کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
سیامک مقابل مغازه توقف کرد و خیلی سریع پیاده شد. وقتی برگشت یک قوطی آب معدنی دستش بود. در کنار هیوا نشست و آب معدنی را باز کرد و به سمتش گرفت و گفت:
- هیوا هنوز اتفاقی نیفتاده و خیلی وقت نیست که رها از پیش تو رفته، این همه بیقراری نداره که؟
هیوا قوطی آب را از دستش گرفت و گفت:
- دلم شور میزنه. احساس بدی دارم.
- خیل خب یه کم آب بخور. هر کجا لازم باشه سر میزنیم.
و دوباره حرکت کرد. به خاطر آرام کردن هیوا بود که به چند بیمارستان سر زدند و این سر زدنها سه ساعتی وقتشان را گرفت در تمام طول این مدت هیوا مرتب شمارهی رها را میگرفت. ظهر شده بود و هنوز از رها خبری نبود. به پیشنهاد سیامک به خانه برگشتند اما رها خانه هم نرفته بود. هیوا وقتی از خانه بیرون آمد به دیوار تکیه زد و گفت:
- همینجا منتظرش میمونم، شما برید دیگه.
سیامک نزدیکش شد و گفت:
- با این حال و روز تنهات بذارم.
و مکثی کرد و گفت:
- نمیدونم موضوع چیه؟ احتمال نداره رفته باشه خونهی خالهش.
هیوا باز اشک روی صورتش را گرفت و گفت:
- از اونا بدش میاد. اونجا نمیره.
و باز اشک روی صورتش دوید این بار سیامک به خودش جراتی داد و اشک روی صورتش را گرفت که هیوا تند نگاهش کرد. سیامک دستش را عقب کشید و گفت:
- ببخشید، اما تو رو خدا گریه نکن. داری با اشکات آتیشم میزنی.
هیوا نگاهش را به انتهای کوچه دوخت و گفت:
- منتظرش میمونم، حتمی تا قبل از غروب آفتاب میاد خونه.
سیامک ساعتش را نگاه کرد. ساعت پنج عصر بود. هنوز ناهار نخورده بودند. سیامک مکثی کرد و بعد گفت:
- میخوای بریم خونهی مادرجون، آدرس خونهی خالهش رو میگیریم یه سر میریم اونجا، شاید رفته باشه اونجا.
هیوا لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد سری تکان داد و با سیامک همراه شد.
در طول مسیر هیوا ساکت بود و بیرون را نگاه میکرد. این سکوت سنگین را سیامک شکست و گفت:
- میدونی شیدا، رفته رو مخ سیاوش که از ایران برن.
نگاه متعجب هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- شیدا، قرار بود بره دیدن شیدا؟
- کی؟
- رها دیگه، بلایی به سرش نیاورده باشه
این را که گفت، سیامک هم نگران شد اما گفت:
- نه فکر نمیکنم. آدمهای من مراقب شیدا هستن، الان زنگ میزنم ازشون میپرسم.
و موبایلش را از جیب بیرون کشید مدتی با کسی صحبت کرد و بعد گفت:
- نه هیوا، این پسر میگه امروز شیدا اصلاً از خونهشون بیرون نرفته. بهتره اول به خونهی خالهش سر بزنیم.
و هیوا سری تکان داد و به رو به رو خیره ماند. مقابل خانهی مادرجون توقف کرد و هردو پیاده شدند. سیامک زنگ را زد که در توسط مادرجون برایشان باز شد. هردو وارد خانه شدند. مادرجون که به استقبالشان بیرون آمده بود وقتی هیوا و سیامک را شانه به شانهی هم دید که به سوی او میآمدند لبخندی به لبش نشست. سیامک سه پله را یکی کرد و او را در آغو*ش گرفت و بوسیدش. بعد از خوش و بشی که با سیامک داشت به سمت هیوا آمد و او را در آغو*ش کشید و گفت:
- قربونت برم. چرا ناراحتی عزیزم؟
سیامک در جوابش گفت:
- رها خانوم رفته بیرون یه کم دیر کرده، هیوا نگرانش شده.
خانم جون نگاهی به سیامک و بعد به هیوا انداخت و گفت:
- از کی رفته بیرون؟
هیوا جوابش را داد:
- تقریبا دوازده و نیم ظهر بود که رفت. تلفنش خاموشه.
سیامک گفت:
- من میگم حتماً رفته یه سری به اقوامشون بزنه، اومدیم از شما آدرس خونهی خالهش، جواهر خانوم رو بگیریم یه سری بزنیم، اصلاً اگر شمارهشون رو دارید یه زنگ بزنیم بپرسم اونجا هست یا نه؟
مادرجون هم که گویا از موضوعی نگران بود با تردید گفت:
- گمون نمیکنم اونجا رفته باشه.
نگاهی بین هیوا و سیامک رد و بدل شد و هیوا کنجکاوانه گفت:
- خالهی رها به شما هم زنگ زده.
مادرجون سری تکان داد و گفت:
- من حرفاش رو باور نمیکنم دخترم، حتمی قصد و غرضی توی کارشه که این حرفا رو در مورد این دختر میزنن.
این را که گفت باز بغض هیوا شکسته شد. به سمت پلهها رفت و ضمن نشستن گفت:
- خدا بکشتشون، چقدر پست و کثیفن.
مادرجون در کنارش نشست و مهربان او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- آروم باش عزیزم. آروم باش قربونت برم.
هیوا اشکهایش را گرفت و گفت:
- خدا کنه بلای سر خودش نیاورده باشه. کاش نذاشته بودم تنها بره.
سیامک هم که حسابی نگران شده بود گفت:
- میریم کلانتری
مادرجون گفت:
- شما خبر از یوسف ندارید، آخه اونم تلفنش رو جواب نمیده.
سیامک باز شروع کرد به تماس گرفتن با یوسف اما گوشی یوسف زنگ میخورد ولی جواب نمیداد. شماره ی سیاوش را گرفت که با سومین زنگ جواب داد:
- سلام، چی شده داداش؟
- خبر از عمو نداری؟
- نه والا منم موبایلش رو میگیرم جواب نمیده. شرکت هم نیومد. اتفاقی نیفتاده.
سیامک موضوع گم شدن رها را گفت و بعد از او خواست اگر یوسف را دید از او بخواهد با او تماس بگیرد اما سیاوش هم که نگران شده بود گفت زود خودش را به آنها میرساند.
***
ساعت نه شب شده بود و کارشان در کلانتری به اتمام رسید اما هنوز از رها خبری نشده بود. یوسف هم تلفنش را جواب نمیداد. هیوا تا از کلانتری بیرون آمد ایندفعه بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. بیقرار و بیتاب لبهی جدول خیابان نشست. سیامک با دیدن این وضعیت در کنارش نشست و گفت:
- هیوا هنوز که اتفاقی نیفتاده.
هیوا با هق هق گفت:
- از صبح داری همش همین رو میگی، رها گم شده و هیچ خبری ازش نیست ولی تو فقط میگی اتفاقی نیفتاده. دیگه باید چه اتفاقی بیفته.
دستانش را دور زانوانش انداخت و سر به زانو گذاشت. هیوا گریه میکرد و سیامک نمیدانست باید چه کار کند. قدم میزد و داشت برای صدمین بار یوسف را بگیرد. اما باز هم زنگ می خورد و جواب نمیداد. سیاوش از راه رسید و نزدیکشان توقف کرد و بالافاصله از ماشین پیاده شد. خودش را به آنها رساند و نگران گفت:
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
سیامک جوابش را داد:
- هیچی، هنوز اتفاقی نیفتاده.
- پس چرا هیوا داره گریه میکنه.
منتظر جواب برادرش نماند. مقابل هیوا روی زمین زانو زد و صدایش زد:
- هیوا، هیوا.
هیوا سر بلند کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. دستش را جلو برد که اشکش را بگیرد اما نهیبی به خودش زد و دستش را عقب کشید و آرام گفت:
- پیداش میکنیم هیوا، آروم باش.
سیامک که در حال قدم زنی بود به آنها نزدیک شد و گفت:
- یوسف چرا جواب نمیده؟
سیاوش سر بلند کرد و گفت:
- نمیدونم، منم نگرانش هستم.
هیوا برخاست و گفت:
- من ببر خونهی مادر غزاله.
سیاوش هم برخاست.
- اونجا برای چی؟ یعنی ممکنه رها رفته باشه اونجا.
هیوا عصبی یک یقهی کت سیامک را گرفت و گفت:
- من رو میبری اونجا یا نه؟
- باشه اونجا هم میریم، بیا بریم. سیاوش تو هم مرتب عمو رو بگیر. برو خونه پیش مادرجون. حالش خیلی خوب نبود.
سیاوش فقط سری تکان داد و با نگاهش که هیوا و سیامک را بدرقه کرد. شکست پشت شکست بود که برای او رقم میخورد و این چیزی بود که خودش میخواست. مستاصل به ماشینش تکیه زد و باز موبایل یوسف را گرفت. به قدری تماس گرفته بود که باز هم امیدی به جواب دادن نداشت. آنقدر گوشی زنگ خورد که قصد قطع کردن داشت که در دقایق پایانی تماس وصل شد و صدای گرفتهی یوسف درون گوشی پیچید:
- چه مرگتونه انقدر به من زنگ میزنید؟
- عمو.
اما یوسف عصبی به جانش غر زد:
- عمو و زهرمار، هیچ مرگم نیست. قرار هم نیست خودکشی کنم. هر وقت بخوام میام.
و تا سیاوش خواست حرف دیگری بزند گوشی را قطع کرد. حدس میزد ممکن است گوشیش را خاموش کند برای همین خیلی سریع جملهی " رها گم شده" را نوشت و برایش اس ام اس کرد. هر چند قبل از این هم پیامکهای فرستاده بود اما فکر کرد شاید این خبر او را ترغیب کند که تماسش را جواب بدهد خواست دوباره تماس بگیرد که یوسف خودش تماس گرفت و او سریع جواب داد:
- الو عمو.
- یعنی چی گم شده؟
سیاوش نفس راحتی کشید و گفت:
- از همون ظهر که از ماشین شما پیاده شده رفته غیبش زده.
یوسف مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
- تلفنش جواب نمیده؟
- نه خاموش، هیوا حال خوبی نداره، الان هم کلانتری بودن. میخواست بره خونهی مادر غزاله خانم رو سر بزنن که سیامک بردش.
یوسف عصبانی داد زد:
- رفتن اونجا چه غلطی بکنن. زنگ بزن به سیامک... نه خودم زنگ میزنم.
و سریع تلفنش را قطع کرد.
هیوا در کنار سیامک نشسته بود و چشم به خیابان داشت که موبایل سیامک زنگ خورد با دیدن اسم یوسف روی صفحه سریع جواب داد:
- الو عمو یوسف، کجایید شما؟
یوسف شاکی گفت:
- هر کجا؟ شما کجایید؟ کجا دارید میرید؟
سیامک نیم نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- رها خانوم گم شده، داشتیم میرفتیم خونهی خالهش خبری ازش بگیریم.
یوسف سرش غر زد:
- بیخود، رها خونهی خالهش نیست شما هم اونجا نمیرید.
هیوا عصبی گوشی را از دست سیامک بیرون کشید و خطاب به یوسف گفت:
- من که میدونم اون خالهی عوضیش چی به شما گفته، اما باید بدونید تموم حرفاش دروغه، اون کثا*فت آشغالی که آبروی رها رو برد اون رامین آشغال بود.
یوسف عصبی گفت:
- بسه دیگه هیوا، به اندازهی کافی داغون هستم. بفهمم رفتی خونهی مادر غزاله و آبروریزی راه انداختی من میدونم و تو.
هیوا با حرص نیشخندی زد و گفت:
- ازت متنفرم دایی، ازت متنفرم. تو بیمنطقترین و بیاحساسترین آدم دنیایی. اون کثا*فتها یه مشت دروغگو هستن.
- خفه شو. گوشی رو بده به سیامک ببینم.
هیوا با گریه گوشی را به سمت سیامک گرفت. سیامک هم به نظر عصبی میآمد اما سعی میکرد خودش را کنترل کند گوشی را گرفت و جواب یوسف را داد:
- بله یوسف، چی شده که اینجوری صدات انداختی رو سرت؟
یوسف عصبانی تر گفت:
- دیگه من رو به اسم صدا نمیکنی فهمیدی، فقط به من میگی عمو، هر کجا هم هستی سر خرت رو کج میکنی میری سمت خونهتون، بفهمم این دختره رو برداشتی بردی جلو خونه مادر غزاله من میدونم و تو.
سیامک تحمل نکرد و جوابش را داد:
- اولاً این دختره اسم داره اسمش هم هیواست، دوماً میرم جلوی خونهی مادرغزاله ببینم چیکار میخواهی بکنی. خداحافظ.
و عصبی تلفن را قطع کرد و گوشی را توی جیبش گذاشت. سرعتش را زیاد کرد و با خودش غرید:
- فکر کرده این خانواده پیغمبر زاده هستن و هرگز اشتباه نمیکنن.
هیوا سر به زیر داشت و گریه میکرد. سیامک نیمنگاهی بهش انداخت و گفت:
- هیوا، هیوا...عزیزم. قربونت برم. اینجوری بیتابی نکن، قسم میخورم پیداش میکنیم.
هیوا صدایش که با گریهاش ترکیب شده بود و نامفهمومش کرده بود گفت:
- نرو، نرو اونجا. میترسم.
سیامک با حرص گاز داد و گفت:
- نترس ازش، اصلاً میریم هر چی دلت خواست به مادر غزاله بگو، غلط کرده که زنگ زده پشت سر رها بد گفته. یه بار برای همیشه واستا و دادت رو سرشون بکش.
هیوا نگاهش را به سیامک داد که عصبی و با حرص رانندگی میکرد. لبخندی میان گریه به لبش نشست و گفت:
- دایی یوسف باهات قهر میکنه.
سیامک با نیشخندی گفت:
- قهر کنه. فکر کردی اهمیتی داره واسهم. من توی زندگیم به کسی باج ندادم. حتی اگر اون یه نفر عموم باشه.
و درون کوچهی پیچید و گفت:
- همین کوچهست، خونهشون رو دقیق یادم نیست. پیداش میکنم. چندباری شش سال قبل اومدیم خونهشون.
و آرام در کوچه پیش میرفت تا بالاخره با دیدن ماشین رامین مقابل خانهی توقف کرد و گفت:
- آهان خودشه، اون پسر عوضیش هم اینجاست.
هیوا ترسیده به در خانهی معمولی و سادهی که در یکی از محلههای متوسط تهران بود چشم دوخته بود. سیامک قبل از پیاده شدن گفت:
- نگران نباش هیوا، هر چی که میخواهی بگی و هیچوقت نگفتی بهشون بگو، من پشتت هستم. پیاده شو عزیزم.
هیوا سعی کرد به خودش مسلط باشد نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. سیامک به سمت زنگ رفت و آن را فشرد. دقایقی بعد صدای پسرکی درون آیفون شنید:
- بله بفرمایین.
سیامک با تندی گفت:
- به جواهر خانوم و شوهرش بگو بیان دم در.
پسرک از شتاب کلام سیامک باشهای گفت و آیفون را گذاشت. خیلی طول نکشید که آیفون را مردی جواب داد که سیامک را از تصویرش شناخته بود.
- سلام آقا سیامک چه عجب از این طرفا.
سیامک او را شناخته بود اما با همان لحن تند گفت:
- به مادر و پدرت بگو بیان دم در.
- چی شده؟
سیامک باز تند جوابش را داد:
- توی این دوره زمونه هر چیزی تاوان داره حتی حرف مفت. حرفهای زده شده که باید بیان ثابت کنن. مادرجون من به خاطر حرفهای مادرشما حالش خر*اب، حال عموم خر*ابتر از اون. و حال هیوا داغونتر از اون دوتا. پس بگو مادرت بیاد دم در تا یه جور دیگه باهات حرف نزدم.
هیوا دستانش از ترس میلرزید و نگران به سیامک نگاه میکرد. سیامک نزدیکش شد و آرام گفت:
- من پیشت هستم عزیزم، به قرآن قسم اشاره کنی همهشون رو میکشونم کلانتری.
هیوا قدرشناسانه نگاهش را به چشمان سیامک داد و تا خواست حرفی بزند در خانه با شتاب باز شد و هی*کل بزرگ و چهارشانهی رامین از خانه بیرون آمد و شاکیانه گفت:
- چه خبرته آقا سیامک؟ اومدی به قصد دعوا؟
سیامک رو در روش قرار گرفت و گفت:
- لازم باشه دعوا هم میام، اما علیالحساب اومدم بابت اون حرفهای چرندی که مادرت در مورد رها خانوم گفته دلیل مدرک بخوام ازتون.
رامین با نیشخندی گفت:
- دلیل و مدرک میخواهی، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
هیوا با گریه بر سرش فریاد زد:
- خفه شو آشغال.
رامین انگشت تهدیدش را به سمت هیوا گرفت و گفت:
- هی حرف دهنت رو...
که سیامک انگشت را گرفت و چنان چرخاند که داد رامین درآمد و وقتی به عقب هلش داد گفت:
- ایندفعه بفهم انگشت تهدید سمت کی میگیری.
جواهر و شوهرش رفعت که زن و مرد میانسالی بودند از خانه بیرون آمدند. جواهر شاکی گفت:
- چه خبره؟ چه خبره آقا سیامک؟ قشونکشی کردی؟
سیامک با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- بهتون زدن و حرف ناحق توی دهن چرخوندن راحته، چطور میخواهید جواب خدا رو بدید.
هیوا هم گفت:
- خدا لعنتتون کنه، شما اصلاً خدا رو میشناسید؟
جواهر جنگی نگاهش کرد و گفت:
- شما؟
هیوا با توپ پر گفت:
- من دوست رهام، چطور میتونید تا این حد پست باشید و در مورد رها اونطوری حرف بزنید.
جواهر به سمتش راه افتاد که توی دهنش بزند و همزمان گفت:
- گل میگیرم در دهنی که بخواد...
سیامک هم داد زد:
- منم قلم میکنم دستی که بخواد روی هیوا بلند بشه.
جواهر جا خورد از این حرف سیامک و متعجب خیره شد به او. رفعت پیش آمد و سعی کرد آنها را آرام کند:
- استغفرالله، استغفرالله، آروم باش زن، خونسرد باش آقا سیامک. گرهی که با دست باز میشه چرا به دندون بکشید. چی شده؟ آقا سیامک چه حرف حدیثی پیش اومده که اینجوری برزخ شدی؟
به جای سیامک، همسرش جواهر گفت:
- این دختره رها اومده تهرون، میخواد خودش رو آویزون آقا یوسف بکنه. من امروز زنگ زدم به مادر آقایوسف یه کلام در مورد عقبهی دختره رها بهشون گفتم اونم از سر دلسوزی. ولی انگاری خوبی بهشون نیومده.
سیامک با نیشخندی جوابش را داد، هیوا باز با بغض گفت:
- شما فقط یه مشت دروغ گفتید، بعدم کی گفته رها قراره با دایی من ازدواج کنه؟
جواهر متعجب گفت:
- داییت، داییت کیه؟
سیامک با اخمی جوابش را داد:
- هیوا دختر عمهی منه، پس عمو یوسف من میشه داییش.
و چشمغرهی به رامین که به در تکیه زده بود و آنها را نگاه میکرد رفت. رفعت باز میانداری کرد و گفت:
- یه حرف و حدیثی در مورد گذشته بوده که تموم شده. خانوم اصلاً به شما چه مربوط که دخالت کردی، خودشون میدونن. دختر ما که مرد. آقا یوسف هم با هر کی دلش میخواد ازدواج کنه.
رامین تکیهاش را از در برداشت و گفت:
- عزت زیاد.
سیامک نگاهش کرد و گفت:
- نه دیگه، حالا که این بلبشو رو به پا کردی میگی عزت زیاد. از ظهر تا حالا رها غیبش زده اگر تا چند ساعت دیگه پیداش نشه. صحیح و سالم، اون روی سگ سیامک رو میبینی. خودت هم خوب من رو میشناسی و میدونی چقدر گرون واسهت تموم میشه.
و دوباره نگاهش را به جواهر داد و گفت:
- به اشکهای چشم این دختر که از ظهر یه ریز داره میریزه قسم میخورم میکشونمتون پای میز محاکمه تا بابت تکتک حرفهای که پشت سر رها زدید جواب پس بدید. از پسرتون که مثل موش ترسیده و عقب واستاده بپرسید، قشنگ شیر فهمتون میکنه من کی هستم و چه کارهای از دستم برمیاد. بریم هیوا.
***
هر دو ساکت بودند، هیوا باز داشت شمارهی رها را میگرفت و باز هم خاموش بود. سیامک پر استرس نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- هیوا بریم یه چیزی بخوریم.
هیوا نگاهش کرد و گفت:
- غذا از گلوم پایین نمیره.... سیامک.
- جانم.
هیوا باز مکثی کرد و بعد گفت:
- تو کی هستی سیامک؟
سیامک با لبخند و مهربان نگاهش کرد و گفت:
- من پسر داییت هستم.
- نه، منظورم اینه تو چیکاره هستی؟
سیامک با اینکه منظور هیوا را فهمیده بود اما با همان لبخند گفت:
- پیش بابام کار میکنم، توی دفترکارگزاریش مدیر هستم.
هیوا کلافه گفت:
- میدونی چقدر حالم بده، تو هم شوخیت گرفته.
- نه عزیزم، فقط دارم حقیقت بهت میگم.
هیوا مدتی به بیرون خیره ماند و بعد گفت:
- اونجوری که اونها رو تهدید میکردی یا اونجوری که رامین ازت حساب میبرد نشون میداد آدم مهمی هستی.
سیامک کمی فکر کرد و بعد گفت:
- من فقط با آدمهای خیلی مهمی رفیق هستم.
- اونقدری مهم که محمودی با اون همه ثروت ازشون حساب میبره و به غلط کردن افتاده بود.
سیامک باز لبخندش را به روی هیوا پاشید و گفت:
- آره عزیزم، اما از اعتبارم برای هر کسی استفاده نمیکنم. فقط برای کسایی که خیلی واسهم مهم هستن. برای همین بود گفتم فقط اشاره کن تا همهشون بکشونم کلانتری تا بازجویی بشن.
هیوا سر به زیر داشت و به موبایل توی دستش نگاه میکرد. موبایل سیامک که به صدا درآمد نگاهی به شماره انداخت و جواب داد:
- سلام عمو.
- سلام و زهرمار، بالاخره کار خودت رو کردی؟ رفتی آبروی من رو جلو خانواده غزاله بردی؟
سیامک سریع جوابش را داد:
- یوسف من و تو همسن هستیم. درسته عمو و برادرزاده هستیم اما بیشتر از این چیزها با هم رفیق هستیم. یه کاری نکن دوباره شرمنده دلت بشی. من هیچی نمیدونم اما میدونم اون دختری که به ناحق داره قضاوت میشه یه قربونیه. هر حرفی رو که نباید سریع باور کنی قربونت برم. ببین دلت چی میگه؟ توی این مدت هرزگی دیدی از اون دختر؟
یوسف عصبی گفت:
- کافیه سیامک، کافیه.
- باشه، ولی وجدانت قاضی کن عمو.
یوسف بغضش را خورد و گفت:
- کجایید؟
- با هیوا میریم چندتا دیگه بیمارستان سر بزنیم.
- باشه پیداش کردید خبرم کنید. منم میرم چندتا بیمارستان سر بزنم.
سیامک خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. هیوا اشکهایش را گرفت و گفت:
- چی میگفت؟
سیامک نگاهی به او داد و گفت:
- عمو هم نگرانشه، داره بیمارستانها رو سر میزنه. پیداش میکنیم هیوا، نگران نباش.
***
ساعت از دوازده شب می گذشت. سیامک در حاشیه ی خیابان توقف کرده بود و برای هیوا آبمیوه ی گرفته بود و او را مجبور کرده بود که بخورد. خودش هم با لیوان آبمیوه ی که در دست داشت نزدیک هیوا ایستاده بود تلفنی مشغول صحبت با کسی بود. هیوا باز اشک چشمش را گرفت و خیره ماند به آسفالت خیابان. ماشین یوسف از راه رسید و درست پشت ماشین سیامک توقف کرد. او هم نگران بود. تا از ماشین پیاده شد خودش را سراسیمه به آنها رساند. سیامک با سر به او سلام داد. یوسف از کنار یوسف گذشت و مقابل هیوا که روی صندلی ماشین رو به بیرون نشسته بود قرار گرفت و گفت:
- هیوا، خوب فکر کن ببین کجا احتمال داره رفته باشه؟
هیوا نگاهی که به خاطر گریه ی زیاد به خون نشسته بود به یوسف داد و گفت:
- همیشه می گفت دعا کن یه روزی بتونم خودم رو بکشم.
یوسف این را که شنید وا رفت و لبه ی جدول مقابلش نشست و دیگر حرفی نزد. صدای زنگ موبایل هیوا که بلند شد امیدوارنه گوشی اش را از جیب بیرون کشید اما باز رضا بود که تماس گرفته بود تا خبری از رها بگیرد. هیوا حوصله ی جواب دادن نداشت برای همین تماسش را رد داد و فقط پیامکی برایش فرستاد.
یوسف نگران گفت:
- کی بود؟
- برادر رها.
سیامک از آنها فاصله گرفته بود و تمام مدت داشت تلفنی صحبت می کرد. موضوع صحبت هایش هم فقط رها بود. هیوا نگاهش به دنبال سیامک رفت و گفت:
- نمی خواست کسی بدونه رامین چه بلایی سرش آورده. سیزده چهارده ساله که هر شب کابوس می بینه. بعضی وقت ها توی خواب گریه می کنه.
و باز اشکش را گرفت و گفت:
- نمی گم رها رو دوست داشته باشید. اما برای اینکه بفهمید رها بی گناه و فقط یه قربونی بوده. تو رو خدا. تو رو به خاک همون غزاله که خیلی دوستش داشتید. بلدید که برید اون پرونده ها رو دربیارید ببینید کی مقصر بوده.
یوسف نگاهش میخ آسفالت مانده بود. سیامک که تلفنش تمام شده بود به سمتشان برگشت و گفت:
- پاشید بریم اداره ی آگاهی.
یوسف هم برخاست و گفت:
- خبری شده؟
- نه، با حیدری صحبت می کردم گفتن برید اعلام کنید که توی این مدت با چه کسایی دشمنی داشتید. از شیدا گرفته تا رامین. همه شون رو همین امشب می کشونم اداره ی آگاهی.
یوسف نگران گفت:
- شیدا برای چی؟
- بالاخره اونم با آدمای خلافی در را*بطه بوده.
یوسف کلافه چنگی به موهایش زد و گفت:
- به سیاوش گفتی.
- آره در جریانه. ، بابا هم می دونه. داره میاد سمت اداره آگاهی.
سیامک همینطور که می رفت تا سوار ماشینش شود گفت:
- راستی عمو می شه توی راه یه سر دیگه به خونه ی هیوا اینا بزنید. شاید برگشته باشه خونه.
- خب موبایلش خاموش، معلومه که برنگشته.
سیامک در ماشین را باز کرد و گفت:
- به هر دلیلی ممکنه موبایلش از دست داده باشه، شاید موبایلش رو ازش زده باشن.
یوسف باشه ای گفت و به سمت ماشینش رفت. سیامک تا توی ماشین نشست به سمت هیوا چرخید و گفت:
- هیوا حالت خوبه؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- حسابی تو رو توی زحمت انداختم.
سیامک فقط لبخندی به رویش زد و ماشینش را از جا کند و حرکت کرد و گفت:
- آبمیوه ت رو کامل بخور، حداقل جون داشته باشی گریه کنی.
***
سیامک با سیاوش صحبت کرده بود و قرار بود سیاوش خودش شیدا را به اداره ی آگاهی بیاورد برای همین تلفنی با او تماس گرفته بود و خواسته بود که حاضر باشد. مقابل خانه شان که توقف کرد. با موبایلش تماس گرفت تا شیدا بیرون بیاید. دقایقی بعد در خانه باز شد و برادر شیدا شهریار از خانه بیرون آمد. سیاوش با دیدنش از ماشین پیاده شد و به سمتش رفت.
شهریار جوانی بود تقریبا به سن سیاوش، قد بلند و خوش قیافه. کتی روی دوش انداخته بود تا کمی از سرمای پاییزی را از تنش دور کند. سیاوش به سمتش رفت و با او دست داد. شهریار نگران گفت:
- سیاوش چی شده؟ ساعت دو نصفه شب اومدی با شیدا کجا برید که تا تلفن قطع کرد زد زیر گریه، الان هم حالش خوب نیست.
سیاوش با چهره ی در هم و اوضاع آشفته اش گفت:
- توقع دروغ ازت نداشتم رفیق، نارفیقی کرده بودم در حقت.
شهریار نگران گفت:
- چی شده؟
سیاوش حرف دیگری نزد فقط گفت:
- چرا ازم پنهان کردید شیدا اعتیاد داشته؟
شهریار ماتش برد. شرمندگی به جانش نشست. مدتی بعد این سکوت را شکست و گفت:
- یه خریتی بود توی دوره ی نوجونیش، که خداروشکر حل شد.
سیاوش زهرخندش را به جان شهریار ریخت و گفت:
- حل نشده، حل شده بود الان، من این ساعت اینجا نبودم تا دست زنم رو بگیرم ببرمش اداره ی آگاهی.
شهریار متعجب گفت:
- سیاوش به خاطر یه اعتیادی که تموم شده می خواهی ببریش اداره ی آگاهی، یعنی تا این حد بی منطقی.
سیاوش عصبی به سمتش رفت یقه اش را گرفت طوری که کت از روی دوشش افتاد. توی چشمانش براق شد و گفت:
- اونقدری مرام و معرفت دارم که به خاطر علاقه م به خاطر رفاقتم با تو از خیانتش هم گذشتم. از رفاقتش با شایان و مواد جابه جا کردنش برای اون تن لش گذشتم. بخشیدمش. نذاشتم پدر و مادرم بفهمن. الان اگر می خوام ببرمش چون یه نفر گم شده. از امروز ظهر یه دختری گم شده که عمویوسفم دوستش داره. اگر یه بلایی سرش بیاد عمو یوسفمم زنده نمی مونه. پای شیدا توی این قضیه گیره چون اون دختر هم می دونست خواهر تو چه گندی زده.
شهریار واقعا شوکه شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.وقتی سیاوش یقه اش را پس زد هنوز بهت زده بود. سیاوش به سمت ماشینش برگشت. سرش را روی ساعدش و روی سقف ماشین گذاشت. شانه های مردانه ی که می لرزید نشان می داد که گریه می کند. شهریار بهت زده فقط گفت:
- خودمم باهاتون میام.
این را گفت و به داخل برگشت. سیاوش مدتی فقط گریه کرد اما قبل از اینکه آنها بیایند اشک هایش را گرفت و داخل ماشین نشست. بیست دقیقه ی طول کشید تا شهریار و شیدا از خانه بیرون آمدند. شهریار در عقب را برای شیدا باز کرد و خودش صندلی جلو نشست. شیدا وقتی توی ماشین نشست سر به زیر آرام سلامی داد که سیاوش اصلا جوابش را نداد. و به محض سوار شدن هردویشان سریع ماشین را از جا کند و حرکت کرد. مدتی به سکوت طی شد تا شهریار این سکوت را شکست و گفت:
- شیدا تا برسیم می خوام همه چیز بدونم. زود باش ببینم.
شیدا سر به زیر آرام گفت:
- من نمی خواستم که...
و بغضش شکسته شد و نتوانست بیشتر از این حرفی بزند. شهریار به سمت عقب چرخید و گفت:
- صدای گریه هات رو زیاد شنیدم، پس به جای گریه، حرف تحویلم بده.
و عصبانی بر سرش فریاد کشید:
- حرف بزن.
شیدا در میان هق هق گریه اش بعضی چیزها را تعریف کرد به جز سو استفاده ی که شایان از او کرده بود و فیلم گرفته بود. تعریف نکرد چون رویی برای تعریف کردن نداشت. تمام مدت سیاوش از حرص فرمان اتومبیلش را در دست می فشرد و سعی می کرد اشکش نریزد. شهریار با شنیدن حرف هایش خشکش زده بود و ناباور به خیابان نگاه می کرد فقط یک جمله گفت:
- دمت گرم آبجی، دمت گرم. خوب خوردم کردی. خوب نابودم کردی اونم جلو بهترین رفیقم.
سیاوش نیم نگاهی به او انداخت، دستش روی پایش می لرزید و به سوی دیگری نگاه می کرد. سیاوش آرام دست روی دستش گذاشت و گفت:
- شهریار.
نگاه شهریار به سمتش برگشت و گفت:
- شرمنده تم سیاوش، شرمنده تم.
سیاوش از آینه نگاهش را به شیدا داد و گفت:
- عشق که نه، تا ابد نباید از من توقع عشق داشته باشی اما چون هنوز زنمی ازت حمایت می کنم فقط تو رو خدا، هر چیزی که باید بگی بگو تا بتونن رها رو پیدا کنن. امروز با تو قرار داشته؟
شیدا بدون اینکه سر بلند کند، اشک هایش را کمی گرفت و گفت:
- قرار داشتیم اما هر چقدر بهش زنگ زدم جواب نداد. به هیوا هم می ترسیدم زنگ بزنم. آخه دل خوشی از من نداشت. با رها راحت تر بودم. یه جورایی بهتر درکم می کرد.
موبایل شهریار پشت سر هم زنگ می خورد و او رد می داد گویا پدر و مادرشان نگران بودند و می خواستند بدانند چه شده است. سیاوش نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- جوابشون رو بده، بهشون بگو موضوع مهمی نیست حل می شه. بهتره چیزی ندونن.
شهریار با زهرخندی گفت:
- یه عمر من سعی کردم از این زن و مرد مخفی کنم دخترشون چه لجنیه، حالا تو می خواهی فداکاری کنی. امثال شیدا رو باید همه ی دنیا بشناسن.
شیدا سر بلند، اشک روی صورتش سرید و گفت:
- داداش امثال من فقط باید بمیرن.
شهریار بی خیال و با غیض گفت:
- پس بمیر. بمیر.
شیدا نگاهش را به بیرون داد و باز اشک روی صورتش سرید.
***
یونس توی راهرو در حال قدم زنی بود. یوسف روی صندلی های کنار کریدور در کنار هیوا بیحال نشسته بود. سیامک آن سوتر مشغول صحبت با افسری بود. یونس آن سوی هیوا نشست و دست به شانه اش انداخت و او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- قربونت برم اینجوری بی تابی می کنی که مشکلی حل نمی شه.
هیوا با گریه گفت:
- دایی می ترسم، می ترسم خودش رو بکشه.
- اینکار رو نمی کنه عزیزم، نگران نباش. رها عاقل تر از این حرفاست.
سیامک به سمتشان آمد و گفت:
- خوبی هیوا؟
یونس جوابش را داد:
- خوبه؛ چی می گفت افسره.
- تماس گرفتن خانواده ی غزاله هم دارن میان.
یوسف نگاهش را به او داد و گفت:
- گمون نمی کنم اونا بدونن رها کجاست؟
- نمی دونن اما باعث و بانی این اتفاق بودن. هیوا جان شماره ی برادر رها رو بده لازمه که بیاد تهران.
هیوا سرش را از روی شانه ی یونس برداشت و گفت:
- موبایلم رو دم در ازم گرفتن.
- بیا بریم موبایلت رو بگیر بهم بده. باید به برادرش زنگ بزنیم بیاد تهران.
هیوا از جا برخاست و با سیامک همراه شد. یوسف سرش را میان دستانش گرفته بود و نگاهش میخ سنگ های کف کریدور بود. یونس از جا برخاست و در کنارش نشست و آرام گفت:
- پیداش می شه. نگران نباش.
یوسف بغضش را فرو خورد. سر بلند کرد و گفت:
- نمی دونم چرا اینجوریم، گاهی وقتا از خودم بدم میاد.
یونس دست به شانه ی او انداخت و یوسف را به سمت خودش کشید. یوسف هم که سرش را روی شانه ی یونس گذاشت بغضش شکسته شد و گفت:
- داداش کمکم کن. یه کاری بکن اینطوری نباشم.
یونس بو*سه ی به سرش زد و گفت:
- درست می شه، درست می شه قربونت برم. همینکه دوستش داری ، همینکه از نبودنش به تب و تاب افتادی نشون می ده داری رها می شی از دست این افکار آزاردهنده ت که یه عمر مثل خوره جونت رو خورده.
- اگه یه بلایی سر خودش آورده باشه چی؟ اگه از دستش بدم؟
و باز اشکش جاری شد. یونس با اینکه تردید داشت اما برای ارامش یوسف گفت:
- دلم روشنه که طوریش نمی شه. پیداش می کنن. پاشو برو بیرون یه بادی به کله ت بخوره، یه آبی هم به دست و صورتت بزن.
یوسف هم برخاست و از ساختمان بیرون آمد. به دنبال آب می گشت اما جای آب پیدا نکرد. از اداره ی آگاهی بیرون زد. با نگاهش به دنبال سیامک و هیوا می گشت که آنها را کنار ماشین سیامک دید. سیامک تلفنی داشت به کسی صحبت می کرد. هیوا هم نزدیک ماشین ایستاده بود. در کنارش به ماشین تکیه زد و گفت:
- هیوا سیگار داری؟
هیوا متعجب نگاهش کرد. اشک روی صورتش را گرفت و گفت:
- نه.
سیامک به سمتشان آمد.
- حالت خوبه عمو؟
- سیامک سیگار داری؟
سیامک هم ماتش برد. لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد از جیب ب*غل کتش پاکت سیگارش را بیرون کشید و به سمتش گرفت. فندکش هم به یوسف داد. یوسف سیگاری روی لبش گذاشت و آن را روشن کرد. بعد از اینکه پکی به سیگارش زد به سرفه افتاد. سیامک به سمت ماشین رفت و قوطی آب معدنی را سریع برایش آورد. یوسف کمی آب خورد و حالش جا آمد.
- عمو حالت خوبه؟
یوسف دستی به موهایش کشید و گفت:
- خوبم، می رم یه کمی قدم بزنم.
و بی توجه به آنها در حاشیه ی خیابان به راه افتاد و همینطور که از آنجا دور می شد به سیگارش پک می زد. هیوا هم باز بغضش شکسته شد. سیامک به سمتش رفت فکر کرد شاید بتواند کمی او را در آغو*ش بگیرد و دلداری بدهد اما هیوا از این کار امتناع کرد و از او فاصله گرفت. سیامک اما نزدیکش ایستاد و گفت:
- می خواهی بشینی تو ماشین؟
هیوا سری تکان داد. همان موقع بود که ماشین سیاوش از کنارش گذشت و کمی پایین تر توقف کرد. سیامک و هیوا هم به سمت ماشین آنها به راه افتادند. سیاوش بی توجه به شیدا به سمتشان آمد و گفت:
- هنوز خبری نشده؟
سیامک سری تکان داد و جوابش را داد. شهریار و شیدا هم از ماشین پیاده شدند و نزدیکشان شدند سیامک با شهریار دست داد و احوالش را پرسید اما توجهی به شیدا نکرد. هیوا تا شیدا را دید باز عصبانی شد به سمتش هجوم برد یقه ش را گرفت او را عقب عقب برد تا به ماشین چسباندش و همزمان بر سرش فریاد کشید:
- آشغال کثا*فت، چه بلایی سرش آوردید؟ هان، چه بلایی سرش آوردید؟
شیدا هم با گریه حرف می زد:
- به خدا خبر ندارم، من هیچی نمی دونم.
سیامک بازوان هیوا را از عقب گرفت و او را عقب کشید و سعی کرد آرامش کند.
- آروم باش هیوا، آروم باش قربونت برم.
شهریار دست شیدا را کشید و او را به سمت اداره آگاهی رفتند. بعد از آنها، سیاوش و سیامک و هیوا هم رفتند. یوسف مسیری را تا انتهای خیابان رفت و دوباره به سمت اداره برگشت در مسیر رفتن سیگارش را کشیده بود و در مسیر برگشت فقط شماره ی رها را می گرفت اما هر بار خاموش بود. شماره را می گرفت و گریه می کرد.
مقابل اداره که رسید خسته بود و پاهایش تحمل راه رفتن را نداشت برای همین لبه ی جدول خیابان ما بین دو ماشین نشست. آرنج هایش را به زانویش تکیه داد و باز سرش را میان دستانش گرفت. تمام خاطراتی که از روز اول با رها داشت در ذهنش مرور می شد و اشک روی صورتش می ریخت. با شنیدن صدای آشنای سر بلندکرد. صدای جر و بحث زن و مردی بود که برایش آشنا بود.
زن شاکیانه داشت می گفت:
- هیچ غلطی نمی تونستن بکنن، الکی راه افتادیم اومدیم.
مرد در جوابش گفت:
- چقدر تو خودخواه و متکبری زن، خب قبول کن اونی که اشتباه کرد پسر تو بود.
مرد دیگری که با آنها بود گفت:
- چه اشتباهی بابا؟
مرد عصبانی بر سرش غرید:
- خفه شو رامین، خفه شو. مرتیکه ی نره خر 46 سالته هنوز هم داری مثل یه بچه حرف می زنی. اون موقع که این بلا رو سر خانواده ی خاله ت آوردی سی و سه ساله ت بود تن لش. آبرو بردی از یه دختر سیزده ساله دو قورت و نیمت هم باقیه.
همسرش جواهر شاکیانه گفت:
- بسه دیگه، عوض اینکه طرف بچه ی خودت باشی داری ضدش حرف می زنی.
رفعت با ناله گفت:
- ای خدا چیکار کردم که تقاصم شد این زن زبون نفهم.
رامین باز گفت:
- من هزار بار گفته بودم رها رو می خوام، اونکار رو کردم که رها بهم بدن.
رفعت به سمت پسرش حمله ور شد و گفت:
- گوه بگیر دهنت رو، آشغال. فرامرز هیچ وقت دختر سیزده ساله ش رو به تو نمی داد. چرا این خر نمی خواد بفهمه. پدرسگ تو زن و بچه داشتی. بیست سال اختلاف سنی داشتی با دختر خاله.
یوسف می شنید و رنگ از رویش می پرید. عرق سرد روی تنش نشسته بود. گویی تقدیر اینجور رقم خورده بود که او بشنود حقیقتی که هیچ کس نمی دانست.
رامین باز خودخواهانه گفت:
- عشق که سن و سال سرش نمی شه. همین الانش هم رها رو بیشتر از مرضیه می خوام. رها زنم بشه زنم رو طلاق می دم.
ایندفعه جواهر گفت:
- بسه، بسه رامین. تو رو خدا ببند اون دهنت رو . کم مصیبت کشیدیم از دست تو.
رفعت چند بار به دهان خودش کوبید و بعد گفت:
- یه عمر دهنم گل گرفتم و از ترس آبروم حرف نزدم ولی به خدا اگر باز حرف از دختر خاله ت بزنی به همه میگم تو چه گوهی خوردی.
رامین مغرورانه خندید و گفت:
- کی باور می کنه بابا، اونقدری خودتون زیر گوش فامیل بد رها رو گفتید که دیگه هیچکی حرفتون رو باور نمی کنه. من که بعد اون قضیه واستادم پای کارم و گفتم عقدش می کنم اون مرتیکه فرامرز دست خانواده ش رو گرفت و رفتن اهواز و یه عمر حسرت رها رو به دلم گذاشتن.
رفعت به سمتش هجوم برد و سیلی به صورتش زد و گفت:
- گوه بزنن به هیکلت مرتیکه ی نفهم. غزاله هم دختر خاله ت بود که بهش نظر داشتی. بچه م از ترس تو قلبش واستاد.
جواهر بر سر شوهر فریاد زد:
- خفه شو رفعت؛ خفه شو .
همانجا وسط پیاده رو روی زمین نشست. رفعت از آنها فاصله گرفت. یوسف دستش را روی سپر ماشینی که نزدیکش نشسته بود گذاشت تا با کمک آن برخیزد. به قدری فروریخته و داغون بود که توان روی پا ایستادن نداشت. فقط چیزی که در ذهنش می گذشت این بود که باید رامین را بکشد. اما زیر پایش خالی شد و باز روی زمین افتاد. این مرد چه دردی توی قلبش داشت که او را زمین می زد.
رامین از نزدیکی یوسف گذشت و متوجه او نشد. رفعت هم بالاخره همسرش را از روی زمین بلند کرد و به سمت اداره ی آگاهی رفتند. یوسف به هر سختی بود از جا برخاست در حالی که راه رفتنش خسته و ناتوان بود به دنبالشان به راه افتاد. نزدیکشان که شد ایستاد و صدایشان زد:
- آقا رفعت.
از صدای یوسف، رفعت و جواهر و رامین به سمتش برگشتند. جواهر با دیدنش شاکی پیش آمد و طلبکارانه گفت:
- بدت رو می خواستم آقا یوسف، گفتم تو هم مثل پسرم می مونی نمی خوام بدبخت بشی.
یوسف بی پروا و با خشم نگاهش کرد و فقط گفت:
- خفه شو، خفه شو زن. همین چند دقیقه قبل شنیدم اون چیزی که باید می شنیدم.
جواهر ترسیده نگاهش سمت شوهرش برگشت. رفعت نزدیکش شد و ناباور گفت:
- آقا یوسف، حالت خوبه؟
و خواست دست به شانه ی یوسف بگذارد که یوسف به عقب هلش داد و گفت:
- گفتم غزاله تازه پیوند قلب شده، باید مراقبش باشید نباید بترسه، دچار هیجان بشه یا هر چیزی که قلبش بی قرار کنه. اینجوری مراقبش بودید.
و فریاد زد:
- به خاطر یه لجنی به اسم پسر، دوتا دختر کشتید.
و نگاه به خون نشسته اش به سمت رامین که عقب تر از آنها بود چرخید، به سمتش به راه افتاد. تمام توانش را داشت درون دستانش جمع می کرد. رامین قدمی به عقب برداشت و گفت:
- چته یوسف؟ هوی ...چیکار می خواهی...
که بقیه ی حرفش درون دهانش با مشتی که یوسف روی صورتش فرود آورد خاموش شد. یوسفی که تا چند لحظه قبل نمی توانست روی پایش بایستد الان چنان از خشم و غضب و غیرت زورمند شده بود که بی وقفه مشت هایش روی سر و صورت رامین فرود می آمد و فقط داد می زد: می کشمت، می کشمت آشغال.
نه رفعت می توانست جلویش را بگیرد نه رامین می توانست مقابلش دربیاید. هر لحظه که می خواست حرکتی کند یوسف امانش نمی داد. او را روی زمین انداخته بود. روی شکمش نشسته بود و فقط مشت هایش بی وقفه و پشت سر هم به سر و صورت رامین که سعی کرده بود با دستانش آن را بپوشاند فرود می آورد. جواهر گریه می کرد و سعی می کرد او را عقب بیاورد اما موفق نمی شد. با داد و بیدادی که جواهر و شوهرش به پا کرده بود عابرین و عده ای پلیس خود را رساندند. یوسف را عقب آورده بودند اما چهار مرد هم نمی توانستند او را کنترل کنند. فریاد می کشید و می خواست خودش را به رامین برساند. به قدری عصبانی بود که بالاخره مجبور شدند او را روی زمین بیاندازند و دستانش را از پشت سر دستبند بزنند. دستانش که دستبند خورد و از زدن رامین ناامید شد خشمش با بغضی شکسته شد.
***
سیاوش رفته بود تا سندی بیاورد و یونس داشت با افسر پرونده صحبت می کرد. سیامک و هیوا هم نزدیکش نشسته بودند و نگران به آنها نگاه می کردند. یوسف به خاطر ضرب و شتم رامین بازدداشت شده بود و به خاطر شکایت رامین فقط با قراردادن وثیقه آزاد می شد. افسر پلیس با زنگ خو*ردن تلفن روی میزش صحبتش را با یونس قطع کرد و تلفنش را جواب داد، مدتی بعد وقتی گوشی را گذاشت خطاب به یونس گفت:
- بستریش کردن بیمارستان، گویا فک و بینیش شکسته.
یونس عصبی دستش را روی پیشانی گذاشت و مدتی سکوت کرد. سیامک گفت:
- اشکال نداره، الان که می تونیم عمو یوسفم رو با وثیقه آزاد کنید.
- بله، ولی عموی شما مرتبا داره تهدید می کنه که اون آقا می کشه و این موضوع می تونه جرمش رو سنگین تر کنه.
یونس نگاهش را به افسر داد و گفت:
- الان عصبانیه که یه چیزی می گه اما اینجوری نیست که بخواد آدم بکشه. من می تونم برم باهاش حرف بزنم. خواهش می کنم جناب سرگرد. من می تونم آرومش کنم.
سرگرد، سربازی را صدا زد و خواست یونس را به بازداشتگاه راهنمایی کند. بعد از رفتن یونس، سیامک گفت:
- تکلیف همسر برادرم چی می شه؟
سرگرد مکثی کرد و بعد گفت:
- متاسفم اما با توجه به اعترافات خودشون ایشون هم بازدداشت هستن. آقای یاوری شما همون موقع باید این موضوعات با پلیس در میون می ذاشتید. اگر حقیقت رو گفته باشه و در را*بطه با اون فیلم آشپزخونه ی تولید موادش با شایان حرفی نزده باشه امیدواریم که هنوزم اونجا مشغول کار باشن. دستور پیگیریش رو دادم و نیروهامون رو اعزام کردیم.
هیوا نیم نگاهی به سیامک انداخت و خطاب به سرگرد گفت:
- رها چی می شه؟
- شما همون موقع که توی کلانتری گم شدنش رو اعلام کردید عکسش به همه ی واحدها ابلاغ شده. باید ببینیم که نتیجه ی گزارش همکارانمون که رفتن سروقت شایان چی می شه، اگر این خانم توسط این گروه دزدیده شده باشه بالاخره مشخص می شه.
و دوباره به سیامک چشم دوخت و گفت:
- ولی با توجه به حرف های خودتون این خانم دشمن های دیگه داشته که حتی برای پیدا کردنشون آدم اجیر کرده بودن، اون هتلدار آقای محمودی که گفتید و اون یارو گودرز. دوست دیگه تون ژاله.
هیوا در جوابش گفت:
- گودرز و ژاله و محمودی اهواز بودن. توی تهران نمی دونستن ما کجا زندگی می کنیم.
- به هر طریقی می تونن آدرس شما رو پیدا کرده باشن. بالاخره ما باید احتمالات رو در نظر بگیریم.
هیوا کوله پشتی اش را توی آغو*ش گرفت و باز اشک درون چشمانش جوشید. سیامک کمی به سمتش خم شد و گفت:
- بیا بریم بیرون، از ظهر هیچی نخوردی، داری از پا می افتی. می ریم خونه یه کم استراحت می کنی.
سرگرد هم گفت:
- به نظر منم تشریف ببرید بهتره، خبری بشه بهتون اطلاع می دیم.
هیوا آرام تشکری کرد و برخاست. هنوز از اتاق خارج نشده بودند که تلفن روی میز سرگرد زنگ خورد. هیوا مشتاق به سوی سرگرد چرخید به امید اینکه خبر خوبی مبنی بر پیدا شدن رها به او داده باشند. سرگرد تلفنش را که جواب داد اشاره کرد تا منتظر باشند. سیامک هم نگاهش رنگ امید گرفت. سرگرد وقتی گوشی را گذاشت؛ سیامک گفت:
- چی شد جناب سرگرد؟
- خوبشبختانه اون آشپزخونه ی تولید مواد که گفتید سرجاش بوده و مشغول کار بودن که توسط نیروهای ما دستگیر شدن حتی اون شایان. تمام اون سوله های پرورش بلدرچین رو گشتن اما اون خانم پیدا نکردن. فرض من بر اینه چون اونا اطلاعی نداشتن مبنی بر لو رفتن خودشون پس نباید خصومتی هم با اون خانوم داشته باشن که بخوان بدزدنش.
هیوا سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. سیامک هم تشکری کرد و اتاق را ترک کرد. شهریار مستاصل و خسته کنار کریدور روی صندلی نشسته بود. با دیدن سیامک برخاست و گفت:
- چی شد سیامک؟ شیدا چی می شه؟
- می گن فعلا باید بازدداشت باشه تا تکلیفش روشن باشه.
شهریار عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- با.. با وثیقه هم آزادش نمی کنن.
- نمی دونم خودتون با جناب سرگرد صحبت کنید.
شهریار لحظاتی همینطور نگاهش کرد و به سمت اتاق سرگرد رفت.
***
یوسف گوشه ی از بازدداشتگاه نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود. در بازداشتگاه توسط سربازی باز شد و یونس وارد بازدداشتگاه شد. از دیدن یوسف آنجا عصبی و ناراحت بود. یوسف نگاهش به سمت در کشیده شد و با دیدن یونس از جا برخاست به سمتش آمد. یونس اشک گوشه ی چشمش رو گرفت و گفت:
- من باید تو رو اینجا ببینم یوسف؟
- اشکال نداره داداش، شما که می دونید من کاری نکردم.
یونس عصبی گفت:
- یوسف، زدی فک و بینیش رو شکستی.
یوسف با تلخ خندی جواب داد:
- به درک، به وقتش گردنش هم می شکنم.
یونس بازوهایش را گرفت و او را تکانی داد و گفت:
- می فهمی چی داری می گی؟ پدرت آدمکش بوده یا مادرت؟
یوسف نگاه خسته اش را به چشمان برادرش دوخت و گفت:
- رامین آدم نیست. یه حیوون روانی کثیف. یه حیوون روانی کثیف که روح یه دختر سیزده ساله رو کشته. کسی که خواهرش از ترس اون قلب تازه پیوندش از تپش افتاد و تن جوونش رفت زیر خاک. رامین آدم نیست داداش.
و باز اشک روی صورتش سر خورد. یونس او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- یوسف، الهی داداش بزرگه قربونت بره. آروم باش بذار از اینجا بیارمت بیرون. به وقتش حساب رامین هم می رسیم. هی نگو می خوام بکشمش. درسته یه حیوونه ولی ظاهرش که آدمه اینا می گن یه آدم تهدید به مرگ کردی اینجا نگه ت می دارن واسه ت بد می شه. باشه. قول می دی آروم باشی.
- خبری از رها نشد؟
یونس عقب آمد و گفت:
- نگران نباش پیداش می کنن. سیاوش رفته سند بیاره. واسه ت سند می ذارم میارمت بیرون.
یوسف سری تکان داد و تشکری کرد.
ساعت پنج صبح بود و هنوز خبری از رها نشده بود. به اصرار یونس؛ رها راضی شده بود که به خانه بروند. همگی خانه ی مادرجون بودند. هیوا کز کرده بود روی مبلی و چشم به ساعت داشت. چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود و سرخ شده بود. مادرجون با یک لیوان معجون از آشپزخانه بیرون آمد. او هم چشمانش نم اشک داشت. نزدیک هیوا روی مبل نشست و گفت:
- بیا دخترم، یه کمی از این بخور. ضعف می کنی ها.
هیوا برای اینکه او را راضی کرده باشد جرعه ای نوشید و بعد لیوان را پس زد و گفت:
- ممنونم همین کافیه.
سیامک قدم می زد و فکر می کرد. یوسف هم حال و روزش بدتر از هیوا بود که روی مبلی رها شده بود و نگاهش سقف را می کاوید. یونس هم حسابی توی فکر بود.
سیاوش اما توی حیاط نشسته بود که تا وارد پذیرایی شد. یونس خشمش را به جانش ریخت و گفت:
- حالت خوبه؟
سیاوش سری تکان داد و بی هیچ حرفی روی مبلی نشست. یونس استغفراللهی گفت و بالاخره طاقت نیاورد و بر سرشان غر زد:
- خب بگید ببینم دیگه چیکار کردید که من خبر ندارم.
سیامک خواست پدرش را آرام گفت:
- بابا...
اما یونس بالافاصله بر سرش داد زد:
- بابا و زهرمار. دیگه غلطی نبوده که این دختره نکرده باشه اونوقت این برادر خرت چشماش رو بسته و سرش رو عینهو بز انداخته پایین. یه ذره غیرت هم به خدا چیز بدی نیست سیاوش.
سیاوش داشت برمی گشت که از سالن بیرون برود که باز یونس با داد صدایش زد:
- سیاوش.
سیاوش به سمت پدرش چرخید و گفت:
- بابا من اشتباه کردم قبول دارم اما واقعا قصد دارم شیدا رو ببخشم. نمی خوام همینجوری بذارمش به حال خودش.
یونس عصبانی برخاست و فریاد کشید:
- تو خیلی بیجا کردی که می خواهی ببخشیش. سیاوش به قران قسم اگه اسم اون دختر رو بیاری عاقت می کنم.
خانم بزرگ هم برخاست و بر سر یونس داد کشید:
- کافیه یونس، کافیه.
بعد از این فریاد باز همگی ساکت شدند. مادرجون سیاوش را هم به سمت مبلی برد و خواست بنشیند. این انتظار کشنده برای همه شان سخت بود. یکساعت بعد یوسف از جا برخاست و داشت می رفت که سیامک سد راهش شد و گفت:
- کجا می ری عمو؟
- نمی دونم، می رم توی خیابون ها بچرخم. بیمارستان های که سرنزدم سر بزنم. نمی تونم توی خونه باشم.
و از کنار سیامک گذشت همان لحظه موبایل سیامک زنگ خورد که با دیدن شماره گفت:
- دایی صبر کن از اداره ی آگاهی زنگ زدن.
همه امیدوار نگاهشان را به سیامک دادند. سیامک گوشی اش را جواب داد:
- الو بفرمایین.
- سلام آقای یاوری، سرگرد جلالی هستم.
- سلام خبری شد؟ پیداش کردن؟
سرگرد مکثی کرد و بعد گفت:
- بله، بیمارستان میلاد.
سیامک سریع تشکری کرد و گوشی را قطع کرد. یوسف بالافاصله سوالش را پرسید:
- چی شده سیامک؟
- بیمارستان میلاد. اونجاست.
تا این را گفت هیوا خودش را از جا کند و خواست به سمت سیامک بیاید که به زمین خورد. یونس زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد. هیوا فقط گریه می کرد و می خواست که بروند. یوسف همان لحظه که اسم بیمارستان را شنید لحظه ی صبر نکرد و از خانه بیرون زد.
***
با سرعتی که یوسف رانندگی می کرد زودتر از بقیه رسید. اجازه ی ورود را به او ندادند که از کارت پزشکیش کمک گرفت و وارد بیمارستان شد. از پذیرش سراغ رها را گرفت که به سمت بخش مراقبت های ویژه راهنمایش کردند. وارد بخش شد اتاق مراقب های ویژه به صورتی بود که بیمار را فقط با تصویر تلویزیونی می توانستند ببینند. یوسف اما می خواست نزدیکش باشد و او را ببیند. به سمت ایستگاه پرستاری بخش برگشت و خطاب به پرستار گفت:
- خانم پرستار می خوام برم داخل بیمارمون رو ببینم.
پرستار شاکی گفت:
- آقای محترم اصلا شما الان حق ورود به بخش رو نداشتید. کی شما رو راه داده.
یوسف لحظه ی چشمانش را بست تا به خودش مسلط شود و بعد با ارامش گفت:
- من فقط می خوام بدونم رها نایب حالش چطوره؟ چه اتفاقی واسه ش افتاده؟ پزشکش کیه؟
پزشک جوانی که به سمت پذیرش می آمد با دیدن یوسف گفت:
- یوسف، یوسف خودتی؟
به سمت صاحب صدا چرخید، گویا او را خوب می شناخت. به سمتش رفت و گفت:
- هومن، تو اینجایی؟
- تو اینجا چیکار می کنی؟ چی شده؟ چرا سر و وضعت انقدر آشفته است؟
یوسف بازوهای آن مرد را گرفته بود و با او حرف می زد.
- حالم خوش نیست هومن، تو بهشون بگو یه جواب درست و حسابی به من بدن. یه دختری به اسم رها نایب رو آوردن اینجا. الان توی اتاق آی سی یو بستریه. چه بلایی سرش اومده، وضعیتش چه جوره؟
پزشک جوان که متوجه حال بد یوسف شده بود سعی کرد او را ارام کند.
- خیل خب، آروم باش. منم تازه رسیدم. این بیماری که می گی ندیدم هنوز.
و خطاب به پرستار گفت:
- پرونده خانم رها نایب لطف کنید، پزشکشون کیه؟
پرستار ضمن آوردن پرونده گفت:
- پزشکشون دکتر مهرانی هستند. مورد خودکشی گزارش شده.
و پرونده را به دست هومن داد و در ادامه گفت:
- گویا خودش رو توی رودخونه پرت کرده که چندنفری که کنار رودخونه شاهد بودن نجاتش دادن. دیروز حول و حوش ساعت پنج بعدازظهر. چون مدارک شناسایی همراهش نبود شناسایی نشد تا یکی دو ساعت قبل که افسری اومد و این خانم رو با عکسی که همراه داشتن تطابق دادن و اعلام کردن اسمشون رها نایب.
هومن پرونده را نگاه کرد و گفت:
- چندان وضعیتش وخیم نیست یوسف. این خانم کیه ؟
یوسف خودش پرونده را گرفت و نگاهی انداخت و گفت:
- چطور می گی چیزی نیست، دچار دیسترس تنفسی شده.
و باز اشکش جاری شد. هومن دست به شانه اش گذاشت و گفت:
- پزشکش که نوشته زیاد وخیم نیست. یوسف این دختر چه نسبتی با تو داره؟
یوسف باز نگاهش کرد و گفت:
- می خوام برم پیشش. تو رو خدا.
- باشه مشکلی نیست.
و نگاهش را به پرستار داد و گفت:
- دکتر یاوری می تونن برن پیش بیمارشون ، بیشتر از هر کسی هم به شرایط بیمار واقف هستن.
پرستار سری تکان داد و حرفی نزد. چون حرفی برای گفتن نداشت. یوسف به سمت اتاق آی سی یو به راه افتاد. لباس مخصوص پوشید و وارد اتاق شد. رها روی تختی بیهوش دراز کشیده بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود و دورش پر بود از دستگاه های که یوسف به خوبی با آنها آشنا بود. صورتش زخمی و کبود بود و پیشانی اش هم کبود شده بود اما شکستگی نداشت. موهای پریشانش روی بالش پخش بود. نزدیکش شد. آرام دستی که سوزن سرم روی دستش چسب خورده بود را گرفت. اشک روی صورتش دوید و با صدای که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:
- رها... به خدا دوستت دارم.
نزدیکش روی صندلی نشست و فقط نگاهش میکرد و آرام با او حرف میزد:
- آدما وقتی یکی رو از دست میدن میفهمن چقدر سخته نبودن اون یه نفر، تا وقتی بودی، اذیتت کردم و آزار دادم. نمک روی زخم روحت پاشیدم. تو فقط ریختی تو خودت و گریه کردی. وقتی هیوا گفت ممکنه خودت رو بکشی فقط از خدا میخواستم یه بار دیگه ببینمت. قسم خوردم اگه سالم ببینمت. زانو بزنم جلوت و بهت بگم دوستت دارم و ازت بخوام برای همیشه بمونی باهام.
پیشانیاش را ل*ب تخت گذاشت و گفت:
- رها میخوامت همینجوری که هستی، من رها رو میخوام. نمیخوام واسهم غزاله باشی. من باز عاشق شدم. عاشق رها. رها.
و سر بلند کرد و نگاهش را دوباره به رها دوخت و گفت:
- رها بیدار شو قربونت برم. چشات رو باز کن عزیزم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش از کنار تخت برخاست. شماره ی سیامک بود که جوابش را داد:
- چیه سیامک؟
- عمو شما توی بیمارستان هستید؟ نمیذارن بیایم داخل، هیوا هم بدجور داره بیقراری میکنه.
- باشه الان میگم تماس بگیرن اجازه بدن بیاد داخل.
یوسف باز نگاهی به رها انداخت و از اتاق بیرون رفت. نگاهی چرخاند و با دیدن هومن به سمتش رفت.موضوع را به او گفت. هومن فقط به پذیرش گفت تا با نگهبانی تماس بگیرد. یوسف با هومن که گویا پزشک کشیک بود و پرستاری وارد اتاق شدند. هومن معایناتی انجام داد و گفت:
- تا یه ساعت دیگه به هوش میاد، اگه وضعیت تنفسش خوب باشه میبرنش توی بخش.
یوسف که نگاهش روی رها بود نگاهش را به هومن داد و گفت:
- ضربهی که به پیشونیش خورده چطوره؟ ورم پیشونیش خیلی ناسوره.
- اینجور که اینجا نوشته عکسایی سی تی اسکن خوب بوده و جمجمه و مغز آسیبی ندیده.
هومن دستوراتی به پرستار داد، بعد از رفتن پرستار خطاب به یوسف گفت:
- نمیخوای بگی این خانم کیه؟ چرا میخواسته خودکشی کنه؟
یوسف مکثی کرد، دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- نسبتی نداریم هنوز، اما دوستش دارم. در را*بطه با خودکشیش هم چیزی نمیدونم. خودمم آشفتهم.
هومن به سمتش آمد و گفت:
- بیا بریم یه قهوه بخور.
صدای هیوا را که از بیرون شنید سراسیمه بیرون رفتند. هیوا خودش را به آنجا رسانده بود و با گریه داشت از پرستار خواهش میکرد تا اجازه دهد رها را ببیند. یوسف به سمتش دوید بازویش را گرفت و صدایش زد:
-هیوا.
هیوا با گریه و التماس گفت:
- دایی تو رو خدا، تو رو خدا بگو بذارن ببینمش.
یوسف هیوا را درآغوش کشید و گفت:
- آروم باش هیوا، آروم باش. رها حالش خوبه. بیا بریم پیشش. هیس.
هیوا از آغو*ش یوسف بیرون آمد، تند تند اشکهایش را پاک کرد تا یوسف او را پیش رها بیرد. با حول و ولا کاوری روی لباسش پوشید و با یوسف وارد اتاق شد تا رها را دید به سمتش دوید و باز با گریه صدایش میزد و شانههایش را تکان میداد تا بیدارش کند. یوسف ایندفعه عصبانی او ر عقب کشید و دعوایش کرد:
- چیکار میکنی هیوا؟ رها بیهوشه، تا یه ساعت دیگه هم به هوش میاد.
به سمت یوسف برگشت و گفت:
- راست میگی، تو رو خدا.
اما به جای یوسف، هومن که باز وارد اتاق شده بود جوابش را داد:
- خوشبختانه حالشون خوبه، تا یه ساعت دیگه هم به هوش میاد میتونید باهاش حرف بزنید.
هیوا که گویا خیالش راحت شده بود و آخرین رمق وجودش را صرف میکرد در میان گریه خندید و از حال رفت که اگر یوسف نگرفته بودش زمین میخورد.
***
سیامک نزدیک تختش روی صندلی به حالت نشسته خوابش برده بود و او روی تخت خوابیده و به دستش سرمی وصل بود. وقتی بیدار شد و چشم باز کرد سرش را چرخاند. نور خورشید که کاملاً اتاق را روشن کرده بود چشمانش را میزد. کمی چشمانش را مالید و بعد به سیامک نگاه کرد. آرام نشست و داشت سعی میکرد چسب روی سوزن سرم را بکند که صدای سیامک را شنید:
- تموم شده؟
نگاهش به سمت او برگشت و گفت:
- بیدارت کردم.
- خوابم سبک،
و از جا برخاست و به کنارش آمد. سرم تمام شده بود برای همین با احتیاط چسب روی ساعدش را کند و سوزن را بیرون آورد.
- ساعت چنده؟
سیامک ساعتش را نگاه کرد و گفت:
- نه ونیم.
هیوا آستینش را پایین داد و گفت:
- رها چطوره؟
- به هوش اومده، بردنش توی بخش، برادرش هم اومده.
هیوا متعجب نگاهش کرد و گفت:
- رضا اینجاست؟
- آره دیدمش، با اولین پرواز خودش رو رسونده. ساعت هشت صبح اینجا بود.
هیوا از تخت پایین آمد، سیامک از داخل کمد کوچکی که کنار تخت بود کفشهایش را مقابل پایش گذاشت، هیوا قدرشناسانه نگاهش کرد و گفت:
- ممنونم.
سیامک با لبخند گفت:
- نگفتم نگران نباش، پیدا میشه.
- خیلی اذیتت کردم.
سیامک خم شد و سرش را نزدیک گوش هیوا برد و آرام گفت:
- من هر کاری میکنم تا تو رو خوشحال ببینم.
هیوا کمی خود را عقب کشیدو به چشمان سیامک که خیلی نزدیکش بود چشم دوخت، سیامک هم بدون اینکه خودش را عقب بکشد یا صاف بایستد با چشمانش لبخندی زد و گفت:
- بدجور قلبم تصرف کردی، حواست هست؟
هیوا سر به زیر انداخت، سیامک به حساب شرم گذاشت اما هیوا نگران بود و نمیخواست تا اینجا پیش برود. نمیدانست باید چه کند که باز سیامک گفت:
- میخوای بری پیش رها؟
و هیوا برای فرار از آن موقعیت فقط سری تکان داد و با سیامک همراه شد.
وارد بخش شدند، یوسف مقابل اتاقی نگران در حال قدمزنی بود. با دیدن هیوا و سیامک به سمتشان آمد و گفت:
- چطوری هیوا؟
- خوبم، میخوام برم پیش رها.
- الان برادرش پیششه.
هیوا سری تکان داد و از کنارشان گذشت. چند تقهای به در زد و وارد اتاق شد. رها روی تخت دراز کشیده بود و روی صورتش هنوز ماسک بود و مرد قد بلند و جوانی که نزدیکش ایستاده بود رضا بود. نگاه رها به سمت هیوا چرخید. هیوا نزدیکش شد لحظاتی فقط نگاهش کرد و فریاد زد:
- تو غلط کردی خواستی خودت بکشی، تو خیلی خری رها. خیلی.
دادش که تمام شد باز به گریه افتاد. سیامک و یوسف هم از دادهای هیوا خودشان را داخل اتاق انداختند. رها نیمخیز شد و هیوا را در آغو*ش کشید. هیوا فقط گریه میکرد و به او ناسزا میداد اما رها سعی میکرد آرامش کند. یوسف نزدیکشان شد و گفت:
- هیوا جان بسه دختر، خودش فهمیده اشتباه کرده. تو دیگه انقدر سرزنشش نکن.
رها همینطور که هیوا را درآغوش داشت چشمان دریدهاش را به یوسف که عقبتر ایستاده بود داد. وجود برادرش باعث شد که جوابش را ندهد اما یوسف با شیطنت لبخندی تحویلش داد. هیوا از آغو*ش رها بیرون آمد و گفت:
- میدونی چقدر گریه کردم؟
سیامک هم جلوتر آمد و گفت:
- هی یه هفت هشت لیتری اشک ریخت، من موندم این همه اشک از کجا میآورد.
با این حرف سیامک، یوسف و رضا هم خندیدند. هیوا چشمغرهاش را به جان سیامک ریخت و گفت:
- خودتون رو بذارید به جای من، اگر دوست شما گم شده بود گریه نمیکردید.
سیامک خندید و گفت:
- صمیمیترین دوست من همین عمو یوسف، که اگه گم بشه عین خیالمم نیست.
یوسف نگاهی به او انداخت از روی تاسف سری تکان داد. رضا گفت:
- شما برادرزاده و عمو هستید؟
یوسف جوابش را داد:
- بله.
- به هر حال توی این مدت که پیگیر پیدا شدن خواهرم رها بودید خیلی ممنونم.
یوسف سری تکان داد و جوابش را داد، هیوا لبهی تخت نشست. رها هم ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و گفت:
- کوله پشتیم رو زدن.
- به درک.
- همهی مدارکم توی کوله بود. موبایل، پاسپورت، شناسنامه.
هیوا بی خیال گفت:
- بازم به درک، من خودم تنها میرم تو میمونی تا بچشی مزهی درد دوری رو.
رضا در جواب هیوا گفت:
- رها با من میاد اهواز، فکر میکنم دیگه به صلاح نیست شما دوتا تنها زندگی کنید. شما هم بهتره با پدر یا مادرتون زندگی کنید هیوا خانوم.
هیوا ناراضی به رضا نگاه کرد و گفت:
- من نمیدونم این همه زن توی دنیا دارن تنها زندگی میکنن هیچ عیب نیست. فقط من و رها حق نداریم مستقل باشیم.
رضا در جوابش گفت:
- شاید چون اونا هر دقیقه برای خودشون دشمن نمیتراشن و به خاطر یه تصمیم احمقانه یه عده رو به عذاب نمیندازن.
رها فقط نگاهش میکرد، یوسف گفت:
- آقا رضا من میتونم با شما صحبت کنم.
نگاه رضا به سمت یوسف برگشت. لحظاتی فقط یوسف را نگاه کرد و هردو از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتنشان سیامک هم گفت:
- من میرم برای خو*ردن یه چیزی بگیرم.
و با این بهانه اتاق را ترک کرد. رها تا تنها شدند گفت:
- داییت چی میخواست به رضا بگه؟
هیوا شانهی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم اما بذار یه چیزی بگم که روحت شاد بشه.
رها پرسشگر نگاهش کرد و گفت:
- چی؟
- دیشب که برای گم شدن تو خانوادهی خالهت رو خواسته بودن بیان اداره آگاهی، نمیدونم چی شد و دایی یوسف چی فهمیده بود که رامین رو گرفته بود زیر مشت و لگد. مگه میتونستن دایی یوسف رو کنترل کنن. آخر هم پلیسا ریختن بهش دستبند زدن.
رها ناباور گفت:
- دروغ میگی؟
- به خدا الان هم با سند آزاده. زده فک و بینی رامین شکسته. تهدید کرده میکشتش. نمیدونی رها چقدر خودش رو به آب و آتیش زد تا تو رو پیدا کنه. وقتی هم خبر دادن اینجایی زودتر از همه خودش رو رسوند.
رها نگاهش را به سمت پنجره چرخاند و گفت:
- پس اونم فهمیده چه بلایی سرم اومده.
هیوا دستش را گرفت و گفت:
- دایی یوسف دیگه مثل قبل نیست. از وقتی تو گم شدی به کل تغییر کرده یه جورای مهربونتر شده.
رها پاهایش را جمع کرد و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد. ساکت به دیوار رو به رو خیره بود. هیوا دست روی دستش گذاشت و گفت:
- سیامک میگفت از خالهت هم شکایت کن، مادرجون و دایی یوسف هم شهادت میدن که خالهت بهت تهمت زده و پشت سرت بد گفته.
رها با نیشخندی گفت:
- چه فایده؟
- باید شکایت کنی رها، همهی فامیلتون باید بدونن تو مقصر نبودی. رها تو رو خدا این کار رو بکنن. از آبروی خودت و خانوادهت دفاع کن.
اشک روی صورت رها دوید، هیوا اشکش را گرفت و گفت:
- اگر میمردی منم میمردم رها.
رها به رویش لبخندی زد و او را در آغو*ش کشید، هیوا زیر گوشش گفت:
- راستی میدونی شیدا رو بازدداشت کردن. دایی یونس همه چیز فهمید.
رها خودش را عقب کشید و ناباور گفت:
- نه، گناه داشت نباید اینطور میشد.
هیوا نگاهش را گرفت. باز ناراحت شده بود از دفاع رها از شیدا. رها صورت رها را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- من ببخش هیوا، خبر از دلت دارم. اما دلم به حالش میسوزه اونم قربونیه مثل من.
- مثل تو نیست، شیدا مثل تو نیست. تو یه بار ناخواسته قربونی شدی. اما اون خودش خواسته بارها هم خواسته که قربونی بشه. شیدا در هر دوصورت میدونست سیاوش از دست میده اما اگه از همون اول که شایان تهدیدش کرده بود همه چیز به سیاوش گفته بود کمکش میکرد. سیاوش اونقدری دوستش داره که همین الانش هم به خاطر شیدا تو روی پدرش دراومده. میبینی بعضیها چه شانسی دارن.
و زهرخندی به لبش نشست و از لبهی تخت برخاست و به سمت پنجره رفت.
در اتاق باز شد و دکتر جوانی که همان هومن بود به همراه پرستاری وارد اتاق شد، رها کمی خود را جمع و جور کرد و سلامی به او داد، هیوا هم جلو آمد و به دکتر سلام داد. هومن سلام هر دو را به گرمی جواب داد و بعد خطاب به رها گفت:
- چطورید؟
- احساس می کنم خوبم.
هومن او را معاینه کرد و ضربان قلب و نفس کشیدنش را چک کرد. دستورات پزشکی به پرستار داد و بعد خطاب به رها گفت:
- آقا یوسف ما رو حسابی ترسونده بودید.
هیوا با تردید گفت:
- شما دایی من رو می شناسید؟
هومن با لبخندی نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- هم دانشکده ی بودیم. تا قبل از اینکه یوسف پزشکی رو رها کنه خیلی در را*بطه بودیم. اما یوسف که زد توی کار تجارت را*بطه ها کمرنگ تر شد. پزشک قابلیه حیف که نخواست دیگه طبابت کنه.
هیوا با لبخند گفت:
- بزن بهادر قابلی هم هست.
هومن خندید و گفت:
- باز کی رو زده ناکار کرده که اینجوری می گید.
- مگه سابقا هم دست بزن داشته؟
هومن با شیطنت گفت:
- اووو تا دلتون بخواد، یه سوسابقه های توی کتک کاری داره که بچه خلافای پایین شهر ندارن.
رها نیم نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- خوبه آدم یه چیزای بدونه.
هومن باز بلند و بی پروا خندید و گفت:
- اوخ اوخ فکر کنم باید برم تا بیشتر از این خر*اب نکردم. من تموم حرفام رو تکذیب می کنم. یوسف خیلی هم گله.
هیوا هم خندید و آرام گفت:
- می شناسمش.
هومن نگاهش را به رها داد و گفت:
- یوسف وقتی واسه یکی انقدر جلز ولز می کنه و توی تب و تاب یعنی دیگه اونقدری دوستش داره که جونش هم میده. یوسف وقتی رسیده بود بیمارستان اینجور حالی داشت.
رها نگاهش را به زیر انداخت. هومن و پرستار که از اتاق بیرون رفتند رها گفت:
- فکر می کنی الان داره چی به داداشم می گه؟
هیوا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم، حتمی داره تو رو ازش خواستگاری می کنه.
رها با زهرخندی در جوابش گفت:
- وقتی دیدش به ازدواج اونجوریه، حالا که فهمیده توی بچگی چه بلایی سرم اومده دیگه هیچ وقت حتی به این موضوع فکر نمی کنه.
هیوا باز نزدیکش ل*ب تخت نشست.
- اینطور نیست رها، می گم که انگاری خیلی عوض شده، خوبه واسه ت تعریف کردم چطوری رامین کتک زده بود.
ضرباتی به در خورد و یوسف و رضا وارد اتاق شدند. هیوا و رها فقط نگاهشان می کردند. آنها هم پیش آمدند و رضا گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنید؟
هیوا با لبخندی گفت:
- نازنین خانوم چطوره؟
- خوبه.
رها با تردید گفت:
- دفعه ی قبلی باهاش صحبت می کرد می گفت بارداره، بچه تون پسره؟
رضا سری تکان داد و گفت:
- نه دختره.
رها متعجب گفت:
- دختره؟!
رضا اخمی را تحویلش داد که رها متوجه شد نباید سوال دیگری بپرسد. هیوا با شیطنت مشتی به بازوی رها زد و گفت:
- عمه شدی باید شیرینی بدی.
رها که از این مشت دردش گرفته بود چهره ای در هم کشید و گفت:
- هیوا واقعا دستت سنگینه، چرا می زنی؟ تموم بدنم خورد و خمیر.
- تا تو باشی تنها تنها نری شنا.
یوسف سراغ سیامک را گرفت که هیوا در جوابش گفت:
- رفته مثلا یه چیزی برای صبحونه بگیره، ولی فکر کنم برای شام بیاد.
همان موقع سیامک وارد اتاق شد و چون صدایش را شنیده بود گفت:
- کمتر پشت سرم حرف بزن دختر، بفرما. رفتم یه صبحونه ی مشتی گرفتم. می گم عمو خوبه شما رو می شناسن هیچ گیری بهمون نمی دن. بفرمایین آقا رضا حتما صبحونه نخوردید.
و به سمت میزی که سوی دیگر اتاق بود رفت. چون اتاق خصوصی بود سه تا مبل تک نفره و یک میز عسلی نزدیک پنجره بود. سیامک داشت بساط صبحانه را روی میز می چید. یوسف به رضا تعارف کرد و آن دو هم نشستند. هیوا که سیامک و کار کردنش را زیر نگاهش گرفته بود گفت:
- چی گرفتی؟
سیامک نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- کره، مربا، عسل، پنیر. نون هم که فقط لواش داشت. کارد هم از این پلاستیکی ها گرفتم. چطوره سرآشپز؟
هیوا خیلی رک گفت:
- افتضاح.
یوسف و رضا خندیدند. سیامک روی مبلی نشست و گفت:
- اینطوریاست دختر عمه، برو خودت صبحونه بگیر ببینم چی می گیری.
هیوا از لبه ی تخت پایین پرید و گفت:
- رها از صبحونه ی این ها نمی خوری تا برگردم.
رها سری تکان داد. هیوا از اتاق بیرون رفت. اما آقایان مشغول خو*ردن همان صبحانه شدند. تقریبا یک ربعی طول کشید تا هیوا با یک کیسه خرید به اتاق برگشت. سیامک متعجب گفت:
- اینا چیه گرفتی دختر.
هیوا شروع کرد به چیدن وسایلی که از مغازه ی بیرون از بیمارستان خریده بود. آقایان متعجب در حال نگاه کردن به او بودند. هیوا از داخل کوله پشتی اش یک چاقوی تاشو که داخلش چنگال و قاشق هم داشت و یک ست کامل بود بیرون آورد. فویل را روی میز پهن کرد. سوسیس را خورد کرد و مواد دیگری که خریده بود روی آن ریخت و بعد اطراف فویل را جمع کرد و دوتا تخم مرغ هم داخلش شکوند و بعد فوی را پیچید و از بالا جمع کرد. کمی ژل آتش زا داخل سینی استیلی که واسه بیمارستان بود و صبح برای رها صبحانه آورده بودند ریخت و پخشش کرد و فندکش را از کوله پشتی بیرون آورد که رها گفت:
- هیوا حواست به سقف باشه.
هیوا چرخی داخل اتاق زد و پرونده پزشکی رها که پایین تخت بود برداشت به رها داد و گفت:
- پاشو ببینم.
رها ماسک را از روی صورتش برداشت و ایستاد پرونده را مقابل چشمی آب پاش سقف گرفت. هیوا با فندک ژل آتش زا را روشن کرد و فویل را داخل سینی گذاشت. او کار می کرد و آقایون با چشم باز نگاهش می کردند. خیلی طول نکشید که آتش خاموش شد و هیوا فویل را برداشت و داخل بشقابی گذاشت و سینی استیل را برداشت و برای شستنش به سمت دستشویی دوید. رها نشست و میز را پیش کشید و فویل را باز کرد و گفت:
- به به ببین چی شده؟
یوسف از جا برخاست و به سمتش آمد و گفت:
- این سرخ شده کامل؟
رها با شوق سری تکان داد که یوسف بشقاب را از مقابلش برداشت و گفت:
- تا یک ماه سرخ کردنی قدغن واسه تون، به خاطر ریه هات .
و آن را به سمت میز خودشان برد و وسط میز گذاشت. رها با حرص گفت:
- خو*ردن اون صبحونه حرومه. هیوا، هیوا بدو، خو*ردن.
تا هیوا بخواهد بیرون بیاید با اشاره یوسف تمام صبحونه ی که درست کرده بود هر سه نفر سه تا لقمه کردند. هیوا با سینی بیرون آمد. نگاهی به فویلی که فقط یک ذره داخلش مانده بود و یک نگاه به لقمه های بزرگی که توی دست رضا و سیامک و یوسف بود انداخت. در حالی که از حرص نفس نفس می زد گفت:
- مرده شور ترکیبت رو نبرن رها، یه دقیقه نبودما.
مردها با خنده می خوردند که سیامک به سرفه افتاد و هیوا با حرص گفت:
- خداروشکر، خفه شی ایشاالله.
اما سیامک حالش بهتر شد و بقیه ی لقمه اش را خورد. یوسف گاز آخر را به لقمه اش زد و گفت:
- خیلی چسبید.
اما رها و هیوا همینطور مبهوت آنها را نگاه می کردند. رضا هم بالاخره لقمه اش تمام شد و گفت:
- دستور پختش رو واسه م بنویس هیوا.
سیامک همان یه ذره ی که داخل فویل مانده بود داخل نان پیچید و گفت:
- بفرما عزیزم.
هیوا با حرص گفت:
- شما که همه ش رو کوفت کردی اونم بخور.
سیامک شانه ای بالا انداخت و همان را هم خورد و در حین خو*ردن چشمکی به هیوا تحویل داد. هیوا سینی توی دستش را روی میز کوبید و گفت:
- من گشنمه .
و پایش را زمین کوبید. و همین حرکتش باز خنده ی مردها را در آورد.
***
رها را برای عکس برداری از ریه اش برده بودند و یوسف با او رفته بود. رضا هم توی حیاط بیمارستان بود و تلفنی با پدرش صحبت می کرد. اما هیوا همانجا درون اتاق رها روی مبلی نشسته بود. پاهایش هم روی مبل جمع کرده بود و همینطور که با حرص به تلویزیون چشم دوخته بود کامپوت می خورد و زیر ل*ب ناسزا می داد. ضرباتی به در خورد و سیامک وارد اتاق شد. یک کیسه خوراکی دستش بود. هیوا نیم نگاهی پر غضب به او انداخت. سیامک باز خندید و گفت:
- پس رها خانوم کو؟
هیوا با حرص گفت:
- بردنش سر قبر من.
سیامک جلو رفت و روی مبل دیگری نشست و کیسه را روی میز گذاشت و گفت:
- رفتم واسه ت عدسی گرفتم.
هیوا یک تکه دیگر از کامپوت آناناس را توی دهانش گذاشت و گفت:
- دیر آوردی من دیگه سیرم.
سیامک در حالی که سعی می کرد نخندد گفت:
- حالا قهر نکن، تمومش تقصیر عمو بود، اگر تحریکمون نکرده بود صبحونه ت رو نمی خوردیم.
هیوا قوطی کمپوت را روی میز گذاشت و صبحانه ی که سیامک گرفته بود برداشت. ظرف کوچک عدسی را از کیسه بیرون آورد و درش را برداشت و گفت:
- اینکه سرد شده.
سیامک با خنده گفت:
- ساعت یازده ست عزیزم، خوبه همین رو هم گیر آوردم.
هیوا قاشق را برداشت و مشغول خو*ردن شد. سیامک هم با لبخند نگاهش می کرد. هیوا بعد از چند قاشق خو*ردن نگاهش را به او داد و گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟
سیامک بدون اینکه نگاهش را از چشمان سیاه هیوا بگیرد گفت:
- بعد از قضیه ی تینا، بدجور به هم ریخته بودم. چون بدجور رو دست خوردم اونم منی که کلی ادعا داشتم که هیچ کس نمی تونه بهم رو دست بزنه. این روزا خیلی حالم خوبه هیوا.
هیوا نگاهش را به عدسی داد و گفت:
- خداروشکر.
- چون تو هستی حالم خوبه.
هیوا باید حرفی می زد وگرنه به جای می رسید که دیگر نمی توانست کاری بکند. سر بلند کرد تا حرفش را به سیامک بزند که تا نگاهش در نگاه سیامک نشست. او مهلتش نداد و گفت:
- خیلی دوستت دارم دختر عمه.
هیوا باز ماتش برد و زبانش قفل شد. سیامک با چشمکی او را مهمان کرد و خواست حرف دیگری بزند که در توسط پرستاری باز شد و تخت رها را به داخل آوردند. سیامک برخاست و اتاق را ترک کرد. رها را روی تخت جا به جا شد و از پرستار تشکر کرد. اتاق را که ترک کردند رها گفت:
- چقدر گیر میدن به آدم؟ ای داییت هم که بدتر از همه.
هیوا ظرف عدسی را روی میز گذاشت و به سمتش رفت و گفت:
- خب نگرانته.
- احتمالاٌ امشب باید اینجا بمونم. فردا مرخصم می کنن.
هیوا باز لبه ی تخت نشست و گفت:
- خوبه.
- چته تو؟ اتفاقی افتاده؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- نه هیچی نشده.
***
زمان ملاقات خانم جون و جیران و یونس و همسرش برای ملاقات آمده بودند. خانم جون تا رسید رها را درآغوش گرفت. بعد از اینکه بوسیدش زیر گوشش گفت:
- خیلی نگرانت بودم عزیزم.
رها با شرم از او عذرخواهی کرد. یونس هم که حال رها را پرسید نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- دیدی انقدر بهت گفتم حرص نخورد، پیدا می شه.
هیوا با لبخند سری تکان داد. همه مشغول صحبت بودند. یونس با رضا صحبت می کرد. زنها هم دور تخت رها را گرفته بودند. سیامک و یوسف هم گوشه ای دیگر در کنار هم ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند. هیوا هم نزدیک پنجره ایستاده بود و با موبایلش ور می رفت و گاهی به ورودی و حیاط بیمارستان نگاه می کرد. دلش برای سیاوش تنگ شده بود و فکر می کرد او هم می آید اما هر چقدر انتظار کشید خبری از او نشد. سیامک آرام خطاب به یوسف گفت:
- تصمیمت چیه یوسف؟
یوسف با اخمی گفت:
- باز گفتی یوسف؟ مگه نمی گم بهم بگو عمو.
سیامک خندید و باز در جوابش گفت:
- با برادرش صحبت کردی؟
- آره، مگه می ریم اهواز، با خانواده تشریف بیارید در خدمتتون باشیم.
سیامک نگاهش را به پدرش داد و گفت:
- خب بیراه نمی گه، رسم و رسوم باید به جا آورد. بابت شکایت چیکار می کنن؟
- شکایت می کنن. حالا مطمئنی جوابی هم می گیرید؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- یه گوشمالی حسابی بهشون می دن. تهمت و افترا کم جرمی نیست. باید شما و مادرجون هم شهادت بدید.
- اینکار رو می کنم.
سیامک نگاهش به هیوا داد و گفت:
- هیوا انگاری از یه موضوعی ناراحته، دختر سرسختیه، هنوز نتونستم واداراش کنم باهام راحت حرف بزنه.
یوسف سر به زیر انداخت. باز به یاد حرف رها افتاده بود. نمی دانست چطور باید آن موضوع را به سیامک بگوید. سیامک خواست حرفی بزند که با صدای یونس به خودش آمد:
- سیامک.
- جونم بابا.
یونس با لبخند گفت:
- یادت باشه برای آخر هفته برای همه بلیط بگیری می ریم اهواز.
این حرف یونس باعث شد جیران متعجب بپرسد:
- اهواز؟ برای چی داداش؟
یونس با لبخند گفت:
- برای امر خیر.