-
- ارسالات
- 2
-
- پسندها
- 1
-
- دستآوردها
- 3
- نام اثر
- نابغه
- نام پدید آورنده
- یلدا کاویان فر ( دختر پاییز )
- ژانر
-
- عاشقانه
رآغاز هر نامه نام خداست
ک بی نام او نامه یکسر خطاست
سلام دوستان رمان نابغه اولین اثر من هستش ، رمانی سراسر هیجان با موضوعی جالب و جدید ارزش خوندن رو داره
نوشته ها حقایقی پنهان اند انها بر روی صفحه ، حقایق مدفونی را بازگو میکنند ، جان میگیرندو برای همیشه ماندگار میشوند
خلاصه : یک اشتباه باعث شروعی دوباره شد ، شاید اگر دستانش تقدیر زندگی ام را عوض نمیکردحال من تورا بی نصیب بودم شاید همه اتفاق های ک برایم پیش آمد فقط برای بودن در کنار تو بود من گم شدم در راهی ک به تو ختم میشد
.................................................................................
بسم الله الرحمن الرحیم
"انگشتانم کوچک اند اما نوشته های زیبایی مینویسند "
نویسنده رمان : یلدا کاویان فر ( دختر پاییز )
"نابِغه ی مَن ، مَرا دَر ذِهن ، روح وَ جِسم خود حَبس کُن مَن رویایی شیرین تَر اَز آن نَدارَم "
***************
" بوشهر روستای سیراف "
ساعت ۷:۴۹ دقیقه شب
ساره :
تند تند کفش های تختمو ک واسه بارداریم گرفته بودم پوشیدم درحالی ک چادر مشکیمو رو سرم مینداختم با هول استرس جواب اصف ک تو ماشین منتظرم بود هم دادم
ساره : اومدم آصف اومدم
با احتیاط از پله ها اومدم پایین با اون شکم بالا اومده هن هن کنان سوار ماشین شدم
ساره : وای آصف اونقدر هولم کردی اصلا ی نگاه ب خودم نکردم حالا یکم دیر تر برسیم چی میشه مگه
آصف : ساره خوبه ک خودت میدونی بانو نسا چقدر حساسه
درحالی ک از کوچه خارج میشد ادامه داد : بانو ۱۰ ساله منتظر یه بچه از ماست حالا بعد اینهمه مدت بچه دار شدیم بیچاره میدونه ما کم دستیم خودش مهمونی ترتیب داده بد کرده ساره؟؟
درحالی ک استین لباسمو مرتب میکردم گفتم : آقا آصف بخدا منم تو این ۱۰ سال کم زخم زبون نشنیدم بعدشم ما انتظاری از بانو نداشتیم که
دلخور نگاهمو ب بیرون دوختم
اصف : خب حق داره ، نداره؟؟ هرکی جای تو بود الان زن سرش گرفته بودن بعدشم نشنوم تو مجلس جواب بانو رو دادی ک سخت از دستت عصبانی میشم
ماشینو گوشه حیاط پارک کرد تندی از ماشین پیاده شدم با حرص درو محکم بستم بی توجه ب آصف ب سمت خونه راه افتادم بوی اسپند همه جارو برداشته بود کفشامو جفت هم کردم خواستم درو باز کنم ک همزمان رضوانه درو باز کرد
رضوانه : سلام ساره بلاخره اومدی ؟ میدونی بانو چقدر منتظرت بود ؟ بدو برو پیشش ک کارت داره
تندی حرفشو زد رفت حتی اجازه حرف زدن هم ب من نداد با عصبانیت موهای مشکیمو زیر روسری مرتب کردم وارد شدم . همه زن های طایفه اومده بودن با یه سلام رسا خودمو ب بانو ک با عصای چوبیش بالای مجلس نشسته بود رسوندم کنارش نشستم .
ساره : سلام بانو ببخشید دیر اومدم خبر نداشتم قراره مهمونی بگیرید از بابت مهمونی هم ممنونم این وظیفه آصف بود ک مهمونی بگیره شرمندتون شدیم .
بانو نسا: سلام دختر این چه وقته اومدنه ؟ ناسلامتی مهمونی واسه توعه
برگشت یه نگاه بهم انداخت با اخمی ک رو پیشونیش پررنگ تر شده بود زیر لب غرید : لباس بهتر از این نراشتی ابرو ما رو نبری ؟؟ بلند شو بلند شو تا همه ندیدنت برو از نجما ی روسری حداقل بگیر بپوش
با حرفش دلم شکست با ناراحتی نگاش کردم
بانو : چرا بر بر منو نگاه میکنی برو دیگه یالا
ناچار با بغضی ک تو گلوم گیر کرده بود بلند شدم رفتم اتاق پشتی بانو مبدونست من رابطه خوبی با نجما ندارم بعد میگه از اون روسری بگیرم تا همون ی ذره غرورم هم پیشش از بین بره ناچار وسط اتاق وایساده بودم ک رضوانه اومد
رضوانه : وااا ساره تو چرا اینجایی الان شام میارن ها!
بهتر بود از رضوانه میخواستم تا نجما ب هرحال رضوانه خواهر آصف بود هرچی هم باشه بهتر از یه جاری پرافادس
ساره : راستش بانو گفت اگه یه روسری داری بهم بدی سرم کنم فک کنم خوشش از این روسریم نیومد
پوزحندی بهم زد درحالی ک میرفت ب سمت ساکش گفت : والا بانو حق داره اخه این چیه سرت کردی بهتر از این نبود؟؟
از خشم پوست لبمو کندم گفتم : حتما داداشت برام نخریده وگرنه قاب نمیکم رو دیوار خونم
درحالی ک روسری آبی نفتی قواره بزرگ رو تو بغلم جا میداد گفت : خوبه خوبه بپوش بیا کمک برنجا رو تزیین کنیم .
۲ ماه بعد.........
۲ ماه از اون مهمونی میگذره دیگه بماند چقدر حرف کنایه از بانو، نجما شنیدم
از اون رو به بعد سعی کردم کمتر ب خونه بانو برم تا ارامش داشته باشم
ماه اخر بارداریمه اونقدر پاهام ورم داشت ک راه رفتن برام خیلی سخت بود باید مدام استراحت میکردم برای همین آصف برای این چند روز اخر مامانمو اورد خونمون تا مراقبم باشه
مامان فاطمه : پاشو دختر بیا این آبمیوه رو بخور رنگ روت شده شبیه میت
درحالی ک پنگوئنی ب سمت اشپز خونه میرفتم گفتم : مامان ب نظرت بچم چی میتونه باشه؟؟ پسره یا دختر؟
مامان درحالی ک سیب زمینی خورد میکرد برگشت لیوانو داد دستم
مامان فاطمه : خودت چی دوست داری باشه؟
باخنده : خب معلومه پسر دختر بیارم مگه جون سالم از نیش کنایه بانو نجما ب در میبرم؟
مامان : اینشکلی نگو دختر ی وقت اصف میاد میشنوه
من : جوابمو ندادی مامان ! بنظرت بچه چیه؟
مامان : بهت میخوره پسر باشه حالا اروم گرفتی
با ناراحتی گفتم : واا مامان چرا اینشکلی میگی منکه برام فرقی نداره ک
مامان با خنده نگام کرد : اره ارواح عمت
با شیطنتی ک تو چشای مامان بود ب خنده افتادم
................................................................................
پتو رو خودم کشیدم به بچم فکر کردم یعنی چ شکلی میتونه باشه؟؟ به من میکشه یا آصف؟ پسره یا دختر؟
بعد از ۱۰ سال انتظار زخم زبون شنیدن از این اون صاحب یه بچه شدم درسته ک از بانو خوشم نمیاد اما اونم خیلی خوشحال شد ک پسرش تونسته بچه دار شه هرماه یکبار مهمونی میداد نمیگه میتونم با این ولخرجی ها ..
با دردی ک زیر دلم پیچید دست از فکر کردن کشیدم نیمخیز شدم فکر کردم تموم شده اما با درد وحشتناکی ک زیر دلم کمرم پیچید جیغ بلندی زدم
مامان عاصف سراسیمه وارد اتاق شدن
عاصف با هول اظطراب گفت : وقتشه؟؟
اوتقدر درد داشتم ک نتونستم جوابشو بدم مامان با ارامش ب عاصف گفت : برو ماشینو اماده کن
عاصف با عجله بیرون رفت ، مامان شونموهام گرفت : اروم باش دختر اروم نفس عمیق بکش
با اومدن عاصف مامان بهم کمک کرد تو ماشین بشینم
دردم هرلحظه بیشتر میشد عاصف هم سرعتشو بیشتر میکرد بارسیدن به بهداری کمک دوتا پرستار وارد اتاق زایمان شدم از درد مثل مار ب خودم میپیچیدم عرق پیشونیمو خیس کرده پرستار ماما تند تند بهم میگفت زور بزنم تا بچه خفه نشه با اخرین زوری ک زدم باشنیدن صدای گریه نوازدچشماموبستم .
................................................................................
ک بی نام او نامه یکسر خطاست
سلام دوستان رمان نابغه اولین اثر من هستش ، رمانی سراسر هیجان با موضوعی جالب و جدید ارزش خوندن رو داره
نوشته ها حقایقی پنهان اند انها بر روی صفحه ، حقایق مدفونی را بازگو میکنند ، جان میگیرندو برای همیشه ماندگار میشوند
خلاصه : یک اشتباه باعث شروعی دوباره شد ، شاید اگر دستانش تقدیر زندگی ام را عوض نمیکردحال من تورا بی نصیب بودم شاید همه اتفاق های ک برایم پیش آمد فقط برای بودن در کنار تو بود من گم شدم در راهی ک به تو ختم میشد
.................................................................................
بسم الله الرحمن الرحیم
"انگشتانم کوچک اند اما نوشته های زیبایی مینویسند "
نویسنده رمان : یلدا کاویان فر ( دختر پاییز )
"نابِغه ی مَن ، مَرا دَر ذِهن ، روح وَ جِسم خود حَبس کُن مَن رویایی شیرین تَر اَز آن نَدارَم "
***************
" بوشهر روستای سیراف "
ساعت ۷:۴۹ دقیقه شب
ساره :
تند تند کفش های تختمو ک واسه بارداریم گرفته بودم پوشیدم درحالی ک چادر مشکیمو رو سرم مینداختم با هول استرس جواب اصف ک تو ماشین منتظرم بود هم دادم
ساره : اومدم آصف اومدم
با احتیاط از پله ها اومدم پایین با اون شکم بالا اومده هن هن کنان سوار ماشین شدم
ساره : وای آصف اونقدر هولم کردی اصلا ی نگاه ب خودم نکردم حالا یکم دیر تر برسیم چی میشه مگه
آصف : ساره خوبه ک خودت میدونی بانو نسا چقدر حساسه
درحالی ک از کوچه خارج میشد ادامه داد : بانو ۱۰ ساله منتظر یه بچه از ماست حالا بعد اینهمه مدت بچه دار شدیم بیچاره میدونه ما کم دستیم خودش مهمونی ترتیب داده بد کرده ساره؟؟
درحالی ک استین لباسمو مرتب میکردم گفتم : آقا آصف بخدا منم تو این ۱۰ سال کم زخم زبون نشنیدم بعدشم ما انتظاری از بانو نداشتیم که
دلخور نگاهمو ب بیرون دوختم
اصف : خب حق داره ، نداره؟؟ هرکی جای تو بود الان زن سرش گرفته بودن بعدشم نشنوم تو مجلس جواب بانو رو دادی ک سخت از دستت عصبانی میشم
ماشینو گوشه حیاط پارک کرد تندی از ماشین پیاده شدم با حرص درو محکم بستم بی توجه ب آصف ب سمت خونه راه افتادم بوی اسپند همه جارو برداشته بود کفشامو جفت هم کردم خواستم درو باز کنم ک همزمان رضوانه درو باز کرد
رضوانه : سلام ساره بلاخره اومدی ؟ میدونی بانو چقدر منتظرت بود ؟ بدو برو پیشش ک کارت داره
تندی حرفشو زد رفت حتی اجازه حرف زدن هم ب من نداد با عصبانیت موهای مشکیمو زیر روسری مرتب کردم وارد شدم . همه زن های طایفه اومده بودن با یه سلام رسا خودمو ب بانو ک با عصای چوبیش بالای مجلس نشسته بود رسوندم کنارش نشستم .
ساره : سلام بانو ببخشید دیر اومدم خبر نداشتم قراره مهمونی بگیرید از بابت مهمونی هم ممنونم این وظیفه آصف بود ک مهمونی بگیره شرمندتون شدیم .
بانو نسا: سلام دختر این چه وقته اومدنه ؟ ناسلامتی مهمونی واسه توعه
برگشت یه نگاه بهم انداخت با اخمی ک رو پیشونیش پررنگ تر شده بود زیر لب غرید : لباس بهتر از این نراشتی ابرو ما رو نبری ؟؟ بلند شو بلند شو تا همه ندیدنت برو از نجما ی روسری حداقل بگیر بپوش
با حرفش دلم شکست با ناراحتی نگاش کردم
بانو : چرا بر بر منو نگاه میکنی برو دیگه یالا
ناچار با بغضی ک تو گلوم گیر کرده بود بلند شدم رفتم اتاق پشتی بانو مبدونست من رابطه خوبی با نجما ندارم بعد میگه از اون روسری بگیرم تا همون ی ذره غرورم هم پیشش از بین بره ناچار وسط اتاق وایساده بودم ک رضوانه اومد
رضوانه : وااا ساره تو چرا اینجایی الان شام میارن ها!
بهتر بود از رضوانه میخواستم تا نجما ب هرحال رضوانه خواهر آصف بود هرچی هم باشه بهتر از یه جاری پرافادس
ساره : راستش بانو گفت اگه یه روسری داری بهم بدی سرم کنم فک کنم خوشش از این روسریم نیومد
پوزحندی بهم زد درحالی ک میرفت ب سمت ساکش گفت : والا بانو حق داره اخه این چیه سرت کردی بهتر از این نبود؟؟
از خشم پوست لبمو کندم گفتم : حتما داداشت برام نخریده وگرنه قاب نمیکم رو دیوار خونم
درحالی ک روسری آبی نفتی قواره بزرگ رو تو بغلم جا میداد گفت : خوبه خوبه بپوش بیا کمک برنجا رو تزیین کنیم .
۲ ماه بعد.........
۲ ماه از اون مهمونی میگذره دیگه بماند چقدر حرف کنایه از بانو، نجما شنیدم
از اون رو به بعد سعی کردم کمتر ب خونه بانو برم تا ارامش داشته باشم
ماه اخر بارداریمه اونقدر پاهام ورم داشت ک راه رفتن برام خیلی سخت بود باید مدام استراحت میکردم برای همین آصف برای این چند روز اخر مامانمو اورد خونمون تا مراقبم باشه
مامان فاطمه : پاشو دختر بیا این آبمیوه رو بخور رنگ روت شده شبیه میت
درحالی ک پنگوئنی ب سمت اشپز خونه میرفتم گفتم : مامان ب نظرت بچم چی میتونه باشه؟؟ پسره یا دختر؟
مامان درحالی ک سیب زمینی خورد میکرد برگشت لیوانو داد دستم
مامان فاطمه : خودت چی دوست داری باشه؟
باخنده : خب معلومه پسر دختر بیارم مگه جون سالم از نیش کنایه بانو نجما ب در میبرم؟
مامان : اینشکلی نگو دختر ی وقت اصف میاد میشنوه
من : جوابمو ندادی مامان ! بنظرت بچه چیه؟
مامان : بهت میخوره پسر باشه حالا اروم گرفتی
با ناراحتی گفتم : واا مامان چرا اینشکلی میگی منکه برام فرقی نداره ک
مامان با خنده نگام کرد : اره ارواح عمت
با شیطنتی ک تو چشای مامان بود ب خنده افتادم
................................................................................
پتو رو خودم کشیدم به بچم فکر کردم یعنی چ شکلی میتونه باشه؟؟ به من میکشه یا آصف؟ پسره یا دختر؟
بعد از ۱۰ سال انتظار زخم زبون شنیدن از این اون صاحب یه بچه شدم درسته ک از بانو خوشم نمیاد اما اونم خیلی خوشحال شد ک پسرش تونسته بچه دار شه هرماه یکبار مهمونی میداد نمیگه میتونم با این ولخرجی ها ..
با دردی ک زیر دلم پیچید دست از فکر کردن کشیدم نیمخیز شدم فکر کردم تموم شده اما با درد وحشتناکی ک زیر دلم کمرم پیچید جیغ بلندی زدم
مامان عاصف سراسیمه وارد اتاق شدن
عاصف با هول اظطراب گفت : وقتشه؟؟
اوتقدر درد داشتم ک نتونستم جوابشو بدم مامان با ارامش ب عاصف گفت : برو ماشینو اماده کن
عاصف با عجله بیرون رفت ، مامان شونموهام گرفت : اروم باش دختر اروم نفس عمیق بکش
با اومدن عاصف مامان بهم کمک کرد تو ماشین بشینم
دردم هرلحظه بیشتر میشد عاصف هم سرعتشو بیشتر میکرد بارسیدن به بهداری کمک دوتا پرستار وارد اتاق زایمان شدم از درد مثل مار ب خودم میپیچیدم عرق پیشونیمو خیس کرده پرستار ماما تند تند بهم میگفت زور بزنم تا بچه خفه نشه با اخرین زوری ک زدم باشنیدن صدای گریه نوازدچشماموبستم .
................................................................................
آخرین ویرایش: