• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
رها اشک‌هایش را گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- خواهر دوستم بیماری سرطان خون داره.
پیرزن دلسوزانه آهی کشید و گفت:
- خوب می‌شه به لطف خدا.
پیرزن خوش صحبت و مهربانی بود و دنبال گوشی می‌گشت برای درد و دل کردن. رها هم دلش را به او سپرده بود و مونس درد و دل‌هایش شده بود. پیرزن همینطور که حرف می‌زد کیسه‌ی پر میوه را از کیفش بیرون کشید و ضمن حرف زدن میوه پوست می‌گرفت و به دست رها می‌داد. در حال و هوای صحبت‌های پیرزن بود که موبایلش زنگ خورد. شماره‌ی بود که به نام آقا پیمان ذخیره کرده بود. از پیرزن خداحافظی کرد تا هم به تلفنش جواب بدهد هم اینکه خود را به بخش برساند. حدس میزد که عمل نمونه برداری باید تمام شده باشد. همینطور که به سمت داخل می‌رفت تماسش را جواب داد. وقتی به بخش رسید که تماس تلفنیش هم تمام شده بود. سرکی داخل اتاق هیوا کشید. او را از به اتاقش آورده بودند. یوسف و جیران و خانم بزرگ توی اتاق بودند. اما با بودن یوسف نمی‌خواست وارد اتاق شود.
به سمت صندلی‌های کنار کریدور رفت و نشست. نگاهش میخ سرامیک‌های کف بود که با صدای پرستاری به خودش آمد:
- خانم شما همراه کدوم بیمار هستید؟
سر بلند کرد و اسم هیوا را که برد، پرستار با اخمی گفت:
- این بیمار چندتا همراه داره؟ الان سه نفر توی اتاق هستن شما هم چهارمی. حالا چون از اقوام دکتر یاوری هستن قوانین ندید می‌گیرن.
رها جنگی از سرجایش برخاست و گفت:
- من هیچ نسبتی با دکتر یاوری ندارم. اون سه نفر دیگه هم نمی‌مونن، مطمئن باشید میرن.
پرستار با نیشخندی زیر ل*ب حرفی زد و رفت. رها به اندازه‌ی کافی عصبانی و ناراحت بود. بعد از رفتنش دوباره روی همان صندلی نشست. یوسف از اتاق خارج شد و با دیدن او ایستاد. رها نیم نگاهی به او انداخت و دوباره نگاهش را به موبایلش داد. یوسف کمی این پا و آن پا کرد تا وقتی به سمتش آمد و با یک صندلی فاصله در کنارش نشست. به هم ریخته و مستاصل بود. باید حرفی می‌زد. او بود که اشتباه کرده بود اما غرورش در مقابل این دختر کوتاه آمدنی نبود. اینطور نبود اما خودش هم نمی‌دانست چرا با رهای که دلش برایش رفته بود سر جنگ داشت.
حرفش را کمی مزه مزه کرد و بعد آرام گفت:
- من...من منظورم این نبود که شما دختر بدی هستید. اما خب اون ظاهر و قیافه ممکن بود...
رها اجازه نداد حرفش تمام شود. برخاست و وارد اتاق شد. یوسف از عصبانیت دستانش را مشت کرد. نفس‌هایش را با حرص دم و بازدم می‌شد. این رفتار رها و کم محلی هم او را عصبی‌تر و البته ناراحت کرده بود و هم به او فهماند که این بار به سادگی بخشیده نخواهد شد.
رها تا وارد اتاق شد خانم بزرگ با دیدنش گفت:
- رها جان، چه خوب شد اومدی؛ هیوا مدام سراغت رو می‌گرفت.
هیوا کمی عرق کرده بود و درد داشت. نمونه را از استخوان لگنش برداشته بودند و برای همین ک*مر درد شدیدی داشت. با اینکه مسکنی برایش تزریق کرده بودند اما این درد امانش را بریده بود. رها به تختش نزدیک شد و دستش را گرفت. هیوا با ناله و آرام گفت:
- رها خیلی درد دارم.
رها مهربانانه بو*سه‌ای به پیشانی‌اش نشاند و گفت:
- موقت عزیزم، زود خوب می‌شی.
جیران اشک‌های روی صورتش را گرفت و بو*سه‌ی بر دست دیگر هیوا که در دست داشت زد و گفت:
- الهی قربونت برم. من رو ببخش عزیزم.
رها مهربان گفت:
- طوریش نشده که، زود زود خوب می‌شه.
خانم بزرگ و جیران مدتی دیگر پیش هیوا ماندند و بعد خانم بزرگ با یوسف رفت و جیران به پیش آرزو که در بخشی دیگر بستری بود رفت.
***
ساعت از نه شب می‌گذشت. هیوا دردش بهتر شده بود. با رها روی تخت نشسته بودند و مشغول تماشای فیلم سینمایی از تلویزیون اتاقشان بودند. هردو یک قوطی کمپوت در دست داشتند و همینطور که می‌خوردند با هم حرف می‌زدند. هیوا آب کمپوتش را هورت کشید و گفت:
- بهش سفارش کردی یه وقت سوتی نده.
رها با دهان پر سری تکان داد و بعد از قورت دادن کمپوتش گفت:
- آره بابا. چقدر پرسیدی هیوا؟
- دایی یوسف دیگه حرفی نزد.
- نه بابا. دیگه جواب سلامش هم نمی‌دم.
و بغضش را قورت داد و گفت:
- فکر می‌کردم مرد خوش قلبیه. ولی حالا فهمیدم توی سی*نه‌ش یه قلوه‌سنگ داره.
تا هیوا خواست حرفی بزند، ضرباتی به در خورد که رها سریع شالش را که روی گردنش افتاده بود روی سر کشید. در اتاق باز شد و یوسف با سه جعبه پیتزا وارد اتاق شد.
- سلام؛ شام که نخوردید؟
هیوا با لبخند گفت:
- یه درصد فکر کنید شام بیمارستان بخورم.
یوسف جلوتر آمد و گفت:
- آره زنگ زدم پرسیدم، گفتن شام نخوردید. پیتزا گرفتم.
و جعبه‌های پیتزا را روی میز پایین تخت قرار داد و خطاب به رها گفت:
- رها خانوم من می‌خواستم عصری واسه‌تون توضیح بدم که منظورم...
رها اما خطاب به هیوا گفت:
- هیوا من می‌رم بیرون یه کمی باد به کله‌م بخوره.
و با این حرفش، حرف یوسف را برید. این را گفت و از تخت پایین آمد. مشغول پوشیدن کفش‌هایش شد. هیوا نگاهی به یوسف انداخت و خطاب به رها گفت:
- دایی یوسفم زحمت کشیده شام گرفته، بعد از شام با هم می‌ریم بیرون.
اما رها در جوابش گفت:
- گرسنه‌م نیست، می‌رم یه سیگار بکشم.
و همین حرفش باز خون یوسف را به جوش آورد. دستانش که روی میز قرار داشت مشت کرد. اما حرفی نزد. رها که از اتاق بیرون زد. یوسف عصبی نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- چرا این‌قدر مغروره؟
هیوا رک جوابش را داد:
- اونی که مغروره شمایید دایی.
و تاملی کرد و بعد آرام گفت:
- دایی روح رها زخمیه، شما نمک پاشیدی روی زخمش.
چشمان یوسف از این حرفش تیز شد و پرسشگر نگاهش کرد:
- منظورت چیه؟
هیوا نگاهش را به تلویزیون داد و گفت:
- دوست نداره کسی در مورد گذشته‌اش چیزی بدونه.
یوسف به سمتش رفت. چانه‌اش را گرفت و به سمت خودش برگرداند و گفت:
- اما من می‌خوام بدونم.
هیوا دست یوسف را از چانه‌اش کنار زد و پرسید:
- دایی واقعنی دوستش داری؟
یوسف دستانش را در پناه جیب‌هایش برد. جواب این سوال هنوز برای خودش هم روشن نشده بود. اما حقیقت این بود که نسبت به رها حساس شده بود. یک حساسیتی که از سر علاقه بود. بهتر دید حرفش را رک بزند. خیلی به حرف‌های فریبرز فکر کرده بود و آخر نتوانسته بود که قانون‌ها و تعصباتی که سال‌ها در ذهنش ریشه دوانده بود بکند و دور بیندازد. پس می‌خواست رها را بیشتر بشناسد که اگر آن کسی نیست که با قانون او بخواند تا دیر نشده است فراموشش کند.
- ببین هیوا؛ من یه قاعده و قانون‌های واسه زندگیم دارم. غزاله دختر خیلی آرومی بود. نجیب و آروم و پاک و دست نخورده.
حرف‌هایش را با صدای آرام بیان می‌کرد. وقتی حرف می‌زد نگاهش را چشمان هیوا می‌دزدید. هیوا فقط نگاهش می‌کرد. بعد از بیان این کلمات در مورد غزاله، مدتی سکوت کرد و بعد نگاهش را به چشمان سیاه هیوا داد و گفت:
- قبلاً ازدواج کرده؟
هیوا اما فقط نگاهش می‌کرد. فکرش هم نمی‌کرد دایی تحصیلکرده‌اش تا این حد قانون‌های متحجر و قدیمی داشته باشد. هیوا فکر می‌کرد یوسف، مردی است که می‌تواند زندگی زخمی رها را مرهم بگذارد و او را خوشبخت کند. اما حالا همه‌ی تصوراتش باطل شده بود. سکوت هیوا که طولانی شد. یوسف باز گفت:
- ببین هیوا، دروغ نمی‌گم از رها خوشم اومده ولی می‌خوام قبل از اینکه اتفاقی بیفته تکلیف خودم رو بدونم تا بعداً دلی شکسته نشه.
هیوا نگاهش به جعبه‌های پیتزا برگشت خورد و گفت:
- جور دیگه‌ای در موردتون فکر می کردم.
و باز نگاهش را به چشمان یوسف داد و گفت:
- اگر قاعده و قانون زندگیتون اینه فراموشش کنید. اما تو رو خدا دیگه اونجوری باهاش حرف نزنید.
یوسف خودش هم وا خورد و چیزی در درونش فرو ریخت. حس تلخی داشت. دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- برای چی از شوهرش جدا شده؟
هیوا در حالی که از تخت پایین می‌آمد گفت:
- چه فرقی می‌کنه.
دمپایی‌هایش را پوشید و گفت:
- از بابت پیتزاها ممنون؛ اما منم اشتهایی ندارم.
و از اتاق خارج شد. یوسف لبه‌ی تخت وا رفت و خیره ماند به سنگ‌های براق کف اتاق.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
وقتی به اتاق برگشتند از یوسف خبری نبود اما هنوز جعبه‌های پیتزا روی میز بود. هیوا یکی از جعبه‌ها را برداشت و روی تخت نشست.
- ببین رها هر چی فکر می‌کنم می‌بینم شکمم قهر حالیش نیست، پس بهتره بخوریم.
رها مبلش را باز کرد تا به حال تختخواب در آید. کفش‌هایش را از پا کند و دراز کشید. هیوا باز از روی تخت پایین پرید و در کنار رها نشست. یک قاچ از پیتزا را به سمت رها برد و گفت:
- جون هیوا بخور، ظهرم ناهار نخوردی.
رها دستش را پس زد و گفت:
- اگر داییت نگرفته بود می‌خوردم.
هیوا پیتزا را توی جعبه‌اش انداخت و گفت:
- پس منم نمی‌خورم.
- دختر مدیون شکمت نشو. من که می‌دونم تو چقدر گشنته.
هیوا نوچی کرد و با قهر رویش را برگرداند. رها باز سرجایش نشست و گفت:
- چه گیری افتادم. به خدا خانوادگی مشکل دارید.
و یک تکه از پیتزا را برداشت. گازی زد و با دهان پر گفت:
- خب بردار کوفت کن، خوردم.
هیوا هم مشغول خو*ردن شد. با خوشحالی و خنده دوتا از پیتزها را مشترکاً با هم خوردند وقتی سیر شدند. هیوا چراغ اتاق را خاموش کرد و همینطور که به سمت تختش می‌رفت گفت:
- من نمی‌دونم برای چی نگه‌م داشتن. نه آمپولی، نه قرصی، نه سرمی. اَه به اینم می‌گن بستری شدن. خب اگر به کپیدن بود که می‌رفتیم خونه‌مون می‌کپیدیم.
رها پتو را روی سرش کشید و گفت:
- انقدر ور نزن بذار بخوابم.
هردو در سکوت دراز کشیده بودند. که دستگیره در پایین رفت. هیوا آرام گفت:
- رها خودمون بزنیم به خواب.
در اتاق آرام باز شد. هردو مثلاً خوابیده بودند. یوسف آرام تا نزدیکی تخت‌ها پیش آمد. با دیدن جعبه‌های خالی پیتزا لبخندی روی لبش نشست. آرام تخت هیوا را دور زد و نزدیک رها شد. هیوا یک چشمش را باز کرد و داییش را نگاه کرد. یوسف یک شاخه گل و یک برگه روی میز کنار تخت گذاشت و بعد آرام برگشت و از اتاق بیرون رفت. رها با اینکه سرش زیر پتو بود از بوییدن عطر خوش بویی یوسف قلبش به طپش افتاده بود. در اتاق که بسته شد. هیوا آرام گفت:
- رها، رها رفتش.
رها پتو را از روی سرش کنار زد و نفس راحتی کشید. هیوا خودش را به سمت شاخه گل و نامه کشید و گفت:
- فکر کنم برای تو آورده. بذار بخونمش.
و مهتابی کم نور بالای تخت را روشن کرد. اولش با شوق نگاهش به برگه بود اما بعد لبخند روی صورتش جمع شد. رها با اینکه شوق داشت اما سعی می‌کرد خود را بی‌تفاوت نشان بدهد. هیوا نگاهی به رها انداخت و رها گفت:
- چی نوشته؟
و خودش برخاست و کاغذ را از دست هیوا گرفت و نگاهش روی خطوط چرخید.
( رهاخانوم امروز خیلی شما رو ناراحت کردم، زخم زبونم، زخمی به دلتون زد که حتی حاضر نیستید با من حرف بزنید. بابتش معذرت می‌خوام. امیدوارم من رو ببخشید.
شما و هیوا هردوتون مثل خواهرزاده‌های من هستید. این شاخه گل هم به رسم ادب و عذرخواهی از من بپذیرید. دایی یوسف)
رها نمی‌توانست جمله‌ی "شما و هیوا هردوتون مثل خواهرزاده‌های من هستید" را هضم کند. هیوا اما منظور دایی‌اش را فهمیده بود. این جمله چه معنی می‌توانست داشته باشد جز اینکه غیر مستقیم به رها بفهماند اگر دلبستگی به او دارد فراموش کند. رها بغضش را خورد و با خنده‌ی تلخ گفت:
- نمردم و بالاخره منم صاحب یه دایی جوون و خوش‌تیپ شدم.
کاغذ را توی مشتش مچاله کرد و به سمت سطل زباله رفت. هیوا دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و ماتم زده رها را نگاه می‌کرد. رها به سمت تخت مبلی‌اش برگشت. دراز کشید و پتو را روی سرش کشید. در ذهن و قلبش غوغایی بر پا بود که فقط خودش می‌توانست آن غوغا را آرام کند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
ساعت ده بود که هیوا را مرخص کردند و می‌توانست به خانه برود. مادرش جیران آمده بود تا کارهای ترخیصش را انجام دهد اما قرار بود برای بردنشان به خانه سیامک و خانم بزرگ بیایند. هیوا حاضر لبه‌ی تخت نشسته بود و همین‌طور که به تاب دادن پاهایش نگاه می‌کرد فکرش درگیر رها بود. جیران و رها هم مشغول صحبت با هم بودند. موضوع صحبتشان بیماری آرزو و درمانش بود. با ورود خانم بزرگ و سیامک حرفشان تمام شد. سیامک این بار با تیپ و ظاهر بهتری آمده بود. خانم بزرگ؛ هیوا را بوسید و به سمت رها رفت. بعد از خوش و بشی با دخترها خطاب به جیران گفت:
- آرزو چطوره؟
- خوبه، فردا عمل پیوند انجام می‌شه خیلی نگرانم مادرجون.
- توکل کن به خدا، درست می‌شه.
سیامک نزدیک جیران شد و بو*سه‌ی به گونه‌اش نشاند و گفت:
- بیشتر از هر چیزی امید و انرژی مثبت کارسازه عمه جان. سعی کنید روحیه‌ی خوبی داشته باشید.
جیران با لبخند گفت:
- الهی قربونت برم، چشم عزیزم. ممنون که زحمت کشیدی اومدی.
- خواهش می‌کنم. کاری نکردم.
و بعد خطاب به هیوا که حسابی توی فکر بود گفت:
- دختر عمه بقیه فکرات رو بذار واسه تو خونه.
هیوا سر بلند کرد و نگاهش را به او داد، سیامک هم اگر کمی رو پیدا می‌کرد به اندازه‌ی سیاوش لودگی داشت. اما نمی‌دانست چرا حوصله‌ی جواب دادن به لودگی‌های او را نداشت.
از تخت آرام پایین آمد؛ چون هنوز جای که نمونه برداری را انجام داده بودند درد داشت. رها نزدیکش شد و گفت:
- می‌تونی راه بری؟
هیوا با خنده گفت:
- آره بابا چلاق که نشدم.
جیران تا حیاط همراهیشان کرد و بعد با اصرار مادرش پیش آرزو برگشت. ماشین سیامک به زیبایی و گران قیمتی ماشین یوسف نبود اما اتومبیل زیبا و به روزی بود. در طول مسیر همه ساکت بودند. سیامک از آینه نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- دختر عمه یه سوالی می‌تونم بپرسم؟
نگاه هیوا به سمت سیامک برگشت و گفت:
- بله.
- چی شد که رفتید سراغ آشپزی؟ اونم به صورت حرفه‌ای؟
هیوا نیم‌نگاهی به رها انداخت و جوابش را داد:
- علاقه داشتم، چندسال به صورت تجربی کار کردم و بعد به صورت تخصصی پیش چندتا استاد درسش رو خوندم.
خانم بزرگ کمی به سمت عقب چرخید و گفت:
- راستی هیوا به پیشنهاد سیامک فکر کردی؟
هیوا مغزش هنگ کرده بود. به قدری فکرش درگیر موضوع رها و آمار درآوردن شیدا شده بود که فراموش کرده بود برای همین گیج گفت:
- پیشنهاد؟ کدوم پیشنهاد؟
سیامک از داخل آینه به رویش لبخند زد و گفت:
- همون رستوران دیگه.
هیوا آهانی گفت و نگاهش را به بیرون داد. حالا که دایی یوسف آن حرف‌ها را زده بود نمی‌خواست دیگر حتی در مورد کار کردن در شرکتش هم حرفی بزند. از طرفی با آن شرایط نمی‌دانست رها مایل به ماندن هست یا نه؟ اما از طرفی دیگر خودش هم دلش درگیر شده بود. درگیر مردی که مراسم عروسیش نزدیک بود. آن هم با زنی که برایش نقشه‌های شومی کشیده بود. نمی‌دانست می‌تواند دل سیاوش را به دست بیاورد یا نه؟ می‌ترسید از اینکه سیاوش هم مثل یوسف فکر کند. می‌ترسید از اینکه قاعده و قانون‌های سیاوش هم مثل یوسف باشد. به فکر رفته بود که رها دست روی دستش گذاشت و صدایش زد:
- هیوا.
نگاهش به سمت رها برگشت و رها آرام گفت:
- دارن با شما حرف می‌زنن؟
نگاه هیوا متوجه سیامک شد و گفت:
- ببخشید نشنیدم.
سیامک با لبخند گفت:
- اشکال ندارم. عمو یوسف گفت از دوتا رستوران توی دبی پیشنهاد کار دارید؟
- بله، اما هنوز تصمیمی برای رفتن نگرفتم.
خانم بزرگ باز گفت:
- دخترم شاید توی شروع کارت درآمد اینجا به اندازه‌ی رستوران دبی نباشه اما وقتی جا بیفتید مطمئناً درآمد خوبی بهتون میده.
هیوا باز کمی فکر کرد و گفت:
- شما خیلی عجله دارید؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- نه، فقط می‌خواستم اگر قطعیه همکاریمون دنبال کاراش رو بگیرم.
- من برای اینکه جواب قطعی به شما بدم به دو هفته وقت احتیاج دارم.
سیامک نیم نگاهی به خانم بزرگ انداخت و گفت:
- باشه.
رها گوشی‌اش را نگاه کرد و آرام چیزی را به هیوا گفت و بعد خطاب به سیامک گفت:
- می‌بخشید آقا سیامک، می‌شه همینجاها نگه دارید من یه کاری دارم که باید برم انجام بدم.
سیامک چشمی گفت و در حاشیه‌ی خیابان توقف کرد. رها خداحافظی کرد و خواست پیاده شود که هیوا هم خداحافظی کرد و از سویی دیگر پیاده شد. رها شاکی به سمتش رفت و گفت:
- تو کجا میای؟
- منم می‌خوام بیام.
خانم بزرگ هم پیاده شد و گفت:
- هیوا دخترم تو باید استراحت کنی.
رها در ماشین را باز کرد و به زور هیوا را توی ماشین نشاند و خیلی زود از خیابان گذشت. اولین تاکسی که توقف کرد سوار شد. آدرسی را به راننده داد و خواست سریعاً او را به آنجا برساند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مقابل کافی‌شاپی از تاکسی پیاده شد. وارد کافی‌شاپ که شد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهش داخل کافی شاپ چرخاند. پسر جوانی که شاید بیست و دو ساله بود برایش دستی تکان داد. نزدیکش که شد جوان به احترامش برخاست و گفت:
- سلام خانوم، خوب هستین؟
رها جوابش را داد و هردو نشستند. آن جوان پیمان بود، جوانی قد بلند که هی*کل ورزیده و متناسبی داشت. روی میز یک کلاه کاسکت هم بود. تا رها نشست عکسی را روی گوشی‌اش باز کرد و به سمت رها گرفت و گفت:
- امروز فقط تونستم این عکسا رو شکار کنم. بعد از اینکه از نامزدش جدا شد رفت به یه پاساژ، اونجا مدتی چرخید انگاری با یه نفر قرار داشت. یه بیست دقیقه‌ی بعد این پسره اومد. با هم چرخی زدن و بعد با هم رفتن به یه آپارتمانی طرفای الهیه. آدرسش هم واسه‌تون می‌فرستم. دنبال سرشون رفتم داخل. از روی شماره آسانسور فهمیدم رفتن طبقه‌ی هشتم. توی هر طبقه چهارتا واحد اما کدوم واحد نمی‌دونم.
رها گوشیش را به او برگرداند و گفت:
- همه‌ی این عکسا رو توی واتس آپ واسه م بفرست در ضمن، می‌خوام ته و توی این پسره هم دربیاری. در ضمن گفتی یه رفیقی داری می‌تونه یه شنود واسه‌مون بسازه. بهش بگو دست به کار بشه. هزینه‌ش هم مهم نیست.
پیمان با لبخند سری تکان داد و گفت:
- چشم خانم. عمو بامداد گفته این دختره برای ثروت بهترین رفیقش دام پهن کرده.
رها ابروی در هم کشید و گفت:
- عجب، چه زود سیاوش شد بهترین رفیق عموبامداد.
پیمان برای رسیدن به کارش زود خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش رها قهوه‌ای تلخ سفارش داد و باز نگاهش خیره ماند به میز. حرف‌های یوسف درون آن کاغذ روحش را بدجور آزار داده بود اما خودش هم از ابتدا می‌دانست این دل بستن سرانجامی نخواهد داشت. یوسف چه کار کرد که او گمان کرد می‌تواند عاشقش باشد. دست زیر چانه زده بود و نگاهش میخ میز بود که گارسون فنجان قهوه را مقابلش گذاشت. از عالم خیال یوسف کنده شد و تشکر کرد. جرعه‌ای از قهوه را که نوشید از تلخی زیادش چهره در هم کشید. از طعم تلخ همیشه بیزار بود اما خودش هم نفهمیده بود که چرا قهوه سفارش داده است. چند قاشق شکر به قهوه‌اش اضافه کرد اما باز افاقه نکرد. تلخ‌خندی روی لبش نشست و با خودش گفت:
- خوش خیالی رها، این قهوه هم مثل زندگیت می‌مونه با هیچی شیرین نمی‌شه، چون ذاتش تلخ.
قهوه را نخورده پس زد و از سر میز برخاست. هزینه‌ی قهوه‌اش را پرداخت کرد و از کافی‌شاپ بیرون زد. جای برای رفتن نداشت. بی‌هدف در خیابان قدم می‌زد و مغازه‌ها را نگاه می‌کرد که به مغازه‌ی پوشاک فروشی مردانه رسید. با دیدن کت و شلواری زیبا و گران قیمت لبخندی به لبش نشست، بیشتر از هر چیزی کراوات آن مانکن توجه‌اش را جلب کرده بود. وارد مغازه شد. هنوز نگاهش دور بود که جوانکی نزدیکش شد و خوش آمد گفت و خواست تا راهنماییش کند گیج و گنگ گفت:
- می‌تونم کراواتاتون رو ببینم؟
جوانک با گفتن حتماً او را به سمتی دیگر که دنیای از کراوات‌ها در طرح و نقش و مدل و سایزهای مختلف بود راهنمایی کرد. از دیدن آن همه طرح و نقش گیج شده بود. اما او همیشه خوش سلیقه بود و بهترینش را انتخاب می‌کرد بعد از انتخابش فروشنده با تحسین گفت:
- براوو بهترین رو انتخاب کردید.
رها بی‌توجه به این خوش‌زبانی فروشنده قیمتش را پرسید. برای یک کراوات قیمت سنگینی بود. اما خب او هم چیز ارزان و کمی نمی‌خواست. قصد خرید نداشت اما حالا که قرار بود از خانه‌ی خانم‌بزرگ برود می‌خواست به جبران لباس‌های که یوسف در اهواز برایش خریده بود او هم هدیه‌ی به او بدهد. اما بیشتر از هر چیزی این هدیه دلی بود. می‌خواست حداقل به مردی که اجازه نداد عاشقش باشد هدیه داده باشد. کراوات را با جعبه‌ی زیبا و پاکت کادویی گرفت و از مغازه بیرون آمد.
کار دیگری نداشت برای همین تاکسی دربستی گرفت و راهی خانه‌ی خانم بزرگ شد. تاکسی که مقابل خانه متوقف شد او یوسف را دیده بود که در کنار ماشین دیگری مشغول صحبت با مردی بود. مردی که برای او آشنا بود. با دیدن آن مرد بود که عرق سرد به پیشانی‌اش نشست و خشکش زد. راننده کمی به سمت عقب چرخید و گفت:
- خانم رسیدیم دیگه.
رها اسکناسی به سمت راننده گرفت و دستان لرزانش به سمت دستگیره رفت. ضربان قلبش بالا رفته بود. چون یوسف و آن مرد هم او را دیده بودند. از ماشین که پیاده شد. هجمه‌ی از خاطرات گذشته به ذهنش هجوم آورد. صدای جیغ و گریه‌های دختر بچه‌ی درون سرش اکو شد. سرش به دوران افتاد. دستش را به در ماشین گرفت. آن مرد به همراه یوسف چند قدمی به سوی تاکسی آمدند و آن مرد با لبخندی گفت:
- سلام دخترخاله.
رها با چشمانی یخ زده نگاهش کرد و صدای دیگری درون گوشش پیچید " دختر خاله این فقط یه بازیه"
رنگش به وضوح پریده بود و همین یوسف را نگران کرد که به سمتش به راه افتاد و گفت:
- رها خانوم.
نگاهش به سمت یوسف برگشت اما چشمانش تار شد و کنار تاکسی نقش زمین شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
روی تخت خودش توی اتاقی که در این مدت مشترکاً با هیوا داشت دراز کشیده بود. یوسف هم نزدیکش روی صندلی نشسته بود و فشارش را می‌گرفت. هیوا رو به رویشان لبه‌ی تخت نشسته بود. آرنج‌هایش را به زانوهایش تکیه داده بود و نگران به رها چشم دوخته بود که به هوش بود اما چشمانش را بسته بود. خانم بزرگ هم عقب‌تر ایستاده بود و نگران نگاهشان می‌کرد.
یوسف فهمیده بود این تغییر حالت و افت شدید فشار به صورت ناگهانی به خاطر شوک ناگهانی بود که به او دست داده بود. اما نمی‌دانست چرا رها با دیدن پسر خاله‌اش دچار این وضعیت شده بود. با اینکه با خود قول و قرار گذاشته بود که این دختر را فراموش کند اما وقتی رها نقش زمین شد دل او هم از جا کنده شد. به رامین اجازه نداد که او را به داخل بیاورد و خودش این کار را کرد. وقتی بازوبند فشار را از دستش باز کرد. خانم بزرگ گفت:
- چطوره یوسف؟
باید جوابی به مادرش می‌داد. نگاهش به سمت او برگشت و گفت:
- به خاطر ضعف فشارش افتاده، طوریش نیست. می‌شه یه لیوان آب میوه واسه ش بیارید.
خانم بزرگ چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. بعد از رفتنش یوسف دوباره نگاهش را به رها داد. این زمین خوردنش و برخورد سرش با در ماشین باعث شده بود خراشی روی پیشانی‌اش بیفتد. چسب زخمی برداشت و آن را به زخم پیشانی اش زد و بعد صدایش زد:
- رها خانوم.
رها آرام چشم باز کرد. از این همه نزدیکی یوسف به خودش قلبش بی‌قرار شده بود و از طرفی از اینکه جلوی او وا داده بود و از رامین ترسیده بود دلخور بود. می‌ترسید از این‌که یوسف رازش را بفهمد.
رها شرمگین نگاهش را دزدید و گفت:
- ممنونم، حالم خوبه.
یوسف از کنار تخت برخاست. او هم می‌ترسید از این همه نزدیکی و ضربان قلبی که بالا رفته بود. از آن‌ها فاصله گرفت اما از اتاق بیرون نرفت. هیوا برخاست و در کنار رها لبه‌ی تختش نشست و آرام گفت:
- خوبی رها؟
رها با پلک زدن جوابش را داد. هیوا سرش را جلو برد و حرف‌های خصوصیشان را نجوا گونه با هم گفتند. هیوا نگاهش به سمت یوسف که نزدیک در ایستاده بود و دستانش را در جیب‌هایش برده بود و فقط آن‌ها را نگاه می‌کرد چشم دوخت. ناراحت بود و توی فکر. هیوا او را خطاب قرار داد و از افکارش بیرونش کشید:
- دایی.
توجه‌اش به سوی هیوا کشیده شد و هیوا باز گفت:
- می‌شه تنهامون بذاری.
یوسف بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد و در را بست. بعد از رفتنش اشک روی صورت رها سر خورد و گفت:
- من می‌دونم از عمد گفته رامین بیاد اینجا، فکر نمی‌کردم تا این حد نامرد باشه.
هیوا اشک‌هایش را گرفت و گفت:
- شاید اینطور نباشه، شاید خودش اومده باشه.
- اصلاً به چه حقی باید زنگ بزنه به اون در مورد من سوال کنه. به اون چه مربوط که در مورد من پرس و جو می‌کنه. کاش روز اول لال شده بودم و نگفته بودم دختر خاله‌ی غزاله هستم.
هیوا دوباره اشک‌هایش را پاک کرد خواست حرفی بزند که در اتاق باز شد. خانم بزرگ با لیوان بزرگ آب میوه‌ی که در دست داشت وارد اتاق شد و گفت:
- الهی قربونت برم، آخه چرا چیزی نمی‌خوری که اینجوری ضعف کنی.
و روی صندلی نشست و گفت:
- پاشو عزیزم، پاشو یه کمی از این آب سیب رو بخور جون بگیری.
هیوا لیوان آب میوه را از دست مادربزرگش گرفت و رها را مجبور کرد تا بنشیند. رها کمی از آب میوه را خورد و لیوان را پس زد. خانم بزرگ با دلخوری گفت:
- بخور جون بگیری. داشتم با واسه هیوا معجون درست می‌کردم. الان می رم واسه هردوتون میارم.
***
سیامک و رامین توی پذیرایی مشغول صحبت بودند. یوسف هم به جمعشان اضافه شد و تا نشست رامین گفت:
- حالش چطوره؟
یوسف نگاهش را به رامین داد، نمی دانست رامین نگاهش زهرخند و تمسخر داشت یا او این‌گونه فکر می کرد.
- خوبه، فشارش افتاده بود.
رامین با لبخند پر معنی گفت:
- باورت می‌شه دوازده سیزده ساله که ندیدمش. اگر شبیه غزاله نبود اصلاً نمی‌شناختمش.
یوسف مکثی کرد و بعد گفت:
- اما انگاری اون تا تو رو دید شناختت؟
این لبخند آزار دهنده از ل*ب رامین دور نمی‌شد و همین داشت یوسف را آزار می‌داد.
- خب دیگه هر چی نباشه فامیلیم.
هیچ وقت آنطور که باید نتوانست با رامین رفاقتی داشته باشد حتی آن زمان که غزاله زنده بود. اگر هم با او را*بطه‌ی دوستانه‌ای داشت به خاطر غزاله بود و حالا سرزده آمدنش آن هم بعد از شش سال به بهانه‌ی دیدنش و احوالپرسی دروغ بود و به خوبی می‌دانست به خاطر رها آمده است. اما دلیلش را نمی‌دانست. یک مرد چهل و شش ساله‌ی متاهل چرا به هوای دیدن دختر خاله‌اش به آنجا آمده بود. کمی هم خودش را سرزنش می‌کرد که چرا اول بار با او تماس گرفت و در را*بطه با رها با او صحبت کرد. شاید هم باید خودش را سرزنش می‌کرد. توی فکر بود که دوباره با صدای رامین به خودش آمد:
- رها نمیاد ببینمش، مادرم بفهمه اومده تهران به اون سر نزده خیلی دلخور می‌شه.
قبل از اینکه یوسف جوابی بدهد صدای هیوا را شنید:
- رها خوابیده. هیچ علاقه‌ی هم ندارم که دوستم رو بیدار کنم.
نگاه رامین به سمت هیوا چرخید و سلامی داد. هیوا بدون اینکه جوابش را بدهد روی مبلی نزدیک به یوسف نشست و خطاب به یوسف گفت:
- دایی رها گفت یه جعبه‌ی کادویی دستش بوده، اون چی شد؟
گویا جعبه کادو و کیف رها را رامین داخل آورده بود، آن را از کنارش برداشت و گفت:
- اینجاست. زحمت آوردن رها رو که آقا یوسف کشید وسایلش هم من آوردم.
هیوا برخاست و آنها را تقریباً از دستش کشید و دوباره سر جایش نشست. مشغول وارسی کیف رها شد. یوسف ابروی در هم کشید و گفت:
- دنبال چی می‌گردی توی کیف دوستت؟
هیوا بی‌پروا جواب داد:
- دنبال چیزی نمی‌گردم دارم چک می‌کنم یه وقت چیزی کم و کسر نشده باشه.
رامین دلخور گفت:
- منظورتون چیه خانم؟
هیوا نگاه پر خشمش را به جان رامین ریخت و بدون هیچ حرفی از جا برخاست و با وسایل رها پذیرایی را ترک کرد. بعد از رفتنش رامین هم برخاست و گفت:
- برم تا اینجا دزدم نکردن.
یوسف و سیامک هم برخاستند. سیامک سعی کرد درستش کند اما رامین دلخور شده بود. یوسف اما اصرار زیادی به نگه داشتنش نداشت. هر چند بابت رفتار هیوا از او عذرخواهی کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
رامین رفت و یوسف تا دم در همراهیش کرد. وقتی به داخل برگشت و در را بست. فکرش به قدری مشغول شده بود که حوصله‌ی رفتن به داخل را نداشت. در حالی قدم‌زنی بود که سیامک وارد حیاط شد و صدایش زد.
- عمو یوسف.
نگاهش به سمت سیامک کشیده شد. سیامک به او نزدیک شد و گفت:
- برای چی اومده بود؟
- نمی‌دونم خودش می‌گفت از اینطرفا رد می شده اومده احوالی بپرسه.
سیامک کنار ابرویش را خاراند و برای کنکاش بیشتر ماجرا گفت:
- انگاری هیوا، خیلی از رامین خوشش نمی‌اومد. اون طرز رفتارش عمدی بود، نه؟
یوسف شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چه می‌دونم، خودمم توی رفتار این دوتا دختر موندم.
لبخند پر معنی به ل*ب سیامک نشست و گفت:
- اینطور که پیداست باید امیدوار باشیم بالاخره شیرینی عروسی عمومون رو بخوریم.
ابروان یوسف در هم شد و گفت:
- من نمی‌دونم چرا همه‌تون فکر می‌کنید حالا که رها شبیه غزاله‌ست من ازش خوشم اومده و به فکر ازدواج با این دخترم.
از این رفتار عمویش جا خورد. فهمیده بود موضوعی آزارش می‌دهد و اوقاتش تلخ است. خواست حرفی بزند که درستش کند اما نمی‌دانست چه باید بگوید. خانم بزرگ وارد حیاط شد و هردو را برای خو*ردن ناهار صدا زد.
ناهار را خانم بزرگ درست کرده بود. ناهار دخترها را به اتاقشان برده بود و میز را برای سیامک و یوسف چیده بود. هر سه نفر که سر میز نشستند خانم بزرگ بی‌مقدمه گفت:
- موندم چرا این دختر حتی نیومد یه سلام به پسر خاله‌ش بده، انگاری روابط خانوادگیشون خیلی خوب نیست. آخه توی مراسم نامزدی یوسف و غزاله این خاله‌شون اصلاً نبود.
سیامک جوابش را داد:
- مادرجون اختلاف و دعوا توی همه‌ی خانواده‌ها هست. نمونه‌ش همین آقا هوشنگ و بابا که چند وقتی با هم قهر بودن.
- چی بگم والا؟
و نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- شما دو تا باید کم کم سر و سامون بگیرید و کی بهتر از این دوتا دختر.
سیامک با لبخندی که به ل*ب داشت برای خودش کمی پلو کشید و گفت:
- من که حرفی ندارم مادرجون اما باید یه زمانی به خودمون بدیم که بیشتر هم رو بشناسیم.
خانم بزرگ ابروی در هم کشید و گفت:
- ببینم مگه یه سال با اون دختره‌ی چشم سفید توی را*بطه نبودی که بشناسیش، آخر چی شد؟ کلاه سرت گذاشت به چه گشادی. به من باشه می‌گم ازدواج سنتی خیلی بهتره. تو و هیوا هردوتون سابقه‌ی یه شکست رو داشتید برای همین بهتر قدر زندگی رو می‌دونید.
سیامک چون دهانش پر بود سری تکان داد. لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
- اون‌دفعه عمو گفت چون بزرگ‌ترم اول من بعد اون، ولی این‌دفعه نمی‌ذارم قسر در بره اول عمو بعد من.
و خودش خندید. اما یوسف نگاهش به بشقابی بود که هنوز یک قاشق از آن را نخورده بود. خانم بزرگ متوجه حال او شد و صدایش زد ولی یوسف به قدری توی فکر بود که صدای مادرش را هم نشنید. دست سیامک که به شانه‌اش نشست از افکارش بیرون آمد. نگاهش اول روی سیامک و بعد به سمت مادرش کشیده شد.
- چته یوسف؟ چرا انقدر توی فکری؟
تا یوسف خواست جوابی به مادرش بدهد صدای زنگ خانه بلند شد. سیامک آیفون را جواب داد و همینطور که به سمت میز برمی گشت گفت:
- باباست؛ خدا بهمون رحم کنه.
خانم بزرگ به استقبالش رفت. دقایقی بعد یونس با جعبه‌ی بزرگ شکلاتی که گرفته بود وارد شد. یوسف و سیامک هردو سلامی دادند اما یونس به جای جواب دادن به آن‌ها صدایش را بالا برد و گفت:
- کجاست عزیز دل دایی؟ سرآشپز هیوا بیا ببین داییت اومده.
هیوا با شنیدن صدای دایی یونس خوشحال از اتاق بیرون آمد و با شوق گفت:
- سرآشپزهیوا قربونتون بره.
یونس به سمتش رفت و گفت:
- چطوری خوشگل خانم؟
هیوا گفت:
- هی خوبم، نامردا نگفتن اینقدر درد داره.
یونس بلند باز خندید و جعبه شکلات را به سمتش گرفت و گفت:
- شکلات دوست داری؟
- عاشقشم.
خانم بزرگ که برای آوردن بشقابی به آشپزخانه رفته بود بیرون آمد و گفت:
- یونس ناهار که نخوردی.
نگاه یونس به سمت مادرش چرخید و گفت:
- ناهار که نخوردم هیچ، صبحونه‌ام نخوردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا و یونس هردو سر میز نشستند و یونس به محض نشستن با اخمی خطاب به سیامک و یوسف گفت:
- شما دو تا ادب یادتون رفته، نباید به بزرگترتون سلام کنید.
سیامک مستاصل گفت:
- آخه بابا جون...
یونس مهلتش نداد و گفت:
- آخه باباجون و زهرمار، اول سلام کن بعد حرف بزن.
خانم بزرگ همینطور که برایش غذا می کشید گفت:
- یونس جان، سیامک و یوسف سلام دادن؛ تو بودی که اصلا توجه نکردی.
- مادر من، بیخود طرفشون رو نگیر، این ها سلام یادشون رفته می خواهی بگی من نشنیدم.
سیامک با چهره ی در هم گفت:
- سلام آقاجون.
- سلام و زهرمار. این سلام دیگه فایده نداره. والا بخدا دلم خوشه پسر بزرگ کردم عصای دستم باشه اونوقت زورش میاد یه سلام به باباش بده.
و نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- تو چته زنگوله؟ چرا مثل کاغذ مچاله شده قیافه ت در هم.
یونس حرف می زد و هیوا فقط می خندید، یوسف نیم نگاهی به هیوا انداخت و بعد گفت:
- طوریم نیست داداش.
یونس بشقاب خورشت را برداشت و همینطور که روی برنجش خالی می کرد گفت:
- این یعنی اینکه یکی زده تو برجکت.
قاشقش را برداشت و قبل از خو*ردن دوباره نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- مثل بچه ی آدم تعریف کن ببینم چی شده؟
و خطاب به هیوا گفت:
- تو چرا نمی خوری سنجاب کوچولوی دایی.
هیوا با لبخند گفت:
- من ناهار خوردم، شما بفرمایین.
رها هم با سینی غذاهایشان از اتاقشان بیرون آمد. به یونس سلامی داد که یونس با دهان پر سری تکان داد. رها وارد آشپزخانه شد و یونس بعد از قورت دادن غذایش خطاب به یوسف که نگاهش به دنبال رها رفته بود گفت:
- هووش چخه.
هیوا ترکید از خنده، سیامک و خانم بزرگ هم لبخند به ل*ب داشتند. یوسف عصبی بشقاب را عقب زد و گفت:
- داداش من هیچیم نیست، الان هم فقط خسته م می خوام برم بخوابم. اجازه می فرمایین.
و یونس رک گفت:
- نه.
و باز خنده ی هیوا و سیامک برخاست. یوسف مستاصل دستی به موها و پشت گردنش کشید. یونس همینطور که می خورد گفت:
- سیامک از اون برادر تن لشت خبر نداری؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- نه. از پریشب تا حالا ندیدمش.
یوسف گفت:
- صبحی که شرکت بود.
یونس جرعه ای دوغ نوشید و گفت:
- خب شما می فرمودین جناب اخمو خان اعظم.
- چی رو می فرمودم داداش؟
یونس باز با دهان پر به سختی گفت:
- همون چیزی که باید بگی.
مدتی به سکوت طی شد. نگاه های بین سیامک و خانم بزرگ رد و بدل شد. یوسف نمی خواست حرفی بزند و از طرفی می دانست یونس تا آنجاست بی خیالش نخواهد شد. موضوعی نبود که بتواند راحت در موردش حرف بزند. یونس هم به خواست مادرش آمده بود تا یوسف را به ازدواج راضی کند چون خودش نتوانسته بود که یوسف را راضی کند.
این سکوت که طولانی شد یونس باز گفت:
- هیوا جان تو بهتری دایی؟
- خوبم دایی، فقط یه کمی هنوز ک*مر درد دارم.
یونس ابروی در هم کشید و خطاب به یوسف گفت:
- زدن ناکارش کردن.
یوسف جوابش را داد:
- طبیعیه، چهار پنج روز دیگه دردش خوب می شه. فقط باید حسابی تقویت بشه.
رها از آشپزخانه بیرون آمد و به اتاقش برگشت. هیوا مکثی کرد و بعد خطاب به خانم بزرگ گفت:
- مادرجون با اجازه تون من و رها امروز می ریم خونه ی خودمون.
این حرف را که زد یونس با اخم نگاهش کرد و گفت:
- خونه ی خودتون؟ خونه ی خودتون کجاست؟
هیوا جا خورد از اخم دایی یونسش، کمی پس نشست و آرام گفت:
- حالا که تصمیم گرفتیم تهران بمونیم، رها یه سوییتی اجاره کرده. منم می رم پیش رها که تنها نباشه.
یونس باز کمی دوغ نوشید تا دهانش خالی شود و بعد گفت:
- خب اینجا چه اشکالی داره مگه، همینجا باشید.
خانم بزرگ هم گفت:
- اره دخترم، همینجا بمونید. دوست ندارید پیش من باشید.
- اینجا خیلی خوبه، ولی رها اینجا معذبه. دایی یوسف هست نه دایی راحته نه رها. بعدم اگر تنهاش بذارم بی معرفتیه.
یونس همینطور که نگاهش به هیوا بود با قاشق به سمت یوسف اشاره کرد و گفت:
- خب یوسف از خونه می ندازیم بیرون. گورشو گم کنه بره آپارتمان خودش.
با این حرفش باز سیامک و هیوا خندیدند. خانم بزرگ هم لبخندی به ل*ب داشت. یوسف با حرص گفت:
- داداش واقعا از این همه محبتی که نسبت به من دارید ممنونم.
- خواهش می کنم.
و خودش خندید. یونس باز خطاب به هیوا گفت:
- حالا کجا رو اجاره کرده، جای خوبی هست؟
هیوا سری تکان داد:
- عمو بامداد یه سوییتی داشت در اختیارمون گذاشته. جای خوبیه.
یونس برایش سوال شد که عمو بامداد کیست و هیوا بعد از اینکه در مورد او صحبت کرد گفت:
- قراره رها بره رستوران عمو بامداد مشغول بشه. منم یه مدتی می رم اونجا.
یونس نگاهی به یوسف انداخت و دوباره به هیوا چشم دوخت و گفت:
- می گفتی قراره توی شرکت یوسف کار کنی.
- خوب که فکر کردم دیدم من آدم کار توی شرکت تجهیزات پزشکی نیستم.
سیامک خیره مانده بود به هیوا، از اینکه می شنید می خواهد در رستوران دیگری کار کند کمی ناراحت شده بود اما حرفی نزد تا یونس گفت:
- یعنی اینطور نتیجه بگیرم که نمی خوای با سیامک کار کنی.
هیوا با لبخند مهربانی گفت:
- من به آقا سیامک هم گفتم. دو هفته دیگه بهشون جواب می دم. یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم. کار منم توی این مدت برای رستوران عمو بامداد یه دوره‌ی آموزشیه که یه چیزای رو به آشپزهای عمو یاد میدم. اصرار کرد نتونستم بهش نه بگم، هر چی باشه استادمه.
یونس یه دفعه محکم لپش را کشید که هیوا آخ بلندی گفت و صورتش را مالید. همین موضوع بالاخره خنده ی یوسف را درآورد. سیامک که کمی نگران شده بود گفت:
- یعنی دختر عمه کارمون که اوکیه. نری رستوران عمو بامداد دائم الکار بشی.
قبل از اینکه هیوا جوابی بدهد یونس گفت:
- رفتم که رفت. پسر خوب، آدم که نباید فقط به خاطر کار دختر عمه ش رو بخواد.
و این حرفش را منظور دار بیان کرد، سیامک منظور پدرش را گرفت که با لبخند نگاهش را به بشقابش داد. اما هیوا گیج نگاهشان می کرد که رها صدایش زد. از جمع عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت. بعد از رفتنش یونس خطاب به سیامک گفت:
- یعنی پسر خاک بر سر اون کچلت بکنن.
سیامک شاکی گفت:
- ا بابا نگو کچل، فقط یه کم توی موهام خالی شده. دارید بهم تلقین می کنید که ریزش موهام بیشتر شده.
خانم بزرگ با لبخندی گفت:
- شامپوت رو عوض کن پسرم، اینجوری پیش بره کامل جلو سرت خالی می شه.
یونس خطاب به یوسف که تمام مدت ساکت بود گفت:
- شما هم یه عرضی بفرمایید جناب اخم الممالک.
- چی بگم داداش؟
یونس از کوره در رفت و با تشر گفت:
- چی بگم و زهرمار؟ فکر کردی خبر حرفها و کارات ندارم. اینجوری مهمون داری می کنن.
- چیکار کردم مگه؟
خانم بزرگ که فهمید دستش برای یوسف رو می شود به بهانه‌‌ی جمع کردن میز چندبشقاب خالی را برداشت و رفت. بعد از رفتنش یوسف گفت:
- باز زنگ زده همه چیز گذاشته کف دست شما؟
- آرزو داره واسه ت بدبخت، چرا اذیتش می کنی؟
- مگه من چیکار کردم؟ پیله کرده به من که باید دخترخاله‌ی غزاله رو بگیرم خب منم رک و پوست کنده گفتم نمی خوام.
- چرا؟
یوسف ضمن برخاستن گفت:
- چراش به خودم مربوطه، با اجازه.
و لحظه‌ای دیگر نایستاد و به اتاقش رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
هیوا لبه‌ی تخت نشسته بود و به کراواتی که رها خریده بود نگاه می‌کرد. رها هم رو به رویش لبه‌ی تخت خودش نشسته بود. هیوا سر بلند کرد نگاهش را به نگاه بی‌تفاوت رها داد و گفت:
- چرا خودت بهش نمی‌دی؟
- روم نمی‌شه. نمی‌دونم رامین در مورد من چی بهش گفته ولی خب همه‌ی حقیقت رو نگفته چون واسه خودش بد می‌شه.
هیوا در جعبه را گذاشت و با حرص گفت:
- دلم می‌خواست خفه‌ش کنم. مرتیکه از چشاش معلومه آدم عو*ضی و بدذاتیه. این آشغال رو نباید همین‌جوری ولش کرد.
و گویا چیزی یادش آمده باشد با هیجان گفت:
- راستی دایی دعوتش نکرده بودا، خودش اومده بود. اینطور که مشخص بود دایی یوسف هم خیلی ازش خوشش نمیاد.
رها فقط تلخ‌خندی به ل*ب زد و از جا برخاست. وسایلش را توی کوله پشتی‌اش ریخت. دوباره لبه‌ی تخت نشست و از توی کوله پشتی پیراهن تا خورده یوسف که روز اول پوشیده بود و کراوات یوسف که به موهایش بسته بود را از کوله پشتی بیرون آورد و روی تخت گذاشت و گفت:
- اینا رو هم بهش بده.
- رها!
نگاه رها به سمتش چرخید و لبخندی هر چند بی‌روح روی لبش نشست و گفت:
- از لجش نگه‌شون داشته بودم. ولی حالا بهتره بهش برگردونی.
زیپ کوله را کشید و گفت:
- من میرم، تو هم که شب میای.
و هردو برخاستند و از اتاق بیرون رفتند. یونس و سیامک و خانم‌بزرگ توی پذیرایی بودند. رها به همراه هیوا وارد پذیرایی شد و خطاب به خانم بزرگ گفت:
- توی این مدت خیلی بهتون زحمت دادم.
خانم بزرگ به سمتش آمد و در آغو*ش گرفتش و گفت:
- دوست داشتم پیشمون باشید.
- ممنون. ولی خب بالاخره که باید می‌رفتیم.
و از یونس و سیامک هم خداحافظی کرد. خانم بزرگ باز گفت:
- بذار یوسفم صدا کنم بیاد.
و به سمت اتاق یوسف رفت. چند تقه به در زد و وارد اتاق شد. یوسف روی تختش دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی پیشانی گذاشته بود. مادرش چندباری صدایش زد اما وقتی جوابش را نداد نزدیکش شد. چشمانش بسته بود. خانم بزرگ با اخمی گفت:
- می‌دونم که خواب نیستی ولی این رفتارت خیلی زشته، از آدم تحصیلکرده‌ی مثل تو بعیده.
و داشت به سمت در برمی‌گشت که یوسف نشست و گفت:
- مادرجون...
خانم بزرگ به سمتش چرخید، یوسف نزدیکش شد. رو در رویش قرار گرفت و گفت:
- می‌دونم واسه خودت کلی رویا پردازی کردی و من و رها رو توی رویاهات زن و شوهر دیدی اما خب زندگی که همه‌ش رویا نیست. رها دختر خوبیه، خانم و نجیب اما کسی نیست که من برای زندگیم می‌خوام. توی این مدت این دختر ظاهراً یه علاقکی به من پیدا کرده. نمی‌خوام یه رفتاری نشون بدم که فکر کنه من هم....
و کلافه پوفی کشید و گفت:
- نبینم همدیگه رو بهتره، بگید یوسف خواب بود.
خانم بزرگ فقط سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرایی شد و با لبخندی که به زور روی لبش نشانده بود گفت:
- چه خوابی هم رفته این پسر، مادرم دیگه دلم نیومد بیدارش کنم.
رها مهربان و با لبخند گفت:
- کار خوبی کردید. از طرف من بابت این مدت که حسابی بهشون زحمت دادیم تشکر کنید.
رها با همراهی هیوا از سالن بیرون آمد. همینطور که کفش‌هایش را می‌پوشید گفت:
- این پسره پیمان، یه سری عکس و فیلم برام فرستاده.
و صاف ایستاد و گفت:
- هیوا این دختره شیدا انگاری با بدجور آدمایی در ارتباط.
هیوا که حسابی نگران شده بود گفت:
- به نظرت به دایی یونس بگم؟
و با هم به سمت در خروجی حیاط به راه افتادند.
- به نظرم چند روز دیگه دست نگه دار، راستی سیاوش و شیدا نامزد هستن یا عقد کردن؟
- نمی‌دونم چه فرقی می‌کنه؟
به در حیاط رسیدند و باز رو در روی هم ایستادند و رها گفت:
- خب فرق می‌کنه، اگر عقد کرده باشن عروسی هم نگیرن دختره می‌تونه مهریه‌ش رو مطالبه کنه ولی اگر نامزد باشن می‌تونه سر و ته قضیه رو ببنده.
هیوا نگران‌تر از قبل گفت:
- خب اگر عقد کرده باشن چی؟
رها دست به شانه‌اش زد و گفت:
- باید حسابی مدرک جمع کنیم.
و نگاهش به پنجره‌ی اتاق یوسف افتاد که گوشه‌ی پرده را کنار زده بود و آن‌ها را نگاه می‌کرد طوری که آن‌ها متوجه نشوند اما سایه‌اش روی پرده‌ی سفید اتاق مشخص بود.
- می‌گم هیوا، دایی یوسف همیشه ایستاده پشت پنجره می‌خوابه.
نگاه هیوا که به سوی پنجره برگشت، یوسف پرده را رها کرد و عقب رفت. هیوا با حرص گفت:
- در مورد تو بزرگترین اشتباه زندگیش رو کرد.
- ته و توی قضیه رو در بیار، خداحافظ.
و در را باز کرد و از خانه بیرون زد.
***
هیوا به داخل برگشت و یونس به محض دیدنش گفت:
- هیوا جان بیا اینجا بشین یه خورده با هم حرف بزنیم.
هیوا چشم بلندی گفت و نزدیک دایی‌اش روی مبل تک نفره‌ی نشست و خطاب به خانم بزرگ گفت:
- می‌گم مادرجون دایی یوسف همیشه ایستاده پشت پنجره می‌خوابه؟
خانم بزرگ متعجب گفت:
- چی؟
- آخه پشت پنجره بود گفتم نکنه عادت داره ایستاده بخوابه.
این حرف را که زد خنده‌ی بلند یونس به هوا برخاست و گفت:
- هیوا جان ولش کن، از بی‌لیاقتیشه که ایستاده پشت پنجره می‌خوابه.
و باز همگی خندیدن و خانم‌بزرگ سری تکان داد و گفت:
- کاش می‌فهمیدم چه دردشه؟ گاهی اوقات من رو هم عصبی می‌کنه.
یونس گفت:
- چون از بچگی لی لی به لالاش گذاشتی پررو بار اومده.
- چی بگم والا، من برم یه چندتا چای بیارم.
یونس با لبخندی نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- خب هیوا جان تو بگو ببینم برنامه‌ت واسه زندگی چیه؟
- برنامه؟ راستش هیچ وقت هیچ برنامه‌ی برای زندگیم نداشتم. هر چی پیش آید خوش آید.
- نه دخترم آدم موفقی مثل تو نباید اینطوری حرف بزنه. ببینم قصد ازدواج نداری؟
هیوا کمی کنار ابرویش را خاراند و بعد گفت:
- نه.
یونس پس نشست و گفت:
- وای چه رک و صریح.
هیوا باز خندید. سیامک هم نگاهش به او بود و لبخندی روی لبش نقش بسته بود. انگار که محبت این دختر عمه‌ی سرآشپز و شیطون و بازیگوشش کم‌کم داشت به قلبش می‌نشست. هیوا به معنی واقعی کلمه برای یونس هم صحبت خوبی بود. هم با حوصله گوش می‌کرد هم حرف‌هایش برای یونس جالب بود. در این بین گاهی سیامک هم حرفی می‌زد هر چند یونس ذره‌ی به او رحم نمی‌کرد و با متلک‌های خنده‌ی هیوا و خانم بزرگ را در می‌آورد. یونس با زیرکی بحث را به علاقه کشاند و گفت:
- راستی هیوا تفریحاتت بیشتر چیه؟ دوست داری برای تفریح چیکار کنی؟
هیوا کمی فکر کرد و بعد گفت:
- گاهی با رها می‌رفتیم جت اسکی سواری. غیر از این گاهی سینما و قدم زدن کنار دریا.
- پرواز چی؟ پرواز دوست نداری؟
هیوا خیلی ساده گفت:
- دوست دارم ولی فقط سه بار سوار هواپیما شدم. یه بار که رفته بودم هند یه بار هم رفتیم ژاپن. این دفعه آخری هم که می‌اومدیم تهران با هواپیما اومدیم.
یونس باز بلند خندید و گفت:
- نه دخترم منظورم اینه که خودت پرواز کنی. دوست داری؟
- اگر بال داشتم دوست داشتم.
این‌دفعه همگی خندیدن و سیامک گفت:
- پاراگلایدر رو تا حالا امتحان کردی؟
هیوا نگاهش را به سیامک داد و خیلی کشیده گفت:
- وای؛ فوق العاده‌ست. خیلی هیجان‌انگیزه.
سیامک مشتاق گفت:
- پس امتحان کردی؟
هیوا خیلی عادی گفت:
- نه، فقط دیدم اونم توی تلویزیون.
یونس همینطور که می‌خندید گفت:
- خب پس باید امتحان کنی؛ بذار تو رو به یه مربی فوق‌العاده‌ی پاراگلایدر معرفی کنم.
هیوا با شوق گفت:
- واقعاً؟
و به سمت سیامک اشاره کرد و گفت:
- آره دیگه همین تن‌لش خودمون، مربی این رشته‌ست.
سیامک با چهره‌ی در هم گفت:
- بابا به خدا به یه مربی پاراگلایدر نمی‌گن تن‌لش.
- من می‌گم. می‌بری هیوا رو صفر تا صد این رشته رو به هیوا یاد میدی.
سیامک دست روی سی*نه گذاشت و گفت:
- با کمال افتخار.
یونس ابروی در هم کشید و گفت:
- نخیر، کلاس خصوصی. کمال و افتخار می‌خوای ببری چیکار؟ چقدر خری تو.
یونس می‌گفت و هیوا غش رفته بود از خنده، سیامک با خنده‌ی که روی لبش بود باز به سقف خیره مانده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مشغول صحبت بودند که باز زنگ در خانه زده شد، سیامک آیفون را جواب داد و با گفتن سیاوش است دوباره سر جایش نشست. سیاوش تا وارد شد با صدای بلند داد زد:
- سلام بر همه. خوشحال باشید که من اومدم.
و تا وارد پذیرایی شد پدرش بلافاصله گفت:
- تو هیچ معلوم هست کجایی که شب‌ها خونه نمیایی؟
سیاوش همانجا خشکش زد. سیامک با چشم و ابرو به او اشاره کرد. سیاوش گویی حرف سیامک را خواند و گفت:
- دیشب خونه‌ی فرهاد بودم.
یونس نیم‌نگاهی به سیامک انداخت و گفت:
- زنت کجاست؟
- اجازه هست بشینم؟
یونس با حرکت سر اجازه داد بنشیند. سیاوش روی مبلی نزدیک هیوا نشست و گفت:
- شیدا خونه‌شونه.
و نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- چطوری سرآشپز یانگوم؟ همچین مغز استخوونت رو کشیدن خیلی درد کشیدی، آخی بمیرم.
هیوا با حرص نگاهش کرد و گفت:
- کی؟
- چی کی؟
- کی می‌خواهی بمیری، خیلی هو*س حلوا کردم.
هیوا که جوابش را داد یونس و سیامک خندیدند. اما خانم بزرگ با لبخند مهربانی گفت:
- خدا نکنه دخترم.
یونس گفت:
- این پسر هفت تا جون داره، تا من رو دق نده نمی‌میره که.
سیاوش با حالت ناراحتی گفت:
- بابا آخه این چه حرفیه، چیکار کردم؟
یونس دلخور جوابش را داد:
- راضی به این انتخاب تو نبودم پات رو کردی توی یه کفش مثل این برادر کم عقلت گفتی الا و بلا این دختر، رضایت دادم به ازدواج به شرط اینکه مثل این برادر شاسکولت مهر زیاد نکنی. اما باز توی شنقل خر کله‌ت رو گاز گرفت مهریه‌ی بالا رو قبول کردی. بعد گفتم حداقل بقیه‌ی خواسته‌هاش رو قبول نکن دوباره برگشتی گفتی شیدا با هر کسی فرق می‌کنه خودت رو از همه‌ی حقی که داشتی ساقط کردی. خجالت نکش می‌خواهی یه دفعه حامله هم بشو.
با حرفش فقط هیوا خندید. اما سیاوش نیم نگاهی با حرص به هیوا انداخت و گفت:
- هه هه هه.
سیامک گفت:
- به خاطر تو هر بار بابا من رو هم به فیض می‌رسونه.
یونس خطاب به سیامک گفت:
- تو رو که تا آخر عمر به فیض می‌رسونم.
- حتی اگر دوباره ازدواج کنم؟
یونس با کنایه گفت:
- اگر با اونی که من می‌خوام ازدواج کنی، دست از سرت برمی‌دارم.
سیامک بالافاصله گفت:
- باشه قبوله.
سیاوش گفت:
- صبر کنید ببینم مگه سیامک قراره ازدواج کنه؟
یونس جوابش را داد:
- تو فضولی مگه.
و باز هیوا با ذوق خندید. سیاوش پوفی کرد و فنجان چای هیوا را برداشت که بخورد اما یونس بر سرش داد زد:
- هوش یابو، مگه اون چای واسه تو؟
اما سیاوش تمام چای را تلخ نوشید و بعد گفت:
- دلم خواست.
و خطاب به سیامک گفت:
- کی رو واسه‌ت لقمه گرفتن؟
خانم بزرگ در جوابش گفت:
- از فامیل.
سیاوش کمی فکر کرد و بعد گفت:
- من که عقلم نمی‌کشه، خودتون بگید.
یونس گفت:
- تو کی عقلت کشیده که دفعه دومت باشه.
هیوا هم گفت:
- با این مورد موافقم.
سیاوش باز نگاهش کرد و گفت:
- شانس آوردی بابام اینجاست، وگرنه چنان جوابت رو می‌دادم که بلبل زبونی کردن یادت بره.
یونس جوابش را داد:
- تو خیلی بیجا می‌کنی. هیوا در نبود من هم این بزغاله حرفی بهت زد فقط بهم زنگ بزن.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- چشم دایی، ولی نگران نباشید من از پسش برمیام. تاکسی خالی بوق زیاد می‌زنه.
این حرفش خنده‌ی بلند سیامک و یونس را به همراه داشت.
یونس در میان خنده گفت:
- به خدا جای تو توی خانواده‌ی من خالیه.
این حرف را که زد سیاوش خیره ماند به پدرش، او منظور حرف پدرش را گرفت. سیاوش به سیامک نگاه کرد و با ابرو به هیوا اشاره کرد و سیامک سری به علامت مثبت تکان داد. سیاوش خودش هم نفهمید چرا از این موضوع خوشحال نشد. یک جوری واخورده بود و ماتش برده بود. نگاهی به یونس و هیوا که مشغول صحبت و خندیدن بودند انداخت و بعد گفت:
- ببخشید.
و به بهانه‌ی رفتن به دستشویی جمعشان را ترک کرد. از پذیرای که بیرون رفت و وارد راهرویی شد که منتهی به دستشویی بود. مدتی ایستاد و به دیوار تکیه زد. نمی‌دانست چرا این حس و حال را دارد. مدتی خیره ماند به دیوار رو به رویش و بعد وارد دستشویی شد. شیر آب را باز کرد و مشتی پر آب به صورتش زد. به چشمان سبز خودش خیره شد و با خودش گفت:
- تو دیوونه شدی سیاوش، حالت خوبه؟ تو داری ازدواج می‌کنی، تو مگه عاشق شیدا نیستی؟
و باز مشتی دیگر آب به صورتش پاشید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یونس می‌خواست برود اما چون می‌دانست هیوا غروب می‌خواهد برود سیامک را کنار کشید و به او گفت تا بماند و او را برساند. اینطوری هم فرصتی برای حرف زدن با هیوا پیدا می‌کند هم اینکه خانه‌اش را یاد می‌گیرد. یونس بعد از اینکه هیوا را برای یک مهمانی به همراه دوستش به خانه‌اش دعوت کرد از مادرش و بقیه خداحافظی کرد و رفت. سیاوش هم کارش را بهانه کرد و رفت.
هیوا هم به بهانه‌ی کمی دراز کشیدن و جمع کردن وسایلش به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت. هنوز کمرش درد داشت اما او کسی نبود که این دردها را نتواند تحمل کند. اما چیزی که فکر او را مشغول کرده بود رها و سیاوش بود. از طرفی به دل ترک خورده‌ی دوستش فکر می‌کرد و از طرفی به دل خودش که به پسر داییش باخته بود. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. به قدری خسته بود که خوابش برد. اما این خواب خیلی طولانی نشد که با صدای زنگ موبایلش بیدار شد. شاید نیم ساعت خوابیده بود. با دیدن اسم رها سریع جواب داد:
- الو رها.
- سلام کجایی؟
- هنوز خونه‌ی مادرجون هستم، کم کم دارم راه می‌افتم. اتفاقی افتاده؟
- خب پس زود بیا که می‌خوام برم بیرون، کلید نداری.
هیوا باشه‌ی گفت و تلفن را قطع کرد. از جا برخاست و لباس پوشید. وسایلش را درون کوله پشتی‌اش ریخت و کادو و لباس و کراوات یوسف را برداشت و از اتاق بیرون زد. اتاق یوسف نزدیک به اتاق آن‌ها بود قبل از اینکه وارد پذیرایی شود به سمت اتاق یوسف رفت و ضرباتی به در زد. در اتاق توسط یوسف برایش باز شد. کمی گرفته و ناراحت بود. هیوا با لبخندی گفت:
- اجازه هست.
یوسف از مسیرش کنار رفت و هیوا وارد اتاق شد. یوسف در را پشت سرش بست و گفت:
- داری میری؟
- باید برم، آدمی نیستم رفیقم رو تنها بذارم.
و به سمت تخت یوسف رفت و لباس و کراواتش را روی تخت گذاشت و گفت:
- این امانتی شما، تمیز و مرتب.
یوسف نگاهش روی لباس و کراوات قفل شد و حرفی نزد. هیوا به طرفش آمد و بسته‌ی کادوی را به سمتش گرفت و گفت:
- اینم برای شماست، فقط برای تشکر.
نگاه یوسف به سمت کادو چرخید و گفت:
- تشکر بابت؟
- بازش نمی‌کنید؟
یوسف کادو را گرفت و از پاکت بیرون آورد. در جعبه را برداشت. نگاهش از روی کراوات برخاست و در چشمان هیوا نشست و گفت:
- واسه من گرفتی؟
- من نگرفتم، رها گرفته. فقط به خاطر تشکر برای خریدهای که واسه‌مون داشتید.
و به سمت در رفت. اما یوسف ماتش برده بود. حقیقتی بود که می‌خواست انکار کند ولی قلبش این را نمی‌پذیرفت. هیوا در را باز کرد. دستش روی دستگیره مات ماند. کمی فکر کرد و بعد به سمت یوسف چرخید و گفت:
- اون‌روزی که با هزار جور سختی خودم رو رسوندم تهرون تا مادرم رو ببینم اما پدرتون بدون اینکه اجازه بده حتی یه بار ببینمش، من رو مجبور کرد از همون راهی که اومدم برگردم. توی مسیر برگشت فقط به این فکر می‌کردم به چه گناهی دارم محاکمه می‌شم؟ سنگ صبور یه دختر غیر از مادرش کی می‌تونه باشه. اما پدرتون به خاطر زندگی دخترش، مادرم رو ازم گرفت. ازش ناراحت نیستم. توی جنگ دوست داشتن‌ها اونی برنده می‌شه که قدرتمنده‌تره. پدر شما دخترش دوست داشت من مادرم رو. اون برنده شد چون قدرتمندتر بود.
شما هم چون قدرت بیشتری داشتید چون قاعده و قانون داشتید برنده شدید. دل ما ضعیفا هم بمونه با خود خدا. اما قربونت برم دایی این‌دفعه انقدر زود حکم نده شاید اونجوری که فکر می‌کنید نباشه. خداحافظ.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین