• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part10
مامان با کتابش اومد تو اتاق و گفت:چیشده؟!
چرا انقد جیغ میزنین؟!
اشاره ای به اون موجود ناشناخته کردم...
که مامان با دیدنش محکم با کتاب زد تو سرش.
برگشت سمت مامان و با جیغ گفت:چرا میزنی مامان؟!
مامان با تعجب گفت:اینکه ساحله چرا پس جیغ میزنین؟!
_مامان تورو خدا قیافشو ببین چیکار کرده توقع داری نترسیم؟
ساحل:جهت اطلاع دیشب تولد بودم تا صبحم بیدار بودم نذاشتی بخوابم. امروز خوابیدم که ارایشم خراب شده!
_همینی که هستش!
ساحل با شنیدن این حرفم دمپاییشو دراورد پرت کرد سمتم.من که به این کارش عادت کرده بودم زود جای خالی دادم و دمپایی صاف خورد تو پیشونی پروا!
پروا:اخ
ساحل:وای پروا جون ببخشید عزیزم همش تقصیر این دریاست.
خنثی بهش نگاه کردم و گفتم:ببخشید که نزاشتم دمپایی به من بخوره و من ناقص بشم.
ساحل:خواهش میکنم، تکرار نشه!
مامان:وای خدا من، دیوونه شدم از دست شماها...
پروا جان پیشونیت درد میکنه؟!
به سمت پروا برگشتم و با نگرانی بهش نگاه کردم که پیشونیشو گرفته بود و صورتش از درد جمع شده بود...
_پری خوبی؟
پروا: فقط یک خورده درد میکنه.
مامان:دریا تو با من بیا بهت یخ بدم بزار روی پیشونیه پروا.
بعد با چشم غره ای به ساحل ادامه داد:شما هم تشریفتو ببر صورتتو بشور.
ساحل عذر خواهی از پروا کرد و بعد جیم زد؛منم با مامان رفتم...
(پروا)
نشسته بودم روی تخت و به اتاق دریا نگاه میکردم.
چقد شلخته اس این بشر!
به عکس قاب شدمون نگاه کردم و پاشدم به سمتش رفتم ،با به یاد اوردن اون روز لبخندی زدم،به اون روز فکر کردم...
(فلش بک به دو سال پیش)
سایه:اه درست وایسید دیگه میخوام ازتون عکس بگیرم!
درسا:دریا دقیقا چرا باید پای تو ،تو شکم من باشه؟!
دریا:به همون دلیل که دست دریا روی سر منه!
درسا هیچی نگفت مثل اینکه قانع شد!
پروا:ای بابا دو دقیقه مثل ادم زر نزنین عکس و بگیره دیگه ،بچم س*ق*ط شد انقد لنگ و لقد زدین!
سایه:تا یک دقیقه دیگه عکس و میگیرم،ادم باشین!
به خودمون اومدیم به همون حالت نشستیم،دیوانگی ما هایم عالمی داره.
با موهای بلند مشکیم برای دریا سیبیل گذاشتم و خودمم چشمام و کلاج کردم و مثل این دیوونه ها ژست گرفتم.دریا هم برای درسا شاخ گذاشته بود.
(پلی بک به زمان حال)
با صدای دریا به خودم اومدم. از افکارم خارج شدم و بهش لبخند زدم که با خنده گفت :کجایی چند دقیقست دارم صدات میکنم؟!
_هیچی داشتم به دو سال پیش موقعی که سایه میخواست ازمون عکس بگیره ،فکر میکردم...
دریا هم انگار رفت به اون زمان.چیزی نگفتم و رفتم گوشیمو از ته کولم برداشتم و دنبال شماره پگاه گشتم(پگاه خواهرم بود که از من سه سال بزرگتر بود و دانشجوی پزشکی بود)شمارش و گرفتم،بعد از چند بوق جواب داد:الو؟
_پگی کجایین؟
پگاه:سلام قربونت خوبم عزیزم ،تو چطوری؟خانواده هم خوبن سلام میرسونن خدمتتون!
_ چقد حرفی میزنی پگاه.خوب نیست پزشک اینده انقدر حرف بزنه!
پگاه:پروا حرفتو بزن ،کلاس دارم باید برم!
_مامان خونه نیست چرا؟من کلید نداشتم ،اومدم خونه دریاشون!
پگاه:عزیز دلم من پگاهم،با مامان کار داشتی به خودش زنگ بزن گلم. وقت منم نگیر،بای!
با پیچیدن صدای بوق فحشی نثارش کردم و شماره مامان و گرفتم.
مامان:الو؟
صدام و کلفت کردم:سلام خانومم...
مامان:پروا صد دفعه گفتم خانم باش
_متاسفم عشقم از بودن در اون شرایط معذورم.
ادامه دادم:کجایین شما؟
مامان:خونه! الان رسیدم. تو کجایی؟
پروا:اوکی،پیش دریام الان میام.
مامان:باشه خدافظ.
پروا:خدافظ جیگر!
صدای داد پروا گفتن مامان و که شنیدم گوشی و از گوشم دور کردم و قطع کردم.
به دریا نگاه کردم که دیدم تو افق سیر میکنه!
_غرق نشی!
گیج گفت:ها؟!
_هیچی.به یخ ها که اب شده بودن اشاره کردم و ادامه دادم:اینا دقیقا برای چین؟
دریا به یخ ها نگاه کرد و جیغی کشید گفت:وای میخواستم بزارم روی پیشونیت ها!
کولم و برداشتم و همینطور که مینداختم پشتم و گفتم:بیخیال بابا.بادمجون بم افت نداره،من برم مامان اومده خونه!
دریا:عه میموندی دیگه
_نه مرسی قشنگم،عصر پایه ای بریم شهر بازی؟!
دریا:اره پایه ام ،ساعتشو برام اس کن ،به درسا میگی؟!
_اره بهش زنگ میزنم میگم!فعلا تا شب...
دریا:خدافظی!
از مامانش و ساحل خدافظی کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم...
هنزفریم رو گذاشتم تو گوشم و اهنگ for the rest of my life و پلی کردم و شروع کردم باهاش همخونی کردن:
I praise Allah for sending me you my love
You found me home and sail with me
And Im here with you
Now let me let you know
Youve opened my heart
I was always thinkin that love was wrong
But everything was changed when you came along
Oooooh
And there's a couple of words I wanna say
For the rest of my life
Ill be with you
Ill stay by your side honest and true
Until the end of my time
I`ll be loving you, loving you
با رسیدن به خونه اهنگ و قطع کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part10
مامان با کتابش اومد تو اتاق و گفت:چیشده؟!
چرا انقد جیغ میزنین؟!
اشاره ای به اون موجود ناشناخته کردم...
که مامان با دیدنش محکم با کتاب زد تو سرش.
برگشت سمت مامان و با جیغ گفت:چرا میزنی مامان؟!
مامان با تعجب گفت:اینکه ساحله چرا پس جیغ میزنین؟!
_مامان تورو خدا قیافشو ببین چیکار کرده توقع داری نترسیم؟
ساحل:جهت اطلاع دیشب تولد بودم تا صبحم بیدار بودم نذاشتی بخوابم. امروز خوابیدم که ارایشم خراب شده!
_همینی که هستش!
ساحل با شنیدن این حرفم دمپاییشو دراورد پرت کرد سمتم.من که به این کارش عادت کرده بودم زود جای خالی دادم و دمپایی صاف خورد تو پیشونی پروا!
پروا:اخ
ساحل:وای پروا جون ببخشید عزیزم همش تقصیر این دریاست.
خنثی بهش نگاه کردم و گفتم:ببخشید که نزاشتم دمپایی به من بخوره و من ناقص بشم.
ساحل:خواهش میکنم، تکرار نشه!
مامان:وای خدا من، دیوونه شدم از دست شماها...
پروا جان پیشونیت درد میکنه؟!
به سمت پروا برگشتم و با نگرانی بهش نگاه کردم که پیشونیشو گرفته بود و صورتش از درد جمع شده بود...
_پری خوبی؟
پروا: فقط یک خورده درد میکنه.
مامان:دریا تو با من بیا بهت یخ بدم بزار روی پیشونیه پروا.
بعد با چشم غره ای به ساحل ادامه داد:شما هم تشریفتو ببر صورتتو بشور.
ساحل عذر خواهی از پروا کرد و بعد جیم زد؛منم با مامان رفتم...
(پروا)
نشسته بودم روی تخت و به اتاق دریا نگاه میکردم.
چقد شلخته اس این بشر!
به عکس قاب شدمون نگاه کردم و پاشدم به سمتش رفتم ،با به یاد اوردن اون روز لبخندی زدم،به اون روز فکر کردم...
(فلش بک به دو سال پیش)
سایه:اه درست وایسید دیگه میخوام ازتون عکس بگیرم!
درسا:دریا دقیقا چرا باید پای تو ،تو شکم من باشه؟!
دریا:به همون دلیل که دست دریا روی سر منه!
درسا هیچی نگفت مثل اینکه قانع شد!
پروا:ای بابا دو دقیقه مثل ادم زر نزنین عکس و بگیره دیگه ،بچم س*ق*ط شد انقد لنگ و لقد زدین!
سایه:تا یک دقیقه دیگه عکس و میگیرم،ادم باشین!
به خودمون اومدیم به همون حالت نشستیم،دیوانگی ما هایم عالمی داره.
با موهای بلند مشکیم برای دریا سیبیل گذاشتم و خودمم چشمام و کلاج کردم و مثل این دیوونه ها ژست گرفتم.دریا هم برای درسا شاخ گذاشته بود.
(پلی بک به زمان حال)
با صدای دریا به خودم اومدم. از افکارم خارج شدم و بهش لبخند زدم که با خنده گفت :کجایی چند دقیقست دارم صدات میکنم؟!
_هیچی داشتم به دو سال پیش موقعی که سایه میخواست ازمون عکس بگیره ،فکر میکردم...
دریا هم انگار رفت به اون زمان.چیزی نگفتم و رفتم گوشیمو از ته کولم برداشتم و دنبال شماره پگاه گشتم(پگاه خواهرم بود که از من سه سال بزرگتر بود و دانشجوی پزشکی بود)شمارش و گرفتم،بعد از چند بوق جواب داد:الو؟
_پگی کجایین؟
پگاه:سلام قربونت خوبم عزیزم ،تو چطوری؟خانواده هم خوبن سلام میرسونن خدمتتون!
_ چقد حرفی میزنی پگاه.خوب نیست پزشک اینده انقدر حرف بزنه!
پگاه:پروا حرفتو بزن ،کلاس دارم باید برم!
_مامان خونه نیست چرا؟من کلید نداشتم ،اومدم خونه دریاشون!
پگاه:عزیز دلم من پگاهم،با مامان کار داشتی به خودش زنگ بزن گلم. وقت منم نگیر،بای!
با پیچیدن صدای بوق فحشی نثارش کردم و شماره مامان و گرفتم.
مامان:الو؟
صدام و کلفت کردم:سلام خانومم...
مامان:پروا صد دفعه گفتم خانم باش
_متاسفم عشقم از بودن در اون شرایط معذورم.
ادامه دادم:کجایین شما؟
مامان:خونه! الان رسیدم. تو کجایی؟
پروا:اوکی،پیش دریام الان میام.
مامان:باشه خدافظ.
پروا:خدافظ جیگر!
صدای داد پروا گفتن مامان و که شنیدم گوشی و از گوشم دور کردم و قطع کردم.
به دریا نگاه کردم که دیدم تو افق سیر میکنه!
_غرق نشی!
گیج گفت:ها؟!
_هیچی.به یخ ها که اب شده بودن اشاره کردم و ادامه دادم:اینا دقیقا برای چین؟
دریا به یخ ها نگاه کرد و جیغی کشید گفت:وای میخواستم بزارم روی پیشونیت ها!
کولم و برداشتم و همینطور که مینداختم پشتم و گفتم:بیخیال بابا.بادمجون بم افت نداره،من برم مامان اومده خونه!
دریا:عه میموندی دیگه
_نه مرسی خواهری،عصر پایه ای بریم شهر بازی؟!
دریا:اره پایه ام ،ساعتشو برام اس کن ،به درسا میگی؟!
_اره بهش زنگ میزنم میگم!فعلا تا شب...
دریا:خدافظی!
از مامانش و ساحل خدافظی کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم...
هنزفریم رو گذاشتم تو گوشم و اهنگ for the rest of my life و پلی کردم و شروع کردم باهاش همخونی کردن:
I praise Allah for sending me you my love
You found me home and sail with me
And Im here with you
Now let me let you know
Youve opened my heart
I was always thinkin that love was wrong
But everything was changed when you came along
Oooooh
And there's a couple of words I wanna say
For the rest of my life
Ill be with you
Ill stay by your side honest and true
Until the end of my time
I`ll be loving you, loving you
با رسیدن به خونه اهنگ و قطع کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part11
ایفون و زدم که بعد دو دقیقه مامان درو زد و وارد شدم.

تدی با دیدنم خودشو بهم رسوند. خم شدم

روی زانو هام که تدی دستاشو گذاشت روی شونه هام و شروع کرد به شیطنت کردن!

بعد از چند دقیقه بازی با تدی ،رفتم تو خونه که مامان با دیدنم گفت:سلام عزیزم خسته نباشی.

_سلام خوشگله!

مامان اخمی کرد و گفت :برو لباساتو عوض کن الان بابات میاد ناهار بخوریم.

_پگاه مگه نمیاد؟

مامان:نه گفت کلاس داره ساعت سه میاد!

_اوکی الان میام.

در اتاقم و همینطور که سرم تو گوشی بود باز کردم،سرم و اوردم بالا که با دیدن اتاق دهنم باز موند!

یک لحظه به چشمام شک کردم ،درو بستم به در اتاق نگاه کردم که با دیدن علامت اخطار که روی در گذاشته بودم ،فهمیدم اینجا واقعا اتاق منه!

چقد تمیز و مرتب شده بود.

روی صندلی اتاقم نشستم و همینطور که مقنعمو از سرم در می اوردم شماره درسا رو گرفتم..

درسا:فرمایش؟!

با شنیدن صدا یک لحظه شک کردم درست گرفته باشم.به صفحه گوشی نگاه کردم که دیدم نه درساست!

_چرا صدات اینطوریه؟

درسا:دارم چیزی میخورم ،حرفتو بزن مزاحم خوردنم نشو.

_باشه که اینطور ،اخه میخواستیم با دریا بریم بیرون گفتم بهت بگم.با شیطنت ادامه دادم:ولی مزاحم خوردنت نمیشم بای بای!

درسا چیزی پرید تو گلوش و تند تند گفت:نه سایه فدات شه،مزاحم چیهکیمیا قربونت بره!

خندیدم و گفتم:تو روحت!

_میخوایم عصر بریم تا شب شهر بازی با دریا پایه ای؟

جیغی کشید و گفت:معلومه که پایه ام ،قطع کن قطع کن کار دارم مزاحمم نشو...

بعدهم مثل همیشه بدون خدافظی قطع کرد.پوکر فیس به گوشی نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم.

بعد از خوردن ناهار،اومدم تو اتاق و برای دریا و درسا ساعت و اس ام اس کردم و خوابیدم تا ساعت چهار....

درسا:پری پاشو ،دِهَه چقد میخوابی پاشو دیگه احمق!

دریا:این توپم بترکه مگه بیدار میشه؟

_اراذل اینجا چه غلطی میکنند مزاحم خواب من شدن؟

دریا:پا میشی یا با جفت پا بیام تو حلقت؟

_باشه اروم باش میتونیم با مذاکره پنج به علاوه یک حلش کنیم!

درسا:این هنوز لود نشده

دریا:صبر کن الان درستش میکنم!

به دنبال حرفش رفت لیوان ابی که کنارم گذاشته برداشت و در عین ناباوری ،ریخت توی صورتم!

شک شده بهش نگاه میکردم که دست به سینه و با یک لبخند شیطانی نگام میکرد!

_تف تو ذاتت ،فقط همین!

دریا: پاشو پاشو خیلی داری حرف میزنی باید اماده شی!

تازه به تیپاشون نگاه کردم که دوتاشون تیپ جین زده بودن!

به درسا نگاه کردم که یک سارافون بلند تا یکم پایین تر از زانوش پوشیده بود که طرح جین بود ،با جورابای بلند مشکی اسپرت که چند تا خط درشت رنگی به حالت رنگین کمون بود و با شال مشکی خیلی بلند که دو طرفشو انداخته بود پشتش!

دریاهم عین درسا تیپ جین زده بود.شلوار چسب جین ابی تیره با کت پایین تر از باسنش که همرنگ شلوارش بود و دکمه هاش باز بود و زیرش یک تاپ مشکی ساده پوشیده بود!

شال همرنگ لباسش که شل انداخته بود.

تصمیم گرفتم عین دریا و درسا منم جین بپوشم!

رفتم جلو اینه و شروع کردم به ارایش کردن،ارایشم خلاصه شد تو یک ریمل و رژ صورتی!

موهام و از قبل برهنه شلاقی کرده بودم و بالای سرم محکم بستم و شروع کردم به اماده شدن.شلوار جین فوق العاده چسبم که طرح های پارگی داشت و پوشیدم. کت جینم که پایین تر از پشت بود با یک بلیز مشکی پوشیدم و گردبندم و انداختم روش!

استیناش و یکم لا دادم و شال نخی مشکی و دادم پشت گوشام.

دستبند چرم مشکیم و که روش تاج بود با انگشتر تاجم دستم کردم و نگاه اخرو از تو اینه به خودم انداختم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part12
رو به روی اینه قدی وایسادم و ژستی گرفتم که دریا و درسا هم اومدن چپ و راستم وایسادن و اونا هم ژست گرفتن!
ژستامون اینطوری بود که درسا دوتا پاشو اندازه عرض شونه هاش باز کرده بود و دست راستش و مشت کرده بود و کج گذاشته بود روی بدنش.دریا هم دستش و گذاشته بود روی پهلوش و با نیم رخش به من نگاه میکرد.منم یک دستم گوشی بود و دستم دیگم لبه کت و گرفتم!سه تامون صورتمون جدی بود ،عکس و گرفتم و بعد از چند تا سلفی از اتاقم رفتیم بیرون!
به ساعت نگاه کردم که ساعت پنج و ده دقیقه رو نشون میداد،پس پگاه حتما اومده!
در اتاقش بسته بود،حتما خواب بود.از هر گونه کرم ریزی خودداری کردم چون مو روی سرم نمیزاشت.به طرف در رفتیم همینطور که بلند میگفتم:مامان ما رفتیم خدانگهدارت خانومم!
مامان از تو اشپزخونه بیرون اومد و گفت :کجا به سلامتی؟
_خونه اقا شجاع!
حرصی پروایی گفت که گفتم:داریم میریم شهربازی!
مامان:شب زود برگردین ها!
_باشه باشه ،سرم و برگردوندم طرف درسا و گفتم اژانس گرفتی؟
بیخیال نه ای گفت که پوفی کشیدم و گفتم بگیر دیگه..
باشه ای گفت و بعد از خدافظی درسا و دریا ال استار های بلندم و پام کردم و از در رفتیم بیرون. وارد حیاط بزرگمون شدیم که دیدم تدی نشسته!
به دریا نگاهی کردم که به شدت از شیطنت های تدی میترسید و کلا رابطه خوبی با سگ ها نداشت.یکم رفتیم جلو،دریا داشت با درسا حرف میزد. بلند تدی و صدا زدم و دریارو نشون دادم که دریا با شنیدن اسم تدی سرشو بیخیال برگردوند طرفم که با دیدن تدی که داشت با سرعت به سمتش میدویید ،چشماش چهار تا شدن و شروع کردم به دوییدن و جیغ زدن و ناسزا دادن من!
دریا:الهی پرات بریزه پروای گور به گوری،بگو وایسه نکبت.الهی از زندگی محو شی از دستت راحت شم!به دنبال حرفش جیغ بلندی زد.
من و درسا که داشتیم میخندیدیم ، که به تدی گفتم وایسه!
تدی که وایساد ،دریا نفس عمیقی کشید و اومد طرفم که چشمام و به سمت بالا بردم و شروع کردم به سوت زدن!
کهمحکم با دست زد پشت سرم و با حرص گفت:دراز بی قواره.
با زدن بوق ماشین که به احتمال زیاد اژانس بود ،به سمت در رفتیم که با دیدن اژانس سه تامون عین سه تفنگ دار به ترتیب عقب سوار شدیم،ادرس و گفتم و تا خود شهربازی دیگه حرفی بینمون زده نشد.
با رسیدن به شهربازی حساب کردم و پیاده شدیم و به ادمایی که بیشترشون جوون بودن،خیره شدم!
شهربازی بشدت شلوغ بود.
به ساعت گوشیم نگاه کردم که دقیق ساعت شش عصرو نشون میداد؛به سمت شهر بازی قدم برداشتیم و وارد شدیم.
به جمعیت نگاه کردم ،با دیدن چرخ و فلک ،سریع به سمت بلیت فروشی رفتم و سه تا بلیت گرفتم...
درسا و دریا رفته بودن خوراکی بگیرن.داشتن میومدن و درسا هم پفک میخورد.
قدم هامو تند کردم و رسیدم بهشون و بلیت هاشونو بهشون دادم که دوتاشون گرفتن ،درسا نگاهی به بلیت کرد که پفک پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن ،دریا هم محکم میزد پشتش ،دیدم رنگش داره به کبودی میره دریارو پرت کردم اونور و گفتم:خدا نگم چیکارت کنه،خفه شد!
درسا نفسی گرفت و دوباره با دیدن بلیت تو دست من چشماش گرد شد وگفت:من نمیام.
_میای،خوبم میای!
درسا:من پامو تو اون چرخ و فلک کوفتی نمیزارم.
دریا:میزاری عزیزم، میزاری!
بعدم دریا بهم اشاره ای کرد که تا ته قضیه رو خوندم...
درسا:به جون خودم به من نزدیک شین از زندگی محوتون میکنم.
دریا جهش گرفت سمتش و از کتف چپش گرفت و منم از کتف راستش گرفتم. به سمت چرخ و فلک رفتیم...
درسا که شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن .بعضیا که اون سمت بودن بهمون نگاه میکردن و بعضیا هم بهمون میخندیدن.
بالاخره درسا اروم گرفت و با ترس بهش خیره شد.نوبتمون شد و وارد اون اتاقک کوچیک شدیم.درسا سریع رفت نشست و دستاشو باز کرده بود و خودشو تکیه داده بود به عقب و هی غر میزد،من و دریا هم رو به روش نشستیم.
گوشیم و برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن:
_درسا یک بای بای کن عمو ببینه...
درسا یک کم اروم تر شده بود ،دستش و برداشت بای بای کنه که کابین تکون کوچیکی خورد. درسا جیغی زد و دوباره دستاشو به صورت اول برگردوند که من و دریا شروع کردیم به خندیدن!
درسا:خاک تو سرتون ایشالله از همین بالا پرت شین پایین من بهتون بخندم.
دریا:خب خره اگه قراره پرت شیم پایین که توهم با ما پرت میشی دیگه.
_نوچ نوچ از هوش و ذکاوت شما بعیده خانم اسپندار!
درسا:خفه شین.
دریا:خب دیگه سکوت کنین رسیدیم بالای بالا،فضارو عارفانه کنین.
درسا:چه غلطا
دریا:کاری نکنم به غلط کردن بیوفتی ها
درسا برو بابایی به دریا گفت و خودشو تکیه داد به کابین!
دریا خواست چیزی بگه که با پام زدم به مچ پاش. حرف تو دهنش ماسید و صورتش از درد جمع شد.
_جفتتون سکوت اختیار کنید واگرنه خودم انگشت شصتمو میکنم تو چشم و چالتون!
دوتاشون ساکت شدن که ژستی گرفتم و دوربین و به طرف خودم گرفتم و گفتم:ابهتو...
فیلم و قطع کردم و به اسمونی که تو سیاهی مطلق بود ،خیره شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part13
دریا و درسا هم دیگه چیزی نگفتن و مثل من به بیرون خیره شدن!
ده دقیقه گذشت که دوباره کابین شروع به حرکت کرد.دریا گوشیشو در اورد و چند تا سلفی گرفتیم!
کابین وایستاد که فهمیدیم باید پیاده شیم.از کابین بیرون و اومدیم که درسا گفت:وای خیلی خوب بود،من نمیفهمم واقعا چرا بعضیا میترسن،اخه اینم ترس داره؟!
من و دریا با چشمایی که یقین دارم چهار تا شده بود،بهش نگاه کردیم!
درسا:ها چیه؟دیدین ترس نداره عزیزای من!
دوتا پسر رد شدن که ،یکیشون به بغل دستیش گفت:پیمان این همون دختره نبود که دوستاش به زور بردنش؟!
رد شدن و واکنش دوستشو نفهمیدیم. ولی هم رد شدن من و دریا ترکیدیم از خنده.
درسا با چندشی بهشون نگاه میکرد.
درسا:اه اه پسره ی نکبت با اون موهای جوجه تیغیش...
نمیدونم چقد گذشته بود که درسا گفت:بچه ها بسه دیگه من خسته شدم همشونو سوار شدیم بریم یک چیزی بخوریم.
دریا:اره راست میگه.
سری تکون دادم و به سمت رستوران شهر بازی راه افتادیم...
بعد از خوردن غذا از شهر بازی رفتیم بیرون!
_دریا اژانس بگیر برگردیم دیگه داره دیر میشه...
دریا سری تکون داد و که تا گوشیش و روشن کرد جیغی کشید که درسا که تو حالت خواب و بیدار بود،با جیغ دریا چشماش تا حد امکان باز شد و نیشگونی از بازوی دریا گرفت و گفت:گور به گوری چته وسط این همه ادم جیغ میکشی؟
دریا در حالی که بازوشو مالش میداد به حرفای درسا توجه ای نکرد و دوباره با جیغ گفت:وای دخترا میدونید ساعت چنده؟!
_هشت؟
درسا:نه؟
_ده؟
دریا نه کشیده ای گفت و ادامه داد:ساعت یازده و نیمه!
گوشیمو در اوردم و با دیدن ساعت اهی کشیدم و گفتم:بدبخت شدیم!
با دیدن میس کالا از طرف پگاه و مامان لرزی به جونم افتاد و سریع خاموشش کردم.
_اه اژانس گرفتی؟
دریا:این وقت شب اژانس از کجام بگیرم؟
درسا:انا الله و انا الیه راجعون!فاتحه!
من که جرعت ندارم گوشیم و ببینم.
دریا:سهیل بهم شونزده بار زنگ زده.
درسا:فی امان الله واقعا فی امان الله!
_دِهَه از فاز عربی بیا بیرون دیگه.
اداشو در اوردم :فی امان الله...
درسا:نکبت من اینجوری گفتم؟!
_ببند ببینم باید چیکار کنیم.
دریا:اژانس که الان گیر نمیاد ،بریم کنار خیابون وایسیم شاید ماشینی وایستاد؟
_هوف نه این موقع شب خطرناکه‌!
درسا:پروا دریا راست میگه !سه نفریم خطری تهدیدمون نمیکنه،بنظرت چاره ی دیگه ای داریم؟!
نا امید نه ای گفتم و با بیمیلی به سمت خیابون راه افتادیم.
_خواهران حالت تدافعی بگیرین ،حجاب اسلامی رو رعایت کنید!
دریا و درسا سریع شالشونو کشیدن جلو!
تک خنده ای کردم و دستام و تو سینم جمع کردم و به ماشین هایی که بی اعتنا رد میشدن نگاه میکردم!
دریا:پری خب اینطوری که نمیفهمن ما ماشین میخوایم.
_میگی چیکار کنم؟بال بال بزنم؟
دریا:دقیقا!
_من شده تا صبح اینجا وایسم عمرا همچین کاری و نمیکنم!
درسا:اقا برین کنار بی عرضه های بدبخت،خودم بال بال میزنم.
بعدم به دنبال حرفش دستشو تکون داد و میگفت دربست!
حدود چند دقیقه بی نتیجه گذشت که دریا گفت:ما اگه شانس داشتیم که برهنه بدنیا نمی اومدیم.
بعد از حرفش یک ماشین که دوتا پسر توش بودن جلوی پامون ترمز زدن.
توجه ای بهشون نکردم که درسا و دریا هم صاف وایستادن و نگاهشونو به سمت دیگه ای سوق دادن.
اونیکی پشت رل نشسته بود،شیشه رو داد پایین و گفت:خانما برسونیمتون!
توجه ای نکردم گفتم شاید خودشون بیخیال شن برن ولی دوباره گفت:بیا دیگه ناز نکن خوشگله.
عصبی شدم و با لحن تندی گفتم:شما لازم نیست خودتونو تو زحمت بندازید ،بفرمایید!
اونیکی که کنار راننده نشسته بود گفت:این چه حرفیه عزیزم،بیاین سوار شین یک شب در خدمت باشیم.
_گمشو مرتیکه هیز تا دهنمو باز نکردم چیزی بارت کنم!
پسری که پشت رل نشسته بود گفت:ای جان باز کن ببینم
درسا:پروا ولشون کن تا گورشونو گم کنن!
پسری که کنار راننده نشسته بود:جون چه اسم قشنگی .رو به درسا ادامه داد:ولی من چشمم تورو گرفته عروسک.
(ساشا)
داشتیم از مهمونی یکی از بچه ها برمیگشتیم ،ابتین که عقب نشسته بود داشت دلقک بازی در میاورد و فرزام هم همراهیش میکرد!
به دلقک بازیاشون میخندیدم که فرزام به جلو اشاره کرد و گفت:اونجارو...
سه تا دختر وایستاده بودن و داشتن با یک ماشین بحث میکردن...
فرزام:ساشا بزن کنار!
_اوکی
چهره سه تامون جدی شده بود و ابتین هم دیگه چیزی نمیگفت و با جدیت به رو به رو خیره شده بود.
یکم دور تر از اونا زدم کنار که ابتین و فرزام زود پیاده شدن.پوفی کشیدم و پیاده شدم...
یکم که رفتیم جلو دیدم دوتا دختر عقب وایسادن و دختر جلوییه داره با عصبانیت باهاشون دعوا میکنه.
ابتین و فرزام که گرفته بودن قضیه چیه سرعتشونو بیشتر کردن ،به طرف اون ماشین دوییدن.
اون دوتا دختر عقبیه متوجه حضور ما شدن ولی دختری که داشت بحث میکرد مارو ندید.
بهشون نزدیک که شدم صدای پسررو شنیدم که گفت:بیا امشب رو با ما باش بهت بد نمیگذره خوشگله!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part14
فرزام تا شنید پسره چی گفت با یک حرکت از شیشه ماشین کشیدش بیرون و یقشو گرفت گفت:مگه خودت ناموس نداری بی ناموس؟

+به تو چه باقالی ،تو سر پیازی یا ته پیاز؟

بعد با پوزخند ادامه داد:نکنه میخوای مارو بپیچونی خودت به عشق و حالت برسی؟

تا حرفش تموم شد فرزام بادمجونی کاشت زیر چشمش که صورتش از درد جمع شد.

دوستش از ماشین پیاده شد و گفت:هوی اشغال چیکار میکنی؟

ابتین:میخوای بگم چیکار کرد عمو؟

اونم مشتی زد تو چشمش و گفت:دقیقا اینکار ،متوجه شدی یا نه؟

اون پسری که فرزام داشت کتکش میزد از فرصت استفاده کرد و با پاش زد تو شکم فرزام.فرزام عقب رفت و شکمش و گرفت

فرزام:ناسزا

به سمت پسره رفتم و قبل اینکه تکون بخوره پامو برگردوندم با پام زدم تو کتفش که پرت شد عقب!

با پوزخند گفتم:دفعه دیگه از این غلطا نکنیا!

دوتاشون بعد از کتک مفصلی که خوردن به زور سوار ماشینشون شدن و رفتن.

یکی از دخترا وقتی ماشین داشت میرفت داد زد:احمقا.

دختر کناریش زد به کتفش و گفت:ببند دهنتو دریا!

فرزام نفسی گرفت و رو به دخترا گفت:خانوما این وقت شب ،اینجا دقیقا چیکار میکنند؟!

اون دختره که اسمش دریا بود با لحن تندی گفت:شما گشت ارشادی؟

فرزام پوزخندی زد و گفت:گشت ارشاد که نیستیم ولی برین خداروشکر کنین مابودیم وگرنه الان جات اینجا نبود جای دیگه بودین!

دوباره دختره خواست حرفی بزنه که با ساکت باش یکی از دخترا، چیزی دیگه بینشون ردو بدل نشد.تو قسمت تاریکی خیابون وایساده بودم ولی میتونستم نگاه خیره و جدی اون دختری که بحث میکرد و روی خودم حس کنم!

پوزخندی زدم که از نگاهش دور نموند و اخم کرد.

توجه ای بهشون نکردم و بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت ماشین که ابتین و فرزام هم پشت سرم اومدن!

سوار ماشین شدم و استارت زدم و از دخترا کمی دور شدم،نگام به ساعت افتاد،تمرکز کردم و کلافه دنده عقب گرفتم!

شیشه فرزام و دادم و پایین و همینطور که به جلو نگاه میکردم ،گفتم:سوار شین!

دختری که با مزاحما بحث میکرد گفت:نه ممنون.

_میل خودتونه فقط انتظار نداشته باشین اون دوتا اخرین موردای مزاحمت باشن!

دختری که فهمیده بودم اسمش دریاستگفت:از کجا معلوم شما از اونا بدتر نباشین؟

پوزخندی زدم و هیچی نگفتم که فرزام گفت:خانم عاشق چشم و ابروتون که نشدیم ،فقط یک کمکه چون میدونیم ،این موقع شب گرگ کم نیست!

انگار قانع شده بودن و داشتن با خودشون کلنجار میرفتن!

ابتین:ای بابا سوار شین دیگه هم شما دیرتون شد هم ما،زیر لفظی میخواین؟

با حرف ابتین سه تاشون سوار شدن که یکیشون با عصبانیت محکم در و بست که چشمام و گذاشتم روی هم فشار دادم. ابتین گفت:ببخشید حرصتتو نتونستین سر اونا خالی کنین روی در ماشین بی زبون خالی نکنین!

از تو ایینه جلو نگاهی به همون دختره کردم که دیدم ادای ابتین و در اوردو سرشو به طرف پنجره کرد و هیچی نگفت.استارت و زدم و راه افتادم.ادرسی دادن و کل راه سکوت سنگینی تو ماشین بود.

حدود یک ربع بعد همون جایی که گفتن پیادشون کردم و رفتن...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part15
(دریا)

بعد این همه اتفاق و شب پر دردسر از ماشین پیاده شدیم. نفس راحتی کشیدیم و تا جای خونه بدون اینکه حرف بزنیم میدوییدیم،بیشتر ترسمون از واکنش بقیه بود!

نفهمیدم کی از بچه ها خدافظی کردم و رسیدم جلوی خونه،دستپاچه کلیدو از توی کیفم در اوردم و اروم انداختم و درو بازکردم.

خیلی اروم راه میرفتم،در خونه رو اروم باز کردم که برقا خاموش بود.برای اینکه کسی رو بیدار نکنم از چراغ قوه گوشیم استفاده کردم و بدون سرو صدا از پله ها بالا رفتم!

با رسیدنم به اتاق نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل و داشتم لباسامو با عجله در میاوردم که در باز شد!

با دیدن سهیل که با عصبانیت وارد اتاق شد و دست به سینه بهم خیره شد!

نگاهم روی صورتش ثابت موند،صورتش قرمز شده بود!چشماش هم رنگ چشمای من بود ولی خیلی کمرنگ تر!سفیدی چشماش قرمز شده بود،داشتم همینجور نگاش میکردم که لب باز کردو با حالت عصبی گفت:تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟!

چشمام و روهم گذاشتم و نفسی کشیدم تا از استرسم کم بشه!

خیره شدم بهش و گفتم:ببخشید داداشی،بیا بشین بخدا برات تعریف میکنم!

نشست روی صندلی و خیره شد بهم که لب باز کردم و همه چیو تعریف کردم که رسیدم به مزاحمت پسرا و کمک اون سه نفر!

سرفه ای کردم و مکث کردم،حالا چی بگم؟!

یهو با اومدن چیزی تو سرم گفتم:داشتیم میومدیم خونه که درسا حالش بهم خورد و بزور تاکسی گرفتیم و بردیمش بیمارستان تا الانم بیمارستان بودیم و ازش ازمایش میگرفتن که بیماری نداشته باشه!

دروغی که گفتم رو خودمم باورم نشد چه برسه به سهیلی که تو این موردا زرنگه!

سهیل بدون عکس العملی خیره شد بهم و دستاشو تو هم قلاب کردو اومد نزدیکم و جدی گفت:دریا؟!

_جانم داداشی؟

سهیل:دفعه دیگه خواستی دروغ بگی بهش فکر کنو ببین فرد رو به روت کیه!

این دفعه رو نادیده میگیرم دفعه دیگه تکرار بشه بد میبینی دریا،بد میبینی!

بدون اینکه بزاره حرفی بزنم رفت بیرون!

خاک تو سرم کنن که یاد ندارم دروغ بگم،دراز کشیدم و برق خاموش کردم که چشمام گرم شد و خوابم برد!

صبح با صدای الارام گوشی بزور بیدار شدم و از تخت دل کندم.با چشمای بیحال روی تخت نشسته بودم که هی چشم سمت چپم بسته میشد!

ویندوزم بالا نیومده بود و داشتم به درو دیوار و وسایلای اتاقم نگاه میکردم که چشمام بسته شدو یهو مثل فیلم صحنه های امروز اومد جلو چشمم:نقشه مون،مدرسه،امتحان،معلم...

با یاداوری کارای امروز چنان سرم و برگردوندم طرف ساعت که حس کردم رگای گردنم و تک تک سلولاش پاره شدن!با دردی که توی گردنم پیچید چشمامو روی هم گذاشتم و جدو اباد اونی که کله صبح و اختراع کرد تا بیدار بشیم بریم مدرسه رو اباد کردم!

همینطور غر میزدم.چشمم خورد به ساعت که دیدم ساعت شیش و ده دقیقه رو نشون میده!

با دیدن ساعت از تخت پریدم پایین که جیغی از درد کشیدم:اخ پام

زیر پامو نگاه کردم که بادیدن برسم که افتاده بود ،جدو اباد اونیم که برس رو اختراع کرده بود مورد عنایت قرار دادم!

لنگ لنگون رفتم طرف سرویس‌،که با دیدنش با عجله رفتم وارد سرویس شدم.عملیات تخلیه کردن و انجام دادم و با دیدن خودم تو اینه دلم میخواست شیرجه بزنم تو وایتکس،ارایشم پخش شده بود و شبیه جوکر شده بودم!

صابون و برداشتم و انقدر مالیدم تا بالاخره پاک شد!

با دیدن صورت تمیزم همینجور که خیره به اینه بودم خودم و انالیز میکردم!

درو باز کردم و خواستم بیام بیرون که دماغم زودتر از من وارد عمل شد و در محکم خورد بهش که حس کردم خونریزی داخلی کرد و هرچی غضروف بود، شکست!

_خدایا ده دقیقه بیشتر نیست که بیدار شدم این همه عذاب الهی فرستادی دمت گرم!

رفتم از دسشویی بیرون لباسام و پوشیدم و کولمو برداشتم و رفتم پایین.

دیرم شده بود!

با دیدن مامان بابا سلامی کردم .خواستم برم سمت در که مامان جلومو گرفت و ساندویچ و کیک و ابمیوه و میوه رو بهم داد!

خواستم اعتراض کنم که تو صورتم نگاه کردو صلوات فرستادو پوف کرد تو صورتم ونذاشت حرفی بزنم انداختم بیرون!

بدون مکث کفشامو پام کردم و سریع از خونه زدم بیرون که سایه رو دیدم. با دیدنش از پشت محکم با پا زدم تو کیفش که مثل جن زده ها هنذفریو از تو گوشش دراورد.

با دیدنم فحشی نثارم کرد که خندیدم و گفتم:سایه یه چیزی چی بگم؟!

سایه:مرض،بگو

_میگم من به خاطر چشمام اسمم شد دریا،لابد مامانت،تورو تویه سایه به دنیا اورده که شدی سایه!اگه تو افتاب به دنیا میومدی میزاشته افتابه.

بهم دیگه خیره شدیم و یهو زدیم زیر خنده و تا جای مدرسه حرف زدیم و خندیدیم!

خواستیم بریم داخل مدرسه که با یاد اوری نقشم رفتم سمت مغازه رو به روی مدرسه و بسته ادامسی خریدم وهمشو کردم تو دهنم. حجم ادامس انقدر زیاد بود که بزور میجوییدمش!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part16
رفتیم داخل کلاس نشستیم که با ورود معلم سرو صدا خوابید و همه به احترامش بلند شدن!

تو کلاس فقط صدا ملچ ملوچ من بود و بقیه به درس گوش میدادن جز من!

یک ساعت و نیم از کلاس داشت میگذشت و یک ریز داشت حرف میزد!

تو فکر این بودم که این انقدر حرف میزنه دهنش خشک نمیشه؟!تشنش نمیشه؟گرسنش نمیشه؟!

یهو دیدم پروا زد تو پهلوم اروم گفت:

دریا خانم با توعه!

برگشتم سمته روانخواه که دیدم بیست تا کله و چهل جفت چشم دارن نگام میکنن...

_بله خانوم؟!

روانی:لنگه کفشو بنداز بیرون!

خودمو زدم به کوچه علی چپو گفتم:کدوم لنگه کفش خانوم؟!

روانخواه:همون لنگه کفشی که تو دهنته!

قیافم رو پوکر فیس کردم و گفتم:وا خانم مگه لنگه کفش تو دهن جا میشه؟ مگه شما امتحانش کردین؟!

اول سایه دهنش عین غار باز شد و بعد بقیه بودن که میخندیدن!

یهو روانخواه حرصی شدو محکم زد رومیز که هممون خفه شدیم.

روانخواه:ادامستو در میاری یا منفی بدم بهت؟

زل زدم بهش خیلی ریلکس ادمسمو براش باد کردمو ترکوندم و گفتم:

_منظورتون اینه خانوم؟!

این که ادامسه لنگه کفش نیست!

روانخواه:دفعه بعدی این کارتو تکرار کنی از کلاس اخراج میشی و تا یه جلسه حق نداری بیای سرکلاس،الانم منفی برات ثبت شد!

فقط یک پوزخند بهش زدم،انگار واسه من مهم بود! اومد حرف بزنه که زنگ خوردو از کلاس رفت بیرون.

درسا:پروا سرکلاس این،تو هم خفه شو باهاش کلکل نکن!

پروا:زبونش درازه انگار جواب نده ازش چیزی کم میشه!

سایه:بچه ها میدونید که باید برای جشنواره غذا این زنگ ازاده که باید غذا درست کنیم ،نقشمون که یادتونه؟

هممون با هیجان سری تکون دادیم و طبق معمول زنگ تفریحمون با رقص و اهنگ گذشت!

زنگ خورد و وسایلارو روی میزچیندیم،سایه و درسا دستکش دستشون بود داشتن با دست سالاد الویه رو ماساژ میدادن که درسا سالاد الویه رو گرفت تو دستش و محکم فشار داد که از لای انگشتاش زد بیرون با چندش به کارای درسا و سایه نگاه کردم،از قیافه سالاد حالم بهم میخورد!

از اونجایی که ماهیچی مون مثل ادم نیست خب قطعا غذا خوردنمونم مثل ادم نیست.

سایه تو حال خودش بودو داشت میخورد که کیمیا تویه حرکت ناگهانی سُسِ تندو ریخت رو سایه کله صورتشو سُسی کرد که جیغ سایه بلند شد.

سایه:آیی سوختم،خدا لعنتت کنه کیمیا!

غُرغُر کنان از کلاس رفت بیرون.داشتم میخندیدم و به رفتن سایه نگاه میکردم.

پروا نوشابشو برداشت و تکون داد!

تا خواستم حرفی بزنم و بگم باز نکن گاز داره،که بازش کرد.باز کردن نوشابه همانا و ریختن نوشابه رومون همانا!

دلم میخواست یک بلایی سرش بیارم که مرغای اسمون همو گاز بگیرن!

درسا جیغی زد و گفت:خاک تو سرت بیشعور الاغ!

پروا دهنشو باز کردو شروع کرد به خندیدن!داشتم دندوناشو میشموردم که درسا موهاشو از پشت گرفت و رفت تو صورتش!

_اوه اوه بچه ها چشماتونو ببندین الان صحنه های مثبت هیجده رخ میده!

درسا چنان جیغی تو صورت پروا کشید که فکر کنم تمام مرده ها و زنده های پروا تن و بدنشون بندری رفت!

یهو سایه اومد تو با دیدن صحنه گفت:جون بابا!

درسا اومد جواب بده که گفتم:بسه دیگه نزدیکه زنگه مثل اینکه یادتون شده از نقشمون!

ادامسو از زیر میز اوردم مالوندمش رو نوشابه هایی که رو میز بود،بعدش به سسا و در اخر به زمینو دیوارا حالم از ادامسی که تو دستم بود بهم میخورد!

زنگ خوردو رفتیم تو سالن جای کلاس وایسادیم تا روانخواه بیاد بیرون!

داشت گوشیشو میزاشت تو کیفش که از پله ها رفت پایین ماهم دنبالش رفتیم یادش رفت زیپه کیفشو ببنده!

ماسکی زدم و رفتم کنارش با استرس و تمرکز ادامسو انداختم تو کیفش.بدون مکث از پله ها رفتم پایین.رفتم تو حیاط و منتظر بچه ها موندم که با دیدن هم جیغی کشیدیم!‌

کل روزمون همینجوری گذشت!

از هفته دیگه امتحانا شروع میشد،با بچه ها تصمیم گرفتیم از امروز شروع کنیم به خوندن!

رسیدم خونه که کسی نبود.رفتم تو اتاقم که ترجیح دادم اول بخوابم بعد درس بخونم!

(درسا)

رفتارم جوری بود که تو خونه معمولا اروم بودم میخندیدم ولی نه به اندازه ای که کسی ازدستم کلافه بشه

بیشتر خل بازیام با رفیقام انجام میدادم وتو خونه به کارای دیگه میرسیدم از همه چی مهم تر برام درسم بود!

کتابو باز کردمو شروع کردم به خوندن!

محو خوندن بودم که گردنم درد گرفتو سرم و بلند کردم که چشمم خورد به ساعت،یعنی من دوساعت وچهل دقیقه داشتم درس میخوندم؟!

دوباره شروع کردم به خوندن تقریبا نصفشو خوندم.خسته شدم و پاشدم. یک کش و قوسی به بدنم دادم و گوشیمو برداشتم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part17
زنگ زدم به دریا که جواب نداد.دوباره زدم که با صدای خواب الودی جواب داد:

دریا:بله بفرمایید؟!

باصداش زدم زیر خنده و گفتم:منم بابا نمیخواد صداتو اینجوری کنی!بگو ببینم درس خوندی؟

دریا:این سوالت جوابش معلومه،معلومه که نخوندم!

_قانع شدم،بای!

خواستم قطع کنم که دریا گفت:درسا تو هم زیاد درس نخون اخرش هیچی نمیشی!

نزاشتم حرفش کامل بشه با لحن عصبی گفتم:باشه،خدافظ

حرفاش عصبیم میکرد،این همه تلاش داشتم میکردم برای درسم و ایندم بعد هرکی از راه میرسید فاز نصیحت برام برمیداشت!

زنگ زدم به پروا که اونم وضع دریارو داشت و هنوز لای کتابو باز نکرده بود!

رفتم رو تخت دراز کشیدم.از ظهر که اومدم تو اتاق هیچکس حتی نیومده بیینه زندم یا نه؟!

داداشای عزیزم که همش تفریح بودن.فکر خوشگذریشون بودن. اصلا نمیدونستن خواهریم دارن!

مامان و باباهم درگیر کارای خودشون!

انگار فقط من بودم تو خونه که نگران همشون بودم انقدر به این چیزای چرت و پرت فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد!

با صدای گوشیم بیدار شدم و خواستم جواب بدم که قطع شد. با یک چشم بسته گوشیو باز کردم که مسیجی از طرف پروا اومد.

بازش کردم:درسا بیا تلگرام کارت دارم!

تو همون حالت رفتم تلگرام. پروا پیام داده بود،معلوم بود حال و حوصله نداره!

بعد کمی حرف زدن گفت:با مامانم و بابام برای درس بحثم شده!

_منم حالم گرفتست!

پروا:چرا؟ تو چته؟!

_از وقتی اومدم حتی کسی سراغمو نگرفته که ببینه زندم یا مرده!

همه به فکر خودشونن،مامان و بابا که انگار نه انگار یکدونه دختر دارن!

پروا:اوهوم.ولش کن بابا!بیخیال دنیا،قرش بده.

بااین حرفش خندیدم و بعد کمی حرف زدن ازهم خدافظی کردیمواصلا قصد بیرون رفتن از اتاق و نداشتم و تصمیم گرفتم وقتی برم بیرون که کسی نباشه!

کله هفته هممون فقط درس میخوندیم،دریا و پروا بعضی موقع ها بیرون میرفتن ولی من فقط درس میخوندم!

(دو هفته بعد)

سر جلسه نشستیم و منتظر بودیم تا مراقب بیاد و برگه هارو بده.بر اساس اول فامیلامون نشسته بودیم.میشد گفت پروا میز اول نشسته بود بعدش من و ردیف های اخر هم دریا!

سایه ردیف کنار من بود.کیمیا هم کنار دریا!

از استرس پاهامو تند تند تکون میدادم.اخرین امتحانمون بود و امتحانای قبلی و خیلی خوب دادیم!

با اومدن مراقب همه ساکت شدیم که از بینمون رد شد و رفت جلو وایساد و برگه هارو تقسیم کرد.با رسیدن برگه بهم با دیدن سوالاتش انرژی گرفتم و تند تند مینوشتم.سخت ترین درس بود و همش هم خوندنی!

حفظیاتم زیاد خوب نبود ولی پروا و دریا خیلی خوب حفظ میکردن.کل دیشب و تا صبح با هم درس کار کردن اونم نه تو یک خونه، از تو گوشی!

تو یک ساعت دو و نیم صفحه رو نوشتم و تموم کردم.نگاهی به سمت پروا و دریا کردم که داشتن وسایلشونو جمع میکردن!

با دیدن سایه که اشاره کرد دوتا سوال و مونده ازش پرسیدم که چیارو موندی؟جواب داد دوتای اخرو! تو یک برگه کوچیک دوتا سوالارو نوشتم!

به پروا چشمکی زدم که منظورم و گرفت و مراقب و صدا زد و هواسشو پرت کرد که سریع برگه رو مچاله کردم و انداختم طرف سایه که خودکارش و انداخت پایین و به قصد خودکار، کاغذ رو برداشت!

لبخندی زدم و رفتم بیرون که پروا و دریا هم اومدن.رفتیم تو حیاط که سایه کیمیا هم بهمون اضافه شدن!هممون امتحانمونو خوب داده بودیم...

بعد کمی حرف زدن بالاخره رفتیم سمت خونه!

(پروا)

_اخیش ازادی...حس اون پرنده ای و دارم بعد از چند روز اسیری تو قفس،از قفس بیرون اومده!

دریا:حرف نزن بابا!

درسا:خانم پرنده اسیر در قفس؟!

نیشم و باز کردم و گفتم :جانم؟

درسا:یکماه دیگه کنکوره ،برگرد تو قفست...

پوکر فیس بهش نگاه کردم و گفتم:خدا منو از همون دوران طفولیت زده بود.

دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد و بعد از ده دقیقه رسیدم خونه!

ایفون و زدم و از جلوی ایفون رفتم کنار .

مامان:بله؟

صدام و کلفت کردم و جدی گفتم:سلام خانم بنده از اداره اگاهی مزاحمتون میشم،متاسفانه دختر شما خانم پروا امیری جزوه باند خلافکاری هست،برای پاره ای از توضیحات باید همراه ما بیاید!

مامان:اخه عرضه اینکارو هم نداری،بیا تو!

بعدم درو زد!

_ارزو به دلم موند این مامان خانم ما ،یک بار من و خراب نکنه!

وارد شدم که مامان دست به کمر وایساده بود.با ورودم لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم خسته نباشی!

نیشم و باز کردم و گفتم:سلام خوشگله.

لبخندی زد که تعجب کردم.

وارد خونه شدیم که دیدم بابا هم خونست!

_سلام باباجون.

بابا:سلام بابا خوبی؟

_هعی میگذرونیم دیگه

بابا:امتحانات چطور پیش رفت؟!

_خیلی خوب بود،امروز اخریش بود.

چشمکی بهش زدم که خندید.

رفتم روی اپن نشستم و سیبی برداشتم و گاز زدم و هر لحظه منتظر جیغ مامان بودم که در کمال تعجب چیزی نگفت.

تعجبم دو برابر شد،چه عجیب!

دیگه کلافه شدم و با جیغ گفتم:ای بابا یعنی چی اینکارا؟!

مامان با تعجب گفت:وا کدوم کارا مامان جان؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part18
_همین کارا دیگه یا لبخند تحویلم میدین یا قربون صدقم میرید ،تازه دمپاییتون هنوز تو پاتونه!
مامان:پس باید بنظرت کجا باشه؟!
_با این صحنه(به خودم که روی اپن نشسته بودم و سیب گاز میزدم اشاره کردم و ادامه دادم)باید تو ملاجم میبود!
مامان خندید و چیزی نگفت بعد صندلی میز و کشید نشست و پشت سرش بابا هم وارد اشپزخونه شد و اونم نشست!
با شَک نگاشون میکردم و هر لحظه منتظر بودم حرفی بزنند!
مامان:شهاب تو بگو...
بابا:نه خانم خودت بگو
مامان:اخه از واکنشش میترسم...
فهمیدم قضیه بو داره ،کلافه شدم و گفتم:اوف بگید دیگه!
مامان:ببین پروا جان،یک خانمی زنگ زد و به من و خیلی خانم متشخصی هم بودا!
_مامان برو سر اون موضوع اصلیه...
مامان:عه خب دارم میگم دیگه بچه،هیچی دیگه گفت میخواستم دختر کوچیکتونو برای پسرم خواستگاری کنم!
_ها؟
مامان:تو رو برای پسرشون خواستگاری کردن!
خونسرد گفتم اهان!بعد فهمیدم چیشد که گفتم چـــــی؟!
مامان:بیا شهاب ببین از همینش میترسیدم!
بابا رو به من گفت:ببین بابا جان ، پسرشون استاد دانشگاهه و خانواده خوبی هستن،روش فکر کن!
گازی به سیبم زدم و گفتم:نه.
مامان:نه یعنی چی؟
_نه دیگه یعنی نه!نظرم منفیه.
مامان شونه ای بالا انداخت گفت:شب دارن میان عزیزم.
خنثی بهش نگاه کردم که گفت:برو بکارت برس گلم.
_وا مامان یعنی چی؟ نظر منم میپرسیدین بد نبود دیگه! اصلا یک چیزی من تا خواهر بزرگترم ازدواج نکنه من ازدواج نمیکنم.
بابا:وروجک الان بنظرت چیکار کنیم! اونا تورو خواستگاری کردن.
_اوکی شب بیان ولی بدونید من مخالفم!
بعدم از روی اپن پریدم پایین و از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
وارد تلگرامم شدم و پیامامو سین زدم و بعضی هارو جواب دادم ،تو گپ خودمون سه تا رفتم که دیدم دوتاشون افلاینن!
_ای بابا
با فکری که به ذهنم رسید ،سریع وارد اکانت فیکم شدم و همه چیمو پسر کردم...
وارد چت روم شدم و رفتم پی وی دختری.
تایپ کردم:سلام خانم خوشگله!
سین نزده بلاکم کرد...
_نکبت لب شتری.
وارد پی وی کسی دیگه ای شدم که دوباره با همین صحنه رو به رو شدم.پوکر فیس به گوشی نگاه میکردم.
_من اگه یوسفم بودم زلیخا بلاکم میکرد!
بعد گوشی و پرت کردم روی تخت و هدفون و گذاشتم تو گوشم و روی تخت دراز کشیدم.
اهنگ Ni copito از Tm bax اومد که از روی تخت بلند شدم و داد زدم اینـــه!
شروع کردم به رقصیدن:
چششون میوفته رو ما اینجوری میکنن
(چشمامو با این تیکه از اهنگ کلاج کردم و چپ و راست میکردم)
این کیه این کیه(دادم زدم : پروا امیریه) زبون اونا اسپانیولیه اصا
استیلو نی کپی تو اون تیپو نی کپی تو
تکی تو نی کپی تو تکی تو تکی تو نی کپی تو
تو لفظو میای میکنم هنگ رقص رو میای یه طور گنگ
نکن اینطوری با ما اینارو کی بت یاد داد
یه جور تیپ میزنی سر تو جنگ میکَنی عین بیل و کلنگ
نکن اینطوری با ما اینارو کی بت یاد داد
تکنیکا رو بلدی تو تاکتیکی و کلکی تو
میگی نی کپی تو نی کپی تو نی کپیت
کپی تو نی نی کپی تو نی کپیت کپی تو نی
تکنیکا رو بلدی تو تاکتیکی و کلکی تو
ما رو می بری بالا اینارو کی بت یاد داد
شلش کن باو وایسا اینارو کی بت یاد داد
ما رو میبری بالا اینارو کی بت یاد داد
شلش کن باو وایسا اینارو کی بت یاد داد
اینارو کی بت یاد داد هرکی که بود حال داد
نکن اینطوری با ما کی تورو توو جمع رات داد
نکنم ازت تعریف زیاد کاری کن ازت بدم بیاد
فیس مظلوم ولی بدلیا فیس معصوم ولی کلکیا
چه لوکویی تو فِرِش عین موهیتو
مسلمه دورت میپیچم من عین بُریتو
انقدر مستی که مارو تار دیدی لش رپی مثه کاردی بی‌
اینو خودم یادت دادمو تش دست خودم کار میدی
این کیه این کیه زبون اونا اسپانیولیه
استیلو نی کپی تو اون تیپو نی کپی تو
تکی تو نی کپی تو تکی تو تکی تو نی کپی تو
استیلو نی کپی تو اون تیپو نی کپی تو
تکی تو نی کپی تو تکی تو تکی تو نی کپی تو
لفظو میای میکنم هنگ رقصو میای یه طور گَنگ
نکن اینطوری با ما اینارو کی بت یاد داد
یه جور تیپ میزنی سر تو جنگ میکنی عین بیل و کلنگ
نکن اینطوری با ما اینارو کی بت یاد داد
تکنیکارو بلدی تو تاکتیکی و کلکی تو
میگی نی کپی تو نی کپی تو نی کپیت
کپی تو نی نی کپی تو نی کپیت کپی تو نی
تکنیکارو بلدی تو تاکتیکی و کلکی تو
ما رو میبری بالا اینارو کی بت یاد داد
شلش کن باو وایسا اینارو کی بت یاد داد
ما رو میبری بالا اینارو کی بت یاد داد
شلش کن باو وایسا اینارو کی بت یاد داد
بیارش جلو بیا جلو نشون داد گفت
زبون اونا اسپانیولیه اصا.
با تموم شدن اهنگ پگاه درو با سرعت باز کرد عین یک گاو وحشی اماده بود منو ببلعه!
_و علیکوم السلام خواهر پگاه، احوال شریف؟
پگاه:داشتی چه غلطی میکردی ،هر چقدر صدات میزنم جواب نمیدی؟
_راستش از خدا پنهون نباشه از شما چه پنهون ،داشتیم با خدا راز و نیاز میکردیم ،قران میخوندم خواهرم!
بعد ادامه دادم:خب اینم سوال داره؟
بشکن زدم و یه قر ریز اومدم که چشمای پگاه چهار تا شد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین