کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
***
برای اینکه کسی متوجه نشود برای صحبت با برادرش به حیاط آمده بود. شمارهاش را گرفته و منتظر جواب دادنش بود که بالاخره صدای خسته و گرفتهی سیاوش را شنید:
- سلام داداش.
- سلام، حالت خوبه؟
- خوب که نه، سردرد داشتم و خوابیده بودم.
سیامک به سمت استخر به راه افتاد.
- متاسفم بیدارت کردم، شیدا کجاست؟
- نمیدونم، پنج شش ساعتی هست که از خونه گذاشته و رفته. فردا قراره این زندگی کوفتی رو تمومش کنیم.
سیامک مکثی کرد و گفت:
- خوبه، وقتی از هم جدا شدید بهتره برگردی ایران.
- نمیتونم، اینجا خیلی کار دارم. به این زودیها نمیتونم بیام. شاید هم دیدی برای همیشه موندم.
سیامک شاکی از این حرفش گفت:
- یعنی چی؟ میخواهی بابا رو بیشتر از این عصبانی کنی! سیاوش از خر شیطون پیاده شو! اینجا کار واسهات زیاده.
- بحث کار نیست داداش. دیگه حال و حوصلهی زندگی ندارم.
- ببین سیاوش، میام اونجا به زور کتک هم شده میارمت.
سیاوش خندید اما خندهاش پر از درد بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببینم چی میشه.
- باشه مزاحمت نمیشم استراحت کن.
سیامک میخواست در مورد موضوعات پیش آمده با او صحبت کند، اما حال بد سیاوش باعث شد که اصلاً حرفی پیش نکشد.
***
در تاریکی اتاقش روی تخت دونفره و زیبای دراز کشیده بود. وقتی تلفن را قطع کرد از روی تخت برخاست. فقط یک شلوارک به تن داشت و بدن لختش زخمی بود. تلوتلو خوران از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. چراغ آشپزخانه را روشن کرد. بطری نو*شی*دنی را از یخچال بیرون کشید و روی صندلی چوبی آشپزخانه رها شد. روی پشتش و سی*نهاش جای دو زخمی بود که گویا با تیغ روی بدنش کشیده شده بود. جام را از نو*شی*دنی پر کرد و تمامش را یک نفس نوشید و بعد سرش را روی میز گذاشت. نگاهش را به جام خالی دوخت و اشک آرام روی صورتش سر خورد.
با شنیدن زنگ در خانه سر بلند کرد. از جا برخاست و وارد پذیرایی شد. خانهاش یک آپارتمان نه چندان بزرگ در یکی از مناطق متوسط لندن بود که اجاره کرده بود. به سمت در رفت. از چشمی نگاه کرد، شیدا پشت در بود. مکثی کرد و بعد در را باز کرد. در را که باز کرد دو مرد قد بلند و چهار شانه را با او دید. شیدا با آن موهای رنگ کردهی آبی و حلقهی که به بینی انداخته بود ظاهرش را خر*اب کرده بود. لباسهای چرم چسبانی به تن داشت که سیاوش از دیدنش در آن لباس منفور بود. شیدا سرش را کج کرد و با لبخند زهرداری گفت:
- چطوری شوهرجان؟
کینه و نفرت در چشمان سیاوش درخشید و در جوابش گفت:
- چی میخوای؟
- اومدم وسایلم رو ببرم. پس بهتره با زبون خوش از سر راهم بری کنار وگرنه دوستهام عصبانی میشن.
سیاوش نگاهی به آن دو انداخت و بعد از سر راه شیدا کنار رفت. شیدا وارد خانه شد و گفت:
- در رو نبند چون به تو هیچ اعتمادی ندارم.
سیاوش در را باز گذاشت و به سمت مبلی رفت. خودش را روی مبل رها کرد و بدون اینکه شیدا را متوجه کند برای شخصی یک اس ام اس ارسال کرد. نگران نگاهی به آن دو مرد که وارد خانه شده بودند و در را بسته بودند و با خشم به او چشم دوخته بودند، نگاه میکرد. شیدا از داخل اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
- جواهراتم کجاست؟
سیاوش با زهرخندی گفت:
- توی کمده.
شیدا به سمت اتاق برگشت و دقایقی بعد با یک ساک بیرون آمد. تا مقابل سیاوش پیش آمد، بعد به سمتش خم شد. توی صورتش دقیق شد و آرام دستی به صورت سیاوش کشید که سیاوش با خشم دستش را پس زد و گفت:
- گورت رو گم کن!
نیشخندی به ل*ب شیدا نشست و گفت:
- اونروزی که با دست خودت بردی به پلیس تحویلم دادی و منت سرم گذاشتی که بخشیدیم قلبم رو کشتی. یادته توی ماشین چی بهم گفتی؟ گفتی توقع عشق ازت نداشته باشم.
نگاه سبز سیاوش پر خشم در چشمانش نشست و گفت:
- راست گفتن اگه تو روی آدم بدهکار بخندی یه روزی طلبکارت میشه! تو همون بدهکاری بودی که طلبکار شدی، تقصیر منه. بعضی از آدمها رو نباید بهشون فرصت داد و بلندشون کرد. باید پا گذاشت روشون و از روشون رد شد.
شیدا لبهی میز عسلی، رو به روی سیاوش نشست و گفت:
- سیاوش کی رو میخوای بازی بدی؟ تو به من فرصت ندادی، توی شرایطی من رو بخشیدی که می خواستی با بودن با من، هیوا رو فراموش کنی. من خیا*نت کردم، اما تو هم خیا*نت کردی. وقتی عاشق هیوا شدی که من زنت بودم، من عشقت بودم.
سیاوش با نیشخندی گفت:
- چیزی که عوض داره، گله نداره. بدون شک اگر قبل از آشنایی با تو؛ هیوا رو دیده بودم، انتخاب اول و آخرم هیوا بود. آره عاشقش بودم! سخت بود که ازش بگذرم اما گذشتم به خاطر سیامک. الان هم از خوشبختیش راضی هستم. چون من لیاقت هیوا رو نداشتم.
شیدا پر حرص گفت:
- تو ظلم بزرگی کردی، چون هیوا هم تو رو دوست داشت، نه سیامک رو. تو برای هیوا تصمیم گرفتی؛ چون عرضه نداشتی واستی جلو برادرت و بگی من هیوا رو میخوام.
- خفه شو شیدا! پاشو گورت رو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت.
شیدا اما باید زهرکلامش را بیشتر میریخت، برای همین گفت:
- هیچ وقت فکر کردی وقتی تو با من میخوابیدی و به هیوا فکر میکردی، ممکنه هیوا هم وقتی با سیامک میخوابه به تو فکر کنه.
سیاوش دیگر تحمل نداشت، با فریاد با پشت دست توی صورت شیدا زد:
- خفه شو آشغال!
آن دو مرد جلو آمدند که شیدا پر خشم برخاست و به زبان انگلیسی گفت:
- لازم نیست. بریم.
و به سمت در به راه افتاد. خون روی لبش را با دستمالی پاک کرد و دوباره به سمت سیاوش برگشت. سیاوش سرش را میان دستانش گرفته بود و عصبانی نفس نفس میزد. شیدا زهرخندی به لبش نشست و گفت:
- سیاوش، متنفرم از خودت و عشقت!
این را که گفت از آپارتمان بیرون زدند. وقتی با آن مردها وارد آسانسور شد. مکالمهی هدفمندی که با سیاوش به راه انداخته بود تا صدایش را ضبط کند دوباره برای خودش پخش کرد و لبخندی شیطانی روی لبش نشست.
***
فضای ساکت ماشین را صدای موسیقی آرامی که از ضبط پخش میشد، شکسته بود. هیوا و سیامک هردو ساکت بودند و هر کدام توی فکر خودش جولان میداد. هیوا نگاهش را از زرق و برق مغازهها گرفت و به سیامک داد و گفت:
- نباید اجازه میدادی شب آرامش اونجا بمونه، وسط شب بیدار بشه، گریه کنه و بخواد بیاد خونه چی؟
- مامان بلده آرومش کنه، در ثانی یه امشب رو میخواهیم بی بچه بگذرونیم. خیلی شیطون شده، یعنی چی شبها میاد پیش ما میخوابه.
هیوا با لبخند دوباره نگاهش را به بیرون داد، سیامک دستش را گرفت و گفت:
- پدرسوخته تا ما رو نخوابونه که خودش نمیخوابه.
و بو*سهی به دست هیوا زد و گفت:
- نظرت در مورد این دختری که بابا برای سیاوش پسندیده چیه؟
نگاه هیوا باز به سمت سیامک چرخید و گفت:
- دختر خوب و قشنگیه، سر به زیر و خیلی خجالتی.
- اوه پس سیاوش با زبونش این دختر نابود می کنه.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- این روزا خیلی از کار رستوران خسته شدم، دلم یه سفر میخواد سیامک.
- خانمم امر کنه من فردا بلیط گرفتم، فقط بگو کجا؟
- فرقی نمیکنه، یه جای که پر از شادی باشه
سیامک سری تکان داد و بعد از کمی فکر گفت:
- بریم هند. کشور خوش رنگ و شادیه، موافقی؟
- موافقم!
سیامک با شنیدن صدای پیامرسان واتساپ گوشی را از جیبش بیرون کشید و در حال رانندگی بازش کرد و گفت:
- این زنیکه باز پیام داده.
هیوا عصبی گفت:
- مرده شورش رو ببرن. جوابش رو ندیها.
- نه صبر کن ببینم باز چه گوهی خورده. یه ویس فرستاده.
ویس را برای دانلود ضربه زد و وقتی دانلود شد کلید پخش را زد و صدای گوشی را بلند کرد. صدای مکالمهی خودش با سیاوش بود. سیاوش و شیدا حرف میزدند و هیوا عرق روی پیشانیاش مینشست و رنگش میپرید. خیره به گوشی مانده بود. سیامک عصبی گوشی را توی دست میفشرد و پایش روی پدال گاز بیشتر میلغزید. سرعت ماشین بالا میرفت. عصبی نگاهی به گوشی و نگاهی به هیوا انداخت. چشمان به خون نشستهاش به سمت هیوا چرخید. خیابان خلوت بود. هیوا نگاهش را به رو به رو داد و گفت:
- سیامک مراقب باش! سیامک سرعتت رو کنترل کن!
سیامک اما فریاد زد:
- هیوا! هیوا!
هیوا به گریه افتاد و گفت:
- سیامک، زود قضاوت نکن، خواهش میکنم! مراقب سرعتت باش.
سیامک باز فریاد کشید:
- هیوا! لعنتی! تف به گورت شیدا! اینا دارن چه غلطی میکنن؟!
فریاد و گریه اش در هم شد و گوشیاش را محکم روی فرمان کوبید و فریاد کشید. هیوا بازویش را گرفت و گفت:
- سیامک تو رو خدا! تو رو خدا نگه دار تا صحبت کنیم.
سیامک اما بی توجه باز فریاد کشید:
- سیاوش راست میگه؟ هیوا! سیاوش راست میگه؟
گریهی هیوا هم با فریادش در هم شد:
- نه! یه چیزی گفته لابد روی شیدا رو کم کنه. سیامک تو رو خدا! چراغ قرمزه.
اما سیامک اصلا توجهی به جلویش نداشت که بعد از برخورد با موتور سواری بی هوا از چراغ قرمز رد شد و دو ماشینی که از سمت راست حرکت کرده بودند به پهلوی ماشین آنها کوبیدند. شدت ضربه به حدی بود که ماشین روی آسفالت سرید و به سوی دیگر و از آن سمت هم ماشینی به پهلوی دیگر ماشین برخورد کرد. صدای گوشخراش این تصادف و صدای بوق ماشینها توجه همه را به سوی چهار راه کشاند. ماشین یوسف که عقبتر از آنها می آمد پشت چراغ قرمز توقف کرد و یوسف و رها سراسیمه و وحشت زده از ماشین پیاده شدند و به سوی ماشین آنها میدویدند. درهای جلو قفل شده بود و به خاطر باز شدن کیسه های هوا، صورت هیوا و سیامک مشخص نبود. عده ی زیادی دور ماشین را گرفته بودند. یوسف خودش را به سمت ماشین کشید و در حالی که فریاد میزد تا کسی با اورژانس تماس بگیرد در عقب سمت راست را باز کرد و داخل ماشین شد. کیسههای هوا را دور کرد. سر و صورت هیوا پر از خون بود و از درد ناله میکرد. اما سیامک گویا وضعیت بهتری داشت. زخمی روی سر و صورتش نداشت و به هوش بود. یوسف خودش را از مابین دو صندلی کمی جلو کشید و خطاب به سیامک گفت:
- سیامک تکون نخور. تکون نخور.
در سمت سیامک توسط مردی باز شد و خواست سیامک را بیرون بکشد که یوسف بر سرش فریاد زد:
- چیکار میکنی عو*ضی، بهش دست نزن ممکنه نخاعش آسیب دیده باشه.
مرد هم عصبانی فریاد زد:
- ماشینش داره بنزین می ریزه ممکنه منفجر بشه.
تمام کسانی که بیرون بودند اعتقاد داشتند باید آنها را از ماشین بیرون بکشند. یوسف خودش هم از ماشین بیرون رفت. در سمت هیوا گیر کرده بود و باز نمیشد. سیامک را از ماشین بیرون کشیدند و خواستند از ماشین دورش کنند اما سیامک که گویی وضعیت نرمالی داشت تلو تلو خوران خودش را به سمت در دیگر رساند. شیشه ی ماشین شکسته بود و هیوا به شدت آسیب دیده بود. بدتر اینکه در ماشین باز نمی شد. باز مردی پیشنهاد داد از سوی در راننده بیرونش بکشند. قبل از اینکه ماشین منفجر شود. با این تصادف عملا چهار راه بسته شده بود. راننده ی موتور سواری هم که اول بار با او تصادف کرده بودند سمت دیگری افتاده بود و عده ی دور او جمع بودند. سیامک و یوسف هم به سمت دیگر رفتند. بدن زخمی و شکسته ی هیوا را از سوی دیگر به سختی از ماشین بیرون کشیدند. با رسیدن نیروهای امدادی و آتشنشانی، آتش موتور ماشین مهار شد و ماشین منفجر نشد. یوسف از رها خواست با ماشین بیاید و خودش با آمبولانس و با آنها همراه شد. هیوا روی تخت وسط خوابیده بود و یوسف خودش در حال انجام دادن کارهای اولیه ی پزشکی بود و مامور اورژانس وقتی فهمیده بود یوسف یک پزشک است فقط با او همکاری می کرد. سیامک روی صندلی در کنار مامور اورژانس نشسته بود و دست هیوا را در دست داشت اشک روی صورتش دوید و خطاب به یوسف گفت:
- عمو زنده میمونه؟
یوسف نگاهش کرد و گفت:
- آره، نگران نباش سیامک.
لبخندی روی ل*ب سیامک نشست و به سمت جلو خم شد که یوسف گرفتش و ناباور گفت:
- سیامک، سیامک، یا خدا...یا خدا... سیامک!
و فریاد خدایش درون ماشین آمبولانس خفه شد و بغضش با فریادی شکسته شد.
***
یوسف داشت تمام تلاشش را میکرد تا بهترین پزشکها را به بالین سیامک و هیوا بیاورد. با هر کسی که میتوانست تماس گرفته بود. اما چیزی که آن میترسید، دستانش را میلرزاند. سیامک و هیوا را بعد از عکسهای مختلف و سی تی اسکن به اتاق عمل برده بودند و یوسف در این فاصله لحظهی آرام و قرار نداشت. رها و پسرش یاشار پشت در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودند. رها مبهوت و متحیر از این اتفاق ناگهانی که آن شب آنها را به بیمارستان کشانده بود و یاشار ترسیده و بهت زده از اینکه نمیدانست چه اتفاقی در حال وقوع است و جرات پرسیدن نداشت به مادرش چسبیده بود. یوسف مقابل در اتاق قدم میزد و حسابی آشفته بود. فقط امیدوار بود معجزهای رخ بدهد. یوسف با زنگ خو*ردن موبایلش، متوقف شد و نگاهش قفل مانده بود روی صفحهی گوشی. رها نگاهش از روی قامت بلند شوهرش گذشت و در چهرهی حیران زدهاش توقف کرد؛ آرام و با تردید پرسید:
- کیه؟
یوسف دیگر تحمل سر پا ایستادن را نداشت. در کنار همسرش روی صندلی رها شد و گفت:
- از خونهی داداش یونس، حتمی به سیامک و هیوا زنگ زدن و جوابی نگرفتن که به من زنگ زدن.
- اینجوری که بیشتر نگران میشن، جوابشون رو بده. حتماً آرامش داره بهونه گیری میکنه.
یوسف با استرس آب دهانش را قورت داد و کلید برقراری تماس را زد:
- الو.
صدای مریم خانم را شنید:
- الو سلام یوسف جان، ببخشید مزاحم شدم، رسیدید خونه؟
- آره.
مریم نگران گفت:
- نمیدونم چرا هر چقدر موبایل سیامک و هیوا رو میگیرم جواب نمیدن؟ موبایل سیامک که به کل خاموش، موبایل هیوا زنگ میخوره اما کسی جواب نمیده. خونهشون هم جواب نمیدن. این بچه یه دفعهی از خواب پریده مگه آروم میگیره. هی بابا بابا میگه و گریه میکنه. یونس هم نمیتونه آرومش کنه. خودمم دلشورهی بدی گرفتم. میشه یه تک پا برید دم خونهشون بگید یه زنگ بزنن.
یوسف نگاهی به رها انداخت و گفت:
- فکر کنم اونا هنوز نرسیدن، انگاری دوتایی رفتن یه کمی شبگردی.
مریم نگرانتر گفت:
- دل نگرانتر شدم، چرا موبایلشون رو جواب نمیدن پس؟ ای خدا!
- نگران نباشید، بیخیالن دیگه، لابد یه جا پیاده شدن قدم بزنن. گوشیهاشون رو با خودشون نبردن.
مریم بعد از مکثی گفت:
- انشاءالله که اینطوره. خب دوباره بهشون زنگ میزنم. شبتون بخیر.
مریم که تلفنش را قطع کرد، بغض یوسف ترکید و با گریه گفت:
- چطوری بهشون بگم رها؟ چطوری بهشون بگم؟
رها نگاهش را به سنگهای کف کریدور داد و با صدای که میلرزید گفت:
- تا صبح صبر کن.
- اینها تا صبح نمیکشن. دلشوره و نگرانی افتاده به جونشون، هی زنگ میزنن. میگفت آرامش یه دفعه از خواب پریده با گریه بابا بابا میگه و میخواد بره خونه.
دو دستی موهایش را چنگ زد و سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- پشت سرشون بودیم، آخه چی شد یه دفعه سیامک اونجوری سرعتش رو بالا برد و بیهوا رفت وسط چهارراه.
زمان برایشان به کندی سپری میشد. هنوز یک ربعی نگذشته بود که باز موبایل یوسف زنگ خورد. این بار شماره موبایل یونس بود که روی صفحهی گوشیش نقش بست. دستانش به وضوح میلرزید و توان جواب دادن نداشت. گوشی را به سمت رها گرفت و گفت:
- تو بهشون بگو.
رها ناباور و ترسیده گفت:
- یوسف.
یوسف بغضش شکست و گفت:
- هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد ضعیف باشم، تو رو خدا رها!
رها با تردید و ترس گوشی را گرفت و کلید برقراری تماس را زد و آرام گفت:
- الو.
یونس گویا آمادهی ناسزا دادن بود که با شنیدن صدای رها گفت:
- سلام رها خانم، ببخشید دوباره زنگ زدم، میشه برید یه نگاه بندازید ببینید این دوتا بیحواس رسیدن خونه یا نه؟
رها بغضش را فرو داد و آرام گفت:
- آقا یونس... .
همین دو کلمه آنقدری پر استرس ادا شد که یونس هم آن را درک کرد که نگران و عجول پرسید:
- چی شده؟
- سیامک و هیوا... .
یونس این بار بر سرش فریاد زد:
- حرف بزن دختر! چی شده؟
- تصادف کردن!
مثل مرگ چند ثانیه طول کشید تا باز صدای پر از ترس یونس را شنید که فقط پرسید:
- کدوم بیمارستان؟
رها اسم بیمارستان را که گفت تلفنش قطع شد. بغض رها ترکید و صدای هق هق گریهاش در حالی که خدا را صدا میزد فضای کریدور را پر کرد. یاشار از گریههای مادرش بود که او هم بلند بلند گریه میکرد. یوسف، سر رها را توی آغو*ش کشید و سعی میکرد آرامش کند.
دری که منتهی به سالن اتاقهای عمل بود باز شد. پزشک و پرستاری بیرون آمدند. یوسف با دیدنش از جا پرید و خودش را به او رساند. این پزشک را به خوبی میشناخت.
- دکتر مولوی، چی شد؟ شما خواهرزادهام رو عمل میکردید؟ اون خانوم حالش چطوره؟
دکتر بازوهای یوسف را گرفت و با صدای که آرامش داشت گفت:
- نگران نباشید خطر رفع شده، میشه گفت اصلاً مشکلی نیست که جای نگرانی باشه. شکستگی سرشون احتیاجی به عمل نداشت. فقط دستشون شکسته که دکتر ایزدی دارن دستشون رو عمل میکنن.
- اوضاع برادرزادم سیامک چه جوریه؟
دکتر مولوی گویا نمیخواست در مورد سیامک خبری به او بدهد برای همین گفت:
- من وارد اتاق عمل دکتر ساجدی نشدم، گفتم بهتره اجازه بدم به کارشون برسم.
یوسف با اضطراب گفت:
- من برم داخل!
- نه! اجازه بده کارشون رو بکنن. فقط دعا کنید!
این را گفت و آنها را تنها گذاشت و رفت. یوسف تحمل سر پا ایستادن را نداشت که روی صندلی رها شد. این انتظار کشنده بود و دردآور اما هرچیزی که بود به سکوت گذشت. هنوز کسی از اتاق عمل بیرون آمده بود که باز موبایلش زنگ خورد. دوباره یونس بود که خودش جواب داد:
- الو داداش.
یونس بر سرش فریاد کشید:
- کجایی یوسف؟ بیا به این احمقها حالی کن من همین الان باید برم پیش پسرم و دخترم و گرنه معلوم نیست چه بلایی سرشون میارم!
یوسف خودش را از جا کند و همینطور که میرفت با او حرف میزد و میپرسید کدام ورودی بیمارستان است. گویا رسیده بودند و توی بخش اورژانس بودند و اجازه نمیدادند وارد بیمارستان شوند.
یونس در حال جر و بحث کردن با دوتا از نگهبانها بود که یوسف رسید. مریم و آرامش هم عقبتر ایستاده بودند و گریه میکردند. یوسف که رسید یونس با دیدنش به سمتش دوید و گفت:
- کجا هستن؟ چطورن؟ حالشون چطوره؟
یوسف مانده بود چی جوابش را بدهد برای همین گفت:
- خوبن، هیوا خوبه.
مریم که به دیوار تکیه داده بود، با ترس پرسید:
- سیامک؟
- خوبه، دارن عملش میکنن.
یونس لحظهی صبر نکرد و خواست برود که مرد نگهبان باز سد راهش شد، یونس دیگر تحمل نداشت که با همهی قدرتش به سمتی هلش داد و ضمن ناسزا دادن، دوید. مریم هم دست آرامش را رها کرد و به دنبال شوهرش دوید. نگهبانها ناراضی از این رفتارها فقط نظاره گر بودند. آرامش به سمت یوسف دوید و با گریه دستش را کشید و گفت:
- عمو.
یوسف مانده بود چه کند، مقابلش روی زمین زانو زد. اشکهای که گونههایش را خیس کرده بود گرفت و آرام گفت:
- تو دختر قوی هستی، مگه نه؟
آرامش سری تکان داد و باز گفت:
- عمو! بابا و مامانم کجا هستن؟
یوسف نمیدانست چی جوابش را بدهد یا با او چه کند، فقط او را در آغو*ش گرفت و از روی زمین بلندش کرد و خواست برود که نگهبان گفت:
- جناب، ما رو درگیر نکنید! بفهمن این وقت شب این همه آدم توی بخش راه دادیم واسه مون دردسر می شه.
یوسف اخمش را به جانش ریخت و گفت:
- اگر کسی حرف زد بگو آشناهای دکتر یاوری بودن.
این را گفت و رفت. برای رفتن عجلهای نداشت چون میترسید از رسیدن و شنیدن خبری که دردآور بود. آرامش سرش را روی دوش یوسف گذاشته بود و ساکت بود. یوسف هنوز در کریدور منتهی به اتاق عمل نپیچیده بود که صدای فریاد و گریهی مریم و یونس را شنید. پاهایش وا ماند از رفتن. آرامش هم سر از روی دوشش برداشت و بغضش ترکید. یوسف به سختی خودش را به سمت کریدور بعدی کشاند. مریم روی زمین نشسته بود و به سر می زد و گریه می کرد. یونس روی صندلی افتاده بود و صدای بلند گریه اش دل او را به لرزه انداخته بود. رها کنار مریم نشسته بود و سعی می کرد دستانش را بگیرد که به سر نکوبد. دکتر و چند پرستار هم عقب تر ایستاده بودند. مانده بودند چه کنند. یوسف احتیاجی به پرسیدن نداشت که چه شده است؟ آرامش گریه هایش با دیدن گریه های بقیه بلندتر شده بود و از ترس می لرزید. یوسف نگاهش به سوی او کشیده شد و محکم تر در آغو*ش گرفتش و در حالی که سعی می کرد اشک های خود را مهار کند از آنجا دور می شد و زیر گوش آرامش با او حرف می زد:
- آروم باش عزیزم! آروم باش قربونت برم! چیزی نشده، گریه نکن قربونت برم!
***
مرگ سیامک حقیقت تلخی بود که واقعیت داشت. اتفاقی ناگهانی که همه ی فامیل و دوستان و آشنایان را به شوک برده بود. هرکسی که این خبر را شنیده بود خودش را برای تسلیت و تسلا دادن به خانوادهاش به خانهی بزرگ یونس رسانده بود. از صبح جمعیت اقوام و آشنایان بود که سیاه پوش سرازیر خانهی یونس شده بودند. یونس و مریم و رها و هردویی بچهها را جیحون و شوهرهایشان به خانه برده بودند و صبح همهی اقوام را خبر کرده بودند. اما جیران و یوسف هنوز در بیمارستان بودند. هیوا را بعد از عمل دستش به بخش منتقل کرده بودند اما هنوز به هوش نیامده بود. جیران که یک لحظه هم اشک چشمش خشک نمیشد کنار تختش نشسته بود و بهت زده به صورت زخمی و داغون هیوا و دستی که تا کتف درون آتل بود نگاه می کرد. یوسف یک شبه گویا سالها پیرتر شده بود. همهی کارها روی دوش او بود و از شب قبل نتوانسته بود یک لحظه هم استراحت کند. وقتی وارد اتاق هیوا شد. جیران با دیدنش از جا برخاست و باز بغضش ترکید. یوسف هم انگار کسی میخواست تا سر به شانهاش بگذارد خواهرش را در آغو*ش کشید، هر دو گریه میکردند. یوسف، جیران را روی صندلی نشاند و دلدارانه گفت:
- آبجی سعی کن آروم باشی، هیوا به هوش اومد. نباید زود بفهمه چه اتفاقی افتاده؟
جیران باز بغضش ترکید و در میان گریه گفت:
- بمیرم برای بچهام! اینهمه توی زندگیش سختی کشید. با خودم میگفتم به اندازهی همون اون بیمهریهایی که از پدر و مادرش دیده، حالا شوهری داره که دوستش داره اما قسمت نیست بچهام زندگی شادی داشته باشه.
و سرش را لبه ی تخت گذاشت. یوسف هم خسته روی مبل دیگری رها شد. نگاهش میخ صورت هیوا ماند و گفت:
- نفهمیدیم چی شد یه دفعه؟ قبلش خونهی داداش که بودیم، شیدا پیام های برای سیامک فرستاد که عصبانیش کرده بود، ولی موضوع حل شده بود، اما نمی دونم توی ماشینشون چی شد که یه دفعه سیامک سرعتش رو بالا برد و بیهوا چراغ قرمز رو رد کرد.
جیران که در جریان نبود پرسید:
- شیدا چه پیامی داده بود؟
یوسف بغضش را خورد و ماجرا را تعریف کرد. جیران هم که خونش به جوش آمده بود شیدا را نفرین می کرد.
یوسف گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و گفت:
- گوشی من شارژ تموم کرده، باید به سیاوش زنگ بزنم خودش رو برسونه.
جیران گوشی اش را به سمت او گرفت و گفت:
- یه جوری نگو با هول و ولا بیاد که یه بلایی سرش بیاد. بگو مثلا یونس درد قلب توی بیمارستان، یه چیز دیگه بگو.
- می شه شما بهش زنگ بزنید.
جیران سری تکان داد و گفت:
- من زود به گریه میافتم، خودت بگو داداش.
یوسف موبایل جیران را گرفت و همانجا شماره موبایل سیاوش را گرفت. خیلی زنگ خورد تا بالاخره صدای خم*ار و گرفته ی سیاوش را شنید:
- سلام عمه جون، چی شده یادی از من کردید؟
یوسف بعد از مکثی گفت:
- سلام، یوسفم، سیاوش.
سیاوش متعجب گفت:
- اسم عمه جیران افتاد روی گوشیم.
- با گوشی جیران تماس گرفتم، کجایی؟
سیاوش نگران گفت:
- من خونه هستم، شما کجایید؟ اتفاقی افتاده؟ صداتون گرفته.
- طوری نشده، هول نکن. فقط برای اولین پرواز بلیط بگیر بیا ایران.
سیاوش با استرس و اضطراب حرفش را زد:
- یعنی چی ؟ می گی طوری نشده، هول نکن. بعد می گی برای اولین پرواز بلیط بگیر بیا ایران.
و به گریه افتاد و گفت:
- عمو، کسی طوریش شده؟ بابا و مامانم خوبن؟
- خوبن، فقط بابات درد قلب شده، آوردیمش بیمارستان. همش داره میگه سیاوش، سیاوش! می ترسه اونجا هستی شیدا یه بلایی سرت بیاره. نگرانته!
سیاوش کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- خب برید گوشی رو بهش بدید باهاش حرف بزنم، بدونه طوریم نیست. من دیشب تلفنی باهاش حرف زدم.
- الان پیشش نیستم، رفتم پیشش زنگ میزنم باهات حرف بزنه.
اما سیاوش درون گوشی فریاد زد:
- عمو به خدا قلبم داره میاد تو دهنم، بگو چی شده؟ بگو چه خاکی به سرم شده؟
یوسف هم نتوانست اشک هایش را مهار کند. گریه امانش را برید. صدای گریه ی یوسف که برخاست سیاوش ناباور گفت:
- بابام؟ بابام چی شده عمو؟
یوسف با صدای که به سختی از گلویش بیرون می آمد فقط گفت:
- سیامک.
و بغضش باز ترکید و گفت:
- برادرت رو از دست دادی سیاوش.
سیاوش که مبهوت روی مبلش درون خانهاش نشسته بود گوشی از دستش کنده شد و روی زمین افتاد. فریاد و گریه اش را یوسف می شنید و صدایش میزد اما سیاوش جوابی نمی داد.
***
هیوا هم از وقتی به هوش آمده بود سراغ سیامک رو گرفت. آن قدر بیقراری و التماس و گریه کرد تا بالاخره حقیقت را فهمید. از وقتی هم حقیقت را فهمیده بود شوکه شده ساکت به نقطهی خیره مانده بود و اشک بیصدا روی صورتش می ریخت. جیران دستش را گرفته بود و سعی میکرد دلداریش بدهد اما با هر کلمه قطره اشکی روی صورتش می ریخت. یوسف که برای کاری بیرون رفته بود به اتاق برگشت. نزدیک تخت شد و دست به شانه ی سالم هیوا گذاشت و آرام گفت:
- هیواجان! هیوا!
نگاه پر اشک هیوا به سمت یوسف برگشت. گویی چیزی سد راه گلویش شده بود یقهی کت یوسف را چنگ زد و به سختی گفت:
- دروغه! مگه نه؟ دارید عذابم میدید! چرا؟
یوسف سر به زیر انداخت و گفت:
- برای چی باید عذابت بدیم عزیزم.
اما هیوا فریاد کشید:
- دروغه! سیامک! سیامک!
فریادهایش چنان جگر سوز بود که دل سنگ را آب می کرد. هیوا در حالی که سعی می کرد از تخت پایین بیاید و فریاد می زد:
- دارید دروغ میگید؟ سیامک نمرده! سیامک من نمیتونه بمیره. نباید بمیره. سیامک!
یوسف و جیران سعی میکردند مهارش کنند اما هیوا فقط فریاد میکشید و بی توجه به وضعیتش مشت به سر خودش میکوبید و میخواست که برود، برود و سیامک را ببیند. یوسف با گفتن اینکه او را پیش سیامک میبرد، آرامش کرد. هیوا خیلی زود با آرامبخشی که به او تزریق کردند باز به خواب رفت. یوسف خود را از اتاق بیرون کشید و روی صندلی کنار کریدور رها شد. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمانش را که بست خاطرات همهی این سالهای که با سیامک داشتند در ذهنش رژه میرفت. روز عروسیشان و آن همه شور و شوقی که برای هیوا داشت. وقتی که دخترکش به دنیا آمده بود. چقدر بلند و بی پروا میخندید، وقتی آرامش را برای اولین بار درون آغوشش گذاشتند. خاطرات همین دیروزش را که از سفر رسیده بودند و سیامک چقدر از خندهها و شیطنتهای آرامشش خندید. وقتی با دخترش درون خانه بازی میکرد،صدای بازیشان بلند بود که داد آنها را در میآورد. جیران که در کنارش نشست چشم باز کرد و گفت:
- خوابید؟
- به زور این آرامبخشهای سنگین. یوسف تو برو خونه یه کمی استراحت کن.
یوسف آهی کشید و گفت:
- همون موقع که تصادف کردن گویا آرامش که خونهی داداش خواب خواب بوده از خواب می پره و می زنه زیر گریه، مریم میگفت، فقط بابا بابا میگفته و گریه میکرده. الهی بمیرم بچهاش قبل از هر کسی فهمیده چه بلایی به سرش اومده.
جیران هم همپای یوسف اشک میریخت، گفت:
- سیاوش چی شد؟
- برای اولین پرواز بلیط گرفته، ساعت نه شب پرواز توی ایران میشینه. یکی رو میفرستم دنبالش یا خودم میرم. مراسم تدفین هم میافته برای فردا صبح.
و از جا برخاست و گفت:
- من میرم بیرون یه کمی قدم بزنم. گوشیم رو دادم به این پرستاره بزنه به شارژ، زود بر میگردم.
و رفت تا کمی با خودش تنها باشد.
ساعت یازده شب وقتی ماشین هوشنگ مقابل خانه ی یونس توقف کرد، سیاوش به سختی از ماشین پیاده شد. نگاهش روی پارچههای مشکی که زیر نور چراغ های سر در خانه پیدا بود چرخید. اشک از چشمان سبز و ورم کردهای که مشخص بود در تمام طول پرواز فقط گریه کرده بود، باز روی صورتش دوید. خانهی بزرگ یونس بعد از یک روز پر شلوغ و پر مهمانی که فقط برای عرض تسلیت میآمدند،ساکت بود. هوشنگ دستی به شانهاش نشاند و گفت:
- بیا بریم داخل سیاوش.
سیاوش به سختی پا از زمین کند. هوشنگ زنگ را زد و در برایشان باز شد. تمام چراغهای حیاط بزرگ خانه روشن بود. نگاهش توی حیاط چرخید و چیزی که در ذهنش نقش بست والیبال بازی کردنهای خودش و سیامک درون حیاط بود. صدای خندههای سیامک توی گوشش پیچید و شلاق خاطرات گذشته به تنش خورد. از وقتی که خیلی کوچک بودند، از همان موقع که یاد گرفته بود و داداش میگفت. سیامک فقط چهار سال از او بزرگتر بود و همهی سالهای عمرشان را با هم بودند. برای اولین بار سیامک او را به پرواز برد و پاراگلایدر را یادش داد. با صدای هوشنگ به خودش آمد و پا از زمین کند. پلههای سنگی را سخت و سنگین بالا رفت. به در ورودی نرسیده در با شتاب باز شد. مریم هراسان و گریان بیرون دوید و با ناله فریاد زد:
- سیاوش اومدی، اومدی ببینی که بیبرادر شدی؟ الهی بمیرم برات مادر! کاش مادرت مرده بود و این روز و شب های بی تو رو نمیدید!
سیاوش پیش دوید و مادرش را در آغو*ش کشید. مریم میگفت و گریه میکرد. همپای او سیاوش هم اشک میریخت. چقدر سخت بود برای مادری که پسرش را از دست بدهد. وقتی مریم از شدت گریه بیحال شد، زنان فامیل او را به داخل بردند. سیاوش هم با کمک هوشنگ و پسر خالهاش سعید از روی زمین کنده شد و به داخل رفت. تمام کسانی که آنجا حضور داشتند . از اقوام درجه یک مادری و پدریش بودند. خالهها و داییها و عمههایش. روی مبلی که رها شد چشم چرخاند. حوصلهی حرف زدن با هیچ کس را نداشت. به دنبال پدرش میگشت. لیوان آب توسط خاله اش نزدیک لبش آورده شد فقط برای اینکه بتواند حرف بزند کمی آب نوشید و بعد گفت:
- پدرم کجاست؟
جیحون در کنارش نشست و گفت:
- خوبه! توی اتاقش، یه سرم وصل کردن واسهش.
سیاوش برخاست. میخواست پدرش را ببیند. به سختی خودش را به در اتاق رساند. به غیر از آرامش که سرش را روی بازوی یونس گذاشته بود و با چشمان پر اشک به نیم رخ یونس که طاق باز خوابیده بود نگاه می کرد کسی داخل اتاق نبود. سیاوش که وارد اتاق شد. آرامش سرش را بلند کرد. با دیدن سیاوش از تخت پایید پرید و با عمو گفتن به سمتش دوید. سیاوش مقابلش نشست و او را محکم در آغو*ش گرفت. آرامش با صدای بغض دار گفت:
- عمو کی اومدی؟
- همین یه ساعت قبل، خوبی آرامش عمو؟
آرامش از آغو*ش سیاوش بیرون آمد.سری تکان داد و گفت:
- عمو چرا همه دارن گریه می کنن؟ عمو چی شده؟ من نمی خوام بابا یونس و مامان مریم گریه کنن؟ مگه وقتی یکی از سفر میاد نباید خوشحال باشن. شما از سفر اومدید ولی بازم همه دارن گریه می کنن.
سیاوش نمی دانست چه بگوید به این دخترکی که جانش به جان پدرش بند است. فقط او را در آغو*ش کشید. پدرش هم صاف نشسته بود و به تاج تخت تکیه زده بود و او را نگاه می کرد. نگاهش که در چشمان پدرش نشست باز اشکش سرازیر شد. سیاوش آرامش را در آغو*ش گرفت و از روی زمین برخاست. به سمت پدرش رفت و نزدیکش ل*ب تخت نشست و گفت:
- بابا.
یونس بغضش را خورد و گفت:
- صورتت چی شده؟ چرا زیر چشمت کبود؟
سیاوش نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- چه اهمیتی داره، کاش من مرده بودم.
یونس با کمی تشر گفت:
- جلو این بچه اینطوری حرف نزن.
آرامش دست کوچکش را روی صورت سیاوش گذاشت و گفت:
- عمو، بابا و مامانم کجا هستن؟
- مامانت زود میاد پیشت.
- پس بابام چی؟
سیاوش بغضش را دوباره فرو داد و گفت:
- شام خوردی آرامش عمو؟
آرامش با گریه توی آغو*ش سیاوش فرو رفت و گفت:
- نمی خوام!
***
جمعیت زیادی برای مراسم خاکسپاری خودشان را به بهشت زهرا رسانده بودند. قبری آماده بود تا جسم سرد سیامک را درون خودش جای دهد. یونس ماتم زده و پیر شده روی صندلی نشسته بود و چشم دوخته بود به آن قبری که برای پسرش بود. مریم هم کمی آن طرفتر روی صندلی دیگری نشانده بودند. به قدری گریه کرده بود که بی حال شده بود. عده ای از مردان فامیل برای تحویل گرفتن جسد به غسال خانه رفته بودند. وقتی صدای لاالااله الله ی جمعیت را شنید که تابوتی را بر سر دست می آوردند.جیغ و فریاد مریم و دیگر زنان به هوا برخاست. مریم خودش را جلوی پای سیاوش که جلوی تابوت را گرفته بود به زمین انداخت و فریاد زد:
- کجا می برید سیامکم رو؟ کجا می بری برادرت رو؟ خدایااااا!
مردی دیگر جای سیاوش را گرفت تا سیاوش بتواند مقابل مادرش بنشیند. به سختی مریم را از تابوتی که نزدیک قبر گذاشته بودند کندند و عقب بردند. مردها هم یونس را عقب بردند. اما سیاوش هنوز سر روی تابوت گذاشته بود و با سیامک حرف می زد و گریه می کرد:
- چرا داداش؟ چرا حالا؟ بی معرفت قرار بود بیای من بیاری ایران، نه اینکه من بیام و ...
گریه اش به هق هق نشست. صدای گریه های جمعیت را فریاد هیوا شکست که افتان و خیزان با کمک یوسف و جیران به سمت جمعیت می آمد. برای رسیدن آنها جمعیت عقب رفت. هیوا که نزدیک تابوت رسید فریاد کشید و نزدیک تابوت با زانو زمین خورد. دست راستش درون آتل با کاوری به سر و گردنش بسته شده بود پارچه ی سیاه را از روی تابوت کشید و با دیدن جسد کفن پوش باز فریاد کشید و به سر زد: سیامک ...سیامک مگه نگفتی تا آخر عمر باهام می مونی؟ چرا؟
هیوا آنسوی تابوت و سیاوش این سوی تابوت. همه فقط با حرف ها و گریه های هیوا اشک می ریختند. رسیدن هیوا باز داغ یونس و مریم را تازه کرد که خودشان را کنار تابوت کشیدن. سخت بود و هیوا اجازه نمی داد که جسم سیامک را از درون قبر بگذارند. او را به سختی عقب بردند. به قدری عقب تا جای که قبر را نبیند. رها او را درون آغوشش گرفته بود و همپای او اشک می ریخت. مریم هم سوی دیگری روی دست خواهرش بیهوش افتاده بود. هیوا نگاه ماتش از همان فاصله ی دور و از لابه لای جمعیت آنجا را می پایید و با بغض حرف می زد:
- قرار بود بریم مسافرت، تا گفتم میخوام برم مسافرت فقط گفت بگو کجا؟ اما بی معرفت خودش تنها رفت.
و باز اشک روی صورتش دوید. روی قبر که پوشانده شد باز هیوا را کنار قبر بردند. یونس و سیاوش بالای قبر روی خاک ها نشسته بودند. هیوا و مریم هم در دو سوی قبر خود را روی قبر رها کرده بودند و فقط آه و اشک و حسرت بود که در آن فضا حکمفرمایی میکرد.
***
***
برای ناهار همهی مهمانهای عزاداری به رستورانی دعوت شدند که شش سال قبل هیوا و سیامک با هم راه انداخته بودند. رستورانی که بعد از سه سال و پا گرفتنش، سیامک مدیریتش را به هیوا سپرد و خودش به کار تجارتش برگشت. رستورانی به نام آرامش که محیطی آرام و دل نشین و سنتی داشت و به خاطر غذاهای خوبش خیلی زود اعتبار زیادی کسب کرد و به درآمد بالای رسید و حالا میزبان مهمانانی بود که در عزاداری سیامک شرکت کرده بودند. هیوا تحمل رفتن به رستوران را نداشت به خاطر همین به همراه مریم خانم و رها و ماشینی که سعید پسر خواهر مریم رانندگی می کرد راهی خانه شدند. مریم روی صندلی جلو نشسته بود. سرش به عقب تکیه داده بود و همینطور که سرش را تکان تکان می داد حرفهای زیر ل*ب می زد و آرام اشکش می ریخت. هیوا هم سر به شانه ی رها گذاشته بود و اشک می ریخت. سعید از آینه نیم نگاهی به عقب انداخت. جوانی تقریبا همسن و سال سیاوش. قد بلند و خوش چهره بود. صورت کشیده و جذابی داشت اما شکستگی و سوختگی کنار ابروی راستش توی ذوق می زد اما آنقدری وخیم نبود که چهره اش را خر*اب کند. آتش نشان بود و در یکی از عملیات های کاریش سانحه ی برایش رخ داد که آن شکستگی و سوختگی ریز را پوستش را چروکیده کرده بود کنار ابرویش برایش به یادگار گذاشته بود. نیم نگاهی به مریم انداخت و آرام گفت:
- خاله جون...خاله.
مریم با ناله گفت:
- جونم سعید، دیدی چطوری بچهام از دستم رفت.
و باز بغضش ترکید. سعید آرام دستش را گرفت و گفت:
- قربونت برم. چیکار میشه کرد؟! قسمتش اینطور بوده، الان میرسیم بهتر خوددار باشید. اون طفل معصوم چه گناهی داره. شماها گریه میکنید، اون بچه عذاب میکشه. به خاطر دختر سیامک سعی کنید آروم باشید.
هیوا با صدای گرفته و محزونی گفت:
- بچهام یتیم شد رها! آرامشم دو روز باباش میرفت مسافرت تا زنگ نمیزد و واسهاش قصه نمیگفت، نمیخوابید. چطوری بهش بگم باباش برای همیشه رفت مسافرت! چطوری بهش بگم حتی دیگه نمیتونه زنگ بزنه واسهاش قصه بگه!
رها دستی به صورتش کشید و گفت:
- الهی قربونت برم. آخه چی شد؟ شما که حالتون خوب بود. چرا سیامک یه دفعه سرعتش رو بالا برد.
هیوا چشمانش را بست و گفت:
- رها هیچی نپرس.
در بزرگ خانهی یونس باز بود و چند نفری آنجا حضور داشتند. ماشین سعید تا نزدیکی پلکان پیش رفت و وقتی توقف کرد برای پیاده کردن خاله اش خودش سریع پیاده شد و به سمت دیگر رفت. هیوا هم با کمک رها پیاده شد. آرزو و رستا که خانه مانده بودند تا مراقب یاشار و آرامش باشند بیرون دویدند. آرامش هم با لباس سیاه دخترانه و جوراب شلواری مشکی که به تنش کرده بودند از سالن بیرون دوید. با دیدن مادرش جیغی کشید و به سمت هیوا دوید. هیوا با دیدن روی زمین نشست و دخترکش را توی آغو*ش گرفت. آرامش گریه می کرد و فقط می پرسید: مامانی دستت چی شده؟ مامانی چرا سرت بستی؟ بابایی کجاس؟
هیوا با گریه گفت: می بینی رها، بچه ی پنج ساله ی من سیاه پوش باباش شده. کاش منم مرده بودم. کاش مرده بودم.
رها به سختی آرامش را از مادرش جدا کرد و به رستا سپرد و هیوا از روی زمین بلند کرد وبه داخل برد.
***
توی اتاقی روی تخت دراز کشیده بود و آرامش هم در کنارش به خواب رفته بود. ساعت چهار عصر بود و او لحظه ی از این چند ساعت که خواسته بود تنها باشد تماما به سیامک فکر می کرد به لحظات پایانی عمرش و آن ویس و فریادهای سیامک. شاید نمی خواست بپذیرد که همسرش روزی عشق برادرش بوده است. اما حقیقتی که وجود داشت این بود که هیوا در همه ی این سالها عاشق سیامک شده بود آن قدر عاشق که سیاوش از سلول های خاکستریش پاک شده بود. آنقدر عاشق که نبودنش را نمی توانست تاب بیاورد. کینه و نفرتی که از شیدا داشت به مراتب بیشتر شده بود و فقط به انتقام فکر می کرد. اشک روی صورتش را با دست سالمش گرفت و آرام با خودش گفت:
- پیدات میکنم و میکشمت.
در اتاق آرام توسط رها باز شد. لیوان آبمیوهی در دست داشت. نزدیک تختش روی صندلی نشست و آرام گفت:
- هیوا بیداری.
هیوا چشمانش را باز کرد و سرش به سمت او چرخاند و با تلخ خندی گفت:
- به نظرت میتونم بخوابم؟!
و سعی کرد و کمی صاف نشست. دستی به موهای آرامش کشید. رها لیوان آب میوه را به سمتش گرفت و گفت:
- بخور یه کمی جون بگیری.
دست رها را رد نکرد. لیوان را گرفت و کمی نوشید. رها آرام گفت:
- نمیخوای بگی چی شد؟
هیوا سری تکان داد و بغضش را فرو داد و گفت:
- شیدا یه پیامی فرستاد. به شدت سیامک ریخت به هم و عصبانیش کرد.
چشمانش را بست و باز اشک روی گونه اش دوید. آرامش که خواب بود آرام توی خواب حرف می زد. توجه هر دویشان به سمت آرامش کشیده شد. هیوا دستی به موهایش کشید، ارامش توی خواب با گریه داشت پدرش را صدا می زد. هیوا سعی کرد بیدارش کند. که ارامش تا بیدار شد بغضش ترکید و گفت:
- بابام کجاس؟
و تا هیوا و رها بخواهند حرفی بزنند ازتخت پایین رفت و به سمت در اتاق فرار کرد و داد زد: بابام کجاس؟ بابایی.
سرا سیمه و با گریه توی پذیرایی دوید. همه ی نگاه ها به سمت او چرخید. گریه می کرد و سراغ پدرش را می گرفت. در آن جمع به سمت یوسف دوید و دستش را گرفت و گفت:
- عمو بابام کجاس؟ بابام کجاس؟ چرا همه جا عکس بابام گذاشتید؟
یوسف سعی کرد بغلش بگیرد اما آرامش فرار می کرد و گریه می کرد و بابایش را صدا می زد. از صدا ها و فریادهای ارامش یونس که داخل اتاقی در حال استراحت بود بیرون آمد. به چهارچوب در تکیه داده بود و با چشمانی خیس بی قراری نوه اش آرامش را نگاه می کرد که اینطرف و آنطرف می دوید و فریاد بابایش همه را به گریه آورده بود. هیوا با کمک رها به سختی از اتاق بیرون آمده بود. هر کسی سعی می کرد آرامش را بگیرد و ارام کند آرامش جیغ می کشید تا بالاخره سیاوش موفق شد و او در در آغو*ش کشید . آرامش دست به گردنش انداخته بود و گریه می کرد و سیاوش سعی می کرد دلداریش بدهد.
- عمو فدات بشه، اینجوری بی تابی می کنی دل همه رو ریش ریش کردی دختر.
آرامش با گریه گفت:
- عمویی بابام کجاس؟
سیاوش او را در ب*غل گرفت و به سمت پله ها رفت .طبقه ی دوم وارد اتاق خودش شد و روی تک مبل بزرگ وزیبای اتاق نشست. آرامش هم روی پایش نشسته بود و سر روی سی*نه اش گذاشته بود. با او حرف می زد و برایش صحبت می کرد. اما ارامش هر دقیقه فقط یک سوال می پرسید:
- بابام کجاست؟
****
مراسمهای سوم و هفتم سیامک سخت و دردآور برای همه گذشته بود. در این مدت همه میآمدند و میرفتند و دور این خانواده ی داغ دار را گرفته بودند. اما دو روزی که از مراسم هفتم گذشت خودشان ماندند و این غم بزرگی که به این زودی ها فراموش نمی شد. در این مدت آرامش به قدری بهانه ی پدرش را می گرفت و بی قراری می کرد که مریض شده بود. یوسف هم بیشتر اوقات آنجا بود و تنهایشان نمی گذاشت. آرامش در کنار سیاوش روی مبلی رو به تلویزیون نشسته بودند. از تلویزیون کارتونی شاد در حال پخش بود. آرامش چسبیده به سیاوش روی مبل پاهایش را جمع کرده بود و بدون هیچ احساسی به تلویزیون خیره بود. سیاوش هم با یک دست او را در آغو*ش گرفته بود و او نیز مبهوت خیره تلویزیون را نگاه می کرد که با صدای آرامش به خودش آمد.
- عمو!
- جون عمو.
آرامش محزون و غم زده گفت:
- میدونی الان چند روزه بابام زنگ نزده! شمارهاش هم میگیرم می گه تلفنش خاموش؟ چرا تلفنش رو خاموش کرده.
سیاوش بغضش را خورد. خم شد بو*سه ی به موهای پریشان و شانه نخورده ی آرامش زد و گفت:
- عزیزم گفتم که بابات اونجا پیش خدا نباید تلفن ببره.
- یعنی دیگه هیچ وقت برنمی گرده.
اشک آرام روی صورت سیاوش سرید و گفت:
- نه عزیزم. خدا آدمای خوب می بره پیش خودش.
- منم دختر خوبیم، من رو چرا نمی بره پیش خودش تا اونجا پیش بابام باشم.
سیاوش میماند که باید چه جوابش را بدهد. به قدری حاضر جواب بود که نمی دانست چه باید بگوید. بغضش را فرو داد و گفت:
- خب اگه تو بری مامان تنها می مونه.
و باز آرامش گفت:
- مامان هم با من بیاد. اونم آدم خوبیه.
سیاوش ایندفعه او را بلند کرد روی پای خودش نشاند. موهایش پریشان آرامش را عقب زد و گفت:
- ببین آرامشم! تو باید قوی باشی و قبول کنی که بابا نمیتونه برگرده پیشت.
بغض آرامش شکسته شد و همینطور که با صدای بلند گریه می کرد گفت:
- نمیخوام. من بابام رو میخوام. ولم کن!
و خودش را از روی پای سیاوش پایین کشید و در حالی که گریه می کرد به سمت یونس که در آن سوی پذیرایی نشسته بود دوید. خودش را در آغو*ش یونس انداخت و فقط یک چیز از او می خواست که او را پیش پدرش ببرد. گریه های آرامش باز اشک همه را درآورده بود. هیوا که درون اتاقش بود با شنیدن صدای آن گریه خودش را به پذیرایی رساند. آرامش به آغو*ش مادرش که رفت باز آرام گرفت و با ارام شدن آرامش بقیه هم سعی می کردند آرام باشند. صدای زنگ در خانه که بلند شد قبل از اینکه خدمتکار خانه خودش را برساند. سیاوش در را باز کرد و گفت:
- خاله مینو، فکر می کنم سعید هم باهاش باشه.
و برای استقبال از آنها بیرون رفت. مینو که زن تقریبا سن داری بود بعد از پیمودن حیاط طولانی وقتی به سیاوش رسید گفت:
- آخ از نفس افتادم خاله.
سیاوش با لبخندی گفت:
- معذرت، باید در رو میزدم با ماشین بیاید داخل.
و خاله اش را در آغو*ش گرفت و خوش آمد گفت، مینو صورتش را بوسید و گفت:
- مادرت در چه حاله قربونت برم، اومدم یه سر بهتون بزنم.
- خیلی خوش اومدید، بفرمایین.
بعد از مینو با سعید احوالپرسی کرد و با او دست داد. همینطور که به سمت داخل می رفتند سعید گفت:
- هنوز علت تصادف مشخص نشده؛ یعنی چی شده که اونجوری با سرعت و بی هوا چراغ قرمز رد کرده. ماشینش نقص فنی پیدا کرده؟
- اگه شما می دونی، ما هم می دونیم آقا سعید، عمو یوسف داره کارهاش رو پیگیری می کنه. قبل از اینکه چهار راه رو رد کنه به یه موتورسوار زده که اون بنده خدا هم فوت کرده.
سعید ناراحت گفت:
- اینکه خیلی بده، شکایت کردن.
- آره. عمو یوسف گفت راضیشون می کنه که دینی برای سیامک نباشه.
و هردو با هم وارد پذیرایی شدند. مینو در کنار مریم نشسته بود و با او مشغول صحبت بود. سعید هم بعد از احوالپرسی با یونس و هیوا و در آغو*ش گرفتن مریم و دلداری دادن دوباره اش روی مبلی نشست. مریم نگاهش را به سعید داد و گفت:
- ممنونم خاله که اومدی.
- وظیفه ست خاله جان.
مریم اشکی که آرام روی صورتش دویده بود گرفت و گفت:
- خدا خیرت بده.
صحبت های ارام در حال جریان بود و در این بین فقط هیوا و آرامش که نزدیکش روی مبل نشسته بود و خودش را به دست شکسته و آتل بسته ی او چسبانده بود ساکت بودند. هیوا که حسابی دستش سنگین شده بود و درد گرفته بود آرام گفت:
- آرامشم، عزیزم. بیا اینطرف من بشین قربونت برم.
اما آرامش صاف نشست و لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و دوباره بغضش شکسته شد.
هیوا با دست سالمش دستی به صورت آرامش کشید و گفت:
- چرا گریه می کنی قربونت برم. من که چیزی نگفتم.
سیاوش از جا برخاست و به سمتش رفت. آرامش را از کنار مادرش بلند کرد و در آغو*ش گرفت و به جای آرامش در کنار هیوا نشست و آرامش را روی پایش نشاند. هنوز ننشسته بود که هیوا از کنارش برخاست و آن سوتر روی مبل تک نفره ی نشست. سیاوش لحظه ی ماتش برد از این حرکت هیوا. اما حرفی نزد و مشغول صحبت با آرامش شد. اما شاید این حرکت هیوا به مذاق سعید خوش آمد که لبخندی روی لبش نشاند. در این مدت هیوا حتی کلمه ی با سیاوش صحبت نکرده بود هر چند بقیه متوجه این موضوع نشده بودند به خاطر شلوغ بودن خانه و رفت و آمدها و مراسمات اما سیاوش خودش به خوبی متوجه این موضوع شده بود. چند باری هم که او سوالی از هیوا پرسیده بود یا حتی احوالش را پرسیده بود و از وضعیت دستش سوال کرده بود هیوا جوابی به او نداده بود. و حالا با این حرکت، به خوبی فهمیده بود که هیوا از موضوعی ناراحت است که بی ربط به او نیست. هیوا نگاهش به زیر بود که با صدای مینو به خودش آمد.
- هیوا جان، شما بهتری؟ دستت بهتره؟
نگاه هیوا برخاست و در نگاه مینو نشست. لبخندی تلخ روی لبش جا خوش کرد و گفت:
- سیامک که نباشه هیچی خوب نیست. بهتر و بدتر بودن معنی نداره. این دست من هم خوب می شه. یه روزی هم گچش رو باز می کنن.
مینو آهی کشید و گفت:
- چیکار می شه کرد دخترم، تقدیرش اینطوری بوده.
- نه، تقدیرش اینطوری نبود خاله. اینطوری واسه ش رقم زدن.
اما بغضش را فرو داد تا بیشتر از این حرف نزنه، یونس اما پرسید:
- دخترم چرا نمی گی توی ماشین چه اتفاقی افتاد که سیامک اونطوری سرعتش رو بالا برد و چراغ قرمز رو رد کرد.
هیوا چشمانش را بست، از میان پلک های بسته اش اشک روی صورتش دوید و گفت:
- نمی دونم دایی، نمی دونم.
- مگه می شه ندونی، تو کنارش بودی. ازش نپرسیدی، سرش داد نزدی چه معنی داره اینطوری سرعتت رو بالا بردی.
هیوا نگاهش را به یونس داد و گفت:
- دایی می بخشید، من حالم خوب نیست، می رم یه کمی دراز بکشم.
از بقیه هم عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. نیم ساعت بعد بود که ضرباتی به در اتاق زده شد و صدای سیاوش را از پشت در شنید:
- هیوا...هیوا می تونم بیام تو.
نشست و شال مشکیش را روی سر انداخت، به سختی برخاست و به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد. فکر کرد شاید آرامش به خواب رفته است که می خواهد او را به داخل اتاق بیاورد. نگاهی چرخاند و گفت:
- آرامش.
اما سیاوش گفت:
- آرامش پیش مادر، من اومدم باهات حرف بزنم.
هیوا از نگاه کردن به چشمانش فرار می کرد. بدون اینکه جوابی بدهد خواست به داخل اتاق برگردد و در را ببند که سیاوش دست روی در گذاشت و گفت:
- توی این مدت اصلا جواب من نمی دی، نگام نمی کنی، چیکار کردم که خودم خبر ندارم.
هیوا اما این بار شاکی و طلبکار چشم در چشمانش دوخت. پر کینه و پر از نفرت. سیاوش جا خورد از آن نگاهی که تا این حد از او متنفر بود. دستش شل شد و از روی در افتاد و آرام گفت:
- هیوا.
هیوا بر سرش فریاد زد:
- هیوا خانم. دیگه اسم من رو بدون پسوند خانم صدا نمی زنی، فهمیدی؟
تلخ خندی به ل*ب سیاوش نشست و سری تکان داد و بعد به سختی گفت:
- مجرمم می خوان محاکمه کنن قبلش بهش تفهیم اتهام می کنن. جرم من چیه؟
و هیوا چه بی پروا گفت:
- قتل، قتل پدر آرامش.
سیاوش ناباور و با بغض گفت:
- من؟ چی داری می گی؟
چشمان سبزش بارانی شد و اشک روی صورتش سرید:
- از چی حرف می زنی هیوا؟ من اون سر دنیا، تو داری می گی قاتل برادرمم.
اما هیوا داخل رفت و در را به هم کوبید. به پشت در تکیه زد و باز بغضش شکسته شد.
سیاوش واخورده و با هزاران سوال به در بسته ی اتاق خیره مانده بود خواست باز در اتاق را بکوبد که صدای زنگ آیفون را شنید. باز هم قبل از خدمتکار به ایفون رسید و با دیدن یوسف و خانواده اش در را زد و به حیاط رفت. تا خواست با ریموت در بزرگ را بزند که با ماشین وارد شوند. یوسف و رها و یاشار وارد شده بودند و به پیش می آمدند. بی خیال زدن ریموت در شد. پله ها را پایین رفت. با یوسف دست داد و با رها احوالپرسی کرد و دستی به موهای یاشار کشید و گفت:
- چطوری قهرمان؟
یاشار سر بلند کرد و گفت:
- خوبم عمو، آرامش حالش خوبه؟
سیاوش با لبخند سری تکان داد و گفت:
- شاید تو رو ببینه بهتر بشه.
یاشار با بغض گفت:
- من رو دوست نداره؛ از من بدش میاد!
- اینطور نیست عمو، آرامش الان خیلی احتیاج داره دوستش کنارش باشه.
یوسف هم پرسید:
- بهتره؟
- نه! بی قراریهاش بیشتر شده. ماشالله هر چی میگی یه چیزی جوابت رو میده. دیگه هیوا دیشب عصبانی شد بهش گفت بابات مرده. نمیدونی چه الم شنگه ی راه انداخت. میخواست مادرش رو بزنه. اونقدری گریه کرد تا خوابش برد.
رها اشک گوشه ی چشمش را گرفت و گفت:
- ببخشید، من میرم پیش هیوا، یاشار بیا بریم.
و دست یاشار را گرفت و به داخل رفتند. بعد از رفتنش یوسف گفت:
- با فریبرز صحبت کردم میاد اینجا باهاش حرف بزنم. راستش فریبرز هم مخالف داروهه. می گه هنوز زمان زیادی نگذشته که از بچه توقع داشته باشیم بپذیره. باید بهش فرصت بدیم.
سیاوش عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- از روزی که اومدم، هیوا یه جورایی سر سنگینه باهام، رفتم باهاش حرف بزنم میدونی چی بهم می گه.
- چی گفته؟
- می گه تو قاتل سیامک هستی، حرف نمیزنه، نمیگه چه اتفاقی افتاده، اما به من می گه قاتل. شما می دونید موضوع چیه؟
یوسف متعجب نگاهش می کرد. سیاوش باز اشک هایش را گرفت و گفت:
- اونشب که ما اینجا بودیم، شیدا یه پیام های برای سیامک فرستاد که به شدت عصبانیش کرد. زنگ زد هر چی از دهنش دراومد به شیدا گفت. بعد گفت شیدا قصد داشته به تو و هیوا تهمت را*بطه داشتن بزنه.
سیاوش رو گرداند و پر حرص چنگی به موهایش زد و باز بغضش شکسته شد. یوسف دست به شانه اش گذاشت و گفت:
- ولی همون شب موضوع حل شد، سیامک و هیوا یه مدت توی آشپزخونه با هم حرف زدن. بعد از اینکه حرفاشون رو زدن خیلی هم خندون و خوشحال بودن. سر میز شام هم کلی سر به سر هم گذاشتن. آرامش می خواست پیش داداش و زن داداش بمونه. سیامک هم شیطنتش گل کرد گفت چه بهتر. بعد از مدتها می تونم یه شب آروم با خانمم داشته باشم. وقتی راه افتادیم. من پشت سرشون بودم. یعنی همه جا با ماشین دنبالشون بودیم. یه کمی توی خیابون سر به سرشون گذاشتم. دو تا چهار راه مونده بود به خونه. یه دفعه سیامک سرعتش برد بالا. یه حالت بدی رانندگی می کرد. یکی دوبار نزدیک بود بزنه به ماشین های دیگه. منم سرعتم زیاد کردم که ازش سبقت بگیرم و بخوام بپرسم چی شده؟ که رسیدیم به چراغ قرمز. سیامک بی هوا زد به یه موتوری و چراغ قرمز رو رد کرد.
سیاوش به سمتش برگشت و گفت:
- پس هر اتفاقی افتاده و هر موضوعی پیش اومده توی همون مدت کوتاه توی ماشین پیش اومده.
- درسته، شاید باز شیدا زنگ یه چیزی گفته عصبانیش کرده. سیامک هم اگر پشت فرمون عصبانی می شد سرعتش زیاد می کرد. حرصش رو سر پدال گاز خالی می کرد.
سیاوش به سمت استخر خالی خانه به راه افتاد. نزدیک استخر یک نیمکت بود. با چشمان خیس و ناراحت روی نیمکت رها شد و گفت:
- موبایلش کجاست؟
- وسایلش رو از کلانتری من تحویل گرفتم، موبایلش شکسته ولی اونقدری داغون نیست که نشه روشنش کرد. رمز داره. هیوا که در را*بطه با رمز چیزی به من نگفت. به یکی از بچه ها دادم رمزش رو بشکنه. گفته خبرم میکنه.
لحظاتی به سکوت گذشت. یوسف دست روی زانوی سیاوش گذاشت و گفت:
- تو چیکار کردی با شیدا؟
- به وکیلم وکالت دادم شرش رو از سرم کم کنه. آشغال عو*ضی با استفاده از قانون انگلیس نصف اموالم رو مصادره کرد.
و اشک روی صورتش دوید و گفت:
- عمو فرصت دادن به بعضی از آدم ها مثل فرصت دادن به شی*طان. اشتباه کردم عمو. شیدا لایق خوبی نبود. اوایل زندگیمون خیلی خوب بود اما کم کم کینه ی که نسبت به من داشت بروز داد. زنیکه می گفت هر چقدر هم من بد کرده بودم تو نباید من رو به پلیس تحویل می دادی.
یوسف، سیاوش را در آغو*ش کشید و گفت:
- سیاوش اونی که ضرر کرد شیدا بود. تو می تونی دوباره زندگیت رو بسازی.
- اگه باعث عصبانیت سیامک و تصادفشون، شیدا بوده باشه تا آخر عمرم نمی تونم خودم رو ببخشم.
یوسف او را عقب کشید. بازوهایش را گرفت و توی صورتش دقیق شد و گفت:
- این حرف نزن سیاوش، تو هیچ مسئولیتی بابت کارهای اون احمق نداری.
- اون زن من بود. زنی که می تونستم شش سال قبل از زندگیم پرتش کنم بیرون و این کار رو نکردم.
یوسف تکانی به او داد و گفت:
- تو فقط خواستی یه فرصت برای زندگی بهش بدی. پس تو بد نکردی. نباید هم بابت حماقت های شیدا ناراحت باشی. توی این شرایط، خانواده ت خیلی بهت احتیاج دارن. پس باید قوی تر از همیشه باشی. برای پدر و مادرت باید دو برابر پسر باشی. برای آرامش، هم عمو باشی هم پدر.
یوسف می خواست بگوید برای هیوا هم باید مرد باشی اما فکر کرد نباید آن موقع آن را به زبان بیاورد. سیاوش نگاهش را گرفت و به سمت استخر چرخید و گفت:
- عمو اگه چیزی از موبایل سیامک فهمیدید می شه به منم بگید.
- آره حتما بهت می گم.
با فریاد و گریه آرامش که به حیاط دوید و بابا بابا می گفت از جا برخاستند. آرامش گریه کنان از پله ها پایین می آمد. یونس و رها و یاشار دنبال سرش بیرون دویدند. سیاوش به سمت آرامش دوید و سد راهش شد. مقابلش نشست و سعی کرد بغلش کند اما آرامش به سر و صورتش می زد و با گریه می گفت:
- می خوام برم پیش بابام. ولم کن عمو. من می خوام برم خونه مون، بابام خونه ست. من ببر خونه خودمون.
سیاوش با گریه سعی می کرد دستان کوچکش را بگیرد اما آرامش جیغ می کشید و گریه می کرد. یوسف هم به سمتشان رفت. سیاوش هر چقدر سعی می کرد او را آرام کند موفق نمی شد و آرامش به سر و صورتش می زد و گریه می کرد.
همه دور آرامش را گرفته بودند و سعی می کردند آرامش کنند اما هیوا همانجا بالای پلکان ایستاده بود و بی تفاوت و سرد نگاهشان می کرد. بالاخره آرامش در آغو*ش یونس آرام گرفت. رها به سمت هیوا آمد و گفت:
- هیوا جان بریم داخل.
- با دایی یوسف حرف دارم.
و پله ها را پایین رفت. یوسف و سیاوش هنوز نزدیک به هم ایستاده بودند و صحبت می کردند. هیوا نزدیکشان شد و بی مقدمه گفت:
- دایی.
یوسف نگاهش را به چهره ی آشفته و غم زده ی هیوا داد و گفت:
- جون دایی.
- وسایل سیامک رو شما تحویل گرفتید، درسته؟
یوسف سری تکان داد و هیوا گفت:
- همین الان می شه برید همه ی وسایلش رو واسه م بیارید، مخصوصا موبایلش رو.
یوسف نیم نگاهی به سیاوش انداخت و دستش را به شانه ی سالم هیوا گذاشت و کمی به سمتش خم شد. به چشمانش زل زد و گفت:
- ما نباید بدونیم چه اتفاقی افتاد که سیامک از دست دادیم.
و هیوا رک و بی پروا گفت:
- نه، کی گفته شما حق دارید بدونید؟
یوسف عصبی گفت:
- فکر کردی غم ما کمتر از غم تو.
هیوا عصبی دست یوسف را از روی دوشش پس زد و گفت:
- زندگی من نابود شد. یه عمر حسرت داشتن پدر و مادر به دلم موند. با خودم گفتم زمین و زمان به هم بدوزم نمی ذارم بچه م حسرت بکشه. نتونستم دایی، از پس زمین و زمان برنیومدم. حالا یه حسرت و داغ گنده مونده به دل بچه م که هیچ کس نمی تونه جبرانش کنه. داغ شما به اندازه ی غم و غصه ی بچه ی من هست.
یوسف اشکی که روی صورتش دویده بود گرفت و گفت:
- نه؛ نیست اما... .
هیوا تند کلامش را برید و گفت:
- دیگه اما نداره؛ وسایل سیامک برید همین الان واسه من بیارید.
در خانه از داخل باز شد. با ورود فریبرز به خانه، نگاه همگی به سمت در کشیده شد. یوسف با دیدن فریبرز گفت:
- دوستم فریبرز اومده با آرامش صحبت کنه. می شناسیش که؛ روانشناس خوبیه. بعدا در را*بطه با وسایل سیامک صحبت می کنیم.
این را گفت و به استقبال فریبرز رفت. رها هم بعد از مکثی رفت. هیوا نگاهش مبهوت مانده بود به شمشاده های مقابلش، سیاوش سمت راستش ایستاده بود که کمی حرکت کرد و مقابلش قرار گرفت. هیوا نگاهش را از دکمه های سفید روی پیراهن مشکی سیاوش کند و به چهره اش دوخت. چقدر این مرد سی و پنج ساله پیر شده بود. صورت اصلاح نکرده و چشمان غم زده و موهای که پریشان روی پیشانی اش ریخته شده بود. سبزی نگاهش کم فروغ شده بود.
هیوا فقط نگاهش می کرد. سیاوش هم بعد از کمی سکوت و گردش در سیاهی چشمان هیوا آرام گفت:
- نمی خوای بگی به چه جرمی به من گفتی قاتل؟
تلخ خندی به ل*ب هیوا نشست و گفت:
- توی این شش سال زندگیم اونقدری عاشق سیامک شدم که گاهی اوقات خودم رو لعنت می کردم چرا از ابتدا عاشقش نبودم. مرد زندگیم رو ازم گرفتی.
- چیکار کردم هیوا؟ تو رو خدا بهم بگو.
هیوا اما رو گرداند و به سمت داخل رفت. خودش را به اتاقش رساند و در را بست.
***
سیاوش به غیر از یک احوالپرسی معمولی حرف دیگری با فریبرز نداشت. همگی درون پذیرایی نشسته بودند. یوسف داشت از وضعیت آرامش برای فریبرز می گفت. یونس او را به اتاقی برده بود که مریم برای صدا کردنشان به اتاق رفت. دقایقی بعد یونس و آرامش از اتاق بیرون آمدند. فریبرز به احترام یونس برخاست و بعد از یک احوالپرسی، نگاه فریبرز به سمت آرامش که دستش در دست یونس بود چرخید و آرام گفت:
- سلام خانم، من رو می شناسی؟
آرامش آرام سلام کرد و سری تکان داد. یونس نشست و آرامش را روی پایش نشاند. فریبرز هم سر جایش برگشت. نگاهش را به یوسف که نزدیکش نشسته بود داد و گفت:
- به نظرم خیلی زود نسبت به این موضوع نگران شدید. باید بهش زمان بدید. از یه دختر بچه ی به شدت بابایی چه توقعی داری؛ که مثل تو بتونه رفتار کنه.
یوسف نیم نگاهی به آرامش انداخت و آرام گفت:
- دو روزه داره می گه من می خوام بمیرم برم پیش بابام.
- یعنی فکر می کنی قصد خودکشی داره؟
یوسف سری تکان داد و فریبرز با لبخند کوتاهی گفت:
- یوسف این بچه هیچ درکی از خودکشی نداره. مگه اینکه دست به کار خطرناکی زده باشه که شما رو ترسونده باشه؟
- نه، فقط می گه.
- خب نباید نگران باشید.
و به سمت آرامش چرخید و گفت:
- آرامش جان می خواهی بریم دوتای توی حیاط قدم بزنیم.
آرامش سری بالا انداخت و گفت:
- بابام گفته با مردهای غریبه حرف نزنم.
یوسف در جوابش گفت:
- عموجون، عمو فریبرز که غریبه نیست. با بابایی هم دوسته، تو مگه این رو نمی دونی؟
آرامش سرش را برگرداند و با گریه توی سی*نه ی یونس فرو رفت. یونس دستی به موهاش کشید و گفت:
- الهی بمیرم دخترکم، کاش من مرده بودم و بابای تو زنده بود.
فریبرز معترض گفت:
- آقا یونس خواهش می کنم. این حرفها رو نباید بزنید.
یونس که به سختی اشکش را کنترل می کرد با بغض گفت:
- این ده روزه بچه م خواب و خوراک نداره فریبرز جان. داره ذره ذره آب می شه. یه راهی بذار پیش پامون.
فریبرز از جا برخاست و به سمت آرامش رفت، ارام دستش را گرفت و گفت:
- اگه بدونی قراره در موردت بابات صحبت کنیم، بازم با من نمیایی؟
آرامش امیدوار به سمتش برگشت و گفت:
- عمو شما می دونی بابایی من کی میاد؟
- عزیزم، دست من رو بگیر بریم قدم بزنیم.
آرامش از روی پای پدربزرگش پایین آمد. دست فریبرز را گرفت و با او به سمت خروجی رفتند. همینکه که بیرون رفتند. بغض یونس شکسته شد. بلند بلند گریه می کرد و روی پای خودش می زد. یوسف با چشمای اشکی گفت:
- داداش، الهی قربونت برم. به خودت رحم کن. حالا که سیامک نیست شما باید باشی. اینجوری خودت از پا بندازی چیزی درست می شه.
رها دمنوش آرامبخشی برای همه آورد و بعد نزدیک یوسف نشست و آرام گفت:
- یوسف..
- جانم.
- می شه با هم صحبت کنیم.
یوسف سری تکان داد و هردو از جمع عذرخواهی کردند و به آشپزخانه رفتند. یوسف وقتی در را پشت سرش بست گفت:
- چی شده رها جان؟
رها روی صندلی نشست و گفت:
- بشین عزیزم.
یوسف نزدیکش روی صندلی نشست و به سمت چرخید. رها با تردید بسیار گفت:
- نمی دونم موضوع چیه؟ اما هر چی که هست مربوط به شیدا و سیاوش. هر چقدر سعی کردم از زیر زبونش حرف بکشم چیزی بروز نداد.
- حتمی می شه از موبایل سیامک فهمید، این اصرارش برای گرفتن وسایل سیامک بی دلیل نیست.
رها با تردید و کمی دل نگرانی گفت:
- به نظرم شیدا داره از هیوا و سیاوش انتقام می گیره. اون حرف ها و تهمت های که به هیوا و سیاوش زده بود.
یوسف گیج گفت:
- خب این موضوع که حل شده بود و سیامک خودش با هیوا صحبت کرد و مشکلی با هم نداشتن.
- نمی پرسی چرا شیدا می خواد از سیاوش و هیوا انتقام بگیره؟
یوسف مطمئن جوابش را داد:
- خب واضح دیگه، هیوا مچش رو گرفته بود. سیاوش هم با اینکه گفته بود نمی خوام شیدا بفهمه که من می دونم ولی سر قضیه ی گم شدن تو، دست شیدا رو گرفت بردش به پلیش تحویلش داد.
رها نگاهش را به میز داد و گفت:
- همون موقع در را*بطه با اینکه هیوا به یه نفر دیگه علاقه داره باهات صحبت کرده بودم.
- آره خب خودم با هیوا حرف زدم. از اینکه شنیدم به یه مرد زن دار علاقه مند شده عصبانی شدم. کلی هم نصیحتش کردم که سر عقل اومد.
رها تلخ خندی به ل*ب زد. یوسف دست زیر چانه ی رها برد و صورتش را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- الان چی رو می خوای به من بگی رها.
رها مستاصل و نگران بود. سالها بود که در این را*بطه با کسی حرف نزده بود و کمی برایش سخت بود به زبان بیاورد. نگاهش در نگاه یوسف چرخید و گفت:
- هیچ وقت نپرسیدی اون مرد زن دار کیه؟
یوسف کلافه گفت:
- چه لزومی داشت که بدونم. کار هیوا اشتباه بود.
- حتی اگر می دونستی اون مرد سیاوش.
یوسف جا خورد از شنیدن این حرف و نگاهش حیران ماند در نگاه رها. فکش قفل شده بود و صورتش مات. مدتی به سکوت گذشت تا باز رها این سکوت را شکست و گفت:
- هیوا نه با حرف های تو سر عقل بیاد. به خاطر خواست سیاوش کوتاه اومد. سیاوش و هیوا همدیگه رو دوست داشتن. اما شرایط هیچ کدومشون برای این عاشقی خوب نبود. سیاوش به خاطر سیامک کنار کشید و به زندگی با شیدا برگشت. شیدا فهمیده بود که سیاوش به هیوا علاقه پیدا کرده. سیاوش می ترسید اگر شیدا رو رها کنه و بره سمت هیوا. هم برادرش رو از دست بده هم هیوا رو. چون شیدا رو می شناخت. پس خودش رو قربونی زندگی با شیدا کرد تا هم برادرش به عشقش برسه و زندگیش سر و سامون بگیره هم اینکه باعث نشه یه آدم کینه ی بلای سر هیوا بیاره.
یوسف مانده بود در کار زنانی که این همه کار از دستشان برمی آمد. زنی کینه ای به اسم شیدا که می توانست به خاطر عشقش آدم بکشد. زنی عاشق که به خاطر حرف عشقش از عشقش هم بگذرد و زنی مثل رها که سالها این راز را در دل نگه دارد و حرفی نزند.
یوسف وقتی به خودش آمد چنگی به موهایش زد و گفت:
- رها این موضوع رو الان باید به من بگی؟
رها سر به زیر انداخت و گفت:
- وقتی به خواستگاری سیامک جواب مثبت داد، ازم خواست در را*بطه به علاقه ش به سیاوش به کسی چیزی نگم. گفت برای همیشه سیاوش فراموش کردم.
و دوباره سربلند کرد و با هیجان گفت:
- هیوا عاشق سیامک شده بود خودش بارها این رو به من گفته بود. می گفت خداروشکر که با سیامک ازدواج کردم. راضی بود از زندگیش.
با برخاستن صدای فریاد هیوا و دادهایش هردو از آشپزخانه بیرون دویدند. هیوا توی پذیرایی گوشی به دست بر سر کسی که تماس گرفته بود فریاد می کشید:
- خفه شو آشغال، به جون یه دونه بچه م پیدات می کنم و می کشمت.
یونس و مریم و سیاوش دورش را گرفته بودند. هیوا بعد به گریه افتاد. گوشی را روی تلفن می کوبید و فریاد می زد:
- ازت متنفرم آشغال.
رها و مریم داشتند سعی می کردند دستان هیوا را بگیرند. گوشی تلفن شکست اما هیوا فقط فریاد می زد و گریه می کرد. رها او را در آغو*ش کشید. یونس عصبانی خدمتکار را که تلفن را جواب داده بود صدا می زد. یوسف متحیر مانده بود چه اتفاقی افتاده است. خدمتکار ترسان و نگران خودش را به آنها رساند و گفت:
- بله آقا.
یونس چنان بر سرش فریاد کشید که دخترک کم مانده بود قالب تهی کند.
- کدوم خری زنگ زده بود؟
خدمتکار جوان به گریه افتاد و گفت:
- نمی دونم آقا، یه خانمی بود گفت می خواد با هیوا خانم صحبت کنه. گفت از دوستانشون هستم برای عرض تسلیت تماس گرفتم.
یونس دستانش را مشت کرد و به سمت هیوا که هنوز روی مبل کنار تلفن نشسته بود و سرش را رها در آغو*ش گرفته بود چرخید.
- کی بود دخترم؟
سیاوش با دستان مشت شده ای که می لرزید گفت:
- شیدا بود؟ آره، هیوا با تو ام؟
هیوا عصبانی برخاست و تلفن شکسته ای که توی مشت می فشرد به سمت سیاوش پرت کرد و بر سرش فریاد زد:
- خفه شو، اسم من به زبونت نیار آشغال. تو و اون زن عوضیت گند زدید به زندگی من. شوهرم و پدر بچه م رو ازم گرفتید.
تلفن به سر سیاوش خورد و مقابل پایش افتاد اما سیاوش تکانی نخورد. سر به زیر داشت و گریه می کرد. یونس نزدیک هیوا شد دستانش را که می لرزید گرفت و گفت:
همه متحیر به رفتار هیوا نگاه می کردند. هیوا از خشم و عصبانیت و غم می لرزید و گریه می کرد. مریم طاقت ایستادن و دیدن نداشت. با گریه به اتاقش پناه برد. رها هم هیوا را به اتاقش برد. وقتی وارد اتاق شدند رها سعی کرد با او حرف بزند:
- هیوا، شیدا چی می گفت؟
هیوا مستاصل و غم زده لبه ی تختش نشست و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره، از اتاق من برو بیرون.
و عصبانی از جا برخاست و به سمت کمدش رفت. مانتوی گشاد مشکی جلو بازی که داشت از کمد بیرون کشید و سعی کرد به تن کند.
- کجا می خواهی بری؟
- خونه ی خودم.
- هیوا.
اما هیوا باز بر سرش فریاد زد:
- رها دست از سرم بردار.
هیوا داشت سعی می کرد دست گچ گرفته اش را از آستین مانتو رد کند اما موفق نمی شد همین موضوع عصبیش کرد. چند باری با مشت به در کمد کوبید. بعد فریادی از درد کشید و سیامک را صدا زد:
- سیامک، سیامک.
و بغضش شکسته شد و روی زمین نشست. رها با چشمان گریان نزدیکش شد و باز در کناری نشست و او را در آغو*ش گرفت.
هیوا که کمی آرام شد؛ رها موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- نمی خوای بگی چی می گفت؟
هیوا نگاهش را به زمین دوخته بود. سرد و غمگین.
- می گه حالا که شوهرت کشتی، شوهر منم ازم گرفتی. مراسم عروسیتون حداقل دعوتم کن.
و باز اشک روی صورت هیوا دوید و گفت:
- رها من نمی کشم. من نمی تونم نبودن سیامک تحمل کنم. کاش توی اون تصادف لعنتی منم می مردم. دقیقه ی آخر زندگیم شوهرم از من بیزار شد به خاطر این آشغال.
- چرا قربونت برم؟ چی گفت مگه؟
هیوا سر بلند کرد و نگاهش را به رها داد و موضوع ویس و صحبت های سیاوش و شیدا را تعریف کرد و بعد گفت:
- سیامک فکر می کرد من شش سال بازیش دادم، حتی فرصت نشد به سیامک بگم تمومش دروغه، فرصت نشد بگم چقدر دوستش دارم. سیامک مرد با تصور اینکه بازیش دادیم و بهش ترحم کردیم. از سیاوش متنفرم. متنفرم که با حرفاش شوهرم ازم گرفت.
رها دستش را گرفت و گفت:
- قربونت برم اون از کجا می دونسته شیدا داره صداش رو ضبط می کنه و می خواد برای سیامک بفرسته.
هیوا برافروخته یقه ی رها را چنگ زد و گفت:
- ازش دفاع نکن، ازش دفاع نکن. اون وقتی رفت وقتی من پس زد .دیگه نباید حتی به این موضوع فکر می کرد. غلط کرد که حتی به زبون آورد. من بیشتر از شیدا از سیاوش متنفرم. به خاطر دایی یونس و زن دایی شاید ازش انتقام نگیرم ولی ازش نمی گذرم. ولی شیدا رو پیدا میکنم. حالا اگر می خواهی همه ی این حرفها رو بذاری کف دست شوهرت برو بهش بگو.
کیف دستی اش را برداشت و از جا برخاست. به سختی مانتویش را پوشید و بعد از اتاق بیرون زد. یوسف و سیاوش و یونس توی پذیرایی نشسته بودند. سیاوش شکسته تر از همه بود. با خروج هیوا از اتاقش، رها هم به دنبالش بیرون آمد و صدایش می زد هر چند هیوا اهمیتی نمی داد. یونس با دیدنش برخاست و گفت:
- کجا می ری هیوا؟
- می رم خونه ی خودم دایی. عزداری تموم شد. منم بهتر برگردم سر خونه و زندگیم.
یونس نزدیکش شد و گفت:
- ببین هیوا، شیدا هر گوهی که خورده من پیداش می کنم، پیداش می کنم و حسابش رو می رسم.
هیوا چشم در چشم یونس دوخت و گفت:
- خوبه، اما سیامک من زنده نمی شه. من و دخترم به حال خودمون بذارید دایی.
فریبرز و آرامش وارد سالن شدند. فریبرز خواست حرفی بزند اما با دیدن اوضاع مکثی کرد. آرامش به سمت مادرش دوید و گفت:
- کجا می ری مامانی؟
هیوا با همان دست سالمش که دسته ی کیف دستیش را گرفته بود دست دخترش هم گرفت و گفت:
- می ریم خونه، خداحافظ.
و به سمت در به راه افتاد، یوسف برخاست به سمتش آمد و گفت:
- خیل خب، واستا با هم میریم.
هیوا باز جنگی به سمت یوسف برگشت و گفت:
- احتیاجی به شما هم ندارم دایی، بگم نمی خوام ببینمتون ناراحت که نمی شید.
و از سالن بیرون زد.
یونس خودش به سمت میزی رفت و سوییچش را برداشت و به دنبال هیوا و آرامش رفت.