***
مریسا
اَ بابا جونم! این چه شرکتی هست؛ فکر کنم رئیس شرکت پیر و خرفت باشه؛ چون معمولا رئیس های این شرکت ها، پیرن، خرفتن یا نق نقو هستن. والا! با لیدی و فاطی وارد شرکت شدیم. دوباره دهنم کف که چه عرض کنم تاید داد بیرون؛ بس که خوشگل و جیگر بود. من که دلم نمیاومد توش قدم بردارم چه برسه به کار کردن. برگشتم سمت اون چلغوزا که دیدم اون ها هم دهن و چشم هاشون از حدقه بیرون زده. با دست هام یک پسگردنی مشتی نثارشون کردم که به خودشون اومدن و یه جیغ فرابنفش رو رد کردن و رسیدن به آبی. وقتی جیغشون تموم شد، گذاشتن دنبالم و منم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو و اونا بدو از پلهها بالا رفتم؛ رسیدم به طبقه آخر که یک فضای باز داشت. چنان می دویدم انگار مدال و جام قهرمانی می دادند. به یکی برخورد کردم؛ ولی همچنان می دویدم. برگشتم و دیدم با فاصله دو متر از من دارن میان و منم غافل از جلو یه دفعه پام به اون یکی گیر کرد و خواستم بیوفتم که دستهایی قدرتمند دورم پیچید و مانع شد. منم اسکل و جوگیر، چشم هام رو محکم به هم فشار می دادم و جیغ میکشیدم. یه دفعه به خودم اومدم و یکی از چشم هام رو باز کردم و دیدم یه پسره با بهت و تعجب داره نگاهم میکنه. منم نامردی نکردم و گفتم:
- ها؟ چیه آدم ندیدی؟!
یکمی نگاهم کرد و گفت:
- چرا دیدم؛ ولی خر انسان نما ندیده بودم که دیدم!
قشنگ با خاک یکسانم کرد که منم پوکر نگاهش کردم.
اَه، چلغوز یالغوز ایش برو بمیر عامو کیلو چندی. دیدم داره بر و بر من رو نگاه میکنه. چیه من و نگاه میکنی؟! آهان، بهترین فرصت واسه انتقام، آروم آروم یکی از پاهام رو بردم نزدیک پاش دیدم هنوز غرقه. یک، دو، سه، بگیر عمو که اومد. پاش رو له کردم چنان جیغی زد که ایمان آوردم پسر دختر نماست:
- دختر خیره سر چه غلطی کردی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- اونی که غلط میکنه تویی.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان