• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
لینک مرتبط
رمان

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. شدید خوابم می‌اومد؛ اما مجبور بودم که برم. بلند شدم و دست صورتم رو شستم.
داخل اتاق سورن رفتم و به قیافه‌ی غرق در خوابش زل زدم. زیادی خوش قیافه بود.
من: توله بلند شو.
سورن:هوم؟
من: مرض. بلند شو دیر شد.
صبحانه رو حاضر کردم و سورن حاضر شده بود صبحانش رو خورد. خودم هم قهوه‌ی تلخی رو کوفت کردم و سریع سوار ماشین شدیم.
فکر کنم تو این چندسال فقط تونسته بودم یک ماشین بخرم. البته پروژه‌ی فیلم برداری هم دیگه اخراش بود.
سورن: دل ارا گند نزنیا، پسره اسمش ادوارد تو کاری نکن فقط باهام داخل حیاط بیا.
من: خودم می‌دونم چی‌کار کنم.
سورن: میشه بعدا بریم شهر بازی.
من: نه
سورن: تو قول دادی.
نگاهی بهش کردم و پووف کلافه‌ای کشیدم‌
من: ببینم چی میشه
ماشین رو پارک کردم و تمام مادرها دم مدرسه وایساده بودن. وارد حیاط شدیم که سورن اون پسره رو صدا زد.
ادوارد با بقیه دوستاش با تعجب بهم نگاه کردن.
سورن بغلم پرید و چشمکی زد.
با لبخند به رفتنش زل زدم.
ماشین مشگی رنگی از جلوم با سرعت رد شد.
من: ملت دیوانه شدن.
سوار ماشین شدم و گاز دادم سمت کافی شاپ.
پیاده شدم و داخل کافی دخترا رو دیدم.
داخل رفتم و لبخندی زدم.
من: های گایز حالتون چطوره؟
پانیا: به به چه عجب.
آینور: چی برات بیارم؟
من: کیک با قهوه.
سری تکون داد و رفت. آینور اینجا کار می‌کرد و پاتوق‌مون اینجا بود.
من: چطوری زلفا
به گوشش اشاره کرد.
با اشاره گفتم:
- خب سمعکت رو بزار بچه.
چشم غره‌ای رفت.
مرسانا: از رادین چه خبر؟
من: هیج خبر
پانیا: میگم دل آرا.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- نم نم نمی‌خوای دنبال اون پسره بری‌.
سرم رو پایین انداختم که گفت:
- به من نگاه کن. سورن حتی یک بار شده هم باید اون رو ببینه.
من: می‌دونم.
پانیا: خوددانی من رفتم مراقب خودتون باشید.
زلفا اشاره کرد که همراهش میره.
بعد خدافظی رفتن و من مرسانا موندیم.
داد زدم:
- آینور بیا بشین دیگه.
بعضی ها چون زبان مارو بلد نبودن با تعجب نگاه کردن.
آینور: الان میام.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
نگاهی به مرسانا کردم. لبخندی زدم از اون دختر چاق تبدیل به پری دریایی شد.
دربارش بهم گفته بود همه مسخره‌اش می‌کردن. ولی جای ناراحت کننده‌اش اینجا بود که عشقش و کسی که عاشقش بود بخاطر چاق بودن ولش ‌کرد و رفت.
مرسانا: دل آرا.
نگاهی کردم که گفت:
- چند روز پیش دیدمش.
من: کی رو؟
نیشخندی زد:
- همون که حکم مرد عاشق رو داشت.
با تعجب نگاهش کردم.
مرسانا: از دور من رو دید. خانواده‌اش چون گفته بودن ایرانیم ازم جداش کردن. اون هم ازم دور شد ولی حالا بعد چندسال من رو دید.
خندید و گفت:
- وای دل‌آرا قیافه‌اش، ماتش برده بود دوباره بهم درخواست داد ولی من کسیم که دیگه نمی‌تونه بدستش بیاره.
تک خنده ای کردم.
من: ببخشید.
مرسانا: هوم؟
من: بعد پنج سال بابت اون روز ازت عذر خواهی نکردم. بخاطر اون حرف‌ها.
مرسانا: ولی من ممنونم.
نگاهی بهش کردم که گفت:
- بابت اون مشتی که بهش زدی و کمکم کردی. ‌
زدم زیر خنده.
آینور: خب چی می‌گفتین؟
لبخند تلخی زدم آینور از خانواده‌اش جدا شد و از خونه فرار کرد چون به زور می‌خواستن به عقد کسی که حتی یک بار اون رو ندیده بود در بیارن. اون کسیه که از طرف خانواده‌اش طرد شد.
آینور: اون ماشین رو می‌شناسی؟
برگشتم که ماشینی رو دیدم.
من: نه چطور؟
آینور: فکر کنم داشت تعقیبت می‌کرد.
با تعجب برگشتم و نگاهی به ماشین کردم که راه افتاد.
مرسانا: دل آرا.
من: هوم؟
هردو نگاه مضطربی بهم کردند.
آینور: فکر کنم دیگه دنبال سورن اومدن.
با نگرانی نفس عمیقی کشیدم.
من: خدا بخیر کنه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. شدید خوابم می‌اومد؛ اما مجبور بودم که برم. بلند شدم و دست صورتم رو شستم.
داخل اتاق سورن رفتم و به قیافه‌ی غرق در خوابش زل زدم. زیادی خوش قیافه بود.
من: توله بلند شو.
سورن:هوم؟
من: مرض. بلند شو دیر شد.
صبحانه رو حاضر کردم و سورن حاضر شده بود صبحانش رو خورد. خودم هم قهوه‌ی تلخی رو کوفت کردم و سریع سوار ماشین شدیم.
فکر کنم تو این چندسال فقط تونسته بودم یک ماشین بخرم. البته پروژه‌ی فیلم برداری هم دیگه اخراش بود.
سورن: دل ارا گند نزنیا، پسره اسمش ادوارد تو کاری نکن فقط باهام داخل حیاط بیا.
من: خودم می‌دونم چی‌کار کنم.
سورن: میشه بعدا بریم شهر بازی.
من: نه
سورن: تو قول دادی.
نگاهی بهش کردم و پووف کلافه‌ای کشیدم‌
من: ببینم چی میشه
ماشین رو پارک کردم و تمام مادرها دم مدرسه وایساده بودن. وارد حیاط شدیم که سورن اون پسره رو صدا زد.
ادوارد با بقیه دوستاش با تعجب بهم نگاه کردن.
سورن بغلم پرید و چشمکی زد.
با لبخند به رفتنش زل زدم.
ماشین مشگی رنگی از جلوم با سرعت رد شد.
من: ملت دیوانه شدن.
سوار ماشین شدم و گاز دادم سمت کافی شاپ.
پیاده شدم و داخل کافی دخترا رو دیدم.
داخل رفتم و لبخندی زدم.
من: های گایز حالتون چطوره؟
پانیا: به به چه عجب.
آینور: چی برات بیارم؟
من: کیک با قهوه.
سری تکون داد و رفت. آینور اینجا کار می‌کرد و پاتوق‌مون اینجا بود.
من: چطوری زلفا
به گوشش اشاره کرد.
با اشاره گفتم:
- خب سمعکت رو بزار بچه.
چشم غره‌ای رفت.
مرسانا: از رادین چه خبر؟
من: هیج خبر
پانیا: میگم دل آرا.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- نم نم نمی‌خوای دنبال اون پسره بری‌.
سرم رو پایین انداختم که گفت:
- به من نگاه کن. سورن حتی یک بار شده هم باید اون رو ببینه.
من: می‌دونم.
پانیا: خوددانی من رفتم مراقب خودتون باشید.
زلفا اشاره کرد که همراهش میره.
بعد خدافظی رفتن و من مرسانا موندیم.
داد زدم:
- آینور بیا بشین دیگه.
بعضی ها چون زبان مارو بلد نبودن با تعجب نگاه کردن.
آینور: الان میام.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Saba86tt

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
14
پسندها
3
دست‌آوردها
3
نگاهی به مرسانا کردم. لبخندی زدم از اون دختر چاق تبدیل به پری دریایی شد.
دربارش بهم گفته بود همه مسخره‌اش می‌کردن. ولی جای ناراحت کننده‌اش اینجا بود که عشقش و کسی که عاشقش بود بخاطر چاق بودن ولش ‌کرد و رفت.
مرسانا: دل آرا.
نگاهی کردم که گفت:
- چند روز پیش دیدمش.
من: کی رو؟
نیشخندی زد:
- همون که حکم مرد عاشق رو داشت.
با تعجب نگاهش کردم.
مرسانا: از دور من رو دید. خانواده‌اش چون گفته بودن ایرانیم ازم جداش کردن. اون هم ازم دور شد ولی حالا بعد چندسال من رو دید.
خندید و گفت:
- وای دل‌آرا قیافه‌اش، ماتش برده بود دوباره بهم درخواست داد ولی من کسیم که دیگه نمی‌تونه بدستش بیاره.
تک خنده ای کردم.
من: ببخشید.
مرسانا: هوم؟
من: بعد پنج سال بابت اون روز ازت عذر خواهی نکردم. بخاطر اون حرف‌ها.
مرسانا: ولی من ممنونم.
نگاهی بهش کردم که گفت:
- بابت اون مشتی که بهش زدی و کمکم کردی. ‌
زدم زیر خنده.
آینور: خب چی می‌گفتین؟
لبخند تلخی زدم آینور از خانواده‌اش جدا شد و از خونه فرار کرد چون به زور می‌خواستن به عقد کسی که حتی یک بار اون رو ندیده بود در بیارن. اون کسیه که از طرف خانواده‌اش طرد شد.
آینور: اون ماشین رو می‌شناسی؟
برگشتم که ماشینی رو دیدم.
من: نه چطور؟
آینور: فکر کنم داشت تعقیبت می‌کرد.
با تعجب برگشتم و نگاهی به ماشین کردم که راه افتاد.
مرسانا: دل آرا.
من: هوم؟
هردو نگاه مضطربی بهم کردند.
آینور: فکر کنم دیگه دنبال سورن اومدن.
با نگرانی نفس عمیقی کشیدم.
من: خدا بخیر کنه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

specialboy

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
30
پسندها
0
دست‌آوردها
6
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین