-
- ارسالات
- 4
-
- پسندها
- 2
-
- دستآوردها
- 1
- نام اثر
- دختری در دیار طوفان
- نام پدید آورنده
- فریمان زاده
- ژانر
-
- عاشقانه
- تاریخی
- ترسناک
- فانتزی
پارت اول
مرلین
داشتم تو جنگل هیزم جمع می کردم که یه هو تند باد اسبم شروع کرد به سر و صدا و این ور و اون ور رفتن چوب ها رو روی زمین رها کردم و دویدم سمتش سعی کردم آرومش کنم که پرتم کرد رو زمین و بعد خودش رفت به یه قسمتی از جنگل زود از رو زمین بلند شدم و بلند گفتم : تیز پا نرو اون قسمت خطر ناکه
یه چند تا سوت زدم تا برگرده ولی فایده نداشت منم دنبالش رفتم هر چی به اون قسمت جنگل نزدیک تر می شود تاریکی بیشتر و بیشتر می شود همین جوری داشتم می رفتم که یه زیر پام خالی شد که جیغی زدم و بعد چیزی دیگه یادم نیست...
چشمام رو باز کردم که با برخورد نور خورشید زود بستم وقتی چشمام کم کم عادت کرد دوباره باز کردم با دیدن جای که بودم نزدیک بود از تعجب قلبم از کار بروفته چطور ممکنه من تو اون جنگل تاریک بودم ولی الان انگار وسط بهشت ام تو اطراف دهکده چنین جای نبود پس من الان کجا؟!
تو فکر بودم که صدا پا اسب رو شنیدم زود برگشتم به اون سمت یه پسر بود تا به من رسید گفت : که هستی غریبه
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم : تو خودت کی هستی مأموری یا ژاندارمری یا یه الاف؟!
پسره زود از روی اسب پرید پایین و شمشیرش رو به سمت من گرفت و گفت : جاسوسی پس دخترک گستاخ
با پام محکم زدم به پاش که دادش در امد از این فرصت استفاده کردم و شمشیر رو ازش گرفتم و لبه اش رو گذاشتم رو گردنش
مرلین
داشتم تو جنگل هیزم جمع می کردم که یه هو تند باد اسبم شروع کرد به سر و صدا و این ور و اون ور رفتن چوب ها رو روی زمین رها کردم و دویدم سمتش سعی کردم آرومش کنم که پرتم کرد رو زمین و بعد خودش رفت به یه قسمتی از جنگل زود از رو زمین بلند شدم و بلند گفتم : تیز پا نرو اون قسمت خطر ناکه
یه چند تا سوت زدم تا برگرده ولی فایده نداشت منم دنبالش رفتم هر چی به اون قسمت جنگل نزدیک تر می شود تاریکی بیشتر و بیشتر می شود همین جوری داشتم می رفتم که یه زیر پام خالی شد که جیغی زدم و بعد چیزی دیگه یادم نیست...
چشمام رو باز کردم که با برخورد نور خورشید زود بستم وقتی چشمام کم کم عادت کرد دوباره باز کردم با دیدن جای که بودم نزدیک بود از تعجب قلبم از کار بروفته چطور ممکنه من تو اون جنگل تاریک بودم ولی الان انگار وسط بهشت ام تو اطراف دهکده چنین جای نبود پس من الان کجا؟!
تو فکر بودم که صدا پا اسب رو شنیدم زود برگشتم به اون سمت یه پسر بود تا به من رسید گفت : که هستی غریبه
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم : تو خودت کی هستی مأموری یا ژاندارمری یا یه الاف؟!
پسره زود از روی اسب پرید پایین و شمشیرش رو به سمت من گرفت و گفت : جاسوسی پس دخترک گستاخ
با پام محکم زدم به پاش که دادش در امد از این فرصت استفاده کردم و شمشیر رو ازش گرفتم و لبه اش رو گذاشتم رو گردنش