-
- ارسالات
- 1
-
- پسندها
- 0
-
- دستآوردها
- 0
- نام اثر
- از عشق متنفرم!
- نام پدید آورنده
- N.h
- ژانر
-
- عاشقانه
- پلیسی
مقدمه :
کی گفته همه آدما باید عاشق باشند؟ کی گفته همه آدما باید احساسات داشته باشند؟یعنی اگر کسی فقط تنفر در وجودش باشد خواهد مرد؟ فاصله بین تنفر و عشق فقط یک تارمو نازکه خیلی نازک خیلی مراقبت این تار مو نازک باشید!
با کلافگی به ساعت نگاه کردم ای بابا چرا عقربه ها حرکت نمیکنن خسته شدم استاد یکریز از ساعت ۱۰ داشت حرف میزد تا الان نیم ساعت مونده فقط نیم ساعت رومو کردم سمت پنجره که حس کردم یکی داره نگام میکنه سرمو برگردوندم و طبق معمول با سپهر روبرو شدم پسره گیر چندش رومو برگردوندم و سعی کردم تمرکز کنم ......
مهتاب: واییییییییییی ستاره چقدرررر رو مخه این استاده
_: خیلی دوساعت فک زد
داشتیم با مهتاب غیبت استاد میکردیم که یکی زد رو شونم از ترس ۳ متر پریدم هوا که امیر شروع کرد هر هر خندیدن
امیر: آخ چقدر شما خلین
مهتاب ک محو شده بود تو خنده های امیر یه ویشگون از دستش گرفتم که از جا پرید چپ چپ نگام کرد
_: مرض داری مگه امیر زهرم ترکید فکر کردم استاده
امیر باز خندید که شایان اومد کنارش ایستاد
شایان! عشق دوساله من! البته که به روی خودم نمیارم و مثل مهتاب ضایع نیستم ولی خوب عاشقم دیگه
شایان امروز خوشتیپ تر ار همیشه بود و البته امروز کاملا رسمی بود و کت شلوار تنش بود
_: به به آقا شاهین تشریف میبری خواستگاری؟!
با این حرفم خودم از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی شروع کردم خندیدن
امیر و شایانم خندیدن
شایان: نه امروز یه قرار مهم دارم
قلبم از حرکت ایستاد
چیزی که همیشه ازش میترسیدم شایان دوسدختر گرفته
آب دهنمو به زور قورت دادم و سعی کردم بخندم
_: پس عروسی داریم دیگه نه؟
شایان یک ثانیه عمیق زل زد تو چشمام
شایان: نه فقط قرار کاری با چنتا شرکای ایتالیایی همین
یکم خیالم راحت شد و لبخند زدم ولی نمیدونستم ک این تازه شروع داستان منه ....
کی گفته همه آدما باید عاشق باشند؟ کی گفته همه آدما باید احساسات داشته باشند؟یعنی اگر کسی فقط تنفر در وجودش باشد خواهد مرد؟ فاصله بین تنفر و عشق فقط یک تارمو نازکه خیلی نازک خیلی مراقبت این تار مو نازک باشید!
با کلافگی به ساعت نگاه کردم ای بابا چرا عقربه ها حرکت نمیکنن خسته شدم استاد یکریز از ساعت ۱۰ داشت حرف میزد تا الان نیم ساعت مونده فقط نیم ساعت رومو کردم سمت پنجره که حس کردم یکی داره نگام میکنه سرمو برگردوندم و طبق معمول با سپهر روبرو شدم پسره گیر چندش رومو برگردوندم و سعی کردم تمرکز کنم ......
مهتاب: واییییییییییی ستاره چقدرررر رو مخه این استاده
_: خیلی دوساعت فک زد
داشتیم با مهتاب غیبت استاد میکردیم که یکی زد رو شونم از ترس ۳ متر پریدم هوا که امیر شروع کرد هر هر خندیدن
امیر: آخ چقدر شما خلین
مهتاب ک محو شده بود تو خنده های امیر یه ویشگون از دستش گرفتم که از جا پرید چپ چپ نگام کرد
_: مرض داری مگه امیر زهرم ترکید فکر کردم استاده
امیر باز خندید که شایان اومد کنارش ایستاد
شایان! عشق دوساله من! البته که به روی خودم نمیارم و مثل مهتاب ضایع نیستم ولی خوب عاشقم دیگه
شایان امروز خوشتیپ تر ار همیشه بود و البته امروز کاملا رسمی بود و کت شلوار تنش بود
_: به به آقا شاهین تشریف میبری خواستگاری؟!
با این حرفم خودم از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی شروع کردم خندیدن
امیر و شایانم خندیدن
شایان: نه امروز یه قرار مهم دارم
قلبم از حرکت ایستاد
چیزی که همیشه ازش میترسیدم شایان دوسدختر گرفته
آب دهنمو به زور قورت دادم و سعی کردم بخندم
_: پس عروسی داریم دیگه نه؟
شایان یک ثانیه عمیق زل زد تو چشمام
شایان: نه فقط قرار کاری با چنتا شرکای ایتالیایی همین
یکم خیالم راحت شد و لبخند زدم ولی نمیدونستم ک این تازه شروع داستان منه ....
- سطح رضایت از ناظر
- 3.00 ستاره