• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
هر چند می‌خواست خودش برود؛ اما در برابر اصرارهای خانم‌بزرگ راضی شد تا با سیامک برود. در صندلی جلو کنار سیامک نشسته بود و به خیابان چشم داشت؛ اما سیامک مرتب او را به حرف می‌کشید. مدتی که به سکوت طی شد، سیامک باز گفت:
- هیوا اهل موسیقی هم هستی؟
نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- آره، موقعی که آشپزی می‌کنم، موسیقی هم گوش می‌دم.
سیامک لبخندی به او تحویل داد و گفت:
- منم یه دستی به موسیقی دارم، گیتار می‌زنم. البته نه خیلی خوب؛ ولی بلدم کمی صداش رو در بیارم. راستی کی بریم برای پرواز؟
هیوا کمی فکر کرد و گفت:
- نمی‌دونم. رها هم می‌تونه، بیاد؟
- بله، چرا که نه. آخر هفته خوبه؟
- با رها صحبت کنم، ببینم چی می‌گه. بقیه‌ی بچه‌های فامیل چی، اونا هم میان؟
او فقط می‌خواست، بداند سیاوش هم می‌آید یا نه؟ سیامک سری تکان داد و گفت:
- بهشون می‌گم.
سیامک سعی داشت صمیمتش را با هیوا بیشتر کند و هیوا هیچ برداشتی از این صمیمت نداشت و فقط چون پسر‌ دایی یونسش بود با او راحت بود، همانطور که با سیاوش راحت بود؛ اما حسش به سیاوش یک حس عاشقانه بود.
پشت چراغ قرمز که توقف کردند، سیامک نگاهی به چراغ قرمز انداخت و گفت:
- پشت چراغ قرمز اونقدری زمان داریم که می‌شه، یه کتاب خوند.
- پس معطل چی هستید؟ شروع کنید.
سیامک باز خندید و گفت:
- یه حرفی زدم، هیواجان. وقتی هم‌صحبت خوبی مثل تو دارم؛ چرا باید کتاب بخونم؟ یه سوالی بپرسم؟
- بفرمایین.
- موضوع عمویوسف و رهاخانوم چقدر جدی بود؟
هیوا با شنیدن این سوال، نگاهی چرخاند و به سمت دیگر نگاه کرد و گفت:
- موضوعی نبوده که بخواد جدی باشه یا شوخی.
سیامک متوجه ناراحتی هیوا شد و سرش را نزدیک هیوا برد و آرام گفت:
- ببخشید.
هیوا که سر برگرداند، نگاهش در نگاه سیامک که نزدیکش شده بود، نشست. کمی خود را عقب کشید. سیامک هم صاف نشست و باز گفت:
- آخه فکر کردم، شاید عمو به رهاخانوم علاقه‌مند شده. شما نمی‌دونید که عمو چه دوران سختی رو گذروند. چهار سال تموم سیاه‌پوش غزاله بود. وای! روز خاکسپاری غزاله چقدر بد بود. مگه می‌تونستیم عمو رو آروم کنیم!
هیوا سری تکان داد و گفت:
- بله، خانم‌بزرگ یه بار مفصل واسه‌مون تعریف کردن.
دختربچه‌ای با بغلی پر از ‌گل‌ به شیشه‌ی سیامک زد. نگاه سیامک به سمتش برگشت و شیشه را پایین داد و یک شاخه از گل‌های رُزش خرید. همان لحظه چراغ سبز شد. سیامک در حین حرکت دادن ماشین، شاخه‌ی گل را به سمت هیوا گرفت و گفت:
- اینم برای دخترعمه‌ی خوبم.
هیوا شاخه‌ی گل را گرفت و گفت:
- خیلی ممنون.
سیامک در جوابش فقط با لبخندی مهربان پلک زد.
هیوا باز فکرش به سمت سیاوش کشیده شد و بهتر دید، کمی از سیامک اطلاعات بگیرد:
- راستی عروسی سیاوش و شیدا کِیه؟
- به امید خدا! آخر همین ماه. شیدا واقعاً برای عروسیش داره خرج رو دست سیاوش می‌ذاره. سیاوش هم عاشق، هر چی می‌گه فقط می‌گه چشم. البته خودمم اینطور بودم؛ اما امیدوارم شیدا مثل تینا نباشه.
و باز نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- تینا اسم زن سابقم بود. خیلی آزارم داد. خیلی سخته همه‌ی وجودت رو بذاری پای یه زن و اون با نامردی تموم باهات رفتار کنه. وقتی فهمیدم از ابتدا با نقشه‌ی تصاحب سهامم از شرکت نزدیکم شده، ازش متنفر شدم!
این را گفت و سکوت کرد. هیوا حالش را درک می‌کرد. شوهر او هم همینطور بود، هر چقدر از کارش درآمد داشت، حمید با زیرکی و دوزوکلک از او می‌گرفت.
سیامک به خودش آمد و بعد از نفسی عمیق گفت:
- بی‌خیالش.
هیوا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- زندگی‌ای بساز که تینا، اگر یه روزی تو رو دید به خاطر از دست دادنت، افسوس بخوره.
لبخند روی ل*ب سیامک از عشق جانی گرفت و نگاهش برقی زد و گفت:
- چشم دخترعمه‌. من برای زندگیم زنی رو انتخاب می‌کنم که تینا در برابرش هیچی نیست.
- خیلی خوبه.
و باز صحبت را به سیاوش کشاند و گفت:
- راستی سیاوش و شیدا نامزد هستن یا عقد هم کردن؟
- چطور؟
- همینطوری می‌پرسم.
سیامک وارد خیابان دیگری شد و گفت:
- عقد کردن، یعنی پدر شیدا اصرار داشت که عقد کنن. می‌گفت درست نیست که نامحرم باشن، با هم رفت و آمد دارن.
این را گفت و خودش خندید که هیوا متعجب گفت:
- چرا می‌خندی؟
- آخه حرف محرم و نامحرمی‌ای که پیش کشید، خنده‌دار بود. بین خودمون باشه؛ اصلاً خانواده‌ی مقیدی نیستن که این مسائل واسه‌شون مهم باشه.
ابرو‌های هیوا بالا رفت و گفت:
- که اینطور.
بعد از چهل دقیقه مقابل خانه‌ی دو طبقه‌‌ی زیبای جنوبی که نمایی به سبک خانه‌های اروپایی داشت، توقف کرد. سیامک با تحسین گفت:
- خونه‌ی قشنگیه.
- طبقه‌ی دوم سوئیت ماست. خب، ممنونم که من رو رسوندی، با اجازه.
سیامک زود صدایش زد و هیوا که قصد پیاده شدن داشت به سمتش برگشت و گفت:
- بله؟
- می‌تونم شمارت رو داشته باشم؟
هیوا لحظاتی گنگ نگاهش کرد و با خود فکر کرد، مشکلی نیست که اگر پسر دایی‌اش شماره‌اش را داشته باشد؟ داشت همانطور نگاهش می‌کرد که سیامک گفت:
- می‌خوام برنامه‌های پاراگلایدر رو باهات هماهنگ کنم.
هیوا آهانی گفت و شماره‌اش را داد و بعد از ماشین پیاده شد. سیامک تا باز شدن در خانه توقف کرد و وقتی هیوا وارد خانه شد، رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
تا وارد سوئیت شد با دیدنش سوتی زد و گفت:
- بابا ایول به عموبامداد! دَمِش تنوری، چه خونه‌ی قشنگی!
رها با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن شاخه‌ گلی در دستش گفت:
- گل از کجا؟
هیوا در حال چرخیدن و دیدن خانه جوابش را داد:
- پشت چراغ قرمز سیامک از یکی از این بچه‌ها خرید.
رها ابرویی بالا برد و گفت:
- خب، دیگه چی؟
هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- دیگه هیچی.
- با سیامک اومدی؟
- آره، اصرار کرد و منم قبول کردم. تو راه هم یه بند واسه‌م حرف زد. یه پرروییه مثل سیاوش. می‌دونی مربی پاراگلایدرِ؟ قراره خصوصی یادم بده.
و خودش را روی مبل‌های کرمی که کوسن‌های شکلاتی داشت رها کرد و گفت:
- منم گفتم اگه رها قبول کرد با هم میاییم.
رها روی مبل مقابلش نشست و گفت:
- خوبه، پسر خوبیه.
اما هیوا منظورش را نگرفت و حرفش را تایید کرد:
- آره، پسر خوبیه. خیلی با شخصیت و مهربونه.
لبخند رها پهن‌تر شد و گفت:
- فکر می‌کنم تو عروس محبوب داییت می‌شی؛چون خیلی دوست داره.
اخم مهمان صورت هیوا شد و گفت:
- یعنی چی این حرف؟
- یعنی همین دیگه؛ انتخاب خوبیه برای زندگیت، شرایطتتون هم مثل هم، همدیگه رو درک می‌کنید.
هیوا که تحمل این حرف را نداشت، عصبانی شاخه گل را به سمتش پرت کرد و گفت:
- حرف بی‌خود نزن. با خودت چی فکر کردی؟ که حالا دو کلوم از سیامک تعریف کردم؛ یعنی ازش خوشم میاد و می خوام زنش بشم؟
برخاست و به سمت پنجره رفت. رها شاخه‌ی گل را که کنار پایش افتاده بود، برداشت و گفت:
- معذرت می‌خوام؛ اما خب، این که فقط فکر من نیست.
هیوا باز به سمتش برگشت و گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی اونقدری خری که نفهمیدی، تو رو واسه سیامک لقمه گرفتن.
هیوا جلوتر آمد و ناباور گفت:
- کی؟
- مادرجون؛ البته داییت هم راضیه. اینطور که من از رفتاراشون و حرف‌های مادرجون فهمیدم سیامک هم از تو خوشش اومده.
هیوا ماتش برد. روی مبل نشست و خیره ماند به عسلی طلایی که شیشه‌ی قهوه‌ای رنگی رویش بود.
رها لیوانش را روی عسلی قرار داد و در کنار هیوا نشست و گفت:
- حالا از چی ناراحتی؟
- نباید ناراحت باشم؟ از بریدن و دوختن این خانواده بدون اطلاع من، نباید ناراحت باشم؟ اصلاً به چه حقی به خودشون اجازه میدن واسه من تصمیم بگیرن؟
- وای هیوا! حالا تو رو که واسه سیامک عقدت نکردن، فقط یه پیشنهادی به همدیگه دادن.
هیوا سرش را میان دستانش گرفت. رها دست به شانه‌اش نشاند و گفت:
- تو استراحت کن، من باید برم پیمان رو ببینم.
- منم میام.
رها برخاست و همینطور که به سمت اتاق می‌رفت، گفت:
- نمی‌خوام بیای، انگار نه انگار که باید استراحت کنه. زخمت هم باید پانسمانش عوض بشه.
رها داخل اتاق در حال حاضر شدن، بلندبلند با هیوا حرف می‌زد. وقتی از اتاق بیرون آمد، گفت:
- پس اینطور که می‌گی، خانوادگی برای سیاوش نقشه کشیدن.
هیوا با حرص دستانش را مشت کرد و با خودش گفت:
- اگه بمیرمم، نمی‌ذارم نقشه‌شون رو عملی کنن.
رها نگاهش روی هیوا تیز شد که به میز خیره مانده بود. گویی تازه متوجه‌ی رفتار هیوا موقعی که حرف از سیاوش می‌شد، شده بود. حدسی مثل برق از ذهنش گذشت. نزدیک هیوا نشست و گفت:
- هیوا؟
نگاه هیوا در نگاهش نشست و او سوالش را پرسید:
- دوستش داری؟
- نه! یه بار حرف زدیم، تموم شد. گفتم که هیچ علاقه‌ای به سیامک ندارم.
رها دست هیوا را گرفت و بدون اینکه چشم از نگاه هیوا بردارد، گفت:
- سیاوش رو می‌گم، دوستش داری؟
هیوا از اینکه دستش برای رها رو شده بود، کمی خجالت کشید. دستش را از دست رها بیرون کشید و برای فرار از نگاه او به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
- چیزی تو یخچال داریم یا باید برگشتنی بگیریم؟
رها مطمئن شد که حدسش درست بوده است. هیوا همیشه وقتی از گفتن چیزی می‌ترسید، فرار می‌کرد. رها به دنبالش رفت و گفت:
- چرا به من نگفتی؟
هیوا نگاهش در یخچال می‌چرخید و خوردنی‌ها را چک می‌کرد.
- خودت گرفتی؟
رها باز محکم و قاطع گفت:
- می‌گم چرا به من نگفتی؟
هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- چی رو باید می‌گفتم؟ مگه تو به من گفتی؟ من خودم حرف دلت رو فهمیدم، تو هم اگر زرنگ بودی، می‌فهمیدی.
و مشغول پوست گرفتن موزی در دستش شد. نگاهش را به موز داده بود؛ چون از نگاه رها خجالت می‌کشید. رها نزدیکش شد و دستانش را روی شانه‌های هیوا گذاشت و گفت:
- اینکه خجالت نداره که نگام نمی‌کنی.
هیوا سر بلند کرد، نگاه پر تلاطم و نگرانش در نگاه رها نشست و گفت:
- آخه من یه بار ازدواج کردم.
رها با این حرفش بلند خندید و گفت:
- خب، اونم یه بار ازدواج کرده؛ وقتی شیدا رو طلاق بده، می‌شید مثل هم.
لبخند روی ل*ب هیوا نشست؛ اما زود لبخندش جمع شد و گفت:
- اگه اون من رو نخواد، چی؟ اگر مثل دایی یوسف فکر کنه، چی؟ اگه اونم قاعده و قانون واسه زندگیش داشته باشه، چی؟ اگه اونم بگه از زنی که دست خورده شده، خوشش نمیاد؛ چی؟
هیوا همینطور حرف می‌زد. بدون اینکه بفهمد حرف آخرش را نباید بزند. رها متحیر گفت:
- داییت چی گفته؟
هیوا به خودش آمد و دستش را جلوی دهانش گذاشت. چشمانش از ترس گشاد شد؛ چون نباید این حرف را می‌زد.
دستان رها از روی شانه‌ی هیوا بر روی بازوهایش سرید و او را تکانی داد و با داد، گفت:
- گفتم داییت چی گفته؟
هیوا ترسیده، گفت:
- هیچی! اون هیچی نگفته.
صدای رها از بغض لرزید و اشک روی صورتش دوید.
- غلط کردی، خودش گفته. یوسف گفته از دختری که دست خورده شده، خوشم نمیاد. برای همین اون نامه رو نوشت.
رویش را از هیوا برگرداند. بدنش باز داشت می‌لرزید. با زانو روی زمین نشست. خم شد و سرش را روی زمین گذاشت. هیوا موز در دستش را روی کابینت انداخت و کنارش نشست.
- رها به خدا اینجوری نگفته، رها؟ رها تو رو خدا گریه نکن.
هیوا همینطور که خودش هم گریه می‌کرد، گفت:
- رها گوه خوردم، به خدا دایی اینطوری نگفت. رها؟ ببین من رو.
رها نشست، نگاهش را به هیوا داد و درحالی که به هق‌هق افتاده بود گفت:
- چرا هیوا؟ چرا بهش گفتی؟
هیوا در آغو*شش گرفت و گفت:
- به قرآن هیچی نگفتم. خودش فکر کرده تو هم مثل من؛ قبلاً یه بار ازدواج کردی.
- وقتی تفکرش به ازدواج اینجوری باشه، وای به روزی که بفهمه... .
بقیه‌ی حرفش را از درد خورد و با گریه خود را خفه کرد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ساعت تقریباً نه شب بود و هر دو در کافی‌شاپی روبه‌روی هم نشسته بودند و با بستنی‌ای که برای خو*ردن سفارش داده بودند، بازی می‌کردند.
رها هنوز هم در فکر بود و هیوا از اینکه آن حرف را زده، ناراحت بود. می‌دانست قلب رها را دوباره شکسته است.
سر بلند کرد تا حرفی بزند؛ اما همان موقع پیمان که تازه رسیده بود، نزدیک میزشان شد و خطاب به رها گفت:
- سلام خانوم.
رها سربلند کرد و نگاه سرد و بی‌روحش قسمت پیمان هم شد. سلامش را جواب داد و تعارف کرد که بنشیند. پیمان تا نشست به هیوا هم سلام داد. هیوا سری تکان داد و گفت:
- سلام، من هیوام. کسی که خواسته بود این ماموریت رو انجام بدی.
- خوشوقتم.
موبایلش را از جیب بیرون کشید و همینطور که با آن مشغول بود تا چیزی را به هیوا نشان بدهد، گفت:
- این پسره که باهاش در ارتباطم، کسیه به اسم شایان. با یه بدبختی آمارش رو درآوردم.
و عکسی را روی موبایلش باز کرد و مقابل هیوا قرار داد. مرد جوانی تقریباً سی ساله، خوش‌تیپ و خوش‌چهره هم بود.
- عکس بعدی رو ببینید، خانوم.
هیوا ورق که زد از دیدن عکس حسابی جا خورد. عکسی از شایان و شیدا بود.
هیوا گوشی را به سمت رها گرفت، رها با زهرخندی گفت:
- این رو خانواده‌ی با غیرت داییت باید ببینن.
هیوا نگاهش را به پیمان داد و گفت:
- چطوری این عکس رو گرفتی؟
- دقت کنید تو پارکینگ آپارتمان همین پسره هستن، موقعی که داشتن از هم جدا می‌شدن. یهویی شد دیگه، بهش می‌گن شکار لحظه‌ها.
رها گفت:
- چی می‌خوری؟
- باید زود برم. رفیقم رو کاشتم تا مراقبشون باشه.
هیوا پرسشگر نگاهش کرد و گفت:
- جایی برنامه دارن؟
پیمان گوشی‌اش را برداشت و گفت:
- این دختره زیاد شوهرش رو می‌پیچونه.
هیوا خطاب به رها گفت:
- رها این مدارک خوبه برای اینکه نتونه از سیاوش مهریه بگیره؟
رها شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
پیمان در جوابش گفت:
- صبر کنید یه جستجویی تو اینترنت بکنم.
پیمان بعد از جستجو، گفت:
- نه! خوب نیست. در هر صورت این زنه می‌تونه مهریه‌ش رو بگیره؛ حتی اگر خیا*نت کرده باشه.
هیوا و رها کلافه یکدیگر را نگاه می‌کردند که پیمان با شیطنت گفت:
- من یه فکر دیگه‌ای دارم.
هیوا سریع گفت:
- چه فکری؟
- باید یه کاری کنیم خودش مهرش رو ببخشه. یه خورده دنگ و فنگ داره؛ ولی شدنیه. اینطور که من این شایان رو شناختم، آدم خلافیه. باید یه مقداری مدرک از شایان به دست بیاریم بعد با این مدارک شیدا رو تحت فشار بذاریم که با پای خودش بیاد دفترخونه.
- آخر این ماه عروسیشونه، می‌خوام قبل از عروسی دست کثیفش رو واسه سیاوش رو کنم.
پیمان ضمن برخاستن، گفت:
- ببینم چیکار می‌تونم، بکنم. بهتون زنگ می‌زنم.
قبل از اینکه برود، هیوا گفت:
- شماره‌ی کارتت رو واسه‌م بفرست تا پولت رو به حسابت بریزم.
پیمان باشه‌ای گفت و کافی‌شاپ را ترک کرد. بعد از رفتنش، هیوا گفت:
- حساب شیدا رو که رسیدم، می‌رم سراغ رامین.
رها متعجب گفت:
- چی؟
هیوا با خشمی که درون صدایش بود، گفت:
- باید تقاص پس بده. می‌دونی یه دختر داره؟
رها ناباور گفت:
- دیوونه شدی هیوا؟
- دیوونگی واسه یه لحظه‌ی زندگیمه. مقصر گریه‌های امروز تو شاید دایی یوسف من باشه؛ اما دردی که چهارده ساله تحمل می‌کنی و بغضی که همیشه تو گلوت خفه کردی، مقصرش اون آشغاله؛ پس سعی نکن که منصرفم کنی، من پی همه چیزش رو به تنم مالیدم.
رها فقط ساکت به هیوا خیره مانده بود. بستنی‌هایشان آب شده بود و هیچکدام نخورده بودند.
از کافی‌شاپ که بیرون زدند، خود را به رستوران عموبامداد رساندند. تا هم شام بخورند و هم در مورد کار با او صحبت کنند.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
تمام روز بعد را درون خانه بودند. آشپزی کردند، کتاب خواندند و فیلم تماشا کردند. یونس دو بار با هیوا تماس گرفته بود تا مهمانی را به او یادآوری کند و گفته بود که سیامک برای بردنشان می‌آید. هر چند از وقتی که فهمیده بود چه هدفی دارند، دیگر نمی‌خواست با سیامک لحظه‌ای تنها باشد؛ اما مقابل یونس نمی‌توانست مخالفتی داشته باشد.
رها راضی نشده بود که با او برود. روی مبلی لمیده بود و سیگار می‌کشید. هیوا مقابلش روی مبل نشست و گفت:
- خفه کردی خودت رو، انقدر نکش.
نیم نگاهی به هیوا انداخت و سیگار نیمه تمامش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد و گفت:
- هیوا ما کی سیگاری شدیم؟
هیوا کمی فکر کرد و بعد گفت:
- اون شبی که محمودی رو تو اتاقش حسابی کتک زدیم و فرار کردیم. وقتی به خونه رسیدیم، پاکت سیگار ژاله رو برداشتیم و خواستیم سیگار بکشیم؛ ولی فقط یه عالمه سرفه کردیم.
و خودش خندید و گفت:
- بلد نبودیم آخه.
رها نشست، پاهاش را روی مبل جمع کرد. دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و گفت:
- من و تو برای اینکه دست خورده نشیم، جنگیدیم. محمودی رو اونقدری بد کتک زدیم که آدم فرستاد تا پیدامون کنن. همه‌ش فراری بودیم؛ هیچ جا حتی سرکار هم نمی تونستیم، بریم؛ چون محمودی کم آدمی نبود. دوتا هتل بزرگ داشت و کلی ثروت. از بیکاری مونده بودیم که چیکار کنیم که تو با اون دبدبه و کبکه‌ت مجبور شدی تو رستوران پیزوری گودرز کار کنی. اونجا هم اون گودرز عو*ضی می‌خواست، اذیتت کنه.
نگاه پر اشکش را به هیوا داد و گفت:
- من چاقو خوردم؛ اما دست خورده‌ی گودرز نشدم.
هیوا نزدیکش نشست و سرش را در آغو*ش گرفت و گفت:
- الهی قربونت برم. بهش فکر نکن رها. هی تو ذهنت مرور می‌کنی که چی بشه؟ کاش لال شده بودم.
- دیگه هیچ وقت نمی‌خوام ببینمش.
زنگ خانه که زده شد، رها خودش را عقب کشید و گفت:
- پاشو برو. فکر کنم سیامکه.
هیوا برخاست و همینطور که به سمت آیفون می‌رفت، گفت:
- بهش می‌گم، نمیام. تنهات نمی‌ذارم.
رها با عجله خودش را به او رساند و گفت:
- دیوونه شدی دختر؟ تو باید بری. قراره بری اونجا و یه جوری شماره‌ی شیدا رو گیر بیاری.
- تو حالت خوب نیست.
- من چیزیم نیست. می‌شینم یه فیلم نگاه می‌کنم و از فکر و خیال بیرون میام.
باز زنگ زده شد. هیوا به تصویر سیامک نگاه کرد و گفت:
- با سیامک چطوری رفتار کنم؟
- یه کمی خودت رو بگیر. باهاش صمیمی نشو.
هیوا به سمت مبل برگشت. کیفش را برداشت و گفت:
- پس مراقب خودت باش.
و بعد به آیفون جواب داد. رها را بوسید و از خانه بیرون رفت. سیامک نزدیک ماشینش ایستاده بود با خروج هیوا از خانه به سمتش آمد و گفت:
- سلام، چطوری هیوا؟
- سلام، خوبم.
- پس دوستت رهاخانوم کو؟
- نمیاد، حالش خوش نیست، داره استراحت می‌کنه.
سیامک نگران علتش را پرسید و هیوا فقط گفت سردرد دارد که با استراحت خوب می شود. به سمت ماشین رفتند، سیامک در جلو را برای هیوا باز کرد. هیوا مکثی کرد و بعد گفت:
- خودم باز می‌کردم.
سیامک به در تکیه کرد و همینطور که با لبخند نگاهش می‌کرد، گفت:
- خب من در رو واسه‌ت باز کنم، چی می‌شه؟
هیوا به سختی لبخندی به ل*ب نشاند و با تشکر کوتاهی داخل ماشین نشست. سیامک در را بست و ماشین را دور زد تا سوار شود. رها که از پشت پنجره نگاهشان می‌کرد، لبخندی به لبش نشسته بود.
سیامک ماشین را که از جا کند، گفت:
- بوی عطرت چقدر خوبه!
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- تقریباً می‌شه، گفت با عطر دوش گرفتم.
سیامک خندید و گفت:
- آره، مشخصه.
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- امروز چند نخ سیگار کشیده بودم و برای همین بو سیگار می‌دادم، خواستم بوی سیگار رو از بین ببرم.
این حرف را زد تا بلکه سیامک با شنیدن این موضوع از او ناامید شود و پا پس بکشد. چون به گمانش این موضوع برای یک مرد خیلی سنگین بود که بداند دختری که به او دل بسته است، سیگاری‌ست؛ اما سیامک با لبخند نگاهی به او انداخت و گفت:
- ولی چندان عطره کارساز نبوده.
دستش را دراز و در داشبورد را باز کرد. شیشه‌ی ادکنی از داشبورد بیرون کشید و به سمت هیوا گرفت و گفت:
- یه کمی از این رو امتحان کن.
هیوا ناچاراً ادکلن را گرفت. کمی بویید و با تحسین گفت:
- فوق‌العاده‌ست.
- مردونه‌ست؛ ولی بوی سیگار رو می‌گیره.
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- فکر کنم ترکیبش با عطر خودم چندان جالب نباشه.
- تو امتحان کن، بوش به قدری خوبه که بوی عطر خودت رو هم می‌گیره.
هیوا احساس کرد که گیر افتاده است. هیچ وقت برای دست به سر کردن کسی موفق نبود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
کمی از ادکلن را کف دستش اسپری کرد و بو کشید. نمی‌توانست که انکار کند بوی خوبی دارد. کمی به لباسش زد و شیشه‌ی ادکلن را سر جایش برگرداند. ساکت بود که باز سیامک این سکوت را شکست و گفت:
- منم گاهی سیگار می‌کشم. بابا می‌دونه؛ ولی به‌روم نمیاره، منم جلوش نمی‌کشم؛ ولی عمویوسف به کل مخالف سیگار کشیدنه.
- دایی‌یوسف خیلی اخلاق زمخت و بدی داره.
سیامک نیم‌نگاهی پر سوال به او انداخت و گفت:
- فکر نمی‌کنم، اتفاقاً مرد خوش مشرب و خوبیه.
هیوا با گفتن شاید، نگاهش را به بیرون داد. می‌خواست این مسیر بیشتر به سکوت بگذرد؛ اما سیامک این موضوع را نمی‌فهمید. سیامک به سمتش بشکنی زد و گفت:
- به چی فکر می‌کنی؟
نگاه هیوا باز به سمتش برگشت، نمی‌خواست ناراحتش کند. به سختی لبخندی روی لبش نقش بست و گفت:
- به هیچی، همینطوری داشتم مغازه‌ها رو نگاه می‌کردم.
- اهل خرید هستی؟
- نه زیاد، همیشه رها به زور من رو می‌بره، خرید.
باز لبخندی پر معنی بر ل*ب سیامک نشست و گفت:
- چقدر خوب.
هیوا اخمی به روی سیامک ریخت و گفت:
- منظور؟
سیامک با دیدن اخم هیوا بلند و بی‌پروا خندید و گفت:
- اخمت چقدر بانمکه دختر.
هیوا سر به زیر انداخت، شاید اگر این حرف را سیاوش میزد، ذوق می‌کرد و خوشحال می‌شد؛ اما از این حرف‌های سیامک می‌ترسید. سیامک با خنده گفت:
- خیلی خب بابا، دیگه نمی‌خندم. ناراحت شدی؟
هیوا تند نگاهش کرد و گفت:
- داری می‌خندی. بعد می‌گی، نمی‌خندم؟
سیامک سری تکان داد. خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد. با گفتن مادرمه جواب داد. وقتی تلفن را قطع کرد، گفت:
- توفیق اجباری خرید، داریم. حوصله‌ش رو که داری؟
هیوا فقط سری تکان داد. سیامک نگاهش در خیابان چرخید و با دیدن فروشگاه بزرگی توقف کرد. هردو وارد فروشگاه شدند. سیامک به لیست بلندی که مادرش برایش اس ام اس کرده بود، نگاه کرد و گفت:
- اوهه! چه خبره؟ این همه چیز می‌خواست؟
خریدشان تقریباً چهل‌و‌پنج دقیقه‌ا‌ی طول کشید؛ اما اگر سیامک در طول خرید، آنقدر حرف نمی‌زد، زودتر کارشان تمام می‌شد. فقط چند مدل سس و نوشابه، دوغ و کمی تنقلات بود.
وقتی به ماشین برگشتند، سیامک تا نشست، گفت:
- شرط می‌بندم، این لیست رو سیاوش نوشته و فرستاده.
هیوا متعجب گفت:
- از کجا می‌دونی؟
- به خاطر این تنقلاتی که توی لیست بود. نامرد همیشه اینطوری به جیب من پاتک می‌زنه. از بچگیش همینطور بود، سواستفاده گر و شیطون.
و حرکت کرد، هیوا که از شنیدن این حرف‌ها در مورد سیاوش سر ذوق آمده بود، گفت:
- خب دیگه برادر بزرگش هستی، باید هواش رو داشته باشید.
- ما یه روحیم در دو بدن. یه وقتی اگه ناراحت بشه، منم ناراحت می‌شم. اگه غم داشته باشه انگاری که منم غم دارم. ولی خب خیلی شیطونه، اذیت می‌کنه. سر قضیه‌ی عاشق شدنش، بابا خیلی بهش سخت می‌گرفت، اونقدر زیر گوش بابا خوندم تا بالاخره راضیش کردم. دوست دارم همیشه شاد باشه.
هیوا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چقدر خوب.
- می‌دونی یه موتور سوار حرفیه‌ایه؟ پارگلایدر سواریش هم حرف نداره. تو یکی. دوتا مسابقه شرکت کرد که مقام خوبی گرفت؛ ولی نخواست حرفه‌ای دنبال کنه. بیشتر عاشق سرعت و هیجانه. دوتا موتور خیلی قشنگ داره، امشب نشونت میدم.
هیوا با شوق گفت:
- چقدر شما کار بلدید، چطور وقت می‌کنید؟
سیامک با لبخند گفت:
- از بچگی تفریح ما دوتا ورزش بود. بابا هم حمایتمون می‌کرد. دانشگاه که رفتیم، وقت کمتری داشتیم؛ ولی بازم ادامه می‌دادیم. خب دیگه رسیدیم.
و مقابل خانه‌ی زیبا و بزرگی که در یکی از بهترین مناطق تهران بود، پیچید. در را با ریموت باز کرد و با ماشین وارد خانه شد.
هیوا با دیدن خانه‌ا‌ی که بیشتر شبیه به عمارت بود، چشمانش گشاد شده بود. خیلی بزرگ‌تر و زیباتر از خانه‌ی خانم‌بزرگ بود. به معنی واقعی کلمه می‌شد، گفت که دایی یونسش یک مرد ثروتمند بود.
نزدیک پلکان زیبا و سنگی توقف کرد. یونس بالای پلکان ایستاده بود و با دستان قلاب شده روی شکمش انتظار آن‌ها را می‌کشید. سیامک با دیدنش خندید و گفت:
- تو رو خدا ببین با چه فیگوری منتظرته.
هیوا سریع از ماشین پیاده شد و بلند داد زد:
- سلام بر بهترین دایی دنیا.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
از پله‌ها بالا رفت و در کنار یونس جای گرفت. بعد از اینکه احوالش را پرسید، گفت:
- پس رها خانوم کو؟
- سردرد شدیدی داشت، باید استراحت می‌کرد، خیلی هم عذرخواهی کرد بابت اینکه نتونسته بیاد.
یونس با اینکه می‌دانست این یک بهانه است، سری تکان داد و گفت:
- درد سرش بخوره تو فرق سر یوسف.
با این حرفش هیوا بلند خندید. یونس دستش را گرفت و گفت:
- بیا بریم دخترم. بین خودمون باشه، امشب شام کوفتمون می‌شه.
هیوا با لبخندی گفت:
- چرا؟
یونس آرام گفت:
- چون شیدا درست کرده.
و دستی به پیشانی گذاشت و الکی گریست. هیوا باز هم خندید. وارد سالن بزرگ و زیبای خانه شدند. مریم به استقبالش آمد، او را در آغو*ش کشید و خوش آمد، گفت. جیحون و خانواده، یوسف و خانم‌بزرگ هم حضور داشتند. با ورود هیوا بازار احوالپرسی‌ها گرم شد.
یوسف که انگار انتظار دیدن رها را داشت و با شنیدن اینکه سردرد داشته و نتوانسته، بیاید کمی دلخور شد. حسابش با خودش هم روشن نبود. از طرفی نمی‌خواست او را ببیند و از طرفی دیگر اگه به این مهمانی آمده بود، برای دیدن او بود.
هیوا تا نشست خطاب به یونس گفت:
- دایی خونه‌ی قشنگی دارید.
یونس باز با شیطنت گفت:
- قابل تو رو نداره عزیزم؛ اینجا هم خونه‌ی خودت، خونه‌ی امیدت.
هیوا که حالا همه چیز را می‌دانست، گوشه و کنایه‌ها را بهتر می‌فهمید. نگاهش به سمت دایی‌ که در کنارش نشسته بود، برگشت و گفت:
- اینجا فقط خونه‌ی داییمه.
یونس با لبخند سری کج کرد و گفت:
- شیطون.
و دوباره دستانش را روی شکمش قلاب کرد و نگاهش را به بقیه داد. سیامک با دست‌هایی پر از خرید، وارد شد و گفت:
- هیشکی نمی‌خواد به من کمک کنه؟
سیاوش ضمن برخاستن، گفت:
- آمدم برادر.
و فقط کیسه‌ی خوراکی‌ها را از دست سیامک گرفت و گفت:
- بقیه‌ش رو خودت ببر آشپزخونه.
- مرده شور این برادریت رو نبرن، فقط واسه تو نیست، به بقیه هم بده.
سیاوش با کیسه‌ی پر از خوراکی به سمت جمع برگشت و ایندفعه روی مبل تک نفره‌‌ای که به هیوا نزدیک بود، نشست. خانم‌بزرگ که با لبخند نگاهش می‌کرد، گفت:
- هنوز هم مثل بچگیات از این آت و آشغال‌ها می‌خوری؟
یونس زود گفت:
- از بس آشغال خورده مادرجون؛ اصلاً همیشه همینطور بود، آشغال خور.
سیاوش مستاصل به پدرش نگاه کرد. بقیه‌ی جمع می‌خندیدند. جیحون با مهربانی گفت:
- داداش انقدر اذیتش نکن، زشته جلو زنش غرورش رو خورد می‌کنی.
اما یونس قصد کوتاه آمدن، نداشت.
- حالا انگاری زنش کی هست؟ یکی مثل خودش.
شیدا که داشت از آشپزخانه بیرون می‌آمد، تقریباً این حرف را شنید و گفت:
- آقاجون مگه من و سیاوش چمونه؟
روی مبلی نشست و باز با گلایه گفت:
- خداییش هر کسی آرزو داره یه عروسی مثل من داشته باشه.
یونس همینطور به پنجه‌ی‌ پاهایش که روی دمپایی‌های روفرشی‌اش قرار داده بود و تکان تکان می‌داد؛ نگاه می‌کرد، گفت:
- عروس خانوم این حرف‌ها شوخیه.
نگاهش را به شیدا داد و گفت:
- ما خانوادگی اینجوری هستیم و باید تحمل کنی، بعدشم نمی‌خوای به هیوا جان سلام بدی؟ تازه رسیده.
با این حرفش باز همه ریز خندیدن. شیدا که خون خونش را می‌خورد با ظاهری آرام نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- سلام هیوا‌جون، خوش اومدی.
- ممنون. دایی گفتن زحمت شام امشب رو شما کشیدید.
- به خوبی دستپخت شما که نیست؛ ولی دستپخت منم بدم نیست.
یونس سرش را نزدیک سر هیوا برد و آرام گفت:
- اسهال نشیم خوبه.
هیوا این را که شنید، از خنده ترکید. شیدا با حرص نگاهشان می‌کرد. رستا با شیطنت گفت:
- دایی‌جون درِگوشی تو جمع زشت نیست؟
یونس نگاهش را به رستا داد و گفت:
- چقدر تو حسودی دختر، من کم تو رو دوست دارم؟
سیامک که به آشپزخانه رفته بود، وارد پذیرایی شد و ضمن نشستن روی یکی از آن مبل‌های سلطنتی که اسکلت چوبی منبت‌کاری زیبا و رویه‌های مخملی آبی‌نفتی داشت، گفت:
- مادرجون باورتون نمی‌شه هیوا چقدر اطلاعات خوبی در مورد محصولات غذایی داره. قرار شده سس سالاد امشب رو هم خودش درست کنه.
شیدا معترض گفت:
- انگاری قراره امشب با همین یه سس سالاد، میدون داری رو از من بگیری هیوا‌جان.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- من سیامک رو سرکار گذاشتم؛ وگرنه اصلاً تو میدون شما بازی نمی‌کنم.
سیامک شاکی گفت:
- داشتیم دخترعمه؟
سیاوش همینطور که پفک می‌خورد، گفت:
- دستپخت شیدا حرف نداره؛ بعداً بهتون ثابت می‌شه.
یونس نگاهش کرد و گفت:
- آره، می‌بینم چطوری داری با پفک خودت رو سیر می‌کنی.
باز شلیک خنده‌ها به هوا برخاست. شیدا که باز کنف شده بود با حرص و کنایه‌ای که درون کلامش بود و فقط هیوا آن را متوجه شد، گفت:
- اینکه دستپخت من حرف نداره، یه حقیقت انکار نکردنیه؛ اما خب من بیشتر از هر چیزی تو پختن آش استعداد دارم.
جیحون با ذوق گفت:
- واقعا شیدا‌جان؟ چقدر خوب. منم عاشق آش هستم، آش‌های متنوع رو هم خوب درست می‌کنم؛ ولی رامین زیاد دوست نداره.
بحث در مورد آش‌ها و انواع آن بالا گرفت، یونس و هیوا فقط در سکوت شنونده بودند. در آخر سیامک گفت:
- حالا که شیدا می‌گه آش‌هایی که می‌پزه بی نظیرن، آخر هفته باید یه آش مشتی درست کنه و با هم همگی می‌ریم پاراگلایدر‌سواری و بعد از یه تفریح حسابی، آش می‌خوریم.
رستا خوشحال دستانش را به هم کوبید و گفت:
- آخ‌جون! من که موافقم.
هیوا این سکوت را شکست و خطاب به شیدا گفت:
- شیدا‌جان حالا که به آش خیلی علاقه داری، من دستور پخت یه آش فوق العاده رو دارم، دوست داری واسه‌ت بفرستم؟
شیدا مشتاق گفت:
- حتما عزیزم، خوشحال می‌شم.
- پس شماره‌ت رو بده، تو واتس‌آپ واسه‌ت می‌فرستم.
شیدا شماره‌اش را گفت و هیوا در گوشی‌اش ذخیره کرد و بعد گفت:
- مطمئنم از این آش خیلی خوشت میاد، فقط این نوع آش خیلی پر روغنه‌ها.
شیدا باز با کنایه‌ای که فکر می‌کرد، فقط خودش معنی آن را می‌فهمد، گفت:
- من عاشق آش‌های پر روغن هستم.
یونس باز زمزمه وار گفت:
- برای همین یه آشی برای سیاوش پخته که یه وجب روغن روشه.
هیوا نیم نگاهی به دایی‌اش انداخت و آرام گفت:
- چطور؟
یونس هم سرش را نزدیکش برد و گفت:
- این سیاوش خر! هزار تا سکه و یه ویلا تو شمال مهرش کرده، حق طلاق هم ازش گرفته. آش پر روغن تر از این؟
ابروهای هیوا از تعجب بالا رفت، یوسف خطاب به آنها گفت:
- چی می‌گید دایی و خواهرزاده به هم؟
یونس صاف نشست و گفت:
- دارم نصیحتش می‌کنم که چشم و گوشش رو تو زندگی خوب باز کنه که کلاه سرش نره.
هیوا سربه‌زیر و آرام می‌خندید، یونس آرام به دستش زد تا نخندد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
صحبت‌هایشان گل انداخته بود و ضمن خو*ردن میوه مشغول صحبت بودند؛ اما تنها کسی که بی‌حوصله‌ بود، یوسف بود. یونس بعد از مدتی حرف زدن با شوهرِ خواهرش جیحون و بقیه نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- هوی زنگوله، چته تو؟
یوسف کمی روی مبل جا‌به‌جا شد و گفت:
- کاش آبجی جیران هم اینجا بود.
یونس سری تکان داد و گفت:
- حالا وقتی آرزو خوب شد، یه مهمونی مفصل می‌دیم. تو جواب سوال من رو بده.
یوسف با این بهانه هم نتوانست از زیر بار جواب دادن به یونس فرار کند، باید دروغی می‌گفت که یونس باورش شود. هر چند می‌دانست یونس همه چیز را می‌داند.
- این روزا خیلی فکرم مشغول آرزو هستش، نگرانشم!
- آره خب، دروغ هم که حناق نیست. می‌دونی برادر من؟ یه بزرگی همیشه می‌گفت سه تا چیز رو باید به بند کشید، اولیش سگِ ول، دومیش تنبونِ ول، سومیش زبونِ ول. اولی اگه ول باشه، پاچه‌ت رو می گیره؛ دومی اگر ول بشه، آبروت رو می‌بره؛ سومی وقتی ول باشه، سر و دلت رو به باد می‌ده. برای همین می‌گن باید بند این سه تا چیز رو محکم بست.
سیامک با خنده گفت:
- آقاجون این بزرگی که می‌گید، کیه؟
یونس جدی نگاهش کرد و گفت:
- ببند نیشت رو، اون بزرگم خودمم.
سیاوش با خنده گفت:
- خوبت شد؟
- تو هم خفه.
یوسف پوفی کرد و گفت:
- الان منظورتون چیه از این سخن گهربار؟
یونس از جا برخاست و ضمن رفتن، گفت:
- خودت بشین و فکر کن، ببین منظورم چیه؟ هیواجان دایی با من بیا.
هیوا چشمی گفت و به دنبال دایی‌اش رفت. یونس در چوبی بزرگی را باز کرد و وارد اتاق شد. هیوا کنجکاوانه داخل اتاق سرکی کشید و وارد اتاق شد. به خواست یونس در را پشت سرش بست.
یک اتاق بزرگ با دکوراسیونی فوق العاده و لوکس جلوی او بود. نزدیک به پنجره یک میز بزرگ چوبی به رنگ قهوه‌ای سوخته قرار داشت.
میزی که ظاهری ساده داشت؛ اما زیبا بود. رویش وسایل متعددی قرار داشت که از بین آنها یک کره‌ی زمین شیشه‌ای توجه‌اش را جلب کرد.
یونس روی مبل‌های مخملی سبز رنگ نشست و گفت:
- بیا بشین دخترم.
هیوا جلوتر رفت و روی مبلی مقابل یونس نشست؛ اما هنوز داشت با نگاهش اتاق را آنالیز می‌کرد. درست پشت سر یونس روی دیوار تابلو‌فرش زیبایی با یک قاب سلطنتی چوبی منبت‌کاری شده، قرار داشت. کمی آن طرف‌تر یک قفسه‌ی چوبی به رنگ همان میز قرار داشت که چندتایی کتاب و لوح در آن چیده شده بود.
در طبقه‌ی میانی آن، لوحی که او به دایی‌اش هدیه داده بود، روی پایه‌ای شیشه‌ای نشسته بود.
سنگ‌های کف براق و سفید بود، جلوی آن قفسه‌ی چوبی روی زمین قالیچه‌ای دست بافت با زمینه‌ی سبز رنگ پهن بود. میز عسلی مقابلشان یک میز شیشه‌ای با پایه‌های چوبی بود و رویش یک شکلات‌خوری به شکل قو و به رنگ طلایی خودنمایی می‌کرد.
یونس با لبخند نگاهش می‌کرد. نگاهش در نگاه دایی‌اش نشست و گفت:
- اتاقتون خیلی قشنگه!
- اتاق کارمه عزیزم. البته چشمات قشنگ می‌بینه. می‌خواستم یه سوال ازت بپرسم که تو جمع نمی‌شد.
-من در خدمتم دایی.
یونس کمی به سمت جلو خم شد و در شکلات‌خوری را برداشت و بدنِ قو نصفه شد، درونش از شکلات پُر بود.
- شکلات بخور دخترم.
هیوا یک دانه از شکلات‌ها را برداشت. یونس همینطور که شکلاتش را باز می‌کرد، گفت:
- یوسف گاهی زبونش خیلی تلخه؛ اما تو دلش هیچی نیست.
خندید و گفت:
- البته گاهی تو مغزش هم هیچی نیست.
با این حرفش هیوا خندید. شکلات را در دهانش گذاشت و گفت:
- بله، این رو می‌دونم. چه خوشمزه‌ست!
- نوش‌جون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یونس به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- این داداش کوچیکه‌ی من مثل پسر خودمه. برادری که نه، می‌خوام واسه‌ش پدری کنم؛ ولی خود خرش نمی‌فهمه.
هیوا باز خندید و یونس گفت:
- می‌خواد انکار کنه، دلیلش رو نمی‌دونم؛ ولی می‌دونم دلبسته شده. یعنی اطلاعاتی که بهم رسیده و رنگ و رخ خودش هم همین رو می‌گه. خواستم بیای اینجا تا از تو بپرسم دوستت رها برای چی زده تو پَرش و پَرپَرش کرده؟ نامزدی، چیزی داره؟ البته مادر می‌گفت اون علاقه داره، این نداره. یوسف نمی‌خواد، اون می‌خواد. من که سر در نیاوردم! می‌خوام تو واسه‌م بگی.
هیوا سر به‌ زیر انداخت و شکلات را در دهانش چرخاند و قورت داد که به سرفه افتاد. یونس خود را جلو کشید و گفت:
- چی شدی عزیزم؟
صدایش را بالا برد و با فریاد سیامک را صدا زد:
- آهای سیامک، سیامک، تنِ‌لش؟
در اتاق یک دفعه باز شد و سیامک، سیاوش و یوسف خود را داخل اتاق انداختند. در ادامه بقیه هم وارد اتاق شدند. هیوا در حالی که سرفه می‌کرد، می‌خندید. سیامک نزدیکشان شد و گفت:
- چی شده؟ هیوا حالت خوبه؟
یونس به او تشر زد:
- بپر، برو یه لیوان آب بیار، خفه شد.
سیامک با هول و ولا خود را بالای سر هیوا رسانده بود و سیاوش همانجا دم در خشکش زده بود. حال و روزش انگار از دیدن این صحنه خوش نبود؛ اما می‌دانست چاره‌‌ای ندارد، باید این علاقه را فراموش کند یا به چیز دیگری تبدیلش کند؛ مثل علاقه‌ی یک برادر به خواهرش. نباید از این به بعد هیوا را دختر‌عمه‌‌ای که می‌شود، دزدکی عاشقش بود، دوست داشت؛ بلکه باید به چشم همسر برادرش ببیند. می‌دانست برای دوست داشتن هیوا دیر شده است؛ اما این دلدادگی دست خودش نبود. سر به ‌زیر انداخت و اتاق را ترک کرد.
یونس در کنار هیوا نشسته بود، سیامک زود از اتاق بیرون رفت، یوسف نزدیک‌تر شد و روبه‌رویشان نشست و گفت:
- چی شد مگه؟ چی خوردی؟
یونس جوابش را داد:
- یه دونه شکلات.
هیوا حالش جا آمد و گفت:
- خوبم دایی.
سیامک با لیوان آب وارد اتاق شد و تا نزدیکشان پیش آمد و لیوان را از پشت‌سر به سمت هیوا گرفت و گفت:
- یه کمی آب بخور.
هیوا لیوان را با تشکر از دستش گرفت و داشت می‌نوشید که یونس باز گفت:
- خب حالا گمشید بیرون.
هیوا در حال نوشیدن آب باز هم به خنده افتاد و آب در گلویش پرید و به سرفه افتاد. یونس شانه‌هایش را مالید و گفت:
- ای وای دخترم نمیریا! این پسرم دق می‌کنه.
سیامک خندید و یونس به او توپید:
- خفه شو. همش تقصیر توئه.
- اِ، به من چه بابا؟
یوسف برخاست و از روی میز دستمال کاغذی را برداشت و به سمت هیوا گرفت‌. هیوا چند ورق دستمال بیرون کشید و صورتش را از آبی که به صورتش ریخته بود، خشک کرد.
همگی اتاق را ترک کردند. یونس دوباره روبه‌روی هیوا نشست، هیوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- دایی هم صحبتی با شما خیلی خوبه.
- ممنون عزیزم، فقط به این شرط که خودت رو خفه نکنی.
مدتی به سکوت طی شد تا اینکه یونس گفت:
- اینقدر دوست داشتم یه دختر داشته باشم؛ وقتی این دوتا به دنیا اومدن با خودم گفتم، سومیش حتماً دختره؛ اما مریم مریض شد و نتونست دیگه بچه‌دار بشه. با خودم می‌گفتم دوتا عروس میارم مثل دختر خودم؛ اما سیامک دست گذاشت روی دختری که اصلاً ازش خوشم نمی‌اومد، راضی هم نبودم؛ ولی مریم گفت علف باید به دهن بزی شیرین بیاد و کلی حرف دیگه تا بالاخره راضی شدم این پسره‌ی بز علف‌خور بشه.
هیوا با حرف‌هایش می‌خندید، یونس آهی کشید و گفت:
- تینا هیچ‌وقت نشد، دخترم. گفتم حداقل سیاوش دختری رو می‌گیره که دخترم باشه؛ اما این یکی دیگه خرتر از برادرش شده. شیدا دختر خوبیه؛ ولی نمی‌دونم چرا مثل دخترم باهاش راحت نیستم، اونم نچسب بازی در میاره! شاید چون از فامیلمون نیست و با روحیات و اخلاقیات ما آشنا نیست. امیدوارم چند سال که بگذره بهتر بشه.
هیوا ساکت بود و فقط دایی‌اش را نگاه می‌کرد. یونس مکثی کرد و بهتر دید اول موضوع یوسف را مطرح کند.
- خب، داشتیم در مورد یوسف صحبت می‌کردیم. تو می‌دونی موضوع چیه؟ انگاری حال ‌و روز یوسف خیلی خوب نیست.
هیوا نگاهش را از شکلات‌خوری روی میز گرفت و به یونس داد. نمی‌دانست چه باید بگوید. دلش می‌خواست کاری برای رها بکند؛ شاید اگر حقیقت زندگی رها را برای کسی می‌گفت، می‌توانست کمکش کند. مدتی با خودش در حال کلنجار بود تا اینکه یونس دوباره گفت:
- نمی‌خوای به من بگی؟
هیوا مدتی فقط یونس را نگاه کرد و بعد با تردید گفت:
- دایی یوسف تو شرایطی ما رو پیدا کرد که اصلاً خوب نبود. رها با چاقو زخمی شده بود و من به خاطر وضع مالی بدی که داشتم تو یه آپارتمان ناجور تو اهواز زندگی می‌کردم؛ البته کارم قبل از اون خوب بود، درآمد خوبی هم داشتم؛ اما اتفاقاتی پیش اومد که نتونستیم به کارمون ادامه بدیم و حتی تو رستوران‌ دیگه‌ا‌ی مشغول به کار بشیم.
حرف‌های هیوا برای یونس کمی گنگ بود، برای همین گفت:
- هیواجان من متوجه نمی‌شم، می‌شه واضح‌تر توضیح بدی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و رها تو یه هتل پنج ستاره کار می‌کردیم. کار و درآمدمون خوب بود تا اینکه این محمودی رییس هتل، رها رو دید. اولش خواست از در دوستی وارد بشه؛ ولی رها زیر بار نرفت و بعد پیشنهاد ازدواج داد و رها بازم قبول نکرد؛ آخه یارو خیلی پیر بود. یه بار رها رو به اتاقش تو هتل خواست، من تو آشپزخونه بودم. رها بهم گفت گوشیت دم دستت باشه. رها دختر حساسیه. بعد رفتنش یه پیامکی واسه‌م اومد که هیوا زود خودت رو برسون. با عجله خودم رو به اتاق محمودی رسوندم. نمی‌دونم چه حرفی بهش زده بود که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. منم عصبانی با ساتور بالای سرش رفتم، مرتیکه ترسیده بود. وقتی فهمیدم قصد بدی داشته و با تهدید می‌خواسته رها رو وادار به دوستی و را*بطه کنه، خونم به جوش اومد. ملاحظه‌ی پیر بودنش رو نکردم و دوتایی با رها حسابی کتکش زدیم و بعد از هتل بیرون زدیم.
هیوا مکثی کرد، یونس گفت:
- خب، بعدش چی شد؟
- محمودی شکایت نکرد؛ ولی بدجور دنبالمون بود که اَزَمون انتقام بگیره. به خاطر نفوذی که داشت نمی‌تونستیم تو هیچ رستورانی مشغول به کار بشیم. چندباری به سرمون زد از اهواز بریم؛ ولی رها می‌گفت؛ نمی خوام فرار کنم. باید بمونیم و حقش رو کف دستش بذاریم. بالاخره بعد از کلی دنگ و فنگ با اسم مستعار تو یه رستوران درجه سه مشغول شدیم. این رستوران واسه یه کسی بود به اسم گودرز، آدم خلافی بود. این گودرز اولش خواستگار من بود، بعد وقتی رها رو اونجا برای کار بردم، به رها پیله کرد.
هیوا نفس عمیقی کشید و حرف‌هایش را ادامه داد:
- مجبور شدیم از اون رستوران هم بیرون بیایم. از یه طرف آدم های محمودی دنبالمون بودن و از یه طرف آدم های گودرز. ما هم با این فرار زندگی می‌کردیم تا اینکه ژاله یکی از دوستامون که سه‌تایی باهم زندگی می‌کردیم جای ما رو به گودرز لو داد. اون‌روز که دایی به خونمون اومده بود، گویا آدمای گودرز تو خیابون سر راه رها رو گرفته بودن و می‌خواستن به زور ببرنش. رها باهاشون درگیر می‌شه و بازوش زخمی شده بود و بعد با کمک دایی یوسف و سیاوش از خونه‌مون بیرون زدیم.
پیشانی‌اش را خاراند و نگاهی به موبایلش انداخت. پیامی برایش آمده بود. خطاب به یونس گفت:
- می‌بخشید دایی.
هیوا پیام را نگاه کرد و بعد موبایلش را روی میز عسلی قرار داد و گفت:
- دایی یوسف ما رو تو اون وضع و حال که دید فکرای خوبی درموردمون نکرد؛ البته منم مقصر بودم و به این فکرای بدشون دامن زدم.
یونس بعد از شنیدن حرف‌هایش سری تکان داد و گفت:
- در مورد خانواده‌ی رها بگو، اونم فرزند طلاقه؟
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- نه؛ اما خانواده‌ش بعد یه اتفاق از هم متلاشی شد.
- چه اتفاقی؟
هیوا سر بلند کرد و گفت:
- قول می‌دید بین خودمون بمونه؟ رها نمی‌خواد کسی بدونه؛ اما نمی‌دونم باید چطوری کمکش کنم، دیگه دلداریام جواب نمی‌ده.
اشکی از چشمش سر خورد که سریع آن را گرفت و گفت:
- دایی یوسف حرف بدی زد، منِ خرم نفهمیدم و برای رها تکرارش کردم؛ یعنی نمی‌خواستم بگم از دهنم پرید، از وقتی اون حرف رو شنیده یه دقیقه هم آروم نمی‌شه. الان هم می‌دونم تو خونه نشسته، داره گریه می‌کنه.
و باز اشکش را گرفت و بغضش را خورد. یونس ناراحت گفت:
- یوسف چی گفته؟
- نمی‌خوام یه طوری بشه که چُغلیش رو بکنم یا شما دعواش کنید.
یونس با اطمینان گفت:
- هیواجان همه‌ی این حرف‌هایی که به من می‌زنی رو یه کلمه‌‌‌ش هم به کسی نمی‌گم. چه اتفاقی برای رها افتاده که می‌گی خانواده‌شون رو متلاشی کرده؟ یوسف چی گفته که اشک چشم اون دختر خشک نمی شه؟
هیوا لیوان آب روی میز را برداشت و همه‌ی آن را نوشید و بعد گفت:
- ماجرا مربوط به زمانیه که رها سیزده سالش بوده. رها و غزاله تقریباً همسن و سال، هم بازی و دوست همدیگه بودن. اکثر موقع‌ها هم یا غزاله می‌رفته خونه‌ی خاله‌ش برای بازی یا رها می‌رفته خونه‌ی اونا. برادر بزرگ غزاله، رامین اون موقع یه مرد سی و سه ساله بوده که ازدواج کرده بود و یه دختر بچه‌ی دو ساله داشته. یه روز که می‌رفته خونه تو کوچه رها رو می‌بینه و به دروغ می‌گه غزاله باهات کار داره و رها هم از سر سادگیش سوار ماشینش می‌شه؛ اما به جای اینکه رها رو ببره خونه‌ی مادرش اینا به بهانه‌ی اینکه باید از مغازه‌ش چیزی برداره، رها رو با خودش به مغازه‌ش می‌بره و بعدم که... .
یونس عصبی با دو دستش چنگی به موهایش زد و گفت:
- کافیه هیوا، کافیه، وای، وای!
هیوا اشک روی صورتش دوید و گفت:
- رها تو اون ماجرا آسیب بدی می‌بینه و تا یه مدت با کسی حرف نمی‌زده، بعدم که زبون باز می‌کنه و می‌گه کار کی بوده، بین دوتا خونواده دعوا بالا می‌گیره و پدر رها به قصد کشت رامین رو می‌زنه؛ اما پدر رامین به دفاع از پسرش در میاد. پدر رها تهدید می‌کنه که مقابله به مثل می‌کنه؛ حتی یه بار خواهر بزرگتر غزاله رو می‌دزده؛ اما پلیسا می‌گیرنش و کار پدرش به زندان می‌کشه. رامین هم محاکمه می‌شه و اونم زندانی می‌شه. با رضایت مقابله به مثل این دوتا پرونده مختومه می‌شه. پدر رها خانواده‌ش رو برمی‌داره و برای همیشه به اهواز میرن؛ ولی بعد از اون خانواده‌ش رو رها می‌کنه. رها تعریف می‌کنه و می‌گه بابام دیگه هیچ وقت نگام نکرد. مادرش بعد از چندتا سکته فوت می‌کنه. برادرش هم به یه سنی که می‌رسه، ازدواج می کنه و میره دنبال زندگیش. باباهه هم میره دبی با یه زن دیگه ازدواج می‌کنه و رها با یه روح زخمی و با یه دنیا درد تنها می‌مونه. اوایل به عنوان خدمه تو هتل‌ کار می‌کرد، با هم که رفیق شدیم تو‌ آشپزخونه پیش خودم آوردمش و بعد با هم همخونه شدیم.
اشک صورت یونس را هم خیس کرده بود. یونس از جا برخاست و به سمت میز کارش رفت. بسته‌ی سیگار برگش را برداشت و آن را روشن کرد. مدت نسبتاً طولانی‌ای رو به پنجره ایستاده بود و در سکوت به حیاط زیبای خانه‌اش نگاه می‌کرد. بعد از مدتی به سمت هیوا چرخید و گفت:
- یوسف چی گفته؟
هیوا سر‌به‌زیر انداخت و گفت:
- رها به دایی علاقه‌مند شده بود، می‌گفت اولین باری که دایی یوسف رو دیده؛ وقتی بوده که برای دیدن غزاله به تهران اومده بود. اون موقع که غزاله تو بیمارستان بستری بود، اونجا یه بار دایی یوسف رو دیده بود و بهش علاقه‌مند شده؛ اما چون نامزد دخترخاله‌ش بود، فراموشش کرد. بعد از این همه مدت دوباره دایی رو دید؛ اما دایی یوسف گفت من برای زندگیم قاعده و قانون دارم؛ گفت می‌خوام زنی که برای زندگیم انتخاب می‌کنم، پاک و دست نخورده باشه.
یونس با حرص زهرخندی به ل*ب زد و گفت:
- مرده‌شور ترکیبش رو ببرن با این قاعده و قانونش.
ضربه‌ای به در خورد. یونس به تندی گفت:
- بفرمایین.
در اتاق توسط یوسف باز شد و وارد اتاق شد و گفت:
- داداش من دارم، می رم. کاری واسه‌م پیش اومده، خواستم خداحافظی کنم.
یونس؛ اما خیلی جدی گفت:
- می‌ری، می‌شینی توی پذیرایی و تا وقتی من نگفتم، هیچ قبرستونی نمی‌ری.
یوسف جا خورده از این رفتار برادرش نگاهی به هیوا و بعد به یونس انداخت و گفت:
- برای چی انقدر عصبانی هستید؟ اشتباهی کردم که ناراحتتون کرده؟
- تو همه‌ی زندگیت اشتباهه، کدومش رو واسه‌ت بگم؟
یوسف جلوتر آمد، دستانش را در جیب‌هایش برد و گفت:
- اون چیزی که الان شما رو عصبانی کرده.
یونس عصبانیتش را خورد و از او رو برگرداند و گفت:
- هر کجا می‌خوای، می تونی بری. خداحافظ.
- داداش، اگه دارید در مورد من صحبت می‌کنید و حکم می‌دید، بهتره مجرمم تو جلسه حضور داشته باشه؛ شاید حرفی برای دفاع از خودم داشته باشم.
هیوا سر ‌به ‌زیر داشت و به یوسف نگاه نمی‌کرد، یونس پُک دیگری به سیگارش زد و گفت:
- فعلا حالم خوب نیست یوسف؛ شاید بعداً با هم حرف زدیم.
یوسف سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از رفتنش، هیوا با خواهش گفت:
- دایی تو رو خدا به دایی یوسف هیچی نگید. رها بفهمه من ماجرای زندگیش رو واسه شما گفتم، دیگه حتی باهام حرف نمی‌زنه. من فقط می‌خوام راهنماییم کنید که چیکار کنم تا حالش بهتر بشه.
یونس سیگارش را داخل زیر سیگاری‌ای که روی میزش بود، خاموش کرد و دوباره مقابل هیوا نشست.
- خیلی ناراحت شدم؛ اصلاً واسه‌م غیر قابل باوره.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- بدتر از اون اینکه بعد از اون اتفاق پدر و برادرش طردش کردن، رها فقط مادرش رو داشت که می‌تونست باهاش درد و دل کنه؛ اما اون بنده‌ی خدا هم از غصه چندبار سکته کرد و فوت شد. رها هنوز نتونسته اون موضوع رو برای خودش حل کنه، بعضی شب‌ها تو خواب گریه می‌کنه؛ اما بازم سعی می‌کنه، دختر قوی‌ای باشه.
یونس نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌تونی راضیش کنی و ببریش پیش روانشناس؟
- سعی خودم رو می‌کنم.
- یه نفر رو می‌شناسم که خیلی تو کارش وارده، یه خانم روانشناس. فکر می‌کنم رها بتونه باهاش راحت باشه.
و از خشم دستش را مشت کرد و گفت:
- همیشه از اون رامین عو*ضی متنفر بودم، مردک آشغال!
- دایی یوسف وقتی فهمید رها دختر خاله‌ی غزاله‌ست، نمی‌دونم برای چی؛ اما به رامین زنگ زده بود و این موضوع رو بهش گفته بود که رها با من اومده تهران. حالا رامین معلوم نیست چی به دایی یوسف گفته که خیلی ذهنیتش رو نسبت به رها مسموم کرده بود. چرا دایی یوسف اینقدر متعصبه؟
یونس لبخند تلخی به لبش نشست و گفت:
- یوسف یه کمی شبیه آقاجونه. آقاجون مسن‌تر که شده بود، متعصب‌تر هم شده بود. یوسف هم این اخلاق‌ها رو از پدرمون یاد گرفت. یوسف و سیامک هم‌بازی بودن، سه.چهار ساله که بودن، یوسف هم مثل سیامک به من می‌گفت بابا! آقاجون هم وقتی می‌شنید از کوره در می‌رفت و بچه رو دعوا می‌کرد، هر چقدر می‌گفتم بچه‌ست، نمی‌فهمه، قبول نمی‌کرد. اعتقادات خاص خودش رو داشت. حتی یه مدت قدغن کرده بود که ما خونه‌شون بریم تا از سر یوسف این حرف بیفته. از کار بازنشست شده بود و خونه رو برای یوسف پادگانش کرده بود و عینهو یه سرباز باهاش رفتار می‌کرد. همش حرفش این بود، زنی که آرایش می‌کنه، بده؛ زنی که ناخنش رو بلند بذاره، بده؛ زنی که طلاق بگیره، بده؛ زنی که جواب شوهرش رو بِده، بَده؛ زنی که بلند بخنده، بده و یه عالمه حرف دیگه. یوسف دانشگاه که رفت، اخلاقش بهتر شد. یه مدتی هم برای اینکه از دست این تعصبات، خودش رو خلاص کنه؛ یه کارهای می‌کرد که در شأن خانواده نبود؛ ولی باز سر عقل اومد. این سر عقل اومدنش هم برای این بود که نتونست تعصباتش رو کنار بذاره.
هیوا با زهرخندی به میزعسلی خیره ماند؛ اما یونس لبخندی مهمان لبش شد و گفت:
- ولی من امیدوارم، تنها چیزی که می‌تونه یوسف رو از دست این تعصبات کورکورانه‌ش نجات بده، عشقه!
هیوا متعجب نگاهش کرد و یونس گفت:
- نمی‌بینی مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زنه؟ برای همینه. باهات شرط می‌بندم که به غلط کردن، میفته و خودش میره سراغ رها.
- نه، نه دایی! رها دیگه نمی‌خواد ببینتش.
یونس باز دستانش را روی شکمش قلاب کرد و گفت:
- قصه‌ی تلخی از سرش گذرونده، شماره‌‌ای از پدرش داری؟
- نه؛ ولی شماره‌ی برادرش رو دارم.
- اول ببرش پیش این روانشناس، خودم باهاش صحبت می‌کنم و بعد شماره‌ش رو واسه‌ت می‌فرستم.
هیوا لبخند مهربانی به یونس تحویل داد و گفت:
- ممنون دایی.
- همه چیز درست می‌شه. هم حال رها خوب می‌شه و هم حال این دایی یوسف دیوونه‌ت. پاشو بریم پیش بقیه.
هردو با هم اتاق را ترک کردند. تا وارد جمع شدند، سیاوش گفت:
- بابا حسابی نصیحتش کردید که احترام من رو نگه داره؟
هیوا تا نشست، گفت:
- آره، تموم نقطه ضعف‌هات رو دیگه می‌دونم، کافیه اراده کنم تا پودر بشی.
با این جواب همه خندیدن و سیاوش گفت:
- هه هه! من هیچ نقطه ضعفی ندارم.
هیوا با زیرکی گفت:
- حتی اون دوتا موتور قشنگا؟
سیاوش شاکی گفت:
- هیوا! در مورد اون دوتا حتی اشتباهی هم فکر نکن؛ وگرنه موهات رو از ته می‌تراشم.
سیامک در جوابش گفت:
- جرأتش رو داری؟
با این حرف باز همه خندیدن. شیدا گفت:
- هیوا اگه من رو پوست بکنی؛ شاید سیاوش واکنشی نشون نده؛ ولی به اینکه روی موتوراش حتی خط بندازی هم فکر نکن.
سیاوش هم عادی گفت:
- بله، شیدا راست می‌گه.
شیدا عصبانی داد زد:
- سیاوش! خیلی عو*ضی هستی.
باز خنده‌ی جمع بلند شد، سیاوش با ترس ساختگی‌ای پاهایش را روی مبل جمع کرد و با مظلومیت گفت:
- بابا می‌خواد من رو بخوره.
شیدا با حرص گفت:
- خیلی بی‌شعوری سیاوش!
و با حالت قهر به آشپزخانه رفت، بقیه فقط می‌خندیدند. یونس با خنده و حرکت دست آرام به سیاوش گفت:
- خاک بر سرت کنن با این زن گرفتنت.
- بابا؟
- بابا و زهرمار.
سیامک صدایش را بالا برد و گفت:
- زن داداش؟ زن داداش بیا ببین چطوری پدرشوهرت داره ازت طرفداری می‌کنه.
یونس به سیامک چشم غره‌ رفت. شیدا از آشپزخانه بیرون آمد و متعجب گفت:
- باور نمی‌کنم.
یونس با حفظ ظاهر به سیاوش گفت:
- خیلی بی‌ادبی پسر، آدم با زنش اینطور حرف می‌زنه؟
شیدا با ذوق گفت:
- آقاجون باورم نمی‌شه!
یونس باز گفت:
- منم باورم نمی‌شد که پسرم تا این حد احمق باشه؛ واقعاً واسه خودم متاسفم، این پسر منه؟
سیاوش با ناله گفت:
- بابا؟
- بابا و زهرمار، این همه دختر خوب تو فامیل داشتیم، رفتی این رو گرفتی؟ نه، نه! اشتباه شد، این رو نمی‌خواستم بگم.
شیدا باز دلخور به آشپزخانه برگشت و مریم با نگاه سرزنشگری که به یونس داشت، از جا برخاست و به دنبال شیدا رفت.
یونس باز دستانش را روی شکمش به هم قلاب کرد و گفت:
- همش به خاطر شما دو تا تنِ‌لش، من باید با همسرم بحثم بشه. شیطونه می‌گه، دُمتون رو بگیرم و از خونه بیرون بندازمتون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین