-
- ارسالات
- 3
-
- پسندها
- 0
-
- دستآوردها
- 1
- نام اثر
- جاده مرگ
- نام پدید آورنده
- زاهد فولادی
- ژانر
-
- ترسناک
*******
آخرین چیزی که یادم بود سوار اتوبوس بودم.
سردم بود. نمیدونم خواب بودم یا بیدار. حضور شخصی رو کنار خودم حس میکردم! انگار یه چیز خیلی سنگین روم افتاده بود! نمیتونستم تکون بخورم.
چند ثانیه یا چند دقیقه گذشت که بالاخره تونستم چشامو تکون بدم. به محض باز کردن چشام اون حضور شخص هم از بین رفت.
تو بیابون بودم! یه کویر بود.
چطور ممکنه؟ آخرین چیزی که یادم میاد سوار اتوبوس بودم. بلند شدم دور اطرافمو نگاه کردم تا چشم کار میکرد بیابون بود.
از ترس به خودم لرزیدم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید آدم ربایی بود.
آره خودش بود. دست به جیبم بردم دنبال موبایلم گشتم نبود!
چند متر اون طرف تر افتاده بود. رفتم برش داشتم چند تکه شده بود. انگار که یکی اونو به دیوار کوبیده باشه.
باتریشو گذاشتم روشن شد. میخواستم به پلیس زنگ بزنم ولی آنتن نمیداد. ترسم وقتی دو چندان شد که یه عکس از خودم وقتی که بیهوش بودم ازم گرفته شده بود. از ترس گوشی رو چند متر اون طرف تر انداختم.
موهای تنم سیخ شده بود. نفس نفس میزدم باور نمیکردم که شخصی که تو عکسه من باشم. به صلیب بسته شده بودم.
سر و ته آویزان بودم از سر و صورتم خون جاری شده بود. تو یه چهار دیواری بودم که از همه دیوارهایش خون جاری بود. روبروم با خون نوشته شده بود جاده مرگ.!
حضور اون شخص نامرئی رو کنارم حس میکردم!
پا به فرار گذاشتم. با آخرین توانی که داشتم شروع به دویدن کردم ولی انگار این جهنم لعنتی تمومی نداشت.
پشت سرمو نگا کردم. هیچی نبود. ولی حضوزگر اون شخص نامرئی رو کنارم احساس میکردم انگار که خوشحال باشه. حین دویدن ار سراشیبی افتادم پایین. آخرین چیزی که یادمه. چند تا سایه سایه بودن دور و اطرافم همه صلیب هایی به رنگ سیاه تو دستشون بود.
بعد بهوش اومدنم خودمو توی کابوس خودم دیدم. انگار اون کابوس واقعیت داشت. خودمو بسته شده به یه صلیب وارونه یافتم. تو اتاقکی مخروبه شب بود ماه دور اطرافمو روشن کرده بود. هر کاری کردم نه میتونستم خودمو آزاد کنم. نه میتونستم حرف بزنم انگار لال شده بودم. فقط چیزی که میدیدم اون سایه های سیاه بودن که فقط بجای صلیب تو هر دستشون چاقو بود. و روبروی دیوار هم با خون نوشته شده بود.
جاده. مرگ.
آخرین چیزی که یادم بود سوار اتوبوس بودم.
سردم بود. نمیدونم خواب بودم یا بیدار. حضور شخصی رو کنار خودم حس میکردم! انگار یه چیز خیلی سنگین روم افتاده بود! نمیتونستم تکون بخورم.
چند ثانیه یا چند دقیقه گذشت که بالاخره تونستم چشامو تکون بدم. به محض باز کردن چشام اون حضور شخص هم از بین رفت.
تو بیابون بودم! یه کویر بود.
چطور ممکنه؟ آخرین چیزی که یادم میاد سوار اتوبوس بودم. بلند شدم دور اطرافمو نگاه کردم تا چشم کار میکرد بیابون بود.
از ترس به خودم لرزیدم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید آدم ربایی بود.
آره خودش بود. دست به جیبم بردم دنبال موبایلم گشتم نبود!
چند متر اون طرف تر افتاده بود. رفتم برش داشتم چند تکه شده بود. انگار که یکی اونو به دیوار کوبیده باشه.
باتریشو گذاشتم روشن شد. میخواستم به پلیس زنگ بزنم ولی آنتن نمیداد. ترسم وقتی دو چندان شد که یه عکس از خودم وقتی که بیهوش بودم ازم گرفته شده بود. از ترس گوشی رو چند متر اون طرف تر انداختم.
موهای تنم سیخ شده بود. نفس نفس میزدم باور نمیکردم که شخصی که تو عکسه من باشم. به صلیب بسته شده بودم.
سر و ته آویزان بودم از سر و صورتم خون جاری شده بود. تو یه چهار دیواری بودم که از همه دیوارهایش خون جاری بود. روبروم با خون نوشته شده بود جاده مرگ.!
حضور اون شخص نامرئی رو کنارم حس میکردم!
پا به فرار گذاشتم. با آخرین توانی که داشتم شروع به دویدن کردم ولی انگار این جهنم لعنتی تمومی نداشت.
پشت سرمو نگا کردم. هیچی نبود. ولی حضوزگر اون شخص نامرئی رو کنارم احساس میکردم انگار که خوشحال باشه. حین دویدن ار سراشیبی افتادم پایین. آخرین چیزی که یادمه. چند تا سایه سایه بودن دور و اطرافم همه صلیب هایی به رنگ سیاه تو دستشون بود.
بعد بهوش اومدنم خودمو توی کابوس خودم دیدم. انگار اون کابوس واقعیت داشت. خودمو بسته شده به یه صلیب وارونه یافتم. تو اتاقکی مخروبه شب بود ماه دور اطرافمو روشن کرده بود. هر کاری کردم نه میتونستم خودمو آزاد کنم. نه میتونستم حرف بزنم انگار لال شده بودم. فقط چیزی که میدیدم اون سایه های سیاه بودن که فقط بجای صلیب تو هر دستشون چاقو بود. و روبروی دیوار هم با خون نوشته شده بود.
جاده. مرگ.