پارت 4
سرافکنده در چشمانم نگاه کرد و گفت: اره پول میخام
دستانم را مشت کردم و گفتم: چرا نمیفهمی احمق مادرت آقت کرد بابات سرت پیر شد ... دو هفته پیش اومدی گفتی برا خرج عمل بابام پول میخام دروغگوی خوبی نبودی ، بابات که آنقدری پول داره هفتای ماها رو بخره و آزاد کنه ... اون مواد باعث شده تنها بشی چرا نمیفهمی پرهام ... چیه فکر کردی من بهت پول میدم که بری مواد بخری؟ پولات ته کشیده اومدی سراغ من؟ خیلی احمقی
آن سر زیباروی و خوش پوش اکنون به دست درازی برای تامین پول مواد افتاده ،
قلبم از آن همه تحقیر به درد آمد
دگر سر بلند نمیکرد تا چشمانم به چشمانش نیوفتد
نمیخاستم کمک برای خرید مواد اش شوم ولی دلم راضی نشد و با اعصابی خورد زمزمه کردم: کارت به کارت میکنم
لبخندی زد و بدون حرف اضافه ای عذم رفتن کرد
چندین قدم دور شد زمزمه اش به گوشم خورد: محیا
با شنیدن این اسم مغز ام گنجایش انهمه نفرت را درون خود نداشت
اسم کسی که اینده ام را سوزاند ، با پستی و خودخواهی اش کبریتی درون زندگی ام افکند
و در عین ناباوری ته قلب ام جایی برای دلتنگی خود باز کرده بود
اگر او را میدیدم مطمئنم عکسالعمل خوبی نداشتم!
بلافاصله گفتم: مح...محیا کیه
ایستاد کمی مکث کرد و برگشت در چشمانش رده اشکی نمایان بود به سختی گفت: دختر رویاهام
، لبخند سوزناکی زد و رفت
چقدر در این کلمه معنی بود! با معتاد شدنش هیچ دختری قبول نمیکرد با او باشد ،
کاش میتوانستم برایش کاری کنم!
سختی های زیادی را پشت سر گذاشته بود و ترک مواد برایش چندان سخت نبود
دستی بر صورتم کشیدم
مانتو و شالم را با شتاب بر روی مبل پرت کردم
و طبق عادت در موهایم دستی کشیدم
بدون هیچ فکر و خیالی، به نقطه نامعلومی مینگریستم!
رها: یانای!!
با صدای رها به خودم آمد
مونا: باز کی روی مخت راه رفته
سردرگم ار حرفاهایش به خودم نگاهی کردم که متوجه دست هایم در لای موهایم شدم
هوفی کشیدم بدبختانه همه این عادت مزخرف مرا میدانستند
بدون هیچ جوابی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم که متوجه چمدان های روی زمین شدم که در هر کدام مقداری لباس مچاله شده و نامرتب قرار داشت
از خشم فریادی زدم که به وضوح حس کردم دیوار ها به لرزه در آمد
من کمک این ها را نخواهم باید چه کسی را ببینم؟!
قبل از هر کاری به سمت در رفتم قفلش کردم تا کسی مزاحمم نشود و به سمت چمدان ها رفتم
لباس های هر دو را روی زمین خالی کردم و لباس های مناسب مورد علاقه ام را خیلی مرتب داخلشان قرار دادم
یکی از چمدان ها را کامل لباس و دیگری را کمی لباس فضای باقی مانده اش را لپ تاپ و لوازم مورد نیازم را قرار دارم
زیپشان را بستم و گوشه ای از اتاق قرارشان دادم
به طرف کمد رفتم و از کشوی بالای اینه اش س*ا*ک کوچکم را در اوردم و به سمت کشو های میز کارم رفتم و کشوی بالایی را از جایش در اوردم
عکس ها و کاغذ هایی که داخلش بود را روی میز خالی کرده تخته ی چوبی نازکی که کفه اش قرار داده بودم را به سختی جدا کردم و کلید کوچکم را در آوردم
تخته را درجای خود قرار دادم و کشو را در جای خود گذاشتم
با کلید درب کشوی اخر که کمی از بقیه بزرگ تر و همیشه قفل بود را باز کردم و از داخلش چندین عکس برداشتم و بدون نگاه به آنها درب کشو را قفل و ، کلید را در جایش گذاشتم
اذان به صدا در آمده بود، وضو گرفته و و مشغول خواندن نماز مغرب و عشا شدم
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان