• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
نام اثر
معماران عشق
نام پدید آورنده
فاطمه کیومرثی
ناظر
خلاصه:
رمان درمورد سه تا دختر ترم اولی هست که بعد رفتن به دانشگاه مجبور میشن تا به مسافرت کاری برن و این یعنی شروع دردسرها و رویارویی با سه تا پسر و شروع اتفاق‌های تلخ و شیرین هست! مسافرتی که فقط روبه‌روی سه تا پسر قرار ندارن، شروع جنگی دوباره، دخترهایی که غافل از فردایی که در انتظارشونه! نمی‌دونند در مقابل چه آدم هایی قرار می‌گیرن! وقتی که شش تا کارکتر سرگرم کارها و اتفاقای روزمره‌شون بودن، دو تا مجنون وارد بازی میشن! یک مجنون برای انتقام و یک مجنون عاشق برای به دست آوردن عشقش! کسی که وارد بازی میشه همه کار می‌کنه برای به دست آوردن عشقش، دست به هر کاری می‌زنه! کسی که به خاطر گذشتش منتظر زمانیه که بتونه آتش انتقام رو توی دلش خاموش کنه و این بهترین فرصت برای همکاری با فرد تازه وارد هست. جنگلی دردسرساز برای دخترا و همچنین سه تا پسر شوم هست و بلاهای خیلی زیادی سرشون میاره و این بین مثلث عشقی به وجود میاد که سرانجامش با خوشی گره می‌خوره... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
جهت اطلاع بیشتر از قوانین تایپ، به تاپیک زیر مراجعه فرمایید: نویسنده‌ی عزیز در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیر مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید: نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار می‌سازد و راه را برایتان هموارتر می‌کند. پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود. پس از گذشت ده پست از رمانتان می‌توانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید. همچنین در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیر مراجعه فرمایید: نکته‌ی قابل توجه: برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و استفاده از علائم نگارشی، به تاپیک‌های تالار ویرایش مراجعه شود. پس از اطمینان یافتن از اتمام رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید: در آخر: نویسنده‌ی گرامی، از کشش حروف و استفاده از الفاظ نادرست و غیراخلاقی در رمان خود اکیداً خود داری کرده و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید. چیزی که نمی‌تواند گفته شود نوشته می‌شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است... اقدامی از سر تا دست! با آرزوی موفقیت‌های روز افزون برای شما • کادر مدیریت تالار کتاب • 🌸​
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
مقدمه:
می‌خواهم
دوستت نداشته باشم
اما... نمی‌توانم
و این تنها جایی‌ست که
خواستن توانستن نیست...
***
«پروا»

تو کافه نشسته بودیم. امروز تولد کیمیا بود و قرار بود سوپرایزش کنیم. چشمم به گارسون افتاد که داشت کیک رو می‌آورد. چشم‌هام گرد شد و هی با ابرو و لب خونی سعی می‌کردم بهش بگم که نیاره، یهو چشمم خورد به دریا که با ایما و اشاره می‌گفت بیار!
من می‌گفتم نیار دریا می‌گفت بیار. ‌آخر نتونستم خودم رو کنترل کنم و از زیر میز با پام به مچ پاش ضربه‌ای زدم که قرمز شد، با لبخند حرصی بهش نگاه کردم که با درد گفت:
- الهی سر قبرت خودم حلوات رو پخش کنم.
گارسون که از حرکات ما کلافه شده بود، توجه‌ای بهمون نکرد و کیک آورد ،کیمیا پشتش به گارسون بود و متوجه نمی‌شد. گارسون کیک رو آورد و ما بلند شدیم شروع کردیم دست زدن که کیمیا با تعجب نگاهمون می‌کرد.
- تولدت مبارک ایشالا فسیل شی عشقم.
درسا:
- تولدت مبارک کیمیا جان!

دریا:
- تولدت مبارک کیمیا جون!

سایه:
- اه اه جمع کنین خودتون‌ رو، توهم چشم‌هات رو جمع کن سه ساعت عین قورباغه شده مثلا تعحب کرده.

کیمیا:
- وای بچه‌ها سوپرایز شدم مرسی که یادتون بود شما بهترین...

هنوز حرفش تموم نشده بود که درسا پرید وسط حرفش و گفت:
- چقد زر می‌زنی خواهر من، فوت کن بریم دنبال کار و زندگی‌مون.

کیمیا پشت چشمی براش نازک کرد و بعد با ذوق به شمع‌ها نگاه کرد و سرش رو برد جلو چشم‌هاش رو بست! می‌خواست شمع‌ها رو فوت کنه که سریع گفتم:
- اول آرزو کن.

بچه‌هام حرف من رو تایید کردن که کیمیا سری تکون داد و با لبخند داشت آرزوهاش رو می‌گفت، نگاهی به موهاش کردم که یک تیکه از موهاش رو کج ریخته بود تو صورتش و بقیه موهاش دورش باز بود. سرش رو خم کرد ژست فوت کردن شمع رو گرفت که موهاش کج شد و به آتیش روی شمع نزدیک شد. اومد فوت کنه که تره‌ای از موهاش آتیش گرفت!

با حیرت داشتم بهش نگاه می‌کردم! بچه ها هم از من دست کمی نداشتن. کیمیا چینی به دماغش داد و چشماش رو باز کرد و گفت:
- بچه ها به نظرتون بوی سوختنی نمیاد؟!

با دیدن تره ای از موش که داشت می‌سوخت، جیغی کشید که به خودمون اومدیم و سعی داشتیم خاموشش کنیم، از اینور میز تند تند پوف می‌کردم و با دستم باد می‌زدم که با جیغ بعدی کیمیا دریا هول شد و با کیفش کوبید تو صورت کیمیا؛ آتیش خاموش شد ولی این صورت کیمیا بود که داغون شد. دریا با همون حالتی که زده بود تو صورت کیمیا گفت:
- مُرد؟!

درسا:
- ابله زدی کُشتیش که!

کیمیا سرش رو بالا آورد که صورتش سرخ شده بود. بعد از چند دقیقه که کیمیا به خودش اومد نگاهی بهم دیگه کردیم که نتونستیم خودمون کنترل کنیم و شروع کردیم به خندیدن.کیمیا از حرص فحشای رکیکی به هممون داد و بالاخره شمع ها رو فوت کرد و کلی ذوق کرد.نوبت به باز کردن هدیه ها رسید. کیمیا شروع کرد به باز کردن هدیه ها؛ بعد از هر کادو کیمیا شروع می‌کرد به تشکر کردن‌های طولانیش ولی درسا بدون اینکه بزاره کیمیا حرفش رو تموم کنه خیلی زیبا قهوه ایش می‌کرد، بالاخره همه کادوها بازشد فقط موند هدیه درسا!

کیمیا داشت باز می‌کرد و درسا هم داشت چیزی می‌خورد با دیدن هدیه اش که داشت باز می‌شد، پرید تو گلوش و هی کلمات نامفهومی و به زبون می‌آورد و سرفه می‌کرد. ما هم متوجه نمی‌شدیم. سایه کلافه شد و رفت چنان زد پشت درسا که نفسش رفت و ساکت شد و درسته قورت داد!
دریا:
- خدا قوت پهلوان!

سایه هم ژستی اومد و داشت مسخره بازی در می‌آورد که با باز شدن هدیه درسا و آوردنش بالا همانا و گرد شدن چشم های من و کیمیا و بچه ها همانا! کیمیا تو همون حالت که ست لباس زیری که هدیه درسا بود و تو مَعرض دید گرفته بود، نگاهش می‌کرد. از شوک بیرون اومدم و خم شدم و اون لباس رو کشیدم پایین و به طرف درسا خم شدم و گفتم:
- ای تو روحت نکبت چرا هیچی نمیگی؟!

درسا همین‌طور پوکر فیس نگاهم کرد بعد گفت:
- نمی‌فهمین سه ساعته دارم بال بال می‌زنم اون وامونده رو نیار بیرون!

بعد با به یاد آوردنش لبخند شیطونی اومد رو لبام و گفتم:
- حالا چرا گل گلی؟!

درسا نیشش رو باز کرد و چشمکی بهم زد.
- مفسد جامعه که میگن خودتی!

درسا رو کرد سمت کیمیا و گفت:
- ایشاالله تا چند وقت دیگه برای شوهرت می‌پوشی.

کیمیا:
- حتما برای خودتم از این ست گرفتی؟ولی متاسفانه به کارت نمیاد چون شوهر گیرت نمیاد.

از کلکلشون می‌خندیدیم که درسا با مسخره بازی اداش رو با حرص در آورد.
- خب بگو واسه چی ست این رو گرفتی؟

درسا:
- گفتم دیگه،کار کیمیا رو آسون کردم،راحت تر دلبری کنه!

با خنده سری به علامت تاسف براش نشون دادم و گفتم:
- خدا اگه از عقل محرومت کرده، به جاش سر تا پات رو از منحرفی و بیشعوری تشکیل داده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
درسا- اتفاقا عقل و هوش من از همتون بالاتره همتونم قبول دارین.

کیمیا- نه کی گفته؟من قبول ندارم!

درسا- عه؟! کادوم رو ازت بگیرم اون موقع قبول می‌کنی نه؟

کیمیا- حالا چون روز تولدمه هیچی نمیگما!

دریا- بدبخت می‌ترسه کادوها رو ازش بگیرن، نترس کاری به کادوهات نداریم.

با حرف دریا و قیافه کیمیا به زور جلو خودم رو گرفتم تا محتویاتی که توی دهنمه نریزه روی درسا. درسا:
- کیمیا خانوم سوپرایزت که کردیم، کادو که دادیم، تولدم برات گرفتیم، حالا زورت میاد یه کیک بهمون بدی؟!

کیمیا- تو جز خوردن کار دیگه‌ای بلدی؟

درسا- بله‌، تخریب و قهوه‌ای کردن تو به صورت مداوم و هر پنج دقیقه یک‌بار!

کیمیا- اصلا برام مهم نیست.

درسا- آره لابد عمته بعد هر تخریبم ساکت میشه و میره تو خودش.

کیمیا- آره به این فکر می‌کنم یک آدم چقدر می‌تونه بی‌شعور باشه.

- اه ببندین دیگه!

دریا- راست میگه دیگه، ساکت شین‌!

کیمیا- می‌دونین داشتم چه آرزویی می‌کردم؟

درسا- از اونجایی که لب خونیم خوبه، دیدم داشتی می‌گفتی خدایا به درسا یک شوهر زشت شکم گنده بیریخت بده، به منم شوهر ندادی اشکال نداره ولی خدا زد پس سرت که از این غلطا نکنی!

کیمیا- نه اتفاقا داشتم واسه تو دعا می‌کردم که عقلی بهت بده تا عذاب نکشی.

درسا- و خدا دوباره زد پس کَلت که از بنده به این خوشگلی، زیبایی، عاقلی و خوبی ایراد نگیری.

کیمیا خواست حرفی بزنه که زدم روی میز و گفتم:
- ساکت نشین با سر میرم تو دیوار!

درسا- خب برو عزیزم،کی جلوت رو گرفته؟

کیمیا- هرچه زودتر بهتر.

از این همه لطف و محبتی که بهم داشتند ترجیح دادم ساکت شم و حرفی نزنم.
- سکوت می‌کنم بدون من به بحث جذابتون ادامه بدین.

درسا- لطف بزرگی می‌کنی.

دیگه توجه‌ای به کلکل بین درسا و کیمیا نکردم، دوتا دستم رو گذاشتم زیر چونه‌ام و خیره شدم به آبمیوه جلوی دریا که خالی بود. تو حال خودم بودم که سایه ضربه‌ای بهم زد و گفت:
- یا خودش میاد یا نامَش!

بدون تغییر حالتی گفتم:
- فعلا خبر مرگش اومده.

سایه- کسی که با تو باشه صد در صد خبر مرگش میاد.

- از خوب بودن زیاده دیگه!

سایه خندید و هیچی نگفت. دوباره خیره شدم به آبمیوه دریا که یهو دریا گفت:
- ای بابا چرا مثل بچه یتیما خیره شدی به آبمیوه من کوفتم شد!

- اولا زل زدم به لیوان خالی که محتوایی از آبمیوه توش نمی‌بینم، دوما دو ساعت پیش کوفت کردی تا الان باید تو مثانت باشه، سوما...

دریا- سوما چی؟

- ازت می‌خوام خفه شی.

دوباره خیره شدم به جایی که با ضربه‌ای که تو ساق پام خورد نفسم رفت. نفسم رو تو سینه حبس کرده بودم، صورتم از درد گُر گرفت و قرمز شد. آروم دستم رو بردم زیر میز و پام رو گرفتم تو دستم. خدایا خودت صبر بده که کسی که این کار رو کرد از داشتن بچه ناامید نکنم. سرم رو آوردم بالا و مشکوک خیره شدم به بچه ها که مشغول حرف زدن با هم بودن. همین‌جور مشکوک داشتم به چهرشون نگاه می‌کردم، رسیدم به دریا نگاهم ازش رد شد که یادم اومد زدم تو ساق پاش پس الان جبران کرد. نگاهم دوباره برگشت سمت دریا که داشت با یکی از بچه ها حرف می‌زد.
- عه عه ببیا چه خودش رو زده به کوچه علی چپ!

خیره خیره نگاهش کردم که انگار نه انگار کار اون بوده و به حرف زدن بدون توجه به من ادامه می‌داد. چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- حالا که اینجوره منم جوری می‌زنمت که پات بشکنه بفهمی خودت رو کدوم راه بزنی!

پام رو بردم عقب و محکم زدم که خورد تو زانوش، جیغی تو صورت سایه زد که سایه هم خیره شد تو صورت دریا و از جیغ اون اینم شروع به جیغ زدن کرد. حالا این جیغ می‌زد اون جیغ می‌زد، کل کافه برگشته بودن با تعجب نگاهشون می‌کردن! من که از خنده داشتم کل میز رو با محتویات روش گاز می‌زدم.

انقدر خندیدم از چشمام اشک میومد، بالاخره این دوتا آروم شدن که دریا با دردی که تو پاش بود برگشت سمتم و گفت:
- کار تو بود نه؟

- آره تا تو باشی نزنی!

دریا- مگه من چیکار کردم؟!

- عه عه ببین خودش رو می‌زنه به اون راه، همین چند دقیقه پیش زدی تو ساق پام خودتم زدی کوچه علی چپ!

دریا- من نبودم اگه من می‌زدم تو الان اینجا زر نمی‌زنی و از درد جفتک مینداختی اینجا!

- لابد من توهم زدم نه؟

دریا خواست حرف بزنه که با خندیدن درسا هممون برگشتیم نگاهش کردیم که دریا گفت:
- بفرما دیدی کار همین روانی بوده من بی‌گناه باید کتک بخورم!

چشمام رو ریز کردم زل زدم بهش ولی خواستم کاری کنم که دریا ضربه‌ای از زیر میز بهش زد که خنده های درسا تبدیل به سرفه شد!
- چرا این رو می‌زنی که من کتکش رو بخورم؟!

یهو از زیر میز درسا جفتک انداخت سمتم که حس کردم استخون پام تَرک برداشت.
- آی چته وحشی مگه من زدمت؟!

- زدم که دریا من‌ رو نزنه!

همون‌جور که از درد لبم رو گاز می‌گرفتم محکم زدم تو پای دریا که مثل فنر از درد بالا پایین می‌پرید. بچه ها با بهت بهمون زل زده بودن که دریا گفت:
- احمق چرا من؟ نه چرا من؟!

- اگه تو این رو نمی‌زدی این من رو نمی‌زد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
دریا رو به درسا برگشت و گفت:
- ببین مقصر همه چی تویی، الان حقته جوری بزنمت که جد و آبادت و خاندانت جلو چشمت عربی برقصن و رد بشن؟!

درسا- چنان موهات رو بکشم که موهات بریزه کَچل بشی از خجالتت کلاه گیس بزاری!

با حرف درسا یهو یاد عمم افتادم و گفتم:
- عه یادش بخیر خدا بیامرز عمم مو نداشت کلاه گیس میذاشت از خجالتش.

دریا و درسا عصبی برگشتن سمتم و گفتن:
- تو زر نزن!

- چشم زر نمی‌زنم، ادامه بدین فیض ببریم‌.

چشمم خورد به کیمیا که گوشاش رو گرفته بود و خیره شده بود به کیک جلوش. دریا سمت راست کیمیا نشسته بود و درسا سمت چپش و کیمیا وسط این دوتا نشسته بود. خیره بودم به کیمیا که دریا خواست چیزی پرت کنه سمت درسا که کیمیا سرش رو آورد پایین. دریا:
- جرعت داری تکرار کن! چنان کتلتت می‌کنم که مامان بابات واسه تشخیص هویتت بیان بازم نشناسنت!

درسا- چه جالب، منم میشینم نگات می‌کنم؟

دریا- ببین درسا روی پای من دم نزار.

سایه همون‌جور که نیِ آبمیوه تو دهنش بود گفت:احمق اون روی دم من پا نزاره!نه اینکه...

دریا با نگاه وحشتناکی به سایه انداخت،حرفش نیمه تموم موند!
دریا خواست حمله کنه سمت سایه که
ابمیوه پرید توی گلویِ سایه... با سرفه گفت:بیشعور بگو زر نزن، زر نمیزنم!چرا وحشی میشی؟

دریا:وسط حرف من حرف نزن سایه،بزار این عنتر خانوم و قهوه ای کنم بفهمه دنیا دسته کیه!

درسا:لابد دنیا دسته توعه؟!

دریا با حرص گفت:درسا انقدر عصبیم نکنا!

درسا:عصبی هم بشی هم هیچ غلطی نمیکنی!

یهو دریا از پشت کیمیا خیز برداشت سمت درسا،دوطرف شالشو گرفت و اورد جلو گفت:چی گفتی؟!

درسا کم نیاورد و از بالای سر دریا شالشو کشید تو چشمای دریا و محکم عقب کشید!

شروع کردم به خندیدن که دیدم کیمیا از فشار این دوتا شبیه گوجه شده بود و بزور خودشو نگه داشته بود تا با سر نره تو میز!

کیمیا:پَـ..پروا...جانـ..مادرت کمک کن،نفس کم اوردم!

بلند شدم و از اینور میز خودم و دراز کردم سمتشون سعی داشتم جداشون کنم که دستم خورد توی دهن دریا...

که چشماش بسته شد و یهو دستمو گرفت به دندونش نزدیک کرد و تا جایی که انرژی تو بدنش بود با دندوناش فشار داد تو استخون دستم!

از درد بزور جلو خودمو گرفته بودم داد نزنم ..

با دست چپم که درسارو گرفته بودم رها کردم و محکمو تند میزدم توی سر دریا که ول کنه!

_عوضی،الاغ دستمو ول کن،آی دریا دستم تو دهنته فشار نده لعنتی منم!

درسا همونجور چشمای دریارو با شالش گرفته بودو میکشید عقب که یهو حس کردم موهام داره از سمت چپ کنده میشه..

بزور از بغل چشم دیدم که درسا موهامو گرفته تو دستش...

_درسا موهامو ول کن،آی ریشه موهام کنده شد.

هیچکدومشون توجهی بهم نکردن و ادامه دادن،داشتم از درد اون وسط جون میدادم که یهو از بین دندونای دریا دستمو کشیدم بیرون!

دریا تو همون حالت اوقی زدو گفت:اَی چقدر شور بود!

با حرف دریا حالت تهوع گرفتم که درسا اوقی زد که کیمیا از پایین گفت:

درسا جون هرکی که دوست داری سرت و پایین نگیر،لباسم جدیده تازه امروز خریدم...

سرتو مستقیم بگیر تو حلق دریا استفراغ کن!

با حرف کیمیا،دریا خواست عقب بره که درسا کشیدش جلو که دریا تعادلش بهم خورد و افتاد رو کیمیا که کیمیا با جیغ سرش رفت تو چیزی...

سه تاییمون وایسادیم و منو درسا بهم خیره شدیم که دریا با چشمای بسته گفت:صدای چی بود؟

بهت زده سمت درسا گفتم:بدبخت شدیم!

دریا با تو گوشی که به درسا زد گفت:الهی کور بشی،کورم کردی ولم کن دیگه!

شالشو کشید عقب و ادامه داد:

چی شد حالا کی مرد؟سرش و اورد پایین که با دیدن کیمیا تو اون وضعیت گفت:یا خدا، دورشو خلوت کنین که این ارامش قبل طوفانه!

با حرف دریا نگاهی به کیمیا کردم که سرش رفته بود تو کیک خامه ای و بالا نمیاورد!

درسا:کیمیا؟سرتو بالا بیار ببینیم زنده ای!

سرش و اروم اروم اورد بالا که کل صورتش خامه سفید بود.

سایه با دیدن کیمیا با بهت گفت:بچه..بچه ها من باید برم دسشویی!
درسا:حیف اون کیک که خراب شد!
یهو با جیغ کیمیا سایه به سکسکه افتاد!

کیمیا:ارایشم خراب شد!گمشین کنار.

داشت همینجور جیغ میزد که با اومدن رئیس کافه دریا سریع جلوی دهنشو گرفت؛

اقای تیموریان،رئیس کافه که مرد میانسالی بود ولی خیلی خوشتیب و باکلاس بود اومد سمتمون!

درسا کیفشو گرفت تو بغلشو زیر لب گفت:اه عشق جذابم اومـ..

با ضربه ای که تو پهلوش زدم خفه شد!

نگاهی به خودم کردم که دیدم اینور میزم!

بسم الله چجوری اینور پیدام شد.

دریا آهسته گفت:مثل خری که بهش تیتاپ دادن جفتک انداختی اومدی اینور.

این لحظاتی که ما داشتیم حرف میزدیم رئیس کافه داشت با عصبانیت به تک تکمون نگاه میکرد بعدش میزی که مملو از کیک بود و انالیز کرد!

پنج تاییمون مثل بچه ها به خط وایساده بودیم و منتظر دادی از طرف تیموریان بودیم که..!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
که سایه سکسکه بلندی کرد که دریا گفت:
- سایه خفه!
تیموریان:
- اینجا چه خبره خانم امیری؟ قول دادین جشن تولدتون خیلی ساده و بدون ایجاد مزاحمت برای مشتری‌ها باشه! نه اینکه مشتری‌هامون درحال تماشا شما باشن.
- ببخشید آقای تیموریان شرمنده
دریا برگشت عقب که یهو دستش خورد به لیوان آبمیوه خورده و افتاد و هزار تیکه شد!
با ترس به تیموریان نگاه کردم که با دادی که زد سه متر پریدم هوا!
درسا آب دهنش رو قورت دادو گفت:
- سه دو یک گفتم سریع کیف‌هارو بر می‌دارین می‌پریم بیرون، اوکی؟!
با ترس سریع تکون دادم که تیموریان خواست نزدیک‌مون بشه که با سه دو یک درسا، سه تایی مثل اسب رَم کرده از کافه پریدیم بیرون تا جایی که می‌تونستیم دوییدیم!
«درسا»
کیفم رو بغلم کرده بودم و داشتم می‌دوییدم که یهو پروا وایساد من و دریا هم با نفس نفس وایسادیم که پروا گفت:
- دیدین چیشد؟!
- چیشد؟
پروا:
- کادوت توی کیف منه درسا!
- خاک تو اون سرت ایشالله از پشت دارت بزنن!
از تو کیفش لباس زیرارو گرفتم و دوباره تا کافه دوییدم که رسیدم جای درش و اروم سرک کشیدم که کسی نباشه!
با دیدن کیمیا که مثل اینایی که افسردگی دارن نشسته. دوییدم طرفش و ناغافل لباس زیر گلگلیو از پاچه هاش کردم تو گردنش و بدون اینکه بزارم حرفی بزنه زود برگشتم بیرون...
وقتی اومدم بیرون با چهره‌های شکه شده پروا و دریا رو به شدم.
نیشم و براشون باز کردم که با تعجب گفتن.
پروا:
- خاک تو سر خرت کنن بین اون همه ادم رفتی اون لباس بی پرو پاچرو کردی تو سرش که چی؟
ببینتت که ناقصت می‌کنه ابله!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- به انگشت کوچیکه پام!
دوتاشون سری از تاسف برام تکون دادن و هیچی نگفتن!
چند لحظه گذشت که دیدم پروا با شیطنت داره بهمون نگاه میکنه.
دریا:
- باز چی تو سرته بشر؟!
توجه ای به حرفش نکرد و چشماش و بست و باز کرد و تند گفت:
- سه...دو...یک!
بعد از گفتن یک شروع کرد به دوییدن که من و دریا هم به خودمون اومدیم و شروع کردیم به دوییدن!
انگار نه انگار هیجده سال سن داشتیم!
«پروا»
صدای خنده‌هامون باعث میشد همه بهمون نگاه کنن بعضیا با لبخند بعضیا با اخم!
ولی ما بدون توجه به کسی خارج از دنیا می‌دوییدیم ،خنده هامون کل خیابون و پر کرده بود.
ما تو دنیای خودمون غرق بودیم...
همینطور که می‌دوییدم با دیدن پاساژی که لباس‌هاش خیلی قشنگ بودن وایسادم که، دریا اومد که پاش به چیزی گیر کرد ،خواست بیوفته که از پشت گرفتمش...
دریا:
- وای مرسی عشقـ
هنوز حرفش تموم نشده بود که درسا یکم دور تر با جیغ و داد گفت:
- ترمز بریدم
داشتم حرفش رو تحلیل میکردم که درسا بهم با شدت خورد که دریا اول افتاد بعد من افتادم و بعد این درسا بود که سقوط کرد...
- آدم برهنه تو خیابون راه بره ،انقدر ابروش نمیره که آبروی ما رفت!
دریا:
- الهی لای خرماتون خودم گردو بزارم، پاشین جمع کنین خودتون رو جای مثانم با کلیم عوض شد ناسزا‌ها!
درسا با هول خواست پاشه که پاش گیر کرد به مانتوی من دوباره پرت شد روم و سرش خورد تو دماغم...
- الهی بی درسا بشم، چرا جفتک میندازی الاغ، این دماغ دیگه دماغ بشو نیست.
درسا ایندفعه بلند شد که منم دماغ بدست بلند شدم، با دیدن پاساژ نیشم باز شد و درد دماغم یادم شد!
وارد پاساژ شدیم و به فروشنده سلام کردیم که با لبخند جوابمون رو داد.
داشتم به مانتو‌ها نگاه می‌کردم که مانتویی چشمم رو گرفت.قدش یکم زیر پشت بود و جلو باز بود از کرپ به رنگ صورتی استفاده شده بود و بدون استین بود.به فروشنده سایزم رو گفتم که بهم مانتو رو داد ،به طرف پرو رفتم و واردش شدم ،تا خواستم درش رو ببندم دوتا موجود که رم کرده بودن وارد شدن و تو اون اتاقک کوچیک بهم چسبیده بودیم...
با خنده تو اینه بهم خیره شدیم و مسخره بازی در می اوردیم.
درسا شاخ میزاشت برای من و دریا موهاشو فوت میکرد میرفت بالا و منم چشمام و کلاج می‌کردم...
بهشون از تو اینه خیره شدم و به جمع سه نفر صمیمیمون نگاه کردم... اسمم پرواست،پروا امیری!
چشم و ابروی مشکی متمایل به قهوه ای، با مژه های متوسط و موهای مشکی برهنه...

لب های طبیعی با بینی متناسب که به لطف درسا فکر نکنم دیگه متناسب باشه!

شروع کردم دریا رو انالیز کردن،دریا محمدی! چشم های آبی که وقتی به دنیا اومد به دلیل چشم های آبی و خوشرنگش، اسمش رو گذاشتن دریا! با موهای قهوه ای و بینی متوسط و لب های ساده.

با لبخند به درسا نگاه کردم که با دریا حرف میزد،درسا سپندار!

چشم‌های قهوه ای تیره با مژه های نسبتا بلند، موهای متوسط خرمایی.

پوست سفید، با لب های معمولی و بینی متوسط.
به دریا و درسا نگاه کردم که هنوز مشغول مسخره بازی بودن، با یک حرکت از پرو بیرونشون کردم و درو بستم!
مانتو رو پوشیدم، از مدلش خیلی خوشم اومد، درش اوردم و لباس‌هام و پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم درسا و دریا دارن لباس‌هارو نگاه می‌کنند!
چیزی بهشون نگفتم و بعد از حساب کردن مانتو از پاساژ اومدیم بیرون...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
«دریا»
با پروا و درسا از پاساژ اومدیم بیرون و حدود نیم ساعت بعدش برگشتیم خونه، نزدیک خونه بودم که دیدم همینطور که کلید تو دست ساحل بود و کوله ورزشیش پشتش بود داشت درو باز می‌کرد!
زود به خودم اومدم و دوییدم سمتش تا درو نبنده.
_ساحل!ساحـــل با تو ام درو نبند!
وارد شد و اومد درو ببنده که سرعتم و بیشتر کردم که محکم درو بست که خورد تو دماغم!
- تو روحت ساحل
همینطور که غر میزدم و با حرص کلیدم و از تو کیفم در می اوردم درو باز کردم ،دماغم درد گرفته بود ولی بیشتر حرصم گرفته بود،انگار نه انگار که دارم صداش می‌کنم،رو هواست دختره!
وارد خونه شدم که دیدم خبری از ساحل و مامان و بابا نیست، فقط سهیل رو کاناپه نشسته و سرش تو گوشیشه...
رفتم پشتش قرار گرفتم ،متوجه حضورم نشد!
نگاهی به صفحه گوشیش کردم که تند تند در حال تایپ بود و داشت یک چیزیو توضیح میداد ،به اسم کسی که داشت باهاش چت میکرد نگاه کردم که "ماه من" سیو شده بود، با دیدن اسمش چشمام چهار تا شد...
داشتم چتاشون رو با دقت می‌خوندم و هر لحظه شاخ‌های روی سرم بیشتر میشد، تو حس خوندن بودم، که با صدای سهیل به خودم اومدم که دیدم داره با اخم نگاهم می‌کنه!
نیشم و براش باز کردم که گفت:
- از کی اینجایی اردک زشت؟!
- اوم از همون اولش ،نمی‌دونستم منت کشیدنم بلدی.
دیگه چیزی نگفت دوباره با اخم رفت تو گوشی .
- مامان و بابا نیستن؟!
سهیل:
- نه رفتن خرید...
- ساحل کجاست؟
سهیل:
- رفت تو اتاقش...
بعد از پایان حرفش ادامه داد:
- اگه آمار گیریت تموم شده می‌تونی بری!
پوکر فیس بهش نگاه کردم که توجه‌ای نکرد، منم از اونجایی که از ساحل حرصم گرفته بود. رفتم تو اتاقش بدون در زدن وارد اتاقش شدم! که سرش رو از تو کامپیوترش دراورد و بهم خیره شد!
ساحل:
- چته؟!
اینجا در داره ها، وقتی می‌خوای بیای لطفا در بزن!
برو بابایی نثارش کردم و گفتم:
- بیشعور چرا هر چی صدات میزنم جواب من و نمیدی؟!
ساحل گیج و سوالی نگام کرد که کلافه گفتم:
- چند بار صدات زدم که درو نبندی، زدی دماغم رو داغون کردی!
ساحل:
- اخه وقتی هنذفری تو گوشمه چه جوری صدات رو بشنوم؟!
از حرصی که تو این ده دقیقه بهم تزریق شده بود، جیغی زدم که ساحل با تعجب نگام کرد!
- اخ راحت شدم!
- میگم ساحل؟!
ساحل:
- هوم؟
-؛ اومدم سهیل داشت با کسی چت می‌کرد، اسمش رو «ماه من» سیو کرده بود. بعد با قیافه متفکری ادامه دادم: فکر کنم قضیه جدیه!
ساحل:
-؛ وای طرف دختره؟!
_نه هم جنـ*ـس باز شده!
ساحل:
- نــــه! توروخدا؟
یک لحظه به عقلش شک کردم، دستم رو بردم سمت صورتش و دستم و گذاشتم روی پیشونیش!
- نه!تبم نداری.بنظرم یکم تمرینات رو کم کن فشار اومده روت...
ساحل:
- زهرمار!
خندیدم و چیزی نگفتم، ساحل هم رفت روی تختش خوابید و چشم‌هاش. رو بست!
انگار نه انگار من اینجا وایستادم.
- ببخشیدا من اینجا وایستادم خجالت بکش، خیر سرت من بزرگترتم!
(سهیل از من چهار سال بزرگ تر بود و من یک سال از ساحل بزرگ تر بودم.)
ساحل بازم هیچی نگفت، دیگه داشت کفرم در میومد، رفتم سمت در که دیدم بی انصافیه محبت خواهرانم رو ازش دریغ کنم، لگدی بهش زدم و از اتاق اومدم بیرون که فحشی که بهم داد رو شنیدم!
ولی بی اهمیت بهش راه اتاقم رو در پیش گرفتم و واردش شدم و لباس‌هام رو هر کدوم یک طرف انداختم، به پشت خودم رو روی تختم انداختم...
نمی‌دونم چطور شد که خوابم برد و حتی برای شام بیدارم کردن ولی نرفتم و خوابیدم.
صبح با صدای مامان که میگفت:
- دریا، ساحل، سهیل بیدار شین دیرتون نشه!
که صدای جیغ ساحل اومد که گفت:
- اه.
چشم‌هام و باز کردم و پوفی کشیدم و وارد دسشویی شدم و بعداز انجام کارای اولیه، شروع کردم به پوشیدن یونی فرم مخصوص مدرسه بعد از برداشتن کولم و پوشیدن کفشام با ساحل همزمان اومدیم بیرون، ساحل رشتش تربیت بدنی بود.
مشت‌هامون و به رسم همیشگی بهم زدیم و راهمون ازهم جدا شد...
به مدرسه رسیدم و وارد شدم و راه کلاس و در پیش گرفتم، وقتی وارد شدم چشم چرخوندم پروا و درسا رو ببینم که سایه رو میز نشسته بود و با ورود من شروع کرد به زدن روی میز منم جوگیر شروع کردم به خوندن:
- پیرهن صورتی دل منو بردی
کشتی تو منو غمم ‌رو نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم
چراغ شام تارم
بیا چشم انتظارم
چقدر نازت کشیدم
تو رفتی از کنارم
بیا رحمی به حال زار ما کن
بیا این بی وفایی را رها کن
تو گفتی آشناییمون خطا بود
خطا کردم تو هم امشب خطا کن
کیمیا شروع کرده بود به قر دادن و درسا هم باهاش همراهی میکرد و مسخره بازی در می اوردن و سایه هم میزد روی میز...
که صدای پروا رو دراومد و گفت:
- خدا ایشالله لعنتتون کنه مگه کورین نمی‌بینین خوابم؟کی سر صبح اهنگ می‌خونه؟!
- ما می‌خونیم، لابدمی‌خوای بیام برات لالایی بخونم یا بوست کنم یا نازت کنم؟
پروا:
- خفه شو فقط!
بااومدن سَتاری نتونستم جوابش رو بدم و رفتم کنارش نشستم که خمارخواب بود!
با انگشت زدم تو شکم درسا!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
که روش رو برگردوند طرفم گفت:
- الهی انگشتت بشکنه دو روز دیگه مامانم به عنوان ابکش ازم استفاده میکنه بس که سوراخم کردی!
- دو دقیقه زر نزن،میگم این چشه؟
چرا خماره؟
درسا شونه بالا انداخت و گفت:
- مواد بهش نرسیده اینم نکشیده الان خماره!
بنظرت چرا خماره؟خبر مرگش همش خوابش میاد!
- صحیح، قانع شدم.
همهمه ای تو کلاس بود که با صدای ساکت گفتن سَتاری همه ساکت شدند که شروع کرد به حضور غیاب، بعد خوندن چندتا اسم رسید به پروا بلندگفت:
- خانم پروا امیری؟
نمی‌دونم چیشد که از دهنم پرید بلند گفتم:به بخش اطلاعات!
پروا گیج سرش رو اورد بالا و گفت :دینگ دینگ دینگ...
همه شروع کردن به خندیدن و خود ستاری هم خندش گرفته بود ولی قیافش کاملا جدی بود، پروا گیج مارو نگاه می‌کرد...
که اروم گفتم:
- پروا ریدی، ریدی، ریدی!
انگار بهش کابل برق وصل کردن که سیخ نشست سر جاش و گفت:
-؛ خاک تو سرم!
با داد پروا بچه‌ها زدن زیر خنده و سَتاری دیگه نتونست جلو خندش رو بگیره و با بچه ها همراهی کرد!
من بجای پروا از خجالت آب شدم و کم کم رفتم پایین و سرم وگذاشتم روی میز.
- اوف خدای من، دکترای گند زدن در هر لحظه رو این بشر داره!
درسا از میزجلو برگشت و گفت:
- دریا جلو این میمون و بگیر الان یکاری میکنه اخراج می‌شیم از کلاس!
با حرف درسا سری تکون دادم و دستم رو بردم بالا که ستاری توجهش بهم جلب شدوگفت:
- بگو محمدی!
- خانم ببخشید پروا حالش خوب نیست باید ببرمش بیرون!
پروا با گیجی گفت:
- نه خانم من حالم خوبه، من و با این تنهایی جایی نفرستین آخـ...
با نیشگونی که از پاش گرفتم که ساکت شد!
ستاریی:
- محمدی، امیری و از کلاس ببر بیرون تا آبی به صورتش بزنه تا از حالت خواب بیرون بیاد!
دست پروا رو کشیدم و رفتیم طرف در که ستاری گفت:
- دیشب چیکار می‌کردی امیری که امروز خوابت میاد؟!
پروا:
- کارای خوب خانوم!
ستاری با تعجب گفت:
- چیکار می‌کردی امیری؟!
برگشتیم سمت ستاری با دیدن قیافش جفتمون سکوت کردیم!
که درسا به دادمون رسید:
- قران می‌خونده تا آخر شب خانم.
پروا آروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- این که بدتر گوه زد توش!
سایه:
-: نه خانم دیشب پروا تا صبح درس می‌خوند واسه امتحان امروز!
ستاری:
- اها!
خب برید پایین وقت کلاس و گرفتین!
با هزارتا فحشی که نثار جدو آباد پروا کردم بالاخره بردمش پایین و انداختمش جلو با لگد زدم به باسنش که پرت شد جلو و گفت:
- چخه حیوان
چرا رَم کردی؟
یونجه بهت ندادن؟!
- پروا گمشو برو تا نزدم قیمه قیمت نکردم!
رفتیم داخل سرویس بهداشتی‌های مدرسه که پروا گفت:
- دریا من توالت‌هارو دیدم اوضاعم خطری شد صبر کن الان میام!
رفت تو سرویس و در و بست که گفتم:
- حالا همچین میگی الان میام انگار می‌خوای بری تف کنی بیای بیرون سه ساعت طولش میدی!
پشت به در وایسادم که پروا گفت:
- دریا از بالای در گند میزنم بهتا!
- آبشاری هم بخوای دستشویی کنی نمی‌ریزه رو من!
یهو با خیس شدن مانتوم از پشت و چیکیدن اب از روی سرم بعد چند ثانیه مکث جیغ فرا بنفشی کشیدم و برگشتم که به آبی که از بالای در می‌اومد سمتم دقت کردم، با وسواس قدم برداشتم و رفتم کنار که سرعت اب کمتر شد...
رفتم وایسادم جلو در و با تمام انرژیم لگدی به در زدم که باز شد و محکم خورد تو سر پروا که جیغی از درد کشید و شلنگ از دستش افتاد، سرعت آب شلنگ انقدر زیاد بود که تند تند اونور اینور میرفت که هیکل پروا خیس اب شد!
خواست بیاد بیرون که سریع درو گرفتم و از پشت قفل کردم...
- خوردی؟ هستش رو نمی‌خواد تف کنی، همونجا تخلیش کن!
فهمیدم شیر آب رو بست که پریدم سرویس بغلی و سریع آب رو باز کردم از بالا گرفتم سمت پروا که جیغ‌هاش شروع شد و آب رو گرفت از بالا سمتم که یک راست رفت تو دهنم!
حالم داشت بهم می‌خورد که رفتم کنج توالت و گفتم:
- الهی پروا تو دسشویی بمیری، الان چجوری بریم بیرون؟!
باشنیدن حرفم ساکت شد و بعد چند ثانیه رفتم بیرون و قفل سرویس بهداشتی پروا رو باز کردم که در باز شد و با دیدن همدیگه با تعجب نگاه می‌کردیم. از هیکل‌مون آب می‌چیکید...
- اخراج می‌شیم!
پروا:
- من به ستاری گفتم منو با تو تنها نذاره بیا اینم عواقبش!
هیچی نگفتم و خواستیم بریم بیرون که با دیدن ناظم که جلومون سبز شد فاتحم رو خوندم...
نعیمی:
- معلوم هست شما دوتا دارین چه غلطی می‌کنین؟ اینجا مدرسس، باغ وحش نیست که افتادین بهم و خیس کردین همو...
طبق معمول نتونستم جواب ندم و خیلی جدی گفتم:
- بله درسته خانم اینجا مدرسس و ما اومدیم اینجا هم درس و هم ادب یاد بگیریم، واقعا در شأن یک ناظم مدرسه نیست که دانش آموزاش رو حیوون خطاب بکنه!
نعیمی:
- دختره زبون دراز تو به من درس میدی؟دفعه دیگه زبون درازی کنی بدون مکث اخراجی!
- من حقیقت و گفتم خانم، قبل اینکه مارو ادب کنین رویـ...
با ضربه ای که پروا زد بهم ساکت شدم که پروا گفت:
- ببخشید خانم مشکل از شیر اب سرویس بود، یهو شلنگش در اومد ما هم خواستیم جلوش رو بگیریم خیس شدیم!
ای تو روحش چه دروغی گفت...
نعیمی:
- برید سرکلاستون میگم شیرای اب و تعمیر کنن!
پروا:
- چشم خانم.
دستم و بزور کشید و رفتیم دم در کلاس.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part7
جلوی در کلاس وایسادیم که پروا گفت:در بزن.
_نه من در نمیزنم تو در بزن،بخاطر تو رفتیم پایین ها!
پروا:بمنچه من در نمیزنم،با این قیافه ببینمون که اخراجیم!
_عزیزم همون دروغی که به نعیمی گفتی به اینم بگو!
پروا چشم غره ای بهم رفت و در زد که با صدای ستاری رفتیم تو که همه نگاها برگشت سمتمون...
ستاری:این چه وضعشه؟
من گفتم برو صورتت و بشور نه اینکه با لباس بری دوش بگیری بیای،اونم جفتتون!
پروا:ببخشید خانم ما هم دقیقا همین کارو کردیم ولی متاسفانه شیر اب یکی از سرویسای بهداشتی خراب بود و کل هیکلمونو خیس کرد!
ستاری سری تکون داد و گفت: بشینین!
رفتیم نشستیم که از زیر میز کاغذی افتاد که برداشتمش،درسا تو کاغذ کوچیکی نوشته بود:چرا اینجوری شدین؟
خودکار ابیم رو از توی جامدادیم برداشتم و سرش و با دندون باز کردم و نوشتم:
زنگ تفریح همه چیو تعریف میکنم!
کاغذو تا دادم و انداختم جلوی درسا که بدون اینکه چشم از معلم برداره کاغذو برداشت و خوند،بعد خوندنش بدون نگاه کردن بهم سری تکون داد...
بعد حدود نیم ساعت بالاخره زنگ خورد!
ستاری با یک خسته نباشید رفت بیرون،معمولا چون دبیرستانی بودیم بعد کلاس بیرون نمیرفتیم و داخل کلاس حرف میزدیم!
درسا و سایه و کیمیا برگشتن سمتمون که درسا گفت:زود سریع تند تعریف کن ببینم چیشده؟!
از لحظه خروج از کلاس تعریف کردم تا لحظه ورود به کلاس که بچه ها از خنده داشتن نیمکتارو گاز میگرفتن!
_زهر مار نخندین میدونین چقدر من بدبخت حرص خوردم از دست این گاو؟
پروا:‌از خداتم باشه!
_مثلا چرا از خدام باشه وقتی تا پای اخراج شدن رفتم؟
پروا:تو این هوا ابتنیت دادم و نزاشتم اخراج بشی‌،اگه جلو زبونتو بگیری مشکلی پیش نمیاد!
میخواستم حرف بزنم که سایه مثل وحشیا پرید رو میزو محکم هُلم داد طرف پروا که رفتم تو حلقش.
پروا: هوی ارام!
چخبره میخوای با کارای مثبت هیجده بدبختمون کنی؟!
بافشاری که از طرف سایه بهم وارد شد بیشتر چسبیدم به پروا،که پروا قشنگ چسبید به دیوار...
_سایه پاشو گمشو خفه شدم!
این حرفم کافی بود تا کیمیا و درسا هم اضافه بشن،دوتایی محکم سایه رو هُل دادن که حس کردم استخونام داره خورد میشه،چشمم خورد به پروا که مثل مارمولک چسبیده بود به دیوار و نمیتونست حرف بزنه!
با دیدن این صحنه اون وسط شروع کردم به خندیدن که نفسمم بالا نمیومد.
یهو حس کردم فشار شدیدی به مثانم وارد شد و با جیغ گفتم:جیشم ریخ!
با شنیدن این حرفم همشون پریدن از میز بیرون و من با شتاب رفتم پایین و سمت سرویس دوییدم!
(درسا)
با رفتن دریا بلند بلند شروع کردیم به خندیدن،چشمم خورد به پروا که مثل همیشه داشت غُر میزد و ناسزا میداد...
رفتیم طرف میز معلم و نشستم روش شروع کردیم به خوندن و رقصیدن!
که با اومدن دریا ساکت شدیم..
دریا:بچه ها یه سیگاری و بخونیم؟!
_اره موافقم!
خیلی هماهنگ با زدن رو میز ریتم دادیم به اهنگ و شروع کردیم به خوندن که بچه های کلاسم میخندیدن و دست میزدن:
سیگاری گاری گاری گاری گاری
بنگ بنگ بنگ
با یه اهنگ هنگ هنگ
میزنیم کوچه های تک و تک دربند
یه سیگاری گاری گاری گاری
ناز ناز ناز
با یه اواز واز واز واز
میزنیم کوچه های تک و تک شیراز
ما همه بچه ی تهرون رون رون رون
میزنیم بنگ فراوون وون وون وون
هممون خمارو حیرون رون رون رون
میزنیم بنگ فراوون
پشت یک دیوار سنگی گی گی گی
نشستیم هفت هشتا بنگی گی گی گی
یکیمون سیگار خالی کرد کرد کرد کرد
اون یکی اتیش پرش کرد
تا خدا از اون بالا دید دید دید
یهو هممون با داد بلند تر خوندیم:
میگفت ناموسا چیکار میکنید نید نید نید
گفت داریم بنگ میچاقیم
گفت بچاقین تا که این دنیا خراب شه شه شه
تا که دشمنت کباب شه شه شه
با تموم شدنش میخواستیم اهنگ بعدی و شروع کنیم که پریدم روی میز و شروع کردم به قر دادن و بچه ها اهنگ میخوندن،همینجور داشتم میرقصیدم که دیدم بچه ها ساکت شدن توجهی نکردم و میرقصیدم گفتم:قِر تو کمـــرم فراوونه نمیدونم کجا بریـــزم...
+تو دفتــــر تو دفتــــر!
با صدای خانم هاشمی از روی میز پریدم پایین و با ترس خیره شدم بهش که گفت:به به ادامه میدادی روی میز بنده!
_ببـ..ببخشید خانم جوگرفتم!
هاشمی:برو دفتر
_خانم معذرت میخوام!
بدون این که بهم نگاه کنه اومد سمت میزو گفت:سپندار گفتم دفتر.
اداشو در اوردم از کلاس رفتم بیرون،زنیکه بیشعور فقط ضد حال میزنه!
رفتم سمت دفتر و با دوتا تقه در رفتم داخل. خانوم نعیمی سرش تو برگه ها بود که با صدام از زیر عینکش خیره شد بهم.
نعیمی:باز چیکار کردین؟!
سرم و انداختم پایین و اروم گفتم:قِر دادم خانم.
نعیمی قیافشو کج کردو گفت:چی گفتی؟!
_خانم ببخشید داشتیم اهنگ میخوندیم که خانم هاشـ...
نعیمی:ای خدا من از دست شماها چکیارکنم؟
معلما راست میگن شما باند مدرسه این،همرو کلافه کردین خداروشکر دارین از این مدرسه میرید،وگرنه من از دست شما دیوونه میشدم...
دردسر پشت دردسر،از تو توقع نداشتم سپندار!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part8
دانش اموزبه این درس خونی برقصه؟!
اون دوتارو ازتوی دسشویی خیس پیدا میکنیم این یکیم ازکلاس اخراج میشه.
زنگ بعدیم منتظر اون دوتای دیگم!
خدایا چقدر زر میزنه اه!
کلافه ولی اروم گفتم:خانم چندساله اینجا داریم درس میخونیم دیگه ازوقتی اومدیم دقیقا همین حرفارو بهمون میزنین،الان من چیکارکنم؟!
نگاهی بهم کرد وتو کاغذ چیزی نوشت و داد بهم که بابی حوصلگی گرفتم و رفتم بالا و در زدم و واردکلاس شدم که هاشمی میخواست امتحان و شروع کنه که رفتم نزدیکش وکاغذ و دادم دستش که با خوندنش سری تکون دادوگفت بشین!
رفتم نشستم و از تو کیفم برگه کلاسوری برداشتم که هاشمی شروع کرد به گفتن سوالا بعد ده قیقه، بیست و یکی سوال تموم شد.داشتم مینوشتم که با لگدی که از پشت به کمرم خورد جد و اباد دریارو اباد کردم:تو روحت دریا..
خیلی نامحسوس برگشتم عقب که اروم گفت:میمون برگت و بیار اینور روشو باز بزار!
برگرو اوردم طرف دریا که شروع کرد به نوشتن،دقیقا سایه از روی برگه من،کیمیا از روی برگه سایه ،دریا از عقب از روی برگه من و پروا از روی دریا!
بالای برگه نوشتم:خدا لعنتتون کنه هممون مثل هم میشیم!
هاشمی اسکل میفهمه صفر میده.
چشمم خورد به سایه و دریا که داشتن دقیقا همونو مینوشتن چشمام چهارتا شد با دست زدم تو سرم!
خدایا چرا اینا انقدر خرن؟!
هر چهارتاشون جمله(خدا لعنتتون کنه هممون مثل هم میشیم هاشمی اسکل میفهمه صفر میده)نوشتن!
سرمو گذاشتم روی برگه.
دوباره بهم لگدی خورد که سرم و برداشتم دوتا ناسزا دیگه نثار جده دریا کردم!
یهو با صدا زدنای دریا برگشتم عقب.
دریا:پیس پیس،سوال 20چیه؟!
نگاهی به هاشمی کردم که هواسش اینور نبود و سریع برگشتم عقب و لب خونی براش کردم که گفت:چی؟چی گفتی؟دوباره بگو!
برگشتم نشستم که صدا زدناشو شنیدم:درسا،میمون،خدا لعنتت کنه بگو چی نوشتی ؟گوه تو خطتت.
با صدای اروم جواب و خوندم براش که بازم نفهمید دلم میخواست خودم و بزنم.
با خودکار کف دستم نوشتم که نتونست بازم از دور بخونه،دستم و بردم عقب که با پروا شروع کردن به نوشتن!
بالاخره تموم شد خواستم برگرو بدم که سایه و کیمیا بال بال میزدن با دیدنشون نشستم و منتظر بودم بنویسن!
بالاخره اونا هم نوشتن و دادیم به هاشمی!
برگشتم سمت میز که با دیدن دریا رفتم سمتش:الهی ناسزا بشی بچسبی به زمین،چرا انقدر مثل خر وسط امتحان لگد میزنی؟هان؟
دریا:مثل ادم برگتو بزار تا کتک نخوری میدونی من سر امتحان کَرو کور میشم!
دوتا انگشتم و اوردم بالا گفتم:دفعه بعدی با همینا کورت میکنم!
اونم انگشتشو اورد بالا گفت:جرعت میخواد!
با انگشت اشارم زدم به انگشتش و گفتم:با دست با من صحبت نکن.
دریا:با دست صحبت نکردم با انگشته،انگشـت!
_احمق انگشتم جزء دسته!
دریا:نه انگشت با دست فرق داره!
انگشتمو بردم تو صورتش و سینه سپر کردم و روی پنجه پاهام وایسادم و گفتم:با همین انگشت چشماتو در نیارما..
خواست جواب بده که هاشمی گفت:جلستون تموم شد؟!
دریا:نه خانوم وایسین..
خواست حرفی بزنه که هاشمی گفت:سپندار و محمدی،نمره منفی گرفتین!
اروم گفتم:به موی دماغم!
رفتم نشستم که دریا از پشت تهدید میکرد که انگشت وسطمو اوردم بالا که سکوت کرد!
به درسی که هاشمی میداد گوش میدادم و توجهی به بقیه نمیکردم!
کلاس بعدی هم همینجوری گذشت،با حاضر جوابی های دریا،کرم ریختنای پروا،تقلب رسوندن من و همخونیمون تو زنگ تفریح!
با صدای زنگ،از فکر اومدم بیرون و وسایلام وجمع کردم و منتظر دریا،سایه،کیمیا،پروا موندم که وسایلاشونو جمع کردن و اومدن...
انقدر خسته بودم که حتی حوصله حرف زدن بابچه هارو نداشتم فقط دلم میخواست برسم خونه بخوابم!
(دریا)
با بچه ها تا خونه حرف زدیم،طبق عادت همیشگیمون انقدر تو راه و حرف میزنیم که متوجهه طولانی بودن راهمون نمیشیم حتی بعضی مواقع وقت واسه حرفامونم کم میاریم،از بچه ها کم کم جدا شدیم و فقط من موندم و پروا!
_پروا چندوقته بیرون نرفتیم پایه ای با بچه ها هماهنگ کنیم بریم شهر بازی؟!
پروا:اره پایم.
خواستم حرفی بزنم که با دیدن همسایه پرواشون ساکت شدم وکنجکاو ازپروا پرسیدم:پروا این پسره کیه؟!
پروا:همسایمونو میگی؟
وای یه بابای پولداری داره،پسره هم خودش توی پول داره غرق میشه لعنتی جذاب!
_خاک به سرت من اگه جای تو بودم همچین همسایه ای داشتین تاالان باهاش ازدواج کرده بودم،هعی هوشنگ من!
پروا:گمشو بابا،هوشنگ کیه؟!
-همین پسره همسایتون،منو ببینه عاشقم شده!
پروا:حالا چراهوشنگ؟!
_روی هرکی کراش بزنم اسمش هوشنگ میشه!
نگاهی به همون پسره که تیکه داده بود به ماشینشو با گوشیش حرف میزد،کردم!
صدام و مثل بچه ها ظریف کردم و بشکن زدم و خوندم:ننه ننه ننه ننه یه پسری عاشق منه اسم پسره هوشنگه دل من واسش میشنگه...
داشتم همینجور میخوندم که باضربه ای که پروا زد تو شکمم ساکت شدم،پروا:حالا نمیخواد دلت واسش بِشَنگه ابرو منم ببری اینجا!
_مگه تو هم ابرو داری؟
پروا:نه تو داری!
_برو بابا
این یارو باید از خداشم باشه که عشقش منم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
سکوت کن و به سرای خود قدم بردار!
بیشعوری بهش گفتم و از هم خداحافظی کردم،هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدا زدن پروا برگشتم سمتش!
_هان؟
پروا:دریا کلید یادم شده،کسی هم خونه نیست!
_خب چیکار کنم الان من؟!
پروا:احمق یکاری بکن!
نزدیکش شدم و گفتم:خب کارتو بگو؟
پروا:قلاب بگیر!
_لابد تو قراره با این هیکلت بری بالا؟!
پروا:مگه هیکل من چشه؟!
_هیچیش نیست فقط من له میشم!
پروا:بگیربرم بالا!
_تو بگیر من میرم بالا!
فحشی بهم داد و دستاشو قلاب کرد که رفتم بالا پای چپمو گذاشتم طرفه دیگه دیوار.خواستم پای راستمو ببرم اونور که با دیدن چیزی که با شتاب داشت میدویید سمتم جیغ فرا بنفشی کشیدم خواستم بپرم که با دیدن ارتفاع دیوار جیغم بیشترشد.بالاخره رسید بهم و پارس کردناش بیشتر شد که دلم میخواست بزنم زیرگریه نه راه پَس داشتم نه راه پیش!با ترس خیره شدم به سگشون که سعی داشت پامو بگیره،با پریدنش جیغی زدم و خواستم با کف پا بزنم تو مغز سگه که قبل حرکتم پرواگفت:داری چکار میکنی؟!
_میخوام با پا بزنم بهش که ازم دور بشه!
یهو با دردی که توی پای راستم پیچید جیغی کشیدم و برگشتم سمت پروا که داشت پامو گاز میگرفت!
_ولم کن وحشی تو ازاین سگتون بدتری،خدایا بین دوتا سگ منو گیر انداختی!
پروا:احمق سگمو نمیزنیا!
_سگت میخواد منو بخوره نزنمش؟
پروا رفت طرف درو صدا زد:تِدی! خوشگلم!خانومی اروم باش منم
نگاهی به تِدی انداختم که پارس کردنش تموم شد ورفت نزدیک در ولی هنوز بد بد داشت بهم نگاه میکرد!
_خدا ذلیلت کنه پروا بگو سگ دارین قلبم سه بار افتاد تو لباس زیرم برگشت سرجاش!
پروا:خب حالا،برو پایین درو بازکن!
_نه دیگه غلط بکنم بیا بریم خونه ما شبم میریم بیرون!
پروا:نه عزیزم مزاحمتون میشم!
_ببند بابا،تو هم ادم شدی.
دیگه چیزی نگفت و منم با کمک پروا از روی دیوار اومدم پایین و باهم راه افتادیم سمت خونه!
بعد چند دقیقه رسیدیم با کلید توی کیفم در خونه رو باز کردم و رفتیم داخل. با دیدن مامان که توی حیاط روی تاب نشسته بود و داشت طبق معمول کتاب میخوند،سلام بلندی کردیم که مامان سرش و اورد بالا و با دیدن پروا لخندی زدو پاشد بغلش کرد!
اصلا نفهمید منم اونجا حضور دارم!
_سلام مامان عزیزم!
مامان:سلام دخترم،پروا رو ببر تو خونه تا من بیام ناهار و براتون بکشم!
پروا:نه خاله جون ما سیریم
مامان:باشه پس هرموقع خواستین بهم بگین براتون بیارم!
سری تکون دادیم و رفتیم بالا،در اتاقمو باز کردم که پروا با دیدن اتاقم با تعجب گفت:یا خدا جنگ شده اینجا؟
_هیس،اتاق خودت از من کثیف تره،حداقل لباسای من روی زمینه نه مثل لباسای تو روی در و لوستر باشه!
ادامو در اورد و هیچی نگفت،به نوبت رفتیم سرویس و عملیات و انجام دادیم و اومدیم بیرون که پروا گفت:حوصلم سر رفت دریا یک اهنگی چیزی بزار.بلند شدم خواستم اسپیکرمو بردارم که خبری ازش نبود،نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم چجوری پیداش کنم.باحالت زار شروع به گشتن کردم که پروا هم پا شد و لباسارو پرت میکرد اینور اونور تا پیداش کنه یک ربع گشتیم ولی هیچ اثری از اسپیکر نبود!
پروا با حالت خسته و نا امیدی پرید روتخت که بلافاصله بعد نشستنش صدای جیغش بلند شد!
با تعجب بهش خیره شده بودم که بلند شدو پتو رو داد کنار که با دیدن اسپیکر دوباره جیغی از حرص کشید و پرتش کرد سمتم که رو هوا گرفتمش.
پروا:اخه باید شبا اسپیکرتو بغل کنی بعد بخوابی؟استخونم شکست!
_برو بابا مهم اینه اسپیکرم پیدا شد!
نذاشتم حرفی بزنه که چشمم خورد به اهنگ مسخره بازی تتلو و پلیش کردم
پروا پرید پایین و دوتایی شروع کردیم به رقصیدن
_چپ راست یکی جلو بیا
+گردنتو بچرخون دستات بیاد پایین و
_اقدایی رو برقصون
داشتیم میرقصیدیم که یهو در اتاق باز شدو یه موجودناشناخته اومد داخل
دستام شل شدو خیره شدم بهش:چشمایی که دور تا دورش مشکی بود و سیاهیش تا روی گونش اومده بود لبایی که دور تا دورش قرمزشده بود وچشمای بیحال وباد کردش.لباس بلند سفید ومشکی پوشیده بود و موهاش تا جای کمرش ریخته بود.شباهتش شبیه ساحل بود ولی تا خواست مغزم فرمان بده پروا با دیدنش شروع به جیغ کشیدن کرد،با جیغ پروا از شوک اومدم بیرون ومنم جیغ میزدم که همون موجود ناشناخته هم شروع به جیغ زدن کرد ولی فرقمون این بود که منو پروا از ترس جیغ میزدیم اون موجود از عصبانیت
پروا:بسم الله پوف پوف
موجود ناشناخته:اینجا چه خبره مگه کورید نمیبینید من خوابم
خواستم حرفی بزنم که اهنگ بعدی پلی شد:اعوذو بالله منم شیطان رجیم!قلبم هوری ریخت و دوباره از ته دل جیغ میزدیم
خواستیم فرارکنیم که پروا پاش گیر کرد به لباس و خورد زمین که افتادم روش
از پشت بهش چسبیدم وگفتم:صلوات بفرستیم میره
پروا:دریا جان با این وضعیت ما این نمیره که هیچ نفر چهارمم شیطانه
نگاهی به وضعیتمون کردم و سریع از روی پروا بلند شدم که دیدم اون دختره که شباهت زیادی به ساحل داشت پشت در وایساده بود وسرشو گرفته بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین