• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ماشین سیاوش را مقابل خانه‌ی مادرش دید و همین موضوع که دخترها برگشتند قلباً خوشحالش کرد. وارد خانه شد، مادرش و سیاوش توی پذیرایی بودند که با ورود یوسف هر دو برخاستند، به مادرش که سلام داد با صدای آرام پرسید:
- توی اتاقشون هستن؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نه دایی، نیومدن.
مردد و ناباور گفت:
- نیومدن؟
سیاوش باز با تایید سری تکان داد که یوسف عصبانی فریاد زد:
- پس توی بی عرضه چه غلطی می‌کردی؟!
و به سمتش دوید که سیاوش از ترسش فرار کرد و پشت سر مادرجون ایستاد و گفت:
- دایی اجازه بده حرف بزن.
و یوسف عصبانی فقط بر سرش فریاد میزد:
- می‌خوام صد سال سیاه حرف نزنی، مگه تا الان حرف به درد بخوری هم برای زدن داشتی. یه بار، یه کار ازت خواستم!
یوسف این‌طرف و اونطرف می‌دوید تا دستش به سیاوش برسد و سیاوش به دور مادرجون می‌چرخید و با خنده سعی می‌کرد حرف بزند‌. مادرجون هم با خنده سعی در آرام کردن یوسف داشت ولی یوسف تا سر حد مرگ عصبانی بود و داد میزد:
- کاش خودم رفته بودم! اگر می‌دونستم عُرضه نداری این کار رو ازت نخواسته بودم.
این‌دفعه خانم جون بلند داد زد:
- یوسف بس کن دیگه، دخترها هیچ‌جا نرفتن.
با این‌ حرف یوسف آرام گرفت و گفت:
- نرفتن.
سیاوش از پشت سر خانم‌جون بیرون آمد و گفت:
- با کلی بدبختی راضیشون کردم بمونن، ولی گفتن نمیان اینجا.
- کجا بردیشون؟
- هتل‌.
تا این را گفت باز یوسف عصبانی فریاد زد:
- تو غلط کردی که بردیشون هتل.
سیاوش باز پشت سر مادرجون پناه گرفت و گفت:
- خب چیکار باید می‌کردم، حتی گفتم بیان خونه‌ی ما ولی باز قبول نکردن.
یوسف از آن‌ها رو گرداند و مستاصل روی مبلی نشست. خانم جون هم نزدیکش نشست و گفت:
- بهتر نیست خودت بری؟
یوسف نگاهش میخ میز عسلی ساکت مانده بود اما درونش به شدت متلاطم بود. سیاوش نزدیک مادرجون نشست و حرفی را آرام زیر گوشش زمزمه کرد و برخاست که برود، باز یوسف عصبانی بر سرش داد زد:
- کجا میری؟
سیاوش که قصد رفتن داشت اما حرفش را چرخاند و گفت:
- میرم آشپزخونه واسه‌تون آب بیارم.
یوسف برخاست و گفت:
- لازم نکرده، راه بیفت بریم.
خانم جون هم برخاست و گفت:
- صبر کنید من هم حاضر بشم، باهاتون میام. از شما دوتا پسر آبی گرم نمیشه.
و به اتاقش رفت، سیاوش بعد از رفتنش گفت:
- البته دایی رها خانوم راضی شده بود بیاد ولی این دختره‌ی....
تا این را گفت یوسف با چشمان براق شده نگاهش کرد و گفت:
- دختره‌ی چی، هان؟
سیاوش آب دهانش را قورت داد و گفت:
- دختر عمه راضی نشد بیاد.
***
هر دو روی تخت‌هایشان دراز کشیده بودند و دستانشان را زیر سر جمع کرده بودند. هیوا بعد از مدتی سکوت گفت:
- فکر می‌کنی میان دنبالمون؟
- نمی‌دونم، شاید بیان.
هیوا تلخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کنم بیان.
رها چرخید پشتش را به هیوا کرد و گفت:
- داییت که عمراً بیاد.
هیوا نگاهی به او انداخت و گفت:
- رها.
- چیه؟
هیوا با تردید سوالش را پرسید:
- دوستش... داری؟
رها بغضش را فرو داد و اشکی از گوشه‌ی چشمش درخشید. آرام ل*ب زد:
- نمی‌دونم، اما با برخورد امروزش خیلی دلسرد شدم. دیگه بهش فکر نمی‌کنم.
هیوا خواست حرفی بزند اما با زنگ خو*ردن تلفن اتاق به سمت تلفن رفت، تلفن را جواب داد و بعد به سمت رها چرخید و گفت:
- از پذیرش بود، گفت سه نفر اومدن منتظر ما هستن.
رها به سمتش چرخید و گفت:
- کی هستن؟
هیوا همینطور که مانتو می‌پوشید گفت:
- فقط امیدوارم این پسره‌ی کل‌کلی باهاشون نباشه، پاشو لباس بپوش.
رها نشست و گفت:
- من نمیام.
هیوا با لبخند گفت:
- اتفاقاً اینطوری بهتره، یوسف‌خان می‌فهمه چقدر کارش اشتباه بوده.
شالش را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون زد. یوسف و سیاوش و مادرجون توی لابی هتل منتظرش بودند. هیوا تا نزدیکی آنها رفت، مادرجون با دیدنش برخاست و گفت:
- هیوا خیلی از دستت ناراحت شدم، رها جان کجاست؟
هیوا نگاهی روی یوسف و سیاوش چرخاند و گفت:
- حالش خوب نیست، خوابیده بود، برای همین بیدارش نکردم.
یوسف زیرچشمی و با خشم نگاهش می‌کرد، خانم جون دستش را گرفت و در کنار هم نشستند. یوسف با غیض غرید:
- دختر بچه‌های لوس!
تا هیوا خواست جوابش را بدهد خانم‌جون گفت:
- یوسف کافیه دیگه!
هیوا نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت که بی‌خیال سرگرم موبایلش بود.
خانم جون باز با مهربانی گفت:
- دخترم اتفاقی که نیفتاده قهر کردید رفتید، خب یوسف غیرتیه دیده مزاحم رها جان شدن، باهاشون درگیر شده و بعدم کتکش رو یوسف خورده، کلانتریش رو یوسف رفته، قهرش رو شما کردید.
هیوا با نیش‌خندی گفت:
- گویا یوسف خان توی تعریف کردن کمی غش داشتن. کامل تعریف نکردن.
یوسف عصبی گفت:
- من چیزی تعریف نکردم.
خانم‌جون با مهربانی گفت:
- عزیزم یوسف چیزی واسه من تعریف نکرده من از سیاوش شنیدم، سیاوش!
سیاوش به خودش آمد و نگاهش را به آنها داد و گفت:
- جونم مادرجون.
مادرجون با اخم گفت:
- توی تعریف کردن ماجرا دروغ گفتی؟
سیاوش نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- من اون‌چیزی رو گفتم که از افسر کلانتری شنیده بودم.
خانم جون باز نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- شما تعریف کن آقا یوسف.
یوسف که اخمش غلیظ‌تر شده بود، خطاب به هیوا گفت:
- اتاقتون طبقه‌ی چندمه؟
- طبقه‌ی چهارم، چطور؟
- شماره اتاق؟
- برای چی می‌خواید؟
یوسف با صدای که سعی می‌کرد کنترلش کند سرش داد زد:
- پرسیدم شماره اتاق؟
هیوا آرام گفت:
- چهار صد و پنج.
و خودش برخاست و با عجله به سمت آسانسور رفت و حتی به اخطار مسئول پذیرش هم توجهی نکرد، وارد آسانسور شد و کلید طبقه‌ی چهارم را فشرد و تا نگهبان هتل بخواهد به او برسد در آسانسور بسته شد.
سیاوش از جا برخاست و به سمت پذیرش رفت تا این موضوع را حل کند.
پشت در اتاق که رسید چندین بار پشت سر هم زنگ را زد، که در باز شد و بعد صدای رها را شنید:
- چه خبرته هیوا؟
گویا دستگیره را کشیده بود و به داخل برگشته بود. یوسف در را هل داد و وارد اتاق شد، راهروی کوتاه را پیمود تا به اتاق رسید اما از رها خبری نبود، صدایش را از دستشویی شنید:
- چی شد هیوا؟ چی می‌گفتن؟
یوسف عصبی به در دستشویی خیره بود که باز صدای رها را شنید:
- اون دایی مغرورت هم اومده بود، حتمی باز اومده تا با صدای کلفت و اخمش ترس به جونمون بریزه و هی تکرار کنه شیر فهم شد؟
در دستشویی باز شد و رها با دست و صورت خیس بیرون آمد و تا یوسف را دید جیغی کشید و قدمی پس رفت که پاش به دمپای گیر کرد و تا یوسف بخواهد خودش را به او برساند از عقب محکم زمین خورد و فریادش به خاطر کشیده شدن بازوش به دستگیره در و پرتاب شدنش به عقب به هوا برخاست اما وقتی زمین خورد ساکت شد، یوسف ترسیده داخل دستشویی دوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
فکر می‌کرد بی‌هوش شده است اما رها داشت ریز آخ و ناله می‌کرد، یوسف نزدیکش نشست و باز غر زد:
- حالت خوبه؟
رها به سختی و کمک یوسف نشست و با تندی گفت:
- به چه حقی بی‌اجازه اومدید توی اتاق ما؟!
- بی‌اجازه نیومدم، زنگ زدم خودت در رو واسه‌م باز کردی. پاشو از اینجا.
و خواست زیر بازویش را بگیرد که رها به او توپید:
- احتیاجی به کمک ندارم، خودم می‌تونم.
یوسف بی‌توجه زیر بازویش را گرفت و گفت:
- اگه می‌تونستی که دلم‌ نمی‌سوخت، هر دو تاتون دست و پا چلفتی هستید.
رها که ایستاد باز خشم در نگاهش را به جان یوسف ریخت و از دستشویی بیرون زد، یوسف هم بیرون آمد و گفت:
- وسایلتون رو جمع کنید، می‌ریم خونه‌ی ما.
رها با حرص و عصبانی لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- محض اطلاعتون هزینه‌ی هتل رو خودم حساب می‌کنم.
یوسف پر خشم نفسش رو بیرون داد و به سمتش رفت و به سویش خیز برداشت طوری که رها از ترس به عقب متمایل شد، یوسف لحظاتی نگاهش دو دو زد در نگاه ترسیده‌ی رها، خودش را عقب کشید. کلافه دستی به موهایش کشید و بعد به سمت پنجره بزرگ اتاق رفت. مدتی به سکوت گذشت. انگار که داشت افکارش را جمع و جور می‌کرد. وقتی به سمت رها چرخید به نظر می‌رسید، آرام‌تر باشد. دستانش را در پناه جیب‌هایش برد و گفت:
- بابت این‌که از ماشین پیاده‌تون کردم معذرت می‌خوام.
ابروی رها از تعجب بالا پرید و در سکوت فقط یوسف را نگاه ‌کرد. مدتی که این نگاه متقابل رد و بدل شد باز اخم ساکن صورت یوسف شد و با همان خشمی که در صدایش مخفی کرده بود، گفت:
- هیچ حرفی برای گفتن ندارید؟
رها برخاست و گفت:
- معذرت خواهی که از سر اکراه و اجبار باشه چه فایده داره.
و همین حرف باعث شد باز خشم یوسف فوران کند.
- چه اجبار و اکراهی؟ من اگر اینجام به میل خودمه، مطمئن باش هیچکسی هم نمی‌تونه من رو مجبور به عذر خواهی کنه.
رها جسارتی به خودش داد. قدمی به جلو برداشت و گفت:
- اجبار و اکراهی که من ازش حرف می‌زنم مربوط به خودتونه، شاید به میل خودتون برای عذرخواهی اومده باشید ولی قلباً نیست.
یوسف آن دو قدم مانده بین خودش و رها را کوتاه کرد و باز صورتش را نزدیک صورت رها برد، عجیب بود وقتی در چشمانش خیره میشد زبانش وامی‌ماند از حرف زدن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آب دهانش را بی‌دلیل قورت و باز کمی صاف ایستاد. دقیقاً خودش هم نمی‌دانست چه باید بگویید و چه می‌خواهد اما خب فقط این را می‌دانست بالا رفتن ضربان قلبش طبیعی نیست وقتی خیره می‌شود در آن چشمان عسلی.
رها هم حال بهتری از او نداشت، نگاهش را گرفت و گفت:
- ببینید آقا یوسف من معذرت خواهی شما رو می‌پذیرم اما بهتره که ما همینجا باشیم.
این پس نشستن و کوتاه آمدن رها از جنگ، برایش قابل درک نبود. او همان دختر سرکش را می‌خواست که می‌بایست بالاجبار هم شده او را به خانه ببرد. اما وقتی عقب کشید، معادلات او را به هم ریخت.
پوفی کرد و گفت:
- وسایلتون رو جمع کنید می‌ریم خونه‌ی ما.
رها باز به همان قالبی برگشت که یوسف می‌خواست.
- انگاری شما حرف‌های من رو نمی‌شنوید.
یوسف خیره سرانه گفت:
- می‌شنوم اهمیتی نمیدم.
و لبخند حرص درآری را همراه با چشمکی به رها تحویل داد، لبخندی که رها را منفجر کرد.
- من با شما هیچ‌جا نمیام.
- میای.
این را گفت و از اتاق بیرون زد.
***
رها با اصرار مادرجون بالاخره راضی شد و با هیوا وسایلشان را جمع کردند و با آن‌ها راهی خانه شدند. سیاوش رانندگی می‌کرد و یوسف در کنارش نشست. مسیر به سکوت طی میشد که مادرجون این سکوت را شکست و خطاب به سیاوش گفت:
- سیاوش جان؟
سیاوش از آینه نیم‌نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- جونم مادرجون.
- می‌خوام یه زحمت بکشی برای فردا شب همه ی بچه‌ها رو دعوت بگیری و بگی برای شام بیان خونه‌ی ما.
سیاوش با شوق گفت:
- حتماً مادرجون، شام چی داریم؟
- خودتون باید زحمتش رو بکشید.
اما یوسف گفت:
- شام رو باید هیوا بپزه.
هیوا شاکی گفت:
- چرا من؟
- چون شنیدم ‌آشپزیت حرف نداره. یه غذای جنوبی محشر باید بپزی.
هیوا با حرص گفت:
- باید، باید، باید! کی بایدهای شما تموم میشه خان‌دایی.
یوسف به سمت عقب چرخید و گفت:
- پختن شام فردا شب تنبیه کار امروزته.
تا هیوا خواست حرفی بزند مادرجون گفت:
- کوتاه بیا یوسف، شام جوجه و کباب که خودت و سیاوش باید زحمتش رو بکشید.
سیاوش سریع گفت:
- من موافقم مادرجون. لااقل می‌دونیم که چی می‌خوریم و بعدش کارمون به بیمارستان نمی‌کشه.
هیوا به نقطه‌ی انفجار رسید و داد زد:
- تو مریض خدایی هستی، نه بیمارستان بلکه جات توی تیمارستانه.
سیاوش قهقه‌ی پر حرصی زد و گفت:
- حرف حق تلخ داد آدم در میاره.
هیوا باز داد زد:
- آخه سیرابی تو کجات به حرف حق می‌خوره.
- لابد به تو می‌خوره.
هیوا و سیاوش با داد لیچار بار هم می‌کردند. یوسف می‌خندید و مادرجون سعی می‌کرد، آرامشان کند اما رها ساکت بود.
هیوا باز با نیشخندی گفت:
- فعلاً یک هیچ از تو جلوم که نمی‌دونی چه کلاهی داره سرت میره بدبخت.
سیاوش بی‌توجه به نیش کلامش گفت:
- تو مراقب کله‌ی پوک خودت باش خاله سوسکه.
تا هیوا خواست حرفی بزند، یوسف گفت:
- هیوا منظورت چی بود؟
هیوا پرحرص نفسش رو بیرون داد و گفت:
- هیچی.
سیاوش هم گویی تازه به فکر فرو رفته بود، نگاهی به دایی‌اش انداخت و بعد خطاب به هیوا گفت:
- منظورت چی بود؟
هیوا نیشخندی زد و نگاهش را به بیرون داد، سکوت هیوا باعث شد بقیه‌ی هم ساکت شوند. مادرجون نفس عمیقی کشید و گفت:
- آخه شماها بزرگید، عاقل و بالغید، چرا با هم دعوا می‌کنید؟
هیوا جوابش را داد:
- ناراحت نشید خانم، ولی این پسرها فقط هیکلشون گنده شده وگرنه بچه هستن و باید سر بچه داد زد تا حساب کار دستش بیاد.
و باز سیاوش به جانش نیش زد:
- تو مثلاً خیلی بزرگی که زندگیت رو به گند کشیدی.
- فضولیش به تو نیومده، تو برو مراقب زندگی خودت باش که به گند کشیده نشه.
و این بار یوسف داد زد:
- کافیه دیگه! با هر دوتون هستم.
و باز سکوت حاکم بر ماشین شد، سیاوش که مقابل خانه توقف کرد، گفت:
- مادرجون جوجه‌ی فرداشب خودم درست می‌کنم.
مادرجون با مهربانی گفت:
- دستت درد نکنه پسرم.
هیوا و رها که پیاده شدند، یوسف خطاب به سیاوش گفت:
- کمتر باهاش کل‌کل کن.
سیاوش فقط سری تکان داد و گفت:
- سعی می‌کنم اما توقع نداشته باشید، جواب پررویاش رو ندم.
یوسف و مادرجون هم پیاده شدند.
یوسف در خانه را باز کرد و اول خانم‌ها وارد خانه شدند و بعد خودش وارد شد، مادرجون و هیوا جلوتر می‌رفتند و مادرجون داشت با مهربانی از هیوا دلجویی می‌کرد ولی رها عقب‌تر با ساک دستی کوچکش قدم برمی‌داشت. یوسف خودش را به او رساند و گفت:
- می‌بینم که بالاخره حرف من شد.
رها ابروی در هم کشید ولی جوابش را نداد و یوسف باز گفت:
- آخی از دستم عصبانی هستی.
رها باز حرفی نزد و یوسف ریز خندید و گفت:
- جفتتون آدم می‌کنم.
رها ایندفعه ایستاد و با تهدید انگشتش را به سمت یوسف گرفت و تا خواست حرفی بزند یوسف خنده‌ی زد و گفت:
- نکن این‌کار دختر خنده‌م می‌گیره.
و بی‌توجه از کنارش گذشت و رفت. رها که به جای خالی یوسف خیره مونده بود آرام با خودش گفت:
- نشونت میدم، عاشقت می‌کنم و بعد می‌رم.
آب دهانش را با بغضش به سختی قورت داد و به سمت داخل به راه افتاد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
هیوا توی اتاقش بود و رها داشت به مادرجون برای درست کردن شام کمک می‌کرد. یوسف هم توی پذیرایی از این مبل برمی‌خاست و روی مبل دیگری می‌نشست. از تنهایی داشت حوصله‌اش سر می‌رفت بالاخره از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. رها و مادرجون مشغول صحبت بودند که با ورود یوسف حرفشان را بریدند، یوسف به سمت یخچال رفت و گفت:
- آخ آخ! من اومدم مزاحم غیبتاتون شدم.
مادرش با اخم شیرینی گفت:
- ما غیبت نمی‌کردیم پسر‌.
یوسف بطری آب را برداشت و همینطور که لیوان آبی برای خودش می‌ریخت، گفت:
- پس چرا تا من اومدم حرفتون رو بریدید؟
مادرجون استغفراللهی زیر ل*ب گفت و به سمت گاز رفت، رها با حرص یوسف را نگاه کرد اما یوسف با شیطنت ابروی بالا انداخت و تمام لیوان آب را نوشید.
هر دو با چشمانشان در حال جنگ بودند و برای هم شاخه و شانه می‌کشیدند که متوجه نشدند مادرجون به سمتشان چرخیده بود و متعجب به آنها نگاه می‌کرد که بالاخره خطاب به یوسف با تشر گفت:
- بطری آب رو بذار سرجاش.
یوسف به خودش آمد سری تکان داد و به سمت یخچال چرخید، رها هم با شرم سر به زیر انداخت و بعد از جا برخاست و گفت:
- می‌بخشید میرم یه سر به هیوا بزنم.
رها که رفت، یوسف هم خواست برود که مادرش گفت:
- بشین باهات حرف دارم.
یوسف پرسشگر به مادرش نگاه کرد و بعد صندلی عقب کشید و نشست. مادرجون هم مقابلش نشست و گفت:
- تو برای چی با این دختر سر دشمنی برداشتی؟
یوسف متعجب گفت:
- کی؟ من؟ من چیکارش دارم؟
مادرش هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
- من نمی‌دونم رامین چی در مورد این دختر به تو گفته که آتیشی شدی و باهاش سر جنگ برداشتی اما بهتره بدونی با چند کلمه حرف که شاید از سر دشمنی بوده باشه حق نداری کسی رو قضاوت کنی.
یوسف سری تکان داد و گفت:
- اولش تحت تاثیر حرف‌های رامین قرار گرفتم ولی الان در موردش فکر بدی ندارم، اصلاً بهش فکر نمی‌کنم.
و مادرش زیرکانه گفت:
- مطمئنی؟
ابروی راست یوسف به زیبایی بالا پرید و گفت:
- در مورد؟
لبخند روی ل*ب مادرش زیرکانه‌تر شد و گفت:
- اینکه بهش فکر نمی‌کنی؟
یوسف می‌دانست اگر بیشتر از این بنشیند مادرش برایش لقمه خواهد گرفت برای همین فرار را بر قرار ترجیح داد و هنگام رفتن گفت:
- آره مطمئنم.
داشت به سمت اتاقش می‌رفت که زنگ در خانه زده شد، به سمت آیفون رفت و در را برای خواهرش جیران و شوهرش هوشنگ باز کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
حالا که جواب آزمایش مثبت بود و هیوا واجد این شرایط بود. جیران و همسرش آمده بودند تا با هیوا معامله کنند.
یوسف با هوشنگ صحبت می‌کرد و بقیه ساکت بودند. موضوع بحثشان در را*بطه با آرزو بود و روندی که آرزو باید برای بهبودی طی کند هر چند یوسف تخصصش سرطان نبود اما پزشک بود و تا حدودی اطلاع داشت.
هیوا و رها هم در کنار هم ساکت نشسته بودند رها برای کمک به مادرجون از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. هوشنگ وقتی صحبت‌هایش با یوسف تمام شد نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- خب هیوا خانم، ما اومدیم پای قرارداد، مبلغ پیشنهادیتون رو میشه بدونم؟
هیوا سر بلند کرد نیم‌نگاهی به مادرش انداخت، جیران با لبخند مهربانی جواب نگاهش را داد اما حرفی نزد. هیوا نگاه مستقیمش را به هوشنگ داد و گفت:
- صد میلیون.
و باز سکوت، نگاهی بین هوشنگ و جیران رد و بدل شد. یوسف با اینکه ناراحت بود از این پیشنهاد هیوا، اما با آرامش گفت:
- هیوا جان میشه تنها با هم صحبت کنیم؟
قبل از اینکه هیوا جوابی بدهد هوشنگ گفت:
- قبوله.
هیوا ابروی بالا انداخت و گفت:
- خوبه.
هوشنگ باز گفت:
- اما یک سوم مبلغ قبل از عمل میدم و دو سوم بقیه‌ش رو وقتی دکتر گفت که عمل پیوند موفقیت‌آمیز بوده پرداخت می‌کنم.
هیوا با این موضوع مخالفتی نکرد و با تکان دادن سرش تایید کرد.
رها با سینی چای وارد پذیرایی شد و به دنبالش مادرجون هم به جمعشان پیوست، رها به همه چای تعارف کرد وقتی سینی را مقابل یوسف گرفت، یوسف ابروی راستش را کمی بالا برد و گفت:
- راضی به زحمت نبودیم خانم.
رها هم با لبخندی ساختگی گفت:
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم.
و وقتی در کنار هیوا نشست آرام غر زد:
- مرتیکه‌ی چش سفید.
این حرفش را فقط هیوا شنید، بلند و بی‌پروا خندید و نگاه‌ همه را به سمت خودش کشید.
رها با آرنج به دستش زد، هیوا سری تکان داد و سرش را نزدیک رها برد و گفت:
- واسه‌ش نقشه‌ی داری؟
رها پشت چشمی نازک کرد و فقط لبخندی زد. هوشنگ و جیران بعد از نوشیدن چای رفتند هر چند یوسف و مادرجون و جیران اصرار داشتند که بمانند اما هوشنگ می‌خواست که برود و جیران ناچاراً با او رفت‌.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از شام رها ظرف‌های شام را شست و داشت به اتاقش می‌رفت که باز با یوسف رو به رو شد که تازه از دستشویی بیرون آمده بود، خواست از کنارش بگذرد. یوسف با یه قدم بلند راهش را سد‌ کرد و گفت:
- پانسمان زخمتون رو عوض کردید.
رها سر بلند کرد نگاه دلرباش رو در چشمان یوسف نشاند و گفت:
- نه، فردا کلاً باز می‌کنم.
اخمی باز به پیشانی یوسف نشست و گفت:
- ممکنه عفونت کنه.
رها نیشخندی زد و با گذشتن از کنار یوسف گفت اهمیتی ندارد.
یوسف خواست دنبالش برود و جوابش را بدهد اما با دیدن مادرش شب‌ بخیری گفت و راهش را به سمت اتاقش کج کرد.
هیوا روی تخت لم افتاده بود تا رها وارد اتاق شد گفت:
- بگو کی رو پیدا کردم!
رها نزدیکش ل*ب تخت نشست و گفت:
- کی؟
لبخند به ل*ب هیوا نشست و گفت:
- عمو بامداد.
رها تا این را شنید از خوشحالی جیغی کشید و هیوا را در آغو*ش کشید و بعد گفت:
- چطوری پیداش کردی؟
- قبلاً گفته بود توی یه رستورانی توی تهران کار می‌کنه، شانسکی اسمش رو توی اینستاگرام سرچ زدم پیجش رو آورد، بیا ببین چه پیجی به هم زده سرآشپز بامداد. اسم رستورانش هم هست. فردا می‌ریم سروقتش.
مشغول بگو بخند بودن که ضرباتی به در خورد و هیوا بفرمایی زد، در توسط یوسف باز شد با یک کیسه وسایل پانسمان که دستش بود.
هیوا با دیدن کیسه‌ی تو دستش گفت:
- دایی‌جون شما قبلاً دکتر بودی هوای همه‌ی مریضات رو اینجور داشتی.
یوسف اخمی به پیشانی نشاند و جلوتر آمد. کیسه را روی تخت رها گذاشت و گفت:
- خودت زحمتش رو بکش. شب‌ خوش.
و خواست برود که هیوا گفت:
- دایی‌جون، این پیشنهاد کار و خونه رو که به رها گفته بودی به من بگه، همچنان پابرجاست.
یوسف به سمتش برگشت و گفت:
- حتماً. پس موافق موندن هستی؟
- تا کارش چی باشه! دوم اینکه من و رها هرجا بریم باهمیم.
یوسف لبه‌ی تخت رها نشست و گفت:
- یه کار معقول و خوب واسه‌تون پیدا می‌کنم.
هیوا تیر آخر را زد:
- توی شرکت خودتون یه کار بهمون بده.
یوسف خنده‌ی زد و گفت:
- که هر روز شاهد دعوای تو و سیاوش باشم.
هیوا با لبخند پرمعنی گفت:
- من قول میدم با اون پسره صلح کنم، حداقل توی شرکت کاری به کارش نداشته باشم، البته شما هم باید قول بدید دوست من اذیت نکنید.
یوسف عصبی نفسش را بیرون داد و گفت:
- من چیکار به ایشون دارم؟
رها نگاهش را برگرداند و لبخند روی لبش پررنگ شد، هیوا نیم‌نگاهی به رها انداخت و دوباره به یوسف چشم دوخت و گفت:
- خب قراره چه کاری بهمون بدید توی شرکتتون.
یوسف از جا برخاست و گفت:
- جای دیگه‌ی واسه‌تون کار پیدا می‌کنم.
هیوا سریع جوابش را داد:
- جای دیگه خودمون هم می‌تونیم کار پیدا کنیم، همین الانش هم از دوتا رستوران توی دبی پیشنهاد کار داریم.
یوسف با تمسخر گفت:
- حتماً قراره اونجا سرآشپز باشید.
هیوا به تاج تخت تکیه زد و گفت:
- شک‌ نکن دایی.
اما یوسف گویا حرفش را باور نکرده بود که با لبخندی گفت:
- خواب‌های خوب ببینی هیوا جان، شب بخیر.
این را گفت و اتاق را ترک کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف و مادرش سر میز صبحانه بودند. هیوا و رها حاضر و آماده از اتاق بیرون آمدند. رها فقط صبح بخیری گفت و هر دو سر میز نشستند اما هیوا همینطور که سرش توی گوشی بود خندید و گفت:
- رها این رو ببین.
و فیلمی را نشانش داد و هر دو با هم خندیدن.
یوسف که زیر چشمی نگاهشان می‌کرد خطاب به هیوا گفت:
- به سلامتی بیرون تشریف می‌برید.
هیوا نگاهش را به او داد و گفت:
- بله، می‌ریم‌ تهران گردی، عصری برمی‌گردیم.
- متاسفم ولی باید صبحی یکی دو ساعت وقتت رو به من بدی، چون باید بریم بیمارستان یه سری دیگه آزمایش هست انجام بدی‌.
هیوا ناراحت گفت:
- واسه چی؟
یوسف جرعه‌ای از چاییش را نوشید و گفت:
- لازمه، میرم حاضر بشم.
و از سر میز برخاست و به اتاقش رفت.
رها موبایلش را کنار گذاشت و گفت:
- بعد از دادن آزمایش می‌ریم به کارمون می‌رسیم.
مادرجون هم با مهربانی گفت:
- هیوا جان برای ناهار خونه نمیاید؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- نه می‌خواهیم بریم رستوران.
وقتی یوسف برگشت دخترها هم از صبحانه دست کشیدند و با او همراه شدند. مادرجون تا دم خروجی سالن همراهیشان کرد.
یوسف پشت ر*ل نشسته بود که دخترها از خانه بیرون آمدند و هر دو صندلی عقب جا گرفتند، یوسف از آینه نگاهشان کرد و گفت:
- این چه مدلشه، مگه من راننده‌تون هستم.
هیوا با شیطنت گفت:
- من جلو نمیام، رها تو برو جلو که داییم احساس راننده بودن بهش دست نده.
رها چشم‌غره‌ی به جان هیوا ریخت و از ماشین پیاده شد. صندلی جلو که نشست، یوسف با طعنه گفت:
- حالا که افتخار حضور دادید و در صندلی جلو جلوس کردید میشه لطفاً کمربندتون هم ببندید علیامخدره.
رها عصبی و با حرص کمربند را کشید که کمربند میانه‌ی راه قفل کرد، رها چند بار همینطور کشید اما هر بار کمربند قفل می‌کرد و جلو نمی‌آمد، این کارش خنده‌ی بلند یوسف را در پی داشت، هیوا به شانه‌ی رها زد و گفت:
- رها آروم، آروم بکش.
یوسف با خنده ماشین را از جا کند و حرکت کرد و رها هم بالاخره موفق شد کمربندش را ببندد. در طول مسیر رها در سکوت به بیرون خیره بود و هیوا یک بند سرش توی گوشی بود. باز فیلمی از آشپزی را آورد و خودش از بین دو صندلی جلو کشید و گفت:
- رها این آشپزیش رو ببین.
رها به سمتش چرخید، یوسف هم که نزدیکشان بود گاهی از گوشه‌ی چشم صفحه‌ی موبایل هیوا را دید می‌زد، هیوا با خنده گفت:
- ببین تو رو خدا، داره ماستا رو می‌ریزه تو قیمه‌ها.
رها هم با این حرفش خندید و گفت:
- بیشعور، اگر بفهمه در مورد آشپزیش اینجوری حرف می‌زنی که زنده‌ت نمی‌ذاره.
هیوا نچ نچی کرد و گفت:
- بالاخره اونم فهمید آشپزی مدرن یعنی چی؟
- ولی من عاشق ماهی شکم‌پرش هستم.
هیوا چشم‌غره‌ی بهش رفت و گفت:
- خیلی عو*ضی هستی رها، عمو بامداد با اون دبدبه کبکه‌ش میگه ماهی شکم پر من حرف نداره اونوقت تو میگی دستپخت عمو بامداد‌.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
رها باز خندید، خنده‌های که لبخند را ناخودآگاه به ل*ب یوسف آورد.
مدتی دیگر به حرف‌های رها و هیوا گوش کرد و بعد سوالش را پرسید:
- هیوا، این عمو بامداد که میگی کیه؟ عموی به این اسم نداشتی که.
هیوا عکس مرد چاق و سیاه چهره‌ی که لباس مخصوص سرآشپزی به تن داشت را به یوسف نشان داد و گفت:
- عمو بامداد ایشونه.
- آشپزه؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- بهترین سرآشپز دنیاست.
با این حرفش رها خندید و هیوا بلافاصله گفت:
- زهرمار چرا می‌خندی؟
رها با خنده گفت:
- از این القاب تشریفاتی تو خنده‌م می‌گیره.
یوسف باز پرسید:
- خب دقیقاً نگفتی این عمو بامداد با تو چه نسبتی داره؟
هیوا خودش را عقب کشید و سر جایش نشست و جواب یوسف را داد:
- استادمه.
تمام حرفش همین یک کلمه بود که یوسف باز پرسید:
- استاد چی؟
هیوا انگاری به فکر رفته بود و نگاهش بیرون را می‌کاوید، یوسف متعجب از آینه نگاهش کرد و بعد با اشاره از رها پرسید چی شد؟
رها شانه‌ی بالا انداخت و آرام گفت:
- دوباره رفته توی گذشته.
یوسف کمی خود را به سمت رها کشید و آرام گفت:
- مگه توی گذشته‌ش چی هست که اینجوری ناراحتش کرد.
رها نگاهش را در نگاه یوسف که گاهی هم به جاده چشم می‌داد دوخت و آرام گفت:
- شما قوم و خویشش هستید از من می‌پرسید؟
یوسف باز اخمی به پیشانی نشاند و صاف نشست.
وارد بیمارستان شدند و باز چندین کریدور را پشت سر گذاشتند تا به بخش مربوطه رسیدند، یوسف داشت با پزشکی صحبت می‌کرد و بعد با همان پزشک به سمت رها و هیوا آمدند، یوسف او را دکتر احمدی پزشک آرزو معرفی کرد. دکتر احمدی سوالاتی از هیوا پرسید و هیوا جوابش را داد بعد سفارش انجام آزمایشاتی را داد و رفت. هیوا باید با پرستاری برای انجام آزمایش می‌رفت، هیوا قبل از رفتن گوشه‌ی کت دایی‌اش را گرفت و گفت:
- دایی جون بیا باهات کار دارم.
یوسف با او رفت، وقتی از رها دور شدند هیوا گفت:
- دایی ارتفاعت زیاده یه کمی فرود بیا می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
یوسف با لبخندی خم شد و هیوا سرش را جلو برد و آرام گفت:
- من دارم میرم، چند دقیقه این دختر تنها می‌ذارم، برگشتم نمی‌خوام چشم‌های این دختر رو اشکی ببینم‌‌ها.
یوسف ابروی در هم کشید و از همان فاصله سر برگرداند و نگاهش را به چشمان هیوا ریخت و گفت:
- اینکه دوست تو بچه‌ ننه‌ست زود گریه می‌کنه به من ربطی نداره.
هیوا چشم گشاد کرد و گفت:
- رها بچه ننه نیست اما دل نازکه.
یوسف با لوسی گفت:
- آخی، برو آزمایشت رو بده می‌خوایم بریم، نگران این دوستت هم نباش کاری بهش ندارم.
هیوا خنده‌ی زد و ضمن این‌که می‌رفت باز خطاب به یوسف گفت:
- پسر خوبی باش دایی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
رها روی صندلی‌های کنار کریدور به انتظار نشست و یوسف فرصت را مناسب دید تا کمی در مورد زندگی هیوا از او سوال کند. در کنارش روی صندلی نشست و بلافاصله گفت:
- خب حالا میشه...
اما رها با نشستن روی صندلی دیگری، باعث شد یوسف حرفش نیمه بماند، یوسف متحیر این حرکتش بود و نگاهش می‌کرد که رها نگاهش کرد و گفت:
- خب می‌فرمودین.
یوسف به خودش مسلط شد و گفت:
- یه کمی می‌خوام‌ در مورد زندگی هیوا بدونم، چه موضوعی بود که هیوا رو به فکر برد؟
رها مکثی کرد و بعد گفت:
- هیوا زندگی سختی داشته، من فقط چند سالیه که می‌شناسمش، هر چیزی می‌دونم خودش واسه‌م تعریف کرد. از وقتی سیزده سالش بوده و پدرش مجبورش کرده بره سرکار و از درس خوندنش جا می‌مونه، دنیا واسه‌ش به آخر می‌رسه. می‌دونید آرزوی هیوا این بوده که پزشک بشه؟ اینجوری هم که من می‌دونم به عشق همین موضوع همیشه درسش خوب بوده و شاگرد اول مدرسه بوده.
یوسف که این‌ها را شنید، نگاهش مات مانده بود روی رها. رها نگاهش را گرفت و به سنگ‌های براق کریدور داد و بعد لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- اما خب یه روزی توی سن بیست و سه سالگی می‌رسه به جایگاهی که خیلی‌ها شاید آرزوش رو دارن.
نگاه یوسف رنگ پرسش گرفت و گفت:
- چه جایگاهی؟
نگاه رها با لبخند در نگاهش نشست و گفت:
- هیوا سه سال قبل برنده‌ی عنوان بهترین سرآشپز آسیا شد.
چشمان یوسف از تعجب گرد شد و ناباور گفت:
- واقعاً؟
رها سری تکان داد:
- هیوا به خاطر شغلی که داشت پول خوبی در می‌آورد اما خب دختره علاقه‌ی به پس‌انداز کردن نداره.
یوسف باز پرسید:
- پس پولاش رو چیکار می‌کنه؟
- به هر کسی که بهش رو بزنه پول قرض میده و بعد بهش پس نمیدن. اونم یادش میره پس بگیره. یا بذل و بخشش می‌کنه یا می‌بره میده به خیریه.
لبخندی روی ل*ب یوسف جا خوش کرد و به فکر رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و دوباره یوسف پرسید:
- این عمو بامداد که می‌گفت استاد آشپزیش بوده؟
- وقتی هیوا سیزده سالش بوده و مجبور میشه بره سرکار، به عنوان خدمتکار توی یه رستوران درجه سه به عنوان خدمتکار مَشغول میشه. عمو بامداد اونجا یه سرآشپز معمولی بود‌. هیوا آشپزی رو از عمو بامداد یاد می‌گیره و بعد به این کار علاقه‌مند میشه و میره پی اینکه بهتر و بیشتر یاد بگیره. بعد از یه مدتی هیوا میشه استاد عمو بامداد و با یاد داد غذاهای بیشتر به عمو بامداد زندگیش رو عوض می‌کنه.
رها خندید و گفت:
- هیوا دختر جسوریه، می‌دونید بعدها اون رستوران درجه سه میشه بهترین رستوران اهواز.
لبخند پررضایت به ل*ب یوسف نشست:
- چه خوب، در موردش بد قضاوت می‌کردم.
رها نگاهی به انتهایی کریدور انداخت و گفت:
- اما همیشه همه چیز خوب نمی‌مونه. هیوا دختر مهربونیه ولی نمی‌دونم چرا دیگرانی که بهشون خوبی می‌کنه بهش ظلم می‌کنن.
چشمان یوسف تیز شد در نگاهش و گفت:
- چطور؟
رها برخاست و گفت:
- هیوا داره میاد. بهش نگید من در موردش با شما حرف زدم.
یوسف سری تکان داد، هیوا با توپ پر به آنها رسید و عصبانی بر سر یوسف داد زد:
- آزمایش اعتیاد؟ واسه چی؟
و تا یوسف خواست حرفی بزند هیوا داد زد:
- واسه چی؟
و همزمان اشکش جاری شد و گفت:
- بریم رها، خوبی به این آدما نمیاد.
و با عجله راه خروج بیمارستان را در پیش گرفت، یوسف مانده بود چه کند؟ چند قدمی به دنبالش رفت و هیوا را صدا زد اما هیوا با گریه در کریدور بیمارستان به سمت خروجی می‌دوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
وارد حیاط که شدند رها خودش را به هیوا رسانده بود و سر راهش را گرفته بود و با او صحبت می‌کرد. یوسف عقب‌تر ایستاده بود و آن‌ها را نگاه می‌کرد. او خواسته بود که از هیوا آزمایش اعتیاد بگیرند، اما بعد از شنیدن حرف‌های رها پشیمان شده بود. پا از زمین کند و به سمتشان رفت. هیوا پشتش به او و رویش به رها بود. رها با اخم ناراضی نگاهش کرد و گفت:
- چطور تونستید فکر کنید که هیوا معتاده؟
یوسف کلافه چنگی به موهایش زد و گفت:
- هیوا! هیوا نگام کن.
هیوا به سمتش چرخید، نگاه پر اشک و غمگینش را به او داد و گفت:
- چیه دایی؟ آزمایش رو دادم، وقتی جوابش اومد خیالتون راحت میشه من معتاد نیستم اما دیگه اون موقع من اینجا نیستم که بخوام به آرزو جونتون پیوند مغز استخوان بدم.
یوسف درمانده حرفی برای گفتن نداشت، فقط همان یک قدم مانده را کوتاه کرد و هیوا را در آغوشش گرفت و گفت:
- من رو ببخش هیوا، معذرت می‌خوام.
و بو*سه‌ی به سرش زد و باز گفت:
- اشتباه کردم.
هیوا لحظاتی به همان حال در آغو*ش دایی‌اش ماند و بعد خودش را عقب کشید. زود می‌بخشید و نمی‌توانست که نبخشد. سری تکان داد و گفت:
- ما باید بریم چند جا کار داریم، عصری میایم.
یوسف موهای مشکی‌ هیوا که روی صورتش سریده بود، آرام‌ از روی صورتش کنار زد و گفت:
- می‌خوای برسونمتون؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- نه، می‌خوایم بریم خرید، خداحافظ.
و راه رفتن را در پیش گرفت، رها که نگاهش در تعقیب هیوا بود، نگاهش به سمت یوسف برگشت و گفت:
- دیدید چه زود میبخشه؟!
یوسف نگاهش در نگاه رها نشست و گفت:
- شماره‌ام رو دارید؟
- نه!
- بزن توی گوشیت، اگر کاری پیش اومد یا اتفاقی پیش اومد بهم زنگ بزنید‌‌.
رها سریع شماره را گرفت و برای رسیدن به هیوا که نزدیک در خروجی بیمارستان منتظرش ایستاده بود، وقتی به او رسید هیوا با اخمی به جانش غر زد:
- چی می‌گفتید به هم؟
رها با لبخندی بازویش را گرفت و گفت:
- بیا بریم بهت میگم.
پا از بیمارستان بیرون گذاشتند و قدم زنان در پیاده رو به راه افتادند.
هیوا نیم نگاهی به رها انداخت و گفت:
- خب، نمی‌خوای بگی؟
- هیچی بابا داشت سفارش می‌کرد مراقب تو باشم، شماره‌ش رو داد که اگر اتفاقی افتاد یا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنیم.
- دوستش داری؟
رها متعجب نگاهش کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
- دیگه این سوال رو ازم نپرس هیوا. نمی‌دونم رامین در مورد من چی بهش گفته ولی خب حقیقت اینه که...
هیوا عصبانی حرفش را برید و گفت:
- حقیقت اینه که تو قربونی شدی. رها حالا که اومدیم تهران دلم می‌خواد حال دو نفر رو جا بیارم.
رها ابروی در هم کشید و گفت:
- و این دو نفر؟
- اولیش رامین، باید تقاص کاری که با تو کرده پس بده. دومیش هم... بذار وقتی حال اولی رو جا آوردیم می‌ریم سروقت دومی.
رها اما ناراضی گفت:
- می‌دونی حتی نمی‌خوام ببینمش، دارم فراموش می‌کنم هیوا، تو رو خدا دیگه به یادم نیار. بگو دومی کیه شاید همراهیت کردم.
هیوا کمی سکوت کرد و بعد مردد گفت:
- شیدا.
رها متعجب نگاهش کرد و هیوا از این می‌ترسید که رها حسش را نسبت به سیاوش بفهمد.
رها اما آنقدر تیز نبود.
- برای چی؟ بهتره همه چیز به داییت بگی.
- نه، اگر به دایی بگیم میره به سیاوش میگه، سیاوش هم فکر می‌کنه من می‌خوام زندگیش رو خر*اب کنم.
هر دو راهشان را به سمت خیابان برای گرفتن یک تاکسی کج کردند، رها همینطور که نگاهش خیابان را می‌کاوید گفت:
- حالا نقشه‌ت چیه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین