-
- ارسالات
- 906
-
- پسندها
- 1,683
-
- دستآوردها
- 143
-
- مدالها
- 8
-
- سن
- 19
تا حالا آنقدر ضایع نشده بودم که جلو این جوجه شدم؛ آروم بلند شدم و رو به نازلی گفتم:
- بریم نازلی من وقت ندارم!
نازلی گفت:
- کجا بریم؟ مگه قرار نبود بریم دنبال فاطی و لولو؟!
با بیحالی گفتم:
- ولشون کن، خودشون میان.
با لجبازی گفت:
- نه؛ نمیان.
کلافه گفتم:
- هوف، باشه بریم.
با نازلی دوباره وارد شرکت شدیم؛ دوربین کوچیکم رو در آوردم و چند تا عکس گرفتم و گذاشتم توی کیفم. به کارکن های داخل شرکت نگاه کردم؛ هر کدوم مشغول کاری بودن حتی نگاهمونم نکردن. به سمت مدیریت رفتیم. یه چند بار در زدم تا قوم مغول اجازه ورود دادن. وقتی وارد شدیم؛ دک و پوز من و نازلی با کف سرامیک ها یکی شد؛ نویان و نومود و نوید و ماهان و ماکان و لیدی و فاطمه داخل بودن. داشتن می خندیدن یکم فاطی و لولو رو پوکر نگاه کردم. اونا هم از رو نرفتن و بیشتر بگو بخند کردن منم نه گذاشتم نه برداشتم، با لبخند به سمتشون رفتم و یه هاشی نارو زدم به جفتشون که با کله رفتن کف سرامیک ها. من و نازلی هم با غضب نگاهشون کردیم. به خودشون اومدن و سریع بلند شدن و اومدن پیشمون و سرشونم انداختن پایین و هم زمان گفتن:
- مریسا جون ببخش.
تو دلم هرهرهر بهشون خندیدم، ولی در چهره با اخم نگاهشون کردم تا حساب کار دستشون بیاد. دیدم نازلی از خنده سرخ شده و دیگه نمی تونه خودش رو کنترل کنه. بهش علامت دادم؛ با شمارش سه تا بزنیم زیر خنده. یک، دو، سه؛ زدیم زیر خنده، اونا هم با تعجب نگاهمون میکردن منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:
- اسکلتون کردیم.
- بریم نازلی من وقت ندارم!
نازلی گفت:
- کجا بریم؟ مگه قرار نبود بریم دنبال فاطی و لولو؟!
با بیحالی گفتم:
- ولشون کن، خودشون میان.
با لجبازی گفت:
- نه؛ نمیان.
کلافه گفتم:
- هوف، باشه بریم.
با نازلی دوباره وارد شرکت شدیم؛ دوربین کوچیکم رو در آوردم و چند تا عکس گرفتم و گذاشتم توی کیفم. به کارکن های داخل شرکت نگاه کردم؛ هر کدوم مشغول کاری بودن حتی نگاهمونم نکردن. به سمت مدیریت رفتیم. یه چند بار در زدم تا قوم مغول اجازه ورود دادن. وقتی وارد شدیم؛ دک و پوز من و نازلی با کف سرامیک ها یکی شد؛ نویان و نومود و نوید و ماهان و ماکان و لیدی و فاطمه داخل بودن. داشتن می خندیدن یکم فاطی و لولو رو پوکر نگاه کردم. اونا هم از رو نرفتن و بیشتر بگو بخند کردن منم نه گذاشتم نه برداشتم، با لبخند به سمتشون رفتم و یه هاشی نارو زدم به جفتشون که با کله رفتن کف سرامیک ها. من و نازلی هم با غضب نگاهشون کردیم. به خودشون اومدن و سریع بلند شدن و اومدن پیشمون و سرشونم انداختن پایین و هم زمان گفتن:
- مریسا جون ببخش.
تو دلم هرهرهر بهشون خندیدم، ولی در چهره با اخم نگاهشون کردم تا حساب کار دستشون بیاد. دیدم نازلی از خنده سرخ شده و دیگه نمی تونه خودش رو کنترل کنه. بهش علامت دادم؛ با شمارش سه تا بزنیم زیر خنده. یک، دو، سه؛ زدیم زیر خنده، اونا هم با تعجب نگاهمون میکردن منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:
- اسکلتون کردیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: