-
- ارسالات
- 2
-
- پسندها
- 0
-
- دستآوردها
- 0
- نام اثر
- انتخاب اشتباه
- نام پدید آورنده
- عسل
- ژانر
-
- عاشقانه
- فانتزی
من به عشق باور دارم..........🖤
و تا آخر عمر به عشق پایبندم.........🖤
اسم من مانیاس یک دختر احساساتی حواس پرت
اطرافیانم میگن بعضی اوقات گیج میزنم
من ۱۷ سالمه یک خواهر کوچیک ۱۵ ساله و یک داداش ۲۴ساله دارم مانی و مونا......
تا حالا عاشق نشدم ......
و حس عشق تجربه نکردم و از عشق چیزی نمیدونستم و یک انتخاب اشتباه کردم تا این که........
تو خواب ناز بودم مامانم جیغ بنفشی زد از خواب مثل برق پریده ها با موهای ژولیده رفتم طبقه پایین ببینم چی شده که مامانم با اخمای تو هم رفته نگاهم میکرد
_چیشده؟
مامان_بویی حس نمیکنی مهندس؟
یک بوی سوخته دماغم و اذیت میکرد تازه فهمیدم چیه
_واییییییی نهههههههه کیکمممممم
مامان پوزخندی زد و رفت تو اتاق
حالا باید چیکار میکردم تولد دوستم نازنین بود ما همیشه قرار میزاشتیم تولد همدیگه با دست خودمون کیک بپزیم
این اولین باریه که تو کیکش گند میزنم
باید چیکار میکردم؟
یهو یک جرقه به سرم زد
_فهمیدم باید کیک و چیکار کنم
اومدم خامه مالیش کردم و خوشگل موجگلش کردم.......کارم تموم شد خوب شده بود البته از نظر ظاهری خخخخخخ
حیف نازی نمیدونه چه شاهکاری در انتظارشه.....ساعت و نگاه کردم اوه اوه ۱۱ بود باید میرفتم رفتم اتاقم یک پیرهن خوشگل سفید عروسکی پوشیدم با شلوار جذب سفید یک سال مشکی برداشتم و پوشیدم چتری هام و ریختم بیرون یک آرایش خوشگل هم کردم
_اوووووو چه خوشگل شدم قشنگ میتونم دل ببرم ویییییی.
مامان_چشمم روشن چه غلطاااااا.
_یا خدااا مامان ترسیدم مثل روح ظاهر میشی در بزن عزیز من نزدیک بود قبض روح شم.
مامان_اون چه حرفی بود زدی؟...دور از چشم من اره؟؟؟
_شوخی بود مادر من حالا هم باید برم.
گونشو بوسیدم و زدم بیرون
امشب باید چندتا خاستگار واسه خودم جور کنم خخخ با این شاهکارم و به کیک تو دستم نگاه کردم
رسیدم دم در خونه نازی جونم در زدم و در رو باز کردن به مادرش دست دادم و رو بوسی کردیم رفتم داخل
_اوهههه شت چقدر مهمون دارین؟
نازی_اره اینجور خفن تره
سری تکون دادم و شاهکارم رو دادم دست مامان نازی و به مهمونا نگاه کردم ببینم کدوم خوشگلن که چشمم به یک هلویی افتاد ویییی یک پسر خوشگل با قد متوسط چشم رنگییییییییی
به قول یک آهنگه آخ که دلم آب شد از کجا پیدات شد؟
رو به نازی گفتم_اون چشم رنگیه کیه دل منو برده؟
یکی زد تو سرم
نازی_چشماتو درویش کن آدم به پسر مردم نگاه میکنه؟
_والا دیدن داره فامیلای شما یکی از یکی دراکولا تر هلو بینتون کمه
یکی دیگه زد تو سرم
_چرا زدی؟
نازی_ چون خیلی بیشعوری پسر داییمه
_اووووووو پسر دایی جووون
دوبار شروع کردم اطراف رو دیدن که چشمم خورد دوباره به یکی دیگه چه آناناسی بود انصافا خدایا چرا آنقدر میوه ها زیاد شدن؟ یا من خیلی هول شدم؟
پسره قدش از هلومون بلند تر بود ولی یکم
چشم ابرو مشکی اوووف چهره جاذاب
نازی_ چته باز چشمات شده اندازه کاسه آش عمم؟
_اون اناناسه کیه؟
نازی_کدوم؟
_اونی که چشم ابرو مشکیه
نازی_پسر خالمه
_پس شما فقط از خانواده مادری خوشگلین
نازی_ای درد بگیری....حالا کشته مرده کدومی؟
_نمیدونم و اکنون: میون دوتا دلبر من دو دلم کدوم ور؟
نازی_باز فاز آهنگا گل کرد
_فکر کنم ثریا جون
رفتیم رو مبل نشستیم که چپ چپ نگاهم کرد
نازی_ثریااااااا چیه ؟کیه؟
_مگه آهنگه رو نشنیدی میگه آخه اسمش ثریاس چشاش همرنگ دریاست
یهو زد زیر خنده و گفت خیلی خلی به خدا بعدم کلی بگو بخند کردیم و من رفتم دستشویی دستام و بشورم دیدم صدا تولدت مبارک میاد
یا خدا نوبت کیک شدهههههه خخ
قراره شاهکارم رو ببینن داشتم لحظه شماری میکردم که صدا جیغ نازی در بیاد
۱. ۲. ۳. ۴....... همونطور که حدس زده بودم صدا جیغش بلند شد
حالا وقتش بود برم بیرون با پرویی تمام رفتم بیرون که دیدم نازی سرخ شده از خشم عجب غلطی کردم
نازی_اینو که سوزوندی انقدر بی ارزشم که کیک سوخته اوردی؟
آخی دلم سوخت
_ببخشید حواسم نبود کیک سوخت. دیگه نفهمیدم باید چیکار کنم و خامه مالیش کردم معلوم نشه نفهمی.
سرم رو انداختم پایین که دلش بسوزه که یهو همه زدن زیر خنده نازی با خنده بهم گفت_خو احمق جون چرا نرفتی بخری.
عههههه راست میگفتااا چرا به فکر خودم نرسید به قول خودش چشمام شده بود اندازه کاسه آش عمش.....هلو یهو بلند شد
هلو_میرم کیک بگیرم نگران نباشید
نازی_خیلی نگران بودیم لطف میکنی
بعد هلو با خنده بیرون رفت
مهمونی تموم شده بود باید برمیگشتم خونه بابام بد جور از دستم شاکی بود حق داشت تا این وقت شب خونه دوستم بودم باید هم شاکی و نگران باشه میدونستم الان همشون خوابن با خودم کلید آورده بودم از خونه نازی زدم بیرون و در حال رفتن به خونه بودم که پشت سرم صدای قدم یکی رو شنیدم داشت تعقیبم میکرد قدم هام و تند کردم......قدم هاش تند شد.... سریع دویدم...اون هم دوید ......داشتم نفس کم میاوردم و سرعتم کم شد که دستی رفت رو شونه هام جیغ بنفشی زدم که یکی گفت_آروم باشید مانیا خانوم منم مهرشاد
_مهرشاد کدوم م.............
میخواستم بگم کدوم میمونیه که قیافشو دیدم و حرفم و خوردم آناناس بود چشاش شده بود کاسه آش عمه نازی برا اینکه ضایع بازی نشه حرفم و ادامه دادم با اندکی تغییر_کدوم مومنیه؟
آناناس_پسر خاله نازی خانوم هستم
_الحق که آناناسی
چشماش باز درشت شد گند زدم به خدا از دهنم در رفت
_منظورم از آناناس اینه که با ادبید
نگاهی بهم انداخت که یعنی خر خودتی و به حرفش ادامه داد_داشتم میرفتم سمت ماشین که شما رو دیدم داشتید میدویدید که کلیدتون افتاد
تازه یادم افتاد کلیدم نیس خدا خیرش بده
دستشو دراز کرد که کلید بهم بده نگاهش خیلی خاص بود تو افق محو بود کلید و خواستم ازش بگیرم که اصلا ولش نمیکرد
_اممم چیره میشه کلید و بدید؟
تازه به خودش اومد و گفت_کسی نیست برسونتتون؟
_نه تنها میرم
آناناس_پس خواهش میکنم اجازه بدید برسونمتون
بی چون و چرا نشستم تو ماشینش
همش ریز ریز نگاهم میکرد انگار میخواست سوالی بپرسه بعد از کلی دست دست کردن حرفشو زد_راستی بابای شما چه کارس؟
_صاحب شرکته
آناناس_وضعتون خوبه دیگه نه؟
_اره خوبه
آناناس _شرکتتون در حال برشکست شدن نیست یعنی؟
_چرا این سوال و میپرسی؟....نکنه مشکل مالی یا چیزی داری؟.....ولی فکر نمیکنم داشته باشی ازاین بنز مشکیتون اینطور معلومه
پوزخندی زد یکم مکث کرد و گفت_مشکل مالی که ندارم ولی پدرت یک راز بزرگی رو ازت مخفی کرده
داشتم شاخ در می آوردم با تنه پته گفتم_چی؟
آناناس _نمیخوام ذهنتو در گیر کنم فعلا از زندگیت لذت ببر که قراره زندگی مزخرفت به کلی تغییر کنه
اصلا منظورشون نمیفهمیدم تو شوک بودم که گفت_رسیدیم
باز موهای تنم سیخ شد من که بهش آدرسی ندادم از کجا خونمون رو بلد بود؟
پیاده شدم و یک حسی گفت ازش بپرسم
_راستی من بهت هیچ آدرسی ندادم از کجا بلد بودی؟
آناناس سری به چپ راست تکون داد پوزخند زد و رفت .....وااااااا هیچ جواب سوالم هم نداد ایییش
••••••••••••••••••
همه چی ساکت گرم و نرم بود که مونا همه چی رو زهر مارم کرد یک زره خوابیدم و بس که جیغ زد
مونا_پاشو دیگه ساعت ۱۲ شد
_برو بزار بخوابممممم
رفت و در اتاق و بست خدا رو شکر ول کن بود رفتم ادامه خواب ناز شیرینم که یکی اب یخ رو ریخت روم از جام پریدم دیدم مونا هر هر میخنده
_مرض داریییییی؟
مونا_تا تو باشی هر وقت صدات میکنم بیدار شی بلند شو مریم اومده با هم بریم بیرون
هعیییی حاضر شدم و رفتم پیش دختر عموم مریم که با هم بریم خرید یک لباس برای مریم که برای عروسی یکی از اقوام مامانش بپوشه
کلی مغازه ها رو گشتیم ولی لباسی مد نظر مریم نرفت خداییی سلیقه اش هیچ جا پیدا نیست
آخر سر چشمش خورد به یک لباس خوشگل زرد رنگ خوشگل بود دیگه نمیتونم بگم درست حسابی چجوری بود داشتیم برمیگشتیم که یک پسره گفت_خانم ببخشید
مریم_بله
پسره_دوستم از شما خوشش اومده شمارشو داد بدم بهتون
مریم_اقا بفرمایید مزاحم نشید من دوست پسر دارم
و مریم مثل موشک از اونجا رفت و من اونجا خشکم زد یک پسر زشت به اون پسر قبلی اومد گفت_ای بابا اینم پرید
میخواستن برگردن که چشم پسر زشته به من افتاد اومد سمتم_سلام من اسمم هادیه اگه خواستی بهم زنگ بزن
شمارش رو گرفت سمتم ولی من خشکم زده بود و عکس العملی نشون ندادم آخر دستش خسته شد گذاشت تو کیفم و رفت وقتی اونا رفتن مریم اومد و دستم و کشید که بریم
مریم_پسره چی گفت بهت؟
تازه به خودم اومدم
_شماره داد گفت اسمش هادیه
مریم_چقدر هم زشت بود پسره ی سیاه سوخته لباسشو دیدی ؟معلومه ازون خیابونی هاست
_اره دیدم ولی شاید وضع مالیش خوب نیست دلیل نمیشه خیابونی باشه.
مریم_هرچی باشه در حد ما نیست چطور میتونه به خودش اجازه بده بهمون شماره بده خجالت نمیکشه اون شماره ایی هم که بهت داد و پاره کن بنداز بره چند سال بعد برات دردسر میشه.
باشه ایی گفتم و رفتیم خونه خیلی خسته بودم بلافاصله رفتم تو اتاقم دوش گرفتم و با همون موهای خیس خوابیدم فردا صبح زود بیدار شدم موهام ژولیده پولیده شده بود رفتم و با کلی سختی شونه زدمش موهام برهنه بود ولی وقتی با موهای خیس میخوابیدم بد جور بهم میچسبید رفتم طبقه پایین بابام که شرکت رفته بود مامانم هم دکتره و الان بیمارستانه خیلی گرسنم بود رفتم یک چیزی بخورم دیدم مانی داره نیمرو میپزه
_سلام داداشی
انگار متوجه من نبود از جا پرید و بعد که منو دید گفت_خدا بکشتت موهای تنم سیخ شد یک اهمی اهومی چیزی
_ببخشید
مانی_بیا ببین چه کردممممم(به نیمروش اشاره کرد)بیا بخور انگشتاتم باهاش میخوری آبجی کوچیکه
خندم گرفته بود بعد یادم افتاد مونا نیستش برا همین پرسیدم_پس مونا کو
مانی_عه عه خوب شد یادم انداختی خوابیده بپر برو بیدارش کن نیم ساعت دیگه دوستاش میان باید باهاشون بره سینما
_تو هم میری؟
مانی_ خب معلومه این همه نون و آب بهتون میدم بعد دلتون میاد بدون من جایی برید؟
_مادر نمونه خخ
میخواستم برم سمت پله ها که مونا رو صدا کنم که مانی گفت_راستی خواهری ناهار با خودت ننه سرش شلوغه
_باشه
در اتاق مونا رو زدم خواب خواب بود مجبور شدم برم تو اتاق از چیزی که دیدم خندم گرفت مونا خوابیده بود رو تخت و موهای قهوه اییش جلو صورتش و گرفته بود بالشت و بغل کرده و بود و تو خواب حرف میزد_خانم تو رو خدا امروز امتحان نگیرین
قهقهه ایی زدم داشت خواب مدرسشو میدید طفلی تو تابستون و داخل خواب هم آرامش نداره
از خنده ی بلندم از جا پرید و کلی ناسزا نثارم کرد باهم رفتیم صبحونه خوردیم بعدش مانی و مونا رفتن سینما و من تنها موندم تازه یاد دیروز افتادم اون پسر زشته بهم شماره داد راستی اسمش چی بود؟
رفتم کیفمو برداشتم شمارش و نوشته بود یعنی زنگ بزنم؟ یا نزنم؟ کدومو انتخاب کنم کار درستیه زنگ بزنم؟ آخر دل و زدم به دریا و زنگ زدم فوقش میخواد رل بزنه دیگه
بعد از دو بوق جواب داد_بله
_سلام من همون دختره تو.......
پسره_اهان آهان همون دختر مو چتری چشم عسلیه
_اسمت چی بود
_هادی ۱۸ سال
یک سال ازم بزرگتر بود.......
••••••••••••••••••
۴ سال گذشت من با هادی دوستم و عاشق همیم امروز هم قراره منو با خودش ببره که مادرش و بهم نشون بده وضع مالیش خوب نبود اصلا خوب نبود دوستام میگن ما بهم نمیخوریم چون من پدرم پولداره اما اون نه الان هم منتظرم بیاد دنبالم تا بریم خونشون داشتم با گوشیم ور میرفتم که یکی بوق زد
هادی_برسونمت خوشگله؟
خنده ایی کردم_مسخره
هادی _سوار شو بریم
سوار شدیم و راه افتادیم...... خونشون خیلی دور بود از خونمون کلی دور شدم اونجایی که داشت منو میبرد خیلی در به داغون بود آخرش جلو در خونه ی خیلی کوچیک ایست کرد پیاده شدیم و کلید انداخت و وارد شدیم اونجا داخل خونه یک پیرزن بود داشت زیر لب چیزی میگفت وارد شدم و سلام دادم با گرمی جوابم رو داد و اشاره کرد پیشش بشینم هادی رفت چایی بریزه و دم گوشم گفت _اسمش حلیمه است.
و رفت حلیمه خانوم نگاهی مهربون بهم انداخت_خوبی دخترم
_ممنون مادر
حلیمه خاتون _چند سالته دخترم؟
_۲۱
حلیمه _هزار ماشاالله دختر قشنگم خدا برا پدر مادرت نگهت داره پدر جان چه کاره هستند؟
_شرکت دارن
حلیمه_وضعتون خوبه ماشالله
_بله متشکر
صداشو آورد پایین_دوستش داری
اشاره به هادی کرد
_بله دارم تموم زندگیمه
حلیمه _میتونه خوشبختت کنه؟از انتخابت راضی هستی
_بله مطمئنم
دوباره لبخند زد_پدرش خیلی وقته مرده و منم مریضم مادر داره یک تنه خرجمون رو میده
بعد دست برد تو گردنش و یک گردنبند فوق العاده زیبا دراورد_دخترم اینو مادر شوهرم اوایل ازدواج داد که من بندازم و در سختی ها با فروشش نجاتمون بده این گردنبند خیلی گرونه
ولی من دلم نیومد بفروشمش بعد مرگ همسرم نگهش داشتم تا بدمش به عروسم.
گردنبند و گرفت سمتم
_مادر جان من نمیتونم اینو قبول کنم
حلیمه _لطفا اگه نگیری ناراحت میشم
ازش گرفتم که هادی با سینی چای اومد و من مشغول خوردن چای شدم تلفنم زنگ خورد مامان بود جواب دادم_الو
مامان _ کدوم گوری هستی
_با دوستم بیرون
مامان_ همین الان بیا خونه مهمون داریم
هول شده بودم و قطع کردم هادی منو با عجله رسوند خونه و رفت........ در رو زدم و مونا باز کرد و منو سریع کشید داخل یک بنز مشکی که برام خیلی آشنا بود داخل حیاط بود رفتیم داخل از چیزی که دیده بودم شوکه شده بودم مهرشااااااد اینجا چی میکرد فکم تا لوزالمعدم باز شد رفتم داخل جمعشون.... شتتتت همه بلند شدن با پدر مادرش و برادرش اومده بود باهاشون دست دادم و مادر مهرشاد منو کشید بغلش_ماشالله ماشاالله عروس گلممممم خوبی عزیزم؟
خودم و ازش جدا کردم
موهای تنم سیخ شد عروسسسس؟؟ نشستم رو مبل بعد کلی حرف زدن.....
بابا_خب اگر اجازه بدید پسرتون با دختر خانوم بنده کمی صحبت کنن دخترم مهرشاد جان رو به اتاقت راهنمایی کن با حرص بردمش اتاقم و دست به سینه ایستادم
_فکر نمیکردم شمارو اینجا ببینم
آناناس پوزخندی زد_حالا که دیدی
_چرا اومدی؟ ....... فکر میکنی بهت جواب مثبت میدم؟؟؟ نخیر آقا کورخوندی.....
پوزخندش به قهقهه تبدیل شد_سوپرایییز ....گفته بودم زندگی مزخرفت روزی به کلی تغییر میکنه نگفتم؟
_اجازه نمیدم
آناناس _دست خودت نیست این ازدواج اجباره و باید صورت بگیره
چشمام از حدقه زد بیرون_من تورو دوست ندارم
اخماش رفت تو هم_چه داشته باشی چه نداشته باشی بابات با بابای من قرار گذاشتن در برابر نجات دادن شرکتش من با تو ازدواج کنم
چییییییی نجات دادن شرکتتتتت؟ بابا چطور تونست این قرار رو بزاره؟؟؟
اشکام سرازیر شد با شصتش پاکشون کرد _گریه نکن با گریه هیچی درست نمیشه
و رفت طبقه پایین اشکام و پاک کردم و منم رفتم داشتن روز عقد و عروسی رو تعیین میکردن و قرار شد عروسی و عقد رو با هم بگیرن «به اسرار بابای آناناس» ..........وقتی رفتن با خشم به بابام گفتم_چطور تونستی تک دخترتون رو بدی به یک گرگ خیابونی
صورتم یهو سوخت بابام با یک سیلی خیلی محکم خوابونددم گوشم
بابا_هرکاری میکنم به خاطر توعه اگه اون قرار و نمیزاشتم الان گوشه خیابون بودیم
_من نمیخوام باهاش ازدواج کنم من یکی دیگه رو دوست دارم
چشماش از خشم سرخ شدن
بابا_چه زری زدی
دهنم و محکم بستم اشک ریختم
_هیچی به خدا
هجوم آورد سمتم و تا جون داشت منو به باد کتک گرفت مامان و مانی و مونا گریه میکردن
بابا رو به مامان گفت _چند بار گفتم نزار این دخترت با کسی رفت و آمد کنه به جز دختر خاله مهرشاد چند بار گفتم بیا تحویل بگیر دختر نکبتتو
و هولم داد سمت مبل و گوشیم و گرفت و رفت داخلش با دیدن زنگ ها و پیامای هادی اخماشو کشید تو هم و باز تا نفس داشت منو کتک زد منو انداخت تو اتاق و در رو به روم قفل کرد و تمام راه های ارتباطم با همه رو قطع کرد تا ازدواجم با آناناس صورت بگیره
سه روز تو اون اتاق بودم دیوونه شده بودم در قفل قفل بود فقط برام آب و غذا میزاشتن انگار اسیر گرفته بودن دلم برا هادی یک زره شده بود سرم و گرفته بودم بین دوتا دستم و پنجره اتاق باز بود و نسیمی به موهام میزد که یک موشک کاغذی اومد تو اتاقم با کنجکاوی بازش کردم
نازی_ببخشید بهت نگفتم وگرنه ازم متنفر میشدی
مامان بابام سنگ تموم گذاشته بودن
فامیلا کلی تبریک گفتن.........آخر مجلس شد بابا و مامان و مونا و مانی رو بغل کردم
بابا_معذرت میخوام دخترم اما به نفعته دلمون برات تنگ میشه وقتی رفتی تهران یک سری هم به خانوادت و دوستات تو مشهد بزن
_باشه
نازیو بغل کردم دلم براش تنگ میشد.....
در حال بیرون زدن از تالار بودیم به سوی تهران............. به خونه ی آناناس رسیدیم و پیاده شدیم از خونه خودمون بزرگتر بود ولی یکم...... و از خونه خودمون گل گیاهاش بیشتر بود تنها فرقشم این بود این خونه حیاطش استخر داشت مال ما داخل خونه حیاط پر گل و گیاه و درخت بود رفتیم سمت خونه و خیلی سرد پرسیدم اتاقی که قراره توش بخوابم کجاست
اناناس_طبقه دوم داخل راهرو اتاق دوم اتاق مشترک
رفتم داخل اتاق و در و بستم با بغض گوشیمو برداشتم و به هادی پیام دادم براش همه چیو تعریف کردم و گفتم به زودی بهم میرسیم که گوشیم کشیده شد اصلا حواسم نبود که چه موقع اومد داخل
و مهرشاد با اخم به گوشی زل زده بود
مهری_دیگه نمیتونی به اون دوست پسر آشغالت برسی
گوشیو زد دیوار شکست
و به سمتم هجوم آورد و منو خیلی بد تر از بابام زد که همه جام کبود شد آخر خسته شد ولو شد رو تخت و خوابید اومدم رو زمین دلم نمیخواست با اون رو یک تخت باشم و تا صبح گریه کردم ساعت پنج و خورده ایی بود که آلارم گوشیش زنگ خورد خودم و زدم به خواب روی زمین صدای خش خش تخت و خاموش شدن آلارم اومد مطمئن شدم بیداره چند لحظه بعد حس کردم نفساش تو صورتمه بعد از چند ثانیه دستش رفت پشت کمرم و بعد خودمو تو آسمون حس کردم بعد منو گذاشت رو تخت و رفت و در هم بست چشمام و باز کردم لباس عروسم خونی بود از بس که منو به کتک و تازیانه گرفت درد داشتم
به سختی بلند شدم تا لباس عوض کنم کمد دیواری رو درش رو باز کردم یک عالمه لباس دخترونه همش هم لختی یکدونه لباس بیرونی هم نبود انگار اینجا هم نمیتونم برم بیرون من این لباسا رو عمرن جلوی اون مرتیکه بپوشم مگه اینکه خواب ببینه
رفتم سمت کمد دیواری آناناس فکم باز شد چقدر لباس داشت همش هم کت شلوار البته اونا فکر کنم مال بیرونش بود لباس تو خونه هاشو نگا کردم همش مشکی دلم کت شلوار خواست اون خوشگلشو در آوردم که سرمه آبی بود پوشیدمشون خیلی ازم بزرگ بود یکی از کمربندای خودم و به شلوارم بستم که نیوفته بعد یکم از آستین شلوار رو دادم بالا بعد تو آینه رو نگاه کردم خدایی خیلی خوب بهم میومد حیف پسر نیستم اگه بودم از همشون خوشتیپ تر بودم
رفتم بیرون و کسی تو حال نبود رفتم طبقه پایین یک چیزی بخورم بعدش دنبال تلفن بگردم رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال و باز کردم هیچی به دلم ننشست بیخیالش شدم در یخچال و بستم و رفتم بیرون دنبال تلفن بگردم تو حال رو که دیدم خندم اومد حتی تو خونه هم کمی از حیاط نداشت اینجا هم گل و گیاه داشت معلومه خوشش میاد داشتم میرفتم طبقه هارو قشنگ بگردم که یک خانوم نسبتن جوان دوید سمت آشپزخونه متوجه من نبود تند تند داشت شربت درست میکرد وقتی برگشت که شربت ببره متوجه من شد سری پایین انداخت و گفت_سلام خانوم صبحتون بخیر و سریع رفت تو راهرو سمت چپ
دنبالش آروم آروم رفتم که منو نبینه بعد رفت تو یکی از اتاقا درش باز بود
منم رفتم تو یک اتاق دیگه کتابخونه بود منم که عاشق کتاب ولی باید دنبال تلفن میگشتم چشمم خورد به یک تلفن رو میز کنار پنجره مثل برق دویدم سمتش به دلیل بزرگ بودن لباس آستین شلوارم اومد پایین و گیر کرد زیر پام داشتم میوفتادم که یکی یقه ام رو گرفت یک انگشت با زمین فاصله داشتم یقه ام داشت به گردنم فشار میآورد
مهرشاد_کتک دیشب کافی نبود؟.....نزار هرچی تلفن تو خونه هست و به خاطر تو جمع کنم
یا خدااااا این اینجا چیکار میکرد مگه نرفت از خونه بیرون با صدا ایی ضعیف گفتم_خفه شدم
یقه ام رو ول کرد و من بلند شدم
مهرشاد_اون لباس منه؟
_آره مال توعه مشکلی داری
اخماش به لبخند تبدیل شد
مهرشاد_لباس منو چرا پوشیدی ببین خرابش کردی تازه خیلی تو این لباس شبیه دلقکایی
حرصم گرفت میخواستم بزنم فکش و بیارم پایین_من اون لباسا رو نمی پوشم
مهرشاد _خب نپوش همینم از سرت زیادیه حالا هم بیا بیرون از اینجا و برو لباس منو دربیار
_درش نمیارمم
اخماش و کشید تو هم و دستم و محکم گرفت و کشید طبقه بالا و برد تو اتاق دستم داشت از جا در میرفت کمد منو باز کرد و یکی رو بدون اینکه نگاه کنه در آورد یک نیم تنه زرد با طرح گلای زرد و با دامن کوتاه از کمد درش آورد و انداخت جلو پاهام
مهرشاد_بیا اینو بپوش لباس منو در بیار
_من نه اینو میپوشم نه اینو در میارم
مهرشاد_نزار از تنت بکنمش لباسمو خراب کردی چروک افتاد
_جرعت داری بیا بکن
سمتم هجوم آورد جاخالی دادم ولی منو گرفت و کتش و درآورد پیرهن سفیدشو محکم چسبیدم و جیغ میزدم دکمه هارو داشت باز میکرد که جیغ زدم
_خودم درش میارم
بلند شد و رفت بیرون و گفت
_بزار سرجاش
لباس و درش آوردم و اون لختیه رو پوشیدم از خودم خجالت کشیدم من باید اینجوری جلوش بگردم؟؟؟؟؟ بعد با خودم گفتم اون چشمش از دخترا پره توجه نمیکنه رفتم پایین و اون خانومه رو دیدم _ببخشید آقا مهرشاد از خونه رفتن؟
خانومه _بله خانوم
_میشه من یک تلفن بزنم به پدر مادرم؟
خانومه_نه خانوم آقا همه ی تلفن های خونه رو جمع کرد و گفت که اینجا کسی حق تلفن کردن رو نداره
داغ کردم مگه اسیر گرفتههه؟؟صدام رو کمی آوردم پایین_میشه برم بیرون؟
خانوم_اقا چیزی در این مورد نگفتن شاید بشه
داشتم ذوق میکردم لباسی از اون خانومه رو قرض گرفتم تاکسی گرفتم و به سوی خونه هادی...... وقتی رسیدم سعی داشتم زود برم خونه مهرشاد همونطور که اون خانوم گفت صبح میره و ساعت ۱۰ شب میاد در خونه رو زدم هادی در و باز کرد و من و کشید تو بغلش گونه ام رو بوسید قضیه شب و براش تعریف کردم بهم گفت
_عیبی نداره
رفتم تو و مادر رو دیدم رفتم و در آغوش کشیدمش با گرمی ازم استقبال کرد هادی دستم و گرفت و برد تو اتاق نشستیم غرق صحبت شدیم ساعت و از گوشی هادی دیدم ۷ بود چند ساعت هم راه بود تا خونه مهرشاد آدرس رو به هادی دادم و گفتم
_دوتا کوچه پایینتر پیاده میشم چون دوربین هست
در رو زدم و خانومه باز کرد سراغ مهرشاد رو گرفتم و گفت نیومده هنوز
با خوشحالی رفتم سمت اتاق و یک آرایش خوشگل کردم ولی ملایم موهام و خرگوشی بستم که شبیه بچه ها شم و رفتم پایین یک چیزی بخورم با همون لباس لختی رفتم از اون خانوم پرسیدم غذا کی آماده میشه؟که گفت حاضره و منتظر آقاس نشستم پشت میز تو بالکن که رو به روش استخر بود سرم و گذاشتم رو میز و منتظر شدم کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم که آبی روم ریخته شد سریع سرم و برداشتم مهرشاد با چشمای خندون نگاهم میکرد خیلی جذاب بود ولی من هادی رو دوست داشتم اخمام رو تو هم کشیدم یک تا ابروشو داد بالا و اشاره به ظرف غذا کرد_کوفت کن
رفت تو اتاق غذامو خوردم و ظرفشو گذاشتم تو سینک ظرفشویی خسته بودم منم رفتم بخوابم مهرشاد سرش تو گوشی و یک سری برگه بود رفتم از تو کمد پتو آوردم انداختم زمین و خوابم برد....................
•••••••••••••••••••
یک هفته گذشت زیاد با مهرشاد حرف نمیزدم سر سنگین بودم وقتی خونه نبود میرفتم خونه هادی امروز هم داشتم میرفتم خونه هادی در زدم و در و باز کرد سریع پریدم بغلش بهش قضیه اونروز که کت مهرشاد و پوشیدم و با وحشی گری ازم گرفت رو تعریف کرده بودم قول داده بود یکی از بهترین کت شلوارشو بهم بده امروز روزش بود کلی شوق داشتم دستم و گرفت و برد سمت اتاقش گذاشته بود تو پلاستیک کت شلوار مشکی بود هیکل هادی بیشتر از مهرشاد به من میخوره
واسه همین اگه کتش رو بپوشم قشنگ میشم با شوق و ذوق پوشیدمش اول به هادی نشونش دادم خوشش اومد بعد به مادر اون هم خوشش اومد و
کلی قربون صدقم رفت با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم ساعت و دیدم دیگه باید میرفتم هادی خواست منو برسونه که گفتم تاکسی میگیرم ازونجا اومدم بیرون هوا تاریک بود ساعت هفت بود چشمم خورد به یک ماشین مدل بالا بنز بود تعجب کردم بنز مشکی تو پایین شهر؟؟؟ بیخیال شدم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه غذا خورده بودم خونه هادی برا همین بلافاصله رفتم تو بالکن که بعدش بخوابم
ساعت ۱۱بود و مهرشاد تازه رسیده بود خونه مگه نباید ۱۰ میومد؟؟؟؟
چقدر دیر وقتی اومد تو حیاط دیدمش داشت ناله میکرد یعنی گریه میکرد چشمام از حدقه بیرون زده بود
داشت گریه میکرددددد؟
اونم مهرشادددد؟
رفتم طبقه پایین خانومه داشت مهرشاد رو آروم میکرد یک بطری شیشه ایی دستش بود که توش نوشیدنی بود مطمئنم مسته رفتم بطری رو ازش بگیرم که محکم پسم زد
_ازم دور شو دختره ی ه.ر.ز.ه خاک تو سر من
مات نگاهش کردم زد هرچی دم دستش بود و شکست خواست هجوم بیاره سمتم مطمئن بودم میخواست کتکم بزنه فرار کردم تو اتاق بغلی و در رو قفل کردم میکوبید به در و داد میزد در و باز کنم نگاهم رفت سمت اتاق یک اتاق پر از مشروب بود تاحالا اتاق سومی رو ندیده بودم همیشه درش قفل بود رفتم یک گوشه و خوابم برد صبح بیدار شدم مهرشاد طبق معمول خونه نبود رفتم حاضر شم از خونه بزنم بیرون در حیاط و که خواستم باز کنم باز نشد
یعنی چییییی قفل بود؟؟؟
رفتم سمت بالکن اونجا هم قفل بود تمام در پنجره هارو چک کردم قفلل بوددددددد یهو دیدم اون خانوم خدمتکارها گوشه خونه زده زیر گریه
_چرا در پنجره قفله
خانومه_اقا خیلی عصبانی شدند وقتی فهمیدن شما از خونه میرین بیرون
_تو بهش گفتی؟؟
خانوم_اخه اونروز اومد خونه دید شما خونه نیستید سراغتون رو گرفت منم گفتم رفتید بیرون و حالا در پنجره هارو بستن که شما جایی نرید کلافه رفتم سمت اتاق و لباسام و درآوردم و رفتم تی وی نگاه کردم تا موقع ایی که مهرشاد بیاد وقتی اومد بدون هیچ نگاهی به من نه سلامی نه علیکی
با خانومه به گرمی دست داد بی توجه بهش کانالا رو جا به جا کردم و یک فیلم ترسناک پیدا کردم
مشغول دیدنش شدم مهرشاد رفت تو اتاق که به کارش برسه منم فیلمم تموم شد همه جا تاریک بود همه خواب بودن بدجور میترسیدم سریع رفتم طبقه بالا و رفتم تو اتاق مهرشاد نبود خودمو پیچیدم چشمام و بستم که خوابم ببره اما صدای بسته شدن در اتاق بغلی اومد .........رفتم زیر پتو ........صدای قدم پا به اتاقم نزدیک شد...... در اتاق باز شد...... چشمام و بستم و با ارز خودم و زدم به خواب ......اومد نشست روی تخت بلند..... شدم و جیغ زدم ....دیدم مهرشاده دهنم و گرفت_هیییس سرم درد میکنه چته صداتو انداختی تو حلقت؟
_ترسیدمممممم
پوزخندی زد _خیلی بچه ایی
پتو رو از روم کشید منم رفتم گوشه ترین قسمت تخت خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم مهرشاد منو محکم بغل گرفته و غرق خوابه نگاهش کردم الحق که خوشگل بود موهای مشکی لختش ریخته بود رو پیشونیش
خواستم بلند شم نتوانستم تکونش دادم از خواب پرید و منو پس زد عجباااااا دستی به صورتش زد و رفت پایین منم چند دقیقه بعد بلند شدم رفتم پایین داشت صبحونه میخورد تا من رسیدم سرشو انداخته پایین
اخماش تو هم بود یکم سرخ شده بود رفتم نشستم پشت میز که بلند شد و رفت
صبحونمو خوردم همه جا بسته بود برا همین نمیتونستم برم بیرون رفتم طبقه بالا پیش اون سه تا اتاق یعنی اتاق سومی توش چیه دستم رفت رو دستگیره تا خواستم بازش کنم دیدم قفل بود
رفتم تو حال و پله هارو به سمت طبقه سوم دیدم جرقه ایی به سرم زد رفتم لباس پوشیدم و رفتم طبقه سوم خیلی قشنگ تر از طبقه های پایینی بود یک در آهنی کوچیک اونجا بود خودشه در پشت بوم
رفتم و در رو باز کردم از اون همه ارتفاع سرم گیج رفت یک پله کشیده شده بود به بالا ازش رفتم بالا خونه ازون بالا خیلی قشنگ بود حالا چطور باید میرفتم تو حیاط
رفتم لبه ساختمون و پایین و نگاه کردم هر طبقه یک عالمه بالکن داشت خونه هم جای پا داشت میتونستم برم پایین پاهام رو با دقت گذاشتم رو قسمت های بر آمده خونه و رفتم رسیدم به بالکن اول همینطوری با احتیاط رفتم به طبقه اول (اینکارو هیچوقت انجام ندید بعضی اوقات خوش شانس نیستیم)
وارد حیاط شدم طوری که باغبان منو نبینه رفتم سمت در قفل بود مجبور شدم از اون هم بالا برم تونسته بودم فرار کنم
سریع رفتم خونه هادی
بغلم گرفت باز همه چیو براش تعریف کردم با چشمای غم زده نگاهم کرد به مادر سلام کردم خیلی خسته بودم دلم فقط هادیو میخواست رفت برام آب میوه آورد و منم با ولع خوردم خیلی خوابم گرفت
نشستیم تو اتاقش منو کشید بغلش و دراز کشید کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم...........
از جا پریدم ساعت ۹ بود یک ساعت دیگه مهرشاد میومد خواستم بلند شم زیر شکمم به شدت درد گرفت ولی هادی خیلی طبیعی بود و گفت چیزی نیست منو رسوند خونه ساعت ۱۱ شده بود هادی سریع رفت که ناخودآگاه در باز شد مهرشاد با اخم بهم نگاه میکرد و گفت_کدوم گوری بودی
_به تو چه تو رو سننه به تو هیچ ربطی نداره تو هیچکی من نیستی جز یک همسر اجباری انتخاب اشتباهی کردم که اونروز اومدم خونه
چشماش پر غم شد کتشو از رو مبل برداشت و از خونه زد بیرون
در و محکم کوبید خانومه اومد سمتم و گفت_شما نباید اینطور با آقا حرف میزدید بیخیال رفتم تو اتاقم زیر شکمم خیلی درد میکرد...............
••••••••••••••••
یک هفته گذشت مهرشاد نگاهمم نمیکرد منم این یک هفته حالم خوب نبود از موقعی که رفتم خونه هادی هر روز حالم بد میشد نمیتونستم غذا بخورم و بالا می آوردم ولی مهرشاد کلا ندیده بود
ولی امشب وقتی اومد خونه یک نگاه سردی بهم انداخت و ولو شد رو مبل خانوم برام میوه آورد تا گذاشتم دهنم حالم بد شد و سریع رفتم سمت دستشویی که دیدم مهرشاد با نگرانی بهم نگاه میکنه
مهرشاد _حالت خوبه؟
_آره ممنون
................دو سه روز گذشته بود مهرشاد نمیرفت شرکت منم همش حالت تهوع داشتم و دلم شیرینی میخواست آخر کلافه شد و منو زوری برد دکتر
دکتر یک نگاهی با لبخند بهم انداخت یک دستمال کاغذی برداشت و گفت مبارک باشه شما باردارید
چشمام از حدقه داشت میزد بیرونننن چطور ممکنه بچه از مهرشاد نمیتونه باشه پس از کیه؟؟؟؟ هادیییییی؟؟؟ نههههه
دکتر_جواب آزمایش ررو به همسرتون دادیم
با تنه پته گفتم_ممنون
حالا بدبخت میشم رفتم بیرون مهرشاد با چشمای شکسته بهم نگاه کرد بعد کم کم اخماش رفت تو هم دستم و کشید و از بیمارستان برد بیرون پرتم کرد تو ماشین و مثل...رانندگی میکرد وقتی رسیدیم پرتم کرد تو خونه
انگار توپ فوتبالم
مهرشاد _خاک تو سرت
_چتههههه
مهرشاد _این بچه از کیه
خودمو به نفهمی زدم و گفتم_ منظورت چیه شوهرم کیه تویی دیگه
مهری_من خر نیستم خودتم خوب میدونی از من نیست........(یکم فکر کرد) از اون مرتیکه است مگه نه؟
_منظورت چیه
مهری _همون پسره هادی
چشمام گشاد شد از کجا میدونست
مهری _میدونستم
یک کشیده خوابوندم تو گوشم و دستم و کشید منو برد تو یک از اتاقهای طبقه پایین درش هم قفل کرد اشکام سرازیر شد چند دقیقه دیگه صدا در خونه محکم کوبیده شد
باورم نمیشه هادی چطور میتونست اینکارو باهام کنه؟ فردا باید ببینمش و حقش و بزارم کف دستش همونجا خوابم برد که نور خورشید چشمم و اذیت کرد
صبح شده بود در اتاق و باز کردم قفلش و باز کرده بود؟؟
چشمم به حال پذیرایی خورد چقدر شیشه شکستههههه؟؟
دیدم خانوم داره جارو میزنه همشو
پنجره هارو مهرشاد باز کرده بود یعنی دیگه ازادم؟ دیدم خودش داره صبحونه میخوره اخماش هم تو همه تا منو دید سلام داد سر تکون دادم چرا این شکلی شده غذام و خوردم که غذاش تموم شد
و از خونه زد بیرون دوباره لباسام و تنم کردم تا برم حق هادی و بزارم کف دستش در حال رفتن به خونش بودم که دیدم کلی آدم جلو در ایستادن همشون لباس مشکی پوشیدن داغ کردم یعنی چی؟ رفتم داخل کلی زن ریخته بودن داشتن گریه میکردن چشمم خورد به مادر رفتم در آغوش میکشیدمش داشت گریه میکرد
_مادر چیشده هادی کجاست
مادر_هادی.....
اشکاش نمیزاشتن حرف بزنه_هادی چی
مادر_بچم و کشتن مانیا کشتن بچم و دخترم تک پسرمممم دیگه تو این دنیا نیستش
خشکم زده بود اشک تو چشمام حلقه شد تا تونستم زار زدم مادر سعی داشت آرومم کنه دستی کشید رو سرم
مادر _بهتره بری عزیزم خودتو ناراحت نکن کاریه که شده هعیییی هادیم
و شروع به گریه کرد کلی دلداریش دادم دیگه مجبور شدم برم از اونجا روسریم رو مرتب کردم و از در زدم بیرون یک بنز مشکی جلو در بود و مهرشاد بهش تکیه داده بود با گریه رفتم سمتش در ماشین و باز کرد و منو هول داد داخل
هق هق میزدم نشست تو ماشین و شروع به حرکت کرد
مهرشاد_کم اشک تمساح بریز مرد رفت راحت شدیم
_کشتنش
خیلی خونسرد گفت_ چه جالب
_کار تو بود نه؟
مهری_من بهت هشدار داده بودم بعدم تو نباید گریه کنی
_چرا
مهری _اون حاملت کرده خیلی احمقی نفهمیدی ازت سوع استفاده میکرده فقط برای ثروتت
چشمام گشاد شد
پوزخندی زد باورم نمیشه_تو از کجا میدونی گفت_رفیقم راجبش تحقیق کرده اون به دخترای پولدار نزدیک میشد و ازشون پول به جیب میزد ولی از تو پولی گیرش نیامد و تلافی کرد
باورم نمیشد چی میشنیدم شکسته بودم مهری رو بغل کردم و تو بغلش زار زدم مهری هول شد
مهری_سر رانندگیم ها
زار زدم دستش رفت تو موهام آروم میزد به پشتم
مهری_ بچه رو میخوای چیکار کنی
_نگهش میدارم
مهری_چیییییی؟؟؟؟ حالت خوبه اجازه نمیدم
_این یک بچست و جون داره مثل تو بیرحم نیستم این بچه گناهی نکرده
دیگه چیزی نگفت دوباره سرم و گزاشتم و گریه کردم درسته بهم کلک زده بود اما دوستش داشتم رسیدیم خونه به سختی بلند شدم مهری در و باز کرد خانومه اومد استقبال _خیلی خوش اومدین آقا و خانوم
مهری_ممنون خانوم زنگنه
عه زنگنس؟؟؟این همه مدت خانوم صداش میکردم مهری ولو شد رو مبل
_امروز سر کار نمیری؟
مهری_نه......میخوای برم؟....مثل اینکه وقتی نیستم خیلی بهت خوش میگذره
_هیچی بیخیال
رفتم تو اتاق و تا تونستم زار زدم
•••••••••••••••••••
۱سال گذشت و من دخترمو دنیا آوردم اسمش هانا گذاشتم.......بعد اون اتفاق فکر کردم بدون هادی میتونم تحمل کنم اما نمیتونستم و هر روز براش گریه میکردم مهری این وضعمو میدید باهام مهربون بود ولی چه فایده اون عشقمو ازم گرفت مهری وقتی میدید حالم داغونه رفت و هانا رو داد دست داداشش و زنش که ازش مراقبت کنم و وقتی وضع من بهتر شد بچه رو برگردونه دیگه نمیخواستم به زندگی ادامه بدم رو تخت بودم و و زار میزدم تخت طبق معمول خیس بود رفتم سمت بالکن ........
«مهری»:امروز یکم زود داشتم میرفتم خونه یک حسی بهم میگفتی برگرد خونه مانیا همش گریه میکرد اگه میفهمیدم اینطور میشه خودمو میکشتم تا یک بار اشکاشو نبینم تو راه خونه بودم که تلفنم زنگ خورد خانوم زنگنه بود
_الو
زنگنه_اقا خواهش میکنم سریع بیاید خونه
_چیشده باز رفته بیرون؟
زنگنه_نخیر آقا رو بالکن هستن میخوان خودکشی کنن
سر جام خشک شدم بعد به خودم اومدم و سریع گاز دادم سمت خونه در و باز کردم مانیا رو روی بالکن دیدم داشت اشک میریخت داشت انتخاب میکرد بپره یا نه...باید جلوی این انتخاب اشتباه رو بگیرم من بدون مانیا نمیتونم سریع رفتم بالا دیدم زنگنه پشت دره اتاقه و در قفل
_مانیا این بی صاحاب و باز کن
.....جواب نمیداد محکم میکوبیدم به در یک صدا از داخل اومد مانیا_خدافظ
داغ کردم با تمام توانم کوبیدم به در و در شکست دستم درد گرفت مانیا داشت قدم بر میداشت و اون یکی پاش رو جلو برد و.... سریع دویدم از بالکن آویزون شدم به سختی کشیدمش بالا دستم درد میکرد بدجور ولی مانیا مهمتر بود مانیا تو بغلم داشت گریه میکرد گزاشتمش رو زمین مانیا_چرا نزاشتی بمیرم چرا نزاشتی خلاص شم
بغض گلوم و گرفت_مانیا تو رو جون هرکی دوست داری من غلط کردم تو رو خدا هرکاری بگی میکنم فقط بس کن
نگاهی پر از نفرت بهم انداخت قلبم آتیش میگرفت
مانیا_ازادم کن
اخمام و کشیدم تو هم بدون مانیا نمیتونستم بغلش کردم
_یک چیز دیگه اینو نمیتونم اصلا
مانیا _پس برو بمیر
قلبم آتیش گرفت تیر میکشید کاش یکم عشقی که به اون حرومزاده داشت و به من داشت کاش یکم عاشق من بود بلند شدم رفتم رو نرده های چوبی بالکن داشتم میپریدم که گفت نه نور ایستادم و نگاهش کردم
مانیا_جدی نگفتم بیا پایین
رفتم پایین ...مانیا_چرا انقدر اذیتم میکنی؟چرا کتکم میزنی؟
داغ کردممم من دو بار بیشتر روش دست بلند نکردم یکی اون موقع که با اون ناسزا چت میکرد یکی هم اونموقعه که از اون حرومزاده باردار بود
با صدای عصبی گفتم_من کی تو رو اذیت کردم هرکاری کردم برا خوشحالی تو بود میرفتی خونه ی اون حروم خور با خیال اینکه فکر میکردی من چیزی نمیدونم ولی من همشو میدونستم اون موقع که تو داخل خونش میخندیدی من اون بیرون قلبم شکسته بود ازش حامله شدی دلم میخواست همون داخل بیمارستان خودمو آتیش بزنم و دست روت بلند نکنم و فقط یک سیلی خوردی که هرچی جای من بود تو رو هم با هادی جونت میفرستاد اون دنیا خواستی بچه رو نگه داری چیزی نگفتم حتی سعی میکردم بهت نزدیک نشم که تو حس بدی پیدا نکنی اونوقت میگی کتکت زدم یا اذیتت کردم اصلا طعم واقعی کتک و چشیدی طعم اذیت رو چشیدی
فکر کنم چشمام قرمز شده بود رگ گردنم بیرون زده بود دستش و گرفتم و از بالکن بیرون آوردمش و در بالکن بستم رفت رو تخت نشست
مانیا_من متاسفم اگه کتکم هم میزدی حق داشتی انتخاب اشتباهی کردم که اونروز بهش زنگ زدم ولی نمیدونستم قراره باهات ازدواج کنم وگرنه هیچوقت این کارو نمیکردم جلو چشمت با یکی دیگه قرار میزاشتم ببخشید راست میگی هرکس دیگه ایی بود منو میکشت ولی باور کن اگه میدونستم پدرامون قرار گذاشته بودن باهات ازدواج کنم اینکارو نمیکردم ولی پدر من چیزی بهم نگفته بود
با مظلومیت زل زد تو چشمام باید بهش حق میدادم ۱۷ سالش بود و یک اشتباهی کرد تو این سن خیلی از دخترا دوست پسر داشتن رفتم و بغلش کردم
_میدونی دوست ندارم ؟
سرش و آورد بالا نگاه عجیبی انداخت
_ولی دیوونه وار عاشقتم؟؟
یکم تو شوک بود و بغلم کرد و سرش و گذاشت رو سینم یکم ریز خندید و گفت_راستش منم دفعه اولی که دیدمت ازت خوشم اومد داخل تولد نازی خیلی خوشتیپ بودی
_منم دفعه اول ازت خوشم اومد
مانیا_تولد نازی؟
_نه جای دیگه
مانیا_تعریف میکنی
_حسشو ندارم
مانیا_تورو خدا
_خب باشه دفعه اولی که دیدمت تو شرکت بابات بود و خیلی ازت خوشم اومد بعد کلی تحقیق فهمیدم دختر رییس شرکتی چند وقت بعد فهمیدم عاشقت شدم و به لطف خدا شرکتتون داشت برشکست میشد با بابام صحبت کردم ازینه عاشق شده بودم خوشحال بود و قبول کرد شرکتتون رو نجات بده در عوض از بابات خواست تا باهام ازدواج کنی و بعدش الانیه که میبینی
مانیا_اها شبیه رمانا راستی مهری؟
_جانم
مانیا_هادی یک مادر داشت که مریض بود کسیو ندارن ازش مراقبت کنن فقط هادی بود که اونم.......میشه بیاریش اینجا اگه بیاریش قول میدم دیگه هادیو فراموش کنم و مهرشاد خودمون و بچسبم
بی چون و چرا قبول کردم و مانیا و بردم سمت خونه ننه اون حروم زاده مانیا رفت داخل و چند دقیقه بعد وسیله های حاج خانوم رو برداشت گذاشت تو ماشین بعد برا حاج خانوم در باز کرد و اون نشست سلام عرض کردم و سرم و از شرم انداختم پایین
رفتیم خونه و یک اتاق اختصاص دادم به حاج خانوم و به زنگنه سفارش کردم مراقبش باشه
چند روز بعد گذشت مانیا دیگه گریه نمیکرد و این منو خوشحال میکرد و ازم خواست که هانا رو برگردونم خونه ....منم هانا رو آوردم خونه پیش مانیا و مادر بزرگش خیلی دلم میخواست مانیا ازم یک بچه داشته باشه
داشتیم چهار نفری شام میخوردیم غذام تموم شد رفتم تو اتاقم
«مانیا»:مهری رفت طبقه بالا مادر هم غذاش تموم شد و تشکر کرد و رفت تو اتاقش بخوابه با مهری بردیمش دکتر و عملش کردن دیگه داشت خوب میشد غذای هانا رو دادم و بردمش تو اتاق خوشگل با ست زرد خوابوندمش و رفتم اتاق خودم مهری دراز کشیده بود با دیدن من دستش و باز کرد و منم از خدا خواسته رفتم بغلش خیلی ساکت بودیم و من دیگه گریه نمیکردم
_مهری؟
با صدا خسته ایی گفت_جان دلم
_اون اتاقه توش چی هست؟
مهری_کدوم اتاق؟
_همون که درش قفله
مهری_تورو سننه
رفتم و گونه اش رو بوسیدم لبخند اومد رو لباش و منو گرفت و سریع کشید ولو شدم رو تخت سرم دقیقا رو به رو سرش بود لباش و آورد نزدیک و گزاشتم رو برام و ازم جدا شد
_میشه؟
مهری_حالا که جیگرم حال آوردی اره میشه
با ذوق بلند شدم و رو به رو اتاق سوم ایستادم مهری اومد و کلید انداخت توش در رو باز کرد و برق رو روشن کرد از چیزی که دیدم ذوق زده شدم کلی قاب عکس از من بود قبل ازدواجم تا بعد ازدواج بعد ازدواج رو وقتی حواسم نبود گرفته خیلی عکسا قشنگ بودن یک عالمه عروسک هم تو اتاق بود بیشترش خرس بود
مهری_دیگه دید زدن بسه بیا بیرون
رفتم بیرون در رو قفل کرد و منو بلند کرد برد تو اتاق با ست سفیدمون منو انداخت رو تخت و گفت_ نمیخوای برام دوتا فسقلی بیاری که دخترم تنها نمونه
خنده ایی سر دادم صورتم و غرق بوسه کرد و......
•••••••••
دو سال گذشت و من سه تا بچه داشتم دوتا دو قلو مهران و مهراد دوتا پسر شیطون خوشگل با پوست سفید و لپ های آویزان هانا سه ساله بود با موهای قهوه ایی و چشمای عسلی ماه پسرام هم چشمای مشکی جفت باباشون مهری هیچ وقت به روم نمیآورد که هانا بچه ی خودش نیست اون رو مثل دختر خودش دوست داشت و فرقی نمیزاشت بچه ها رو خوابوندم و رفتم به سوی بغل مهری و بغلش کردم و نشستیم باهم دیدن فیلم ترسناک بد جور میترسیدم و مهری و بغل گرفته بودم
فردا تولدم بود قرار بود همه رو دعوت کنیم از مامان و بابام مانی و مونا و نازی و خیلیای دیگه مهری بنز مشکیش و فروخته بود و یک لامبور گینی مشکی خریده بود همش تو فاز مشکیه هدیه تولد منم زود تر از همه داد یک بی ام و سفید رنگ خوشگله
فیلم ترسناک تموم شد چراغا خاموش بود از ترس مهری رو گرفته بودم بغل داشت با موهام ور میرفتم که شروع کرد برام آهنگ خواندن
مهری_به یاد تو نفس میکشم کار دله
تو نمیری از یاد من کار دله
یا که جدایی من و تو چه مشکله
کار دله که شب و روز بی تابم...
کار دله که شب روز غمگینم
آخرشم از عشق تو میمیرم
نفس نفس به یاد تو من کار دله
تمام دنیای منی تو کار دله
نفسم؟؟؟؟.....خیلی دوست دارم♥️
لبخندی رو لبام اومد _منم خیلی دوست دارم تو زندگیم انتخاب اشتباهی کردم ولی خدا با آوردن تو داخل زندگیم منو نجات داد
به عشق باور دارم
من بهت باور دارم یک انتخاب درست و بدون پشیمونی🖤
«پایان»
و تا آخر عمر به عشق پایبندم.........🖤
اسم من مانیاس یک دختر احساساتی حواس پرت
اطرافیانم میگن بعضی اوقات گیج میزنم
من ۱۷ سالمه یک خواهر کوچیک ۱۵ ساله و یک داداش ۲۴ساله دارم مانی و مونا......
تا حالا عاشق نشدم ......
و حس عشق تجربه نکردم و از عشق چیزی نمیدونستم و یک انتخاب اشتباه کردم تا این که........
تو خواب ناز بودم مامانم جیغ بنفشی زد از خواب مثل برق پریده ها با موهای ژولیده رفتم طبقه پایین ببینم چی شده که مامانم با اخمای تو هم رفته نگاهم میکرد
_چیشده؟
مامان_بویی حس نمیکنی مهندس؟
یک بوی سوخته دماغم و اذیت میکرد تازه فهمیدم چیه
_واییییییی نهههههههه کیکمممممم
مامان پوزخندی زد و رفت تو اتاق
حالا باید چیکار میکردم تولد دوستم نازنین بود ما همیشه قرار میزاشتیم تولد همدیگه با دست خودمون کیک بپزیم
این اولین باریه که تو کیکش گند میزنم
باید چیکار میکردم؟
یهو یک جرقه به سرم زد
_فهمیدم باید کیک و چیکار کنم
اومدم خامه مالیش کردم و خوشگل موجگلش کردم.......کارم تموم شد خوب شده بود البته از نظر ظاهری خخخخخخ
حیف نازی نمیدونه چه شاهکاری در انتظارشه.....ساعت و نگاه کردم اوه اوه ۱۱ بود باید میرفتم رفتم اتاقم یک پیرهن خوشگل سفید عروسکی پوشیدم با شلوار جذب سفید یک سال مشکی برداشتم و پوشیدم چتری هام و ریختم بیرون یک آرایش خوشگل هم کردم
_اوووووو چه خوشگل شدم قشنگ میتونم دل ببرم ویییییی.
مامان_چشمم روشن چه غلطاااااا.
_یا خدااا مامان ترسیدم مثل روح ظاهر میشی در بزن عزیز من نزدیک بود قبض روح شم.
مامان_اون چه حرفی بود زدی؟...دور از چشم من اره؟؟؟
_شوخی بود مادر من حالا هم باید برم.
گونشو بوسیدم و زدم بیرون
امشب باید چندتا خاستگار واسه خودم جور کنم خخخ با این شاهکارم و به کیک تو دستم نگاه کردم
رسیدم دم در خونه نازی جونم در زدم و در رو باز کردن به مادرش دست دادم و رو بوسی کردیم رفتم داخل
_اوهههه شت چقدر مهمون دارین؟
نازی_اره اینجور خفن تره
سری تکون دادم و شاهکارم رو دادم دست مامان نازی و به مهمونا نگاه کردم ببینم کدوم خوشگلن که چشمم به یک هلویی افتاد ویییی یک پسر خوشگل با قد متوسط چشم رنگییییییییی
به قول یک آهنگه آخ که دلم آب شد از کجا پیدات شد؟
رو به نازی گفتم_اون چشم رنگیه کیه دل منو برده؟
یکی زد تو سرم
نازی_چشماتو درویش کن آدم به پسر مردم نگاه میکنه؟
_والا دیدن داره فامیلای شما یکی از یکی دراکولا تر هلو بینتون کمه
یکی دیگه زد تو سرم
_چرا زدی؟
نازی_ چون خیلی بیشعوری پسر داییمه
_اووووووو پسر دایی جووون
دوبار شروع کردم اطراف رو دیدن که چشمم خورد دوباره به یکی دیگه چه آناناسی بود انصافا خدایا چرا آنقدر میوه ها زیاد شدن؟ یا من خیلی هول شدم؟
پسره قدش از هلومون بلند تر بود ولی یکم
چشم ابرو مشکی اوووف چهره جاذاب
نازی_ چته باز چشمات شده اندازه کاسه آش عمم؟
_اون اناناسه کیه؟
نازی_کدوم؟
_اونی که چشم ابرو مشکیه
نازی_پسر خالمه
_پس شما فقط از خانواده مادری خوشگلین
نازی_ای درد بگیری....حالا کشته مرده کدومی؟
_نمیدونم و اکنون: میون دوتا دلبر من دو دلم کدوم ور؟
نازی_باز فاز آهنگا گل کرد
_فکر کنم ثریا جون
رفتیم رو مبل نشستیم که چپ چپ نگاهم کرد
نازی_ثریااااااا چیه ؟کیه؟
_مگه آهنگه رو نشنیدی میگه آخه اسمش ثریاس چشاش همرنگ دریاست
یهو زد زیر خنده و گفت خیلی خلی به خدا بعدم کلی بگو بخند کردیم و من رفتم دستشویی دستام و بشورم دیدم صدا تولدت مبارک میاد
یا خدا نوبت کیک شدهههههه خخ
قراره شاهکارم رو ببینن داشتم لحظه شماری میکردم که صدا جیغ نازی در بیاد
۱. ۲. ۳. ۴....... همونطور که حدس زده بودم صدا جیغش بلند شد
حالا وقتش بود برم بیرون با پرویی تمام رفتم بیرون که دیدم نازی سرخ شده از خشم عجب غلطی کردم
نازی_اینو که سوزوندی انقدر بی ارزشم که کیک سوخته اوردی؟
آخی دلم سوخت
_ببخشید حواسم نبود کیک سوخت. دیگه نفهمیدم باید چیکار کنم و خامه مالیش کردم معلوم نشه نفهمی.
سرم رو انداختم پایین که دلش بسوزه که یهو همه زدن زیر خنده نازی با خنده بهم گفت_خو احمق جون چرا نرفتی بخری.
عههههه راست میگفتااا چرا به فکر خودم نرسید به قول خودش چشمام شده بود اندازه کاسه آش عمش.....هلو یهو بلند شد
هلو_میرم کیک بگیرم نگران نباشید
نازی_خیلی نگران بودیم لطف میکنی
بعد هلو با خنده بیرون رفت
مهمونی تموم شده بود باید برمیگشتم خونه بابام بد جور از دستم شاکی بود حق داشت تا این وقت شب خونه دوستم بودم باید هم شاکی و نگران باشه میدونستم الان همشون خوابن با خودم کلید آورده بودم از خونه نازی زدم بیرون و در حال رفتن به خونه بودم که پشت سرم صدای قدم یکی رو شنیدم داشت تعقیبم میکرد قدم هام و تند کردم......قدم هاش تند شد.... سریع دویدم...اون هم دوید ......داشتم نفس کم میاوردم و سرعتم کم شد که دستی رفت رو شونه هام جیغ بنفشی زدم که یکی گفت_آروم باشید مانیا خانوم منم مهرشاد
_مهرشاد کدوم م.............
میخواستم بگم کدوم میمونیه که قیافشو دیدم و حرفم و خوردم آناناس بود چشاش شده بود کاسه آش عمه نازی برا اینکه ضایع بازی نشه حرفم و ادامه دادم با اندکی تغییر_کدوم مومنیه؟
آناناس_پسر خاله نازی خانوم هستم
_الحق که آناناسی
چشماش باز درشت شد گند زدم به خدا از دهنم در رفت
_منظورم از آناناس اینه که با ادبید
نگاهی بهم انداخت که یعنی خر خودتی و به حرفش ادامه داد_داشتم میرفتم سمت ماشین که شما رو دیدم داشتید میدویدید که کلیدتون افتاد
تازه یادم افتاد کلیدم نیس خدا خیرش بده
دستشو دراز کرد که کلید بهم بده نگاهش خیلی خاص بود تو افق محو بود کلید و خواستم ازش بگیرم که اصلا ولش نمیکرد
_اممم چیره میشه کلید و بدید؟
تازه به خودش اومد و گفت_کسی نیست برسونتتون؟
_نه تنها میرم
آناناس_پس خواهش میکنم اجازه بدید برسونمتون
بی چون و چرا نشستم تو ماشینش
همش ریز ریز نگاهم میکرد انگار میخواست سوالی بپرسه بعد از کلی دست دست کردن حرفشو زد_راستی بابای شما چه کارس؟
_صاحب شرکته
آناناس_وضعتون خوبه دیگه نه؟
_اره خوبه
آناناس _شرکتتون در حال برشکست شدن نیست یعنی؟
_چرا این سوال و میپرسی؟....نکنه مشکل مالی یا چیزی داری؟.....ولی فکر نمیکنم داشته باشی ازاین بنز مشکیتون اینطور معلومه
پوزخندی زد یکم مکث کرد و گفت_مشکل مالی که ندارم ولی پدرت یک راز بزرگی رو ازت مخفی کرده
داشتم شاخ در می آوردم با تنه پته گفتم_چی؟
آناناس _نمیخوام ذهنتو در گیر کنم فعلا از زندگیت لذت ببر که قراره زندگی مزخرفت به کلی تغییر کنه
اصلا منظورشون نمیفهمیدم تو شوک بودم که گفت_رسیدیم
باز موهای تنم سیخ شد من که بهش آدرسی ندادم از کجا خونمون رو بلد بود؟
پیاده شدم و یک حسی گفت ازش بپرسم
_راستی من بهت هیچ آدرسی ندادم از کجا بلد بودی؟
آناناس سری به چپ راست تکون داد پوزخند زد و رفت .....وااااااا هیچ جواب سوالم هم نداد ایییش
••••••••••••••••••
همه چی ساکت گرم و نرم بود که مونا همه چی رو زهر مارم کرد یک زره خوابیدم و بس که جیغ زد
مونا_پاشو دیگه ساعت ۱۲ شد
_برو بزار بخوابممممم
رفت و در اتاق و بست خدا رو شکر ول کن بود رفتم ادامه خواب ناز شیرینم که یکی اب یخ رو ریخت روم از جام پریدم دیدم مونا هر هر میخنده
_مرض داریییییی؟
مونا_تا تو باشی هر وقت صدات میکنم بیدار شی بلند شو مریم اومده با هم بریم بیرون
هعیییی حاضر شدم و رفتم پیش دختر عموم مریم که با هم بریم خرید یک لباس برای مریم که برای عروسی یکی از اقوام مامانش بپوشه
کلی مغازه ها رو گشتیم ولی لباسی مد نظر مریم نرفت خداییی سلیقه اش هیچ جا پیدا نیست
آخر سر چشمش خورد به یک لباس خوشگل زرد رنگ خوشگل بود دیگه نمیتونم بگم درست حسابی چجوری بود داشتیم برمیگشتیم که یک پسره گفت_خانم ببخشید
مریم_بله
پسره_دوستم از شما خوشش اومده شمارشو داد بدم بهتون
مریم_اقا بفرمایید مزاحم نشید من دوست پسر دارم
و مریم مثل موشک از اونجا رفت و من اونجا خشکم زد یک پسر زشت به اون پسر قبلی اومد گفت_ای بابا اینم پرید
میخواستن برگردن که چشم پسر زشته به من افتاد اومد سمتم_سلام من اسمم هادیه اگه خواستی بهم زنگ بزن
شمارش رو گرفت سمتم ولی من خشکم زده بود و عکس العملی نشون ندادم آخر دستش خسته شد گذاشت تو کیفم و رفت وقتی اونا رفتن مریم اومد و دستم و کشید که بریم
مریم_پسره چی گفت بهت؟
تازه به خودم اومدم
_شماره داد گفت اسمش هادیه
مریم_چقدر هم زشت بود پسره ی سیاه سوخته لباسشو دیدی ؟معلومه ازون خیابونی هاست
_اره دیدم ولی شاید وضع مالیش خوب نیست دلیل نمیشه خیابونی باشه.
مریم_هرچی باشه در حد ما نیست چطور میتونه به خودش اجازه بده بهمون شماره بده خجالت نمیکشه اون شماره ایی هم که بهت داد و پاره کن بنداز بره چند سال بعد برات دردسر میشه.
باشه ایی گفتم و رفتیم خونه خیلی خسته بودم بلافاصله رفتم تو اتاقم دوش گرفتم و با همون موهای خیس خوابیدم فردا صبح زود بیدار شدم موهام ژولیده پولیده شده بود رفتم و با کلی سختی شونه زدمش موهام برهنه بود ولی وقتی با موهای خیس میخوابیدم بد جور بهم میچسبید رفتم طبقه پایین بابام که شرکت رفته بود مامانم هم دکتره و الان بیمارستانه خیلی گرسنم بود رفتم یک چیزی بخورم دیدم مانی داره نیمرو میپزه
_سلام داداشی
انگار متوجه من نبود از جا پرید و بعد که منو دید گفت_خدا بکشتت موهای تنم سیخ شد یک اهمی اهومی چیزی
_ببخشید
مانی_بیا ببین چه کردممممم(به نیمروش اشاره کرد)بیا بخور انگشتاتم باهاش میخوری آبجی کوچیکه
خندم گرفته بود بعد یادم افتاد مونا نیستش برا همین پرسیدم_پس مونا کو
مانی_عه عه خوب شد یادم انداختی خوابیده بپر برو بیدارش کن نیم ساعت دیگه دوستاش میان باید باهاشون بره سینما
_تو هم میری؟
مانی_ خب معلومه این همه نون و آب بهتون میدم بعد دلتون میاد بدون من جایی برید؟
_مادر نمونه خخ
میخواستم برم سمت پله ها که مونا رو صدا کنم که مانی گفت_راستی خواهری ناهار با خودت ننه سرش شلوغه
_باشه
در اتاق مونا رو زدم خواب خواب بود مجبور شدم برم تو اتاق از چیزی که دیدم خندم گرفت مونا خوابیده بود رو تخت و موهای قهوه اییش جلو صورتش و گرفته بود بالشت و بغل کرده و بود و تو خواب حرف میزد_خانم تو رو خدا امروز امتحان نگیرین
قهقهه ایی زدم داشت خواب مدرسشو میدید طفلی تو تابستون و داخل خواب هم آرامش نداره
از خنده ی بلندم از جا پرید و کلی ناسزا نثارم کرد باهم رفتیم صبحونه خوردیم بعدش مانی و مونا رفتن سینما و من تنها موندم تازه یاد دیروز افتادم اون پسر زشته بهم شماره داد راستی اسمش چی بود؟
رفتم کیفمو برداشتم شمارش و نوشته بود یعنی زنگ بزنم؟ یا نزنم؟ کدومو انتخاب کنم کار درستیه زنگ بزنم؟ آخر دل و زدم به دریا و زنگ زدم فوقش میخواد رل بزنه دیگه
بعد از دو بوق جواب داد_بله
_سلام من همون دختره تو.......
پسره_اهان آهان همون دختر مو چتری چشم عسلیه
_اسمت چی بود
_هادی ۱۸ سال
یک سال ازم بزرگتر بود.......
••••••••••••••••••
۴ سال گذشت من با هادی دوستم و عاشق همیم امروز هم قراره منو با خودش ببره که مادرش و بهم نشون بده وضع مالیش خوب نبود اصلا خوب نبود دوستام میگن ما بهم نمیخوریم چون من پدرم پولداره اما اون نه الان هم منتظرم بیاد دنبالم تا بریم خونشون داشتم با گوشیم ور میرفتم که یکی بوق زد
هادی_برسونمت خوشگله؟
خنده ایی کردم_مسخره
هادی _سوار شو بریم
سوار شدیم و راه افتادیم...... خونشون خیلی دور بود از خونمون کلی دور شدم اونجایی که داشت منو میبرد خیلی در به داغون بود آخرش جلو در خونه ی خیلی کوچیک ایست کرد پیاده شدیم و کلید انداخت و وارد شدیم اونجا داخل خونه یک پیرزن بود داشت زیر لب چیزی میگفت وارد شدم و سلام دادم با گرمی جوابم رو داد و اشاره کرد پیشش بشینم هادی رفت چایی بریزه و دم گوشم گفت _اسمش حلیمه است.
و رفت حلیمه خانوم نگاهی مهربون بهم انداخت_خوبی دخترم
_ممنون مادر
حلیمه خاتون _چند سالته دخترم؟
_۲۱
حلیمه _هزار ماشاالله دختر قشنگم خدا برا پدر مادرت نگهت داره پدر جان چه کاره هستند؟
_شرکت دارن
حلیمه_وضعتون خوبه ماشالله
_بله متشکر
صداشو آورد پایین_دوستش داری
اشاره به هادی کرد
_بله دارم تموم زندگیمه
حلیمه _میتونه خوشبختت کنه؟از انتخابت راضی هستی
_بله مطمئنم
دوباره لبخند زد_پدرش خیلی وقته مرده و منم مریضم مادر داره یک تنه خرجمون رو میده
بعد دست برد تو گردنش و یک گردنبند فوق العاده زیبا دراورد_دخترم اینو مادر شوهرم اوایل ازدواج داد که من بندازم و در سختی ها با فروشش نجاتمون بده این گردنبند خیلی گرونه
ولی من دلم نیومد بفروشمش بعد مرگ همسرم نگهش داشتم تا بدمش به عروسم.
گردنبند و گرفت سمتم
_مادر جان من نمیتونم اینو قبول کنم
حلیمه _لطفا اگه نگیری ناراحت میشم
ازش گرفتم که هادی با سینی چای اومد و من مشغول خوردن چای شدم تلفنم زنگ خورد مامان بود جواب دادم_الو
مامان _ کدوم گوری هستی
_با دوستم بیرون
مامان_ همین الان بیا خونه مهمون داریم
هول شده بودم و قطع کردم هادی منو با عجله رسوند خونه و رفت........ در رو زدم و مونا باز کرد و منو سریع کشید داخل یک بنز مشکی که برام خیلی آشنا بود داخل حیاط بود رفتیم داخل از چیزی که دیده بودم شوکه شده بودم مهرشااااااد اینجا چی میکرد فکم تا لوزالمعدم باز شد رفتم داخل جمعشون.... شتتتت همه بلند شدن با پدر مادرش و برادرش اومده بود باهاشون دست دادم و مادر مهرشاد منو کشید بغلش_ماشالله ماشاالله عروس گلممممم خوبی عزیزم؟
خودم و ازش جدا کردم
موهای تنم سیخ شد عروسسسس؟؟ نشستم رو مبل بعد کلی حرف زدن.....
بابا_خب اگر اجازه بدید پسرتون با دختر خانوم بنده کمی صحبت کنن دخترم مهرشاد جان رو به اتاقت راهنمایی کن با حرص بردمش اتاقم و دست به سینه ایستادم
_فکر نمیکردم شمارو اینجا ببینم
آناناس پوزخندی زد_حالا که دیدی
_چرا اومدی؟ ....... فکر میکنی بهت جواب مثبت میدم؟؟؟ نخیر آقا کورخوندی.....
پوزخندش به قهقهه تبدیل شد_سوپرایییز ....گفته بودم زندگی مزخرفت روزی به کلی تغییر میکنه نگفتم؟
_اجازه نمیدم
آناناس _دست خودت نیست این ازدواج اجباره و باید صورت بگیره
چشمام از حدقه زد بیرون_من تورو دوست ندارم
اخماش رفت تو هم_چه داشته باشی چه نداشته باشی بابات با بابای من قرار گذاشتن در برابر نجات دادن شرکتش من با تو ازدواج کنم
چییییییی نجات دادن شرکتتتتت؟ بابا چطور تونست این قرار رو بزاره؟؟؟
اشکام سرازیر شد با شصتش پاکشون کرد _گریه نکن با گریه هیچی درست نمیشه
و رفت طبقه پایین اشکام و پاک کردم و منم رفتم داشتن روز عقد و عروسی رو تعیین میکردن و قرار شد عروسی و عقد رو با هم بگیرن «به اسرار بابای آناناس» ..........وقتی رفتن با خشم به بابام گفتم_چطور تونستی تک دخترتون رو بدی به یک گرگ خیابونی
صورتم یهو سوخت بابام با یک سیلی خیلی محکم خوابونددم گوشم
بابا_هرکاری میکنم به خاطر توعه اگه اون قرار و نمیزاشتم الان گوشه خیابون بودیم
_من نمیخوام باهاش ازدواج کنم من یکی دیگه رو دوست دارم
چشماش از خشم سرخ شدن
بابا_چه زری زدی
دهنم و محکم بستم اشک ریختم
_هیچی به خدا
هجوم آورد سمتم و تا جون داشت منو به باد کتک گرفت مامان و مانی و مونا گریه میکردن
بابا رو به مامان گفت _چند بار گفتم نزار این دخترت با کسی رفت و آمد کنه به جز دختر خاله مهرشاد چند بار گفتم بیا تحویل بگیر دختر نکبتتو
و هولم داد سمت مبل و گوشیم و گرفت و رفت داخلش با دیدن زنگ ها و پیامای هادی اخماشو کشید تو هم و باز تا نفس داشت منو کتک زد منو انداخت تو اتاق و در رو به روم قفل کرد و تمام راه های ارتباطم با همه رو قطع کرد تا ازدواجم با آناناس صورت بگیره
سه روز تو اون اتاق بودم دیوونه شده بودم در قفل قفل بود فقط برام آب و غذا میزاشتن انگار اسیر گرفته بودن دلم برا هادی یک زره شده بود سرم و گرفته بودم بین دوتا دستم و پنجره اتاق باز بود و نسیمی به موهام میزد که یک موشک کاغذی اومد تو اتاقم با کنجکاوی بازش کردم
پنجره رو نگاه کردم هادی ایستاده بود و با نگرانی چشم دوخته بود بهم سریع رفتم کاغذ خودکار آوردم و با بغض شروع به نوشتن کردم(سلام........... منم هادی خیلی دلم برات تنگ شده مانیا کجایی تلفنت خاموشه!!!!!!!)
کاغذ و به شکل موشک در آوردم و انداختم پایین چند خیره شدم به پنجره داشت رو کاغذ یک چیزی مینوشت و بعد چند لحظه پرتش کرد سمت اتاقمسلام عزیزم واقعا متاسفم پدرم سالها پیش با پدر پسر خاله دوستم قرار گذاشته وقتی که پدرش شرکت بابام رو نجات داد من با پسرش ازدواج کنم سعی کردم جلوشو بگیرم حتی قضیه تو رو گفتم اونا منو کتک زدن و راه ارتباطم و بستن ببخشید🖤
پنجره رو نگاه کردم داشت گریه میکرد و بهم زل زده بود با چشمای اشکی نگاهش کردم که بالاخره رفت دوباره تو تختم زار زدم سه روز بعدش منو زوری بردن آرایشگاه تا امادم کنن برای عروسی حتی لباس عروس و حلقه رو بدون وجود من خریدن دخترای دیگه همه خریدای عروسیشون با خودشونه بعد من.... اشک از چشمام سرازیر شد که آرایشگر گفت_گریه نکن خانومم میکاپت خراب میشه اشکام رو پاک کردم کارش تموم شد و گفت نگاه بنداز ببین چطوره نگاهی به خودم کردم خیلی عالی بود لنز آبی برام گذاشته بودن خیلی خوب بود دوباره بغض گلوم و گرفت ولی با فکر اینکه امشب گوشی میدن دستم تا به هادی زنگ بزنم بغضم و خوردم و لباس عروسم پوشیدم خوشگل بود همه خانوما ازم تعریف میکردم و من تشکر میکردم وقتی که آناناس اومد و من بدون اینکه نگاهش کنم سوار ماشین شدم و بدون هیچ حرفی رفتیم سمت باغی که اونجا قرار بود عروسی گرفته بشه همه بهمون تبریک میگفتن نازی بغلم کردفکرشو نمیکردم چطور بدون تو سر کنم؟؟؟ من دوست دارم سعی میکنم فراموشت کنم ولی بدون من همیشه عاشقت میمونم
نازی_ببخشید بهت نگفتم وگرنه ازم متنفر میشدی
مامان بابام سنگ تموم گذاشته بودن
فامیلا کلی تبریک گفتن.........آخر مجلس شد بابا و مامان و مونا و مانی رو بغل کردم
بابا_معذرت میخوام دخترم اما به نفعته دلمون برات تنگ میشه وقتی رفتی تهران یک سری هم به خانوادت و دوستات تو مشهد بزن
_باشه
نازیو بغل کردم دلم براش تنگ میشد.....
در حال بیرون زدن از تالار بودیم به سوی تهران............. به خونه ی آناناس رسیدیم و پیاده شدیم از خونه خودمون بزرگتر بود ولی یکم...... و از خونه خودمون گل گیاهاش بیشتر بود تنها فرقشم این بود این خونه حیاطش استخر داشت مال ما داخل خونه حیاط پر گل و گیاه و درخت بود رفتیم سمت خونه و خیلی سرد پرسیدم اتاقی که قراره توش بخوابم کجاست
اناناس_طبقه دوم داخل راهرو اتاق دوم اتاق مشترک
رفتم داخل اتاق و در و بستم با بغض گوشیمو برداشتم و به هادی پیام دادم براش همه چیو تعریف کردم و گفتم به زودی بهم میرسیم که گوشیم کشیده شد اصلا حواسم نبود که چه موقع اومد داخل
و مهرشاد با اخم به گوشی زل زده بود
مهری_دیگه نمیتونی به اون دوست پسر آشغالت برسی
گوشیو زد دیوار شکست
و به سمتم هجوم آورد و منو خیلی بد تر از بابام زد که همه جام کبود شد آخر خسته شد ولو شد رو تخت و خوابید اومدم رو زمین دلم نمیخواست با اون رو یک تخت باشم و تا صبح گریه کردم ساعت پنج و خورده ایی بود که آلارم گوشیش زنگ خورد خودم و زدم به خواب روی زمین صدای خش خش تخت و خاموش شدن آلارم اومد مطمئن شدم بیداره چند لحظه بعد حس کردم نفساش تو صورتمه بعد از چند ثانیه دستش رفت پشت کمرم و بعد خودمو تو آسمون حس کردم بعد منو گذاشت رو تخت و رفت و در هم بست چشمام و باز کردم لباس عروسم خونی بود از بس که منو به کتک و تازیانه گرفت درد داشتم
به سختی بلند شدم تا لباس عوض کنم کمد دیواری رو درش رو باز کردم یک عالمه لباس دخترونه همش هم لختی یکدونه لباس بیرونی هم نبود انگار اینجا هم نمیتونم برم بیرون من این لباسا رو عمرن جلوی اون مرتیکه بپوشم مگه اینکه خواب ببینه
رفتم سمت کمد دیواری آناناس فکم باز شد چقدر لباس داشت همش هم کت شلوار البته اونا فکر کنم مال بیرونش بود لباس تو خونه هاشو نگا کردم همش مشکی دلم کت شلوار خواست اون خوشگلشو در آوردم که سرمه آبی بود پوشیدمشون خیلی ازم بزرگ بود یکی از کمربندای خودم و به شلوارم بستم که نیوفته بعد یکم از آستین شلوار رو دادم بالا بعد تو آینه رو نگاه کردم خدایی خیلی خوب بهم میومد حیف پسر نیستم اگه بودم از همشون خوشتیپ تر بودم
رفتم بیرون و کسی تو حال نبود رفتم طبقه پایین یک چیزی بخورم بعدش دنبال تلفن بگردم رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال و باز کردم هیچی به دلم ننشست بیخیالش شدم در یخچال و بستم و رفتم بیرون دنبال تلفن بگردم تو حال رو که دیدم خندم اومد حتی تو خونه هم کمی از حیاط نداشت اینجا هم گل و گیاه داشت معلومه خوشش میاد داشتم میرفتم طبقه هارو قشنگ بگردم که یک خانوم نسبتن جوان دوید سمت آشپزخونه متوجه من نبود تند تند داشت شربت درست میکرد وقتی برگشت که شربت ببره متوجه من شد سری پایین انداخت و گفت_سلام خانوم صبحتون بخیر و سریع رفت تو راهرو سمت چپ
دنبالش آروم آروم رفتم که منو نبینه بعد رفت تو یکی از اتاقا درش باز بود
منم رفتم تو یک اتاق دیگه کتابخونه بود منم که عاشق کتاب ولی باید دنبال تلفن میگشتم چشمم خورد به یک تلفن رو میز کنار پنجره مثل برق دویدم سمتش به دلیل بزرگ بودن لباس آستین شلوارم اومد پایین و گیر کرد زیر پام داشتم میوفتادم که یکی یقه ام رو گرفت یک انگشت با زمین فاصله داشتم یقه ام داشت به گردنم فشار میآورد
مهرشاد_کتک دیشب کافی نبود؟.....نزار هرچی تلفن تو خونه هست و به خاطر تو جمع کنم
یا خدااااا این اینجا چیکار میکرد مگه نرفت از خونه بیرون با صدا ایی ضعیف گفتم_خفه شدم
یقه ام رو ول کرد و من بلند شدم
مهرشاد_اون لباس منه؟
_آره مال توعه مشکلی داری
اخماش به لبخند تبدیل شد
مهرشاد_لباس منو چرا پوشیدی ببین خرابش کردی تازه خیلی تو این لباس شبیه دلقکایی
حرصم گرفت میخواستم بزنم فکش و بیارم پایین_من اون لباسا رو نمی پوشم
مهرشاد _خب نپوش همینم از سرت زیادیه حالا هم بیا بیرون از اینجا و برو لباس منو دربیار
_درش نمیارمم
اخماش و کشید تو هم و دستم و محکم گرفت و کشید طبقه بالا و برد تو اتاق دستم داشت از جا در میرفت کمد منو باز کرد و یکی رو بدون اینکه نگاه کنه در آورد یک نیم تنه زرد با طرح گلای زرد و با دامن کوتاه از کمد درش آورد و انداخت جلو پاهام
مهرشاد_بیا اینو بپوش لباس منو در بیار
_من نه اینو میپوشم نه اینو در میارم
مهرشاد_نزار از تنت بکنمش لباسمو خراب کردی چروک افتاد
_جرعت داری بیا بکن
سمتم هجوم آورد جاخالی دادم ولی منو گرفت و کتش و درآورد پیرهن سفیدشو محکم چسبیدم و جیغ میزدم دکمه هارو داشت باز میکرد که جیغ زدم
_خودم درش میارم
بلند شد و رفت بیرون و گفت
_بزار سرجاش
لباس و درش آوردم و اون لختیه رو پوشیدم از خودم خجالت کشیدم من باید اینجوری جلوش بگردم؟؟؟؟؟ بعد با خودم گفتم اون چشمش از دخترا پره توجه نمیکنه رفتم پایین و اون خانومه رو دیدم _ببخشید آقا مهرشاد از خونه رفتن؟
خانومه _بله خانوم
_میشه من یک تلفن بزنم به پدر مادرم؟
خانومه_نه خانوم آقا همه ی تلفن های خونه رو جمع کرد و گفت که اینجا کسی حق تلفن کردن رو نداره
داغ کردم مگه اسیر گرفتههه؟؟صدام رو کمی آوردم پایین_میشه برم بیرون؟
خانوم_اقا چیزی در این مورد نگفتن شاید بشه
داشتم ذوق میکردم لباسی از اون خانومه رو قرض گرفتم تاکسی گرفتم و به سوی خونه هادی...... وقتی رسیدم سعی داشتم زود برم خونه مهرشاد همونطور که اون خانوم گفت صبح میره و ساعت ۱۰ شب میاد در خونه رو زدم هادی در و باز کرد و من و کشید تو بغلش گونه ام رو بوسید قضیه شب و براش تعریف کردم بهم گفت
_عیبی نداره
رفتم تو و مادر رو دیدم رفتم و در آغوش کشیدمش با گرمی ازم استقبال کرد هادی دستم و گرفت و برد تو اتاق نشستیم غرق صحبت شدیم ساعت و از گوشی هادی دیدم ۷ بود چند ساعت هم راه بود تا خونه مهرشاد آدرس رو به هادی دادم و گفتم
_دوتا کوچه پایینتر پیاده میشم چون دوربین هست
در رو زدم و خانومه باز کرد سراغ مهرشاد رو گرفتم و گفت نیومده هنوز
با خوشحالی رفتم سمت اتاق و یک آرایش خوشگل کردم ولی ملایم موهام و خرگوشی بستم که شبیه بچه ها شم و رفتم پایین یک چیزی بخورم با همون لباس لختی رفتم از اون خانوم پرسیدم غذا کی آماده میشه؟که گفت حاضره و منتظر آقاس نشستم پشت میز تو بالکن که رو به روش استخر بود سرم و گذاشتم رو میز و منتظر شدم کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم که آبی روم ریخته شد سریع سرم و برداشتم مهرشاد با چشمای خندون نگاهم میکرد خیلی جذاب بود ولی من هادی رو دوست داشتم اخمام رو تو هم کشیدم یک تا ابروشو داد بالا و اشاره به ظرف غذا کرد_کوفت کن
رفت تو اتاق غذامو خوردم و ظرفشو گذاشتم تو سینک ظرفشویی خسته بودم منم رفتم بخوابم مهرشاد سرش تو گوشی و یک سری برگه بود رفتم از تو کمد پتو آوردم انداختم زمین و خوابم برد....................
•••••••••••••••••••
یک هفته گذشت زیاد با مهرشاد حرف نمیزدم سر سنگین بودم وقتی خونه نبود میرفتم خونه هادی امروز هم داشتم میرفتم خونه هادی در زدم و در و باز کرد سریع پریدم بغلش بهش قضیه اونروز که کت مهرشاد و پوشیدم و با وحشی گری ازم گرفت رو تعریف کرده بودم قول داده بود یکی از بهترین کت شلوارشو بهم بده امروز روزش بود کلی شوق داشتم دستم و گرفت و برد سمت اتاقش گذاشته بود تو پلاستیک کت شلوار مشکی بود هیکل هادی بیشتر از مهرشاد به من میخوره
واسه همین اگه کتش رو بپوشم قشنگ میشم با شوق و ذوق پوشیدمش اول به هادی نشونش دادم خوشش اومد بعد به مادر اون هم خوشش اومد و
کلی قربون صدقم رفت با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم ساعت و دیدم دیگه باید میرفتم هادی خواست منو برسونه که گفتم تاکسی میگیرم ازونجا اومدم بیرون هوا تاریک بود ساعت هفت بود چشمم خورد به یک ماشین مدل بالا بنز بود تعجب کردم بنز مشکی تو پایین شهر؟؟؟ بیخیال شدم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه غذا خورده بودم خونه هادی برا همین بلافاصله رفتم تو بالکن که بعدش بخوابم
ساعت ۱۱بود و مهرشاد تازه رسیده بود خونه مگه نباید ۱۰ میومد؟؟؟؟
چقدر دیر وقتی اومد تو حیاط دیدمش داشت ناله میکرد یعنی گریه میکرد چشمام از حدقه بیرون زده بود
داشت گریه میکرددددد؟
اونم مهرشادددد؟
رفتم طبقه پایین خانومه داشت مهرشاد رو آروم میکرد یک بطری شیشه ایی دستش بود که توش نوشیدنی بود مطمئنم مسته رفتم بطری رو ازش بگیرم که محکم پسم زد
_ازم دور شو دختره ی ه.ر.ز.ه خاک تو سر من
مات نگاهش کردم زد هرچی دم دستش بود و شکست خواست هجوم بیاره سمتم مطمئن بودم میخواست کتکم بزنه فرار کردم تو اتاق بغلی و در رو قفل کردم میکوبید به در و داد میزد در و باز کنم نگاهم رفت سمت اتاق یک اتاق پر از مشروب بود تاحالا اتاق سومی رو ندیده بودم همیشه درش قفل بود رفتم یک گوشه و خوابم برد صبح بیدار شدم مهرشاد طبق معمول خونه نبود رفتم حاضر شم از خونه بزنم بیرون در حیاط و که خواستم باز کنم باز نشد
یعنی چییییی قفل بود؟؟؟
رفتم سمت بالکن اونجا هم قفل بود تمام در پنجره هارو چک کردم قفلل بوددددددد یهو دیدم اون خانوم خدمتکارها گوشه خونه زده زیر گریه
_چرا در پنجره قفله
خانومه_اقا خیلی عصبانی شدند وقتی فهمیدن شما از خونه میرین بیرون
_تو بهش گفتی؟؟
خانوم_اخه اونروز اومد خونه دید شما خونه نیستید سراغتون رو گرفت منم گفتم رفتید بیرون و حالا در پنجره هارو بستن که شما جایی نرید کلافه رفتم سمت اتاق و لباسام و درآوردم و رفتم تی وی نگاه کردم تا موقع ایی که مهرشاد بیاد وقتی اومد بدون هیچ نگاهی به من نه سلامی نه علیکی
با خانومه به گرمی دست داد بی توجه بهش کانالا رو جا به جا کردم و یک فیلم ترسناک پیدا کردم
مشغول دیدنش شدم مهرشاد رفت تو اتاق که به کارش برسه منم فیلمم تموم شد همه جا تاریک بود همه خواب بودن بدجور میترسیدم سریع رفتم طبقه بالا و رفتم تو اتاق مهرشاد نبود خودمو پیچیدم چشمام و بستم که خوابم ببره اما صدای بسته شدن در اتاق بغلی اومد .........رفتم زیر پتو ........صدای قدم پا به اتاقم نزدیک شد...... در اتاق باز شد...... چشمام و بستم و با ارز خودم و زدم به خواب ......اومد نشست روی تخت بلند..... شدم و جیغ زدم ....دیدم مهرشاده دهنم و گرفت_هیییس سرم درد میکنه چته صداتو انداختی تو حلقت؟
_ترسیدمممممم
پوزخندی زد _خیلی بچه ایی
پتو رو از روم کشید منم رفتم گوشه ترین قسمت تخت خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم مهرشاد منو محکم بغل گرفته و غرق خوابه نگاهش کردم الحق که خوشگل بود موهای مشکی لختش ریخته بود رو پیشونیش
خواستم بلند شم نتوانستم تکونش دادم از خواب پرید و منو پس زد عجباااااا دستی به صورتش زد و رفت پایین منم چند دقیقه بعد بلند شدم رفتم پایین داشت صبحونه میخورد تا من رسیدم سرشو انداخته پایین
اخماش تو هم بود یکم سرخ شده بود رفتم نشستم پشت میز که بلند شد و رفت
صبحونمو خوردم همه جا بسته بود برا همین نمیتونستم برم بیرون رفتم طبقه بالا پیش اون سه تا اتاق یعنی اتاق سومی توش چیه دستم رفت رو دستگیره تا خواستم بازش کنم دیدم قفل بود
رفتم تو حال و پله هارو به سمت طبقه سوم دیدم جرقه ایی به سرم زد رفتم لباس پوشیدم و رفتم طبقه سوم خیلی قشنگ تر از طبقه های پایینی بود یک در آهنی کوچیک اونجا بود خودشه در پشت بوم
رفتم و در رو باز کردم از اون همه ارتفاع سرم گیج رفت یک پله کشیده شده بود به بالا ازش رفتم بالا خونه ازون بالا خیلی قشنگ بود حالا چطور باید میرفتم تو حیاط
رفتم لبه ساختمون و پایین و نگاه کردم هر طبقه یک عالمه بالکن داشت خونه هم جای پا داشت میتونستم برم پایین پاهام رو با دقت گذاشتم رو قسمت های بر آمده خونه و رفتم رسیدم به بالکن اول همینطوری با احتیاط رفتم به طبقه اول (اینکارو هیچوقت انجام ندید بعضی اوقات خوش شانس نیستیم)
وارد حیاط شدم طوری که باغبان منو نبینه رفتم سمت در قفل بود مجبور شدم از اون هم بالا برم تونسته بودم فرار کنم
سریع رفتم خونه هادی
بغلم گرفت باز همه چیو براش تعریف کردم با چشمای غم زده نگاهم کرد به مادر سلام کردم خیلی خسته بودم دلم فقط هادیو میخواست رفت برام آب میوه آورد و منم با ولع خوردم خیلی خوابم گرفت
نشستیم تو اتاقش منو کشید بغلش و دراز کشید کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم...........
از جا پریدم ساعت ۹ بود یک ساعت دیگه مهرشاد میومد خواستم بلند شم زیر شکمم به شدت درد گرفت ولی هادی خیلی طبیعی بود و گفت چیزی نیست منو رسوند خونه ساعت ۱۱ شده بود هادی سریع رفت که ناخودآگاه در باز شد مهرشاد با اخم بهم نگاه میکرد و گفت_کدوم گوری بودی
_به تو چه تو رو سننه به تو هیچ ربطی نداره تو هیچکی من نیستی جز یک همسر اجباری انتخاب اشتباهی کردم که اونروز اومدم خونه
چشماش پر غم شد کتشو از رو مبل برداشت و از خونه زد بیرون
در و محکم کوبید خانومه اومد سمتم و گفت_شما نباید اینطور با آقا حرف میزدید بیخیال رفتم تو اتاقم زیر شکمم خیلی درد میکرد...............
••••••••••••••••
یک هفته گذشت مهرشاد نگاهمم نمیکرد منم این یک هفته حالم خوب نبود از موقعی که رفتم خونه هادی هر روز حالم بد میشد نمیتونستم غذا بخورم و بالا می آوردم ولی مهرشاد کلا ندیده بود
ولی امشب وقتی اومد خونه یک نگاه سردی بهم انداخت و ولو شد رو مبل خانوم برام میوه آورد تا گذاشتم دهنم حالم بد شد و سریع رفتم سمت دستشویی که دیدم مهرشاد با نگرانی بهم نگاه میکنه
مهرشاد _حالت خوبه؟
_آره ممنون
................دو سه روز گذشته بود مهرشاد نمیرفت شرکت منم همش حالت تهوع داشتم و دلم شیرینی میخواست آخر کلافه شد و منو زوری برد دکتر
دکتر یک نگاهی با لبخند بهم انداخت یک دستمال کاغذی برداشت و گفت مبارک باشه شما باردارید
چشمام از حدقه داشت میزد بیرونننن چطور ممکنه بچه از مهرشاد نمیتونه باشه پس از کیه؟؟؟؟ هادیییییی؟؟؟ نههههه
دکتر_جواب آزمایش ررو به همسرتون دادیم
با تنه پته گفتم_ممنون
حالا بدبخت میشم رفتم بیرون مهرشاد با چشمای شکسته بهم نگاه کرد بعد کم کم اخماش رفت تو هم دستم و کشید و از بیمارستان برد بیرون پرتم کرد تو ماشین و مثل...رانندگی میکرد وقتی رسیدیم پرتم کرد تو خونه
انگار توپ فوتبالم
مهرشاد _خاک تو سرت
_چتههههه
مهرشاد _این بچه از کیه
خودمو به نفهمی زدم و گفتم_ منظورت چیه شوهرم کیه تویی دیگه
مهری_من خر نیستم خودتم خوب میدونی از من نیست........(یکم فکر کرد) از اون مرتیکه است مگه نه؟
_منظورت چیه
مهری _همون پسره هادی
چشمام گشاد شد از کجا میدونست
مهری _میدونستم
یک کشیده خوابوندم تو گوشم و دستم و کشید منو برد تو یک از اتاقهای طبقه پایین درش هم قفل کرد اشکام سرازیر شد چند دقیقه دیگه صدا در خونه محکم کوبیده شد
باورم نمیشه هادی چطور میتونست اینکارو باهام کنه؟ فردا باید ببینمش و حقش و بزارم کف دستش همونجا خوابم برد که نور خورشید چشمم و اذیت کرد
صبح شده بود در اتاق و باز کردم قفلش و باز کرده بود؟؟
چشمم به حال پذیرایی خورد چقدر شیشه شکستههههه؟؟
دیدم خانوم داره جارو میزنه همشو
پنجره هارو مهرشاد باز کرده بود یعنی دیگه ازادم؟ دیدم خودش داره صبحونه میخوره اخماش هم تو همه تا منو دید سلام داد سر تکون دادم چرا این شکلی شده غذام و خوردم که غذاش تموم شد
و از خونه زد بیرون دوباره لباسام و تنم کردم تا برم حق هادی و بزارم کف دستش در حال رفتن به خونش بودم که دیدم کلی آدم جلو در ایستادن همشون لباس مشکی پوشیدن داغ کردم یعنی چی؟ رفتم داخل کلی زن ریخته بودن داشتن گریه میکردن چشمم خورد به مادر رفتم در آغوش میکشیدمش داشت گریه میکرد
_مادر چیشده هادی کجاست
مادر_هادی.....
اشکاش نمیزاشتن حرف بزنه_هادی چی
مادر_بچم و کشتن مانیا کشتن بچم و دخترم تک پسرمممم دیگه تو این دنیا نیستش
خشکم زده بود اشک تو چشمام حلقه شد تا تونستم زار زدم مادر سعی داشت آرومم کنه دستی کشید رو سرم
مادر _بهتره بری عزیزم خودتو ناراحت نکن کاریه که شده هعیییی هادیم
و شروع به گریه کرد کلی دلداریش دادم دیگه مجبور شدم برم از اونجا روسریم رو مرتب کردم و از در زدم بیرون یک بنز مشکی جلو در بود و مهرشاد بهش تکیه داده بود با گریه رفتم سمتش در ماشین و باز کرد و منو هول داد داخل
هق هق میزدم نشست تو ماشین و شروع به حرکت کرد
مهرشاد_کم اشک تمساح بریز مرد رفت راحت شدیم
_کشتنش
خیلی خونسرد گفت_ چه جالب
_کار تو بود نه؟
مهری_من بهت هشدار داده بودم بعدم تو نباید گریه کنی
_چرا
مهری _اون حاملت کرده خیلی احمقی نفهمیدی ازت سوع استفاده میکرده فقط برای ثروتت
چشمام گشاد شد
پوزخندی زد باورم نمیشه_تو از کجا میدونی گفت_رفیقم راجبش تحقیق کرده اون به دخترای پولدار نزدیک میشد و ازشون پول به جیب میزد ولی از تو پولی گیرش نیامد و تلافی کرد
باورم نمیشد چی میشنیدم شکسته بودم مهری رو بغل کردم و تو بغلش زار زدم مهری هول شد
مهری_سر رانندگیم ها
زار زدم دستش رفت تو موهام آروم میزد به پشتم
مهری_ بچه رو میخوای چیکار کنی
_نگهش میدارم
مهری_چیییییی؟؟؟؟ حالت خوبه اجازه نمیدم
_این یک بچست و جون داره مثل تو بیرحم نیستم این بچه گناهی نکرده
دیگه چیزی نگفت دوباره سرم و گزاشتم و گریه کردم درسته بهم کلک زده بود اما دوستش داشتم رسیدیم خونه به سختی بلند شدم مهری در و باز کرد خانومه اومد استقبال _خیلی خوش اومدین آقا و خانوم
مهری_ممنون خانوم زنگنه
عه زنگنس؟؟؟این همه مدت خانوم صداش میکردم مهری ولو شد رو مبل
_امروز سر کار نمیری؟
مهری_نه......میخوای برم؟....مثل اینکه وقتی نیستم خیلی بهت خوش میگذره
_هیچی بیخیال
رفتم تو اتاق و تا تونستم زار زدم
•••••••••••••••••••
۱سال گذشت و من دخترمو دنیا آوردم اسمش هانا گذاشتم.......بعد اون اتفاق فکر کردم بدون هادی میتونم تحمل کنم اما نمیتونستم و هر روز براش گریه میکردم مهری این وضعمو میدید باهام مهربون بود ولی چه فایده اون عشقمو ازم گرفت مهری وقتی میدید حالم داغونه رفت و هانا رو داد دست داداشش و زنش که ازش مراقبت کنم و وقتی وضع من بهتر شد بچه رو برگردونه دیگه نمیخواستم به زندگی ادامه بدم رو تخت بودم و و زار میزدم تخت طبق معمول خیس بود رفتم سمت بالکن ........
«مهری»:امروز یکم زود داشتم میرفتم خونه یک حسی بهم میگفتی برگرد خونه مانیا همش گریه میکرد اگه میفهمیدم اینطور میشه خودمو میکشتم تا یک بار اشکاشو نبینم تو راه خونه بودم که تلفنم زنگ خورد خانوم زنگنه بود
_الو
زنگنه_اقا خواهش میکنم سریع بیاید خونه
_چیشده باز رفته بیرون؟
زنگنه_نخیر آقا رو بالکن هستن میخوان خودکشی کنن
سر جام خشک شدم بعد به خودم اومدم و سریع گاز دادم سمت خونه در و باز کردم مانیا رو روی بالکن دیدم داشت اشک میریخت داشت انتخاب میکرد بپره یا نه...باید جلوی این انتخاب اشتباه رو بگیرم من بدون مانیا نمیتونم سریع رفتم بالا دیدم زنگنه پشت دره اتاقه و در قفل
_مانیا این بی صاحاب و باز کن
.....جواب نمیداد محکم میکوبیدم به در یک صدا از داخل اومد مانیا_خدافظ
داغ کردم با تمام توانم کوبیدم به در و در شکست دستم درد گرفت مانیا داشت قدم بر میداشت و اون یکی پاش رو جلو برد و.... سریع دویدم از بالکن آویزون شدم به سختی کشیدمش بالا دستم درد میکرد بدجور ولی مانیا مهمتر بود مانیا تو بغلم داشت گریه میکرد گزاشتمش رو زمین مانیا_چرا نزاشتی بمیرم چرا نزاشتی خلاص شم
بغض گلوم و گرفت_مانیا تو رو جون هرکی دوست داری من غلط کردم تو رو خدا هرکاری بگی میکنم فقط بس کن
نگاهی پر از نفرت بهم انداخت قلبم آتیش میگرفت
مانیا_ازادم کن
اخمام و کشیدم تو هم بدون مانیا نمیتونستم بغلش کردم
_یک چیز دیگه اینو نمیتونم اصلا
مانیا _پس برو بمیر
قلبم آتیش گرفت تیر میکشید کاش یکم عشقی که به اون حرومزاده داشت و به من داشت کاش یکم عاشق من بود بلند شدم رفتم رو نرده های چوبی بالکن داشتم میپریدم که گفت نه نور ایستادم و نگاهش کردم
مانیا_جدی نگفتم بیا پایین
رفتم پایین ...مانیا_چرا انقدر اذیتم میکنی؟چرا کتکم میزنی؟
داغ کردممم من دو بار بیشتر روش دست بلند نکردم یکی اون موقع که با اون ناسزا چت میکرد یکی هم اونموقعه که از اون حرومزاده باردار بود
با صدای عصبی گفتم_من کی تو رو اذیت کردم هرکاری کردم برا خوشحالی تو بود میرفتی خونه ی اون حروم خور با خیال اینکه فکر میکردی من چیزی نمیدونم ولی من همشو میدونستم اون موقع که تو داخل خونش میخندیدی من اون بیرون قلبم شکسته بود ازش حامله شدی دلم میخواست همون داخل بیمارستان خودمو آتیش بزنم و دست روت بلند نکنم و فقط یک سیلی خوردی که هرچی جای من بود تو رو هم با هادی جونت میفرستاد اون دنیا خواستی بچه رو نگه داری چیزی نگفتم حتی سعی میکردم بهت نزدیک نشم که تو حس بدی پیدا نکنی اونوقت میگی کتکت زدم یا اذیتت کردم اصلا طعم واقعی کتک و چشیدی طعم اذیت رو چشیدی
فکر کنم چشمام قرمز شده بود رگ گردنم بیرون زده بود دستش و گرفتم و از بالکن بیرون آوردمش و در بالکن بستم رفت رو تخت نشست
مانیا_من متاسفم اگه کتکم هم میزدی حق داشتی انتخاب اشتباهی کردم که اونروز بهش زنگ زدم ولی نمیدونستم قراره باهات ازدواج کنم وگرنه هیچوقت این کارو نمیکردم جلو چشمت با یکی دیگه قرار میزاشتم ببخشید راست میگی هرکس دیگه ایی بود منو میکشت ولی باور کن اگه میدونستم پدرامون قرار گذاشته بودن باهات ازدواج کنم اینکارو نمیکردم ولی پدر من چیزی بهم نگفته بود
با مظلومیت زل زد تو چشمام باید بهش حق میدادم ۱۷ سالش بود و یک اشتباهی کرد تو این سن خیلی از دخترا دوست پسر داشتن رفتم و بغلش کردم
_میدونی دوست ندارم ؟
سرش و آورد بالا نگاه عجیبی انداخت
_ولی دیوونه وار عاشقتم؟؟
یکم تو شوک بود و بغلم کرد و سرش و گذاشت رو سینم یکم ریز خندید و گفت_راستش منم دفعه اولی که دیدمت ازت خوشم اومد داخل تولد نازی خیلی خوشتیپ بودی
_منم دفعه اول ازت خوشم اومد
مانیا_تولد نازی؟
_نه جای دیگه
مانیا_تعریف میکنی
_حسشو ندارم
مانیا_تورو خدا
_خب باشه دفعه اولی که دیدمت تو شرکت بابات بود و خیلی ازت خوشم اومد بعد کلی تحقیق فهمیدم دختر رییس شرکتی چند وقت بعد فهمیدم عاشقت شدم و به لطف خدا شرکتتون داشت برشکست میشد با بابام صحبت کردم ازینه عاشق شده بودم خوشحال بود و قبول کرد شرکتتون رو نجات بده در عوض از بابات خواست تا باهام ازدواج کنی و بعدش الانیه که میبینی
مانیا_اها شبیه رمانا راستی مهری؟
_جانم
مانیا_هادی یک مادر داشت که مریض بود کسیو ندارن ازش مراقبت کنن فقط هادی بود که اونم.......میشه بیاریش اینجا اگه بیاریش قول میدم دیگه هادیو فراموش کنم و مهرشاد خودمون و بچسبم
بی چون و چرا قبول کردم و مانیا و بردم سمت خونه ننه اون حروم زاده مانیا رفت داخل و چند دقیقه بعد وسیله های حاج خانوم رو برداشت گذاشت تو ماشین بعد برا حاج خانوم در باز کرد و اون نشست سلام عرض کردم و سرم و از شرم انداختم پایین
رفتیم خونه و یک اتاق اختصاص دادم به حاج خانوم و به زنگنه سفارش کردم مراقبش باشه
چند روز بعد گذشت مانیا دیگه گریه نمیکرد و این منو خوشحال میکرد و ازم خواست که هانا رو برگردونم خونه ....منم هانا رو آوردم خونه پیش مانیا و مادر بزرگش خیلی دلم میخواست مانیا ازم یک بچه داشته باشه
داشتیم چهار نفری شام میخوردیم غذام تموم شد رفتم تو اتاقم
«مانیا»:مهری رفت طبقه بالا مادر هم غذاش تموم شد و تشکر کرد و رفت تو اتاقش بخوابه با مهری بردیمش دکتر و عملش کردن دیگه داشت خوب میشد غذای هانا رو دادم و بردمش تو اتاق خوشگل با ست زرد خوابوندمش و رفتم اتاق خودم مهری دراز کشیده بود با دیدن من دستش و باز کرد و منم از خدا خواسته رفتم بغلش خیلی ساکت بودیم و من دیگه گریه نمیکردم
_مهری؟
با صدا خسته ایی گفت_جان دلم
_اون اتاقه توش چی هست؟
مهری_کدوم اتاق؟
_همون که درش قفله
مهری_تورو سننه
رفتم و گونه اش رو بوسیدم لبخند اومد رو لباش و منو گرفت و سریع کشید ولو شدم رو تخت سرم دقیقا رو به رو سرش بود لباش و آورد نزدیک و گزاشتم رو برام و ازم جدا شد
_میشه؟
مهری_حالا که جیگرم حال آوردی اره میشه
با ذوق بلند شدم و رو به رو اتاق سوم ایستادم مهری اومد و کلید انداخت توش در رو باز کرد و برق رو روشن کرد از چیزی که دیدم ذوق زده شدم کلی قاب عکس از من بود قبل ازدواجم تا بعد ازدواج بعد ازدواج رو وقتی حواسم نبود گرفته خیلی عکسا قشنگ بودن یک عالمه عروسک هم تو اتاق بود بیشترش خرس بود
مهری_دیگه دید زدن بسه بیا بیرون
رفتم بیرون در رو قفل کرد و منو بلند کرد برد تو اتاق با ست سفیدمون منو انداخت رو تخت و گفت_ نمیخوای برام دوتا فسقلی بیاری که دخترم تنها نمونه
خنده ایی سر دادم صورتم و غرق بوسه کرد و......
•••••••••
دو سال گذشت و من سه تا بچه داشتم دوتا دو قلو مهران و مهراد دوتا پسر شیطون خوشگل با پوست سفید و لپ های آویزان هانا سه ساله بود با موهای قهوه ایی و چشمای عسلی ماه پسرام هم چشمای مشکی جفت باباشون مهری هیچ وقت به روم نمیآورد که هانا بچه ی خودش نیست اون رو مثل دختر خودش دوست داشت و فرقی نمیزاشت بچه ها رو خوابوندم و رفتم به سوی بغل مهری و بغلش کردم و نشستیم باهم دیدن فیلم ترسناک بد جور میترسیدم و مهری و بغل گرفته بودم
فردا تولدم بود قرار بود همه رو دعوت کنیم از مامان و بابام مانی و مونا و نازی و خیلیای دیگه مهری بنز مشکیش و فروخته بود و یک لامبور گینی مشکی خریده بود همش تو فاز مشکیه هدیه تولد منم زود تر از همه داد یک بی ام و سفید رنگ خوشگله
فیلم ترسناک تموم شد چراغا خاموش بود از ترس مهری رو گرفته بودم بغل داشت با موهام ور میرفتم که شروع کرد برام آهنگ خواندن
مهری_به یاد تو نفس میکشم کار دله
تو نمیری از یاد من کار دله
یا که جدایی من و تو چه مشکله
کار دله که شب و روز بی تابم...
کار دله که شب روز غمگینم
آخرشم از عشق تو میمیرم
نفس نفس به یاد تو من کار دله
تمام دنیای منی تو کار دله
نفسم؟؟؟؟.....خیلی دوست دارم♥️
لبخندی رو لبام اومد _منم خیلی دوست دارم تو زندگیم انتخاب اشتباهی کردم ولی خدا با آوردن تو داخل زندگیم منو نجات داد
به عشق باور دارم
من بهت باور دارم یک انتخاب درست و بدون پشیمونی🖤
«پایان»
- سطح رضایت از ناظر
- 5.00 ستاره