتی دل آرا. من نباشم بهتره.
داد زدم:
- تمومش کن من به غیر تو کسی رو ندارم. مامان و بابا اون طوری ولم کردن تو دیگه ولم نکن.
لبخندی زد.
جانا: مواظب سورن باش. مثل خودت قوی به بار میاد نه مثل من، که انقدر ترسو هستم.
با بغض نگاهی بهش کردم و محکم بغلش کردم.
من: تو زنده می‌مونی، زنده می‌مونی.
لبخند تلخی زد.
جانا: برو استراحت کن. فردا روز سختی رو در پیش داری.
سرم رو پایین انداختم و عصبی به سمت نمازخانه رفتم. استرس و دلهره به جونم افتاده بود. سرم رو تکیه دادم و حرف‌های جانا برام تکرار شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
- خانم...خانم.
چشمام رو باز کردم و تکونی خوردم که کمرم تیر کشید.
به خانم مسنی که با تعجب نگاهم می‌کرد، خیره شدم که به انگلیسی گفت:
- از دیشب اینجا خوابت برده
من: مثل اینکه اره. ببخشید ساعت چند؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- ساعت نُه
سریع بلند شدم و تشکری کردم. داخل سالن رفتم. شروع کردم به دویدن تا اینکه به اتاق جانا رسیدم و پرستار جلوم رو گرفت.
من: حالش چطوره؟
پرستار: بهتره‌.
دکتر: بچه به دنیا اومد.
از لای در با خوشحالی به نوزادی که بغل پرستار بود زل زدم و در بسته شد.
چند ساعت رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم دکتر از در بیاد بیرون.
دکتر بیرون اومد و سمتش هجوم بردم.
لبخندی زد و گفت:
- بچه سالمه اما...
من: اما چی؟
دکتر: ممکنه حال خانم زارعی بدتر بشه.
عذر خواهی کرد و به رفتنش زل زدم.
از پشت شیشه به نوزادی که داخل شیشه‌ی مستطیل شکل قرار گرفته بود زل زدم.
نفس عمیقی کشیدم. نباید واسه این بچه کم می‌ذاشتم. با جانا بعد مرخص شدنش بر‌می‌گردیم ایران. هر چند که خودش دوست نداره.
سورن... چه اسم باحالی. لبخند غمگینی زدم.
به بیرون محوطه رفتم و اون دختر چاقی که اون روز بهم برخورد کرد رو دیدم.
تنها بود و پسری جلوش وایساده بود. نمی‌دونم چی‌شد که پسره زد تو گوشش. ناباور نگاهم خیره به دختری که زمین افتاده بود، موند.
چند قدم جلو رفتم.
من: هوی پسر جون چته؟
نگاهی بهم انداخت و نیشخندی زد و گفت:
- ضعیفی بهت نمی‌خوره همچین لحنی.
اخمی کردم و دست دختره رو گرفتم. اسمش رو یادمه.
وسایلش رو از زمین جمع کردم که خیره بهم نگاه می‌کرد.
دوتا دوستاش با تعجب سمت‌مون اومدن.
برگشتم و به پسره زل زدم.
قیافه‌ی پسره به ایرانی‌ها نمی‌خورد. اما تعجب کردم که این سه تا ایرانی بودن.
من: دست بلند کردن رو زن خیلی بدها.
خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
- چرت پرت نگو بابا.
دستش رو بلند کرد که رو هوا گرفتم و لگدی به ساق پاش زدم.
نیشخندی زدم.
من: ضعیفی بهت نمی‌خوره همچین لحنی.
به دخترا نگاهی کردم.
من: وقتت رو واسه این یارو هدر نده. لیاقتت بیشتره.
وارد سالن شدم که صدای دستگاه از اتاق جانا اومد.
ناباور دویدم و وسط راه محکم با زانو زمین خوردم و بی اهمیت بلند شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
وارد اتاق خواستم بشم و به دستگاه زل زدم.
به خط صاف شده نگاه کردم. ناباور چندبار پلک زدم و به جانا زل زدم و ملاحفه سفید رو کشید.
با چشمای ناباور و صدای لرزون داد زدم:
- چیکار داری می‌کنی؟
پرستار جلوم رو گرفت که اشک تو چشمام پر شد.
من: باید دکتر رو صدا کنید. چه غلطی دارید می‌کنید؟
پرستار به آلمانی چیزی به دوستش گفت.
کنترلی رو صدام نداشتم. تخت رو حرکت دادن و از اتاق خارجش کردند.
من: جانا! چیکار دارید می‌کنید؟ کجا می‌بریدش؟
پرستار سری تکون داد و گفت:
- متاسفم.
ناباور نگاهش کردم. دستم روی گلوم گذاشتم.
نامه‌ای رو بهم داد و گفت:
- این رو گفتن که به شما بدم.
گوشه‌ی سالن تو خودم جمع شدم و با دست‌های لرزون نامه رو باز کردم.
- سلام دل آرا می‌دونم که الان حالت بد؛ اما باید یک سری چیزها بهت بگم. می‌خوام مراقب سورن باشی. تو دختر قوی هستی. توی دردسر بدی می‌افتی؛ اما به هر حال این اتفاق می‌افته. ازت می‌خوام که وقتی سورن پنج سالش شد، دنبال بنیامین بری. بعد پنج سال افراد اونا دنبال سورن میان؛ اما بنیامین از هیچی خبر نداره و نخواهد داشت. این پاکت نامه رو از طرف من به بنیامین بده و یک روزی اون آهنگ رو براش بخون. مراقب خودت و سورن باش. خداحافظ.
سرم روی پام گذاشتم و شروع کردم به زجه زدن.
قطره‌ی اشکی رو نامه فرو ریخت.
زجه زدم و با هق هق شروع کردم داد زدن:
- نه نه! جانا...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پنج سال بعد***

آلاله: بچه‌ها عروس خانم رو بیارید.
همه جوری نگاهم کردند که به خودم لرزیدم، بیشتر مرد بودند. نیشخندی به داماد زدم. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
رادین: بهتره یه امروز رو مثل آدم دختر خوبی باشی.
من: بودم و هستم.
پوزخندی زد و رو صندلی نشستیم. گیر این آدم پست فطرت افتاده بودم؛ اما نقشه‌ای که داشتم ریسک خیلی بزرگی بود.
همه‌ی فامیل‌هاشون اون وسط یک سره می‌رقصیدن به نیم رخ رادین نگاهی کردم و سرم رو پایین انداختم، خیلی خیلی خجالت می‌کشیدم که تو این جمع باشم؛ اما دیگه وقتش رسیده بود.
من: من یک لحظه بالا میرم.
رادین: منم باهات میام.

نگاهی بهش کردم و با انزجار گفتم:
- رادین.
مکثی کرد و خیره نگاهم کرد، برای اولین بار بود که اسمش رو صدا می‌زدم.
من: بهم اعتماد داشته باش.
رادین: باشه بهت اعتماد دارم.
لبخندی زدم و بالا رفتم. وارد اتاق شدم و در رو بستم کفش های پاشنه بلندم رو در آوردم و کتونی هام رو پوشیدم. پنجره رو باز کردم لباس عروس هم دردسر دارها. لباسم رو چنگ زدم و چون ارتفاعی نبود پایین پریدم. نگهبان نگاهی بهم کرد و به زبان خودشون چیزی رو گفت.
همه‌ی نگهبان‌ها ریختن و شروع کردم به دویدن. لباسم زیر پام گیر می‌کرد؛ اما ماهرانه با تمام سرعتم می‌دویدم. سمت خیابون اصلی رفتم و نگاهی به دور اطراف کردم. بعضی‌ها با تعجب نگاهم می‌کردن. یکی از نگهبان‌ها لباسم رو از پشت گرفت که لگدی بهش زدم و همون موقع ماشینی از بینمون رد شد که باعث شد عقب برم و بتونم از دستش فرار کنم.
ماشین بچه‌هارو دیدم و سریع دویدم و سوار شدم.

تا خواستن بهم برسن جیغ بلندی زدم و دست نگهبان لای ماشین موند.
رادین نعره‌ای زد که شیشه رو پایین دادم و داد زدم:
- قانون شماره‌ی یک هیچ وقت به کسی اعتماد نکن پسر.
دخترا زدن زیر خنده که نگاهی بهشون کردم.
زلفا با زبان اشاره گفت:
- کارت حرف نداشت.
لبخندی بهش زدم.
مرسانا: خب می‌بینم همه چیز به خوبی پیش رفت.
نگاهی بهش کردم‌.
من: می‌بینم هر روز داری لاغر تر میشی.
ایشی گفت و چشم غره ای رفت.
آینور: مطمئنی جون سالم به در می بری؟
پانیا: نه بابا عمرا از دست این یارو بتونه فرار کنه.
سورن: البته وقتی من هستم کسی نمی‌تونه بهش آسیب بزنه.
با تعجب به سورن نگاه کردم.
من: اینو دیگه چرا با خودتون اوردید؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
زلفا چشم غره ای به سورن رفت و آینور گفت:
- تربیت خودته دیگه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و به همه‌شون زل زدم. تو این پنج سال چیز زیادی عوض نشده بود. فقط سورن بزرگ‌تر شده بود و مرسانا هم بادش خوابیده بود و لاغر تر شده بود.
بعد جانا، با دخترا صمیمی شدم. هر کدوم مشکلات خودمون رو داشتیم. من و سورن تو خونه‌ی کوچیکی که اجاره کرده بودم زندگی می‌کردیم و نتونستم برم ایران ولی حالا که سورن پنج سالش شده بود خیلی برنامه‌ها داشتم.
پانیا: می‌خوای با این لباس عروس الان کجا بری؟
من: خونه.
مرسانا: دیوونه شدی؟ پس رادین چی؟
من: آدرس خونه رو بلد نیست نگران نباشید.
پانیا نگه داشت و من سورن پیاده شدیم.
من: خب بچه‌ها فردا می‌بینمتون.
بعد‌خدافظی با سورن داخل رفتیم.
سورن: ولی دل آرا خیلی عوض شدی.
من: ایش.
سورن: از اون عینک قراضه‌ات که بگذریم الان بدون عینک خوشگل تری.
من: بلند شو ببینم توله برو دستت رو بشور یک چیزی بخوریم. بدو ببینم.
سریع شیطون خندید و دوید.
در یخچال رو باز کردم و سوسیسی که از ظهر درست کرده بودم رو در آوردم. لباس مسخره‌ام رو عوض کردم.
میز رو چیدم و سورن با لباس راحتی رو صندلی نشست.
چهره‌اش در هم رفت.
سورن: بازم سوسیس ای بابا.
من: از خداتم باشه.
روبروش نشستم و شروع کردیم به خوردن.
سورن بخاطر هوش بالایی که داشت زودتر مدرسه فرستاده بودمش.
من: امروز مدرسه چطور بود؟
سورن: مثل همیشه مزخرف.
با تعجب نگاه کردم و با دهن پر گفتم
- هوم؟ چرا باز؟
سورن: اون پسره با دوستاش مسخره‌ام کرد. چون گفت من مامان و بابا ندارم.
مکثی کردم و سرم رو پایین انداختم
سورن: اما بهش گفتم که مامان دارم. به جاش تورو گفتم.
لبخندی زدم.
من: خب بعدش چی‌شد؟
سورن: قرار شد فردا بیای تا تورو ببینه تا ثابت شه. مامان اون خیلی پیره و شبیه جادوگر هاست ولی تو خیلی خوشگل تری.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
من: هوی بچه چند دفعه بهت گفتم از این حرف‌ها نزن. یک بار قانون هارو مرور کن ببینم.
پووف کلافه‌ای کشید و گفت:
- به کسی اعتماد نکنم.
سری تکون دادم.
سورن: به همه احترام بزارم، درس‌هام رو بخونم و اگه کسی اذیتم کرد بزنمش.
من: درسته.
ظرف‌هارو جمع کردم و سورن دیگه موقع خوابش شده بود.
من: پاشو سورن فردا صبح خودمم باید باهات بیام بعد اون هم با دخترا کار دارم. زود بخواب.
سورن: یکم دیگه بزار بیدار باشم یکم.
من: نخیر بکپ.
چشم غره رفت و بعد شب بخیری گفت و داخل اتاقش رفت. خودم هم رو تختم پریدم و چشمام کم کم گرم شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین