• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف با عمو بامداد صحبت می‌کرد و می‌خواست کسی چیزی نفهمد. هیوا و محمد با کمک شیدا رها را به اتاقی که در قسمت آشپزخانه برای استراحت پرسنل رستوران در نظر گرفته بودند بردند. عمو بامداد بعد از این‌که سری به دخترها زد برای این‌که شیدا متوجه نشود از اتاق بیرون رفت و دوباره با گوشی سیاوش تماس گرفت.
- الو آقا یوسف.
- جونم عموبامداد، چی‌ شده؟ حالش خوبه؟
عموبامداد هم که بی‌خبر از همه جا بود گفت:
- طوریش نیست انگاری فشارش افتاده.
یوسف تشکری کرد و تلفن را قطع کرد.
رها روی مبلی درون اتاق دراز کشیده بود. هیوا در کنارش لبه‌ی مبل نشسته بود و شیدا کمی آن‌طرفتر روی مبل دیگری نشسته بود. محمد عقب‌تر نزدیک به در ورودی ایستاده بود و متفکرانه نگاهشان می‌کرد. شیدا نیم‌نگاهی به محمد انداخت و خطاب به هیوا گفت:
- هیوا این آقا رو معرفی نمی‌کنی؟
هیوا با تلخی جوابش را داد:
- برادرمه محمد.
- انگاری صاحب این رستوران هم فامیلتونه؟
- بله، استادمه.
شیدا نگاهش را به زمین دوخت. هیوا نگاهی به محمد انداخت که محمد حرفش را از نگاهش خواند و اتاق را ترک کرد. بعد از رفتنش، رها هم که حالش بهتر شده بود نشست. هیوا مجبورش کرد کمی دیگر از آب‌میوه‌ی که عموبامداد برایش آورده بود بخورد.
بعد از آن نگاهش را به شیدا داد که نگاهش را به کف اتاق دوخته بود و چشمانش از اشک خیس بود. هیوا به بهانه‌ی از آن‌ها دور شد و ضمن قدم زدن پیامکی برای یوسف فرستاد و بعد تماس گرفت. وقتی تماس وصل شد موبایلش را داخل جیب مانتویش قرار داد و سرجایش برگشت. در کنار رها نشست و گفت:
- خب تعریف می‌کردی شیدا خانوم.
شیدا اشک‌هایش را گرفت و گفت:
- یه اشتباه دیگه‌م این بود که همون موقع موضوع رو به شهریار نگفتم. اگه گفته بودم شاید اینطور نمی‌شد. وقتی دست شایان پر شد گفت باید مهریه‌م رو زیاد بگیرم. گفت حق طلاق هم از سیاوش بگیرم. فهمیدم به واسطه‌ی من می‌خواد از سیاوش اخاذی کنه. با خودم گفتم بعد از مراسم عروسی همه چیز به سیاوش می‌گم. اونقدری مهربون هست که از گناهم بگذره.
هیوا با زهرخندی گفت:
- برای گذشتن از گناه تو فقط باید به اندازه‌ی کافی خر باشه.
شیدا باز نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- هیوا کمکم کن از دستش ندم، تو رو خدا.
لحظه‌ای به سکوت طی شد، رها گفت:
- ثابت کن که دوستش داری، من و هیوا هم کمکت می‌کنیم.
- چطوری ثابت کنم؟
- برو محضر تموم مهریه‌ت رو ببخش.
شیدا مشتاق گفت:
- باشه قبوله، همه‌ی مهریه رو می‌بخشم. ولی تو رو خدا کمکم کنید مدارکی که شایان از من داره از دستش بیرون بکشم. شما که تونستید از تولید موادش فیلم تهیه کنید حتما می‌تونید اون مدارک هم ازش بگیرید.
مدتی به سکوت طی شد و دوباره شیدا گفت:
- هیوا، رها من خیلی می‌ترسم. سعی می‌کنم شاد باشم ولی به خدا درونم متلاشی و پردرده. هر شب اونقدر گریه می‌کنم تا خوابم می‌بره. همش کابوس می‌بینم سیاوش همه چیز فهمیده و ترکم کرده.
رها مهربان دستش را گرفت و گفت:
- نگران نباش درست می‌شه.
هیوا متعجب به رها چشم دوخت، خواست بگوید چه چیزی درست می‌شود اما فکر کرد شاید رها برایش نقش بازی می‌کند اما بیشتر که در چهره‌ی رها دقیق شد فهمید او جدی است.
هیوا از رها هم دلخور شد. حالا که می‌دانست او سیاوش را دوست دارد چرا داشت شیدا را دلداری می‌داد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
شیدا به همین دلداری احتیاج داشت. وقتی رها اینگونه با او مهربان رفتار کرد از جا برخاست و در کنار رها نشست. سر بر شانه اش گذاشت و هق هق گریه اش به هوا برخاست. هیوا اما عصبانی برخاست و از اتاق بیرون زد. محمد که نزدیک در ایستاده بود با دیدنش به سمتش رفت و گفت:
-هیوا، چی شده؟
-هیچی. من میرم آشپزخونه پیش عمو بامداد، تو برو بالا هر چی دوست داری سفارش بده.
و خواست برود که محمد بازویش را گرفت و گفت:
-رها برای چی حالش بد شد؟
-فشارش افتاده بود. وقتی بترسه یهو فشارش می افته.
محمد باز مسرانه گفت:
- برای چی ترسید؟ مگه این دختره تهدیدش کرد؟
هیوا نگاهی به داخل اتاق انداخت و گفت:
- اگر از این دختره ترسیده بود که اینطوری تو ب*غل هم اشک نمی‌ریختن. بدم میاد از رفیق‌های بی‌معرفت.
- من میرم آشپزخونه پیش عمو بامداد.
و بدون هیچ حرفی راهش را کشید. یک کریدور که تمام سنگ های کف و دیواره اش سفید بود را پشت سر گذاشت و در کریدور بعدی پیچید انتهای آن یک آشپزخانه ی خیلی بزرگ بود. قبل از ورود به جای پوشیدن کفش مخصوص فقط یک کاور روی کفشش کشید و کلاه سفیدی هم روی سر گذاشت. پیراهن سفید گشادی را روی مانتویش پوشید و وارد آشپزخانه شد. عمو بامداد که درون لباس سفید و آن کلاه چهره ی تیره اش پررنگ تر جلوه می کرد با اینکه هی*کل بزرگ و چاقی داشت اما فرز و چابک در آشپزخانه می چرخید و کار آشپزهایش را رصد می کرد. هر سفارشی که می رسید قبل از بیرون رفتن از آشپزخانه خودش باید تایید می کرد. عمو بامداد با دیدنش لبخند روی صورتش پهن شد و به سمتش آمد. رو در رویش قرار گرفت بازوهایش را گرفت و گفت:
- چطوری دخترکم؟
برای دیدن چهره عمو بامداد باید سرش را خیلی بالا می گرفت. این کار را که کرد. عمو بامداد خندید و مثل پرکاهی او را از روی زمین بلند کرد و بر روی صندلی که نزدیک در بود قرارش داد. همین کار خنده ی هیوا را در آورد. عمو بامداد حالا که هیوا هم قدش شده بود بینیش را گرفت و گفت:
- اوضاع خوبه؟
- اومده بودیم مچ بگیریم، ولی حالا رها نشسته همپای اون دختره داره اشک می‌ریزه. در خریت رها شک داشتم که الان شکم به یقین تبدیل شد.
عمو بامداد بلند و بی پروا خندید و گفت:
- طفلی دلم برای سیاوش می‌سوزه. حقش این زن نبود! جوون به این خوبی!
هیوا با حرص گفت:
- ولش کن عمو خلایق هر چه لایق.
و یه دفعه به یاد موبایلش افتاد و چکی به صورتش زد و گفت:
- ای وای فهمید هر چی گفتم.
موبایلش را از جیب بیرون کشید و با تردید نزدیک گوشش برد و گفت:
- الو دایی.
یوسف عصبانی بر سرش غر زد:
- دایی و زهرمار، پاشدی کجا رفتی؟ برو بشین پیششون. باید بشنویم چی شده؟
- حوصله ش رو نداشتم، رها حرفاش رو می شنوه میاد واسه تون تعریف می کنه.
و قبل از اینکه یوسف حرفی بزند گوشی را قطع کرد. عمو بامداد که دست به سی*نه نگاهش می کرد گفت:
- چی هیوا؟ چرا با همه سر جنگ داری؟
هیوا نگاهش از ورای شانه ی عمو بامداد درون آشپزخانه چرخید. باز هم می خواست فرار کند و به دنبال یک ایده می گشت. نگاهش را دوباره به چشمان سیاه عمو بامداد داد و گفت:
- می‌خوام چومین درست کنم.
عمو بامداد متعجب گفت:
- چومین؟
هیوا از روی صندلی پایین پرید و گفت:
- یه غذای محبوب چینیه.
عمو بامداد همینطور که به دنبالش می رفت چندتا از آشپزهایش را صدا زد که هنگام پخت این غذا در کنار هیوا باشند و از او یاد بگیرند. هیوا مشغول کار بود و با اشتیاق داشت کار می کرد و سه آشپز جوان نزدیکش ایستاده بودند و با دقت کارش را نگاه می کردند. تقریبا کارش تمام شده بود که رها وارد آشپزخانه شد. هیوا را که دید نزدیکش شد و آرام گفت:
- برای چی پیش ما نموندی؟
هیوا بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- حوصله تون رو نداشتم.
رها بازویش را گرفت.
- حالا چرا نگام نمی کنی؟
هیوا ظرف غذا را تحویل یکی از آشپزها داد و به جانب رها چرخید و گفت:
- محمد کجاست؟
- بالا، داره ناهار می خوره.
- اون دختره ی خائن کجاست؟
رها لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد گفت:
- رفتش، برای فردا صبح باهاش قرار گذاشتم برای اینکه مهریه ش رو ببخشه.
- خوبه. زنگ بزن همه ی این ها رو به دایی یوسف بگو.
- چرا خودت بهش نمی گی؟
هیوا مشغول خو*ردن کردن کلمی که روی میز مقابلش بود شد و گفت:
- نمی بینی کار دارم.
رها باز بازویش را گرفت و آرام گفت:
- شیدا اونقدری پرونده ش سیاه هست که سیاوش دیگه باهاش زندگی نمی کنه.
هیوا با گفتن برایم اهمیتی ندارد حرفش را تمام کرد. رها هم سری تکان داد و آشپزخانه را ترک کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
وقتی به سمت خانه برمی‌گشتند تمام طول مسیر ، ماشین سیامک هم به دنبال آنها بود. مقابل خانه که توقف کرد یوسف عصبانی از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین خودش رفت تا برود. هیوا زودتر از همه پیاده شد و در را باز کرد. محمد ایستاده بود خانه را نگاه می‌کرد و با رها حرف می‌زد. هیوا وارد خانه شد. در خانه‌ی هم کف باز بود و دو جوان جلوی در با هم مشغول صحبت بودند. هیوا برای این‌که از سدشان بگذرد گفت:
- ببخشید آقا می‌شه اجازه بدید من رد بشم.
جوان کمی خود را کنار کشید و با شیطنت گفت:
- بفرمایین خانوم.
هیوا داشت رد می‌شد که باز همان جوان گفت:
- مشتری‌هاتون خاصن یا مهمان هم قبول می‌کنید؟
هیوا که چند پله‌ی بالا رفته بود به سمتش برگشت و گفت:
- بله، با من بودید؟
جوان دست را به جیب‌هایش برد و سرش را برای دید زدن صورت هیوا بالا گرفت و گفت:
- آخه متوجه شدیم شب‌ها خیلی سرتون شلوغ. میان، میرن.
هیوا فقط نگاهش می‌کرد. داشت حرفش را در ذهنش حلاجی و تحلیل می‌کرد که وقتی منظورش را فهمید. کوله پشتی‌اش را با شتاب و فریاد از روی شانه کشید و در حالی که روی سرش فرود می‌آورد فریاد زد:
- خفه شو آشغال.
و هم‌زمان پای راستش را بالا آورد و به سی*نه‌اش کوبید که به عقب پرت شد. جوان دیگر به سمتش هجوم آورد. از سر و صدای هیوا. رها و محمد هم به داخل دویدند. اما خبری از یوسف و سیاوش و سیامک نشد. شاید رفته بودند. محمد هر چند از پس هردویشان برنمی‌آمد اما هیوا هم کمکش می‌کرد. تمام دق و دلیش را داشت بر سر آن جوان‌ها خالی می‌کردند. رها با گریه از خانه بیرون زد و در حالی که دستانش از استرس و ترس می‌لرزید شماره‌ی یوسف را گرفت که خیلی زود جوابش را داد:
- الو.
رها مهلت نداد بیشتر حرف بزند و با گریه گفت:
- آقا یوسف برگردید تو رو خدا. این‌جا دعوا شده.
و موبایل از دستش افتاد و پاهایش شل شد و کنار دیوار نشست. ضعیف‌تر از آن چیزی بود که فکرش را بکند. خیلی طول نکشید که باز ماشین یوسف داخل آن کوچه پیچید. با سرعت پیش می‌آمد و تا رسید با شتاب توقف کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت رها که کنار دیوار خانه نشسته بود دوید. مقابلش نشست و گفت:
- رها.
اما صدای فریاد هیوا را که شنید به داخل خانه دوید.
***
روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود اما از میان پلک‌های بسته‌اش اشک روی صورتش می‌ریخت. رها با یک کیسه یخ وارد اتاق شد و نزدیکش ل*ب تخت نشست. کیسه را خواست روی صورتش بگذارد که هیوا عصبانی کیسه را از دستش کشید و به سمتی پرت کرد و فریاد زد:
- گفتم می‌خوام تنها باشم.
از صدای بلندش محمد هم که سر و صورتش داغون بود وارد اتاق شد و بر سر هیوا فریاد زد:
- تو غلط کردی که می‌خواهی تنها باشی. پاشید ببینم. همین الان جمع می‌کنید برمی‌گردیم اهواز.
هیوا سر جایش نشست و با جیغ بر سرش فریاد زد:
- سر من داد نزن. گمشو برو بیرون.
رها به سمت محمد رفت که آرامش کند اما محمد او را از سر راهش کنارش زد و به سمت هیوا آمد. بازویش را کشید و گفت:
- هیوا اون روی سگم رو بالا نیاری ها. پاشو بهت می‌گم.
در حال جر و بحث بودند که یوسف وارد اتاق شد؛ به سمت محمد آمد و سعی کرد او را عقب ببرد. اما محمد عصبانی به سمتش برگشت و دو دستش را تخت سی*نه‌ی یوسف کوبید و فریاد زد:
- شما دیگه چی می‌گی؟
یوسف عصبانی‌تر از خودش بر سرش فریاد زد:
- صدات بیار پایین . فکر کردی فقط تو غیرت داری و ما بی‌غیرتیم. منم به اندازه‌ی تو هم عصبانیم هم ناراحت. پس صدات رو ننداز رو سرت.
محمد به سمتش رفت و یقه‌ی یوسف را گرفت و گفت:
- شما غیرت داشتید به خاطر بیماری خواهرزاده‌تون نمی‌اومدید سراغ هیوا. پس برای من دم از غیرت نزن.
صدای زنگ در خانه بلند شد. هر کسی پشت در بود لحظه‌ی امان نمی‌داد. رها با صورت پر اشک از اتاق بیرون رفت. در را باز کرد. سیاوش و سیامک پشت در بودند. سیامک نگران گفت:
- چی شده؟
صدای محمد و یوسف بلند شده بود. سیامک و سیاوش وارد خانه شدند و به سمت اتاق دویدند. محمد سر جنگ داشت و یوسف داشت سعی می‌کرد آرامش کند. هیوا به تاج تخت تکیه زده بود و دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و با چشمان پر اشک نگاهش به آن‌ها بود. سیامک جلو آمده بود تا میان محمد و یوسف میانه داری کند اما سیاوش در آستانه‌ی در اتاق بازویش را به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهش خشک روی هیوا مانده بود. نگاه هیوا به سمتش که برگشت بعد از لحظه‌ی چشم در چشم بودن سر به زیر انداخت. محمد به سمت هیوا برگشت و گفت:
- اصلاً بگو ببینم چرا این آقایون باید بیان این‌جا که اون مردک‌های احمق پیش خودشون فکرای عو*ضی بکنن؟
هیوا فقط نگاهش می‌کرد. یک دعوا تا این حد بزرگ شده بود. یوسف عصبی گفت:
- ما فقط دیشب اینجا مهمون هیوا بودیم. من باهاشون بودم نه اینکه سیامک و سیاوش تنها بیان اینجا.
سیامک که تازه متوجه صورت کبود هیوا شده بود به سمتش آمد و ناباور گفت:
- هیوا، چه بلایی سرت آوردن.
اما هنوز نزدیک نشده بود که محمد به عقب هلش داد و گفت:
- برو غصه‌ی آبجی خودت رو بخور؛ دیگه هم اسم خواهر من رو به زبونت نیار.
رها جلو آمد و رو در روی محمد قرار گرفت و بر سرش داد زد:
- بسه دیگه!
با همین فریاد رها، محمد آرام گرفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آقایون توی پذیرایی نشسته بودند و یوسف داشت موضوع را توضیح می‌داد. محمد هم داخل آشپزخانه پشت میز ناهارخوری نشسته بود با هر جمله‌ی که از یوسف می‌شنید پوزخندی می‌زد و چیزی زیر ل*ب زمزمه می‌کرد. رها که از اتاق بیرون آمد سیامک حال هیوا را پرسید:
- حالش چطوره؟
قبل از اینکه رها جوابی بدهد محمد از داخل آشپزخانه گفت:
- حال خواهر من به کسی مربوط نیست.
سیامک با حرص دستش را مشت کرد و خواست حرفی بزند که سیاوش مچ دستش را گرفت نگاهش که در نگاه سیاوش افتاد سکوت اختیار کرد.
سیاوش خطاب به یوسف گفت:
- اون دوتا آشغال چی شدن؟
- هیچی دیگه فرار کردن، تو که با عمو بامداد دوستی بهش زنگ بزن بپرس اینا مستاجرش هستن یا آشنا و فامیلش بودن؟
محمد در جوابش گفت:
- عمو بامداد دوست و فامیل عو*ضی نداره، درضمن عموبامداد اهوازیه، اون دوتا ژیگول از ظاهرشون مشخص بود همشهری خودتون هستن.
رها که وارد آشپزخانه شده بود اخمش را به جان محمد ریخت و محمد طلبکارانه گفت:
- هان چیه؟ اومدی باز دعوام کنی؟
رها مقابلش نشست و با صدای که می‌خواست کنترلش کند گفت:
- محمد می‌فهمی چی داری می‌گی؟ گازش رو گرفتی اصلا هم نمی‌خوای کوتاه بیای.
محمد هم کمی به سمتش خم شد و آرام گفت:
- بهم دروغ گفتید رها، توقع داری چی؟ مگه قرار نبود با هم رو راست باشیم. بگو ببینم این پسره چرا انقدر واسه هیوا بال بال می‌زنه؟
لبخندی به ل*ب رها نشست اما زود لبخندش جمع شد و آرام گفت:
- بعداً مفصل واسه‌ت توضیح میدم، باشه؟
محمد سری تکان داد. سیامک وارد آشپزخانه شد و گفت:
- زخم کنار چشمش که جدی نیست.
محمد دست کنار چشم خودش کشید و گفت:
- نه زخمم جدی نیست شما نگران نباش‌.
رها نتوانست خنده‌اش را بخورد، و خنده‌ی او اخم محمد را در پی داشت. سیامک هم با حرص نفسش را بیرون داد و از آشپزخانه بیرون زد و به سمت اتاق خوابشان رفت و بدون در زدن وارد شد. هیوا هنوز هم همانطور به تاج تخت تکیه زده بود و دستانش دور زانویش قفل بود و خیره رو به رو نگاه می‌کرد. موهای سیاه و بلندش دورش پریشان بود. سیامک وارد اتاق شد و تا نزدیکش پیش رفت‌ رو به رویش ل*ب تخت نشست. لحظاتی فقط نگاهش کرد و بعد آرام دستش را پیش برد و قسمتی از مویش که ری صورتش رها بود به پشت گوشش راند. هیوا هیچ حرکتی نکرد‌. حتی نگاهش هم به سمت سیامک برنگشت. روی میز کنار تخت کمی از وسایل پانسمان بود. گویا رها آورده بود و هیوا نخواسته بود زخم های صورتش را چسب زخم بزند. یک چسب برداشت و همینطور که باز می‌کرد گفت:
- زیر سنگم برن پیداشون می‌کنم.
و چسب را که باز کرده بود روی زخمی که کنار چشم راستش بود زد و آرام صدایش زد :
- هیواجان.
نگاه هیوا از دیوار رو به رو کنده شد و در چشمان سیامک نشست. رنگ چشمانش سبز نبود اما رنگ قهوه‌ایش زیبا بود. لبخند مهربانی به ل*ب سیامک نشست و گفت:
- یه دوست جنوبی داشتم همیشه می‌گفت دخترای جنوبی ماده ببرای هستن زیبا و دوست داشتنی اما اگر کسی بخواد وارد قلمروشون بشه یا حیثیتشون رو به بازی بگیره خشم این ماده ببرها چیزی براتون باقی نمی‌ذاره.
این حرف را زد و بعد گفت:
- الان معنی حرفش رو فهمیدم، چون یه ماده ببر زیبا و دوست داشتنی مقابلم نشسته.
ابروان هیوا درهم که شد سیامک با خنده گفت:
- یا خدا، من خودیم دختر، خشمت رو سر من نریز.
و چسب دیگری برداشت و باز کرد. آن را که روی زخم پیشانی‌اش زد گفت:
- باید روی کبودی زیر چشمت یخ بذاری.
و باز محمد وارد اتاق شد و محاکمانه گفت:
- یخامون تموم شده فرستادم چندتا قالب هفت هشت کیلویی بگیرن بیارن.
سیامک از کنار هیوا برخاست و به سمتش چرخید. محمد جلوتر آمد و گفت:
- عزت زیاد.
سیامک دست به شانه‌ای محمد گذاشت و با آرامش گفت:
- ببین آقا محمد، عصبانی هستی درک می‌کنم. منم از این اتفاق عصبانیم که اگر اینجا بودم صد برابر این کتکی که از دست تو و عمویوسف خو*ردن از دست من می‌خو*ردن. الان هم سپردم پیداشون کنن.
- خب که چی؟
سیامک دستش را برداشت و گفت:
- فقط خواستم بگم، هیوا ناموس تو هست درست. اما ناموس ما هم هست. درسته که ۲۶ سال اصلا دختر‌عمه‌مون رو ندیده بودیم. ولی حالا که تو شهر ماست بی‌توجه نیستیم بهش.
محمد اما بی‌رحمانه حرف خودش را زد:
- حرفاتون رو زدید، حالا عزت زیاد.
سیامک نیم‌نگاهی به هیوا انداخت و از اتاق بیرون رفت. محمد به دنبالش رفت و در را بست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
سیاوش تلفنی با عمو بامداد مشغول صحبت بود وقتی تماسش را قطع کرد سیامک گفت:
- چی شد؟
- میگه طبقه پایین رو به یه زن و شوهر اجاره داده که برای دو سه هفته‌ای رفتن خارج از کشور. میگه شاید کلید خونه‌شون رو دادن به یکی از آشناهاشون. گفت تماس می‌گیره پیگیری می‌کنه بهمون خبر میده.
یوسف خطاب به رها که توی آشپزخانه مشغول به کار بود گفت:
- شما قبلا این دوتا رو اینجا ندیده بودید؟
رها با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و در جوابش گفت:
- نه، ندیده بودیمشون. روزی که اومدیم اینجا عمو بامداد گفت طبقه پایینی یه زن و شوهری هستن که مسافرتن.
به سیاوش و سیامک تعارف کرد و در آخر سینی را مقابل یوسف گرفت. یوسف همینطور که چای را برمی داشت گفت:
- این پسره تا کی قراره اینجا بمونه.
رها روی مبل دیگری نشست و گفت:
- تا وقتی ما رو با خودش ببره.
یوسف حرصی فنجان چایی اش را در دست فشرد و با پوزخندی گفت:
- هیوا خواهرشه درست. اصلا چرا باید با شما انقدر راحت باشه.
رها از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و بعد فنجان چای خودش را برداشت و گفت:
- مثل برادرمه. کله خرابی زیاد داره اما پسر خوبیه.
یوسف سوال بعدیش را خیلی بی مقدمه پرسید:
- محمودی کیه؟
رها کمی از چای را مزه مزه کرد و نگاهش را بعد به فنجان چایی اش دوخت. نمی خواست جوابش را بدهد اما یوسف مسرانه باز گفت:
- نشنیدید چی گفتم؟
و رها هم مثل خودش رک جوابش را داد:
- شنیدم اهمیتی ندادم.
همین حرفش لبخندی به ل*ب سیامک و سیاوش هم نشاند. یوسف چشم غره ای به جان آن دو ریخت و بعد گفت:
- ما نباید بدونیم این مرتیکه کیه که آدم اجیر کرده که شما دوتا رو کتک بزنه.
رها ترجیح داد با کمی سانسور برای یوسف موضوع را بگوید.
- محمودی یه پیرمرد خیلی ثروتمند؛ دوتا هتل داره و کلی خدم و حشم. هیوا توی رستوران یکی از هتلاش کار می کرد به اعتبار دستپخت هیوا بود که رستورانش رونق خوبی داشت. محمودی هم خیلی هواش رو داشت. خونه و ماشین در اختیارش گذاشته بود البته هیوا فکر می کرد به خاطر قدردانی از کارشه که علاوه بر حقوق این مزایا رو در اختیارش گذاشته بعد که محمودی ازش خواستگاری کرد. همین بلایی که به سر این دوتا جونور آورد به سر اون محمودی هم آورد. البته می خواست با ساتور بزنه یارو رو بکشه که من رسیدم و نذاشتم. بعدم مجبور شدیم فرار کنیم. الان دو سالی هست در به در دنبالمون می گرده که خونمون رو بریزه.
هر سه نفر مبهوت به رها نگاه می کردند. سیامک زودتر از همه واکنش نشان داد:
- چه غلط های اضافی.
یوسف که به فکر فرو رفته بود بعد از مدتی گفت:
- پس این یارو گودرز هم از آدمای همین آدم بود.
- نه.
و باز جرعه ای از چایش را نوشید و دوباره سکوت کرد. همین کارش حرص یوسف را در آورده بود که عصبی گفت:
- انقدر بدم میاد نصفه نیمه حرف می زنی. خب درست و حسابی توضیح بده.
رها با اخمی نگاهش را به چشم یوسف ریخت و گفت:
- محمودی به خاطر نفوذی که داشت به همه رستوران ها و هتل ها سپرده بود که هیوا برای کار بهشون مراجعه کرد بهش خبر بدن. هیوا هم خیره سر نمی خواست کوتاه بیاد. تا اینکه توی یه رستوران درجه سه که واسه گودرز بود مشغول شد. اشتباه ما این بود همه چیز رو واسه دوست دیگه مون که اون خونه رو باهاش اجاره کرده بودیم تعریف کرده بودیم. وقتی هم که با گودرز دعوامون شد و از رستورانش زدیم بیرون ژاله جامون رو به گودرز لو داد. حالا هم که رفته سراغ محمودی و آدرس خونه و مغازه ی پدر هیوا رو بهش داده. آدماش هم ریختن اونجا پدرش و محمد رو کتک زدن. محمد هم که ماجرا رو فهمیده پا شده اومده تهران تا همه چیز از هیوا بشنوه. تموم شد. همه ی قصه همین بود.
سیامک که از رفتن هیوا خوشحال نبود سعی کرد دلیل بیاورد.
- خب اگر برگردید اهواز که واسه تون خطرناکه؛ بهتر نیست همینجا بمونید تا وقتی تکلیف این محمودی رو روشن کنیم.
رها با لبخند پر معنی گفت:
- محمودی خیلی ثروتمنده آقا سیامک، خیلی. یه غول بی شاخ و دم. هر چیزی رو بخواد می تونه با پول بخره حتی قدرت رو. چون به قدرت خودش مطمئن که سراغ پلیس نرفت تا از ما شکایت کنه.
سیامک با لبخندی گفت:
- پس هنوز بی شاخ و دم تر از خودش ندیده!
و با موبایلش مشغول گرفتن شماره ی شد. سیاوش پرسشگر گفت:
- به کی زنگ می زنی؟
- سعیدی؛ می خوام شماره ی این یارو محمودی رو واسه م پیدا کنه.
و خطاب به رها گفت:
- اسم کاملش چیه این محمودی؟
- کیومرث.
- و اسم هتل های که داره؟
رها اسم دوتا هتل را آورد. مدتی به سکوت طی شد تا وقتی تماس برقرار شد و سیامک مشغول صحبت شد. رها از مدل حرف زدن سیامک تعجب کرده بود با کسی که تماس گرفته بود با امر و نهی صحبت می کرد. چنان امر و تهدید می کرد که انگار قدرت زیادی داشت. فکرش درگیر شده بود. نگاهش باز مات فنجان چایی اش بود که محمد از اتاق بیرون آمد و گفت:
- رها.
رها به سمتش برگشت و گفت:
- بله.
- می شه چند دقیقه بیای.
رها ببخشیدی گفت و جمعشان را ترک کرد و با محمد وارد اتاق شدند. یوسف نگاهش میخ در اتاق بود که سیاوش گفت:
- عمو یوسف.
نگاه یوسف به سمت سیاوش برگشت و سیاوش با لبخند گفت:
- شما که بهش فکر می کنید بهتر نیست بهش بگید.
- من نه به کسی فکر می کنم نه می خوام با کسی حرفی بزنم.
سیامک حواسش به آنها هم بود که تا تلفنش را قطع کرد گفت:
- یوسف انکار نکن. بهش فکر می کنی. برای ما انکار می کنی برای خودت که نمی تونی انکار کنی.
وقتی اسمش را بدون پیشوند عمو به کار می برد می خواست موضع یوسف را بشکند و یوسف این را خوب می دانست. بیشتر از این که برادرزاده و عمو باشند با سیامک رفیق بود.
اما ترجیح داد جوابی ندهد. سیاوش پوفی کرد و گفت:
- سه ساعته رفتن توی اتاق چی دارن به هم می گن؟
سیامک با خنده ی گفت:
- هارت و پورت زیاد داره ولی بچه ی باحالیه.
بالاخره در اتاق باز شد و محمد بیرون آمد. نزدیکشان شد و روی مبلی نشست. از داخل سینی یک فنجان چای برداشت و وقتی دید همه در حال نگاه کردن به او هستند نگاهی روی هر سه نفرشان چرخاند و گفت:
- بفرمایین چای.
یوسف جرعه ای از چای خودش را نوشید و گفت:
- اینطور که می گید این یارو محمودی دنبال دخترهاست. خب اگر برید اهواز که جونشون تو خطره. بهتر نیست همینجا باشن.
محمد نیم نگاهی به یوسف انداخت و در جوابش گفت:
- شما نگران نباشید. می تونید مثل همون بیست و شش سال قبل بی خیالی طی کنید.
یوسف به مرحله ی انفجار رسیده بود اما باز هم سعی می کرد خوددار باشد. سیامک گفت:
- چند روزی صبر کنید تا من تکلیف این محمودی رو روشن کنم.
محمد متعجب نگاهش کرد و با حالتی تمسخر گونه گفت:
- نه بابا، اونوقت می تونم بدونم چطوری می خواهید تکلیفش رو روشن کنید.
سیامک با لبخند پر معنی گفت:
- به راحتی، فقط چند روز صبر کن خبرش به گوشت می رسه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
محمد ابروی بالا انداخت و گفت:
- راضی به زحمت شما نیستیم.
سیاوش نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- بهتره بریم سیامک!
سیامک هنوز می خواست بماند چون نگران هیوا بود. دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- حالا میریم چند دقیقه دیگه باشیم ببینیم حال هیوا مساعد هست یا نه ؟
باز اخم های محمد در هم شد و گفت:
- حالش خوبه، آمادگی بدنیش برای لت و پار کردن دو سه تا دیگه پسر عالیه. شما بفرمایین پسردایی به زندگیتون برسید.
سیاوش از جا برخاست. رها که از اتاق بیرون آمد نگاه سیامک باز به سوی او رفت و گفت:
- حالش چطوره؟
- خوبه، چندتا مسکن خورد و خوابید.
یوسف پرسشگر نگاهش کرد و گفت:
- ک*مر دردش بهتر نشد؟
- نه.
سیامک نگران گفت:
- خب پس بهتره بریم بیمارستان.
- میگه استراحت کنه بهتر می شه. الان هم خوابید.
محمد باز گفت:
- شما بفرمایین به زندگیتون برسید! لازم شد، خودم هستم می‌برمش بیمارستان.
یوسف با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- سیامک با سیاوش برید.
سیامک ناچارا پذیرفت و به همراه سیاوش آنجا را ترک کردند. محمد و یوسف هنوز توی پذایریی بودند. رها با ظرف میوه به جمعشان برگشت. اما تا نشست. یوسف برخاست و گفت:
- من میرم. فقط اگر اتفاقی افتاد سریع باهام تماس بگیرید.
محمد در جوابش گفت:
- خودمون می تونیم مشکلمون رو حل کنیم.
یوسف بی توجه به حرف محمد خطاب به رها گفت:
- رها خانوم می شه لطفا چند دقیقه بیای بیرون؟
محمد به رها چشم غره رفت اما رها اهمیتی نداد و با یوسف همراه شد. یوسف کفش هایش را پوشید و به سمت پله ها رفت و بعد به سمت رها برگشت. رها دست به سی*نه ایستاده بود و نگاهش می کرد تا نگاهش در نگاه رها افتاد باز مدتی در سکوت فقط نگاهش کرد. رها این سکوتش را شکست و گفت:
- بفرمایین. حرفی داشتید؟
- یه حرفی در مورد اینکه هیوا به سیامک علاقه ی نداره و یه نفر دیگه رو دوست داره زدید. می خواستم بدونم یه شوخی بود یا حقیقت داشت؟
رها بعد از مکثی گفت:
- حقیقت داشت.
یوسف که این را شنید عصبی دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- سیامک بهش دل بسته. اون کیه؟ اونی که هیوا دوستش داره کیه؟
- دوست نداره به کسی بگم.
یوسف سعی کرد قانعش کند تا از زیر زبانش حرف بکشد.
- ببینید هیوا یه بار توی زندگیش شکست خورده، بهتره ما کمکش کنیم که دوباره این اتفاق نیفته. من اگر می خوام اون آدم بشناسم برای اینه که نمیخوام هیوا دوباره شکست بخورم. باید در موردش تحقیق کنیم. سیاوش ندونسته و نشناخته با دختری ازدواج کرد که نتیجه ش شده این. شما دوست دارید این اتفاق برای هیوا هم بیفته.
رها اما فقط با لبخند نگاهش می کرد. یوسف عصبی گفت:
- این لبخند چه معنی داره؟
- هیچی، از اینکه دارید تلاش می کنید از زیر زبونم حرف بکشید خوشم اومده. ولی آقا یوسف من نمی تونم هیچ اطلاعاتی به شما بدم.
یوسف با غیض سرش را نزدیک گوش رها برد و گفت:
- تو لج درآر ترین دختر دنیایی.
- خوشحالم.
یوسف سرش را عقب کشید و گفت:
- غزاله اصلا اینطور نبود. نه با من کل کل می کرد نه لجم رو در می آورد اما دلبری کردن خوب بلد بود. تو هم اگر اینطوری بودی خوب بود.
این را گفت و رفت. به ایستگاه پله ها که رسید رها صدایش زد:
- آقا یوسف.
یوسف ایستاد. رها پله ها را پایین رفت اما دو پله مانده به او توقف کرد. کمی به سمت صورت او خم شد. به چشمان یوسف زل زد و گفت:
- من غزاله نیستم. من رهام. دنیای من با دنیای غزاله فرق داره. دنیای غزاله پر از آرامش بود که وجودش آرامش داشت. دنیای من پر از درده که وجودم برای شما درد داره.
اشک آرام روی صورتش سرید. صاف ایستاد و حرف هایش را ادامه داد:
- متاسفم که توی این مدت به خاطر تشابه چهره م شما رو به یاد غزاله انداختم اما با رفتارم آزارتون دادم. اما من همینم. نمی تونم مثل غزاله باشم.
اشکش را گرفت و بعد از نفس عمیقی گفت:
- خداحافظ.
و برگشت. اما یوسف خشکش زده بود و رفتنش را نگاه می کرد. وقتی رها وارد خانه شد و در را بست. یوسف وا خورده به دیوار تکیه زد و ماتش برد. باز با حرف هایش دل این دختر را شکسته بود. از این روحیه ی داغون خودش بیزار بود که به خاطر آن روح زخمی دختری را آزار می داد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
با لگدی که هیوا حواله اش کرد و فریادی که زد از خواب پرید:
- هوی پاشو ممد.
ترسیده توی رختخوابی که وسط پذیرایی نشست و خواب آلود به هیوا که دست به ک*مر بالای سرش ایستاده بود چشم دوخت:
- درد بی درمون!
و دوباره دراز کشید. هیوا وارد آشپزخانه شد و داد زد:
- ما رفتیم نگی بهت نگفتیم.
محمد اما انگار صدایش را نشنید چون دوباره خوابیده بود.بساط صبحانه را داشت می چید که رها وارد آشپزخانه شد و گفت:
- داییت رسما بیماره، مردک هر چی می خواد می گه بعدم پیام می ده عذرخواهی می کنه.
هیوا با نیشخندی گفت:
- ناراحت نشی‌ها رها، اما خودت هم خوشت میاد. دوست داری گند بزنه به کل هیکلت بعدم تا می بینیش غش و ضعف می ری براش.
رها ناراحت گفت:
- چرا حرف مفت میزنی هیوا. من کی برای تو غش و ضعف رفتم؟
و عصبی سر میز نشست. هیوا فنجان چای را مقابلش گذاشت. یک چای هم برای خودش ریخت و نزدیکش نشست و گفت:
- من که بخیل نیستم. خوشتون باشه.
رها خشمگین نگاهش کرد. اما هیوا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- صبحونه ت رو بخور بریم این کار رو تمومش کنیم بقیه ش هم به عهده ی خودشون. به ما چه مربوط.
- آره راست می گی، وقتی از اینجا بریم می فهمی اونجوری هم که فکر می کردی دلم برای داییت غش نمی رفت.
هیوا با خنده لقمه ی به دهان گذاشت. صبحانه شان را در سکوت خوردند و برای حاضر شدن به اتاق برگشتند. محمد هم همچنان خواب بود. هیوا نوشته ی به در خروجی چسباند و بی سرو صدا از خانه بیرون زدند. در حال صحبت در حال طی کردن کوچه بودند که ماشین یوسف از رو به رو وارد کوچه شد و با دیدن آنها نزدیکشان توقف کرد. شیشه را پایین داد و گفت:
- پس کو آقا داداشت هیوا؟
- خواب بود.
- سوار شید.
باز هردو عقب نشستند که یوسف با اخم از آینه نگاهشان می کرد که هیوا گفت:
- چرا راه نمی افتی دایی؟
یوسف عصبی ماشین را از جا کند و حرکت کرد. مسیر داشت به سکوت طی شد. نزدیک به آن دفتر ثبت اسناد که با شیدا قرار گذاشته بودند توقف کرد و به سمت عقب چرخید و گفت:
- آقای حسنی با صاحب این دفتر هماهنگ کرده. وقتی اون برگه رو امضا زد همه چیز تموم می شه.
رها نگران گفت:
- بعد از اون چیکار می خواهید بکنید؟
- هنوز نمی دونم ولی احتمالا شکایت می کنیم.
رها نیم نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- نمی خواهید کمکش کنید، شیدا به ما اعتماد کرده، گناه داره؟
یوسف با زهرخندی گفت:
- دلت برای یه هر*زه نسوزه. اونی که گناه داره سیاوش.
- نمی خواسته این اتفاق بیفته. حداقلش نذارید مجرم شناخته بشه.
یوسف لحظاتی فقط به رها نگاه کرد و بعد نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- گرفتی چی گفتم هیوا؟ بهش اطمینان بدید که کمکش می کنید مدارکش رو از دست شایان بیرون بکشه.
هیوا سری تکان داد و از ماشین پیاده شدند. فاصله شان تا دفترخانه تقریبا زیاد بود.
یوسف هم ماشینش را داخل کوچه ی برد و بعد پیاده شد و داخل مغازه ی شد تا بتواند بیرون را زیر نظر داشته باشد. سیامک تماس گرفت که نزدیک هستند. دقایقی بعد از مغازه بیرون رفت. سیامک ماشین یکی از دوستانش را گرفته بود که شناخته نشوند. یوسف هم داخل ماشین آنها نشست. سیامک بالافاصله گفت:
- هنوز شیدا نیومده؟
- نه. دخترها رفتن داخل دفتر.
سیاوش ساکت بود و به آن دفتر چشم داشت. یوسف دست به شانه اش گذاشت که سیاوش به سمت عقب چرخید و یوسف گفت:
- نگران نباش همه چیز درست میشه.
- همه چیز خر*اب شده. ما فقط داریم سعی می کنیم خر*اب تر نشه.
و دوباره نگاهش را به رو به رو داد. سیامک گفت:
- دیشب مادر شیدا به مامان زنگ زده بود گلایه می کرد چرا سیاوش به شیدا بی توجه شده. برای چی دعواشون شده و قهر هستن.
- خب مادرت چی جوابش رو داد؟
سیامک نیم نگاهی به سیاوش انداخت و گفت:
- چی جوابش رو بده وقتی هیچی نمی دونه. یه خورده به جون سیاوش غر زد. دیر وقت بود که شهریار به سیاوش زنگ زد. می خواست ببینه مشکلشون چیه؟ می گم اینطور که شیدا می گفت انگاری خانواده ش هیچی نمی دونن بهتر نیست به شهریار بگیم.
یوسف با دیدن ماشین شیدا که از کنارشان گذشت گفت:
- اومدش. بذار این کار رو انجام بده بعد تصمیم می گیریم چیکار کنیم؟
سیاوش خیلی بی مقدمه گفت:
- می خوام ببخشمش.
سیامک و یوسف هردو متعجب گفتند:
- چی؟
سیاوش بدون اینکه نگاهی به آنها بیاندازد گفت:
- از هیوا می خوام مثلنی کمکش کنه. خودم اون یارو شایان پیدا می کنم و هر مدرکی که از شیدا داره می گیرم از بین می برم. می خوام ببخشمش.
یوسف عصبانی بر سرش غر زد:
- غیرتت کجا رفته؟
و سیاوش عصبی نالید:
- به خودم مربوطه عمو. نمی خوام از این موضوعات پدر و مادرم چیزی بفهمن. حتی نمی خوام خود شیدا بفهمه که من همه چیز فهمیدم.
سیامک آرام تر گفت:
- داری احساسی تصمیم می گیری سیاوش.
سیاوش نگاهش به سمت برادرش برگشت و گفت:
- اگر مهریه ش رو بخشید منم بدون اینکه بفهمه شر اون شایان از سرش کم می کنم. بعدم می ریم سر خونه زندگیمون.
یوسف خندید، خندیدنش عصبی و پرحرص بود. سیاوش به سمت عقب چرخید و گفت:
- من مثل شما فکر نمی کنم دایی، نمی تونم مثل شما فکر کنم. نشنیدید چقدر گریه کرد. چقدر به هیوا و رها التماس کرد. اگر خلافی هم کرده به خاطر علاقه ش به من بوده. می ترسیده من رو از دست بده. درسته احمقانه تصمیم گرفته اما دوستم داشته.
- دوست داشتنی که توش خیا*نت باشه به درد لای جرز دیوار می خوره. قبول دارم من یه آدم متعصب کورم اما تو هم زیادی داری از اونطرف بوم میفتی سیاوش.
سیاوش نگاهش را به رو به رو داد و گفت:
- من فقط یاد گرفتم به آدما برای خوب زندگی کردن فرصت بدم.
و باز سکوت بین جمعشان حاکم شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
شیدا برگه را که امضا کرد باز اشکش را گرفت و نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- تموم شد، حالا باورتون می‌شه که من قصد اخاذی از سیاوش رو نداشتم.
هیوا و رها نگاهی به هم انداختند. شیدا نگاهش روی هردو چرخید و گفت:
- کمکم می کنید که؟
رها سری تکان داد و گفت:
- آره، فقط باید به آدمامون بگیم که بازم از شایان مدرک جمع کنن بعد با مدارکی که داریم تحت فشارش می ذاریم. فقط تو باید هر چی در مورد شایان می دونی بهمون بگی.
شیدا سری تکان داد و گفت:
- بهتره بریم توی راه صحبت کنیم.
با هم از دفتر اسناد بیرون آمدند. همگی سوار ماشین شیدا شدند. رها جلو نشست و هیوا صندلی عقب. موبایلش را از جیبش بیرون کشید و برای یوسف پیامکی ارسال کرد و بعد تماس گرفت که یوسف تماس را وصل کرد تا صدایشان را بشنوند.
شیدا صدای ضبط ماشینش را کم کرد و گفت:
- الان سه روزی هست که با سیاوش حرف نزدم. دعوامون شد قهر کردیم.
رها زیرکانه گفت:
- چرا دعواتون شد؟
شیدا از آینه به هیوا که بی خیال داشت بیرون را نگاه می کرد نگاهی انداخت و گفت:
- به خاطر شوخی های که با هیوا داشت. می دونم هیچکدوم منظوری نداشتن اما خب من یه زنم و حسود. دلم نمی خواد شوهرم با یه دختر دیگه شوخی داشته باشه.
- اینطور که من خانواده و اقوام هیوا رو شناختم، همه شون اینطور هستن. زیاد با هم شوخی دارن.
شیدا سری تکان داد:
- آره، مخصوصا آقاجون. سیاوش از ابتدا گفته بود پدرش مردیه که همه چیز می گه ولی منظوری نداره و نباید بدم بگیره. اما می دونم سر قضیه مهریه و حق طلاق از من بدش بیاد.
- حالا وقتی ببینه مهریه ت رو بخشیدی شاید اخلاقش عوض بشه.
شیدا باز از آینه به هیوا نگاه کرد و گفت:
- شاید اما از الان می دونم عروس بزرگش رو بیشتر دوست داره.
رها پرسشگر گفت:
- عروس بزرگش کیه؟
- خب زن سیامک منظورمه.
رها باز شیطنت به خرج داد و گفت:
- مگه سیامک زن داره، فکر می کردم جدا شده از زنش.
- منظورم اون دختریه که واسه ش در نظر گرفتن.
تا رها خواست سوال دیگری بپرسد هیوا گفت:
- در مورد شایان بگو، کار اصلیش چیه؟ با کی کار می کنه؟ اون چند باری که تو واسه ش مواد جابه جا کردی به کی تحویل دادی؟
و شیدا شروع کرد به توضیح دادن در مورد شایان و کارهایش. وقتی حرف هایش تمام شد با تردید گفت:
- بچه ها شما قول دادید کمکم کنید. کمکم می کنید؟ من نمی خوام سیاوش رو از دست بدم.
هیوا در جوابش گفت:
- بهت خبر می دیم. جلو اون پاساژ نگه دار می خواهیم بریم خرید.
شیدا توقف کرد، ملتمسانه دست رها را گرفت. وقتی نگاه رها در نگاهش نشست باز با التماس گفت:
- رها، من اگه سیاوش رو از دست بدم می رسم ته خط زندگی، توی این مدت همش خدا خدا می کردم یه طوری بشه، یه اتفاقی بیفته. یه کسی پیدا بشه من رو از این منجلاب بکشه بیرون.
هیوا که حسابی از دستش عصبانی بود گفت:
- شیدا اون شبی که خونه ی دایی یونس دعوت بودیم، فکر نکن نفهمیدم تموم مدت گوشه کنایه حرف زدن در مورد آش پرروغن نشون میداد از این موضوع راضی هستی.
شیدا به سمتش برگشت و گفت:
- من فقط می خواستم روی تو رو کم کنم هیوا. تو هنوز نیومدی طوری خودت رو توی دل فامیل مخصوصا آقاجون جا کردی که خب حسودیم شد. وگرنه به خدا منظور دیگه ی نداشتم.
هیوا با تلخ خندی پیاده شد و رها گفت:
- بهت خبر می دیم. نگران نباش. سعی خودم می کنم.
و او هم از ماشین پیاده شد. شیدا که رفت، هیوا گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و بدون اینکه با یوسف حرف بزند تلفن را قطع کرد و گفت:
- میای بریم خرید؟
با هم به سمت پاساژ به راه افتادند. موبایل رها زنگ خورد که با دیدن شماره ی یوسف گفت:
- داییته؟
هیوا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- خب جوابش رو بده. تو که از خداته.
وقتی هیوا این حرف را زد. رها تماسش را رد داد. دقایقی بعد دوباره گوشی اش زنگ خورد که رها شاکی گفت:
- من نمی دونم چرا به تو زنگ نمی زنه.
هیوا شروع کرد به خندیدن و رها پر حرص جوابش را داد:
- بله آقا یوسف.
یوسف شاکی گفت:
- چرا تماسم رو رد می دی؟
- خب چرا به موبایل هیوا زنگ نمی زنید.
یوسف جوابی نداشت بعد از مکثی گفت:
- چه فرقی می‌کنه شما هم مثل هیوا.
- امرتون رو بفرمایید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف با همان لحن طلبکارانه گفت:
- کجا دارین میرین؟
- خرید.
و یوسف بدون هیچ حرف دیگری تلفن را قطع کرد. رها ایستاد نگاهی به تلفنش انداخت و گفت:
- هر چی بیشتر می‌گذره به غرور و تکبر داییت پی می برم.
هیوا اما با نیشخندی گفت:
- الهی! انگاری منم نمی دونم که تو واسه این کوه غرور و تکبر جون می دی.
رها با فحشی به دنبالش دوید. با اینکه پیشنهاد خرید را هیوا داده بود ولی رها مشتاق تر مغازه ها را می چرخید. وارد مغازه ی شدند. رها با شوق داشت لباس های زنانه را نگاه می کرد و هیوا بی حوصله نگاه می کرد که متوجه سیامک شد که آنسوی رگال دستی برایش تکان داد با دیدنش جا خورد. نگاهش را که چرخاند. سیاوش و یوسف را دید که ابتدایی ورودی در کنار هم ایستاده بودند. هیوا گلایه مند گفت:
- شما کار و زندگی ندارید؟
سیامک دست به سی*نه ایستاد و با لبخند گفت:
- سیاوش می خواست باهات حرف بزنه دیگه ما هم باهاش اومدیم.
هیوا با شنیدن این حرف که سیاوش می خواهد با او حرف بزند قلبش به تلاطم افتاد. نگاهش به سمت سیاوش کشیده شد سیامک شومیز قرمز تندی را که آستین های سه ربعی داشت از رگال بیرون کشید و گفت:
- این خیلی قشنگه هیوا، بهت میاد.
نگاهش باز به سمت سیامک برگشت. سیامک شومیز را به سمتش گرفت و گفت:
- برو امتحانش کن. فکر کنم سایزت میشه.
رها هم با دیدنشان به سمتشان آمد، هیوا هنوز داشت به شومیز توی دست سیامک نگاه می کرد. با رسیدن رها، سیامک باز نظر او را پرسید که رها گفت:
- قشنگه. قرمز رنگ مورد علاقه ی هیوا هم هست.
و شومیز را گرفت و گفت:
- هیوا بهتر نیست امتحانش کنی.
هیوا می خواست حرفی بزند اما باز نتوانست با زنگ خو*ردن موبایلش از آن بن بست رها شد. با دیدن اسم دایی یونس لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- می بخشید این تماس باید جواب بدم.
و از آنها فاصله گرفت و تماسش را جواب داد:
- الو سلام عزیزم.
یونس هم شاد گفت:
- عزیز دل که تویی دختر، چطوری پنجه طلا؟
- خوبم، فدا مدا.
سیامک ابروانش ناخودآگاه در هم رفت چون نمی دانست آن سوی خط کیست. هیوا به سمت دیگر مغازه که خلوت تر بود می رفت و همینطور که قدم می زد با دایی اش حرف می زد. سیامک هم با نگاهش تعقیبش می کرد. رها هم برای دید زدن بقیه ی لباس ها به سوی دیگری رفت. در حال انتخاب کردن بود که دستی از پشت سر لباسی را که برداشته بود گرفت و گفت:
- این خیلی خوب نیست.
نگاهش به سمت یوسف چرخید. نگاهی به لباس و نگاهی به رها انداخت و گفت:
- گلبهی نه، سورمه ای یا زرشکی بیشتر بهت میاد. یه رنگ تیره.
رها با اینکه باز شوقی به قلبش نشسته بود اما ابروی در هم کشید و گفت:
- نظر خودم مهمه. من گلبهی دوست دارم.
یوسف نگاهش را به چشمان رها داد و گفت:
- پوستت سفیده این رو تنت کنی، ماست می شی.
رها با حرص شومیز را از دستش کشید و گفت:
- خودم بهتر می دونم چی بهم میاد چی بهم نمیاد.
یوسف شانه ی بالا انداخت و نگاهش را به سمت رگال دیگری چرخاند و گفت:
- هر چیزی که انتخاب می کنی زودتر انتخاب کن . من کلی کار دارم.
رها به شانه اش زد که یوسف به سمتش برگشت و رها گفت:
- شما می تونید برید به کارتون برسید، مگه دعوتنامه واسه تون فرستادم که دنبال ما راه افتادید.
- سیاوش می خواد با هیوا صحبت کنه.
رها پوزخندی زد و گفت:
- خوبه خودتون می گید سیاوش می خواد با هیوا صحبت کنه. من و شما کجایی معادله بودیم که به من امر و نهی می کنید.
یوسف باز حرصی شده بود. نفسش را پر حرص بیرون داد و از میان دندان های کلید شده اش غر زد:
- کاش می تونستم یه پرس کتکت بزنم بلکه زبونت کوتاه بشه.
اما رها از او رو گرداند و گفت:
- شما که از من بدتون میاد چرا اصلا نزدیکم می شید؟ چرا هم صحبتم می شید؟
اما حقیقت این بود که یوسف از رها بدش نمی آمد و شاید حتی دوستش داشت. اما آن چیزی که از رها می خواست رخ دیگری بود. رفتار دیگری بود و هنوز موضوع ازدواج سابقی که فکر می کرد رها داشته است را برایش حل نشده باقی مانده بود و این کلنجار رفتن ها با خودش بر سر این موضوعات بود. او رها را می خواست اما آنجور که خودش می خواست. نمی توانست آن دختر را همانطور که هست بپذیرد و رها هم نمی خواست تغییر کند.
رها شومیزی که انتخاب کرده بود سر جایش قرار داد و به سوی رگال دیگری رفت این بار یک شومیز مشکی ساده برداشت و برای پرو به اتاق پرو رفت.
سیامک متفکرانه با نگاهش هیوا را دنبال می کرد که تماسش حسابی طولانی شده بود. یوسف در کنارش قرار گرفت و گفت:
- چته تو ؟
- نمی دونم کی بهش زنگ زده که اینجوری خوشحال و خندون شده.
یوسف هم متوجه هیوا شد. یوسف به کسی فکر می کرد که هیوا دوستش داشت و سیامک هم همین شک را داشت. سیاوش هم نزدیکشان شد و گفت:
- شما به چی فکر می کنید که اینجوری متفکرانه هیوا رو با نگاتون دنبال می کنید؟
نگاه هردو به سمت سیاوش چرخید. یوسف با گفتن هیچی از گفتن افکارش فرار کرد اما سیامک نگران گفت:
- فکر می کنی اون کیه که به هیوا زنگ زده؟
سیاوش با لبخندی نگاهش به دنبال هیوا رفت و گفت:
- خب می بینم که داداشم حسابی حس غیرتش غلغلک شده و از این موضوع ناراحته؟
- دست بردار سیاوش.
سیاوش باز نیم نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- می خواهی بگم داره با کی حرف می زنه؟
یوسف و سیامک هردو پرسشگر نگاهش کردند و سیاوش با شیطنت گفت:
- حتمی هر کی هست خیلی هیوا رو دوست داره، هیوا هم دوستش داره.
سیامک پر حرص گفت:
- می شه نظر ندی اصلا.
سیاوش به سمت رگال دیگری رفت و گفت:
- اونقدر عو*ضی فکر نکنید، هیوا داره با بابا حرف می زنه.
- تو از کجا می دونی؟
هیوا تلفنش را قطع کرده بود و به سمتشان می آمد، سیاوش گفت:
- ازش می پرسیم ببینیم حدسم درست بوده یا نه ؟
تا هیوا رسید سیاوش گفت:
- خوب با بابای من گرم گرفتی، بگو ببینم داشتی زیرآب پسرای دسته گلش رو می زدی.
هیوا که گویی شنیدن شاد و بشاش سیاوش که تمامش ظاهری بود سر ذوق آورده بودش در جوابش گفت:
- تو پرونده پیش بابات سیاه هست لازم نیست کسی زیرآبت رو بزنه.
سیامک که خیالش راحت شده بود گفت:
- چی می گفتید؟
- هیچی، یعنی صحبت خاصی نبود. در مورد این موضوعات هم حرفی نزدم. فقط صحبت های خودمونی بود.
یوسف باز تاکیدا گفت:
- می دونی که نباید هم چیزی بفهمه.
- حواسم هست دایی. رها کجا رفت؟
سیاوش لباسی که سیامک اول بار انتخاب کرده بود و همانطور روی رگال قرار داشت، برداشت و پرت کرد سمت هیوا و گفت:
- برو این بپوش ببین چطوره؟
هیوا که لباس روی صورتش افتاده بود از روی صورتش کشید و گفت:
- یعنی شعورت در حد جلبکه.
سیاوش باز خندید و گفت:
- بجنب، کلی باهات حرف دارم. بدو بپوش ببین اگر اندازه ت هست پولش رو می گم سیامک بده.
- نمی خوام خودم پول دارم.
و به سمت اتاق پرو ها رفت. بعد از رفتنش سیامک گفت:
- حالا بگو ببینم چطور فهمیدی داره با بابا حرف می زنه.
سیاوش مات شد، نمی دانست چه باید بگوید. یعنی نمی توانست بگوید حسش این را به او گفته است. دروغی درون ذهنش ساخت و به زبان آورد.
- زنگ زدم به بابا، گوشی رو برداشت گفت " قطع کن تن لش می خوام به هیوا زنگ بزنم" و تلفن روم قطع کرد. اینجوری بود که فهمیدم.
دروغش خوشبختانه هردو نفر باور کردند. دخترها لباس هایشان را گرفتند و برای حساب به طرف صندوق رفتند. هیوا کارت بانکیش را به سمت متصدی گرفت و گفت:
- تخفیفش هم یادتون نره.
صندوق دار کیسه های خریدشان را مقابلشان قرار داد و گفت:
- پرداخت شده.
هیوا متعجب گفت:
- هان.
یوسف به سمتشان آمد. کیسه را برداشت و گفت:
- بیاید بریم به اندازه ی کافی معطلمون کردید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
دقایقی بعد هر پنج نفر سر میزی در کافی شاپ همان پاساژ نشسته بودند بعد از اینکه نو*شی*دنی برای خو*ردن سفارش دادند. هیوا گفت:
- خب بگید؛ می شنوم.
سیاوش که نگاهش به موبایلش بود سر بلند کرد. نیم نگاهی به یوسف و سیامک انداخت و گفت:
- آبروم به اندازه ی کافی رفته، پیش برادرم، پیش عموم.
یوسف گفت:
- سیاوش ما قرار نیست که... .
- عمو اجازه بدید حرف بزنم.
سیاوش دوباره نگاهش را به چشمان هیوا که به او دوخته شده بود داد، چشمانی که آتش به جانش می کشید. نگاه سبزش را به تیله های سیاه و براق درون قاب چشمان هیوا دوخت و گفت:
- قرار بود بعد از اینکه شیدا با دست خودش مهریه ش رو بخشید. شکایت کنم و دمار از روزگارشون در بیارم. خدا می دونه این چند روز چه حالی دارم. فکر می کنم توی عاشقی واسه شیدا کم نذاشتم و حقم این نبود.
باز نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
- اما حرفاش رو که شنیدم نمی دونم شاید بهش بگن خریت اما من دلم می خواد این کار رو بکنم. می خوام شیدا رو ببخشم.
این جمله ی آخر سیاوش تیر خلاصی بود که به هیوا خورد. ماتش برده بود. تکانی نمی خورد حتی پلک هم نمیزد. سیاوش بعد از مکثی گفت:
- شیدا خواسته کمکش کنید که مدارکش از شایان بگیره، چیزی که من از تو می خوام اینه که فقط به شیدا بگی اینکارو واسه ش می کنی. همه ی کارها رو خودم می کنم. فقط می خوام شیدا نفهمه ما همه چیز رو در موردش می دونیم. می خوام فکر کنه که تو و رها کمکش کردید.
رها نگاهش به هیوا بود. او هم وا خورده بود از این حرف سیاوش و می دانست هیوا چه حالی خواهد داشت. حتی می ترسید از واکنش همان لحظه ی هیوا. چشمانش را بست و منتظر داد و فریاد هیوا بود اما هر چقدر صبر کرد صدای نشنید. آرام چشم باز کرد. هیوا نگاهش را به میز دوخته بود. بقیه هم ساکت بودند. سیاوش باز گفت:
- هیوا اینکار رو می کنی واسه م؟ نمی خوام پدر و مادرم چیزی در مورد این موضوعات بفهمن. بابا اگه بفهمه داغون می شه. بدتر اینکه اعتبار جلو بابا از دست میدم.
هیوا باز سربلند کرد و گفت:
- پدرت نه ناراحت می شه نه اعتبار تو از دست می ره. تو چطور می تونی با یه زنی زندگی کنی که بهت خیا*نت کرده؟
اما سیاوش چنگی به موهایش زد و دستی به پشت گردنش کشید و بعد گفت:
- از وقتی پاش رو گذاشت توی دفتر اسناد و اون مدارک امضا کرد و مهریه ش رو بخشید. من بخشیدمش. هر چیزی هم که بوده می خوام فراموش کنم. من به اندازه ی کافی عذاب کشیدم توی این دو سه روزه. پس دیگه این کلمه رو واسه م تکرار نکن.
هیوا لحظاتی باز نگاهش در سبزی چشمان سیاوش چرخید و گفت:
- یعنی تا این حد دوستش داری؟
و سیاوش به دروغ گفت:
- تا این حد دوستش دارم.
سیاوش دروغ گفت اما هیچ کس نفهمید به خاطر برادرش این کار رو کرد. او به خوبی علاقه ی هیوا را از چشمانش خوانده بود. می دانست این علاقه ی که او به هیوا داشت و در قلبش سرکوب کرد هیوا هم نسبت به او دارد. اما به خاطر سیامک که به هیوا دل بسته بود این دروغ را گفت.
رها این بهت و سکوت را شکست و گفت:
- هیوا...
نگاه هیوا به سمت رها برگشت. حرف های با نگاه بین این دو دوست هم رد و بدل شد و بعد هیوا گفت:
- باشه پسر دایی.
جوانکی سفارش هایشان را آورد و مقابلشان گذاشت. بعد از رفتنش سیامک گفت:
- نگفتی هیوا بابام چی می گفت؟
نگاه هیوا به سمت سیامک برگشت و گفت:
- زنگ زده بودن احوال بپرسن.
باز موبایل هیوا زنگ خورد که این بار با دیدن اسم محمد گفت:
- اینم از خواب بیدار شده.
و جوابش را داد:
- الو محمد.
- محمد و درد، باز تو دیدی خوابم جیم زدی.
- اومدیم با رها خرید، زود برمی گردیم. خداحافظ.
و اجازه نداد بیشتر از این حرف بزند و تلفنش را قطع کرد. یوسف کمی از قهوه را نوشید و گفت:
- پدرت چندتا بچه داره؟
هیوا خیلی آرام جوابش را داد:
- پنج تا، محمد بزرگیه. دو سال از من کوچکتره. از این پنج تا فقط محمد چشم دیدن من رو داره. بقیه شون به لطف مادرشون اصلا نمی خوان سر به تن من باشه.
سیامک هم با لبخند گفت:
- درسته یه کمی اخلاقش تنده ولی معلومه جوون خوبیه. راستی قضیه ی رفتنتون که جدی نیست.
هیوا دیگر تحمل نداشت باید تلخی وجودش را یک جوری بروز می داد برای همین در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
- جدیه. قراره برگردیم اهواز یه مدتی محمد کاراش رو راست و ریست کنه، سه تایی می ریم دبی.
سیامک باز مات شد از این جواب. یوسف گفت:
- قرار بود به پیشنهاد کاری سیامک فکر کنی. رستوران و این حرفا.
هیوا خیلی رک گفت:
- آره قرار بود فکر کنم، بهشون هم گفته بودم دو هفته وقت می خوام. هنوز دو هفته نشده تصمیم رو گرفتم. فکر می کنم کار توی رستوران دبی برای من و رها جای پیشرفت داره.
سیاوش با شوخی که به سختی بود گفت:
- خب خره، با سیامک شریک بشی که سودت بیشتره، تازه نمی دونی چه راحت می شه سرش کلاه گذاشت. با اون پشتیبانی هم از دایی یونست داری می تونی بزنی قشنگ بدبختش کنی.
هیوا اما خیلی جدی سیاوش رو نگاه کرد و گفت:
- من تینا نیستم پسر دایی، برای بدبخت کردن آدما هم نقشه نمی کشم.
سیاوش به خوبی فهمیده بود قلبش را شکسته است که او را پسردایی خطاب می کند. مدتی فقط بهت زده نگاهش کرد و دوباره به خنده زد و گفت:
- خب حالا، چه تریپ جدی بودن هم به خودش می گیره. پس می خوای به پیشنهاد کاری برادر من جواب رد بدی؟
هیوا سری تکان داد و یک قاشق از بستنی اش را خورد. یوسف گفت:
- زندگی توی دبی برای دوتا خانوم تنها اصلا مناسب نیست.
- اتفاقا خیلی هم محیط امن و خوبی داره، در ثانی محمد باهامونه. اونقدری حرفم برای صاحب رستورانه برایی داره که یه کاری هم واسه برادرم دست و پا کنه.
سیامک اما نگاهش به فنجان قهوه اش بود و حرفی نمی زد. دلش هیوا را می خواست اما هیوا با این جواب رد به پیشنهاد کاریش یک جورایی نخواستن خودش را عنوان کرده بود. مدتی به سکوت بین همه گذشت تا باز سیاوش گفت:
- به بابام می گم با غل و زنجیر نگه ت داره، فکر کردی می تونی در بری، اومدنت با خودت بود اما رفتنت که با خودت نیست دختر عمه.
هیوا جوابی به این حرفش نداد. سیامک بالاخره نگاهش را از فنجان قهوه اش کند و یک نفس تمامش را نوشید. تنها کسی بستنی سفارش داده بود فقط هیوا بود که آرام آرام داشت بستنی اش را می خورد و نگاهش را از بستنی جدا نمی کرد. سیاوش انگشتش را نزدیک صورت هیوا گرفت و بعد صدایش زد:
- هیوا.
تا هیوا سربرگرداند انگشت سیاوش توی لپ هیوا فرو رفت و صدای خنده ی سیاوش و اعتراض هیوا را درآورد:
- مرده شور ترکیبت رو نبرن. روانی.
و بعد خطاب به سیامک گفت:
- این برادرت رو ببر یه دکتر روانپزشک نشون بده، به خدا مشکل داره.
سیامک سری تکان داد اما حرفی نزد.
سیاوش هم در جوابش گفت:
- تو رو باید ببرن دکتر روانپزشک نشون بدن که اینجوری دل داداش من شکوندی. ما رو دستپخت تو حساب باز کرده بودیم دختره ی قزمیت.
سیامک شاکی گفت:
- چرا حرف بیخود می زنی سیاوش، حالا با خودش فکر می کنه ما به خاطر کارش می خواستیمش.
سیاوش با شیطنت گفت:
- پس برای چی می خواستینش؟
شاید سیامک هم در جمع خجالت می کشید راز دلش برملا شود که از زیر میز لگدی حواله ی پای سیاوش کرد و دادش را درآورد.
- ای نامرد برادر. چرا می زنی؟
هیوا نیم نگاهی به رها انداخت و گفت:
- اگه حرفاتون تموم شده و کار دارید برید به کارتون برسید من و رها کلی خرید داریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین