• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
با دیدن ماشین شیدا داخل حیاط خانه‌ا‌شان، باز خونش به جوشش افتاد. نمی‌دانست برای چه آمده است! اما باید با او روبه‌رو میشد، نمی‌خواست کسی خبردار شود، پس خودش هم باید خوددار می‌بود. از ماشین پیاده شد. سعی کرد رفتارش عادی باشد اما ابروانش هنوز در هم بود. وارد سالن که شد نگاه همه به سوی او چرخید. پدر، مادر، برادرش و البته شیدا داخل سالن بودند. یونس با دیدنش گفت:
- بالاخره قهرت یه جا به درد خورد. بیا که بخت باهات یار بوده.
جلو رفت. نگاهش به سیامک بود تا از نگاهش حرفی بخواند اما چیزی نفهمید. مریم از جا برخاست نزدیکش شد و آرام گفت:
- بالاخره این دختر کاری کرد که دل پدرت رو به دست آورد. بگو چیکار کرده؟
سیاوش نمی‌فهمید موضوع چیست؟ شیدا از جا برخاست و نزدیکش آمد. با لبخندی گفت:
- سلام، فکر نمی‌کردم اونقدری قهرت طولانی بشه که حتی یه زنگ نزنی.
سیاوش فقط نگاهش می‌کرد، او تصمیم گرفته که شیدا را ببخشد، پس نمی‌بایست اینگونه رفتار می‌کرد. لبخندی هر چند سخت به لبش نشست و گفت:
- قبلا بهت گفته بودم، توی موضوعی که من مقصر نباشم به هیچ وجه کوتاه نمیام.
شیدا سر به زیر انداخت و گفت:
- خب من معذرت می‌خوام، توی اون دعوا مقصر من بودم.
مریم خشنود، شیدا را بوسید و گفت:
- سیاوش باز کن اون اخمت رو، هم معذرت خواهی کرد هم اینکه با بخشیدن مهریه‌‌اش سورپریزت کرد.
یونس هم گفت:
- درسته شیدا بخشیده اما من راضی نیستم. بعدا باید یه مهریه‌ی معقولانه واسه‌ش در نظر بگیری. شنیدی چی گفتم پسر؟
مریم به سمت جمع برگشت، شیدا دست سیاوش را گرفت و گفت:
- بخشیدی من رو؟
سیاوش که نگاهش روی دست شیدا بود که دستش را گرفته بود چرخید و بعد در نگاه زیبا و عسلیش نشست، سری تکان داد و گفت:
- آره بخشیدم.
در کنار هم نشستند‌. یونس برگه را به سمت سیاوش گرفت و گفت:
- برای اولین بار توی عمرم شوکه شدم از دست کسی که اصلا ازش توقع این کارا نداشتم.
شیدا با خنده گفت:
- آقاجون یعنی تا این حد ازم ناامید بودید؟
یونس با خنده گفت:
- آره اما الان بهت امیدوار شدم. فهمیدم دختر خوبی هستی که سیاوش دوست داری؛ ولی خب همین فردا می‌ریم محضر واسه‌ت یه مهریه‌ی می‌نویسیم که اگر فردا روزی این پسر من خواست گربه رقصونی کنه دمش بگیری بندازی زندان.
شیدا با این حرف خندید و گفت:
- نه آقاجون، من مهریه نمی‌خوام. مهر و محبت و عشق سیاوش کافیه‌ واسه‌‌ام.
مریم خشنود گفت:
- الهی قربونت برم عزیزم، خانواده‌‌ات می‌دونن اینکار رو کردی؟
- نه اما نظرشون واسه‌ا‌م اهمیتی نداره.
یونس با رضایت سری تکان داد و گفت:
- خب حالا که خیالم راحته که پسر کوچیکم خوشبخته، باید دم این پسر بزرگه هم بگیریم پرتش کنیم از خونه بیرون.
و نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- امشب خودم، خودم رو دعوت کردم خونه‌ی هیوا. با مادرت و عمه جیرانت، هم می‌ریم دیدنش هم اینکه می‌خوام موضوع رو مطرح کنم.
سیامک نگاهی به برادرش سیاوش انداخت و گفت:
- امروز باهاش حرف می‌زدم، انگار که نمی‌خواد بمونه تهران. گفت برای رستوران هم جوابم منفیه.
یونس اخمی کرد و گفت:
- خاک بر سرت.
- چرا؟
- از بس بی‌هنری. از برادرت یاد بگیر. یه ذره قهر کرد و خودش رو گرفت زنش از ترس رفت مهریه‌ش رو بخشید اونوقت توی بی‌هنر نتونستی دل دختر‌عمه‌‌ات رو بدست بیاری.
شیدا گفت:
- شاید آقاجون خودتون بخواهید هیوا قبول کنه. چون خیلی شما رو دوست داره.
- آره خودم باید برم باهاش حرف بزنم، از این بی بخار که آبی گرم نمیشه.
مریم اما دلیل دیگری داشت:
- به نظرم یونس جان باید مطمئن بشیم کسی توی زندگیش نیست. خب ما که هیوا رو خیلی وقت نیست می‌شناسیم بهتر نیست عجولانه تصمیم نگیریم، یونس با اشاره به سیامک گفت:
- پسرت می‌خوادش، دیگه تصمیم چی بگیریم.
مریم نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- به نظرت نباید بیشتر فکر کنی، قبلا هم عجولانه تصمیم گرفتی؟ مطمئن هستی از انتخابت؟
سیامک هم رک جواب داد:
- از انتخابم‌ مطمئنم، اما از دلش نه. می‌بخشید من میرم یه کم دراز بکشم‌.
و با این بهانه جمعشان‌ را ترک کرد. یونس با اخمی گفت:
- من نمی‌دونم این چه خصومتیه که با فامیل من داری.
مریم ناراحت و منکرانه گفت:
- یونس چرا اینطور فکر می‌کنی؟ من با خانواده‌ی تو هیچ خصومتی ندارم. اتفاقا هیوا جان رو خیلی دوست دارم.
یونس باز گفت:
- اما رفتارت این رو نشون نمیده عزیزم.
شیدا سرش را نزدیک گوش سیاوش برد و گفت:
- بازم دعواشون شد، بریم توی اتاقت؟
سیاوش فقط سری تکان داد و هردو از جا برخاستند و به سمت پله‌ها رفتند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
محمد با اخم روی مبلی لمیده بود و به هیوا و رها نگاه می‌کرد که داخل آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودند. رها برای کمی مرتب کردن پذیرایی بیرون آمد. میز عسلی را دستمال می‌کشید، نیم نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- چته تو؟ چرا سگرمه‌هات تو همه؟
- میان اینجا چیکار؟
رها از کنار میز برخاست و گفت:
- میان دیدن هیوا.
هیوا از توی آشپزخانه گفت:
- محمد باز سفارش نکنم‌ها، از اون متلک‌ها که به بقیه گفتی یه کلمه‌اش رو به دایی یونس بگی دهنت رو سرویس می‌کنم. روی دایی یونسم حساسم.
- نه بابا حساس، این دایی جون جونی این همه سال کجا بوده؟
هیوا از آشپزخانه بیرون زد و گفت:
- هر کجا؟ فهمیدی چی گفتم؟
محمد فقط سری تکان داد. زنگ در خانه زده شد، هیوا به سمت آیفون رفت و با دیدن تصویر یونس لبخندی به لبش نشست و گفت:
- الهی قربونش برم، ببین چه دسته گلی هم گرفته.
جواب داد و بعد در را باز کرد. لباسش را مرتب کرد و موهایش را پشت گوشش زد، در ورودی را باز کرد و برای استقبال از آنها بیرون ایستاد. یونس همینطور که پله ها را بالا می آمد او را صدا میزد:
- هیوا جان، آخ دایی خونه‌اتون چقدر پله داره.
- شرمنده دایی، ببخشید.
یونس هن هن کنان به او رسید و برای اینکه هیوا را ببیند، دسته گل بزرگ را توی دستش جا به جا کرد و گفت:
- سلام به روی....
بقیه ی حرفش با دیدن صورت کبود و زخمی هیوا در دهانش ماسید و گفت:
- چه بلایی سرت اومده دخترم؟ این چه وضعیه.
جیران هم به آنها رسیده بود با دیدن صورت هیوا ناباور گفت:
- هیوا! هیوا چه بلایی سرت اومده؟!
هنوز هیوا فرصت جواب دادن پیدا نکرده بود که مریم رسید و هیوا مشغول احوال‌پرسی با او شد. مریم هم نگران همان سوال را پرسید. یونس کلافه گفت:
- دختر چه بلایی سرت اومده؟
- چیز مهمی نیست، پام پیچید از این پله ها پرت شدم پایین. صورتم خورد به اون دیوار پایین. اینجوری ناکار شدم.
یونس ابروی در هم کشید، نگاهی به دیوار پایین پله ها انداخت. داشت تجزیه و تحلیل می‌کرد که رها هم بیرون آمد. با تعارفات رها همگی وارد شدند. محمد به احترامشان برخاست. یونس باز متعجب فقط محمد را نگاه می‌کرد و هنوز جواب سلامش را نداده بود که هیوا او را معرفی کرد. محمد به رسم ادب جلو آمد تا با یونس دست بدهد. یونس هم دستش را به گرمی فشرد و دسته گل را به رها داد و گفت:
- هیوا جان من دروغت رو باور کردم که از پله‌ها افتادی، فقط میشه واسه‌ام توضیح بدی چطوریه که تو و برادرت با هم از پله ها افتادید و صورتتون خورده به دیوار.
محمد ابروی بالا انداخت و گفت:
- منم مشتاقم جواب این سوال بشنوم.
هیوا چشم غره ای به محمد رفت و با خجالت از یونس گفت:
- حالا بفرمایین بنشنید، صحبت می‌کنیم. زن دایی بفرمایین. مامان جون.
همگی نشستند و هیوا خواست به بهانه‌ی چای فرار کند که رها زودتر از او برخاست و گفت:
- من چای میارم.
هیوا نگاهش را به یونس که منتظر نگاهش می‌کرد، داد و گفت:
- چه گل های قشنگی آوردید دایی، دستتون درد نکنه. چرا مادرجون نیاوردید.
جیران در جوابش گفت:
- مادرجون موند پیش آرزو که من بتونم بیام تو رو ببینم.
هیوا موضوع را به آرزو کشاند و گفت:
- آرزو بهتره، پیوند جواب داد؟
- خداروشکر فعلا که بله. ولی باید تحت مراقبت باشه.
هیوا سوال و جواب هایش که در مورد آرزو تمام شد به مریم چشم دوخت و گفت:
- زن دایی شما چطورین؟
مریم مهربان گفت:
- من خوبم، خونه‌ی نقلی و قشنگیه.
- آره دیگه، عمو بامداد زحمت کشید اینجا رو به ما داد.
یونس گلوی صاف کرد و گفت:
- هیوا چی شده دختر؟ صورت یه خانم نباید اینطوری باشه! دعوا واسه مردهاست.
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- پیش اومده دیگه، دعوا نطلبیده بود.
و خودش ریز خندید. محمد غری به جانش زد:
- تو همه ی دعواهات نطلبیده ست.
هیوا سربلند کرد و اخمش را تحویل محمد داد. یونس نگاهی به محمد انداخت و بعد گفت:
- دقیق بهم بگو چی شد؟
هیوا چاره ای نداشت جز اینکه تعریف کند، همه چیز را که گفت، جیران گفت:
- یوسف چرا زنگ نزد به کلانتری شکایت کنه؟
محمد جوابش را داد:
- آخه کتک‌های که اون دو نفر خوردن بدتر از کتک‌های ما بود. اون‌ها نرن شکایت شانس آوردیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یونس که دلخور شده بود از شنیدن این موضوعات، در جواب محمد گفت:
- خدا کنه شکایت کنن، اون‌وقت دماری از روزگارشون در میارم که بیا و ببین.
مریم بحث را عوض کرد و گفت:
- حالا خداروشکر به خیر گذشته، یوسف هم که اینجا بوده.
یونس باز گفت:
- چه خیری خانم، صورتش رو ببین. چشم راستش به زور بازه. باید یخ می‌ذاشتی همون موقع که اینجوری ورم نکنه. اون دایی بی شعورت مثلا دکتره، این چیزها حالیش نیست.
رها با سینی چای بیرون آمد و خواست مسئله را درست کند؛ برای همین گفت:
- یخ گذاشتیم خیلی از کبودیش خوابید.
یونس این موضوع را دستش گرفت و گفت:
- دیگه بدتر، ببین چه جوری زدن که این تازه خوبشه. من باید اون دو تا تن لش پیداشون کنم. گوه خو*ردن که دست رو هیوا بلند کردن. یه پرونده‌ی واسه‌اشون درست کنم که به گوه خو*ردن بیفتن. شماره‌ی عمو بامدادت رو بده ببینم اون دو تا کی بودن و اینجا چه غلطی می‌کردن.
مریم پر استرس نگاهش می‌کرد. هیوا نگران گفت:
- دایی! عمو بامداد خیلی از این موضوع ناراحت شده. گفت پیگیری می‌کنه، خبرم میده.
یونس باز نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب بگذریم، بوهای خوبی میاد. دلم برای یه شام حسابی صابون زدم.
- یه چند تا غذای جدید درست کردم.
یونس تشکری کرد و نگاهش را به محمد داد و با او مشغول صحبت شد. محمد هم که بدش نمی‌آمد خانواده‌ی مادری هیوا را بشناسد، لجاجت را کنار گذاشته بود و درست و با ادب جواب یونس را می‌داد. بقیه هم به صحبت‌های آن‌ها گوشی می‌کردند. رها و هیوا هم فقط پذیرایی می‌کردند. هیوا برای سر زدن به غذایش به آشپزخانه رفت. جیران هم به دنبالش رفت. نزدیکش شد و گفت:
- اینطور که پیداست از خیلی وقت قبل مشغول بودی.
هیوا نگاهش را به او داد و گفت:
- آشپزی رو دوست دارم.
جیران نگاهی به پذیرایی انداخت و آرام گفت:
- هیوا جان می‌تونیم یه کم با هم صحبت کنیم؟
هیوا سری تکان داد و زیر گاز را کم کرد و گفت:
- بنشینید.
نزدیک هم سر میز نشستند و هیوا منتظر چشم دوخت به مادرش. جیران دستان هیوا را بین دستانش گرفت و گفت:
- تو همه ی این سال‌ها به فکرت بودم. گاهی وقت‌ها یواشکی گریه می‌کردم مبادا بابام بفهمه. مبادا هوشنگ بفهمه.
این را گفت و اشک روی گونه‌اش دوید و بغضش را فرو داد و گفت:
- انتظارم بیست و شش سال طول کشید تا باز بتونم دوباره ببینمت. می‌دونم چوب خدا بود که هوشنگ خورد. خدا می‌دونه چقدر التماسش رو می‌کردم که بذاره یه بار بیام ببینمت. اما می‌گفت اگر رفتی، دیدن آرزو رو به دلت می‌ذارم. این چند سال آخر یوسف می‌خواست یه کاری کنه که تو رو بیاره تهران تا من ببینمت؛ اما مرگ غزاله و به هم ریختن یوسف، همه چیز رو از یادش برد. این اوضاع بیماری آرزو پیش اومد و هوشنگ خودش پیشنهاد داد و به یوسف خواهش کرد بیاد دنبال تو. اون موقع فهمید چقدر سخته پاره‌ی تن آدم از دست بره. نمی‌دونی چه جوری بال بال میزد بالا سر آرزو. آرزو هم بچمه، ناراحت بودم ولی عدل خدا رو دیدم.
هیوا اشک روی صورت مادرش را گرفت و گفت:
- بهش فکر نکنید، آروز خوب میشه.
- ممنونم عزیزم، راستش داییت امشب اومده اینجا یه حرفی بزنه یه پیشنهادی بده. من نمی‌دونستم اومدنی توی ماشین با من صحبت کرد. راستش من خوشحال شدم از این پیشنهادش؛ اما خب نظر خودت مهمه. می‌خوام اگر میشه به پیشنهادش خوب فکر کنی بعد جواب بدی.
هیوا حدس زده بود، ممکن است پیشنهادش چه باشد برای همین سوالی نپرسید. با صدای یونس توجه‌اشون به پذیرایی کشیده شد.
- هیوا بیا اینجا کارت دارم.
هیوا این بار نه با ذوق با کمی استرس به همراه مادرش به پذیرایی برگشت. نزدیک مادرش نشست و گفت:
- میوه واسه‌اتون پوست بگیرم دایی.
یونس که دستانش را باز روی شکمش قلاب کرده بود و به او نگاه می‌کرد، با لبخندی گفت:
- یه کمی کیک خوردم، چند دقیقه ی دیگه میوه هم می‌خورم.
- کیکش چطور بود؟ رها درست کرده.
یونس قدرشناسانه به رها نگاه کرد و گفت:
- ممنونم دخترم، خیلی خوشمزه بود.
- نوش جان.
یونس باز به سمت هیوا چرخید و گفت:
- خوبه امشب برادرت هم هست. راستش هیوا جان من خیلی تو رو دوست دارم.
- منم خیلی شما رو دوست دارم.
- اونقدری دوستم داری که همیشه پیشمون بمونی؟
هیوا لحظه‌ای سکوت کرد. نیم نگاهی به مادرش انداخت و نیم نگاهی هم به محمد انداخت و گفت:
- راستش قراره با رها و محمد بریم دبی. فکر می‌کنم پیشنهاد کاری که اونجا دارم خیلی خوبه.
یونس چانه اش را خاراند و گفت:
- یعنی فکر می‌کنی اگر پیش ما کار کنی ضرر کردی؟
- نه اینطور نیست. اما خب قبل از اینکه بیام تهران قصد داشتم برم.
محمد هم در ادامه‌ی حرفش گفت:
- البته من هم راضی نیستم بره؛ ولی می‌خواد بره برای اینکه تنها نباشه می‌خوام باهاش برم. خب هیوا اگر توی تهران می‌تونی کار خوبی داشته باشی، چرا نمی‌مونی؟ پاشی بری کشور غریب که چی بشه؟
هیوا ناراضی نگاهش کرد اما از شرم داییش حرفی به محمد نزد. یونس هم همین موضوع را دست گرفت و گفت:
- ببین هیوا نمی‌خوام فکر کنی به خاطر کاری که سیامک می‌خواد راه بندازه می‌خوام که بمونی. من وجود خودت واسه‌ام عزیزه و می‎خوام بمونی، می‌خوام عروسم بشی.
این حرف آخر محمد را هم مات کرد. هیوا اما سر به زیر داشت و به فرش زیر پا نگاه می‌کرد. بقیه که در جریان بودند از این موضوع جا نخوردند. محمد هم ابروانش در هم شد و گفت:
- خب پس به سلامتی امشب برای خواستگاری اومدید، هیوا چرا نگفته بودی؟
جواب محمد را یونس داد:
- آقا محمد، هیوا از قبل در جریان نبوده که به شما بگه. پسر بزرگم سیامک، سه سال قبل از همسرش جدا شده. حالا توی فرصت بهتر ایشون رو می‌بینید.
محمد سری تکان داد و گفت:
- بله زیارتشون کردم.
یونس متعجب گفت:
- کی؟ کجا؟
محمد هم خیلی عادی گفت:
- همین دیروز که دعوا مرافعه شده بود، آقا داداشتون به پسرهای شما هم زنگ زدن که بیان اینجا. یه جورای لشکر خبر کرده بودن.
مریم نگران گفت:
- یعنی سیامک و سیاوش هم با اون‌ها درگیر شدن؟
- نه خانم نگران نشید. دیر رسیدن دعوا تموم شده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
نگاهی بین جمع رد و بدل شد و باز یونس بحث را دستش گرفت و گفت:
- خب خداروشکر که آقا پسر من رو زیارت کردید. هیوا جان تو هم توی این مدت کم و بیش سیامک رو شناختی. خب میخوام بدونم نظرت در موردش چیه؟
هیوا احساس میکرد توی بد مخمصمه‌ای گیر افتاده است. رو دربایستی که با دایی یونسش داشت با هیچ‌کس دیگری نداشت. از طرفی نمی‌خواست دلش را بشکند و از طرفی علاقه‌ای به سیامک نداشت. هیوا سر بلند کرد نگاهش را به رها داد و با نگاه از او کمک می خواست. اما یونس منتظر بود خودش حرفی بزند که محمد این سکوت را شکست و گفت:
- البته هر چیزی رسم و رسوم خودش رو داره. هیوا هم بزرگ‌تر و پدر داره که باید این موضوع با پدرش مطرح کنید.
یونس ناراضی نگاهش کرد و بعد گفت:
- هیوا اونقدری بزرگ شده که بتونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره، لازم باشه با پدرش هم صحبت می‌کنم.
جیران خواست به دخترش کمک کند برای همین گفت:
- داداش حالا چون یهویی مطرح شد، اجازه بدید هیوا جان هم فکرهاش رو بکنه.
یونس سری تکان داد و گفت:
- باشه، فقط می‌خواستم بدونم نظر اولیه‌اش در مورد سیامک چیه!
هیوا چه باید می‌گفت، نمی‌توانست که از او بد بگوید. بد نبود که بد بگوید.
محمد باز دخالت کرد و گفت:
- حالا چون برادر هیوا هستم، سوال می‌کنم پسرتون چند سالشه، شغلش چیه؟ خونه‌‍ای، چیزی برای زندگیش داره یا نه؟
مریم حرصی نگاهش کرد. اصلا از آن پسر خوشش نیامده بود. اما یونس سعی کرد در آرامش جوابش را بدهد.
- خب من از پسرم تعریف کنم، میگن پدرشه از پسرش تعریف می‌کنه. اما خب اون چیزی که هست باید بگم، سیامک مغز متفکر اقتصادی فامیل ماست. شاید ساده و معمولی بگرده و ماشینی که سوار بشه از ماشین من و برادرش و بقیه فامیل معمولی تر باشه؛ اما اینطور نیست که از نظر مالی هیچی نداشته باشه. بیشتر از من نداشته باشه؛ کمتر از من نداره. فقط انگیزه‌ای برای زندگی نداره که تازگی‌ها این انگیزه رو پیدا کرده. می‌دونم به هیوا علاقه مند شده.
هیوا باز نگران به رها نگاه کرد. فقط یونس او را خطاب قرار داد نگاهش به سمت او برگشت.
- خب هیوا جان، نمی‌خوای هیچی بگی؟
هیوا به خوبی بالا رفتن ضربان قلبش و عرقی که روی پشتش نشسته بود رو حس می‌کرد. به خودش لعنت می‌فرستاد که تا این حد زبانش لال شده بود برای حرف زدن.
یونس کمی به سمتش خم شد و بشکنی مقابل چشمش زد و گفت:
- کجایی هیوا؟
هیوا به خودش آمد و بعد از مکثی گفت:
- می‌بخشید دایی من به غذام سر بزنم.
و با این بهانه جمع را ترک کرد، بعد از رفتنش مریم دلخور گفت:
- خب یونس جان! نباید یهویی مطرح می‍‌‎کردی. باید قبلش به جیران می‌گفتی که هیوا را در جریان بذاره.
یونس پوفی کرد و گفت:
- درست میشه.
رها کمی جسارت به خرج داد و گفت:
- البته من نباید حرفی بزنم. اما فکر می‌کنم هیوا قصد ازدواج نداره.
یونس که از این حرف جا خورد بعد از مکثی گفت:
- شما مطمئنید؟
- بله.
- خب چون تا الان مورد مناسبی نبوده.
محمد هم گفت:
- درسته هیوا میگه قصد ازدواج نداره اما به نظر من اشتباه می‌کنه، منم نظرم اینه که باید ازدواج کنه. یه زن باید یه مرد بالا سرش باشه.
رها با اخمی گفت:
- این باید کی گفته؟
محمد با توپ پر خطاب به رها گفت:
- من میگم! تو هم باید ازدواج کنی. یعنی چی که دورتا خانم تنها زندگی کنن، اون هم توی این جامعه.
یونس از این حرف محمد خوشش آمده بود، اما ملایم تر از محمد گفت:
- آقا محمد درست میگن.
هیوا با ظرفی که درونش از شکلات و پاستیل پر بود، بیرون آمد ضمن نشستن گفت:
- می‌بخشید دایی اما محمد مثل بابام فکر می‌کنه. اینجور مردها اعتقاد دارن زن‌ها نمی‌تونن از پس خودشون بربیان.
مریم در جوابش گفت:
- اینطور نیست. زن‌ها می‌تونن از پس خودشون بر بیان. کار می‌کنن و زندگی مستقل خودشون رو می‌تونن داشته باشن، حرف آقا محمد در مورد امنیتیه که زن به تنهایی نمی‌تونه برای خودش ایجاد کنه.
هیوا با زهرخندی گفت:
- اتفاقا من توی زندگی متاهیلم ناامن ترین دوران زندگیم رو تجربه کردم.
یونس مهربان گفت:
- اون مرتیکه مرد نبود وگرنه هیچ وقت امنیت تو رو به خطر نمی‌نداخت. من در مورد یه مرد واقعی صحبت می‌کنم. مردی که دوست داشته باشه و بتونه حمایتت کنه.
هیوا که گویی کمی برای حرف زدن جسارت پیدا کرده بود، گفت:
- دایی من ترسیده شدم. برای همین نمی‌تونم به هیچ مردی اعتماد کنم.
این فقط یک دروغ و بهانه بود تا داییش را از این پیشنهاد منصرف کند وگرنه خودش هم خوب می‌دانست اگر به جای سیامک، برای سیاوش از او خواستگاری کرده بودند، هیچ مخالفتی نداشت.
یونس عاقلانه نگاهش کرد و بعد گفت:
- حق میدم بهت دخترم، ولی سیامک اینطور نیست. حداقل بهش فرصت بده خودش رو بهت ثابت کنه و همدیگه رو بیشتر بشناسید. بیشتر وقت باهم بگذرونید، با علایق هم آشنا بشید. اگر به توافق رسیدید و دیدید می‌تونید با هم زندگی کنید قبول کن. وگرنه من نمی‌خوام تحت فشارت بذارم.
هیوا با کمی تردید و خجالت گفت:
- اما تا آخر هفته‌ی بعد دارم میرم.
یونس این بار کمی ناراحت گفت:
- یعنی عروسی سیاوش هم نمی‌خوای بمونی؟! آخر همین ماهه. راستی می‌دونی این دختر عروسم، شیدا رفته چیکار کرده؟
هیوا متعجب و نگران گفت:
- چیکار کرده؟
مریم با غرور گفت:
- به خاطر سیاوش و علاقه‌ای که به سیاوش داره، رفته همه‌ی مهریه‌اش رو بخشیده.
محمد پقی زده زیر خنده اما سعی کرد با سر به زیر انداختن خنده‌اش را مخفی کند. هیوا هم چشم غره‌ای حواله‌اش کرد. یونس مشکوکانه نگاهش کرد و جیران گفت:
- موضوع خنده داری بود.
رها گفت:
- هیوا جان نمی‌خوای تا آخر ماه صبر کنیم توی این مدت هم...
که با نگاه تند هیوا بقیه‌ی حرفش در دهانش ماند. محمد هم گفت:
- پیشنهاد خوبیه، من هم توی این مدت میرم اهواز کارهام رو ردیف می‌کنم و برمی‌گردم تهران که بریم دبی.
یونس با لبخند گفت:
- خب شاید هم وقتی برگشتید دیگه هیوا جان هم راضی شده و توی مراسم عروسیش شرکت کردی.
برای هیوا می‌بریدند و می‌دوختند و هیوا مقابل تصمیماتشان حرفی برای گفتن نداشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
هیوا که برای بدرقه‌ی یونس و بقیه بیرون رفته بود تا برگشت در را عصبانی به هم کوبید و بر سر محمد و رها فریاد زد:
- اصلا من می‌خوام بدونم به شما چه مربوطه؟ مگه شما دو تا فضول زندگی من هستید که برای من می‌برید و می‌دوزید؟!
محمد خودش را به بی‌خیالی زده بود و تلویزیون تماشا می‌کرد و رها در حال جمع و جور کردن آشپزخانه بود. هیوا وسط پذیرایی ایستاد نفس زنان هر دویشان را نگاه کرد و دوباره فریاد زد:
- جواب من بدید! محمد مگه تو فضولی که برای ازدواج من تصمیم می‌گیری؟!
محمد بالاخره نگاهش کرد و گفت:
- به من چه مربوط، تو که زبونت برای همه درازه می‌خواستی به داییت بگی نمی‌خوام.
هیوا به سمتش رفت و شاکیانه گفت:
- من خودم بلدم جواب داییم رو بدم. می‌خوام بدونم تو فضولی که می‌پرسی پسرتون چند سالشه؟ چیکاره است؟
- خب می‌خواستم بدونم. حالا که می‌دونم فکر می‌کنم مورد خوبیه .
هیوا تا این را شنید به سمت محمد هجوم برد که کتکش بزند. محمد با خنده از زیر دستش فرار کرد و گفت:
- چخه، چرا وحشی میشی.
هیوا افتاده بود دنبالش که رها برای میان داری از آشپزخانه بیرون آمد. تا سر راه هیوا را گرفت. هیوا او را هم عصبانی به سمت مبلی هل داد که روی مبل افتاد .
- تو یکی اصلا با من حرف نزن که بیشتر از محمد از دستت شاکی هستم.
رها ناراحت گفت:
- من که حرفی نزدم، تازه‌اشم گفتم هیوا قصد ازدواج نداره.
هیوا عصبانی داد زد:
- پس خر بود که گفت...
و ادای رها را در آورد:
- هیوا جان می‌خوای تا آخر ماه صبر کنیم.=؟ می‌خوام صبر نکنم. آخر هفته‌ی بعدی میرم دبی، شما دورتا هم نمی‌خوام باهام بیاید.
و به سمت اتاقش رفت که محمد داد زد:
- تو غلط کردی که از این غلطا بکنی.
هیوا اما اهمیتی نداد و عصبانی داخل اتاقش شد و در را به هم کوبید.
***
سیامک در حال قدم زنی در حیاط بود وقتی ماشین یونس وارد حیاط شد، یونس با دیدنش با تاسف سری تکان داد و خطاب به همسرش گفت:
- وای، وای! ببین چه انتظاری هم می‌کشه.
مریم خواست انکار کند برای همین گفت:
- سیامک همیشه بعد از شام میاد بیرون قدم می‌زنه، حتمی تازه شام خورده.
یونس نیم نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
- شرط می‌بندی الان نگران اینه که هیوا چی گفته؟
- دیگه اونقدرا هم عاشق نیست. سیامک بعد از اون کاری که تینا باهاش کرد خیلی روی زن‌ها حساب باز نمی‌کنه.
یونس سری تکان داد و گفت:
- باشه تو بگو اینطور نیست، بریم تا بهت ثابت بشه.
هر دو از ماشین پیاده شدند. سیامک هم که متوجه آنها شده بود به سمتشان می‌آمد تا رسید، یونس گفت:
- چته مثل مجنون آواره افتادی به دوره گردی؟
سیامک با خنده‌ای گفت:
- تازه شام خوردم، اومده بودم قدم بزنم.
مریم پیروزمندانه گفت:
- نگفتم یونس جان.
یونس حرصی سری تکان داد و گفت:
- خب پس بهتره بریم تو.
و خواست برود که سیامک گفت:
- میگم چیزه، خوش گذشت بهتون؟
- تو فضولی مگه؟
مریم با دلخوری از یونس گفت:
- آره خوب بود پسرم، شام خوشمزه‌ای هم درست کرده بود.
- خب از یه آشپز فوق العاده که بعدی نیست...
و کمی من من کرد و بعد گفت:
- هیچی نگفتید؟
یونس تند گفت:
- در چه مورد؟
سیامک که کمی خجالت هم می‌کشید ولی در آخر به تردیدش غلبه کرد و گفت:
- در را*بطه با من، با هیوا صحبت کردید؟
یونس هم تند در جوابش گفت:
- صحبت کردیم گفت از پسر دیلاق دراز کچلتون خوشم نمیاد. تو هم قدم بزن غذات هضم بشه.
این را گفت و راه ساختمان را در پیش گرفت. سیامک وا خورده رفتن پدرش را نگاه می‌کرد. مریم با حرص صدایش را بلند کرد تا به گوش شوهرش برساند:
- پسر من دیلاق دراز کچل نیست! پسرم خیلی خوش تیپ و خوشگل.
سیامک ناباور و مردد گفت:
- مامان، جوابش منفیه؟
مریم مهربان نگاهش کرد و گفت:
- نه پسرم، این بابات می‌‌خواست حرص من در بیاره.
- پس جوابش چی بود؟
- درست و حسابی که حرف نزد. ولی اینطور که پیداست از ازدواج می‌ترسه. بابات باهاش حرف زد، قرار شده حالا بیشتر همدیگه رو بشناسید تا بعد. فعلا هم برای رفتن منصرفش کرده و قراره تا آخر ماه که عروسی سیاوش هست بمونن.
سیامک با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و گفت:
- خوبه.
مریم ابروی در هم کشید و گفت:
- دخترخاله‌ات چه عیبی داشت که نخواستیش؟ حالا انقدر برای دختر عمه‌ات انقدر بال بال می‌زنی.
سیامک لبخند پهنی روی صورتش نشاند و گفت:
- هیوا دستپخت خوبی داره.
مریم سری تکان داد و گفت:
- آره خب، منم باورم شد فقط به خاطر دستپختش عاشقش شدی.
و ناراحت به سمت داخل به راه افتاد. سیامک به دنبالش دوید و صدایش زد تا از دلش دربیاورد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یونس درون اتاق کارش پشت میزش مشغول کاری بود که ضرباتی به در اتاق خورد و سیامک وارد اتاق شد و گفت:
- اجازه هست؟
یونس نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- بیا بشین‌.
سیامک در را بست و جلوتر رفت. ضمن نشستن روی مبل گفت:
- مامان شاکی بود، باز کارهای دفتر میارید خونه.
یونس نگاهش را از کامپیوترش گرفت، عینکش را از چشم برداشت و گفت:
- این چند روز که جنابعالی همه‌اش کارهات رو می‌پیچونی و غیبت می‌زنه خب من باید جورت رو بکشم.
سیامک با لبخندی گفت:
- من معذرت می‌خوام.
یونس دستی با ریشش کشید و گفت:
- اینجوری که پیداست خیلی ترسیده.
سیامک متعجب گفت:
- کی؟ از چی؟
- خب هیوا رو میگم. از ازدواج ترس داره.
سیامک آهانی گفت و بعد تا خواست حرفی بزن باز یونس گفت:
- اون شوهر الدنگ قبلیش خیلی اذیتش کرده. یه بار توی خیابون هیوا رو هل داده جلوی یه ماشین که به شدت آسیب می‌بینه. برای همین اسم شوهر واسه‌اش کابوسه.
سیامک گیج و گنگ گفت:
- خب الان من باید چیکار کنم؟
- چم چاره و چیکار کنم؟ خب دیگه باید بهش بفهمونی همه‌ی مردها مثل هم نیستن. چه می‌دونم اگر این دختر رو می‌خوای باید دلش به دست بیاری.
سیامک خیره به میز ماند و به فکر فرو رفت. یونس از پشت میزش برخاست و مقابل سیامک نشست و گفت:
- هیوا دوران سختی رو گذرونده‌. از پدر و مادر که محبتی ندیده و بعد هم گیر یه آدم زبون نفهم افتاده. این پسر محمد، برادرش موافق ازدواجش هست و می‌خواد که هیوا ازدواج کنه. سن و سالی نداره ولی جوون فهمیده‌ای هستش.
سیامک سری تکان داد و گفت:
- آره، منم اینطور فکر می‌کنم.
- راستی، سیاوش کجاست؟
- توی اتاقشه.
یونس زیرکانه نگاهش کرد و گفت:
- امروز با اینکه شیدا کار خارق العاده‌ای کرده بود؛ ولی انگار اصلا خوشحال نشد، موضوعی هست که من نمی‌دونم.
- نه، چه موضوعی مثلا؟
یونس ابروی راستش را بالا برد و گفت:
- چه میدونم؟ یه چیزی که مثلا دارید از من پنهون می‌کنید.
- نه پدر، خیالتون راحت.
یونس کمی فکر کرد و گفت:
- راستی این رفیق رفقات می‌تونن توی جنوب شماره‌ی یه یارویی رو برای من پیدا کنن؟
- البته که می‌تونن، شما فقط امر کنید! شماره‌ی کی رو می‌خواستید؟
یونس که گویا اسمش‌ را از یاد برده اسامی را آرام برای خودش زمزمه کرد تا آخر گفت:
- محمودی! ایرج محمودی، طرف هتل داره.
سیامک هم با لبخند گفت:
- این موضوع رو من تقریبا حلش کردم.
یونس متعجب گفت:
- مگه تو می‌دونی موضوع چیه؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- همین یارو که هیوا کتکش زده، اون هم آدم‌هاش رو مامور کرده که هیوا و رها رو واسه‌اش پیدا کنن. دیشب خودم بهش زنگ زدم؛ وقتی خودم رو معرفی کردم جا خورده بود. بعد هم وقتی حالیش شد هیوا دختر‌عمه‌ی منه ترسیده بود. یه جورایی هم بهش فهموندم که قراره با دختر‌عمه‌ام ازدواج کنم.
یونس نفس عمیقی کشید و گفت:
- که اینطور، خوبه که با آدم‌های گنده حشر و نشر داری‌ها. منم می‌خواستم سر این قضیه از تو بخوام یه کاری بکنی تا مرتیکه حساب کار دستش بیاد.
سیامک نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه زنگ به فرهادی زدم و موضوع رو بهش گفتم گویا اون هم یه تماسی باهاش گرفته و حسابی روشنش کرده اگر حتی اتفاقی هم اتفاقی برای هیوا و رها بیفته اولین کسی که متهم میشه اونه، اونم قسم خورده که من کاری باهاشون ندارم و از این حرف‌ها.
یونس راضی نفس راحتی کشید و گفت:
- خداروشکر، راستی یه خورده بیشتر به خودت برس. بهتره ماشینت هم عوض کنی یه چیز بهتر بگیری.
سیامک متعجب گفت:
- برای چی؟
یونس کلافه گفت:
- برای اینکه یه کم اعتبار پیدا کنی، هر چند هیوا ظاهربین و ظاهرساز نیست ولی می‌تونه توی نظرش تاثیر خوبی داشته باشه.
سیامک کمی فکر کرد و بعد گفت:
- اتفاقاً فکر می‌کنم اگر الان اینکار رو بکنم، هیوا فکر می‌کنه می‌خوام با پول نظرش رو جلب کنم.
یونس راضی لبخندی تحویل پسرش داد:
- پس معلوم میشه خوب جنس دختر‌عمه‌ات رو شناختی.
سیامک هم لبخندی مهمان لبش کرد و سرس تکان داد.
- دختر خودساخته و محکمیه، اما به همون نسبت هم احساساتی و حساس. لوس و ننر نیست ولی ناز داره.
- مادرت خیلی راضی نبود، از اینکه دختر خواهرش نگرفتی خیلی دلخور بود.
سیامک این‌دفعه کمی بلندتر خندید و گفت:
- بهش میگم هیوا رو می‌گیرم به خاطر بابا، رز رو می‌گیرم به خاطر شما، می‌خواست من رو با دمپایی بزنه.
تا این را گفت یونس هم رفت دمپایش از پا بکند که سیامک به سمت در اتاق فرار کرد؛ اما قبل از بیرون رفتن از اتاق دمپای همزمان با ناسزا یونس نثارش شد.
- گمشو پسره‌ی تن‌لش.
***
سیامک وقتی از اتاق پدرش بیرون زد با سیاوش رو‌به‌رو شد که به سوی اتاق می‌آمد. پکر بود و گرفته.
- چیکار کردی که دست به دمپایی برده؟
سیامک با خنده‌ای گفت:
- اصلاً جنبه‌ی شوخی ندارن.
- نتیجه‌ی مهمونیشون گویا خوب بوده.
سیامک دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- بد نبوده، فعلا موافقت کرده که بیشتر با هم آشنا بشیم. میشه امیدوار بود.
سیاوش به زور لبخندی به ل*ب نشاند و دستی به شانه‌ای سیامک زد و گفت:
- من به برادرم و دل پاک و مهربونش ایمان دارم.
سیامک هم قدرشناسنانه او را در آغو*ش کشید و گفت:
- فدات بشم داداشی، تو ناراحت نباش. همه چیز درست میشه.
و از آغو*ش سیاوش فاصله گرفت و گفت:
- احضارت کرده یا خودت باهاش کار داری؟
- میرم در مورد موضوع رفتنمون از ایران باهاش صحبت کنم.
ابروان سیامک در هم شد و گفت:
- از ایران برید؟ همچین موضوعی مطرح نبود.
- شیدا امروز می‌خواست که چند سالی از ایران بریم، البته به من گفت به خاطر درسش بریم اما خودم می‌دونم ترسیده و می‌خواد از اینجا فرار کنه‌. گفتم باید با بابا صحبت کنم. خودمم که فکر کردم دیدم اگر بریم بهتره.
سیامک کمی فکر کرد و بعد گفت:
- عجولانه تصمیم نگیر سیاوش، بذار ببینم این آدم‌هایی که اجیر کردم چیکار می‌کنن بعد تصمیم به رفتن بگیر.
- خودمم می‌خوام برم، چند سالی می‌ریم. حال و هوای خودمم عوض میشه.
سیامک ناراحت گفت:
- اونی که حال و هوات رو خر*اب کرده می‌خواد باهات بیاد، نمی‌‌خوای بیشتر در موردش فکر کنی؟
- نه، من بخشیدمش سیامک.
- پس بذار بفهمه که بخشیدیش، نذار یه عمر فکر کنه که خرت کرده.
سیاوش سر به زیر انداخت، بیشتر از آنچه که سیامک فکرش را بکند داغون بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیامک وارد اتاقش شد. دلگیری و موضوع رفتن سیاوش او را هم به هم ریخته بود. مدتی قدم زد و فکر کرد و بعد موبایلش را برداشت و شماره‌ای را گرفت. مدتی طول کشید که صدای مردی درون گوشی پیچید:
- سلام آقا، در خدمتم.
- سلام کاوه، چیکار کردین؟
- فعلا که هیچی، ولی هر چیزی که هست توی اون مزرعه‌ی بلدرچینه، خیلی میره اونجا.
سیامک از روی حرص دستانش را مشت کرد و بعد گفت:
- می‌خوام یه نفر رو بفرستی که سر و گوشی آب بده.
- چشم آقا! ترتیبش رو میدم.
و تلفن را قطع کرد. نزدیک پنجره شد و نگاهی توی حیاط بزرگ چرخاند. حیاط در تاریکی و سکوت فرو رفته بود و فقط چند چراغ نور کمشان را مهمان آن تاریکی کرده بود. باز نگاهش را به گوشی‌اش داد. خودش هم نمی‌دانست چرا خجالت می‌کشد. قبلا که اینگونه نبود. بالاخره به این احساسش غلبه کرد و شماره را گرفت. مدت زیادی زنگ خورد تا بالاخره صدای هیوا را شنید:
- الو، سلام.
لبخند روی صورتش پهن شد و گفت:
- خواب بودی؟
- با اجازه‌اتون.
خندید و گفت:
- معذرت، اما به نظرت زود نخوابیدی؟
- صبر کن ساعت رو نگاه کنم.
سیامک خودش هم ساعت مچیش را نگاه کرد و خنده اش را خورد؛ دقایقی بعد هیوا گفت:
- بله فکر کنم زود خوابیدم. ساعت ده دقیقه به دو صبح. باید پاشم یه خورده دیگه بچرخم چهار و پنج بخوابم.
سیامک به خنده افتاد و گفت:
- معذرت می‌خوام! اصلا به ساعت نگاه نکرده بودم. امشب هم مهمون داشتید خسته شدید.
- مهمونی که عزیز باشه آدم از وجودش خسته نمیشه.
باز لبخند به ل*ب سیامک نشست و گفت:
- فقط زنگ زدم ازت تشکر کنم.
- بابت؟
- همین‌که پذیرفتی بیشتر با هم آشنا بشیم. خیلی خوشحالم کرد.
هیوا سکوت کرد. شاید داشت با خودش فکر می‎کرد کاش می‌توانست رک و راست با او حرف بزند و بگوید فقط توی رودربایستی با پدرش قبول کرده است؛ اما حتی این را هم نمی‌توانست بگوید سکوتش که طولانی شد باز سیامک گفت:
- هیوا خوابیدی؟
هیوا خمیازه‌ای کشید و گفت:
- به لطف جنابعالی حالا باید تا صبح مثل ارواح سرگردان توی خونه بچرخم، چون دیگه نمی‌تونم بخوابم.
- الهی بمیرم، معذرت می‌خوام واقعا! آخه نه اینکه بیشتر شب‌ها دیر می‌خوابیم، اصلا توجهی به ساعت نداشتم. دلم یهو هوات رو کرد بهت زنگ زدم.
باز مدتی به سکوت طی شد و بعد هیوا گفت:
- میگم سیامک...
اسمش را که صدا زد قلبش بیشتر بی قرار شد و با عشق جوابش را داد:
- جانم.
همین جانم گفتن سیامک دوباره او را وادار به سکوت کرد که سیامک صدایش زد:
- هیوا جان.
به خودش آمد و حرفش را زد:
- میگم من اصلا به شیدا اعتماد ندارم.
ابروان سیامک پرسش وار در هم شد و گفت:
- چرا؟
- می‌دونی امشب تا بابات من رو دید چه سوالی از من پرسید؟
سیامک نگران گفت:
- نه، چه سوالی پرسید؟
- با این وضعیتی که برای صورت من پیش اومده، تا من رو دید، پرسید چی شده؟
- خب حق داره، هر کس دیگه ی هم باشه ناخودآگاه این رو می‌پرسه، راستش رو بهش گفتید.
- آره، اما حرف من یه چیز دیگه است. وقتی رفته بودیم دفتر اسناد تا شیدا مهریه‌اش رو ببخشه. هیچی در مورد این موضوع نپرسید. یه جورای خیلی عادی بود، حتی نپرسید چی شده! مگه نمیگی هر کس دیگه ای هم باشه ناخودآگاه این سوال می‌پرسه یا حتی یه واکنش کوچولو نشون میده، تعجب می‌کنه. الان که به رفتارش فکر می‌کنم خیلی عادی بود، مثل کسی که از قبل همه چیز می‌دونست.
سیامک هم به فکر رفت که این بار هیوا صدایش زد:
- پسر دایی هستی؟
- هیوا! اسمم رو صدا بزن دیگه نگو پسر دایی، باشه؟
هیوا حتی نمی‌توانست جواب این تحکم کردن سیامک را بدهد. دلش می‌خواست بگوید من هر طور دلم بخواهد صدایت می‌زنم اما این تحکم عاشقانه سیامک را نتوانست جواب بدهد و این موضوع بیشتر آزارش می‌‌داد.
سیامک باز صدایش زد:
- هیوا! یعنی تو فکر می‌کنی شیدا نقشه‌ای تو سرش داره؟
- نمی‌دونم. در هر صورت من بهش اعتماد ندارم. حسم این رو میگه و احساس من هیچ وقت در را*بطه با آدم‌ها اشتباه نمی‌کنه.
باز لبخندی مهمان ل*ب سیامک شد و با شیطنت گفت:
- حست در مورد من چی بهت میگه؟
سیامک سوالش را جدی پرسید اما هیوا فکر کرد او را مسخره می‌کند که شاکی گفت:
- من رو مسخره می‌کنی؟
- نه به خدا.
هیوا با گفتن:« برو گمشو!» تلفنش را قطع کرد. سیامک قهقه‌ای زد و گفت:
- دیوانه چرا قطع می‌کنی؟
و دوباره شماره را گرفت اما هیوا تماسش را رد داد و پیامکی برایش فرستاد:
- حسم بهم میگه الان باید سعی کنم بخوابم؛ چون فردا خیلی کار دارم، شب بخیر.
لبخندی به ل*ب سیامک نشست و این پیامک را برایش فرستاد:
- اما حس من میگه که خیلی دوستت داره، شب خوش.
و این اولین اظهار علاقه‌ی سیامک بود. نفس عمیقی کشید و باز به فکر فرو رفت. حرف‌های هیوا زیاد هم بیراه نبود. اگر شیدا آنجور که وانمود می‌کرد نبود چه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شد. خمیازه‌ای کشید و هیوا را که در کنارش مثل مرده افتاده بود، تکانی داد اما هیوا فقط فحشی نثارش کرد. ناچارا خودش از تخت بیرون آمد و از اتاق بیرون رفت. محمد هم وسط پذیرایی هنوز خواب بود. نگاهش روی ساعت چرخید. ساعت ده و نیم صبح بود. به سمت آیفون رفت و با دیدن تصویر سیامک؛ آیفون را برداشت.
- سلام صبح بخیر.
- صبح بخیر رها خانوم، خواب که نبودید؟
- نه خیلی.
- هیوا چی؟ بیداره؟
- تا صبح بیدار بود. دم دمای صبح خوابش برد الان هم مثل میته.
سیامک با خنده‌ای گفت:
- دور از جونش. اومده بودم باهاش حرف بزنم اما خب بهتره بذارم بخوابه. وقتی بیدار شد بگید با من تماس بگیره بیام دنبالش.
رها متعجب باشه‌ای گفت و سیامک با خداحافظی از کنار آیفون دور شد. همین‌طور که گوشی را می‌گذاشت با خودش گفت:
- الهی طفلی!
صدای محمد را شنید:
- کی؟
نگاهش به سمت محمد چرخید که دراز کش فقط سرش را بلند کرده بود و او را نگاه می‌کرد.
- هیچکی.
- کی بود؟
- سیامک، اومده بود با هیوا حرف بزنه.
محمد سر جایش نشست و گفت:
- چه غلط‌ها.
رها اخمی به جانش ریخت و به سمت دستشویی رفت.
***
ساعت یازده و نیم هر سه نفر در حال خو*ردن صبحانه بودند که این بار موبایل هیوا زنگ خورد با دیدن اسم شیدا روی گوشی، موبایلش را به سمت رها گرفت و گفت:
- بگیر جوابش رو بده حوصله‌اش رو ندارم.
رها موبایل را گرفت و جواب شیدا را داد. تمام مدتی که رها با شیدا حرف میزد و هیوا زیر چشمی با خشم نگاهش می‌کرد. محمد هم هیوا را زیر نظر داشت وقتی رها گوشی را قطع کرد هیوا با حرص گفت:
- چی زر میزد؟
رها گوشی را مقابلش گذاشت و گفت:
- میگه شایان بهش زنگ می‌زنه پیله‌اش شده که می‌خواد ببینتش و اون نمی‌تونه بیشتر از این بپیچوندش، چرا زود کارمون رو انجام نمی‌دیم شرش از سرش کنده بشه.
هیوا پر حرص و عصبانی گفت:
- هه! انگاری یه چیزی هم بدهکارش شدیم. دختره‌ی پررو.
و دستانش را از حرص مشت کرد و گفت:
- از اول باید همه چیز به دایی یونس می‌گفتم.
محمد گفت:
- خب وقتی این پسر خودش خواسته فعلا پدرش چیزی نفهمه، بهتره هیچی نگی.
هیوا بر سر محمد غرید:
- تو نمی‌خواد نظر بدی.
محمد به عقب تکیه زد و دست به سی*نه به هیوا چشم دوخت و گفت:
- هیوا تو دردت چیه؟ اصلا به تو چه مربوط که این پسره می‌خواد با زن خائنش زندگی کنه.
اما رها به خوبی می‌دانست درد هیوا چیست؟
رها در جواب محمد گفت:
- تو برنامه‌ات چیه محمد؟
محمد نگاهش را به رها داد و گفت:
- باید برگردم اهواز، مادرم گوشیم رو ترکوند از بس زنگ زد. دیشب هم با بابا حرف می‌زدم، می‌گفت این آدم‌های محمودی باز رفتن دم مغازه‌اش.
رها نگران گفت:
- چیکار کردن؟
- معذرت خواهی.
هیوا و رها متعجب باهم گفتن:
- چی؟
محمد شانه ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم چی شده! ولی فکر می‌کنم کار این پسر داییت باشه. می‌گفت حسابش رو می‌رسم، اما باورم نمیشد. اینطور که پیداست خیلی خرش میره. چیکاره است این پسر داییت؟
هیوا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم توی شرکت باباش کار می‌کنه.
- خب دایی یونست چیکاره است؟
- دفتر کارگزاری بورس داره.
و از جا برخاست و گفت:
- میرم حاضر بشم.
و داشت از آشپزخانه بیرون می‌رفت که رها گفت:
- سیامک گفت بهش زنگ بزنی بیاد دنبالت.
شاکی به سمتش برگشت و سرش داد زد:
- سیامک غلط کرد با تو.
این را گفت و به سمت اتاقش رفت. محمد ابروی در هم کشید و گفت:
- خریتش که اندازه نداره، چه مرگشه رها؟
- نمی‌دونم، می‌دونی که از ازدواج می‌ترسه.
محمد سری تکان داد و او هم آشپزخانه را ترک کرد.
***
هر سه نفر از خانه بیرون آمدند و به سمت ماشین محمد می‌رفتند که یوسف از راه رسید. با توقف او، همگی ایستادند. از ماشینش پیاده شد و به سمتشان آمد. بعد از سلام و احوال‌پرسی خطاب به هیوا گفت:
- شیدا دیگه باهاتون تماس نگرفت.
- صبحی زنگ زده بود.
رها همه‌ی حرف های شیدا را که برایش تکرار کرد، یوسف هم با زهرخندی چیزی زیر ل*ب گفت که هیچ کدام نشنیدند و بعد گفت:
- الان کجا می‌رفتید؟
محمد جوابش را داد:
- من دارم برمی‌گردم اهواز، هیوا هم می‌خواست بره بیمارستان، که توی مسیرم می‌رسونمشون.
- خب من هم دارم میرم سمت بیمارستان. می‎تونن با من بیان.
محمد پذیرفت و از او تشکر کرد. هیوا را در آغو*ش گرفت و باز برای این‌که مراقب خودش باشد سفارش کرد. از رها هم خداحافظی کرد و از یوسف هم خواست مراقب دخترها باشد. سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتن محمد، همگی به سمت ماشین یوسف رفتند. یوسف همین‌طور که سوار میشد، گفت:
- می‌خواهید اوقاتم تلخ نشه یکیتون بشینه جلو.
رها، هیوا را به سمت در جلو هل داد و خودش صندلی عقب نشست. هیوا هم از سر ناچاری صندلی جلو در کنار یوسف نشست و همینطور که کمربندش را می‌بست، گفت:
- کارمون داشتید؟
- نه اومده بودم یه سری بهتون بزنم. خوبه حالا با هم یه سر به آرزو هم می‌زنیم.
این را گفت و ماشین را از جا کند و حرکت کرد. در طول مسیر گاهی از آینه به عقب نگاه می‌کرد. رها کنار پنجره نشسته بود و نگاهش بیرون را می‌کاوید. هیوا هم همین‌طور. هر دو بدجور توی فکر بودند که یوسف خودش این سکوت را شکست و گفت:
- میگم به چی فکر می‌کنید؟
نگاه هر دو به سمتش برگشت و هیوا جوابش را داد:
- دارم به آسفالت های خیابون فکر می‎کنم دایی.
یوسف نیم نگاهی بهش انداخت و با شیطنت گفت:
- به آسفالت فکر می‎کنی یا به سیامک؟
هیوا حرصی نفسش را بیرون داد و گفت:
- اونقدر موضوعات زیادی برای فکر کردن دارم که برای اون وقتی ندارم.
یوسف با لبخند گفت:
- موضوعاتی مثل آسفالت خیابون؟
هیوا باز نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- به خودم مربوطه.
- خب وقتی پذیرفتی که باهاش بیشتر آشنا بشی، باید بهش فکر کنی.
هیوا جوابی نداد. از آینه به رها نگاه کرد و گفت:
- شما به چی فکر می‌کنید؟ لابد درخت‌های کنار خیابون.
رها ابروی در هم کشید و گفت:
- جالبه که حتی در مورد فکرهای ما هم می‌خواهید تصمیم بگیرید، این همه حس ریاست نسبت به دیگران از چی نشات می‌گیره؟
یوسف خواست جوابی بدهد اما صدای زنگ موبایل رها بلند شد برای همین گفت:
- تلفنتون رو جواب بدید، بعدا جوابتون رو میدم.
رها همینطور که موبایلش را از کوله پشتی اش بیرون می کشید گفت:
- حتما جواب بدید چون توی ذات شما نیست که جواب ندید.
و با دیدن اسم روی گوشی ماتش برد. مبهوت به گوشی‌اش نگاه می‌کرد و یوسف او را زیر نگاه تیزش گرفته بود و از آینه مدام او را می‌پایید وقتی مکثش طولانی شد، گفت:
- نمی‌خواهید جواب بدید؟
- میشه لطفا نگه دارید.
این را که گفت هیوا هم به سمت عقب چرخید و سوالی که یوسف را هم آزار می‌داد و مقاومت می‌کرد در پرسیدنش، او پرسید:
- کیه؟
- رضاست.
نگاه یوسف تیز شد که رها باز گفت:
- میشه نگه دارید من جواب برادرم رو بدم.
و با این حرف خواست جواب سوال یوسف را بدهد. یوسف هم خیالش راحت شد. ماشین را کنار کشید و رها خیلی زود از ماشین پیاده شد. هیوا نگران از آینه دور شدن رها از ماشین را نگاه می‌‌کرد. یوسف گفت:
- تماس گرفتن برادرش انقدر تعجب داره؟
نگاه هیوا به سمت یوسف برگشت و گفت:
- ما تعجب نکردیم.
- چرا تعجب کردید؟ انگاری تماس گرفتنش غیر منتظره بود.
- خب خیلی کم به رها زنگ می‌زنه.
یوسف نگاهش را به رو به رو داد و گفت:
- چرا؟
و بعد نگاهش را دوباره به چشمان هیوا داد. هیوا نفس بلندی کشید و گفت:
- را*بطه‌ی خوبی با هم ندارن.
- چرا؟
هیوا حرصی گفت:
- چون ندارن، من از کجا بدونم چرا؟
یوسف به جانش تشر زد:
- خیلی خب، چرا عصبانی میشی؟
هیوا به رها نگاه کرد و گفت:
- کجا داره میره.
و بالافاصله از ماشین پیاده شد و به دنبال رها که داشت از خیابان رد میشد، دوید. یوسف هم نگران از ماشین پیاده شد و با نگاهش آن ها را زیر نظر گرفت. هیوا خودش را به رها رساند و مقابلش قرار گرفت.
- چی شده رها؟ کجا می‌خواهی بری؟
رها که به سختی جلوی اشک‌هایش را گرفته بود، بغضش شکسته شد و خودش را توی آغو*ش هیوا انداخت و گفت:
- چرا من انقدر بدبختم هیوا؟ چرا؟
- چی شده خب؟ بگو ببینم.
رها از آغو*ش هیوا بیرون اومد و گفت:
- می‌دونی رضا چی می‌گفت؟! خاله‌ام دربه در گشته شماره‌ی رضا رو پیدا کرده و زنگ زده بهش گفته این خواهرت از زندگی ما چی می‌خواد، یه روزی پسرم رو بی‌آبرو کرد، حالا هم برای نامزد دخترم نقشه کشیده و می‌خواد آویزونش بشه. رضا هر چی از دهنش دراومد بهم گفت. آخرم گفت عارم میاد بگم تو خواهرمی. می‌بینی؟! هنوزم من رو مقصر می‌دونن! می‌خوام بمیرم هیوا. می‌خوام بمیرم.
هیوا باز بغلش کرد. رها گریه می‌کرد و همه‌ی کسانی که رد می‌شدند، متعجب نگاهشان می‌کردند. یوسف هم نگران تر از همه از آن سوی خیابان زیر نظرشان داشت. بالاخره پا از زمین کند و به سمت آنها به راه افتاد. رها با دیدن یوسف گفت:
- داره میاد این سمتی، بخدا دیگه تحمل ندارم.، بذار برم.، تو رو خدا بذار برم! میرم پیش عمو بامداد. بعدا با هم حرف می‌زنیم.
و به سمت خیابان رفت و برای اولین تاکسی که ایستاد دست تکان داد و تا تاکسی ایستاد سوار شد و رفت. هیوا مانده بود که چه کار باید بکند، همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که قدرت تصمیم گیری نداشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف که به او رسید باز عصبانی گفت:
- چی شده؟ چرا شما دوتا یه روز نباید مثل آدم رفتار کنید؟ کجا رفت؟
- رفت پیش عمو بامداد.
یوسف عصبی تر گفت:
- برای چی داشت گریه می کرد، خبر بدی بهش دادن؟
هیوا که هنوز داشت مسیر رفتن تاکسی نگاه می کرد به سمتش چرخید و گفت:
- آره، خبر بدی بود.
- کسی فوت کرده خدای ناکرده؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- دایی شما که علاقه ی به رها ندارید، رها هم که توی قاعده و قانون زندگی شما نمی گنجه پس در مورد رها انقدر حساس نباشید. بذارید زندگیش رو بکنه.
یوسف ابروانش در هم شد و گفت:
- در مورد من چی فکر کردی هیوا، که یه آدم عو*ضی و بی رحم هستم. من یه گوهی خوردم در مورد قاعده قانون زندگیم با تو حرف زدم حالا تو هی باید اون چماق کنی بکوبی تو سرم.
هیوا نگاهش را به خیابان داد. یوسف دستش را گرفت و گفت:
- بیا بریم. واسه م می گی موضوع چیه؟
و به سمت ماشین برگشتند. هردو سوار شدند و یوسف ماشین را از جا کند و حرکت کرد. مدتی به سکوت طی شد که یوسف گفت:
- خب می شنوم. همه چیز در مورد رها می خوام بدونم. هر چیزی که اینجوری روح و روانش رو آزار می ده رو می خوام بدونم.
هیوا نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- رها نمی خواد که...
یوسف باز داد زد:
- رها نمی خواد اما من می خوام بدونم، برای یه بار هم شده بذار تکلیفم رو با خودم بدونم.
هیوا ساکت بود. باز این اوضاع حسابی او را به هم ریخته بود. با خودش می گفت کاش با رها رفته بود. توی فکر بود که باز با داد یوسف از جا پرید:
- حرف بزن هیوا.
نگاهش به سمت یوسف برگشت. یوسف به معنی واقعی کلمه عصبانی بود. متحیر به یوسف نگاه می کرد که یوسف باز با داد گفت:
- حرف بزن ، بگو اون شوهر عوضیش کی بوده ؟ چه بلایی سرش آورده که اینجوری شده؟ هان؟
هیوا با ترس آب دهانش را قورت داد و با تردید گفت:
- رها... رها هیچ وقت ازدواج نکرده.
تا این را گفت یوسف ماشین را با شتاب کنار کشید و روی ترمز کوبید آنچنان که هیوا به سمت شیشه پرت شد و فریاد زد:
- آخ دایی چیکار می کنی؟ وای صورتم.
و باز عقب نشست. یوسف نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
- خب چرا کمربندت رو نمی بندی، خوبی؟
- خوبم.
یوسف اما سوال خودش را پرسید:
- منظورت چی بود؟ رها تا حالا ازدواج نکرده. پس... پس...
سرش را تکان داد تا افکار آزار دهنده را از خودش دور کند. هیوا داشت فکر می کرد چطوری باید بگوید. می خواست بگوید و خیال یوسف را راحت کند. هردو ساکت بودند که صدای موبایل یوسف این سکوت را شکست. موبایلش را از جیبش بیرون کشید. گویا این تماس برای یوسف هم غیرمنتظره بود که نگاهش روی تماس خشک مانده بود. شماره را می شناخت اما به اسمی ذخیره نشده بود.
هیوا گفت:
- چرا جواب نمی دی دایی؟
یوسف نگاهش کرد و گفت:
- جواب می دم چون فکر می کنم بی دلیل به من زنگ نزدن.
و تماس را وصل کرد:
- الو سلام.
صدای زنی میانسال درون گوشی پیچید:
- سلام آقا یوسف، خوب هستین؟
- ممنون شما خوبین جواهر خانم؟
زن که گویا نامش جواهر بود راضی گفت:
- فکر نمی کردم من رو بشناسید اقا یوسف؟
- اختیار دارید، هنوز هم شماره خونه تون رو از حفظم. آقا مروت خوبن؟ بچه ها خوبن؟
جواهر آهی کشید و گفت:
- خداروشکر همه خوبن. شما که دیگه کم کم ما رو یادتون رفت اما من هیچ وقت شما رو فراموش نمی کنم مثل پسرم هستید.
- ممنونم جواهر خانم شما همیشه به من لطف داشتید.
جواهر مدتی سکوت کرد و بعد با کمی تردید گفت:
- آقا یوسف شما توی اون مدتی که قرار بود داماد ما بشی و قسمت نبود و اجل به دخترم مهلت نداد بدی از ما دیدی؟
یوسف نیم نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- نه جواهر خانم، جز خوبی چیزی ندیدم. اتفاقی افتاده؟ انگاری ناراحت هستید؟
- ناراحتم، خیلی هم ناراحتم. یه ننگی داشتیم توی فامیل که هیچ وقت ازش حرف نمی زدیم تا باعث آبروریزی نشه. از امروز صبح که فهمیدم این ننگ قراره دامن گیر شما بشه. شدم مثل اسپند رو آتیش.
یوسف نگران گفت:
- در مورد چی حرف می زنید.؟
- چون دوستتون دارم می خوام همه چیز بهتون بگم تصمیم گیری با خودتون.
- بفرمایین، می شنوم.
جواهر بی رحمانه شروع کرد به حرف زدن:
- یه خواهری داشتم مثل پنجه ی آفتاب، خواهرم خوب بود و نجیب. خدابیامرز چندسالی هست فوت کرده. این خواهرم یه دختری داره به اسم رها. حتما این دختر دیدید. چون خبر دارم که این روزا دور و بر شما می پلکه.
- شاید.
- شاید نه و حتما. چون خونه تون بوده. این دختر کاری کرد که زندگی دو تا خانواده و یه فامیل به گند کشید. از همون بچگیش شر و شور بود. همیشه به خواهرم می گفتم این دخترت شوهر لازمه. می گفت هی خواهر بچه ی سیزده چهارده ساله رو کی شوهر می ده. حرف من گوش نکرد تا وقتی که واضحشون شد بچه شون خر*اب. یه محله رو آباد کرده بود با اون سن کمش. وقتی هم دید رسوا شده. تموم گند کاریش رو انداخت گردن پسر من. رامین. بچه ی من اون موقع زن و بچه داشت . نمی دونی چطوری آبروی بچه م رو برد و فتنه به پا کرد. پدر آشغال و برادر عوضیش، رامین من رو سیاه و کبود کردن و بعدم خواستن دختر بزرگم آهو رو بدزدن که پلیس دستگیرشون کرد. پرونده هاش هست آقایوسف . برید پرس و جو کنید می فهمید کی مقصر بوده. رامین من تبرئه شد ولی بابای این دختره چند ماهی افتاد زندان. بعدم که دست دخترشون رو گرفتن و گورشون رو گم کردن رفتن اهواز.
یوسف گوش می کرد و دستش که روی زانویش مشت کرده بود می لرزید. عرق سردی که روی پیشانی اش نشسته بود کنار صورتش راه افتاده بود. اشک هم ناخودآگاه روی صورتش دویده بود و هیوا تمام مدت متحیر به او خیره بود.
جواهر اما هنوز داشت حرف می زد:
- توی مدتی که غزاله بیمارستان بستری بود یه بار اومده بود تهران دیدن غزاله. اما وقتی فهمیدم به مادرش زنگ زدم که جلو دختر پتیاره ش رو بگیره که پا توی زندگی دختر من نذاره. بیچاره خواهر من که به خاطر این ننگی که دخترش به بار آورده بود دق کرد و مرد. الان هم نمی خوام مردی مثل شما قربونی اون دختر بشید. آقا یوسف...آقایوسف.
یوسف به خودش آمد:
- بله.
- شنیدید چی گفتم؟
- بله شنیدم.
- تصمیم با خودتونه اما خب نمی دونم با چه ترفندی شما رو گول زده ولی می دونم که شما پاکی دختری که قراره باهاش ازدواج کنید خیلی واسه تون مهمه. حتما اگر می خواهید باهاش ازدواج کنید قبلش ببریدش دکتر تا دکتر بهتون بگه اون دختر هست یا نه؟
یوسف عصبی گفت:
- باشه، خداحافظ.
چون تحمل شنیدن بیشتر از این را نداشت تلفنش را قطع کرد. سرش را روی فرمان گذاشت. هیوا نگران گفت:
- چی شده دایی؟ کی بود بهتون زنگ زده بود؟
یوسف با غم و ناراحتی و عصبانی گفت:
- هیوا تنهام بذار، تنهام بذار.
هیوا بغضش را خورد و آرام گفت:
- دایی.
یوسف سر بلند کرد و فریاد کشید:
- هیوا تنهام بذار.
هیوا دستگیره را کشید و از ماشین پیاده شد و یوسف خیلی زود ماشین را از جا کند و رفت در حالی که هیوا بهت زده دور شدن ماشین را نگاه می کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
موبایلش را از کوله پشتی اش بیرون کشید تا شماره ی رها را بگیرد. سیامک بارها تماس گرفته بود که او متوجه نشده بود. خواست شماره ی رها را بگیرد که دوباره اسم سیامک روی گوشی نقش بست. مکثی کرد و جوابش را داد:
- الو سلام.
سیامک کمی دلخور گفت:
- سلام، خیلی مزاحمت هستم.
- نه چطور مگه؟
- آخه جوابم رو نمی دی.
هیوا پوفی کرد و گفت:
- گوشیم روی سایلنت بود. ببخشید متوجه نشدم.
- کجایی؟ انگار خونه نیستید؟
- کنار خیابون ویلون و سرگردون موندم. دایی از اونطرف من گذاشت رفت، رها هم از یه طرف دیگه رفت.
سیامک خندید و باز پرسید:
- برای چی؟ الان کدوم خیابونی؟
- نمی دونم؛ صبر کنید بپرسم.
هیوا از عابری سوال کرد که سیامک صدای عابر را شنید و گفت:
- نزدیکت هستم.
خیلی طول نکشید که ماشین سیامک مقابل پایش توقف کرد و شیشه ی سمت هیوا را پایین داد.
- چطوری آواره؟
هیوا کمی خم شد تا او را ببیند و در جوابش گفت:
- آواره باشم بهتر از اینه که مزاحم باشم اونم ساعت دو شب.
سیامک باز بلند خندید و گفت:
- سوار شو ببینم موضوع چیه؟
هیوا به خودش فحشی داد و در کنار سیامک صندلی جلو نشست. سیامک ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- باز رها و عمو یوسف دعواشون شد؟
- نه. ولی رها کاری واسه ش پیش اومد یه وری رفت. دایی هم یکی بهش زنگ زد نمی دونم چی بهش گفت که در حد تیم ملی عصبانی شد و من رو پیاده کرد و رفت.
سیامک متعجب نگاهی به او انداخت و موبایلش را از جیب ب*غل کتش بیرون کشید و گفت:
- نفهمیدی کی بود؟
- نه والا. آهان وسط حرفاش گفت جواهر خانم.
سیامک متعجب تر از قبل گفت:
- جواهر خانم؟ جواهر خانم کیه؟
- کسی رو به این اسم نمی شناسید.
سیامک در حالی که شماره ی یوسف را می گرفت فکر می کرد که یک دفعه یادش آمد و گفت:
- فقط تنها کسی که به این اسم می شناسم. مادر غزاله بود.
تا این را گفت هیوا متعجب و تند گفت:
- مادر غزاله، خاله ی رها.
- آره دیگه.
هیوا وا رفت. نگاهش قفل جاده ماند و آرام با خودش گفت:
- کثا*فت آشغال.
- چی؟
- هیچی.
سیامک نگران گفت:
- چرا عمو جواب نمی ده. نگفت کجا می ره؟
اما هیوا به قدری توی فکر بود که صدایش را نشنید. سیامک نگاهی به او انداخت و بشکنی مقابل چشم هیوا زد که نگاه هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- می شه من رو ببرید رستوران عمو بامداد؟
- حتما عزیزم.
و مسیرش را به آن سمت تغییر داد و باز گفت:
- واسه م عجیب؛ جواهر خانم چی ممکنه به یوسف گفته باشه که عصبانیش کرده باشه.
- نمی دونم.
سیامک مکثی کرد و بعد با زیرکی گفت:
- واقعا نمی دونی یا اینکه من نباید بدونم.
هیوا نفس عمیقی کشید و ارام گفت:
- بگم شما نباید بدونید ناراحت می شید.
سیامک مهربان نگاهش کرد و سری تکان داد و گفت:
- نه ناراحت نمیشم عزیزم. خب نباید در مورد مسائلی که بهم مربوط نیست زیاد کنجکاوی کنم.
هیوا سر به زیر انداخت آرام معذرت خواهی کرد و مشغول گرفتن شماره ی رها شد. اما گوشی اش را خاموش کرده بود. در طول مسیر چندباری شماره اش را گرفت اما هر بار خاموش بود. سیامک که او را زیر نظر داشت آرام گفت:
- مشکلی پیش اومده هیوا؟
هیوا نگران و پر استرس موبایلش را توی مشت فشرد.
- موبایلش رو خاموش کرده. نگرانشم. وقتی می رفت حال خوبی نداشت.
- حالا می ریم رستوران عمو بامداد سر می زنیم اگر اونجا نبود. یه فکری می کنیم.
مقابل رستوران که ایستاد، هیوا گفت:
- می خوای شما برو به کارت برس، حتما همینجاست. آخه جای دیگه رو نداره که بره.
سیامک به سمتش چرخید و گفت:
- باشه برو یه سر بزن اگه اینجا بود زنگ بزن من می رم به کارم می رسم. اگه نبود بیا بریم جاهای دیگه رو هم سر بزنیم.
هیوا سری تکان داد و از ماشین پیاده شد و به سمت رستوران رفت. سیامک همینطور که با نگاهش هیوا را دنبال می کرد. دوباره شماره ی یوسف را گرفت اما باز هم جوابی نداد و بعد شماره ی سیاوش را گرفت. سیاوش شرکت بود سراغ یوسف را از او گرفت و او هم اظهار بی اطلاعی کرد. کمی فکر کرد و بعد شماره ی خانه ی مادرجون را گرفت مدتی طول کشید تا صدای او را شنید.
- الو سلام مادرجون، سیامکم.
- سلام عزیزم، خوبی؟
سیامک نگران گفت:
- صداتون گرفته به نظرم، طوری شده؟
- نه عزیزم، طوری نشده.
سیامک کمی بیشتر اصرار کرد و گفت:
- مادرجون من غریبه ام. یه چیزی شده ها.
- نه قربونت برم چرا نگران می کنی خودت رو. پدر و مادرت خوبن؟
- خوبن، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.
- کار خوبی کردی.
مدتی با او حرف زد و هر چقدر خواست با زیرکی اطلاعاتی از مادرجون بگیرد نتوانست. می دانست اگر موضوعی پیش آمده باشد شاید او هم خبر داشته باشد و وقتی اصرار مادرجون را مبنی بر اینکه اتفاقی نیفتاده دید فهمید که حتما اتفاقی افتاده است. مدتی طول کشید تا باز هیوا را دید از همان دور متوجه نگرانی هیوا شده بود که از ماشین پیاده شد و گفت:
- چی شده هیوا؟ اینجا نیست؟
- نه نیست. شاید بیاد اینجا. منتظرش می مونم.
سیامک به سمتش به راه افتاد و گفت:
- شاید رفته یه جای دیگه، خونه ی اقوامشون که تهران هستن.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- خونه ی هیچ کدوم از اقوامشون نمی ره. خب اشکال نداره مدتی منتظرش می مونم. شاید گوشیش شارژ تموم کرده. شما برید به کارتون برسید.
سیامک به ماشینش تکیه زد و گفت:
- هیوا من کاری ندارم. می مونم اگر خبری ازش نشد می ریم هر کجا که لازم باشه سر می زنیم.
هیوا پر استرس ناخنش را به دندان کشید و باز شماره ی رها را گرفت. اما باز هم خاموش بود. سیامک در ماشین را باز کرد و گفت:
- هیوا بیا بشین توی ماشین، انقدر هم نگران نباش . اتفاقی نیفتاده .
هیوا با اصرار سیامک روی صندلی به سمت بیرون نشست، سیامک هم مقابلش ایستاد و گفت:
- الان چند ساعت که از هم جدا شدید؟
هیوا کمی فکر کرد و گفت:
- یه ساعتی هست.
سیامک با اینکه خنده اش گرفته بود اما خودش را کنترل کرد و مهربان گفت:
- دختر خوب به خاطر یه ساعت که نباید انقدر نگران بشی. گوشی شاید شارژ تموم کرده یا شاید هنوز توی مسیر به اینجاست، رفته خرید یا چه میدونم رفته بانک.
هیوا عصبانی برخاست و تند گفت:
- دارم می گم حالش خوب نبود. وقتی هم حالش بد بشه بیهوش می شه.
سیامک ناباور گفت:
- برای چی؟ بیماری خاصی داره.
- نه اما از نظر روحی به شدت داغونه.
و به یاد رضا افتاد و تند تند شماره ی را روی گوشی اش پیدا کرد و شماره ی رضا برادر رها را گرفت. مدتی طول کشید تا صدای مردی درون گوشی پیچید:
- الو بفرمایین.
- هیوا هستم آقا رضا. خوب هستین؟
اما رضا بدون اینکه جوابش را بدهد گفت:
- امرتون؟
- زنگ زدید چی به رها گفتید که اینطوری به هم ریخت.
رضا با غرور و خشم گفت:
- هر چیزی که لازم بود.
اشک هیوا روی صورتش دوید و گفت:
- شما برادرش هستید، به خدا حقش نیست حداقل شما اینجوری قضاوتش کنید. شما که می دونید رها تقصیری نداشت.
رضا بعد از مکثی گفت:
- قضیه چیه؟ آیا حقیقت داره که رها با نامزد سابق غزاله را*بطه داره.
- اینطور نیست. نامزد غزاله، دایی منه. من برای کاری اومدم تهران، رها هم با من اومد. اون رامین عو*ضی فهمید که رها با من اومده خونه ی مادربزرگم. بعد چرندیات واسه خودش بافته.
مدتی سکوت برقرار شد. هیوا اشک هایش را گرفت و گفت:
- چرا؟ چرا باهاش اینطوری رفتار می کنید؟
رضا مدتی بعد گفت:
- عصبانی شدم، خاله م که زنگ زد به شدت به هم ریخته بودم. الان کجاست؟
- نمی دونم، رفته تلفنش هم خاموش کرده.
- ای داد بیداد. لازمه بیام تهران.
هیوا با پوزخندی گفت:
- نه لازم نیست به زندگیتون برسید.
و تلفنش را قطع کرد. تمام مدت سیامک فقط مقابلش ایستاده بود و نگران نگاهش می کرد. وقتی صحبت هایش تمام شد نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- شما معطل من شدی؟
و از روی صندلی ماشین برخاست و گفت:
- خودم یه طوری پیداش می کنم. شما برید به کارتون برسید.
سیامک با اخمی گفت:
- یه بار بهت گفتم من کاری ندارم بشین توی ماشین بریم.
هیوا نگاهش به عمو بامداد افتاد که هن هن کنان در حالی که سعی می کرد بدود داشت به سمت آنها می آمد. هیوا سریع اشک هایش را گرفت و ضرباتی به صورتش زد. عمو بامداد که به آنها رسید گفت:
- چی شد هیوا؟ پیداش کردی؟
هیوا به دروغ گفت:
- آره عمو رفته خونه.
سیامک به او سلام داد و گفت:
- نگران نباشید.
عمو بامداد نفس راحتی کشید و گفت:
- هزار بار گفتم این دختر ببرش پیش دکتر درست و حسابی. بالاخره یه دلیلی داره که وقتی ناراحت و عصبی می شه از هوش می ره. الان مطمئنی رفته خونه؟
- آره عمو، شما رو هم نگران کردم.
سیامک دستی به شانه اش گذاشت و گفت:
- از نفس انداختید خودتون رو. من هیوا رو می برم خونه.
از عمو بامداد خداحافظی کردند و راه افتادند. باز اشک روی صورت هیوا دوید و دوباره شماره ی رها را گرفت اما باز هم خاموش بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین