کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
برای اینکه تلفنی با رها صحبت کند به حیاط آمده بود. چندباری که تماس گرفت، گوشیاش اِشغال بود، برای بار سوم بالاخره رها جواب داد:
- الو، هیوا؟
- خوبی رها؟ چرا تلفنت اِشغال بود؟
- یه عو*ضی زنگ زده بود، داشتم جوابش رو میدادم.
هیوا با اخم و نگرانی پرسید:
- کی؟
- ژاله.
هیوا با شنیدن این اسم متعجب گفت:
- آشغال! چی میگفت؟
- حالا وقتی اومدی، بهت میگم. خوش میگذره؟
- بدون تو، نه! بهتر شدی؟
رها بعد از مکثی گفت:
- پیمان هم زنگ زده بود، تونستی شمارهی شیدا رو بگیری.
- آره، نمیدونی رها چقدر حسوده، امشب برای اینکه روی من رو کم کنه، داره آشپزی میکنه. باورت میشه؟
رها خندید و هیوا گفت:
- دایی یونس هم قربونش برم، ذرهای بهش رحم نمیکنه.
- حقشه، اینطور که پیداست؛ اصلاً این عروسش رو دوست نداره.
هیوا باز به فکر رفت و گفت:
- پیمان چی میگفت؟
- انگاری این شایان ساقی مواد بچه پولدارای شَهره. پیمان حدس میزنه، خودش آشپزخونه داره.
هیوا گیج گفت:
- آشپزخونه داره؟ یعنی آشپزه؟
رها بلند خندید و گفت:
- نه دیوانه؛ یعنی خودش تولید میکنه. گفت یکی دوتا دوست تیز و بز دارم، باهاشون حرف میزنم اگه بشه بهشون نزدیک میشیم و یه مدرک حسابی ازشون به دست میاریم.
هیوا با دیدن سیامک خطاب به رها گفت:
- اومدم خونه باهم حرف میزنیم.
و با رها خداحافظی و تلفن را قطع کرد. سیامک که دوتا لیوان نو*شی*دنی داغ دستش بود به سمتش آمد و گفت:
- ماکیاتو دوست داری؟ سیاوش درست کرده.
هیوا با لبخند گفت:
- توش که زهر نریخته؟
سیامک بلند خندید، هیوا لیوان را گرفت و کمی نوشید و گفت:
- هوم، بدک نشده!
سیامک با لبخند گفت:
- تو درست کردن اینجور نو*شی*دنیها استعدادش بد نیست. بریم قدم بزنیم؟
هیوا متعجب نگاهش کرد، باز هم گیر سیامک افتاده بود. با خودش میگفت، کاش قدرت نه گفتن داشت. با هم به راه افتادند و هیوا گفت:
- حیاط خونهتون یه پا پارکه واسه خودش.
سیامک جرعهای از نو*شی*دنیاش را نوشید و گفت:
- منم حیاطش رو خیلی دوست دارم؛ تقریباً ده سالی هست که بابا اینجا رو خریده. خونهی قبلیمون به خونهی مادرجون اینا نزدیک بود.
- قرار بود موتورهای سیاوش رو نشونم بدی.
سیامک باز کمی نوشید و گفت:
- خب داریم میریم که نشونت بدم.
از کنار استخر بزرگ پر آب گذشتند و چند پلهای را پایین رفتند. تمام حیاط با تیرچراغهای دوشاخه پارکی حسابی روشن شده بود. نزدیک به در کوچک خانه، اتاقک نسبتاً بزرگ با در ریلی فلزی بود. سیامک در را عقب کشید، کلید برق را زد و گفت:
- اینم از موتورهای سیاوش و تنها موتور من.
مجموعاً سه تا موتور داخل پارکینگ بود. به رنگهای مشکی، قرمز و آبی.
هیوا نزدیک موتورها شد و با تحسین گفت:
- چقدر قشنگن!
سیامک باز کمی از نوشیدنیش را نوشید و گفت:
- حدس میزنی کدومش واسه منه؟
هیوا شانهای بالا انداخت و نگاهش روی موتورها چرخید. فکر کرد؛ شاید موتوری که قرمز رنگ است، متعلق به سیاوش باشد. زیاد پیراهن و تیلباس قرمز به تنش دیده بود. به موتور مشکی رنگ نگاه کرد و لبخندی روی لبش نشست، یکبار از او شنیده بود که رنگ سیاه را دوست دارد. نمیدانست چقدر حدسیاتش درست است و چقدر سیاوش را شناخته است، برای اینکه مطمئن شود، نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- آبیه.
سیامک این را که شنید، لبخندش پهن شد و گفت:
- براوو دختر! چطور فهمیدی؟
نمیخواست بگوید علاقهی او را نفهمیده؛ بلکه علایق سیاوش را جدا کرده و ته ماندهاش به نام او در آمده؛ اما باید جوابی به سیامک میداد. بدون اینکه بداند که چه میگوید، گفت:
- آبی رنگ آرامشه، شما هم خیلی آرومی.
سیامک نزدیکش شد و در فاصلهی یک قدمیش ایستاد، هیوا از این فاصله جا خورد. سیامک سرش را کمی پایین آورد و گفت:
- خوشحالم که انقدر نکتهسنج و دقیقی.
هیوا به بهانهی دیدن موتورها پا عقب گذاشت و خواست عقبگرد کند که پایش به جک موتور گرفت و به سمت جلو پرت شد. جیغی کشید و لیوان و محتویاتش روی موتور ریخت؛ اما قبل از اینکه زمین بخورد و روی موتور سقوط کند، سیامک بازویش را گرفت و او را عقب کشید. در همان حال با خنده زیر گوشش گفت:
- مواظب باش عزیزم.
هیوا با خجالت و شرم عقب رفت. از نگاه کردن به سیامک شرم داشت، چرخید؛ اما با دیدن موتور سیاوش که تمام نو*شی*دنیاش روی آن ریخته شده بود، تو صورتش زد و گفت:
- میکشه من رو .
سیامک نزدیکش شد و گفت:
- غلط میکنه. فردا میبره کارواش و میشورنش.
به خودش نگاه کرد و گفت:
- و البته منم لباسام رو میدم خشکشویی.
هیوا به سمتش برگشت، به سرتاپای سیامک هم نو*شی*دنی خودش ریخته شده بود. هیوا دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
- خیلی بد شد.
- فدا سرت عزیزم، بیا بریم.
هیوا از اینکه سیامک به او میگفت عزیزم، احساس خوبی نداشت. از دست خودش و این بیمبالاتی عصبانی بود که باعث شده بود، سیامک تا این حد با او صمیمی شود.
تا هردو با هم وارد سالن شدند، سیاوش بلند خندید و گفت:
- انگاری حسابی زدید به تیپ و تاپ هم. دخترعمه چیکار کردی با برادرم، نامرد؟
هیوا ابرویی در هم کشید و در جوابش گفت:
- برادرت هم مثل تو دست و پا چلفتیه، به من چه مربوط؟
سیامک متعجب به سمت هیوا برگشت و گفت:
- هیوا میخوای جوابش رو بِدی، بِده؛ اما چرا من رو نابودی میکنی؟
یونس با خنده گفت:
- دخترم میدونم این دوتا پسر مایهی آبروریزی هستن، تو به خوبی خودت ببخششون.
هیوا جلو رفت و روی مبلی نزدیک یونس نشست و آرام حرفی را به یونس زد که خندهی یونس به هوا برخاست و گفت:
- بفهمه، آتیش میگیره.
- پس بذارید؛ وقتی من رفتم، بهشون بگید.
سیاوش که نگاهش را روی آنها تیز کرده بود، ضمن برخاستن، گفت:
- وای به حالت هیوا، اگه بلایی سر موتورم آورده باشی.
این را گفت و از سالن بیرون زد. بعد از رفتنش، خندهی یونس و هیوا به هوا برخاست. شیدا که مرتب به غذاهایش سر میزد و تمام اوقات در آشپزخانه بود. وارد سالن شد و گفت:
- پس سیاوش کو؟
تا جیحون خواست جوابش را بدهد، یونس گفت:
- رفت دستشویی.
هیوا و بقیه سربهزیر و آرام میخندیدن. هیوا با زنگ خو*ردن موبایلش نگاهی به شماره انداخت و خنده از روی صورتش محو شد. شماره را رد داد و به فکر فرو رفت. یونس هم مشغول صحبت با رامین، شوهرِ خواهرش بود و متوجه او نشد؛ اما دوباره موبایلش زنگ خورد و این دفعه یونس نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- نمیخوای جواب بدی، هیواجان؟
هیوا سری تکان داد و با گفتن ببخشید سالن را ترک کرد. تا وارد حیاط شد، تماس را وصل کرد و شاکی گفت:
- الو؟
صدای مردی درون گوشی پیچید:
- هیوا! خوبی دختر؟
- فکر کن خوبم، چی شده به من زنگ زدی؟
مرد بعد از مکثی گفت:
- تو کجایی؟ میخوام ببینمت.
- اهواز نیستم.
هیوا همینطور که با او حرف میزد، قدم زد و به سمت استخر رفت.
- پس کجایی؟
لحظهای سکوت کرد، نمیدانست باید چه بگوید؛ اما ترجیح داد، راستش را بگوید.
- الان؟ الان دقیقاً خونهی دایی یونس هستم، برای شام دعوتم کرده.
مرد متعجب و ناباور گفت:
- تو رفتی تهران؟ رفتی پیش مادرت؟
- نباید میاومدم؟ خیلی وقته که دیگه اختیار خودم رو دارم.
- چیکار کردی با این مرتیکه محمودی که آسایش رو از من و زندگیم گرفته؟ دنبالت میگرده، امروز آدماش اومدن و مغازهم رو به هم ریختن و پسرم رو کتک زدن.
هیوا درست لبهی استخر و رو به آب ایستاد.
- آخی! پسرت کتک خورده؟ همون پسرت که ورزشکار بود؟
هیوا با پدرش مشغول صحبت بود. سیاوش که از سمت اتاقک نگهداری موتورهایش میآمد با دیدن هیوا لبهی استخر، لبخندی شیطانی به لبش نشست و با احتیاط به سمت او به راه افتاد. بدون اینکه او را متوجه خود کند، نزدیکش شد. صحبت هیوا با پدرش که تمام شد، موبایلش را قطع کرد و در جیبش گذاشت. همان لحظه سیاوش که درست پشت سرش بود، زیر گوشش فریاد بلندی کشید. هیوا از ترس جیغی کشید و به سمت عقب چرخید؛ اما پایش لبهی استخر سرید و به سمت عقب پرت شد. دستش را دراز کرد تا سیاوش را بگیرد، سیاوش هم به سمتش خیز برداشت تا او را بگیرد، دست هیوا به یقهی لباس سیاوش قفل شد و ضمن پرتاب شدن در آب، سیاوش را هم به دنبال خودش به داخل آب کشید. هردو از شدت فشار و سنگینی وزنشان زیر آب رفتند؛ اما سیاوش ک*مر هیوا را گرفت و با پا کوبیدن به کف استخر خودشان را به روی آب کشید. هیوا تا نفسی گرفت به خاطر آبی که به گلویش رفته بود، چندباری سرفه کرد و بعد فریاد زد:
- روانی! دایی یونس؟
اما سیاوش مبهوت محو تماشایش شده بود. هیوا هم ساکت شد و در زیر پرتوی نور خیره ماند به چشمهایی که مشتاقانه نگاهش میکرد. بقیه سراسیمه خودشان را به حیاط رسانده بودند، سیامک زودتر از بقیه خود را نزدیک استخر رساند. سیاوش با دیدن سیامک به خودش آمد و با خندهی بلندی گفت:
- گفته بودم به موتورم چپ نگاه بکنه، حسابش رو میرسم.
هیوا به سمت لبهی استخر شنا کرد. یونس با اخم شیرینی گفت:
- پس خودت تو استخر چیکار میکنی؟
هیوا خودش را از آب بیرون کشید و گفت:
- فکر کرده که میتونه به من رو دست بزنه؛ اگه کسی بخواد من رو غرق کنه، خودش هم با من غرق میشه.
سیامک نزدیکش نشست. از این کار برادرش دلخور بود؛ اما حرفی نزد.
- زود بیا بیرون تا بریم داخل، سرما میخوریها.
سیاوش هم خودش را از آب بیرون کشید و گفت:
- نگرانش نباش، این دختره هفت تا جون داره.
شیدا که باز دیر رسیده بود با دیدن آن وضعیت با دلخوری گفت:
- این چه وضعیه سیاوش؟ با دخترعمهت رفته، بودی شنا؟
این حرفش پر از منظور و کنایه بود، سیامک با خشم نگاهش کرد، یونس هم استغفرالهی گفت و خطاب به مریم گفت:
- هیوا رو ببر داخل، ممکنه سرما بخوره.
***
چون دیر وقت بود، سعی کرد بی سروصدا وارد خانه شود تا رها بیدار نشود. چراغها خاموش و خانه در تاریکی فرو رفته بود. برای همین اولین کلید برق را زد که چراغ پذیرایی روشن شد. رها را دید که روی مبل خوابش برده و از سرما خودش را مچاله کرده بود. سری از روی تاسف تکان داد، کیفش را روی مبل انداخت و به سمت تنها اتاق سوئیت رفت و پتویی با خودش آورد، پتو را که روی رها کشید از خواب بیدار شد. با دیدن هیوا گفت:
- اومدی؟
- ببخشید، خیلی دیر شد.
رها نشست و گفت:
- چرا لباسهات عوض شده؟ رفته بودی خرید؟
هیوا در کنارش نشست و گفت:
- نه بابا! لباسهای زن داییمه. این سیاوش دیوونه هلم داد تو استخر.
رها با لبخند گفت:
- برای چی؟
هیوا همهی ماجرا را برایش تعریف کرد. رها سری تکان داد و گفت:
- پس امشب مهمونی پرماجرایی داشتی.
اما هیوا ناراحت نگاهش را به میز عسلی داد و گفت:
- هر دوتا اتفاقش فقط یه اتفاق بود. بیشتر از دست سیامک حرصم میگیره. همچین عزیزم عزیزم میگه، یکی ندونه، فکر می کنه ده ساله زنش هستم.
و با حرص دو دستی مشتی به سر خود کوبید و گفت:
- بمیرم من که نمی تونم، راحت حرفم رو بزنم. باید بهش میگفتم؛ اینقدر به من نگو عزیزم.
رها دست به دور شانهاش انداخت و او را در آغوشش کشید و گفت:
- میخوای من به جای تو جوابش رو بدم؟
- نمیدونم، دایی ناراحت نشه.
رها نفس عمیقی کشید و گفت:
- نباید به خاطر ناراحتی دیگران زندگیت رو نابود کنی. تو علاقهای به سیامک نداری، از طرفی سیامک داره بهت علاقهمند میشه و این خیلی بده، باید قبل از اینکه برای خودش رویاپردازی کنه، بهش بفهمونی که علاقهای بهش نداری.
هیوا که سرش را روی شانهی رها گذاشته بود، چشمانش را بست و آرام گفت:
- وقتی افتادیم تو استخر، دلم میخواست تا ابد زیر آب بمونیم.
رها خندید و هیوا مشتی آرام به شکمش زد و گفت:
- زهرمار، برای چی میخندی؟
- شیدا چی گفت؟
هیوا با حرص گفت:
- کلی با سیاوش جر و بحث کرد؛ یعنی سیاوش رفته بود تو اتاقش تا لباس عوض کنه که اونم تو اتاق بود؛ ولی صدای جر و بحثشون تا پایین میاومد.
- خونهشون دوبلکسه؟
- آره، نمیدونی رها، خونهی دایی یونس خیلی بزرگ و قشنگه. بیخود نیست که شیدا برای سیاوش تور پهن کرده، حسابی روی مهریهش حساب باز کرده. راستی میدونی اونجا که بودم کی زنگ زده بود؟
رها خیلی عادی جوابش را داد، گویا از این تماس خبر داشت.
- پدرت؟
هیوا صاف نشست و گفت:
- تو از کجا میدونی؟
- ژاله که زنگ زده بود، گفت آدمای محمودی رفتن سراغ پدرت، اون رفته سراغ محمودی و آدرس مغازهی پدرت رو به محمودی داده. فقط داره تلاش میکنه که ما رو پیدا کنه، منم پیچوندمش.
هیوا چانهاش را خاراند و آرام گفت:
- من لو دادم.
- چی؟
- بابام که زنگ زده بود، بهش گفتم خونهی داییم هستم.
رها عصبانی فریاد زد:
- هیوا!
و هیوا با خنده از زیر دستش فرار کرد و به اتاق پناه برد.
***
با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شد، غلتی سر جایش زد، رها هم هنوز خواب بود، هر دو روی تخت دونفرهی داخل اتاق خوابیده بودند. نگاهی به ساعت روی میز کنار تخت انداخت، تقریباً ساعت یازده صبح بود. خمیازه کشان و خواب آلود خود را به آیفون رساند و با دیدن تصویر سیامک پا به زمین کوبید و گفت:
- بازم سیامک. رها، رها؟
و به داخل اتاق رفت، او را تکانی داد و گفت:
- پاشو، سیامکه.
رها چشم باز کرد و گفت:
- خب، به من چه؟
هیوا ناچاراً هودیاش را پوشید و کلاهش را روی سرش کشید و از خانه بیرون رفت. سیامک آن سوی در نردهای خانه در حال قدم زدن بود و تا خواست دوباره زنگ را بزند، هیوا را دید. یک شلوار گشاد عروسکی و یک هودی دخترانهی صورتی به تن داشت، موهای بلندش پریشان از دو سوی کلاه بیرون ریخته بود. به پشت در که رسید، خمیازهای کشید و گفت:
- پسردایی، کله سحر میرن مهمونی؟
و شاید هیوا نمیدانست همین رفتارهای معمولی او سیامک را عاشق تر میکند. با لبخند از آن سوی در، مقابلش ایستاد و گفت:
- ساعت یازدهونیم شده عروسک خانوم، بعدشم من نیومدم مهمونی، گوشیت رو واسهت آوردم.
و موبایل هیوا را که خر*اب شده بود و او برده بود تا درستش کند، به سمتش گرفت. هیوا چشمانش را مالید و گوشی را گرفت، خواست روشنش کند؛ اما روشن نشد. متعجب به سیامک نگاه کرد و گفت:
- ممنون که درستش کردی. فقط میشه، بگی چرا دیگه روشن نمیشه؟
سیامک بلند خندید و جعبهی موبایلی به سمتش گرفت و گفت:
- چون دیگه درست نمیشه. این رو هم به سفارش سیاوش برات گرفتم. برای جبران خسارتش.
هیوا موبایل را گرفت و گفت:
- کاش بازم بهم خسارت بزنه وقتی قراره اینجوری جبران کنه. ممنون، خب من دیگه برم بخوابم.
خواست برود که سیامک از میان نردهها دستش را گرفت. هیوا به سمت عقب چرخید و سیامک با چشمکی گفت:
- این تیپت رو خیلی دوست دارم.
هیوا مات شد و بعد نگاهی به خود انداخت.
- عصری میتونیم باهم باشیم؟
هیوا آرام دستش را از دست سیامک بیرون کشید و گفت:
- گفته بودم که باید برم رستوران عمو بامداد.
سیامک سری تکان داد و گفت:
- آهان باشه. خب دیگه کی وقتت خالیه؟
هیوا نگاهش روی جعبهی موبایل در دستش ماند و بعد گفت:
- تا آخر هفته خیلی کار دارم.
- باشه، بهت زنگ میزنم و صحبت میکنیم. برو بخواب.
و به سمت ماشینش برگشت.
***
رها هم بیدار شده بود و داشت بساط صبحانه را حاضر میکرد. هیوا وارد خانه شد و باز ماتم زده روی مبل رها شد. رها از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- چیکارت داشت؟
موبایلش را نشانش داد و گفت:
- این رو آورده بود. موبایل خودم درست نشده و سیاوش این رو واسهم گرفته.
رها خودش را به او رساند و گوشی را از دستش گرفت و از جعبهاش بیرون آورد. با تحسین گفت:
- آفرین به این پسردایی دست و دلباز.
هیوا از جا برخاست و همینطور که به سمت دستشویی میرفت؛ گفت:
- باید رفت و ناسزا کرد به این شانس.
و وارد دستشویی شد. رها با خنده صدایش را بالا برد و گفت:
- خب چه مرگته؟ اونی که دوستش داری واسهت گرفته.
و به سمت آشپزخانه رفت، میز را مفصل چید، هیوا در حالی که دست هایش را با هودیاش خشک می کرد، وارد آشپزخانه شد و گفت:
- من نمی خوام سیامک رو ناراحت کنم؛ ولی خب نمیتونمم دوستش داشته باشم.
سر میز نشست، رها فنجان چایی را مقابلش گذاشت و او هم آنسوی میز نشست و با شیطنت گفت:
- میخوای من فداکاری کنم واسهت؟ سیامک رو جلد خودم کنم و بعد دوتایی بشیم جاری همدیگه.
هیوا متعجب و با چشمان گرد شده، نگاهش کرد و گفت:
- رها، واقعا این کارو میکنی ؟
رها چهرهاش را درهم کشید و گفت:
- خفه شو و صبحونهت رو کوفت کن.
هیوا شیطنت رها را ادامه داد:
- اتفاقاً اینجوری حال این یوسفخان هم گرفته میشه. سیامک مثل دایی یوسف اونقدر متعصب نیست، مهربون تر هم هست، دایی یوسف هم بره، غازش رو بچرونه.
رها چشم غرهای به جانش ریخت و گفت:
- صبحونهت رو سق بزن، باید بریم.
هیوا کره را روی نونش مالید و گفت:
- این تیپی رفتم بیرون؛ بلکه سیامک من رو این ریختی ببینه و پشیمون بشه. اون وقت میگه این تیپت رو خیلی دوست دارم. میخواستم همچین بزنم تو فکش که نیشش بسته بشه.
و پایش را از زیر میز بیرون کشید و بالا آورد و گفت:
- تو رو خدا این تنبون من رو ببین، عاشق این شده!
رها به خنده افتاد و جوابش را داد:
- میگم که شما فامیلتن دیوونهاید.
- هه هه هه! دیوونه خودتی؛ ولی رها نمیدونی دایییوسف وقتی فهمید حالت خوشت نیست، چطوری مثل مرغ سر کنده بال بال میزد، بعدشم که زود رفت؛ اصلاً نموند شام بخوره.
رها بحث را عوض کرد:
- نگفتی این شامی که درست کرده بود، چطوری بود؟
- معمولی؛ ولی سیاوش چند لقمه بیشتر نخورد. اینجور که فهمیدم؛ وقتی اوقاتش تلخ باشه یا ناراحتیای داشته باشه غذا نمی تونه، بخوره.
رها لحظاتی فقط مات نگاهش کرد و بعد دوباره مشغول درست کردن لقمهای شد و گفت:
- خوبه؛ وقتی یه کسی یا یه چیزی رو دوست داشته باشی، خوب روش دقیق میشی.
هیوا آهی کشید و گفت:
- طفلی وقتی بفهمه این دختره واسهش چه نقشهای داشته، حسابی داغون می شه.
- نگران نباش، تو سریعاً جای اون دختره رو پُر میکنی و حالش خوب میشه.
- اگر سیامک نبود، میشد؛ اما... .
بقیهی حرفش را خورد و از سر میز برخاست و آشپزخانه را ترک کرد. رها هم لقمهاش را در بشقاب انداخت و به سفره خیره ماند.
***
دو روز را بدون اینکه هیچکدام از اعضای فامیل را ببیند، طی کرد؛ البته در این دو روز مادرش، مادرجون و یونس برای احوالپرسی چندباری با او تماس گرفتند؛ اما سیامک بیشتر از هر کسی تماس میگرفت. هیوا هر بار سعی میکرد، سرد جوابش را بدهد؛ اما باز سیامک با حرفهایش او را به خنده وا میداشت و مرتب اصرار داشت تا وقتی را برای او خالی کند؛ اما هیوا هر بار با بهانهای پیشنهادش را رد میکرد.
عصر روز دوم با رها پیاده در حال برگشتن به خانه بودند. در کوچه که پیچیدند، هیوا ماشین یوسف را مقابل در خانهشان دید. چشمانش برقی زد و خطاب به رها گفت:
- رها اونجا رو.
رها سربلند کرد و با اینکه ماشین یوسف را شناخت؛ اما خود را بی تفاوت نشان داد و گفت:
- چیه؟
- اون ماشین دایی یوسفه دیگه میخوای بگی، نمیشناسی؟
رها برگشت و گفت:
- اصلاً نمیخوام ببینمش. برو خونه و وقتی رفت به من زنگ بزن تا بیام.
و در مسیر مخالف به راه افتاد. هیوا به دنبالش دوید و بازویش را کشید؛ اما همان بازوی زخمی را که رها از درد آخ بلندی کشید و گفت:
- چه خبرته یابو؟
- اوخ! ببخشید، هی یادم میره این دستت زخمه.
رها با خشم نگاهش کرد و گفت:
- میرم همین پارک نزدیک خونه؛ وقتی رفت، زنگ بزن تا بیام.
هیوا باز دستش را گرفت و گفت:
- اصلاً بیا، بریم؛ ولی محلش نذار. اینجوری بیشتر آتیش میگیره.
رها با تهدید گفت:
- هیوا جواب سلامش رو هم نمیدمها؛ بعداً نگی نگفتم.
- باشه. بیا تا بریم.
هر قدمی که رها به سوی خانه برمیداشت قلبش بیشتر به تلاطم میافتاد. نزدیک خانه رسیدند، یوسف که درون ماشینش به انتظارشان نشسته بود از ماشین پیاده شد. هیوا با دیدنش گفت:
- سلام دایی.
- سلام، چرا هر چی میگیرمت، جواب نمیدی؟
هیوا گوشیاش را از کولهاش بیرون کشید و گفت:
- اوخ! ببخشید، از رستوران که راه افتادیم، دیگه گوشیم رو نگاه نکردم، سایلنت بوده.
یوسف بدون توجه به حرف هیوا نگاهش را به رها داد و گفت:
- سلام رها خانوم.
اما رها همانطور که گفته بود بیتوجه به او در خانه را باز کرد و وارد شد، بدون اینکه حتی نگاهش کند. هر چند دلش به تلاطم عجیبی افتاده بود. هیوا ابرویی بالا برد و گفت:
- فکر کنم ناراحته.
یوسف نیشخندی زد و گفت:
- جای خوبی اجاره کردید. میتونم بیام تو؟
- آره، بفرمایین.
یوسف به سمت ماشین برگشت و جعبه شیرینیای که گرفته بود، برداشت و باز برگشت. به همراه هیوا از طبقهی همکف گذشتند و پلهها را برای رسیدن به طبقهی دوم پشت سر گذاشتند. درِ سوئیتشان باز بود. هیوا تعارف کرد و یوسف وارد خانه شد. رها که داخل آشپزخانه بود و به در دید نداشت با شنیدن بسته شدن در گفت:
- رفت دایی جونت هیوا؟ واسه چی اومده بود؟ اومده بود، ببینه خونه و زندگیمون چه جوره؟ با نااهل میپریم یا نه؟ شایدم فکر کرده یه اتاقک سقف ریخته، وسط یه محلهی خر*اب اجاره کردیم!
هیوا به سمت آشپزخانه به راه افتاد که یوسف بازویش را کشید و اشاره کرد، ساکت باشد. جعبه شیرینی را به دست هیوا داد و خودش به سمت آشپزخانه رفت.
رها پشت به ورودی آشپزخانه در حال درست کردن قهوه بود و دستانش از استرس و اضطراب زیاد میلرزید. وقتی صدای هیوا را نشنید با گریه گفت:
- مرتیکهی متعصب، فکر کرده خودش پیغمبر خداست؟ معصوم و بی گناه؟ امیدوارم با یه دختری ازدواج کنه که هر روز بهش خیا*نت کنه و حالش جا بیاد.
یوسف به پشت سرش رسیده بود. رها اشکش را با پشت دست گرفت و چرخید تا به سمت شیرآب برود؛ اما با دیدن یوسف جیغی کشید و فنجان قهوهاش از دستش رها شد.
با ترس به کابینت چسبیده بود. بدنش باز به لرزش افتاده بود و با صورت خیس از اشک و بهت زده، یوسف را نگاه میکرد. خواست به سمت پذیرایی فرار کند که یوسف با یک قدم سد راهش شد و گفت:
- رها... .
رها دو دستش را تخت سی*نهی یوسف گذاشت و در حالی که به عقب هلش میداد بر سرش فریاد کشید:
- نمیخوام ببینمت.
و باز خواست از کنارش بگذرد که یوسف دستش را گرفت و گفت:
- وایسا، باهم حرف میزنیم. رها... .
اما رها عصبی و مضطرب فریاد زد:
- دستم رو ول کن، ممکنه آلوده بشی.
با شتاب دستش را از دست یوسف بیرون کشید و هیوا را که در آستانهی در آشپزخانه ایستاده بود به طرفی هل داد و به سمت اتاق فرار کرد و در را پشت سرش بست.
یوسف متحیر مانده بود از این روحیهی داغون و خرابی که اینگونه این دختر را پریشان کرده بود. مستاصل و ماتم زده روی صندلی آشپزخانه رها شد.
هیوا جعبهی شیرینی را روی اُپن گذاشت و به سمت یخچال رفت. لیوان آبی برداشت و به سمت یوسف رفت. یوسف نگاه میخ شدهاش به کف آشپزخانه را در نگاه هیوا گذاشت و گفت:
- من که معذرت خواهی کردم.
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- تقصیر منم هست، نباید اون حرف میزدم.
- چه حرفی؟
- از دهنم پرید.
ابروهای یوسف در هم شد و گفت:
- چی؟
هیوا روی صندلی نزدیک به یوسف نشست و لیوان آب را مقابل یوسف گذاشت و آن حرفی که زده بود را آرام گفت. یوسف با شنیدنش عصبی چنگی به مویش زد و گفت:
- لعنت به من؛ ولی هیوا، رها نباید اینطوری باشه. اون شوهر عوضیش چیکار کرده باهاش که اینطوری شده؟
- یه کمی آب بخور دایی.
- هیوا؟
هیوا محکم به چشمانش نگاه کرد و گفت:
- نمیتونم بگم، شما که گفتید چنین دختری رو نمیخواید، قاعده و قانون دارید واسه زندگیتون، پس برای چی اومدید اینجا؟ باور نمی کنم؛ اگه بگید که اومدید من رو ببینید.
یوسف باز نگاهش را به سنگهای کف آشپزخونه داد و گفت:
- نمیدونم. فکر کردم من رو نبخشیده، شیرینی گرفتم تا بازم بیام و ازش معذرتخواهی کنم؛ اما میبینم نه تنها نبخشیده؛ بلکه چنان از من بیزار شده که اینجوری با دیدنم به هم میریزه. نباید اون حرف رو بهش میگفتی.
- معذرت میخوام، ناخواسته بود.
- منم نباید اصلاً اون حرف میزدم.
از جا برخاست و گفت:
- فکر کنم اگر اینجا نباشم بهتره، بعداً زنگ میزنم و حالش رو میپرسم. خداحافظ.
یوسف که رفت او هم لیوان آبی برداشت و به سمت اتاق رفت. آرام دستگیره را فشرد و وارد اتاق شد. رها گوشهای از اتاق کِز کرده بود و زانوانش را در ب*غل گرفته بود و سر به زانو گریه میکرد؛ وقتی حالش بد میشد همینطوری گوشهی دیوار پناه میگرفت. نزدیکش روی زمین نشست و دست روی موهای پریشانش گذاشت و صدایش زد:
- رها، رها؟
سربلند کرد، صورتش از اشک خیس بود. اشک هایش را گرفت و لیوان اب را تا نزدیکی لبش برد، رها جرعهای نوشید و با صدای گرفتهای گفت:
- خیلی بد شد، نباید اون حرفها رو میزدم.
- دایی ناراحت نشد.
دست به پیشانی گذاشت و سرش را عقب برد و نالید:
- ناراحت شد، میدونم. حتماً باز فکر میکنه که من دیوونه هستم؛ مثل دفعهی قبل که عصبانی شدم و بهم گفت ثبات رفتاری نداری.
هیوا دستی به صورتش گذاشت و گفت:
- اینطور نیست، فقط به خودش بد و بیراه گفت و بعد رفت. از اینکه اون حرف رو زده بود و منِ خر نفهمیدم و تکرارش کردم، ناراحت بود. میگفت نباید اون حرف رو میزدم، نگرانت بود.
رها سرش را صاف کرد، نگاهش در نگاه هیوا نشست و گفت:
- اصلاً واسهم مهم نیست، به درک که ناراحت شد. من که دیگه نمیخوام ببینمش.
رها میخواست انکار کند؛ اما ناراحتیاش بیشتر برای از دست دادن یوسف بود. دوگانگی دردناکی را تحمل میکرد، از یک طرف با همهی وجودش یوسف را دوست داشت و از طرفی دیگر میخواست انکار کند. درست شبیه به همین وضعیت را یوسف هم داشت؛ هردو گرفتار روح ناآرامی بودند که آرام و قرار را از هردویشان گرفته بود.
هیوا به دیوار کنارش تکیه زد و گفت:
- رها میخوام کمکت کنم؛ اما نمیدونم چه جوری؟ قبول کن که بریم پیش یه روانشناس. به خدا یه کاری میکنن که آروم میگیری. از این عذابی که چهارده ساله تحملش میکنی رها میشی. دیشب بازم تو خواب گریه میکردی.
- من به هیچکس اعتماد ندارم.
هیوا باز مصرانه گفت:
- روانشناسها قابل اعتمادن؛ اصلاً یه روانشناس زن پیدا میکنم که باهاش راحت باشی، باشه؟
رها مدتی خیره ماند به زاویهی دیگر اتاق که در تاریکی فرو رفته بود، هیوا دستش را باز گرفت و گفت:
- باشه؟ قبوله؟
رها فقط سری به علامت مثبت تکان داد. با زنگ خو*ردن موبایل رها اشکهایش را گرفت و گفت:
- موبایل منه.
هیوا خودش را به آشپزخانه رساند. با دیدن اسم پیمان روی گوشی خودش تماس را جواب داد:
- الو، سلام پیمان.
- سلام خانوم، بالاخره یه مدرک مشت از این پسره گیر آوردم.
هیوا خوشحال گفت:
- راست میگی، چه جور مدرکی؟
- یه فیلم از تولید موادشون، خیلی سخت بود. دهن مَهَنِمون سرویس شد؛ ولی مدرکه اونقدری معتبره که میتونه ده. بیست سالی پسره رو بفرسته آب خنک خوری؛ البته این فیلم رو که رو کردید، بولوف بیاید که مدارک دیگهی هم داریم که این فیلم رو تایید میکنه.
هیوا راضی و خشنود گفت:
- بفرست رو موبایلم.
- چشم خانوم.
هیوا تلفن را قطع کرد و خودش را به اتاق رساند. رها هنوز همانجا گوشهی دنج اتاق نشسته بود. نزدیکش نشست و موضوع حرفهای پیمان را گفت و بعد فیلمی که پیمان از واتسآپ برایش فرستاده بود را سریع باز کرد. هیوا با دیدن فیلم گفت:
- این همون دستور پخت آشیه که میخواستم واسهت بفرستم شیدا خانوم. رها این فیلم رو بفرست روی گوشی من.
و سریع دوباره برخاست تا گوشی خودش را بیاورد.
هیوا فیلم را با گوشی خودش و با استفاده از واتسآپ بدون هیچ توضیح و حرفی برای شیدا فرستاد. هردو در تاریکی با شوق به گوشی موبایل هیوا چشم دوخته بودند، کمی هم اضطراب داشتند. هیوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا انقدر مضطربم؟
- فکر میکنی که چیکار میکنه؟
- نمیدونم.
- هیوا اگه زنگ زد، تموم مکالماتتون رو ضبط کن.
پیام ارسالی که تیک آبی خورد، هیوا گفت:
- آنلاین شد. فکر کنم که داره فیلم رو نگاه میکنه.
دقایقی بعد پیامی با این مضمون برایش آمد " شما؟"
رها گفت:
- شمارهت رو نداره؟
- نه، چی بنویسم واسهش.
رها کمی فکر کرد و گفت:
- بنویس این همون دستور پخت آشیه که واسهت میگفتم.
هیوا همین را تایپ کرد؛ وقتی پیام تیک آبی خورد، دقایقی بعد گوشی زنگ خورد. هیوا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای خدا! چرا ترسیدم؟
- سعی کن آروم باشی و قوی جوابش رو بده.
هیوا سری تکان داد و تماس را وصل کرد.
- الو، بفرمایین.
صدای شیدا درون گوشی پیچید:
- هیواجان شمای؟ این فیلمه چیه واسه من فرستادی؟
هیوا چشمکی به رها زد و گفت:
- یعنی میخوای بگی تو نمیدونی، چیه؟ اون آدمای تو فیلم رو هم نمیشناسی؟
- چرا اینجوری حرف میزنی؟ خب معلومه که نمیشناسم.
هیوا بعد از "هه" پر معنیای گفت:
- ببین شیدا، من همه چیز رو در مورد تو میدونم، به غیر از این فیلم کلی مدرک دیگه هم دارم، این شایان رو هم خوب میشناسم، سوتی رو خودت دادی و منم دنبالش کردم.
شیدا این حرفها را که شنید، تلفن را قطع کرد. هیوا متعجب گفت:
- قطع کرد.
- ترسیده. میخواد فکر کنه و ببینه، چیکار باید بکنه؟
هیوا از شوق و ترس رها را ب*غل گرفت که باز گوشیاش زنگ خورد؛ اما ایندفعه یوسف بود. هیوا نگاهی به رها انداخت، رها گفت:
- میذاری رو بلندگو؟ می خوام بشنوم چی میگه.
هیوا با اینکه مردد بود؛ اما کاری که رها خواسته بود را انجام داد.
- الو، دایی؟
- هیوا، رها بهتره؟
هیوا با لبخند به رها نگاه کرد و گفت:
- آره، حالش خوبه، طوریش نیست.
- خب، پس من دیگه میرم خونه.
هیوا متعجب گفت:
- مگه شما هنوز نرفتید؟
- نه! جلو درم. گفتم شاید لازم باشه که برید پیش دکتر یا چه میدونم، بودنم اینجا لازم باشه، برای همین منتظر موندم.
رها سریع از جا پرید و به سمت پنجرهی اتاق رفت و پرده را کنار زد. هیوا همینطور که به سمت رها میرفت، گفت:
- میگم دایی، شما شام خوردید؟
- شام سرم رو بخوره، کوفت خوردم. به خیالم گفتم، میام اینجا و رها من رو میبخشه و بعدش یه شام درست میکنی با هم میخوریم. اینم که اینطوری شد.
لبخندی بر روی ل*ب رها نشست. هیوا خطاب به یوسف گفت:
- میگم تا حالا پارپادلا خوردی؟
- نه! چی هست؟
رها با تهدید انگشتش را به سمت هیوا گرفت و هیوا با التماس سرش را کج کرد تا اجازه دهد که حرف بعدیش را بزند.
رها با حرص نفسش را بیرون داد و رویش را برگرداند. هیوا خطاب به یوسف گفت:
- پس بیاید بالا تا بفهمید، چیه؟
یوسف مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
- اجازه داده؟
- آره، فقط دوستهای خوبی باشید، باشه؟ دیگه تیکه بار هم نکنید، باشه؟
- خیلی خب، دیگه کارم به کجا کشیده که تو باید نصیحتم کنی! در رو بزن.
هیوا تلفن را که قطع کرد، رها با حرص گفت:
- پارپادلا و کوفت. پارپادلا و زهرمار. خیلی خری تو.
هیوا با خنده به سمت در رفت و گفت:
- به قول دایی یونس، دلم خواست.
از اتاق بیرون رفت و در را بست. در را برای یوسف باز کرد و در آستانهی در به انتظارش ایستاد. یوسف پلهها را بالا آمد. نزدیک هیوا که رسید با همان اخلاق همیشگیاش گفت:
- ببین بچه، یه بار دیگه واسه من تعیین تکلیف کنی، همچین میزنمت که یکی از من بخوری، یکی از دیوار.
هیوا بلند و بیپروا خندید، یوسف سرش را جلو کشید و بو*سهای بر پیشانیاش زد و بعد گفت:
- الان وضعیت سفیده و میتونم بیام تو؟
- آره، فقط دیگه در اون مورد اصلاً حرف نزنید؛حتی معذرتخواهی هم نکنید.
یوسف نیشخند شیرینی به ل*ب زد و گفت:
- عمراً دیگه ازش معذرتخواهی بکنم.
هیوا تعارف کرد و بعد از داییاش وارد خانه شد. همینطور که به سمت آشپزخانه میرفت، گفت:
- الان یه دمنوش آرامبخش هم دم میذارم.
یوسف چرخی درون پذیرایی زد و گفت:
- اینجا رو چقدر اجاره کردید؟
هیوا از داخل آشپزخانه گفت:
- یه درصد فکر کنید که عمو بامداد از من بابت اینجا پول بگیره.
یوسف همانجا نزدیک پنجره که ایستاده بود به سمتش برگشت و گفت:
- چطوریاست اینقدر خاطرت رو میخواد؟
هیوا به رویش لبخندی زد و همینطور که مشغول کار بود، گفت:
- چون زندگیای که الان داره رو میگه که مدیون منه. در ثانی من دو هفتهای قراره به آشپزاش آموزش بدم.
یوسف ابرویی بالا برد و با تحسین گفت:
- آفرین، بهت افتخار میکنم.
هیوا به سمت جعبهی شیرینی آمد و گفت:
- این شیرینیها رو میذارم تو یخچال، عوضش کیکی که دیروز رها پخته رو میارم تا بخورید. هنرش تو شیرینی و کیک حرف نداره.
یوسف با اشاره پرسید؛ کجاست که هیوا با ابرو به اتاق اشاره کرد و یوسف نزدیکش شد و آرام گفت:
- نمیاد بیرون؟
- لباس عوض کنه، میاد.
و به سمت کتری برقی برگشت و آن را خاموش کرد و دمنوش را دم گذاشت و بعد به سمت یخچال رفت و ظرف کیک را بیرون آورد و روی اُپن گذاشت. یوسف در ظرف را برداشت و تکهای از کیک را به دهان گذاشت.
- چطوره؟
یوسف با تحسین سری تکان داد و گفت:
- اوم! عالی شده. بعداً یه خورده هم بذار واسه مادرجون ببرم.
هیوا باز به سمت یخچال رفت و همینطور که مواد تهیهی شام را روی میز وسط آشپزخانه میگذاشت، گفت:
- امروز آرزو رو دیدید؟
- آره، بیمارستان بودم. مادرت میگفت دیروز رفتی ملاقاتش.
هیوا لبخندی به روی یوسف زد و گفت:
- آره، با رها یه سری زدیم؛ اما احساس میکنم که آرزو به غیر از موضوع بیماریش از یه چیز دیگه هم ناراحته.
یوسف سری تکان داد و باز تکهای دیگر در دهانش گذاشت و بعد از خو*ردن کیکش، گفت:
- مادرت و شوهرش زیاد با هم دعوا دارن، اینم قسمت جیران بود که از شوهر شانس نیاورد.
- آره، این هوشنگ از بابای منم عصبیتره. همیشه قیافهش یه جوریه که انگاری طلبکاره.
موبایل هیوا که روی اُپن و نزدیک به یوسف بود، زنگ خورد. یوسف نگاهی به صفحهاش انداخت و گفت:
- نوشته شیدا، شیدا زن سیاوش؟
هیوا ماتش برد؛ اما سعی کرد خودش را حفظ کند. به سمت موبایلش آمد و با لبخندی زوری گفت:
- آره، زنگ زده دستور پخت یه آشی رو بگیره. من برم تو اتاق تا دستورش رو که اونجا نوشتم رو بهش بگم.
گوشی را برداشت و به سمت اتاق دوید، یوسف متعجب با نگاهش دنبالش کرد. هیوا خود را داخل اتاق انداخت و در را پشت سرش بست. رها که جلوی کمد لباسها بود، ترسیده به سمتش برگشت و گفت:
- چته هیوا؟
هیوا گوشیاش را به رها نشان داد و گفت:
- شیدا زنگ زده.
- خب؟ زنگ زده که زده، بده من جوابش رو بدم. با این همه ترسش ادای گانگسترها رو هم میخواد، درآره.
و گوشی را از دست هیوا گرفت، قبل از اینکه جواب بدهد، هیوا گفت که روی بلندگو بزند.
تماس که وصل شد، رها گفت:
- چیشده شیدا خانوم؟ دستور پخت آش واضح نبود؟
صدای عصبی شیدا را هردو شنیدند:
- تو رهایی؟
- آره، هیوا دستش بنده و داره آشپزی میکنه. خب سوالی، مشکلی دارید از من بپرسید.
شیدا عصبانی غرید:
- چی میخواید؟
- آهان! پس اهل معامله هستی. خب من و هیوا باید روی این موضوع فکر کنیم.
شیدا گفت:
- خفه شو آشغال!
رها با تندی و صدایی که سعی میکرد که کنترلش کند، گفت:
- اونی که باید خفه بشه تویی که برای زندگی یه جوون نقشه ریختی، آشغال! کافیه این فیلم و عکسهایی که ازت دارم رو بذارم کف دست سیاوش تا ببینی چطوری دودمانت رو به باد میده.
و عصبانی موبایل را قطع کرد. هیوا با چشمان گشاد شده به رها که نفس نفس میزد، نگاه میکرد. موبایل را آرام از دستش بیرون کشید و گفت:
- الهی قربونت برم. سعی کن، آروم باشی و لباس بپوش بیا بیرون.
- خیلی خب. تو برو منم میام.
هیوا با ترس آب دهانش را قورت داد و از اتاق بیرون رفت. یوسف در پذیرایی روی مبلی نشسته بود و در فکر فرو رفته بود. هیوا نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت و بشکنی مقابل چشمانش زد. یوسف به خودش آمد و گفت:
- هنوز عصبانیه؟
- نه! داشت لباس میپوشید. نمیخواید تو آشپزی به من کمک کنید؟
یوسف ابروی راستش را به زیبایی بالا انداخت و گفت:
- بدمم نمیاد.
هردو با هم وارد آشپزخانه شدند. یوسف نشسته بود و هیوا داشت در مورد غذایی که میخواست درست کند، برایش توضیح میداد. رها که یک شلوار لی آبی و یک تونیک هندی طرحدار پوشیده بود و موهایش را دُم اسبی بسته بود و شالی حریر آبی رنگ روی سرش انداخته بود، وارد آشپزخانه شد و شرمگین گفت:
- سلام.
نگاه یوسف به سمتش برگشت با دیدنش دوباره دلش به تپش افتاد. نمیدانست چه سِرّی در آن دختر و قدوقامتش بود که او را اینگونه بیقرار میکرد. آرام جوابش را داد و بعد گفت:
- پیرهنتون خیلی قشنگه.
رها تشکر کوتاهی کرد و همانجا نزدیک اُپن ایستاد، هیوا در جواب یوسف گفت:
- بازم دیروز زوری من رو برد، خرید. هر چقدر رها خرید کردن رو دوست داره، من فراریم.
یوسف با لبخند نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- چیز عجیبیه.
- چرا؟
- آخه دخترها عاشق خریدن.
هیوا به سمت گاز رفت و شعلهی آن را روشن کرد و گفت:
- رها قارچها رو خرد میکنی؟
رها نزدیک میز شد و روی صندلی دیگری نشست و مشغول شد. نگاهش به قارچها بود و از نگاه کردن به یوسف فرار میکرد. یوسف هم وقت را غنیمت شمرده بود و داشت سیر نگاهش میکرد. هیوا به سمتشان چرخید و با شیطنت داییاش را خطاب قرار داد و گفت:
- دایی شما گوجهها رو رنده میکنید؟
یوسف یکی از گوجهها را برداشت و گازی زد و گفت:
- من عاشق گوجه با نمکم، نمکدون رو بده.
هیوا متعجب گفت:
- دایی!
یوسف ابروی درهم کشید و گفت:
- کار خونه، واسه زن خونهست.
رها سر بلند کرد و فقط با حرص نگاهش کرد. یوسف نمک را به گوجهاش زد و نگاهش به چشمان دریده از حرص رها افتاد، با لبخندی حرصدرآر ابرویی برایش بالا انداخت. رها نگاهش را گرفت و حرصش را سر قارچها خالی کرد. با زنگ خو*ردن دوبارهی موبایل هیوا، هیوا از ترس یاخدایی گفت. یوسف متعجب گفت:
- چیه؟ چرا ترسیدی؟
موبایل روی میز بود که یوسف آن را به سمت خودش چرخاند و گفت:
- سیامک.
هیوا نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خداروشکر.
- نمیخوای جوابش رو بدی؟
هیوا به سمت گاز چرخید و قیافهاش را از حرص درهم کشید و آرام با خودش گفت:
- مرده شورم رو ببرن.
یوسف باز گفت:
- خودش رو کشت؛ چرا جوابش رو نمیدی؟
- بازم میخواد سه ساعت فک بزنه، ولش کن دایی.
یوسف با اخم شیرینی گوشی هیوا را برداشت و گفت:
- پس من جوابش رو میدم.
تا تماس را وصل کرد و نزدیک گوشش گرفت، سیامک گفت:
- سلام، چطوری خرگوش کوچولو؟
یوسف با لبخندی در جوابش گفت:
- همچین کوچولو هم نیستم، قدوقوارمم از تو گُنده تره، مرتیکهی خر!
هیوا ل*ب به دندان گزید، سیامک خندید و گفت:
- هیوا رو گرفته بودم، عمو.
- بله درسته، چیکار داری دم به دقیقه مزاحمش میشی؟ نمیذاری به کارش برسه.
سیامک باز خندید و گفت:
- زنگکی میزنم تا بلکه دِلَکی به دست بیاورم.
- هه هه هه! پس باید به عرضت برسونم که تا اینجای امر چندان هم موفق نبودی تنِلش.
سیامک مکثی کرد و بعد گفت:
- جدی که نمیگید؟
یوسف نگاهی به هیوا که پشت به آنها در حال سرخ کردن گوشت کنار گاز ایستاده بود، انداخت و گفت:
- نمی دونم، یه چیزی گفتم که گفته باشم. دستش بنده، داره واسه من پارپادلا درست میکنه.
- من عاشق پارپادلا هستم، خونهی مادرجون هستید؟
- نه. خونهی خودشون هستم، منظور؟
سیامک با گفتن "هیچی، خداحافظ" تلفن را قطع کرد. یوسف موبایل را روی میز گذاشت و گفت:
- آب دیگت رو زیاد کن هیوا، داره خر*اب میشه سرت.
هیوا متعجب به سمتش چرخید و گفت:
- داره میاد اینجا؟
رها سربهزیر و آرام میخندید. هیوا با حرص دوباره به سمت گاز چرخید. یوسف مشکوکانه هردو را نگاه کرد و بعد گفت:
- پسر خوبیه، فوق لیسانس امبیای داره و اگر سرمایهش رو زن سابقش بالا نمیکشید؛ الان کم از پدرش نداشت، مخ اقتصادی خوبیه، تو راهاندازی شرکت منم خیلی کمکم کرد. میتونست دوباره شرکت خودش رو داشته باشه؛ ولی بعد اون اتفاقات حال و حوصلهی درست و حسابی نداشت. الان هم که به سرش زده رستوران بزنه و از اونجایی که من خوب میشناسمش، میدونم تو این کار هم موفق میشه.
هیوا بدون اینکه به سمت یوسف برگردد، گفت:
- حالا چرا دارید اینها رو به من میگید؟
- همینجوری.
اما لبخند رها از لبش دور نمیشد. از سر میز برخاست و به کنار هیوا رفت، آرام چیزی به او گفت که هیوا عصبی غر زد:
- رو اعصابم نرو رها، میزنم ناکارت میکنمها.
یوسف که کنجکاوانه نگاهشان میکرد، گفت:
- تو هم فهمیدی کلاً میره رو اعصاب؟
این را گفت و خود را به بیخیالی زد. رها با حرص و هیوا متعجب به سمتش برگشتند. رها دست به سی*نه شد و گفت:
- رو اعصاب تر از شما که نیستم.
یوسف با خندهی حرصدرآری گفت:
- آرومتر از من پیدا نمیکنی دختر، از بس که خونسرد هستم.
رها خطاب به هیوا گفت:
- به همهی ویژگیهای خوب داییت، خودشیفتگی کاذب و اعتماد به سقف هم اضافه کن، هیواجان.
هیوا نگاهی به هر دو انداخت و تا خواست حرفی بزند، زنگ را زدند.
یوسف خطاب به هیوا که مستاصل نگاهشان میکرد، گفت:
- نمیخوای در رو باز کنی؟
- قول میدید تا من میرم در رو بزنم، یقهی همدیگه رو نگیرید؟
یوسف چشم غرهای بهش رفت و هیوا با ترس آشپزخانه را ترک کرد. بعد از رفتنش نگاه یوسف به سمت رها چرخید که دست به سی*نه به کابینت تکیه زده بود و نگاهش میکرد. چنان جنگی از روی صندلیاش برخاست تا رها را بترساند؛ اما رها همانطور بیخیال ایستاده بود. رها نیشخندی تحویلش داد و گفت:
- خیلی ترسیدم.
یوسف نزدیکش شد، سرش را پایین گرفت و روی صورتش خم شد و در حالی که چشم در چشم رها میچرخاند با لحنی که رها اصلاً از آن قیافهی اخمو انتظار نداشت، گفت:
- با من حرف بزن، بهم بگو اون چیه که داره روحت رو آزار میده دختر؟ میخوام کمکت کنم.
رها با ترس آب دهانش را قورت داد. با شنیدن صدای هیوا، یوسف صاف ایستاد. هیوا وارد آشپزخانه شد و وقتی آنها را در آن وضعیت دید، پا عقب گذاشت و گفت:
- خودم میرم استقبالش.
و دوباره بیرون رفت. رها واقعا گیر افتاده بود، فکر می کرد با آمدن هیوا، یوسف عقبگرد میکند؛ اما هنوز هم نزدیک به او ایستاده بود و منتظر حرفهایش بود.
نگاهش به زیر افتاده بود و روی پاهای یوسف در گردش بود. یوسف دست به شانهاش گذاشت؛ اما رها مثل برق گرفتهها از جا جهید و نگاهش در نگاه یوسف نشست؛ اما یوسف باز هم مهربان گفت:
- بهم اعتماد کن، رها.
رها سری تکان داد و با استرس زیادی که به جانش نشسته بود از کنارش گذشت و از آشپزخانه بیرون زد.
هیوا در پلهها منتظر سیامک ایستاده بود و ارام به خودش بد و بیراه میگفت که بالاخره در اولین و تنها پاگرد پلهها او را دید.
سیامک هم با دیدنش لبخندی روی لبش جا خوش کرد، از اینکه میدید هیوا به انتظارش ایستاده است، دلگرم شد که شاید هیوا هم به او علاقه دارد؛ اما هیوا برای موضوع دیگری بیرون آمده بود. با دیدن سیامک بالاجبار با خوشرویی گفت:
- سلام، خوش اومدین پسردایی.
سیامک وقتی بالا آمد با آن دو پلهای که پایین تر ایستاده بود، تازه هم قد هیوا شده بود. با احترام و شوق گفت:
- سلام سرآشپز کوچولو.
- چرا به من میگی کوچولو؟
سیامک همان دو پله را طی کرد و در همان پلهای که هیوا ایستاده بود، درست روبهروی هیوا ایستاد؛ اما این بار هیوا برای دیدنش باید سرش را بالا میگرفت. سیامک به روی صورتش خم شد و با لبخند گفت:
- به این دلیل.
هیوا جدی دست به سی*نه زد و گفت:
- اصلا خوب نیست که قد کوتاه دیگران رو مسخره کنی پسردایی.
و خواست با قهر برود که سیامک دستش را گرفت، هیوا دوباره یک پله بالاتر به سمتش برگشت و سیامک گفت:
- تو قدت کوتاه نیست هیوا.
هیوا اجازه نداد، حرفش تمام شود و سریعاً گفت:
- آهان! این شمایید که زیادی قدتون بلنده.
سیامک باز خندید و کمی بیشتر دست هیوا را کشید تا به سمتش خم شد و بعد به صورتش زل زد و گفت:
- من این اختلاف رو خیلی زیاد دوست دارم.
و ابروی راستش را با شیطنت بالا برد. هیوا دستش را بیرون کشید و بدون اینکه جوابش را بدهد، جلوتر به راه افتاد. جلوی در توقف کرد. سیامک به او رسید و گفت:
- اینقدر دلم تنگ شده بود که نمیدونستم به چه بهونهای بیام دیدنت؟ عمو باعث خیر شد.
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- بفرمایین.
اما سیامک متوجه ناراحتیش نشد. تا سیامک وارد شد با حرص مشتی به سر خودش کوبید و با خودش گفت:
- ای بمیری هیوا که زبونت فقط واسه دیگران درازه.
***
سیامک تا وارد شد، یوسف که روی مبلی لمیده بود و کیک می خورد، گفت:
- تو اومدی اینجا چیکار؟
سیامک با خنده نشست و گفت:
- اومدم دیگه.
یوسف ادایش را در آورد و خطاب به هیوا گفت:
- غذات نسوزه، این دختره باز رفت تو اتاق.
هیوا خودش را به آشپزخانه رساند. سیامک نگاهی به خانه انداخت و گفت:
- سوئیت خوبیه، شما هم مثل من اومدید احوال هیوا رو بپرسید دایی؟
یوسف با نگاهش به او تشر زد و سیامک با لبخند سر به زیر انداخت. دقایقی بعد رها با یک پیراهن قرمز که روی آن سارافون بلند مشکی تا پشت پایش پوشیده بود و شالش دور سرش بیشتر جمع شده بود تا گردنش را بپوشاند، از اتاق بیرون آمد.
یوسف با دیدنش لحظهای ماتش برد. داشت برای خودش تجزیه و تحلیل میکرد که چرا رها مقابل چشم او یک جور دیگر لباس پوشیده بود و حالا که سیامک آمده بود، لباسش پوشیده تر شده بود؟! سیامک با دیدن رها برخاست و احوالی پرسید. رها هم مودبانه جوابش را داد و به آشپزخانه رفت.
دمنوش هیوا آماده بود، چهارتا فنجان ریخت و با کیکهایی که مرتب در دیس چیده بود به پذیرایی برگشت. هردو را روی میز عسلی گذاشت و برای آوردن پیش دستی به آشپزخانه برگشت؛ اما در این فاصله سیامک حریصانه به کیکها ناخنکی زد و تکهای به دهان گذاشت، تا نشست یوسف گفت:
- پیش دستی نمیخواست که، سیامک همهاش رو خورد.
- عمو، من فقط یه تکه خوردم.
- خب، صبر میکردی پیش دستی واسهت بیارن، پسر که نباید انقدر بی ادب باشه.
رها ارام گفت:
- این ادب رو از عموشون یاد گرفتن.
سیامک خندید، یوسف چشم غرهای نثارش کرد و سیامک برای فرار از این چشم غره گفت:
- من برم، ببینم هیوا کمک نمیخواد.
رها با نگاهش سیامک را دنبال کرد و آهی کشید که یوسف ارام گفت:
- دلیلش چی بود؟
رها متوجه یوسف شد و گفت:
- دلیل چی؟
- این آه عمیق.
رها یک فنجان دمنوش را برداشت و آرام گفت:
- بهتر بود، قبل از اینکه هیوا رو برای سیامک لقمه میگرفتید، نظر هیوا رو هم میپرسیدید.
و به عقب تکیه زد و مشغول نوشیدن شد. یوسف سریع مبلش را عوض کرد و در کنار رها نشست. رها متعجب به سمتش برگشت و یوسف گفت:
- منظورت چیه؟
رها خودش را کمی عقب کشید و نیم نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت:
- به سیامک بگید به هیوا دل نبنده، هیوا دلش جای دیگهس.
این حرف را که زد، یوسف ماتش برد. همینطور خیره مانده بود به رها و حرفی نمیزد. سیامک از آشپزخانه خطاب به یوسف گفت:
- عمو؟ این دختره دست بزن داره.
رها به سمت آشپزخانه چرخید و گفت:
- موقعی که آشپزی میکنه به غذاش ناخنک نزنید تا کتک نخورید.
سیامک در حالی که پشت دستش را میمالید از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- چقدر خشنه موقع آشپزی.
رها خندید و در جوابش گفت:
- حالا خوبه الان تو دستش قاشق بود، یه بار میخواست با ساتور بزنه پشت دست من.
یوسف به خودش آمد و او هم یک فنجان دمنوش برداشت و گفت:
- بچه، مهمونی که میرن راه نمیافتن همهجا سرک بکشن. مثل بچهی خوب بشین و چایت رو بخور.
سیامک باشهی پر شیطنتی گفت و فنجان دمنوش را برداشت. رها با شنیدن زنگ موبایل هیوا از آشپزخانه، ببخشیدی گفت و خود را به آشپزخانه رساند. هیوا نزدیک میز ایستاده بود و به موبایلش نگاه میکرد. رها که رسید گوشی را نشانش داد. باز شیدا تماس گرفته بود.
رها گوشی را گرفت و تماسش را رد داد و آرام گفت:
- باید فکر کنیم و ببینم چطوری باید بکشونیمش پای قرار. نباید نقطه ضعف نشون بدیم.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- غذا تقریباً آمادهست. اینجا رو مرتب کن تا میز رو بچینیم.
رها هم مشغول به کار شد. در حینی که هیوا کارهای پایانی غذایش را انجام میداد، رها خیلی با سلیقه میز را میچید و وسایل اضافی را در یخچال میگذاشت. هیوا ظرف غذا را وسط میز گذاشت و گفت:
- شام حاضره.
سیامک با شوق برخاست و گفت:
- آخ جون! عمو پاشو.
یوسف آخرین کسی بود که سرمیز مقابل رها نشست. یک میز مربعی چهارنفره که دو به دو مقابل هم نشسته بودند. سیامک در حالی که با نگاهش غذا را برانداز میکرد، گفت:
- به نظرم باید خیلی خوشمزه باشه.
یوسف که رفتار خوشحال سیامک را نگاه میکرد، از اینکه مامور شده بود تا حرف رها را به او بگوید؛ اصلاً خشنود نبود. با تعارف هیوا، یوسف و بعد سیامک از غذا کشیدند. سیامک اولین لقمه را که خورد با تحسین گفت:
- فوق العادهست.
اما هیوا ناراضی گفت:
- خیلی هم خوب نشده ترکیب سسش باید بهتر از این میشد.
یوسف زیر چشمی هردویشان را میپایید و رها زیر چشمی او را. تا لیوان نوشابهاش را برداشت، نگاهش در نگاه رها نشست که سریع نگاهش را گرفت.
شام در سکوت طی میشد که بازهم موبایل هیوا که روی کابینت بود، زنگ خورد. هیوا نگاهش به دنبال موبایل رفت؛ اما رها برخاست و تماس را رد داد و دوباره سر جایش نشست.
یوسف پرسشگر پرسید:
- اون موبایل هیوا نبود؟
رها نگاهش را به او داد و گفت:
- آره بود. چطور؟
- چرا شما تماسش رو رد دادید؟
رها نیم نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- من و هیوا نداریم؛ چون میدونستم جواب این آدمی که زنگ زده بود رو نمیخواست بده، برای همین منم تماسش رو رد دادم.
سیامک کمی نگران و پرسشگر نگاهشان میکرد. هیوا در تایید حرف رها گفت:
- آره دایی، مزاحم بود.
- مزاحم داری مگه؟
سیامک هم گفت:
- شمارهش رو بده، بدم دهنش رو سرویس کنن.
رها خندید که سیامک گفت:
- چرا میخندید؟ جدی گفتم، آشنا دارم.
یوسف هم گفت:
- سیامک راست میگه؛ اصلاً شمارهش رو بده خودم بهش زنگ میزنم، ببینم حرف حسابش چیه؟
هیوا که مانده بود، چه بگوید؟ نگاهش بین سیامک و یوسف در گردش بود که رها در جوابشان گفت:
- خودمون از پسش برمیایم.
یوسف کمی عصبی گفت:
- یعنی چی خودمون از پسش برمیایم؟ نکنه اون یارو گودرز که تو اهواز زخمیتون کرده بوده؟ آره هیوا؟
رها این را که شنید گفت:
- ده بار که زنگ زد و جوابش رو ندادیم، خودش بیخیال میشه.
- نه اتفاقاً می خوام ببینمش، مردک آشغال! فکر کرده شهر هرته که چاقو کشی کنه و در بره؟
و از جا برخاست و موبایل هیوا را برداشت به سمتش گرفت و گفت:
- بزن رمز گوشیت رو ببینم.
هیوا همینطور داشت یوسف را نگاه میکرد که باز موبایل زنگ خورد و دوباره اسم شیدا روی گوشی نقش بست. یوسف با دیدن اسم شیدا گفت:
- شیداست، بگیر جوابش رو بده، بعد شمارهی اون یارو رو به من بده.
هیوا گوشی را گرفت. به رها نگاه کرد که رها گوشی را از دستش کشید و تماس شیدا را رد داد و گفت:
- فکر کنم بازم دستور پخت آش رو میخواد. بعداً بهش زنگ میزنه.
و ایندفعه گوشی را خاموش کرد. یوسف عصبانیتر از قبل مقابل رها نشست و گفت:
- یا همین الان به من میگید موضوع چیه یا... .
رها زود گفت:
- یا چی؟
سیامک مداخله کرد و گفت:
- عمو آروم باشید.
یوسف به پشتی صندلی تکیه زد و دست به سی*نه به آن دو چشم دوخت. رها هم متقابلا مثل خودش همانطور نشست و با کنایه گفت:
- نمیدونم کی بود که میگفت من مرد خونسردی هستم. ببین با دوتا رد تماس دادن، چطوری از کوره در رفته.
تا یوسف خواست جوابش را بدهد، هیوا سریعاً گفت:
- خیلی خب، دایی من میگم موضوع چیه.
رها شاکی گفت:
- اگر یه کلمه حرف بزنی، همهی نقشههات دود میشه و میره هوا؛ چون اینا همه چیز رو به هم میریزه.
هیوا ملتمسانه به رها نگاه کرد و گفت:
- رها قبول کن که این آدما خطرناکن، ما به تنهایی از پسشون برنمییاییم.
یوسف با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- پس حدسم درست بود، اون مرتیکه گودرز مزاحمتون شده؟
- نه دایی. موضوع مربوط به شیداست، همسر سیاوش.
همین یک جمله از حرفش هم سیامک و هم یوسف را متعجب کرد. هیوا شروع کرد به تعریف ماجرا از همان ابتدا و هر کلمهای که میگفت یوسف و سیامک عصبانیتر میشدند. وقتی حرفهایش تمام شد، عکسها و فیلمها را به آنها نشان داد. یوسف ناباور گفت:
- باورم نمیشه؛ چرا زودتر نگفتی؟
رها جوابش را داد:
- همون روز هیوا خواست که بگه؛ اما شما نخواستید که بشنوید.
سیامک عصبی مشتی روی میز کوبید و گفت:
- آشغال، هر*زه!
و ناراحت از سر میز برخاست و آشپزخانه را ترک کرد. بهقدری ناراحت شده بود که نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. پس به پذیرایی رفت تا جلوی هیوا گریه نکرده باشد.
یوسف کمی فکر کرد و بعد گفت:
- شما دوتا چه نقشهای کشیده بودید؟
هیوا با ترس گفت:
- پرس و جو کردیم و دیدیم حتی اگر خیا*نت هم کرده باشه، بازم مهریهش رو میتونه، بگیره. دایی یونس هم میگفت مهریهش بالاست. اون پسری که بهش پول دادیم تا واسهمون این اطلاعات رو جمع کنه، میگفت با اینا میشه تهدیدش کرد که خودش بیاد تموم مهریهش رو ببخشه.
سیامک به آشپزخانه برگشت. چشمانش از هالهی اشک برق میزد؛ اما سعی داشت خودش را کنترل کند. باز سر جایش نشست و گفت:
- عمو باید چیکار کنیم؟
رها در جوابش گفت:
- شیدا الان این فیلم رو دیده و ترسیده، پشت سر هم داره تماس میگیره؛ اما ما هنوز بهش نگفتیم که چی میخوایم.
یوسف گفت:
- به غیر از این فیلم و این چندتا عکس، دیگه چی دارید؟
رها گفت:
- هیچی؛ ولی اون فکر میکنه که دستمون پُر تر از این حرفاست. آشپزخونهی تولید موادشون تو یه مزرعهی پرورش بلدرچینه که چندتا سوله داره. پیمان و رفیقاش هم به بهونهی خرید بلدرچین رفتن اونجا. دوتاشون اون یارویی که مثلاً نگهبان و فروشندهی بلدرچین بوده رو به حرف گرفتن و یکیشون هم سر و گوشی به آب میداده که متوجه یه اتاقک، پشت اتاقک نگه داری آذوقهی بلدرچینها شده. از پنجره سرک کشیده که میبینه، دارن مواد صنعتی تولید میکنن و یواشکی ازشون فیلم گرفته.
یوسف مستاصل گفت:
- کاش قبل از اینکه فیلم رو برای شیدا بفرستید یه مشورت از ما میگرفتید.
سیامک هم سری تکان داد و گفت:
- حتماً تا الان اونجا رو جمع کردن.
و ناراحت سر به زیر انداخت:
- سیاوش بفهمه داغون میشه، بمیرم برای برادرم؛ اصلاً نمیخوام غمش رو ببینم.
یوسف که به پشتی صندلی تکیه زده بود و حسابی تو فکر بود گفت:
- اما به نظرم بهتره بهش بگیم. فردا صبح میرم پیش آقای حسنی و همه چیز رو بهش میگم. باید قانونی اقدام کنیم.
و باز اخمش را به جان هیوا ریخت و گفت:
- این همه گانگستر بازی رو از کی یاد گرفتید؟
- گانگستر بازی چیه دایی؟ قلبمون داشت میاومد توی دهنمون، در ثانی قصد داشتم به دایی یونس بگم.
سیامک سریع گفت:
- نه! فعلاً بابا نباید چیزی بفهمه. از اولش مخالف این ازدواج بود، اگه بفهمه سیاوش هم مثل من افتاده تو تله خون به پا میکنه.
رها گفت:
- بالاخره که میفهمن.
- آره، میفهمه؛ اما بهتره وقتی همه چیز رو ختم به خیر کردیم، بفهمه.
رها از سر میز برخاست و مشغول جمع کردن میز شد. باز موبایل هیوا زنگ خورد و دوباره اسم شیدا روی آن نقش بست. یوسف گوشی را برداشت که هیوا سریع مچ دستش را گرفت و گفت:
- نه دایی، شما جواب نده.
سیامک گفت:
- آره دایی، فعلاً بهتره اصلاً جوابش رو ندیم.
هیوا دوباره گفت:
- شاید اگه بفهمه شما هم میدونید، فرار کنه و دیگه دستمون به جایی بند نباشه. اون فکر میکنه فقط من و رها میدونیم و قراره ازش حقالسکوت بگیریم، بذارید همينجوری فکر کنه تا یه تصمیم بهتر بگیریم.