-
- ارسالات
- 4
-
- پسندها
- 2
-
- دستآوردها
- 1
- نام اثر
- دختری در دیار طوفان
- نام پدید آورنده
- فریمان زاده
- ژانر
-
- عاشقانه
- علمی_تخیلی
- تاریخی
- فانتزی
پارت دوم
مرلین
پسر نیشخندی زد و گفت : میدونی این که دستت گرفتی چیه دخترک گستاخ
لبه شمشیر رو بیشتر به گردنش فشار دادم و گفتم : میخوای بهت نشون بدم
تا حرفم تموم شد یه هو چیزی محکم به مچ دستم خورد که پرت شدم رو زمین و شمشیر تو دستم هم اون ور پرت شد یه پسر با مو های بور و زره آهنی به تن داشت به اون پسر احمق احترام گذاشت و گفت : سرورم اتفاقی افتاده
زیر لب گفتم : سرورم؟!
پسر به من اشاره کرد و گفت : ببرش به قصر مثل اینکه شکار امروزم یه دختر گستاخ باید باشه
پسر بور تا امد سمتم زود خودم بلند شدم و گفتم : من فقط امدم دنبال اسبم نمیدونم چرا از اینجا سر در آوردم
پسر گفت : اهل کجای
زود گفتم : دهکده آتشکده من مرلین دختر دکتر واکیندر هستم اون یه دکتر سیار و معرفه حتما باید پدر من رو بشناسید
پسر امد سمتم و گفت : داستان خوبی بود ولی من جاسوسی های مثل تو رو خوب میشناسم دو روز که تو سیاه چال مونده میفهمی که شاهزاده رو به سخره نگیری
عصبی گفتم : من جاسوس نیستم بعدشم چی به خودت گفتی شاهزاده مطمئن باش اگه به ژاندارمری بگم پوستت رو می کنه
دست به کمر واستاده بودم و بهشون نگاه می کردم اون دو تا هم تعجب کرد بودن روم ازشون برگردوندم هنوز چند قدم ازشون دور نشده بودم که چیزی دور گردنم پیچیده شد بعد پرت شدم رو زمین و کشیده شدم داشتم دست و پا میزدم
@فریمان زاده
مرلین
پسر نیشخندی زد و گفت : میدونی این که دستت گرفتی چیه دخترک گستاخ
لبه شمشیر رو بیشتر به گردنش فشار دادم و گفتم : میخوای بهت نشون بدم
تا حرفم تموم شد یه هو چیزی محکم به مچ دستم خورد که پرت شدم رو زمین و شمشیر تو دستم هم اون ور پرت شد یه پسر با مو های بور و زره آهنی به تن داشت به اون پسر احمق احترام گذاشت و گفت : سرورم اتفاقی افتاده
زیر لب گفتم : سرورم؟!
پسر به من اشاره کرد و گفت : ببرش به قصر مثل اینکه شکار امروزم یه دختر گستاخ باید باشه
پسر بور تا امد سمتم زود خودم بلند شدم و گفتم : من فقط امدم دنبال اسبم نمیدونم چرا از اینجا سر در آوردم
پسر گفت : اهل کجای
زود گفتم : دهکده آتشکده من مرلین دختر دکتر واکیندر هستم اون یه دکتر سیار و معرفه حتما باید پدر من رو بشناسید
پسر امد سمتم و گفت : داستان خوبی بود ولی من جاسوسی های مثل تو رو خوب میشناسم دو روز که تو سیاه چال مونده میفهمی که شاهزاده رو به سخره نگیری
عصبی گفتم : من جاسوس نیستم بعدشم چی به خودت گفتی شاهزاده مطمئن باش اگه به ژاندارمری بگم پوستت رو می کنه
دست به کمر واستاده بودم و بهشون نگاه می کردم اون دو تا هم تعجب کرد بودن روم ازشون برگردوندم هنوز چند قدم ازشون دور نشده بودم که چیزی دور گردنم پیچیده شد بعد پرت شدم رو زمین و کشیده شدم داشتم دست و پا میزدم
@فریمان زاده