• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

خلیل الرحمن

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
1
پسندها
1
دست‌آوردها
0
نام اثر
ماوشا نمی خواست
نام پدید آورنده
خلیل الرحمن رئیسی
ژانر
  1. جنایی
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
فصل اول

قسمت 1

شاخ و برگ درختان می لرزید باد شدید و سردی داشت می وزید، مروشا گرسنه تر از همیشه بود زیر درختی تنومند که پوشیده از خار بود آنچنان که نمی خواست دانه ای به دیگری بخشد، کنار جمع می کرد سمت راستش الاغی در ته گودال که در معرض تابش مستقیم نور خورشید بود علف هرز می خورد مگسها راحتیش را زدوده بودند.
مروشا سوار شد با سرعت به روزان می تازید این نمیه روز به پایان رسید خورشید روی خویش را بر او پوشاند.
روزان هوای تاریکی داشت همه طرف درخیال مروشان، روح های سرگردان می چرخیدند به درستی میدانست توهم زده است.
مردی لاغراندام وسیاه پوست درمیان پرتوهای آتش به چشم می خورد بسیار آشنا می آمد او رحمت بود.
مارشا به سمتش رفت طنابی دور گردنش پیچید و کشان کشان او را نزد آتش آورد گره های طناب را باز کرد و موهای بزرگ کله رحمت را که پس گردنش افتاده بودند،گرفت و او را به آتش عرضه داشت، جیغ های آغشته به بوی بریان حس بویایی مارشا را به کار انداخت کمی سر او را عقب کشید و باردیگر مانند اینکه سرکسی را زیر آب کنند او را در آتش غوطه ور ساخت.
موهای رحمت بر قدرت آتش افزود مروشا دستش را بیرون کشید و با دست چپش هل داد او را داخل آتش، روی زمین پر از خاک و گرد وغبار، نشست، و با خودش زمزمه می کرد:
-لااقل، طناب الاغم را نسوزاندم.

شب ساکت،واردخفگانی تحمل ناپذیر شد چیزی در درون مارشا فریاد برآورده بود که دهانت را گشادتر از همیشه بگشای و تا توان داری فریاد بکش، هیچ فرقی ندارد صدای کدام درنده را درآوری اما براستی میدانم صدای گرگ را بر هر حیوانی ترجیح می دهی.
با کابوس از خواب پرید، احساس قدرت می کرد بازچیزی او را فرامی خواند به درماندگی، این کشمکش هنوز شدت نیافته بود که سر و صدایی توی سرش به راه افتاده بود، گویا سرش داشت از این درد منفجر می شد، تمام وزنش را آنجا احساس می کرد، انگار همه وزنش آن کله متورم بود.
طناب را دور گردن الاغ پیچید به سمت شهر بفرا ، محل سکونت جدیدش روانه شد.
زمان زیادی نگذشت بود وارد دروازی بفرا شد، خانه اش را درون شعله های آتش یافت، شراره ها در میان دودهای غلیظ گهگاهی پیدا بودند،
همه داراییش تا قلم آخر داخل این خانه غیرقانونی انبار بودند.
از الاغ پایین آمد، درست عقب الاغ سمت راست بوق یک کامیون الاغ را از جا پراند و جوفتک زنان فراری داد.
مارشا ساعت بسیار دقیقی در دست داشت آن را باسرعت از مچش بازکرد و به آتش انداخت و با صدایی نه چندان بلند گفت:
این چرا نسوخته، همه چیز باید باهم بسوزد.
رویش را از آتش برگرداند درحالی که می گفت:
-آتش تطهیر می کند، همه چیز را پاک می کند.
به سمت دیگر خیابان رفت و دوباره رو در روی آتش ایستاد دستهایش را به پشت روی کمر گره زد و گفت:
-یک انسان بی نیاز، ازپس هرچیزی برمی آید، من به چیزی احتیاج ندارم.
کابوس دیشب در تارتارعصب های مغزش در جریان بود می خواست آن را برای کسی تعریف کند.
آتش نشان ها مشغول بودند، مردم عکس می انداختند، خبرنگارهای متکلم وحده از همه چیز آگاه، جلوی دوربین سخنرانی می کردند.
جاده در ترافیک مسدود بود بسباری برای تماشا ترمز زده بودند و صدای کامیون ها و دیگر ماشین ها در کوچه پیچیده بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین