-
- ارسالات
- 1
-
- پسندها
- 0
-
- دستآوردها
- 1
- نام اثر
- عاشقانه
- نام پدید آورنده
- شایلی
- ژانر
-
- عاشقانه
صدای ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم و موقع رفتن به شرکت بود، سریع دوش گرفتم و موهامو سشوار کردم و مانتو مشکی و با شلوار و شال همرنگشو پوشیدم و گوشیمو با کیفم و مدارک مربوط به پروژه رو برداشتم و رفتم از پله ها پایین سرسری واسه خودم صبحونه درست کردم و خورده نخورده از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکت ماشینو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و با آسانسور رفتم طبقه مورد نظر در که باز شد امدم بیرون به اولین نفر که لیندا بود برخورد کردم.
_به به سلام خانوم رئیس شرکت همه وقتی قرار زن رئیس شرکت بشن دیر میان سرکار؟
_همه رو نمی دونم! ولی من اره
_دختره پررو
_شایان توی اتاقشه؟
_بله
_باشه پس من برم پیشش
_به سلامت
بحثو با لیندا تموم کردم و به سمت اتاق شایان راه افتادم
چند تقه به در زدم و آروم دروبازکردم
داشت با یه شرکت انگلیسی حرف میزد
و تا منو دید سریع خاتمه داد به حرفشو در لپ تاپ رو بست و امدم سمتم
_دیرامدی نگرانت شدم
_دیشب که دیدی دیر خوابیدم
_حالت خوبه؟
_اره
نگام کرد از اون نگاهایی که دلم ضعف میره
_نه،
_چرا؟
_وای شایان این پرسیدن داره خب معلومه نگران مهردادیم بی نگاه افتاده زندان کتک کاری واسه ینفر دیگه بوده اون زده و در رفته داداش بدبخت من افتاده زندان مامانمم حالش خوب نیست، خانواده اون پسرم که تا پول نگیرن رضایت نمیدن
_هروقت من مردم به فکر غصه هات باش
_عه من متنفرم از این حرف
_منم از ناراحت بودن تو متنفرم
_من میخوام برم خونه حوصله ندارم
_باشه برو
میخواستم برم بیرون که دستمو کشید و پرت شدم توی آغوشش
_کادوی منو یادت رفت
لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدم
از آغوشش امدم بیرون و رفتم سمت خونه
شایان:
بعد از رفتن آیلین و مدارکی که قبل از رفتنش بهم داد رفتم توی جلسه
نشستم روی صندلی پارسا بحثو شروع کرد ولی من تموم حواسم به تصمیمی بود که گرفته بودم اره من مطمئن بودم هیچ وقت دودل نشده بودم که این بار بشم
بعد پارسا نوبت من شد
گلمو صاف کردم و گفتم
_من یه صمیمی گرفتم، میخوام شرکتمو بفروشم، نگران کارتون و صمتی که دارین نباشین این شرکت با تموم کارمندانش فروخته میشه فقط
ختم جلسه رو اعلام کردمو رفتم توی اتاقم و بعداز من پارسا و لیندا وارد اتاق شدن و برگشتم سمتشون و لیندا گفت
_شایان این چه تصمیم احمقانیه که گرفتی میخوای تموم زحماتمونو توی این چندسال راحت به باد بدی دیوونه شدی پسر خودتو یادت رفته چقدر وقت و عمرتو گذاشتی پای پیشرفت این شرکت الان به همین راحتی میخوای بدیش بره برات مهم نیست زحماتت
همینجور که داشت حرف میزد وسایلمو جمع کردم و رفتم رو به روشون وایستادمو گفتم
_مهم هست اما نه به اندازه آیلین،
پارسا: یعنی بخاطر بدهی مهرداد میخوای بفروشیش
سرمون به نشونه تایید تکون دادم و از بینشون رد شدم
و موقع بیرون رفتنم برگشتم سمتشونو گفتم
_امشبو یادتون نره
سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکت ماشینو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و با آسانسور رفتم طبقه مورد نظر در که باز شد امدم بیرون به اولین نفر که لیندا بود برخورد کردم.
_به به سلام خانوم رئیس شرکت همه وقتی قرار زن رئیس شرکت بشن دیر میان سرکار؟
_همه رو نمی دونم! ولی من اره
_دختره پررو
_شایان توی اتاقشه؟
_بله
_باشه پس من برم پیشش
_به سلامت
بحثو با لیندا تموم کردم و به سمت اتاق شایان راه افتادم
چند تقه به در زدم و آروم دروبازکردم
داشت با یه شرکت انگلیسی حرف میزد
و تا منو دید سریع خاتمه داد به حرفشو در لپ تاپ رو بست و امدم سمتم
_دیرامدی نگرانت شدم
_دیشب که دیدی دیر خوابیدم
_حالت خوبه؟
_اره
نگام کرد از اون نگاهایی که دلم ضعف میره
_نه،
_چرا؟
_وای شایان این پرسیدن داره خب معلومه نگران مهردادیم بی نگاه افتاده زندان کتک کاری واسه ینفر دیگه بوده اون زده و در رفته داداش بدبخت من افتاده زندان مامانمم حالش خوب نیست، خانواده اون پسرم که تا پول نگیرن رضایت نمیدن
_هروقت من مردم به فکر غصه هات باش
_عه من متنفرم از این حرف
_منم از ناراحت بودن تو متنفرم
_من میخوام برم خونه حوصله ندارم
_باشه برو
میخواستم برم بیرون که دستمو کشید و پرت شدم توی آغوشش
_کادوی منو یادت رفت
لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدم
از آغوشش امدم بیرون و رفتم سمت خونه
شایان:
بعد از رفتن آیلین و مدارکی که قبل از رفتنش بهم داد رفتم توی جلسه
نشستم روی صندلی پارسا بحثو شروع کرد ولی من تموم حواسم به تصمیمی بود که گرفته بودم اره من مطمئن بودم هیچ وقت دودل نشده بودم که این بار بشم
بعد پارسا نوبت من شد
گلمو صاف کردم و گفتم
_من یه صمیمی گرفتم، میخوام شرکتمو بفروشم، نگران کارتون و صمتی که دارین نباشین این شرکت با تموم کارمندانش فروخته میشه فقط
ختم جلسه رو اعلام کردمو رفتم توی اتاقم و بعداز من پارسا و لیندا وارد اتاق شدن و برگشتم سمتشون و لیندا گفت
_شایان این چه تصمیم احمقانیه که گرفتی میخوای تموم زحماتمونو توی این چندسال راحت به باد بدی دیوونه شدی پسر خودتو یادت رفته چقدر وقت و عمرتو گذاشتی پای پیشرفت این شرکت الان به همین راحتی میخوای بدیش بره برات مهم نیست زحماتت
همینجور که داشت حرف میزد وسایلمو جمع کردم و رفتم رو به روشون وایستادمو گفتم
_مهم هست اما نه به اندازه آیلین،
پارسا: یعنی بخاطر بدهی مهرداد میخوای بفروشیش
سرمون به نشونه تایید تکون دادم و از بینشون رد شدم
و موقع بیرون رفتنم برگشتم سمتشونو گفتم
_امشبو یادتون نره