کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
***
تنها توی اتاقش بود و انتظار آمدن هیوا را می کشید که برای آوردن لباس هایش به خانه رفته بود. روی تختش نشسته بود و با برس کوچکی که هیوا برایش گرفته بود در حال شانه زدن موهای بلندش بود. ضرباتی به در اتاق خورد که خورد خیلی سریع روسری صورتی کوچک لباس بیمارستانی را روی سر انداخت و بفرمایدی گفت. در اتاق توسط یوسف باز شد. کت و شلوار شیکی به بر داشت که زیر آن پیراهن مردانه ی آبی خودنمایی می کرد و کراوات طرح دار سورمه ای رنگی هم بسته بود. بوی عطرش زودتر از خودش به رها رسید. انتظار داشت پشت سرش هیوا هم وارد اتاق شود اما وقتی در را بست گفت:
- هیوا نیومده؟
یوسف پیش آمد و گفت:
- مگه هیوا جای رفته؟
- آره صبحی رفت خونه برای من لباس بیاره.
یوسف نزدیک تختش ایستاد و گفت:
- پس حتما با سیامک.
- رضا کجاست؟
لبخند پر شیطنتی مهمان ل*ب یوسف شد و گفت:
- فرستادمش دنبال نخود سیاه.
رها گیج نگاهش می کرد. یوسف بی خیال و راحت لبه ی تخت رو به رها نشست و گفت:
- بهش گفتم باید برگه ی ترخیص رو بگیره، اونم مثلنی رفت حساب کنه و برگه ی ترخیص بگیره.
رها کمی متعجب گفت:
- خب باید حساب کنن دیگه.
یوسف کنار ابرویش را خاراند و با لبخندی دیگر گفت:
- یه درصد فکر خواسته باشن از آشناهای دکتر یاوری پول بگیرن؟
رها این خودشیفتگی که داشت به رخش می کشید با نیشخندی جواب داد و گفت:
- چه خودتونم تحویل می گیرید.
یوسف ابروی راستش را به زیبایی بالا برد و گفت:
- خودم که بله خودم رو تحویل می گیرم، اما مثل اینکه هنوز من رو نشناختی و نمی دونی چه جوری واسه م سر و دست می شکونن.
رها نگاهش به سمت چشمان پر شیطنت یوسف برگشت و گفت:
- می بینم تو خیابون همه سرا بسته و دستا به گردنشون آویزونه به خاطر اینه که برای شما شکوندن.
یوسف این بار بلند و بی پروا خندید و گفت:
- ببین رها خودت نمی خواهی به صلح و آرامش برسیم. بعد یه چیزی گفتم شاکی نشی زبونم زهر داره و از این حرفا.
رها نگاهش را به زیر انداخت و به برس توی دستش خیره شد. یوسف آرام دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا گرفت و گفت:
- وقتی خاله ت زنگ زد اون حرف ها رو زد نفرت کلامش به قدری زیاد بود که موضوع کلامش رو نمی فهمیدم. برای همین بود به یقین می دونستم تمومش دروغه. تو به من کمک کردی رها. کمکم کردی از دست این تعصبات بی جا رها بشم. نبودنت انقدر تلخ بود که تلخی این تعصبات برای همیشه شست و با خودش برد. حالا من می خوام کمکت کنم. میدونم چهارده پونزده ساله که روحت در عذابه و آشفته ای. بهم اعتماد می کنی تا از این آشفتگی رهات کنم.
رها نگاهش را از نگاه یوسف روی کراواتش سرید. فقط نمی توانست به آن چشم ها نگاه کند. مدتی به سکوت گذشت و بعد آرام گفت:
- می دونی هنوز غزاله زنده بود که من عاشقت شدم. همون یه باری که اومدم دیدن غزاله و تو رو توی بیمارستان دیدم. وقتی برگشتم تا مدت ها بهت فکر می کردم. توی ذهنم کمرنگ شدی اما فراموش نشدی.
- من رو می بخشی؟
رها باز نگاهش در نگاه یوسف نشست و گفت:
- برای چی؟
- خیلی اذیتت کردم.
لبخندی به ل*ب رها نشست و گفت:
- خب منم تلافی می کردم.
این بار یوسف هم خندید:
- به همین روش ادامه بدیم. خیلی کل کل کردن با تو رو دوست دارم.
- عواقبش به پای خودت.
یوسف با کشیدن و باز کردن گره ی روسریش گفت:
- پررو.
- چیکار می کنی؟
و برس را از دستش کشید و گفت:
- این موها رو اینجوری پریشون کردی نمی گی من دیوونه می شم.
و کمی آنها را شانه زد و گفت:
- با چی می بندی؟
- منتظرم هیوا یه چیزی واسه م بیاره.
اما یوسف گره ی کراواتش را کشید و آن را از گردنش باز کرد. کراوات را از زیر موهایش و پشت گردن رها رد کرد و موهایش را دم اسبی بالای سرش جمع کرد و با کراوات بست و بعد گفت:
- اصلا کراوات واسه اینه که زن موهاش رو باهاش ببنده.
رها با لبخندی گفت:
- بعدا شاکی نشی؟
یوسف لحظاتی بر و بر به چشمان پر شیطنت رها نگاه کرد و گفت:
- حرفم رو پس می گیرم، اگر دست به کراوات های من بزنی اون روی سگم بالا میاد.
رها دستش به موهاش رفت و گفت:
- بیا نخواستم.
که یوسف با خنده دستش را گرفت و گفت:
- حالا همین یه دونه اشکال نداره با بقیه ش کاری نداشته باش.
رها پر حرص نفسش را بیرون داد و یوسف باز خندید. اما لحظه ای بعد بو*سه ی به دستش زد و گفت:
- خیلی دوستت دارم دختر، می شه...
اتاق باز شد و یوسف خودش را با ترس عقب کشید خواست برخیزد که پایش پیچید و با زانو زمین خورد. خنده ی رها به هوا برخاست. هیوا هم که وارد شده بود با دیدن اوضاع به خنده افتاد و گفت:
- آخ آخ الهی بمیرم دایی، چی شده قربونت برم.
یوسف ضمن برخاستن گفت:
- زهرمار، تو در زدن بلد نیستی، چرا عینهو گاو وارد می شی، فکر کردم رضاست.
هیوا با خنده به سمت تخت رفت و گفت:
- مگه چیکار می کردید که تا این حد ترسیده می خواستی در بری.
یوسف فحشی زیر لبی داد و رفت. رها با خنده سر به زیر انداخت که هیوا کراوات روی موهایش دید و داد زد:
- دایی.
یوسف به سمتش برگشت و گفت:
- چی می گی بچه؟
هیوا طلبکارانه گوشه ی کراوات گرفت نشانش داد و گفت:
- این چیه؟
- هر چی، فضولیش به تو نیومده.
این را گفت و از اتاق بیرون زد، هیوا دست به ک*مر زد و حق به جانب به رها نگاه می کرد و منتظر بود او حرف بزند هر چند خودش همه چیز را می دانست. رها با من و من گفت:
- تقصیر من نیست. خودش این کار رو کرد.
- چیکار کرد؟
رها چشماش را گشاد کرد و گفت:
- موهام رو شونه زد و واسه م بست.
- دیگه چی؟
رها با شیطنت گفت:
- دیگه اینکه به موقع رسیدی.
- به موقع یا بی موقع؟
رها رویش را برگرداند و گفت:
- اصلا به خودم ربط داره. برو اگر می تونی داییت رو مواخذه کن.
هیوا زیپ کوله را باز کرد و گفت:
- بیا بگیر تنت کن که دیگه یه دقیقه هم چشم ازتون برنمی دارم. شیطون های آتیش پاره.
***
یوسف توی راهرو در حال قدم زنی بود که رضا با برگه ی در دست به او رسید و گفت:
- آقا یوسف چرا حساب نمی کنن، رفتم گفتن حساب شده.
یوسف با لبخندی نگاهش کرد، رضا با همین لبخند دستش را خواند آرام ضربه ی به شانه اش زد و گفت:
- یکی طلبت.
و خواست به سمت اتاق برود که یوسف بازویش را گرفت و گفت:
- هیوا پیششه، داره لباس عوض می کنن که بریم.
و هردو روی صندلی های کنار کریدور نشستن. یوسف بعد از مکثی گفت:
- اینجور که فهمیدم همین روزا بابا می شی.
رضا سری تکان داد و گفت:
- آره، اما قرار نبود هیچ وقت بابا بشم.
یوسف متعجب نگاهش کرد که رضا گفت:
- وقتی ازدواج کردم با همسرم شرط کردم که هیچ وقت نباید بچه دار بشیم. می ترسیدم. بعد از هفت سال زندگی، همسرم بهونه ی بچه گرفت. قرار شد بچه دار بشیم اما اگر پسر بود نگه ش داریم اگر دختر بود قبل از اینکه به دنیا بیاد باید سقطش می کردیم. همسرم قبول کرد. اما از وقتی فهمید بچه مون دختره. رفته خونه ی مادرش بس نشسته که من بچه م رو می خوام.
و نگاهش را به سرامیک های کف کریدور دوخت. اشکی گوشه ی چشمش درخشید و گفت:
- نمی خوام یه دختری داشته باشم که همیشه از این بترسم که ممکنه یه عو*ضی بلایی به سرش بیاره مثل بلایی که به سر خواهرم آوردن.
یوسف دست به شانه اش گذاشت و گفت:
- نباید اینطوری فکر کنی، قرار نیست دیگه همچین اتفاقی بیفته.
رضا اشک گوشه ی چشمش را گرفت و گفت:
- اون اتفاق فقط رها رو نابود نکرد. همه ی خانواده رونابود کرد. پدرم خیلی رها رو دوست داشت. خیلی. دیشب باهاش حرف می زدم فقط پشت تلفن گریه می کرد می گفت می دونستم یه روزی بی گناهی بچه م واسه همه ثابت می شه. اگه رفت اگه ما رو تنها گذاشت. شاید می خواست فرار کنه. اما خب من و بابا اشتباه کردیم. با فرارمون از خانواده خواستیم دردهای خودمون التیام بدیم. برای همین مادرم و رها تنها موندن. بعد از مرگ مادرم، رها تنهاتر شد. دورادور هواش رو داشتم اما خب اونجوری که باید نه.
یوسف هم نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- رامین رو همینجوری ولش نمی کنم. کار دارم باهاش.
- خودتون توی دردسر نندازید، آقا سیامک می گفت به خاطر اینکه رامین کتک زدید الان با سند آزاد هستید.
یوسف نگاهش را به رضا داد و گفت:
- این آقا سیامک خیلی پسر زرنگیه، این دو سه روزه مدارکی از کارهای خلاف رامین گیر آورده که اگر برسه به دست پلیس، حالا حالاها باید بره آب خنک خوری.
رضا متعجب گفت:
- خلاف می کنه.
- منم نمی دونستم. اما گویا با یه آدمایی در ارتباط که توی کار پولشویی هستن. چنان رسواش می کنیم که به خاطر خلافاش بشه تیتر اول روزنامه ها. اینجوری فامیلتون بهتر می فهمن آشغال فامیلشون کیه؟
رضا از خوشحالی خندید و بعد به گریه افتاد. یوسف دستی به شانه اش گذاشت که رضا به سمتش برگشت و سرش را روی شانه ی یوسف گذاشت و گفت:
- خیلی مردی به خدا، خیلی.
***
***
سیامک با ماشینش وارد خانه شد و درست پشت ماشین سیاوش پارک کرد. از ماشین پیاده شد و پلهها را بالا رفت . پشت در که رسید صدای جر و بحث پدر و برادرش را شنید. لحظه ی تامل کرد و بعد وارد شد. یونس عصبانی داشت داد می زد:
- سیاوش یه کلام ختم کلام. فقط یه بار دیگه اسم شیدا رو بیاری از این خونه پرتت میکنم بیرون. مرتیکهی بیغیرت.
مریم هم نشسته بود و آرام اشک میریخت. سیاوش هم روی مبل دیگری وا رفته بود و سر به زیر داشت. سیامک جلو رفت و گفت:
- بابا.
یونس که داشت به سمت اتاقی میرفت با شنیدن صدای سیامک به سمتش برگشت و عصبانیتر داد زد:
- تو که زبون این بزمجه رو میفهمی حالیش کن. من عروسی به اسم شیدا نمیخوام.
- بابا خب آروم باشید. با داد زدن که مشکلی حل نمیشه.
مریم اشکهایش را گرفت و گفت:
- یونس تو که انقدر بیمنطق نبودی...
که یونس عصبانی حرفش را برید و داد زد:
- من بیمنطقم، من بیمنطقم زن. کجایی دنیا نخواستن یه عروس دزد و خائن شده بیمنطقی.
سیامک به سمت پدرش رفت و رو در رویش قرار گرفت و گفت:
- من با سیاوش صحبت میکنم. شما آروم باشید. خواهش میکنم بابا.
یونس باز عصبی روی مبلی نشست. مدتی به سکوت طی شد. سیامک هم در کنار پدرش نشست و خطاب به سیاوش گفت:
- سیاوش تو بهتره رو دلت پا بذاری.
سیاوش سر بلند کرد و گفت:
- من رو دلم پا گذاشتم. برای همین نمیخوام از شیدا بگذرم.
سیامک که حرف سیاوش را نفهمیده بود گنگ گفت:
- منظورت چیه؟
یونس عصبی غرید:
- عقلش پاره سنگ برداشته داره چرت و پرت میگه.
مریم گفت:
- سیاوش جان، الان شیدا معلوم نیست چه حکمی واسهش میبرن. خب عروسی رو کنسل میکنیم تا...
باز یونس بیهوا داد زد:
- بیخود کنسل میکنیم. اینهمه مهمون از این ور اون ور دنیا دعوت گرفتیم که کنسل کنیم.
مریم شاکی گفت:
- یونس خودت میفهمی چی داری میگی، از یه طرف میگی شیدا رو نمیخوام عروسم بشه از اونطرف میگی عروسی رو کنسل نکنیم.
یونس به عقب تکیه زد، نیمنگاهی به سیامک انداخت و گفت:
- خب این تنلش که هست، عروسم که داریم.
سیامک متعجب گفت:
- بابا، عروسی سیاوش رو میخوای برای من و هیوا بگیری.
یونس با حرص گفت:
- خیلی هم خوبه. زن تو فقط زنگ بزن به این خانوادهی شیدا بگو به مهمونهاشون زنگ بزنن کنسل کنن که نیان. یه خانوادهی پدری هیوا میمونن که اونا رو به جای مهمونهای خانوادهی شیدا دعوت میگیریم.
سیاوش فقط پدرش را نگاه میکرد. نگاه یونس به سمتش برگشت و ایندفعه کمی دلدارانه گفت:
- پسرمی، دوستت دارم. یه مدت سخت هست ولی فراموشش میکنی، یه چند سال دیگه با یه دختر خانوم خوب و نجیب واسهت پیدا میکنیم و عروسی میگیریم.
سیاوش تلخخندی به ل*ب زد و گفت:
- فکر کردید بچهم و دارید گولم میزنید و فکر میکنید از اینکه مراسم عروسیم رو میخواهید بدید به سیامک بهونهگیری نکنم. مثل اون موقعها لباس واسهم میخریدید بزرگم بود تن سیامک میکردید بعد برای اینکه بهونه نگیرم میگفتید یه دونه عین همین واسه تو هم میخریم.
یونس در جوابش گفت:
- نمیخریدیم؟
- میخریدید.
و از جا برخاست و گفت:
- بابا خیلی دوستت دارم اما شیدا رو طلاق نمیدم. تحمل دیدنمون رو ندارید از ایران میریم.
و داشت میرفت که یونس باز فریاد بر سرش فریاد زد:
- سیاوش به خدا اگه این کار رو بکنی دیگه نگات نمیکنم. اگه رفتی دیگه پشت سرت رو هم نگاه نمیکنی.
سیاوش به در که رسید لحظهی مکث کرد و آرام با خودش گفت:
- به خاطر دل برادرم میرم بابا.
و از سالن بیرون زد. با رفتنش مریم بغضش ترکید و گفت:
- اینطوری باهاش حرف نزن یونس، به اندازهی کافی داغون هست.
سیامک برخاست و گفت:
- من باهاش حرف میزنم.
و داشت می رفت که یونس باز گفت:
- فایده نداره، این پسر همیشه همینجور بود حرفی میزد رو حرفش میموند عینهو اون عموی خرش میمونه.
اما سیامک تحمل اینکه برادرش برود نداشت برای همین به دنبالش رفت.
***
***
رها باز هیوا را در آغو*ش گرفت و زیر گوشش گفت:
- قرار نبود از هم جدا بشیم بیمعرفت.
هیوا هم با شیطنت گفت:
- الکی ننه من غریبم بازی در نیار، برای سه شنبه هفته بعد بلیط گرفتن، همهمون میایم.
رها ریز خندید و از آغو*ش هیوا بیرون آمد. نگاهی به یوسف و رضا که با هم مشغول صحبت بودند انداخت. دست هیوا را گرفت و از آنها فاصله گرفتند و بعد گفت:
- به سیامک گفتی که علاقهی بهش نداری؟
هیوا سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
- تا میام حرف بزنم یه چیزی میگه که نمیتونم بگم.
- میخوای به یوسف بگو باهاش حرف بزنه، یوسف تا حدودی میدونه که به سیامک علاقه نداری.
هیوا دست به سی*نه زد و با لبخند نگاهش میکرد که رها گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
- قبلاً میگفتی داییت، الان چه یوسف یوسف هم میگی.
رها بالاخره به خنده افتاد و گفت:
- خیلی لوسی هیوا، تقصیر منه که به فکر تو هستم.
- وظیفته، کم به فکرت بودم.
پروازشان را که اعلام کردند رضا و یوسف نزدیکشان شدند و رضا گفت:
- بریم دیگه رها.
یوسف خطاب به رها گفت:
- داروهات رو مرتب بخور، این مشکل ریه رو جدی بگیر وگرنه واسه مون دردسر میشه.
رها سری تکان داد و رضا گفت:
- حواسم هست میبرمش اهواز پیش همون پزشکی که گفتید.
یوسف نگاهش را به رضا داد:
- تلفنی باهاشون صحبت می کنم. در ضمن بابت مدارک رها هم وکیلمون پیگیری میکنه بهتون خبر میدم.
رضا با یوسف دست داد و باز از او تشکر کرد. تنها ساک رها را برداشت و به همراه رها به سمت گیت پرواز رفتند. هیوا دستی برای رها تکان داد و بعد آهی کشید که یوسف گفت:
- نگران نباش دوریتون خیلی طولانی نمیشه.
هیوا نیم نگاهی به یوسف انداخت و گفت:
- حالا چقدر مطمئنید که بهتون جواب مثبت میده.
یوسف چشم غرهای به جانش ریخت و گفت:
- یه درصد فکر کن جواب مثبت نده، بیا بریم کمتر مزه بریز.
هیوا به دنبالش به راه افتاد و گفت:
- رضا نباید انقدر سریع بلیط میگرفت، یکی دو روز میموندن خب.
- زنش بارداره، نگران همسرش بود.
با هم از فرودگاه بیرون آمدند. هیوا خواست در عقب ماشین را برای نشستن باز کند که باز یوسف با خشمی نگاهش کرد. هیوا هم با شیطنت خندید و جلو در کنارش نشست. یوسف ماشین را از جا کند و گفت:
- چند روزه به خاطر دیوونه بازیهای شما دوتا دختر، شرکتم رو هواست. اون سیاوش هم که اصلاً بهش اعتباری نیست.
هیوا دست به سی*نه زد و گفت:
- باید به رها بگم شرکتت رو بیشتر از اون دوست داری.
یوسف از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و عصبی استغفراللهی زیر ل*ب گفت. هیوا با خنده نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- منم دیگه کارم تموم شده اینجا، سیاوش هم که عروسیش رو هواست. بهتره منم به رفتن فکر کنم.
یوسف دوباره نگاهی به او انداخت و گفت:
- یعنی هنوز نفهمیدی رفتنی در کار نیست. تو چه بخواهی چه نخواهی اجازه نداری تنها پاشی بری اونور آب.
هیوا براق شد به یوسف و گفت:
- شما چرا هنوز نفهمیدید من بزرگ شدم و از پس زندگی خودم برمیام.
- مطمئنی؟
- از چی؟
- اینکه بزرگ شدی.
هیوا نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره به بیرون چشم دوخت. یوسف بلند خندید و گفت:
- وقتی عصبانی میشی بانمکتر میشی.
هیوا جوابی به این حرفش نداد. یوسف بعد از مکثی گفت:
- اون کیه؟
هیوا متعجب نگاهش کرد و گفت:
- کی کیه؟
یوسف خیلی رک گفت:
- اونی که دوستش داری کیه؟
ماتش برد. خجالت میکشید از یوسف و نمیتوانست با او راحت حرف بزند. او حتی در این مورد از رها هم که دوستش بود خجالت میکشید. نگاهش را به بیرون داد. با خودش میگفت کاش میتوانست راحت حرف بزند. با خودش در کلنجار میرفت که یوسف باز گفت:
- هیوا از چی میترسی که راحت حرفت رو میزنی؟ رها به من گفت که علاقهی به سیامک نداری و یه نفر دیگه رو دوست داری. میخوام بدونم اون یه نفر دیگه کیه؟
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- تصمیم گرفتم در موردش حرف نزنم.
- چرا؟ اونم به تو علاقه داره.
هیوا باز نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- نمیدونم.
- کیه؟ کجا باهاش آشنا شدی؟
هیوا بعد از مکثی گفت:
- توی اهواز باهاش آشنا شدم.
- خب نگفتی اونم به تو علاقه داره یا نه؟
هیوا آب دهانش را قورت داد و با ترس گفت:
- نمی دونم، فکر میکنم نداره. چون... چون زن داره.
تا این را گفت یوسف متعجب و عصبانی ماشین را کنار کشید و روی ترمز کوبید که باز هیوا به سمت جلو پرت شد و داد زد:
- آخ سرم دایی، چرا اینطوری وامیستی.
یوسف عصبانی بر سرش داد زد:
- خب ببند اون کمربند بیصاحبت رو.
هیوا دست به پیشانی گذاشته بود و سر به زیر داشت. یوسف لحظاتی به رو به رو خیره ماند و بعد گفت:
- ببین درست متوجه شدم هیوا، تو عاشق یه مرد زندار شدی که هیچ علاقهی هم به تو نداره.
هیوا سر به زیر داشت دوست داشت اسمش را بگوید و خودش را خلاص کند اما انگار به زبانش قفل زده بودند. یوسف مدتی باز سکوت کرد و بعد گفت:
- یکی مثل سیامک حاضره جونش رو واسه تو بده. اونوقت تو به یه مردی فکر میکنی که زن داره و اصلاً به تو فکر نمیکنه. ببینم هیوا تو میخوای خونه خر*اب کن یه زن دیگه باشی؟
- نه اما...
یوسف مهلت نداد حرف بزند و در جوابش گفت:
- دیگه اما نداره. ببینم قبل از اینکه تو عاشقش بشی زن داشته یا بعد از اون زن گرفته؟
هیوا آرام گفت:
- وقتی من باهاش آشنا شدم زن داشت.
و یوسف باز حکمش را بیرحمانه صادر کرد:
- پس با این حساب تو هیچ حقی نداری که بخواهی اون مرد رو به دست بیاری. هیوا علاقانه فکر کن تو یه بار زندگیت خر*اب شده. بخواهی هم با مردی که زن داره وارد را*بطه بشی چیزی جز شکست عایدت نمیشه.
هیوا نگاهش را به بیرون داد و اشک روی صورتش غلتید و گفت:
- اما زنش رو دوست نداره.
یوسف باز ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- تو از کجا میدونی که زنش رو دوست نداره؟
هیوا خواست بگوید زنش به او خیا*نت کرده است اما صدای زنگ موبایل یوسف مانعش شد. یوسف موبایلش را جواب داد و بعد از اینکه قطع کرد گفت:
- این پسره دیوانهست.
هیوا نگران نگاهش کرد و گفت:
- چی شده؟
- سیاوش رفته واسه شیدا سند بذاره آزادش کنه. الان سیامک تماس گرفته، من باید برم ادارهی آگاهی. تو رو میرسونم خونهی مادرجون.
هیوا ماتش برد، از اینکه شنید سیاوش به دنبال آزاد کردن شیداست وا خورده بود. ساکت بود که باز یوسف گفت:
- جواب من رو ندادی، نگفتی از کجا میدونی اون مرده زنش رو دوست نداره؟
هیوا بغضش را خورد و گفت:
- نمیدونم. دایی من رو برسون خونهی خودم.
- میری تنها خونه چیکار؟
هیوا عصبانی داد زد:
- کار دارم، میخوام برم یه دوش بگیرم.
یوسف هم شاکیانه گفت:
- صدات رو بالا نبر هیوا، خودت رو درگیر یه عشق احمقانه کردی هنوز یه چیزی هم طلبکاری.
و هیوا باز سکوت کرد. تا رسیدن به خانهی هیوا هردو ساکت بودند. وقتی مقابل خانهاش ایستاد هیوا خواست پیاده شود که یوسف مچ دستش را گرفت و گفت:
- هیوا.
نگاه هیوا به سمتش برگشت. یوسف اما مهربانتر گفت:
- معذرت میخوام سرت داد زدم، ولی قربونت برم یه کم عاقلانهتر فکر کن. من نمیخوام باز زندگی تو خر*اب بشه. می دونم عشق چیزی نیست که توی کنترل آدم بشه، یهو میبینی میاد و روزگارت رو سیاه میکنه.
هیوا با خندهی که پر از غم بود گفت:
- این رو به رها بگم؟
یوسف هم خندید و با دو انگشت وسط پیشونیش زد و گفت:
- یه کم راز نگه دار باش دختر.
و باز هردو سکوت کردند. هیوا نگاهش به زیر انداخت.
- من برم دیگه.
اما باز یوسف مچ دستش را رها نکرد. هیوا سر بلند کرد و گفت:
- حرف دیگهی مونده دایی.
یوسف با انگشت شصتش قطره اشکی که زیر چشمش نشسته بود گرفت و گفت:
- سیامک خوشبختت میکنه هیوا. چون دوستت داره. سیامک سخت عاشق میشه اما وقتی عاشق بشه سفت و سخت پای عشقش میمونه. بعد از ماجرای بیتا، همهمون امیدوار بودیم دوباره عاشق بشه تا از اون حال و روز بیرون بیاد. حالا عاشق شده، یه کم باورش کن، بهش فرصت بده. طوری عاشقت میکنه که اون مرد رو برای همیشه فراموش میکنی.
هیوا بغضش را خورد و گفت:
- بهش فکر میکنم. خداحافظ.
و از ماشین پیاده شد. یوسف صبر کرد تا وقتی هیوا وارد خانه شد و بعد رفت.
تا وارد خانه شد و در را پشت سرش بست بغضش شکسته شد. نشست و سر به روی زانو گذاشت و تا یک ساعت فقط گریه کرد. با صدای زنگ موبایلش سر از روی زانو بلند کرد، موبایلش را از کوله پشتی بیرون کشید. اسم سیامک روی صفحه ی گوشی او را ناراحت تر کرد. بدون اینکه جواب دهد. گوشی را همانجا گذاشت و برخاست. خودش را داخل حمام انداخت. نیم ساعتی زیر دوش ایستاد و فقط فریاد کشید و گریه کرد.
وقتی از حمام بیرون آمد کمی بهتر بود. با همان حوله ی که به تن داشت وارد پذیرایی شد. گوشی اش باز در حال زنگ خو*ردن بود. همانجا پشت در افتاده بود. موبایل را برداشت. باز هم جواب نداد. موبایل را روی اپن آشپزخانه قرار داد. قوطی ماءالشعیر را برداشت و با سیگار و زیر سیگاری و به پذیرایی برگشت. روی مبل رها شد. سیگاری روی ل*ب گذاشت و روشنش کرد. موبایلش مرتب هر چند دقیقه یک بار زنگ می خورد و او اهمیتی نمی داد. وقتی به خودش آمد که پنج سیگار داخل پاکت سیگارش را دود کرده بود و تمام ماءالشعیر را نوشیده بود. موبایلش هم دیگر زنگ نمی خورد. از جا برخاست و به اتاقش رفت. یک شلوار جین آبی و یک پیراهن سفید گشاد مدل مردانه ی به تن کرد. موهایش را که خشک کرد دستی به موهای بی نهایت بلند و سیاهش کشید. نیشخندی روی لبش نشست. کشوهای میز توالت را نگاه کرد اما چیزی که می خواست پیدا نکرد. دسته تیغ را برداشت و تیغی درون آن قرار داد موهایش را درون دست جمع کرد و به سمت جلو کشید و تیغ را عصبی و مرتبا روی موهایش کشید تا بالاخره آنها را برید. نامرتب و کوتاه موهایش دور سرش ریخت و دسته ای از موهایش در دستش باقی مانده بود. به خودش درون آینه خیره شد و باز اشک روی صورتش دوید. با شنیدن صدای زنگ در واحدش تیغ را جلوی آینه انداخت و از اتاق بیرون زد. از چشمی نگاه کرد سیامک و سیاوش پشت در بودند. تعجب کرد در پایین را چطوری باز کرده اند و تا پشت در واحدش آمده اند.
بدون اینکه توجهی به دسته ی موهایش که در مشت داشت در را باز کرد. سیامک با دیدنش گفت:
- هیوا. خوبی؟
هیوا نگاهی روی هردویشان چرخاند اما سیاوش مبهوت مانده بود از موهای کوتاهش و دسته ی موهای توی دستش، سیامک هم گویی تازه متوجه این موضوع شده بود گفت:
- چیکار کردی با موهات دختر؟
هیوا به خودش آمد و گفت:
- چی؟
سیامک باز ناباور و متعجب گفت:
- چرا موهات رو چیدی؟
- چیدم خب، خسته شده بودم ازشون.
این را گفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. سیامک به دنبالش رفت و از شدت بوی سیگار ناراضی گفت:
- چقدر سیگار دود کردی، خونه رو دود برداشته.
هیوا موهایش را درون سطل زباله ریخت و دوباره به سمتش برگشت و گفت:
- خب می شه پنجره رو باز کرد.
سیاوش اما هنوز در آستانه ی در مانده بود و نگاهش به زیر بود. سیامک همینطور که به سمت پنجره می رفت گفت:
- بیا تو سیاوش، این دختر عمه م امروز از دوری رفیقش زده به فاز دیوونگی.
پنجره را باز کرد و گفت:
- یه دو نخ هم واسه ما می ذاشتی بکشیم هیوا.
هیوا از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت سیاوش رفت که به نیمه ی بسته ی در تکیه داده بود و نگاهش جای روی زمین دو دو می زد. هیوا رو به رویش قرار گرفت و گفت:
- چی شده پسر دایی؟ خدا بد نده.
سیاوش سر بلند کرد. نگاهش در نگاه هیوا نشست. هردو نگاه همدیگر را خوب می خواندند. شاید سیاوش معنی این کوتاه کردن موهایش را خوب فهمیده بود. بغضش را خورد و پا از زمین کند و وارد شد. هیوا در را بست و گفت:
- چیزی هم می خورید.
سیامک که نزدیک پنجره بود دست به ک*مر زد و گفت:
- حالت خوبه هیوا؟
هیوا روی مبلی نشست و گفت:
- دوری رها داره دیوونه م می کنه.
سیامک نزدیکش نشست و دقیق شد توی چهره اش و گفت:
- باور کنم؟
نگاه هیوا به سمتش برگشت و در چشمانش نشست و گفت:
- باور کن، تنهایی خیلی زود دیوونه م می کنه.
لبخندی به ل*ب سیامک نشست و گفت:
- خب باید برای تنهایی یه فکری کرد. رها دیر یا زود ازدواج می کنه.
هیوا با شیطنتی که ظاهری بود گفت:
- فکر می کنی دایی یوسف من رو هم به عنوان فرزند خوانده قبول می کنه که از دوستم دور نباشم.
سیامک بلند و بی پروا خندید و گفت:
- گمون نمی کنم اما می تونی با یه نفر ازدواج کنی که آپارتمانش دیوار به دیوار آپارتمان عمو یوسف.
شاید هیوا نمی دانست ولی این موضوع در مورد سیامک درست بود که آپارتمان شخصی اش با یوسف در یک طبقه از یک ساختمان مسکونی زیبا بود. سیاوش هنوز ایستاده بود و با برادرش که اینگونه با ذوق با هیوا حرف می زد نگاه می کرد. هیوا جوابی به سیامک نداد و نگاهش ماند روی میز عسلی. سیامک متوجه سیاوش شد و گفت:
- نمی خواهی بشینی سیاوش؟
سیاوش به سختی پا از زمین کند و روی مبل دیگری نشست. هیوا موهای کوتاهش را پشت گوشش زد و گفت:
- چته عینهو کسی که ده بچه ش با هم مرده باشن عزا گرفتی.
سیاوش نگاهش را به هیوا داد. سیامک دستش را روی پشتی مبل و پشت سر هیوا قرار داد و گفت:
- اومده باهات حرف بزنه.
نگاه هیوا به سمت سیامک برگشت، سیامک با لبخندی گفت:
- موی کوتاه هم بهت میاد، مخصوصا اینجوری، اما دوست داشتم موهات بلند باشه. دفعه بعد حتما برای این کارت اجازه بگیر.
هیوا باز موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
- چای نخورده پسر خاله شدی پسر دایی؟
سیامک باز بلند خندید و گفت:
- حالا دیگه.
هیوا نگاهش را به سیاوش داد، پا روی پا چرخاند و گفت:
- می فرمودین پسر دایی.
سیاوش مکثی کرد و گفت:
- بابا خیلی از دستم عصبانیه، هیچ رقمه نمی خواد کوتاه بیاد. منم نمی خوام کوتاه بیام. سیامک گفت از تو بخواهیم که با بابا حرف بزنی.
- در چه مورد؟
سخت برای سیاوش گفتن این حرف، با اینکه می دانست دختری که مقابلش نشسته است دوستش دارد. او هم او را دوست دارد. اما با خود قرار گذاشته بود برای سیامک از او بگذرد. با اینکه سخت بود اما گفت:
- دنگ و فنگ داشت اما شیدا رو با وثیقه آزاد کردیم. وکیلمون میگه می شه کاری کرد واسه ش حکم سنگینی نبرن. شاید در حد یکی دوماه زندان. اما بابا راضی نمی شه. ولی تو اگر باهاش حرف بزنی کوتاه میاد.
هیوا نگاه مات ماند در آن نگاه سبز پر غم که به او دوخته شده بود. باورش برایش سخت بود که تا این حد شیدا را دوست داشته باشد. دوست داشت به او می گفت دوستش دارد اما می دانست سیاوش تصمیم دیگری برای زندگیش گرفته است.
این سکوت طولانی را سیامک شکست و گفت:
- هیوا جان توی این شرایط هر کدوم از ماها حرف بزنیم کم کمش اینه که از خونه پرتمون می کنه بیرون، اما تو می تونی راضیش کنی.
هیوا بدون اینکه نگاهش را به سیامک بدهد گفت:
- از کجا می دونید؟
- خب خیلی دوستت داره.
ایندفعه هیوا نگاهش کرد و گفت:
- هر چقدر من رو دوست داشته باشه از بچه هاش بیشتر دوست نداره.
سیاوش در جوابش گفت:
- تو رو مثل دخترش می دونه برای همین یه جور دیگه دوست داره.
هیوا عصبی نگاهش را به سیاوش داد و خواست با تندی جوابش را بدهد اما نگاهش که در چشمان سیاوش نشست حرفش در دهانش ماند. مدتی همینطور نگاهش کرد و بعد گفت:
- یعنی تا این حد دوستش داری؟
سیاوش نمی توانست دروغ بگوید وقتی مستقیم به چشمان هیوا نگاه می کرد. به میز عسلی چشم دوخت و گفت:
- عاشقش بودم.
هیوا اما دست بردار نبود:
- بودی، الان چی؟
نگاهش به سمت هیوا برگشت و گفت:
- من می خوام با شیدا زندگی کنم، این کار رو واسه م می کنی یا نه؟
هیوا فقط سری تکان داد و بعد گفت:
- فکر می کنم یه دمنوش آرامبخش داشته باشم.
وبه این بهانه به آشپزخانه رفت.
سیامک و سیاوش هردو ساکت بودند و هر دو به هیوا فکر میکردند. سیامک فکرش درگیر سیگارهای دود شده و موهای کوتاه شدهی هیوا بود و در ذهنش به دنبال دلیل میگشت و سیاوش به تلخی که به کام هیوا ریخته بود. هیوا خودش را سرگرم کارش کرده بود و گاهی قطره اشکی روی صورتش میچکید. نگاهش به سمت پذیرایی کشیده شد. سیامک پشت به آشپزخانه روی مبل نشسته بود اما نگاه سیاوش به سمت او بود که اگر سربلند میکرد او را میدید. هیوا آنقدر نگاهش کرد تا بالاخره سیاوش تا سربلند کرد نگاهش به او افتاد. صورت هیوا از اشک خیس شده بود. تا سیامک به سمتش چرخید تا صدایش بزند چرخید و به آنها پشت کرد. اشکهایش را گرفت و قوری را از آب جوش پر کرد. سیامک از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد. نزدیکش ایستاد. درست پشت سرش. خم شد و آرام زیر گوش هیوا گفت:
- حالش خوب نیست. هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش. باهاش حرف بزن.
هیوا به سمت سیامک چرخید. به قدری نزدیکش بود که احساس خوبی نداشت. سربلند کرد و با همان لحن شاکی همیشگیاش گفت:
- بیا تو حلق من، خب یه قدم واستا عقبتر.
سیامک با خنده قدمی به عقب برداشت و مهربان گفت:
- دوست دارم خب.
هیوا ابروی در هم کشید و گفت:
- خیلی داری پررو میشی ها.
و دوباره به سمت قوری چرخید و گفت:
- دایی کجاست؟
سیامک نزدیکش به کابینت تکیه زد و گفت:
- به گمونم باید خونه باشه. یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- از چیزی ناراحتی؟
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- چی مثلاً؟
- چیزی که باعث شده هفت تا نخ سیگار بکشی و بیرحمانه موهات رو کوتاه کنی.
هیوا لحظهی فکر کرد باید جوابی به سیامک میداد اما نمیدانست چه باید بگوید. مثل همیشه توان گفتن حقیقت را هم نداشت. توی فکر بود که سیامک مقابل چشمش بشکنی زد. نگاه هیوا به سمتش برگشت. لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- چیز مهمی نیست. یه کم با خودم درگیرم.
- سر چه موضوعی؟
- بعداً صحبت میکنیم.
سیامک با این حرف کمی دلگرم شد. لبخندی به لبش نشست و سری تکان داد. سه تا فنجان دمنوش ریخت و به همراه سیامک از آشپزخانه بیرون رفتند. هیوا سینی دمنوش را روی میز گذاشت و خطاب به سیاوش گفت:
- بردار کوفت کن، میریم خونهی شما از اعتبارم مایه میذارم دایی ببخشتت.
لبخندی که باطنی تلخ داشت به ل*ب سیاوش نشست و در جوابش گفت:
- حالا که دور دور تو، خوب بتازون اما به وقتش واسهت دارم.
هیوا فنجانی برداشت، پا روی پا چرخاند و گفت:
- ولی خودمنیما، خر شانس فقط شیدا.
سیامک هم فنجانی برداشت و با خنده گفت:
- چطور؟
- خدایش خر شانسه، اینهمه گند زده به زندگیش، آخرش هم اینجوری داره واسهش بال بال میزنه. اونوقت من به شوهر سابقم گفتم شام کوفت بخور چاقو گذاشت زیر گردنم میخواست سرم رو ببره.
سیامک و سیاوش هردو وقتی این را شنیدند ماتشان برد. اما هیوا بیخیال جرعهای دمنوش نوشید. سیامک ناباور گفت:
- مرده شورش رو ببرن. پیداش کنم حسابش رو میرسم.
هیوا نگاهش کرد و گفت:
- خون خودت کثیف نکن پسر دایی، شما حسابرس بودی چرا حساب تینا رو نرسیدی؟
سیامک به سمتش چرخید و آرنج دستش را لبهی پشتی مبل قرار داد و گفت:
- برای بعضی آدمها بزرگترین تنبیه اینه که تو رو نداشته باشن. بیتا بعد از اینکه مهریهش رو گرفت و طلاق گرفت فهمید کی رو از دست داده. خواست برگرده به زندگیم اما من نخواستم.
هیوا دوباره نگاهش را به فنجانش داد و حرفی را زد که مخاطبش سیاوش بود و خیلی خوب گرفت.
- راست میگی بعضی آدمها لیاقت عشق ندارن.
سیاوش مات شد با این حرفش. سیامک هم باز جرعهای نوشید و گفت:
- آره عزیزم، همینطوره که میگی.
هیوا فنجان دمنوش را روی میز قرار داد و گفت:
- میرم حاضر بشم.
بعد از رفتنش سیامک گفت:
- به گمونم داره با دلم راه میاد.
اما سیاوش مبهوت و خیره مانده بود و سیامک این حالش را به حساب ناراحتیش برای شیدا گذاشت
در طول مسیر، هیوا که صندلی عقب نشسته بود نگاهش خیابان را میکاوید. درست پشت صندلی سیاوش نشسته بود و تصویرش داخل آینه ب*غل ماشین افتاده بود. سیاوش نگاهش میخ آن تصویر درون آینه بود و میدانست این دل لرزیدنها و نگاهها برایش ممنوعهست چون دیگر او متعلق به برادرش است اما دست خودش نبود. میخواست قبل از اینکه نامی به نام شوهر داشته باشد سیر نگاهش کند. سیامک این سکوت سنگین ماشین را شکست و گفت:
- هیوا.
هیوا سرش را به سمت او برگرداند و گفت:
- بله.
سیامک سوالی داشت از او، دلش میخواست جواب دلش را بگیرد برای همین این فرصت را مغتنم شمرده بود. وقتی هیوا را صدا زد باز سکوت کرد تا بیشتر فکر کند. هیوا کلافه از اینکه منتظرش مانده بود گفت:
- دلت ناسزا میخواد سیامک.
سیامک با لبخند از آینه نگاهش کرد و گفت:
- هر چه از دوست رسد نیکوست.
هیوا با حرص استغفراللهی گفت و دوباره نگاهش را به بیرون داد. سیامک نیمنگاهی به سیاوش انداخت و باز گفت:
- هیوا.
هیوا اما این بار جوابش را نداد، سیامک دوباره صدایش زد:
- هیوا.
هیوا شاکی گفت:
- اِ درد سه ساعته. اگه گذاشتی یه دقیقه فکر کنم.
این بار سیاوش هم خندید و خطاب به سیامک گفت:
- خوبت شد؟
سیامک که لبخند روی لبش پهن بود خطاب به هیوا گفت:
- به چی فکر میکنی؟
- به متن سخنرانیم در مورد غنیسازی اورانیوم. خب به چی فکر میکنم؟ دارم فکر میکنم به دایی چی بگم؟
سیامک باز خندید و گفت:
- اونکه فکر کردن نمیخواد فقط تو یه دایی جون بگو بقیهش حله، الان بهتره به من فکر کنی.
هیوا چهرهی در هم کشید و گفت:
- تو مگه فکر کردن داری؟
باز سیاوش بلند خندید هر چند وجودش پر درد بود. سیامک شاکی گفت:
- خیلی بیاحساسی دختر عمه، پسر به این خوبی فکر کردن نداره؟
هیوا کلافه پوفی کشید و گفت:
- دایی یوسف کجاست؟
جوابش را سیاوش داد:
- رفته شرکت، کارهای این چند روزش حسابی مونده.
هیوا کلافه باز نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- این دختره یه زنگ نزد.
همان موقع بود که گوشیش زنگ خورد با دیدن پیش شمارهی اهواز گفت:
- بدترکیب حلال زاده هم هست.
و سریع تلفنش را جواب داد.
- چطوری زن دایی؟
با این حرفش خندهی سیاوش و سیامک هم درآورد. رها شاکی گفت:
- درد بی درمون، راه افتادی جلو فامیلتون زندایی زندایی میگی اونا هم میخندن. خداحافظ.
و تلفن را قطع کرد. هیوا شاکی گوشیاش را نگاه کرد و گفت:
- قطع کرد بیشعور، همهش تقصیر شما دوتاست.
سیامک شاکی گفت:
- به ما چه مربوط دختر.
- شما خندیدید فکر کرد دارم مسخرهش میکنم.
سیاوش در جوابش گفت:
- حالا خدایش یه کم که قصد اذیت کردنش رو داشتی.
هیوا خودش را به وسط صندلی کشید و به شانهی سیاوش زد. نگاه سیاوش به سمت او برگشت و باز این تلاقی نگاهها آتش به جان هردویشان زد. اما هیوا حرفش را هم زد:
- داریم میرسیم پسردایی، اما بذار یه حرفی رو بهت بزنم.
سیاوش نیمنگاهی به سیامک انداخت و ترسید از حرفی که هیوا میخواهد بزند.
اما هیوا بر خلاف تصور سیاوش گفت:
- وقتی هفده سالم بود اونقدری آشپز خوبی شده بودم که به عموبامداد که استادم بود آشپزی یاد میدادم. برای کارم زحمت میکشیدم، شرایط سختی که داشتم وادارم میکرد که تلاش کنم. پولام رو جمع میکردم و میرفتم کلاسهای آشپزی مختلف شرکت میکردم، دورههای متنوع رو میگذروندم. اما آخرش هم راضی نبودم. میخواستم بیشتر یاد بگیرم، بهتر یاد بگیرم. اونقدر کتابهای آشپزی رو خوندم که واو به واوش رو از بر شدم. به همین چیزها قانع نبودم، کتابهای دیگه رو هم خوندم، طب سنتی، طب چینی، داروهای گیاهی و هر چیزی که مربوط به خوردنیها باشه.
نگاهش را چرخاند و گفت:
- همهی این شرایط طی میکردم در حالی که باید یه مرد نفهم به اسم شوهر رو توی زندگیم تحمل میکردم. مردی که وقتی بهترین غذام رو میذاشتم جلو روش، بهونه میگرفت و کتک میزد. تا حالا با کمربند اونم از طرف سگکش کتک خوردی؟
سیاوش چشمانش را بست و از بین پلکهای بستهاش اشک روی صورتش ریخت. سیامک هم صورتش خیس شد از اشک.
هیوا نگاهش به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- ته حرفام نخواستم این رو بگم که به حال گذشتهی من گریه کنی، ته همهی حرفام یه جملهست. وقتی گریه کنون رفتم پیش عمو بامداد و بهش گفتم عمو بهترین غذایی که توی رستوران سرو می کنیم چیه؟ گفت فلان غذایی که خودت می پزی. بهش گفتم این غذا رو برای حمید پختم ظرف غذام رو برگردوند توی صورتم و بعد کتکم زد. می دونی عمو چی بهم گفت؟ گفت دخترم گذاشتن بره بریونی جلو خر اشتباه محضه. اون خر بیچاره هم تقصیری نداره اگه نفهمه چون اون یونجه خوره. ته تهش بهترین غذا هم بهش بدی اون یونجه می خواد. بحث لیاقته که بعضی ها ندارن. راست می گفت از فرداش من معمولی ترین غذاها رو درست می کردم حمید هم راضی بود. اما می خوام این رو بهت بگم خرج کردن احساس و معرفت و عشق برای کسی که معنیش نمی فهمه مثل همون پختن غذاهای خوشمزه برای کسی بود که درکی از این موضوعات نداشت. می فهمی چی می گم؟
لبخندی به ل*ب سیاوش نشست و گفت:
- می فهمم به خودش هم گفتم دیگه قرار نیست عاشقش باشم. اما زنمه نمی خوام رهاش کنم به حال خودش. یه فرصت دیگه بهش می دم. اگه فرصتش سوزوند برای همیشه دورش خط می کشم.
هیوا نگاهش را برگرداند و گفت:
- فرصت دادن به آدم ها خوبه اما اگر فرصت زندگی کردن از خودت نگیره. موفق باشی پسر دایی.
سیاوش به سمت جلو چرخید. سیامک از آینه به هیوا نگاهی انداخت و دوباره به رو به رو چشم دوخت.
وارد خانه که شدند، سیامک زود از ماشین پیاده شد و در عقب را برای هیوا باز کرد. هیوا ضمن پیاده شدن گفت:
- این ادبت من رو کشته؟
سیامک دوباره روی در تکیه زد و نگاهش در چشمان هیوا نشست و مهربان گفت:
- وقتی حرف می زنی، دلم می خواد ساعتها بشینم و حرفات رو گوش کنم.
هیوا کنار آمد و در را کشید که سیامک کمی تعادلش به هم خورد و به سمت هیوا پرت شد. اما کمی هم خودش را رها کرد تا به هیوا بر بخورد. هیوا با دو دست به عقب هلش داد و گفت:
- خیلی شل و ولی سیامک، چرا اینجوری می کنی؟
اما سیامک پر شیطنت خندید و آرام طوری که فقط هیوا بشنود گفت:
- از عشق تو دست و پام رو گم کردم.
هیوا سری تکان داد و نگاهش به سمت سیاوش افتاد که پشت به آنها؛ آن سوی ماشین ایستاده بود. دوباره نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- من می تونم خصوصی دو کلوم با داداشت حرف بزنم.
سیامک با لبخند سری تکان داد و گفت:
- حتما، من می رم به بابا بگم تو اومدی.
و به سمت داخل رفت. هیوا ماشین را دور زد و مقابل سیاوش که پشتش را به ماشین تکیه داده بود قرار گرفت. سیاوش سر بلند کرد. لحظاتی فقط یکدیگر را نگاه کردند. لبخندی تلخ و کمرنگ به ل*ب سیاوش نشست و گفت:
- سه چهار سالی هست که اینجوری شاد ندیدمش. اگه جواب مثبت تو رو بشنوه زندگیش از این رو به اون رو می شه.
- تو اینجور می خوای؟
سیاوش با پلک زدن جوابش را داد و هیوا گفت:
- پس من چی؟ دل من چی؟
سیاوش تحمل نگاهش را نگاهش را نداشت. از ورای شانه اش به شمشادهای زیبا حرص شده ای باغ داد و گفت:
- بحث لیاقت که من ندارم. خدا کنه آدم ها هیچ وقت سر دوراهی قرار نگیرن. یه طرف برادرت باشه و یه طرف عشقت.
هیوا با نیشخندی گفت:
- وقتی برادرت رو انتخاب کردی نشون میده اونقدرا هم عاشق نیستی. منم سر دوراهیم، دوراهی رفتن و موندن.
نگاه سیاوش باز به سمت نگاهش برگشت و نگران گفت:
- مطمئنا رفتن رو انتخاب نمی کنی، مگه نه؟
- اگه برم نشون میدم اونقدرا هم عاشق نیستم. می مونم فقط به خاطر عشقم. چون عشقم اینطور می خواد. باشه پسر دایی تو می خواهی برادرت خوشبخت باشه من خوشبختش می کنم فقط به خاطر عشقم.
این را گفت و به سمت داخل به راه افتاد. سیاوش سر به زیر انداخت و باز چشمان سبزش دریایی شد.
***
یونس به استقبال هیوا بیرون آمده و انتظار او را می کشید. هیوا باز همان ماسک شاد و شیطون را به چهره زد و همینطور که پله ها را به سمت یونس می دوید فریاد زد:
- آخ که چقدر دلم برای دایی عزیزتر از جونم تنگ شده بود.
یونس هم از این همه شادی به خنده افتاد. هیوا خودش را در آغو*ش یونس انداخت و محکم لپش را بوسید و گفت:
- آخ که چقدر چسبید.
یونس هم او را بوسید و گفت:
- الهی من قربون این دختر برم. دیروز گریه می کردی انگاری غصه ی عالم به دلم نشسته بود.
- معذرت می خوام، ولی می دونید این رها عینهو خواهرم می مونه اگه یه طوریش می شد من دق می کنه.
یونس بازوهایش را گرفت و گفت:
- خدا نکنه تو دق کنی، می دونی جون داییت به جون تو بند شده. شدی شیشه ی عمر داییت.
هیوا باز او را از روی عشقی خاصی که به داییش پیدا کرده بود بوسید و با هم وارد سالن شدند. مریم هم به استقبالش آمد و او را در آغو*ش گرفت. گویا سیامک به مادرش گفته بود که هیوا را آورده اند تا پدرش را راضی کند. مریم هم از این موضوع خشنود بود. چون تحمل دیدن غصه ی سیاوشش را نداشت. تا نشستند یونس گفت:
- می گم هیوا حالا که دوستت رفته، بیا اینجا پیش خودمون.
هیوا با لبخندی گفت:
- ممنونم دایی، اما خونه ی خودم خوبه دیگه.
- نه تنها نمی شه، اصلا به صلاح نیست. من نگرانتم.
هیوا کمی سر به زیر انداخت و بعد گفت:
- ببینم چی می شه.
یونس نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- نمی بینی مهمون داریم، نمی خوای بری چای بیاری.
سیامک متعجب اما با خنده گفت:
- من برم چای بیارم؟ خب به زیبا خانم می گیم بیاره.
و صدایش را بالا برد تا خدمتکارشان را صدا بزند. یونس دمپایش را از پا کند و به سمت سیامک شوت کرد و گفت:
- هوی صدات رو انداختی رو سرت که چی بشه؟ سر زمین که نیستی یابو.
سیامک که دمپایی به سرش خورده بود با ناله سرش را گرفت و گفت:
- بابا به خدا انصاف نیست، گمشو برو چای بیار. همیشه که نباید عروس ها چای بیارن.
سیامک با خنده برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. یونس نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- خب بگو دخترم، می شنوم.
هیوا با لبخند نگاهش را به یونس داد و گفت:
- می گم دایی قبول دارید بخشش از بزرگانه.
این را که گفت خنده ی یونس به هوا برخاست و بعد گفت:
- آره قبول دارم.
- نمی خوای ببخشیش؟
- کی رو؟
هیوا نیم نگاهی به مریم انداخت و با تردید گفت:
- شیدارو.
یونس اسم شیدا را که شنید ابروانش در هم شد و گفت:
- این دوتا تن لش اومدن از تو خواستن واسطه بشی. خودت بهتر خبر داری اون دختر چیکار کرده، اگر تو نمی فهمیدی یعنی می خواست به بازیش ادامه بده و سیاوش به خاک سیاه بنشونه.
- شاید ما هم توی شرایط شیدا قرار بگیریم مثل اون تصمیم بگیریم.
یونس منکرانه سری تکان داد و گفت:
- هرگز، هرگز اینطور چیزی نیست.
هیوا سر به زیر انداخت. مدتی به سکوت گذشت. یونس کمی به سمتش چرخید و گفت:
- ببین هیوا دخترم، این پسر عاشقه، آدم عاشق هم احساسی تصمیم میگیره ما که نباید بذاریم خودش رو بندازه توی چاه. شیدا ثابت کرد اصلاً زن زندگی نیست.
هیوا سر بلند کرد و گفت:
- دوستش داره دایی، اذیتش نکنید.
به قدری مظلومانه و با احساس این حرف را زد که یونس کلافه پوفی کشید و نگاهش میخ ماند روی تک دمپایی که به پا داشت. سیاوش وارد سالن شد. یونس چشم غرهاش را به جان او ریخت و او همانجا دم در ایستاد و سر به زیر انداخت. مریم اشک گوشهی چشمش را گرفت و گفت:
- یونس خدا رو چه دیدی شاید این موضوعات واسهش درس عبرتی بشه و دیگه هیچوقت خطا نکنه.
یونس نفسش را عصبی بیرون داد. وقتی اینطور ساکت میشد یعنی داشت فکر میکرد. سیامک با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و با حرفش سکوت را شکست:
- دستام داره میلرزه بابا.
یونس نگاهش را به سیامک داد که با یک سینی چای به سمتشان میآمد، لبخندی به لبش نشست و گفت:
- اَه اَه حالم به هم خورد. درست راه برو. انگاری فرغون دستش گرفته.
- باباجون بار اولمه ها، من تا حالا چای نیاورده بودم.
یونس فحشی آرام اما زشت زیر ل*ب به او داد که سیامک ل*ب به دندان کشید و گفت:
- بابا تو رو خدا.
یونس خطاب به سیاوش گفت:
- هوی برج زهرمار، تن لشت رو بکن بیار اینجا بتمرگ ببینم.
سیاوش پا از زمین کند و به سمتشان آمد. نزدیک مادرش نشست. سیامک همان لحظه سینی را مقابل پدرش گرفت. یونس ضمن برداشتن فنجان چای گفت:
- این چه جور چاییه دیگه؟ چرا انقدر کمرنگ؟
مریم مهربانانه و مادرانه دستی به موهای سیاوش که در کنارش نشسته بود کشید و گفت:
- الهی قربونت برم عزیزم، انقدر غصه نخور درست میشه.
یونس چهرهی در هم کشید و گفت:
- یه بار اینجوری من رو ناز نکرده ها. حالا ببین چیکار میکنه برای این نره خر.
با حرفش هیوا خندید، مریم با اخم مهربانی نگاهش کرد. همان لحظه سیامک سینی را مقابلش گرفت.
هیوا داشت فنجان چای را برمیداشت که یونس گفت:
- نظرت چیه دخترم این عروس رو میپسندی؟
هیوا به خنده افتاد و فنجان ل*ب پر توی دستش لرزید و توی سینی ریخت. اما بالاخره فنجان چای را برداشت و گفت:
- من که پسر ندارم دایی، ولی به نظر میاد دختر خوبی باشه.
سیامک با خنده به سمت مادرش و سیاوش رفت. بعد از اینکه چای به آنها تعارف کرد برای خودش هم فنجانی برداشت و نشست. یونس خطاب به سیامک گفت:
- میگم سیامک از این دستبند پلیسیها طلاش هم هست؟
سیامک متعجب گفت:
- دستبند پلیسیها؟ منظورتون این دستبندهای که به دست مجرم میزنن؟
- آره، از این دستبندها طلاش هم هست؟
سیامک نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
- گمون نمیکنم، چرا؟
یونس جرعهای چایش را نوشید و گفت:
- پس باید بگی یکی بسازن، زشته توی مراسم عروسی به عروسمون دستبند بدل بدیم. ماشین پلیس هم باید بگیم گل بزنن، فقط بگو از اون بنز مشکی خوشگلها گل بزنن. یه چندتا درجهدار پلیس هم بگیم بیان به عنوان ساقدوشهای عروس خانم توی مراسم شرکت کنن.
مریم پر حرص گفت:
- یونس!!
یونس هم عصبی گفت:
- جون یونس، این عروس رو که باید ببخشم و جیکم در نیاد. این حرفها رو هم که نزنم دق میکنم زن.
هیوا نیمنگاهی به سیاوش انداخت و آرام گفت:
- دایی تو رو خدا.
یونس نیم نگاهی به هیوا انداخت و بعد خطاب به سیاوش گفت:
- میشه با سند برای روز عروسی آزادش کرد؟
با این حرف لبخندی به ل*ب مریم نشست و آرام گفت:
- الهی قربونت برم.
سیاوش سر بلند کرد، سری تکان داد و گفت:
- امروز صبح این کار رو کردم.
تا این را گفت، یونس عصبانی آن یکی لنگهی دمپایی را در آورد و ضمن اینکه به سمت سیاوش پرتاب می کرد فریاد زد:
- تو خیلی بیجا کردی پسرهی دیوونه.
سیاوش لنگه دمپایی را گرفت و چهرهی از ترس در هم کشید. سیامک با خنده گفت:
- بابا جون تازگیها هدف گیریت خیلی خوب شده.
- تو خفه.
باز مدتی به سکوت طی شد. هیوا همینطور که چایی اش را مینوشید زیر چشمی به یونس نگاه میکرد. یونس هم وقتی چاییاش را تمام کرد. فنجان را روی میز گذاشت و دستانش را روی شکمش به هم قلاب کرد. نگاهی روی همه چرخاند و بعد خطاب به مریم گفت:
- به خانوادهی شیدا زنگ بزن. پدر و برادرش بیان تعهد بدن. مراسم عروسیشون به وقت خودش برگزار میشه و هیچ کس نمیفهمه چه اتفاقی افتاده. اگر نمیخوان تعهد بدن. اونا رو به خیر و ما رو به سلامت.
مریم سری تکان داد و گفت:
- چشم.
یونس نگاهش را به سیاوش دوخت و گفت:
- سیاوش من رضایت میدم اما باید تعهد بدی غیر از اون چیزی که من میگم و مهرش میکنی نه حق داری سرمایهی در اختیار شیدا بذاری، نه حق داری ملک و املاکی به نامش بزنی. این قانون هم تا وقتی من زندهام و بعد از مرگ من باید اجرایی بشه و اگه یه روزی بفهمم برخلاف حرف من کاری کردی. به خداوندی خدا قسم اسمت رو از شناسنامهمم خط میزنم.
سیاوش هم سری تکان داد و گفت:
- چشم پدر.
- در ضمن تمام حقوقی که سر عقد بهش دادی باید به تو برگردونه، مخصوصاً حق طلاق و حق حضانت فرزند.
سیاوش باز گفت:
- چشم در این را*بطه هم باهاش حرف میزنم.
- لازم نیست. پدر و برادرش که اومدن خودم باهاشون حرف میزنم.
و از جا برخاست و ضمن رفتن به سمت اتاق کارش گفت:
- هیوا جان، با من میایی.
هیوا چشمی گفت و به دنبال داییاش رفت.
وارد اتاق کار یونس شد و در را پشت سرش بست و با شوق گفت:
- دایی خدایی باورم نمیشد حرفم رو قبول کنید.
یونس پشت میز بزرگش نشست و گفت:
- مگه میشه من به تو نه بگم دختر، هر چند میدونم این سیاوش آخر پشیمون میشه.
هیوا سر به زیر انداخت. ناراحت میشد از این حرف، هیچوقت دلش نمیخواست شکست سیاوش را ببیند برای همین از ته دل آرزو کرد هرگز چنین اتفاقی برای سیاوش نیفتد. توی فکر و خیالات خودش بود و به سیاوش و آیندهاش فکر میکرد که با صدای یونس به خودش آمد.
- هیوا جان.
نگاهش برخاست و به داییاش دوخته شد و بعد به سمت میزش به راه افتاد و گفت:
- میگم دایی میز کارتون خیلی قشنگه؟ یه جورای خیلی حس قدرت داره.
یونس فقط به روی لبخندی پاشید و با جعبهی کوچکی که بیشتر شبیه به جعبهی انگشتر بود از پشت میز برخاست و اینسوی میز به هیوا تعارف کرد تا بنشیند. خودش هم مقابلش نشست. لحظاتی فقط نگاهش کرد و بعد گفت:
- یه اعترافی بکنم.
هیوا متعجب گفت:
- اعتراف؟!
یونس پلک زد و با لبخند گفت:
- اونشبی که میخواستیم بیایم خونهی مادرجون، یعنی دفعهی اولی که قرار بود تو رو ببینم. قبلش توی خونه با مریم بحثم شده بود. سر قضیهی ازدواج سیامک. مریم میگفت بریم خواستگاری دخترخواهرش. دختر خانم خوبیه ولی خب من لجم گرفته بود میگفتم من از فامیل تو برای پسرام زن نمیگیرم.
هیوا با لبخند گفت:
- چرا خب؟
- بین خودمون بمونه. باجناقم خیلی یبس و خشک. اصلاً مثل ما نیستن. اونقدری با هم مبادی آداب حرف میزنن که فکر میکنی توی سمیناری یه چیزی هستی.
هیوا باز بلند و بیپروا خندید و یونس گفت:
- اونشب به مریم گفتم اصلاً دلم میخواد از فامیل خودم برای پسرم زن بگیرم. قبلش هم تلفنی مادرجون ازت خیلی پیشم تعریف کرده بود. فقط تو دلم خدا خدا میکردم اون دختری باشی که به دل پسرم و خودم بشینی. خدارو صدهزار مرتبه شکر نه تنها به دل من و سیامک بلکه به دل مریم هم نشستی.
هیوا نگاهش را به زیر انداخت و باز قفل آن شکلات خوری به شکل قو ماند. یونس در شکلات خوری را برداشت و در کنارش گذاشت و گفت:
- هیوا جان.
هیوا سر بلند کرد پر شرم به چشمان یونس نگاه کرد و یونس مهربان گفت:
- دل تو دل سیامک نیست که جواب تو رو بدونه. قرار بود خودش باهات حرف بزنه ولی میدونم اونقدر دست و پا چلفتی بازی در میاره تا تو رو میپرونه.
هیوا نتوانست که نخندد و وقتی خندید یونس گفت:
- خب هیوا جان، عروس من میشی؟
هیوا برای بار آخر میخواست فکر کند. به سیاوش و به حرفی که زده بود. سیاوش او را نخواسته بود فقط به خاطر برادرش و او سیامک را قبول کرده بود برای عشقش. میدانست گفتن نه یعنی خر*اب کردن همه چیز و او نمیخواست چیزی را خر*اب کند. با خودش گفت خدا را چه دیدی شاید یک روزی هم عاشق سیامک شدی. سکوتش که طولانی شد یونس گفت:
- به قول قدیمیها سکوت علامت رضاست.
هیوا نگاه پر شرمش را به چشمان یونس داد و فقط پلک زد. همین جواب بله بود. لبخند کم کم روی صورت یونس پهن شد و بعد به خندهی بلندی بدل شد و فریاد زد:
- مبارکه عزیزم.
و از روی مبل برخاست. هیوا که جا خورده بود از حرکات یونس، او هم برخاست. یونس، هیوا را در آغو*ش کشید و بو*سهی به موهایش زد و گفت:
- فدات بشم عروسم... نه...نه دیگه دخترمی. به سیامک میگم داماد.
هیوا باز نتوانست که نخندد. یونس از روی میز جعبهی انگشتر را برداشت و درش را باز کرد. یک انگشتر طلا با نگین بیضی شکل تخت فیروزه داخل جعبه بود. یونس انگشتر را از جعبه بیرون کشید و گفت:
- رکابش طلاست و سنگش فیروزهی نیشابور. میدونی این انگشتر مال خیلی سال قبل. وقتی با مریم رفته بودیم ماه عسل. دوتا از این انگشتر خریدم. مریم شاکی شد گفت چرا دوتا؟ همونجا با ذوق گفتم یکیم واسه دخترم.
و نگاهش را از انگشتر کند و به چشمان هیوا داد و گفت:
- قسمت نشد هیچوقت دختر داشته باشم. از الان هم به تو میگم دخترم، به سیامک میگم داماد که حساب کار دستش باشه تو دخترمی.
دست هیوا را گرفت و انگشتر را توی دستش انداخت اما انگشتر به قدری گشاد بود که روی انگشت میچرخید. همین موضوع خندهی هردو را درآورد. یونس پیشانی هیوا را بوسید و گفت:
- اشکال نداره، بعدا وقتی با سیامک رفتید حلقه ازدواج بگیرید اینم کوچیکش کنید. بشین عزیزم.
و دوباره هردو مقابل هم نشستند. یونس تانشست صدایش را بالا برد و داد زد:
- سیامک... سیامک...
مدل داد زدنش طوری بود که انگار اتفاق ناگواری افتاده است. سیامک سراسیمه خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
- چی شده بابا؟
به دنبالش مریم و سیاوش هم وارد اتاق شدند. اما یونس از اینکه آنها را ترسانده بود داشت میخندید. مریم دست روی قلبش گذاشت و گفت:
- خیلی بدی یونس، چرا اینجوری داد میزنی؟ قلبم اومد توی دهنم.