• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

٫mona

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
11
دست‌آوردها
3
نام اثر
سردرگم در کولاک
نام پدید آورنده
مونا حسینی
ژانر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
مقدمه:
قلبش مانند گنجشکی هراسان در سینه بی تابی میکرد
از پل غرق در خون دلش عبور کرده بوده ولی هنوز هراس از باختن داشت
به پشت سرش نگاهی کرد خودش بود
باید فرار کرد
آنقدر دوید که قلبش از تپیدن هم خسته شد
نفس هایش بند آمد
یعنی عاشقی آنقدر وهم و هراس داشت؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

٫mona

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
11
دست‌آوردها
3
پارت 1
آنقدر دویده بودم که حتی برای شش هایم‌ بلعیدن هوا دشوار بود.
دستی بر روی قلبم گذاشتم، آنچنان تند خودش را به در و دیوار قفسه سینه می‌کوبید که گویی چندین سال است نتپیده!
ع*ر*ق های روی پیشانی ام را پاک کردم و چندین نفس عمیق کشیدم
خواستم دوباره بدوم تا شاید یکی از آنها را بتوانم دستگیر کنم، همین هم کار بزرگی بود.
تا اولین قدم را برداشتم، متوجه دستی روی شانه ام شدم، در اثر یک حرکت ناگهانی به عقب برگشتم و چاقو را درست در بیخ گلویش نگاه داشتم.
در پنجه‌ی پاهایم رفتم تا قدم با آن شخص برابری کند
نگاهی به فرد ناشناس انداختم
با انکه غروب بود ولی حاله ای از نور خورشید آسمان را کمی روشن کرده بود
لحظه ای مسخ چشمان سبز وحشی آن پسر بلند قامت و زیبا روی شدم!
چاقوی در دستم سست شد، ولی محکم تر در دستانم جای دادم
چشمانم را از جنگل سبز چشمانش برداشتم و زمزمه کردم: تو کی هستی!؟
ولی آن پسر در این دنیا نبود وگستاخانه خیره‌ چشمان تیله ای رنگم بود
اخم غلیضی در صورتم قرار دادم و همان سوالم را تکرار کردم اما با صدایی همانند فریاد
نگاه از چشمانم برداشت، اخم ترسناکی بین ابروانش شکل گرفت و گفت
پسر: از همکاراتم خانوم پلیسه
نگاهی به سر تا پایش کردم لباس نظامی به تن نداشت
تردید داشتم و او را تا به حال ندیده بودم چاقو را کمی بیشتر به گردنش فشردم
خنده ی عصبی روی لبم نشاندم و گفتم
من: دروغ میگی، مثل چی دروغ میگی
در حرکتی ناگهانی به سرعت چاقو را از مشتم خارج کرد ولی من تسلیم شدن را هیچ‌گاه نیاموخته بودم و همانطور لجباز محکم چاقو را به دست گرفته بودم
کم کم چاقو رفت بالا تر و من لبه تیزش در پوست دستم جاخوش کرد آنقدر عمیق فرو رفته که از فشار درد زیاد و غیر قابل تحملی جیغ خفه‌ای کشیدم و به تندی مشتم را باز کردم تا چاقوی از دستم خارج شد
آنقدر خونریزی اش زیاد بود پیش خود گفتم الان است که بمیرم
پسر نگاهش به سمت دست هایم کشیده شد و زیر ل*ب زمزمه کرد: دختره‌ی تخس لجباز
سرم را از لای برگه ها در آوردم و به ساعت اتاق نگاهی کردم
نمیشد فهمید و درک کرد محمد محسنی چه ربطی میتواند به باند سایه‌ی مرموز ما داشته باشد!
چادرم را درست کردم و به انبوه پوشه های بررسی نشده‌ی میز نگاهی انداختم ،
چشم هایم را برای چند دقیقه بر روی هم فشردم
دردی که دست باند پیچی شده ام داشت واقعا مرا کلافه کرد!
فکر ام سمت پسر دیروزی کشیده
شد با ان چشم های سبز نافذ اش خنده ی کوتاهی کردم،
اگر او نبود امروز حتما زمینه ای برای مشغول کردن ذهنم نداشتم!
تا خواستم از صندلی برخیزم مونا و رها بدون اجازه وارد اتاق شدند ، اخمی چاشنی حرف هایم کردم و گفتم
من: اینجا در داره طویله نیست
مونا همان طور که نفس هایش به شمارش افتاده بود ، به میز نزدیک شد و قهوه ی روی میز که مقدار کمی اش را خورده بودم را نوشید
و بعد ل*ب‌هایش را کج کرد و گفت
مونا: زهر مار بود حداقل یه شکری میریختی بد نمیشد مزه یِ تریاک میده
بدون هیچ پاسخی از اتاق خارج شدم
ضربه ای به در اتاق جلسات زدم و وارد شدم سلام نظامی ای دادم
و به طرف تنها صندلی خالی اتاق رفتم و نشستم ، کمی که گذشت متوجه همان پسر دیروزی شدم که در صندلی رو به رویی ام نشسته بود
تعجب نکردم ، دیروز در راه بیمارستان مختصر از انتقالی اش گفته بود ، نگاهش به من افتاد و سپس به دستم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

٫mona

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
11
دست‌آوردها
3
پارت 2
از نگاهَش شرمندگی میبارید با آنکه اخم در پیشانی داشت.
نگاهم را به سپهبد مرادی سپردم ، سپهبد نگاهی به همه ی ما انداخت
سپهبد: سلام اول از همه ورود سرهنگ آرتام صدر رو خوش امد میگیم
کمی مکث کرد و بلند شد ، حیرت زده شدم چطور او با آن سن کم اش به درجه‌ی سرهنگ رسیده؟!
سپهبد آمد برگه ها را برداشت و شروع کرد به صحبت: خب ما بعد از کلی تحقیق به شخصی بِ نام «محمد محسنی»
البته این اسم جعلیه و اسم اصلی به نام سهراب نظری ۳۶ ساله اصالتا اهل خراسان رضوی ولی از بچگی در فرانسه بزرگ شده
و در حال حاضر مدیر فرودگاه بین‌المللی دشت ناز ساریه
و نکته هایی که ما به او مشکوک شدیم ، دو بار با چارلز جیمز ملاقات محرمانه داشته
که تونستیم از دوربین های فرودگاه پیدا کنیم و در سی تماس اخیر سه بار مشکوک بوده و هر سه مکالمه در این خلاصه میشد
(..... ) از این جمله‌های رمز آلود میشه فهمید که پای باند سایه درمیونه ...
برای زیر نظر گیری میخوام دو نفر از مامورین به عنوان زوج برند تا کسی بهشون شک نکنه و در اونجا مشغول به کار بشند
خیلی فکر کردم تا این تصمیم رو گرفتم
، همه به سپهبد خیره شده بودیم که ادامه داد: مهراد و صدر به این ماموریت میرن و نشست روی صندلی ،
با اتمام حرف‌هایش من و صدر نگاهی به هم انداختیم اینگونه که معلوم است هر دو ناراضی هستیم ، خواستم مخالفتم را اعلام کنم که دگر پشیمان شدم
این هم همانند ماموریت های قبلیست
سپهبد: البته در واحد روبروی ، واحد محسنی قراره زندگی کنید
و برای راحتی خودتون باید این مدت صیغه هم بشید
به هیچ عنوان سمت خونه‌ی خوتون نمیرید تاکید میکنم به هیچ وجه به تهران بر نمی‌گردید تا پایان این ماموریت
همانطور که به خودکار در دستم می‌نگریستم‌ با صدای بلندی گفتم: مخالفم
صدای دورگه ی صدر آمد که آن هم حرف مرا تایید کرد
سپهبد: حرفی نباشه از فردا هم شروع ماموریت هست
چشم هایم را بر روی هم فشرده و گفتم: بابام...
سپهبد حرفم را قطع کرد و گفت: با اقای مهراد از قبل صحبت کردم.
دست سالم ام را مشت کردم تا چیزی به سپهبد نگویم
همیشه از آنکه کسی در حرفم بپرد متنفر بودم بعد از کمی صحبت اتمام جلسه را اعلام کرد. پوف کلافه ای کشیدم و از اتاق به بیرون رفتم
چادرم را با مانتوی مشکی و شال تعویض کردم و اداره را ترک کردم
نفس عمیقی کشیدم ، خستگی در جانم نفوذ کرده
اکنون فقط به خوابی عمیق نیاز دارم تا خستگی روح و جانم را تسکین دهد
به طرف ماشین مازراتی سفید رنگم رفتم نگاهی به اطراف انداختم که متوجه صدر شدم
درحال که سوار فراری سرمه ای میشد
چند دقیقه ای که در ترافیک بودم
به یاد پنج سالگیم افتادم که همراه پدر به جنگل رفته بودیم
از هر طرف صدای شلیک میامد و منی که با ترس خودم را در اغوش پدر جا کرده بودم نگاهم به آهویی افتاد که به من نگاه میکرد آنقدر معصوم و زیبا بود که بدون پلک زدن سست چشم های پاک و گیرایش شده بودم
ناگهان صدای شلیک آمد و آهو به زمین انداخته شد
و بیتابی گریه های من هم به صدا درآمد،
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

٫mona

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
11
دست‌آوردها
3
پارت 3
شکارچی به سمت آهو حرکت کرد ، ولی آن هم مسخ چهره بچه آهو شده بود! از نگاهش پشیمان بودن می‌بارید ولی دگر دیر شده بود آهو جان باخت
با بغضی‌ بچگانه به پدر گفتم: بابا چرا اون مرد نجاتش نداد؟ میتونستن برای هم دوستای خوبی باشن.
پدر لبخندی زد و گفت: یانای دخترم تو هیچ وقت نمیتونی با کسی که زخم بدی بهش زدی دوست باشی!.
کودک بودم و آن جمله در دنیای کودکانه ام گنجایش نداشت
ولی الان با تک تک سلول هایم هم میتوانم این جمله را حس و درک کنم با صدای بوق ماشین ها از افکار ام دست کشیدم و به راه افتادم
بعد از چند دقیقه‌‌ی خسته کننده به خانه رسیدم.
آه عمیقی کشیدم و به محیط نامرتبی که سرانجام مهمانی دیشب بود نگریستم
، با صدای نسبتاً بلندی گفتم: سلام ، کسی خونه نیست؟!
صدای پدر از آشپزخانه بلند شد :سلام عزیز دلم ، اینجام!
لبخند کوچکی در صورتم شکل گرفت ،
از پله های چوبی و مارپیچی شکل خانه ، به آرامی قدم برداشتم
، با هر قدم‌ام صدای قژ قژ چوب ها سکوت خانه را درهم میشکست!
با صدای تلویزیون ایستادم ، به عقب برگشتم و نگاهم بر صفحه‌ی تلویزیون ثابت ماند!
زنی خندان همراه دختر و شوهرش در حال بازی!.
لبخندی با خند‌ه‌های آن‌ها زدم و قلبم به درد آمد ، تمام شور و درد های روحم تبدیل به قطره اشکی شد و بر روی گونه‌ی سرخم چکید!
خانواده‌ی شادِ در آن فیلم اکنون درهم گسیخته بودند.
با صدایی لرزان و درد آلود گفتم : بابا قصد نداری تمومش کنی؟مامان رفته، مامان چهار سال پیش کشته شد ، برای چی هم خودت و هم من رو عذاب میدی؟خسته نشدی؟ به خدا بسه
و تنها پاسخ پرسش‌هایم ، سکوت بود.
نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت به اتاقم پناه بردم
بعد از تعویض لباس‌هایم بر روی تخت نشستم و دستانم را در مو های صاف و بلندم فرو بردم!
هنوز این عادت مسخره را ترک نکرده بودم ، در عصبانیت فقط کشیدن مو‌هایم مرا آرام میکرد.
آنقدر خیره به قاب عکس کوچک روی میزم شده بودم که دگر نمیدانم چه زمانی به خواب رفتم !.
با هیاهو چندین نفر لایِ پلک‌هایم را گشودم و با صدایی آرام زمزمه کردم: چخبر شده؟
مونا:خانوم رو نگاه!.
رها:به خودت رفته.
مونا:یانای قصد بیدار شدن نداری؟پاشو دیگه.
رها:خانوم گرفته خوابیده اون‌وقت من و تو داریم چمدونش رو جمع میکنیم‌.
با شنیدن اسم چمدان به یاد ماموریت افتادم بعد از کمی مکث بلند شدم و موهای آشفته‌ام را شانه زدم.
صدای تیکه های مونا و رها بر روی مغزم رژه می‌رفت ،
بی توجه به متلک های آنها ، خواستم از اتاق خارج شوم که با صدای زنگ ایستادم و ؛ به صفحه ی گوشی خیره شدم
با دیدن اسم پرهام ابروانم در هم گره خورد، با بی‌میلی جواب دادم: بله.
پرهام: سلام خوبی؟
من: کاری داشتی؟
پرهام: اره پشت در خونه ام ایفون رو بزن. بدون هیچ جوابی تماس را قطع کردم
با خنده زمزمه کردم: پول میخای نه؟
همانطور که خیره بر زمین بود سرش را به علامت تایید تکان داد
کاملا جدی و با صدای کمی بلند گفتم: وقتی میخای حرفی بزنی تو صورتم نگاه کن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

٫mona

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
11
دست‌آوردها
3
پارت 4
سرافکنده در چشمانم نگاه کرد و گفت: اره پول میخام
دستانم را مشت کردم و گفتم: چرا نمیفهمی احمق مادرت آقت کرد بابات سرت پیر شد ... دو هفته پیش اومدی گفتی برا خرج عمل بابام پول میخام دروغگوی خوبی نبودی ، بابات که آنقدری پول داره هفتای ماها رو بخره و آزاد کنه ... اون مواد باعث شده تنها بشی چرا نمیفهمی پرهام ... چیه فکر کردی من بهت پول میدم که بری مواد بخری؟ پولات ته کشیده اومدی سراغ من؟ خیلی احمقی
آن سر زیباروی و خوش پوش اکنون به دست درازی برای تامین پول مواد افتاده ،
قلبم از آن همه تحقیر به درد آمد
دگر سر بلند نمی‌کرد تا چشمانم به چشمانش نیوفتد
نمی‌خاستم کمک برای خرید مواد اش شوم ولی دلم راضی نشد و با اعصابی خورد زمزمه کردم: کارت به کارت میکنم
لبخندی زد و بدون حرف اضافه ای عذم رفتن کرد
چندین قدم دور شد زمزمه اش به گوشم خورد: محیا
با شنیدن این اسم مغز ام گنجایش انهمه نفرت را درون خود نداشت
اسم کسی که اینده ام را سوزاند ، با پستی و خودخواهی اش کبریتی درون زندگی ام افکند
و در عین ناباوری ته قلب ام جایی برای دلتنگی خود باز کرده بود
اگر او را می‌دیدم مطمئنم عکس‌العمل خوبی نداشتم!
بلافاصله گفتم: مح...محیا کیه
ایستاد کمی مکث کرد و برگشت در چشمانش رده اشکی نمایان بود به سختی گفت: دختر رویاهام
، لبخند سوزناکی زد و رفت
چقدر در این کلمه معنی بود! با معتاد شدنش هیچ دختری قبول نمی‌کرد با او باشد ،
کاش می‌توانستم برایش کاری کنم!
سختی های زیادی را پشت سر گذاشته بود و ترک مواد برایش چندان سخت نبود
دستی بر صورتم کشیدم
مانتو و‌ شالم را با شتاب بر روی مبل پرت کردم
و طبق عادت در موهایم دستی کشیدم
بدون هیچ فکر و خیالی، به نقطه نامعلومی می‌نگریستم‌!
رها: یانای!!
با صدای رها به خودم آمد
مونا: باز کی روی مخت راه رفته
سردرگم ار حرفاهایش به خودم نگاهی کردم که متوجه دست هایم در لای موهایم شدم
هوفی کشیدم بدبختانه همه این عادت مزخرف مرا میدانستند
بدون هیچ جوابی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم که متوجه چمدان های روی زمین شدم که در هر کدام مقداری لباس مچاله شده و نامرتب قرار داشت
از خشم فریادی زدم که به وضوح حس کردم دیوار ها به لرزه در آمد
من کمک این ها را نخواهم باید چه کسی را ببینم؟!
قبل از هر کاری به سمت در رفتم قفلش کردم تا کسی مزاحمم نشود و به سمت چمدان ها رفتم
لباس های هر دو را روی زمین خالی کردم و لباس های مناسب مورد علاقه ام را خیلی مرتب داخلشان قرار دادم
یکی از چمدان ها را کامل لباس و دیگری را کمی لباس فضای باقی مانده اش را لپ تاپ و لوازم مورد نیازم را قرار دارم
زیپشان را بستم و گوشه ای از اتاق قرارشان دادم
به طرف کمد رفتم و از کشوی بالای اینه اش س*ا*ک کوچکم را در اوردم و به سمت کشو های میز کارم رفتم و کشوی بالایی را از جایش در اوردم
عکس ها و کاغذ هایی که داخلش بود را روی میز خالی کرده تخته ی چوبی نازکی که کفه اش قرار داده بودم را به سختی جدا کردم و کلید کوچکم را در آوردم
تخته را درجای خود قرار دادم و کشو را در جای خود گذاشتم
با کلید درب کشوی اخر که کمی از بقیه بزرگ تر و همیشه قفل بود را باز کردم و از داخلش چندین عکس برداشتم و بدون نگاه به آنها درب کشو را قفل و ، کلید را در جایش گذاشتم
اذان به صدا در آمده بود، وضو گرفته و و مشغول خواندن نماز مغرب و عشا شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین