کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
یوسف سری تکان داد و گفت:
- قراره یه سری تغییرات توی شرکت ایجاد بشه. یه مدتی هیوا جان در کنار سیاوش کار رو یاد میگیره و سیاوش بعد به سمت دیگهای مشغول میشه.
سیاوش با چشمان متعجب و قاشقی که از تعجب توی دهانش خشک شده بود یوسف را نگاه میکرد. هیوا با شیطنت گفت:
- مناسبت شام امشب هم به خاطر همین موضوع بود.
همه ساکت بودند و یونس اولین نفری بود که با تحسین گفت:
- آفرین، آفرین دخترم. بهت تبریک میگم.
شیدا باز پرسید:
- اونوقت آقا یوسف سمت بعدی سیاوش قراره چی باشه.
یونس جوابش را داد:
- چه فرقی میکنه عروس خانم، مهم کاره که داره.
شیدا شاکی گفت:
- خب فرق میکنه سمت سیاوش نباید کمتر از این سمت باشه.
یونس نگاهش را به برادرش داد و گفت:
- یوسف ازت نمیگذرم سمت آبدارچی رو بهش ندی.
و باز شوق و خندهی بلند هیوا برخاست، بقیه هم میخندیدند. سیاوش با حرص گفت:
- آقاجون راضی به زحمت نیستم به خاطر این همه حمایت.
- خواهش میکنم پسرم قابلی نداشت.
گویا همه میدانستند این بحثها فقط شوخیه و جدیتی در کار نیست به جز شیدا که دست بردار نبود و مدام آرام به جان سیاوش غر میزد.
میز جمع شد و دوباره همه به پذیرایی برگشتند. یونس دست به آسمان بلند کرد و گفت:
- خدایا میدونی که ناشکر نیستم اما چی میشد به جای این دوتا لندهور بیهنر یه دختر هنرمند کدبانوی مثل هیوا به من میدادی.
مریم رو ترش کرد، خانم بزرگ با مهربانی گفت:
- یونس جان، هیوا هم مثل دختر خودت چه فرقی میکنه.
یونس با لبخند گفت:
- قربونش برم، معلومه که دخترمه.
و تمام این مدت جیران فقط در سکوت شنونده بود هرچند قلباً دخترش را میخواست و دوست داشت از او تعریف کند، قربان صدقهاش برود و در آغوشش بگیرد اما به خاطر اینکه هیوا برای عمل پیوند طلب پول کرده بود. دعوای مفصلی با شوهرش از سر گذرانده بود و هوشنگ غدقن کرده بود که محبتی نسبت به هیوا داشته باشد.
هیوا و رها برای درست کردن دمنوش بعد از غذا به آشپزخانه رفتند. هیوا همینطور که کارش را انجام میداد گفت:
- رها سر میز چیکار کردی با داییم که اینجوری دادش دراومد.
رها با شوق گفت:
- با پاشنه پا کوبیدم رو انگشت کوچیکهی پاش.
و خودش خندید که با صدای یوسف خندهاش خفه شد.
- موقع خندیدن منم میرسه.
و صندلی را عقب کشید و نشست.
هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- دایی از کی باید بیایم شرکت؟
یوسف جورابش را از پا درآورده بود و داشت انگشت پایش را نگاه میکرد. هیوا هم خم شد نگاهی انداخت و گفت:
- آخ آخ کبود شده.
رها هم که به کابیت تکیه زده بود ریز میخندید. نگاه عصبی یوسف روی هیوا و بعد روی رها نشست. همینطور که دوباره جورابش را پایش میکرد گفت:
- درستتون میکنم. به وقتش.
و از آشپزخانه بیرون زد. بعد از رفتنش هیوا شاکی به رها نگاه کرد و گفت:
- انگشت کوچیکهی پای راست داییم رو له کردی.
رها فقط میخندید هیوا جلو رفت و یقهاش را گرفت و گفت:
- انتقام انگشت کوچیکهی پای راست داییم رو ازت میگیرم.
رها با خنده و شوخی گفت:
- داییت فقط تقاص کاری که تو هتل با من کرد پس داد.
هیوا دستش را از یقه رها برداشت و متعجب گفت:
- تقاص چه کاری رو پس داد؟
و لبخند روی لبش نشست که رها با اخم گفت:
- فکرای بیخود نکن، وقتی اومد تو اتاق از دیدنش ترسیدم، گفتم که بهت پام به دمپایی توالت گرفت محکم خوردم زمین، یه طرف پام کبود شده. تقاص اون کبودی رو پس داد.
هیوا بلند خندید و گفت:
- اگه اینطوره که حقشه.
رها با دیدن یونس تک سرفهای کرد و به پشت سر اشاره کرد. هیوا سریع به سمت یونس چرخید.
یونس با لبخندی جلو آمد و باز پیشانی هیوا را بوسید و گفت:
- قبل از اینکه بیام فکر میکردم قراره یه دختره افسرده و ناراحت رو ببینم اما با دیدنت خیلی خوشحال شدم چون دیدم هیوا یه دختر شاد و حاضرجواب و البته محکم و خودساختهای هست. از این دخترای لوس و ننر بدم میاد.
و با صدای آرامتر گفت:
- مثل شیدا.
و با این حرفش هردو خندیدند.
رها با لبخندی گفت:
- هیوا داشت میگفت هیچوقت فکر نمیکردم دایی یونسم تا این حد مهربون و دلچسب باشه.
هیوا هم در ادامه گفت:
- فکر میکردم شما هم مثل دایی یوسف هستید. اوقات تلخ و زورگو.
یونس با خنده به سمت یخچال رفت و گفت:
- این پسر چشم من رو دور دیده پرو بازی در آورده. شماره من رو بزن تو گوشیت ایندفعه اذیت کرد یه زنگ بزن خودم میام گوشش رو میکشم.
هیوا سریع گوشی موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شمارهی یونس را سیو کرد. یونس با بطری آب و لیوان سر میز نشست و گفت:
- بشین هیوا جان میخوام باهات حرف بزنم.
رها دوتا دمنوش ریخت و مقابل آنها گذاشت. یونس با مهربانی گفت:
- دستت درد نکنه رهاخانوم.
رها با لبخندی جوابش را داد و مشغول ریختن دمنوش برای بقیه شد. یونس یک لیوان آب را یک نفس نوشید و بعد گفت:
- راستش این سیامک یه سرمایهای داره میخواد بزنه به یه کاری، چند سال قبل با دوستش یه شرکتی راه انداخت که بد نبود. اما وقتی با خواهر دوستش ازدواج کرد و یه سال بعد با همسرش به مشکل خورد. سرت رو درد نیارم دخترم، تمام سهمش شرکتش شد مهریهی خانمش.
رها سینی دمنوشها را برداشت و با ببخشیدی آشپزخانه را ترک کرد. بعد از رفتن رها، یونس جرعهای از نو*شی*دنی را نوشید و گفت:
- این دمنوش چیه؟
- بهارنارنج، ترخون و تخمکتان. بعد از غذا به هضم و گوارش کمک میکنه.
یونس با تحسین گفت:
- الحق که توی کارت بهترینی. من یاد این دختره تو فیلم جواهری در قصر میندازی، چی بود اسمش؟
هیوا با خنده گفت:
- یانگوم.
- آره.
هیوا با لبخند مهربانی گفت:
- جالبه توی دورهی که این فیلم پخش میشد دوستام به این اسم صدام میزدن.
یونس لپش را کشید و گفت:
- خدا میدونه از لحظهی که دیدمت چقدر به دلم نشستی و دوستت دارم.
- منم همینطور.
یونس باز نفس بلندی کشید و گفت:
- داشتم میگفتم، سیامک بعد از اینکه از همسرش جدا شد حسابی به هم ریخت و نمیخواست دیگه کار کنه. چند وقتی پیش خودم کار کرد. من دفتر کارگزاری بورس دارم اما این شغلی نبود که سیامک رو راضی کنه. پسر خودساختیه. میخواد مستقل باشه. پیشنهاد امشبش بابت رستوران، پیشنهاد سرسری بود اما از من خواست باهات حرف بزنم اگر موافقی که باهاش کار کنی، جدی روی این موضوع فکر کنه.
هیوا کمی سکوت کرد. دایی یونسش را دوست داشت و نمیخواست با جواب رد ناراحتش کند. بعد از کمی سکوت یونس گفت:
- اصلاً فکر نکن اگر جوابت منفی باشه ناراحت میشم.
هیوا با لبخند گفت:
- بذارید فکر کنم.
یونس بقیهی دمنوشش را نوشید و گفت:
- ممنون.
سیامک چند تقه به در زد و گفت:
- اجازه هست؟
یونس با اخم شیرینی گفت:
- بیا تو تنلش.
هیوا آرام خندید، سیامک پیش آمد و گفت:
- بابا لااقل جلوی دخترعمه آبروداری کن.
- اتفاقاً هیوا از خودمونه.
سیامک هم صندلی عقب کشید و نشست. یونس نگاهی به او انداخت و گفت:
- ببینم پسر تو لباس درست و درمون نداری؟
سیامک نگاهی به پیراهنش انداخت و گفت:
- ببخشید هول هولکی از خونه بیرون زدم.
- با هیوا حرف زدم قراره فکراش رو بکنه جواب بده.
سیامک لبخندش را به روی هیوا پاشید:
- سپاس دخترعمه.
و باز یونس ضایعش کرد و ادایش را درآورد.
- سپاس دختر عمه. خب مثل آدم بگو ممنونم. بدم میاد لفظ قلم حرف میزنی.
سیامک باز نگاهش روی سقف مانده بود و هیوا آرام میخندید.
سیاوش هم وارد آشپزخانه شد. فنجان دمنوشش هم توی دستش بود. همینطور که به سمت اجاق گاز میرفت گفت:
- من بازم از این دمنوشها میخوام. مزهش خوب بود.
یونس باز سیبی از توی ظرف میوهی روی میز برداشت و به سمت سیاوش پرت کرد و همزمان گفت:
- بیا فنجون منم ببر یکی دیگه هم واسه من بریز.
سیاوش شاکی به سمت پدرش برگشت و گفت:
- دفعهی دوم بود از پشت خنجر زدید.
- زر زر نکن، یکی دیگه هم واسه من بریز.
سیامک و هیوا فقط میخندیدند. سیاوش بعد از ریختن دمنوش مقابل برادرش سر میز نشست و خطاب به سیامک گفت:
- راضی شد؟
سیامک نیم گاهی به هیوا انداخت و گفت:
- قراره فکراش رو بکنه بهم خبر بده.
سیاوش نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- دختر بیا برو به کاری برس که ازش سررشته داری؛ تو رو چه به کار کردن توی شرکت تجهیزات پزشکی.
هیوا نگاهش را از سیاوش گرفت و به فنجان مقابلش داد. اینکه جوابی به سیاوش نداد و کمی ناراحت شد. سیاوش را هم به فکر برد. ناگهانی صدای از زیر میز آمد و همزمان صدای آخ سیاوش به هوا برخاست. هیوا سر بلند کرد. سیامک داشت میخندید و یونس به سیاوش چشم غره میرفت. سیاوش در حالی که پایش را میمالید شاکی گفت:
- چرا میزنی بابا؟
- تا تو باشی نظر ندی.
هیوا به خنده افتاد. سیاوش شاکی گفت:
- همچین خیلی دلت خنک شد.
هیوا کشیده و بلند گفت:
- خیلی.
تا سیاوش خواست حرفی بزند، شیدا وارد آشپزخانه شد و گفت:
- سیاوش جان اینجایی؟
یونس سریع جوابش را داد:
- نه اینجا نیست، بیرونه.
شیدا با لبخندی گفت:
- آقاجون.
شیدا پشت سر سیاوش ایستاد و دستش را روی شانهای سیاوش گذاشت که باز یونس رفتارش را مسخره کرد:
- فرار نکنه؟ میخواهی یه افسار هم بنداز گردنش.
سیامک و هیوا میخندیدند. سیاوش شاکی گفت:
- آقاجون رسماً داری من رو نابود میکنی ها. به خدا راضی به این همه محبت نیستم.
یونس با گفتن "همینی که هست" دمنوشش را نوشید. سیاوش هم که دمنوشش را نوشید از جا برخاست و گفت:
- بااجازه من و شیدا بریم دیگه. دخترعمه جان خیلی ممنون. شام فوقالعادهای بود.
هیوا سری تکان داد و نوش جانی گفت. سیاوش و شیدا از یونس و سیامک هم خداحافظی کردند و از آشپزخانه که بیرون رفتند. یونس سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- واقعاً خاک بر سرت با این زن انتخاب کردنت.
سیامک زد زیر خنده که یونس نگاهش رو به او داد و گفت:
- و همچنین شما.
و ایندفعه هیوا بیپروا زد زیر خنده و از سر میز برخاست و گفت:
- ببخشید دایی جون من الان میام.
و از آشپزخانه بیرون رفت. بعد از رفتنش یونس گفت:
- قربونش برم چقدر بانمک.
و نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- نظرت چیه؟
- در مورد؟
- هیوا. شرایطتتون مثل هم. دختر قشنگ و خوبی هم هست. تخصص و کار خوشمزهای هم داره. میخواهی عروسم بشه؟
لبخندی به ل*ب سیامک نشست، سری تکان داد و گفت:
- به نظرتون قبول میکنه؟
- با این ریخت و قیافهی درب و داغونی که واسه خودت ساختی معلومه که نه. برای اولین بار افتضاح جلو روش ظاهر شدی. ولی خب دفعات بعد میتونی جبران کنی. توی این مدت بیشتر بیا اینجا. بیشتر باهاش صحبت کن. منم با مادرت حرف میزنم.
مریم وارد آشپزخانه شد و گفت:
- در چه مورد با من صحبت میکنی.
یونس تا خواست حرفی بزند؛ هیوا با جعبهی مخملی قرمز رنگ که در دست داشت وارد آشپزخانه شد و گفت:
- دایی جون.
- جون دایی، اون چیه؟
هیوا جعبه را مقابل یونس گذاشت و گفت:
- این برای شماست.
یونس متعجب نگاهش کرد. یوسف هم وارد آشپزخانه شد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ چرا نمیاید توی پذیرایی پیش بقیه.
یونس با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- بدم میاد میپری وسط حرفهای ما زنگوله.
یوسف خندید، پیش آمد و گفت:
- چیکار میکنید؟
یونس باز ضایعش کرد:
- داریم اورانیوم غنی میکنیم.
مریم گفت:
- هیوا یه کادوی واسه داییش آورده.
یوسف ابروی بالا انداخت و گفت:
- خون دایی یونس از دایی یوسف رنگینتره.
یونس باز گفت:
- شک داری که هست.
هیوا مهربان نگاهش را به یونس داد و تا خواست حرفی بزند جیران و جیحون هم وارد آشپزخانه شدند. جیحون باز گفت:
- اینجا خبریه؟
یونس جواب او را هم داد:
- آره آش میدن قابلمهت رو بردار واستا ته صف.
باز خندهی جمع؛ یوسف گفت:
- هیوا برای یونس کادو آورده.
یونس خطاب به هیوا گفت:
- دستش درد نکنه. چی هست؟
هیوا با لبخندی گفت:
- شما اولین هدیهی زندگیم رو بهم دادید. توی بیست و پنج سال زندگیم اولین کسی که بهم هدیه داد شما بودید.
یونس وا خورد از این حرفش؛ خیره مانده بود به چهرهی هیوا. هیوا خم شد و بو*سهی مهربان به صورت دایی یونسش نشاند و گفت:
- بازش نمیکنید؟
یونس مشتاق گفت:
- حتماً.
و جعبهی مخملی را باز کرد. ورقهی طلایی مستطیل شکلی که به صورت برجسته و به زبان انگلیسی چیزی روی آن نوشته شده بود درون جعبه بود. چیزی شبیه به لوح. یونس آن را برداشت و رویش را خواند:
- لوح طلای جشنوارهی بزرگ آشپزی هند.
هیوا در موردش توضیح داد:
- اولین باری که برای مسابقه توی جشنوارهای شرکت کردم شونزده سالم بود. نفر اول شدم. مسابقات توی هند برگزار میشد. دوست دارم این لوح رو هدیه بدم به شما.
یونس که احساساتی شده بود از جا برخاست و هیوا را در آغو*ش گرفت و گفت:
- الهی قربونت برم. چقدر تو مهربونی.
و بعد پیشانی هیوا را بوسید و گفت:
- ولی هیوا جان این هدیه خیلی عزیزه، باید پیش خودت نگهش داری.
- میخوام از من یادگاری داشته باشید.
و باز یونس در آغو*ش گرفتش که نگاهش به جیران افتاد که در آستانهی در آشپزخانه ایستاده بود و صورتش از اشک خیس بود. یونس آرام زیر گوش هیوا گفت:
- دایی یه چیزی بخواد قبول میکنی؟
هیوا از آغو*ش یونس بیرون آمد و سری تکان داد. یونس آرام طوری که فقط هیوا بشنود گفت:
- برو مادرت رو ب*غل کن.
هیوا وا خورده از درخواست داییاش سری به نشانهی نه تکان داد. یونس گردن کج کرد و مهربان نگاهش کرد که هیوا خندهاش گرفت. یونس دست هیوا را گرفت و گفت:
- خب نوبتی هم باشه نوبت میرسه به آشتی مادر و دختری.
و به سمت جیران به راه افتاد. هیوا مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با یونس همراه شد. یونس دست خواهرش هم گرفت و گفت:
- زود باشید ببینم.
جیران که هیوا مقابلش بود. به یکباره هیوا را در آغو*ش کشید و صدای هقهق گریهاش به هوا برخاست. گریه میکرد و با هیوا حرف میزد:
- من رو ببخش دخترم. من ببخش قربونت برم. خدا من رو بکشه که تنهات گذاشتم.
هیوا با اینکه سعی میکرد احساساتی نشود اما نمیتوانست بالاخره چشمانش خیس شد. از آغو*ش مادرش که بیرون آمد گفت:
- ببخشید.
و خواست بیرون برود که با بقیه که بیرون از آشپزخانه ایستاده بودند و آنها را نگاه میکردند رو به رو شد. رها جلوتر از بقیه ایستاده بود. خواست به سمت داخل برگردد که با عدهی اینطرف رو به رو شد. سریع اشکش را گرفت. دوباره به سمت بیرون چرخید. رها به خنده افتاد و گفت:
- راه در رو نداری.
و با این حرف رها همه خندیدند البته به جز هوشنگ که از این ماجرا چندان خشنود نبود.
بعد از رفتن مهمان ها؛ هیوا خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت. خانم بزرگ هم داشت داروهایش را میخورد و رها در حال کمی مرتب کردن آشپزخانه بود. یوسف هم که برای خاموش کردن چراغهای حیاط بیرون رفته بود وارد سالن شد. نزدیک مادرش نشست و گفت:
- حالتون میزونه؟
- خوبم مادر.
یوسف نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت:
- نظر سیامک چی بود؟
خانمبزرگ با لبخند رضایتمندی گفت:
- خداروشکر از هیوا خوشش اومده. به یونس هم گفتم. استقبال کرد. فقط خدا کنه هیوا هم قبول کنه.
یوسف کمی فکر کرد و گفت:
- این دیگه هنر سیامک که چقدر خودش رو نشون بده.
رها از آشپزخانه بیرون آمد که خانم بزرگ با دیدنش گفت:
- دستت درد نکنه دخترم، حسابی توی زحمت افتادی.
- خواهش میکنم، شبتون بخیر.
خانم بزرگ جوابش را داد و بعد از رفتن رها نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- خب حالا از موضوع هیوا و سیامک بگذریم و بیایم سر موضوع شما؟
یوسف پرسشگر گفت:
- چه موضوعی؟
دست خانمبزرگ روی دست پسرش نشست و گفت:
- یوسف تا کی قراره عزادار غزاله باشی. شش ساله که میگذره. توی این شش سال تو خودت رو فراموش کردی. حتی کاری رو که سالها واسهش زحمت کشیدی کنار گذاشتی چون نتونستی واسه قلب غزاله کاری بکنی. چرا نمیخواهی بفهمی تو مقصر مرگ غزاله نبودی، تو پزشک خوبی بودی. حتی پروفسور عظیمی گفت از دست هیچ کس کاری ساخته نبوده.
یوسف نفس عمیق و پردردی کشید؛ نگاهش مات ماند روی میز عسلی و داروهای قلب مادرش که مقابلش بود. خانم بزرگ باز گفت:
- قسمت بوده دختر خالهی غزاله دوست هیوا باشه و با هیوا بیاد پیش ما. دختر نجیبیه. البته به نظرم اخلاقش شبیه به غزاله نیست ولی میدونم که میتونه زن زندگیت باشه.
نگاه یوسف به سمت مادرش برگشت و گفت:
- دیر که نمیشه بذارید موضوع پیوند مغز استخوون آرزو تموم بشه و حالش خوب بشه. بعد توی این فاصله ببینم سیامک چیکار میکنه. هیوا میخواد توی شرکت کار کنه. کاش راضی بشه با سیامک برای رستوران توافق برسه اینطوری هم سیامک میتونه به شغل جدیدش امیدوار باشه هم اینکه این دوتا بیشتر به هم نزدیک بشن و امید خدا سر و سامون بگیرن. بعد منم فکرام رو میکنم.
خانم بزرگ با اخمی داروهایش را برداشت و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقی رفت. یوسف مستاصل گفت:
- حرف بدی زدم؟
خانم بزرگ با گفتن شب بخیری وارد اتاقش شد. یوسف پوفی کرد و از جا برخاست به سمت اتاقش میرفت که باز در اتاق هیوا باز شد و رها بیرون آمد که با یوسف رو در رو شد. با ترس قدمی به عقب برداشت.
ابروان یوسف در هم گره شد و گفت:
- انگشت پام هنوز درد میکنه نمیخواهی بابتش عذرخواهی کنی؟
رها براق شد به چشمانش و گفت:
- نه.
یوسف ابروی در هم کشید و سری تکون داد:
- خیلی غدی دختر، اما خب درست میشی.
- به همین خیال باش. بعدم ما که رفته بودیم هتل، خودتون اومدید هتل توی اتاق به پام افتادید، التماسم کردید برگردم خونهتون.
یوسف نفسش رو با حرص بیرون داد و تا خواست حرفی بزند؛ هیوا هم از اتاق بیرون آمد و گفت:
- اینجا چه خبره؟
رها با شیطنت گفت:
- هیچی هیوا جان، آقا یوسف داشتن بابت شام خوشمزهای که با هم واسهشون درست کردیم از من تشکر میکردن.
هیوا با لبخند به یوسف چشم دوخت و گفت:
- نوش جون دایی؛ ما که کاری نکردیم.
یوسف زیر زبانی چیزی گفت و از کنارش گذشت و وارد اتاقش شد. بعد از رفتنش هیوا گفت:
- کمتر داییم رو اذیت کن دختر.
رها زهرخندی تحویل هیوا داد و به سمت دستشویی رفت. هیوا به چهارچوب در تکیه زد و با خودش گفت:
- خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.
هیوا در حال حاضر شدن برای رفتن به بیمارستان بود. چون میبایست برای انجام پیوند بستری میشد. همینطور که لباس میپوشید با رها هم که در حال حاضر شدن بود صحبت میکرد.
- باز بهت سفارش نکنم ها. به عمو بامداد بگو یه آدم حسابی و کار بلد میخواهیم. دست بزنش هم خوب باشه که یه جا تلهش کردن بتونه از پس خودش بربیاد.
رها کلافه و عصبی گفت:
- وای چقدر گفتی، حواسم هست هیوا.
هیوا مقابل آینه قرار گرفت و رژ ل*ب قرمزی روی لبش زد و به سمت رها چرخید:
- چطور شدم؟
رها با شیطنت گفت:
- جووون.
هیوا با گفتن زهرماری رژش رو کمرنگتر کرد و از اتاق بیرون زد. رها بعد از رفتنش جلوی آینه قرار گرفت. نگاهش روی وسایل آرایشی چرخید. اینطور که یوسف را شناخته بود غیرتی بود و حالا باید محکش میزد تا ببیند حسی به او دارد یا نه. برای همین در آرایش کردن کمی افراط کرد و برای زدن ر*ژ، همان ر*ژ جیغ را انتخاب کرد. نگاهی به خودش توی آینه انداخت. شالش را کمی عقبتر برد موهایش را با وسواس بیشتر درست کرد و بیرون ریخت. کیف کوچکی که داشت برداشت و از اتاق بیرون رفت. همه سر میز صبحانه بودند که رها هم صبح بخیری گفت و نشست. خانم بزرگ کمی از آرایش تند و زیاد او جا خورده بود اما حرفی نزد. یوسف هم با دیدنش خشکش زده بود. هیوا که همه را زیر نظر داشت. نگاهش بین یوسف و رها در جریان بود. رها تیرش به هدف خورده بود. یوسف به وضوح ناراحت شد و بعد از نوشیدن جرعهای از چاییش به بهانهی لباس پوشیدن از سر میز برخاست و به اتاقش رفت. هیوا کمی خودش را به سمت رها کشید و آرام گفت:
- میخواهی دقش بدی؟
رها زیر چشمی نگاهی به خانم بزرگ انداخت و گفت:
- نظر خودت چیه؟
خانم بزرگ خطاب به رها گفت:
- عزیزم شما میخواهی توی بیمارستان پیش هیوا جان بمونی؟
- من یه چندجا کار دارم بعد میرم بیمارستان پیش هیوا. شب رو هم پیشش میمونم.
یوسف که از اتاقش بیرون آمد. از خانم بزرگ خداحافظی کردند و همگی از خانه بیرون زدند. یوسف بدون هیچ حرفی با اوقاتی تلخ سوار ماشین شد. هردو صندلی عقب نشستند اما مثل دفعهی قبل یوسف هیچ اعتراضی به عقب نشستنشان نکرد و خیلی سریع ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
هیوا باز آرام به رها گفت:
- خیلی اوقاتش رو تلخ کردی ها.
- از کجا معلوم از این موضوع ناراحت باشه.
- قبل از اینکه تو بیای سر میز، چیزیش نبود. تو رو این ریختی دید اعصابش خورد شد.
رها نیشخندی زد و نگاهش را به بیرون داد. هیوا خطاب به یوسف گفت:
- دایی جون میشه اول رها رو برسونید رستوران عمو بامداد.
یوسف از آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- مسیرم اونطرفی نیست. رها خانوم بخوان برن خیلیها هستن که برسوننشون.
تا این را گفت رها عصبانی گفت:
- منظورتون چیه؟
یوسف بیپروا گفت:
- یه نگاه از آینه به خودتون بندازید منظورم رو میفهمید. میخواهید پیاده بشید ببینید چند نفر جلو پاتون ترمز میزنن.
رها عصبانی مشتی به در ماشین کوبید و فریاد زد:
- نگه دار.
یوسف ماشین را کنار کشید و به سمت عقب چرخید و فریاد زد:
- صدات ننداز رو سرت دخترهی کولی.
هیوا مداخله کرد و عصبی به جان داییاش غر زد:
- دایی میفهمی چی داری میگی؟
رها دستگیرهی در را کشید و از ماشین پیاده شد. هیوا هم به دنبالش پیاده شد. رها با گریه در حاشیهی خیابان میدوید. هیوا خودش را به او رساند و دستش را کشید. رها به سمتش برگشت و فریاد زد:
- ولم کن هیوا. بذار برم.
هیوا دستش را کشید و در آغو*ش گرفتش. رها عصبی و در حالی که بدنش از حرص میلرزید در آغو*ش هیوا گریه میکرد. هیوا بعد دستش را گرفت و او را در حاشیهی خیابان روی جدولهای کنار خیابان نشاند. در کنارش نشست و دستش را گرفت. یوسف کلافه؛ عصبی و مغرور کنار ماشینیش ایستاده بود و از همان فاصله آنها را نگاه میکرد.
هیوا هم از همان فاصله خشمش را به جان یوسف ریخت و خطاب به رها گفت:
- حالت خوبه؟
رها در حالی که بهت زده به آسفالت زیر پایش چشم دوخته بود و هنوز دستش میلرزید با بغض گفت:
- منظور حرفش این بود من خرابم.
و محکم پشت دستش را روی لبش کشید تا رژش را پاک کند. رژ روی صورتش کشیده شد و از روی لبش پاک شد. هیوا دستمال کاغذی از کیفش بیرون کشید و همینطور که صورت رها را تمیز میکرد گفت:
- خودم حسابش رو میرسم. به دایی یونس میگم خیلی داره باهامون بدرفتاری میکنه.
رها بغضش رو فرو داد و باز گفت:
- حالم بده هیوا. همش سعی میکنم قوی باشم اما نمیتونم.
یوسف به سمتشان به راه افتاد. نزدیکشان که رسید سایهاش روی سر هردویشان افتاد. با غرور و سردی گفت:
- این رفتار عصبی و بچگانه چه معنی میده؟
رها تا این را شنید عصبی برخاست و بر سر یوسف داد زد:
- اونی که روانی و عصبیه شمایید.
یوسف نیشخندی زد و گفت:
- اصلاً توی رفتارت ثبات نداری. یه بار اونقدری خودت رو نجیب و سر به زیر نشون میدی یه بار هم این ریختی. یه بار اونقدری آروم و متین رفتار میکنی یه بار هم اینجوری کولی بازی در میاری و عصبی میشی. به نظرم شما به یه دکتر روانپزشک احتیاج دارید.
هیوا هم که ایستاده بود گفت:
- آره دایی، منم نظرم اینه که شما و رها هردوتون به دکتر روانپزشک احتیاج دارید و البته شما بیشتر.
یوسف به سمت ماشین به راه افتاد و گفت:
- بیاید سوار بشید.
رها به سمت هیوا چرخید و گفت:
- هیوا من میرم. بهت زنگ میزنم.
و به سمت خیابان رفت و اولین تاکسی که ایستاد سوار شد و رفت. تا توی تاکسی نشست شالش را روی سرش مرتب کرد و جلو کشید. آرایشش هم کاملاً با دستمال کاغذی پاک کرد. بعد سرش را به شیشه گذاشت و چشمانش را بست. قطرات گرم اشک روی صورتش دوید و با یادآوری حرفهای یوسف لبش را گزید و بغضش را خفه کرد.
هیوا ناراحت در کنار یوسف صندلی جلو نشست و در را به هم کوبید. یوسف هم عصبانیتر ماشین را از جا کند و حرکت کرد. سکوت بینشان حاکم بود و هیچکدام حرفی نمیزد. یوسف ناراحت بود از رفتار خودش و رفتار رها، ناراحت بود اما غرورش بیشتر از آن چیزی بود که بخواهد اعتراف کند به کار اشتباهش، هر چند هنوز هم از دست رها عصبانی بود به خاطر آن ظاهری که برای خود ساخته بود. هیوا گوشیاش را از جیب بیرون کشید و شمارهای را گرفت اما پشیمان شد از برقراری تماس. موبایلش را در دست میفشرد و سعی میکرد با سکوت عصبانیتش را مهار کند. یوسف نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- کجا رفت؟
و هیوا فوران کرد عصبانیتش بر سر یوسف.
- چرا باید شما بدونید که کجا رفت؟ چرا اینطوری باهاش حرف زدید؟ هان؟ شما چی در مورد رها میدونید که به خودتون اجازه میدید اینجوری باهاش رفتار کنید.
یوسف هم عصبانیتر گفت:
- این وضعی که امروز واسه خودش ساخته بود چه معنی میداد، هیوا بدم میاد از آدمهای دو رو، بدم میاد.
و عصبی با کف دست روی فرمان کوبید. هیوا او را زیر نظر گرفته بود. یوسف باز با حرص گفت:
- امروز با کی قرار داشت که اینجوری داشت میرفت دیدنش؟
هیوا با لبخند پهن روی صورتش یوسف را نگاه میکرد.
یوسف نیمنگاهی به هیوا انداخت و با دیدن لبخندش گفت:
- هان چیه؟ به چی میخندی؟
هیوا نگاهش را چرخاند و گفت:
- رها داشت میرفت دیدن عمو بامداد.
یوسف پوزخندی زد و گفت:
- باشه باورم شد.
هیوا باز تند نگاهش کرد و گفت:
- دایی، میتونم یه سوالی ازتون بپرسم.
یوسف سری تکان داد و هیوا کمی فکر کرد و بعد گفت:
- هیچی، بیخیالش.
یوسف اخمش غلیظتر شد و گفت:
- سوالت رو بپرس هیوا.
- میخواستم بدونم برای چی وقتی رها رو این تیپی دیدید عصبانی شدید و از اینکه فکر کردید ممکنه با کسی قرار داشته باشه عصبانی شدید؟
یوسف خودش هم دقیقاً نمیدانست چه باید بگوید اما میدانست دلیلش این حسی بود که داشت نسبت به رها در درونش شکل میگرفت. دستی به موهایش کشید و گفت:
- سوالت جوابی نداره، فقط خوش ندارم دختری این تیپی بگرده.
هیوا لحظاتی اطراف را نگاه کرد و بعد با دیدن دختری که بینهایت جلف لباس پوشیده بود گفت:
- دایی اون دختره رو.
یوسف نگاهی انداخت و گفت:
- خب که چی؟
- نمیخواهید برید سرش داد بزنید. اون که بدتر از رها لباس پوشیده، آرایشش هم جلفتره.
یوسف زیر ل*ب غری زد و نفسش را عصبی بیرون داد. از آن دختر که گذشتند هیوا گفت:
- دایی فکر میکنی من خرم، فکر میکنی نمیفهمم گلوت پیش رها گیر کرده.
یوسف حرفش را انکار نکرد. حتی نگاهش هم نکرد. فقط بعد از مدتی سکوت گفت:
- تو جواب سوال من رو بده، چرا این ریختی از خونه اومد بیرون؟
هیوا ابروی بالا انداخت و گفت:
- میخواست حرص شما رو در بیاره.
یوسف متعجب گفت:
- چی؟
هیوا نگاهی به گوشیاش انداخت و گفت:
- دایی نباید اون حرف بهش میزدید؟
- حقشه تا اون باشه، اینطوری غیرت من رو غلغلک نده.
هیوا با لبخندی نگاهش کرد و گفت:
- پس دوستش داری؟
یوسف از گوشهی چشم نگاهش کرد و گفت:
- بهش زنگ بزن ببین کجاست؟
هیوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- گفتم که میره پیش عمو بامداد.
- واسه چی؟
- یه کاری داشت دیگه.
یوسف با انگشتانش روی فرمان ریتم گرفت. عصبی بود و نگران. وقتی توی پارکینگ بیمارستان توقف کرد به جانب هیوا چرخید و گفت:
- هیوا، میگم رها دوباره قهر میکنه؟
هیوا لحظاتی نگاهش کرد و بعد بدون اینکه جوابش را بدهد از ماشین پیاده شد. یوسف عصبی روی فرمان کوبید و با خودش گفت:
- لعنت به تو یوسف، لعنت به تو!
هیوا توسط پرستاری به اتاقی راهنمایی شد. بعد از تعویض لباسش با لباس بیمارستان لبهی تختی نشست. پرستار سوزنی را برای وصل کردن سرم به دستش وصل کرد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش هیوا موبایلش را برداشت و شمارهی رها را گرفت که با دومین زنگ جوابش را داد:
- سلام.
از همین یک کلمه فهمید که گریه کرده است:
- سلام، باز گریه کردی؟
رها با صدای گرفتهای گفت:
- نه، بستری شدی؟
- آره، فقط نمیدونم کی قراره عملم کنن. تو چیکار کردی؟
- دارم میرم پیش این پسره که عمو بامداد معرفی کرده. کارم تموم شد میام بیمارستان پیشت.
هیوا سعی کرد دلداریش بدهد و کار یوسف را توجیه کند برای همین گفت:
- من با دایی یوسف صحبت کردم. فکر میکنم... .
رها عصبانی حرفش را برید و گفت:
- هیوا خواهش میکنم دیگه حتی در موردش حرف نزن. با عمو بامداد صحبت کردم گفت یه سوییتی داره که میده به ما. دیگه بمیرمم پام رو توی خونهی مادربزرگ تو نمیذارم.
هیوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- توی سوییتت برای منم جا هست.
- اومدم بیمارستان باهم صحبت میکنیم.
و تلفن را که قطع کرد متوجه یوسف شد که در آستانهی در اتاق ایستاده بود. جلوتر آمد و گفت:
- ایندفعه حسابی قهر کرده، نه؟
هیوا سری تکان داد و کمی صافتر نشست و گفت:
- دلش رو شکستی دایی.
یوسف دستانش را به جیبهای شلوارش برد و با غرور گفت:
- نباید اون ریختی بیرون میاومد.
هیوا خودش را عقب کشید و بالش را پشت سرش مرتب کرد و گفت:
- رفته یه سوییت گرفته.
یوسف کلافه سر به زیر انداخت، مدتی فکر کرد و بعد گفت:
- کجا سوییت گرفته؟
هیوا همینطور که نگاهش به موبایلش بود شانهی بالا انداخت و گفت:
- اینطور که میگفت سوییت واسه عمو بامداد.
- هیوا، در مورد خانوادهش چقدر میدونی؟
هیوا نگاهش را از موبایلش گرفت و گفت:
- مادرش مرده، پدرش رفته دبی برای کار ولی اینطور که پیداست اونجا ازدواج کرده. برادرش هم ازدواج کرده و زندگی خودش رو داره.
- چرا برادر و پدرش سراغی ازش نمیگیرن؟
هیوا نگاهش را دوباره به موبایلش داد و گفت:
- به همون دلیلی که توی همهی این سالها مادر من سراغی از من نگرفت.
و دوباره سر بلند کرد و گفت:
- یه بار هم رها رفت دبی به پدرش سر بزنه؛ نامادریش دعوا راه انداخت و رها برای اینکه زندگی پدرش خر*اب نشه برگشت ایران.
و زهرخندی به لبش نشست و گفت:
- من هم این کار رو کردم. درکش میکنم.
ابروان یوسف در هم شد و پرسشگر گفت:
- تو چیکار کردی؟
هیوا بغضش را خورد و جواب داد:
- هفده سالم بود با بدبختی خودم رو رسوندم تهرون تا مادرم رو ببینم و ازش بخوام اجازه بده پیشش بمونم. اما پدر شما چیکار کرد، یه سیلی خوابوند توی صورتم و بهم گفت از همون راهی که اومدم برگردم.
یوسف ناباور گفت:
- باورم نمیشه، داری دروغ میگی.
- مادرت شاهد بود. ازش بپرس.
و نفس بلندی کشید و گفت:
- این عملی که میگن کی انجام میشه؟
یوسف اما سر به زیر داشت و به فکر فرو رفته بود. هیوا خودش را جلو کشید و پاهایش را لبهی تخت آویزان کرد. به سمت یوسف خم شد و بشکنی مقابل چشم یوسف زد. یوسف سر بلند کرد و هیوا دوباره سوالش را پرسید. یوسف گفت:
- عصری میبرنت اتاق عمل.
- این عمل چطوریه؟
- خیلی سخت نیست ولی بعد از عمل تا بیست روز باید استراحت کنی.
هیوا خواست سوال دیگری بپرسد که جیران وارد اتاق شد به برادرش سلامی داد و تا نزدیک تخت آمد، هیوا را بوسید و گفت:
- قربونت برم عزیزم، خوبی؟
هیوا سری تکان داد، جیران نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- چته داداش؟ چرا تو فکری؟
- من میرم یه کاری دارم، عصری قبل از عملت برمیگردم.
مقابل ساختمانی شیک در نزدیکی همان بیمارستان توقف کرد و خیلی زود از ماشین پیاده شد و خود را به طبقهی هفتم رساند. وارد که شد منشی با دیدنش سریع ایستاد و گفت:
- سلام آقای دکتر.
ابروی در هم کشید نزدیک میزش شد و گفت:
- فریبرز هستش؟
منشی سری تکان داد و گفت:
- مراجع دارن.
یوسف کلافه به سمت صندلی رفت و ضمن نشستن گفت:
- آخریشه؟
منشی با لبخندی جوابش را داد:
- خیر، ولی هنوز مراجع بعدیشون نیومدن.
زیر ل*ب آرام گفت کاش نیاد. در این شرایط فقط صحبت با بهترین رفیقش فریبرز میتوانست کمی حال او را بهتر کند. در این فاصله موبایلش را از جیب بیرون آورد و سعی کرد خودش را سرگرم کند. خیلی طول نکشید که با باز شدن در اتاق فریبرز و بیرون آمدن خانمی سریع از جا برخاست و به سمت اتاقش رفت. هنوز آن خانم در را نبسته بود که او از کنارش گذشت و وارد اتاق شد. فریبرز از ورود ناگهانی او دستش را روی قلبش گذاشت و با لودگی گفت:
- یا صاحب روز وحشت. چته مرتیکهی خر؟ این چه طرز وروده؟
یوسف عصبی روی مبلی نشست، لحظاتی همینطور که با ضربات عصبی پایش روی زمین ریتم گرفته بود به فریبرز نگاه میکرد بدون هیچ حرفی. فریبرز از جا برخاست و گفت:
- هان چته؟ چرا عینهو این زنهای که مچ شوهرشون هنگام خیا*نت گرفتن داغ کردی و داری خرناسه میکشی.
یوسف عصبی نفسش را بیرون داد و گفت:
- تقصیر خودش بود. چشمش کور دندش نرم، نمیرفت رو اعصابم.
فریبرز از توی پارچ یک لیوان آب ریخت و نزدیکش روی مبل دیگری نشست، لیوان را مقابلش گذاشت و گفت:
- یه کم آب بریز سر رادیاتت تا موتور نسوزوندی.
یوسف لیوان آب را برداشت و یک نفس تمامش را نوشید. بعد به عقب تکیه زد و گفت:
- میدونم، خودم میدونم حرفم اشتباه بود ولی تقصیر خودش بود.
فریبرز با لبخند پهنی که روی صورتش بود گفت:
- باز کی روی اعصابت غیغاج رفته که اینطوری جوش آوردی؟
یوسف دو دستش را به موهایش کشید و بعد از نفس عمیقی شروع کرد به حرف زدن. همه چیز را گفت. فریبرز هم در سکوت فقط به حرفهایش گوش میکرد. با زنگ خو*ردن تلفن روی میز، فریبرز از جا برخاست و تلفن را جواب داد و دوباره به سمت یوسف برگشت و گفت:
- شانس آوردی حسابی میتونم با عرایضم به فیض برسونمت چون مراجعم کاری واسهش پیش اومده نمیتونه بیاد.
یوسف سری تکان داد و گفت:
- خداروشکر.
فریبرز همینطور که آستینهایش را بالا میزد به سمتش به راه افتاد و گفت:
- مرتیکهی یابو تو رو باید برد بست به تخت تیمارستان، یه کاره برگشتی هر چی از دهنت در اومده به اون دختر گفتی بعدم برگشتی بهش گفتی ثبات رفتاری نداره. یکی توی خیابون بیدلیل بیاد تر بزنه به شخصیت تو برای اینکه بهش ثابت کنی ثبات شخصیت داری وامیستی به روش لبخند میزنی.
یوسف عصبانی گفت:
- این چه طرز حرف زدنه فریبرز، تو مثلاً روانپزشکی، کمکم کن.
فریبرز همینطور که پشت میزش به دنبال چیزی میگشت گفت:
- خب منم میخوام کمکت کنم، فقط نمی دونم این چماقم رو کجا گذاشتم.
یوسف بالاخره به خنده افتاد، فریبرز به سمتش برگشت:
- زهرمار، میخنده.
- تو رو خدا بیا اینجا بشین بگو چیکار کنم؟ بیا بگو من چه دردمه؟
فریبرز دوباره روی همان مبل نشست و گفت:
- درد تو رو قبلاً من واسهت مفصلا تشریح کردم. بقیهش هم از عهدهی من خارج.
یوسف کمی با خودش کلنجار رفت تا بالاخره موضوع دیگری که این مدت مثل خوره فکرش را میخورد بیانش کرد. حرفهای که از رامین برادر غزاله شنیده بود و موقعیتی که برای اولین بار رها را دیده بود. موضوع زخمی شدنش توسط مردی به اسم گودرز را هم گفت. فریبرز با شنیدن این حرفها کمی فکر کرد و بعد گفت:
- با همهی اینها تو حق نداری قضاوتش کنی. به قول خودت به رامین و حرفهاش اعتباری نیست در ثانی این چیزهای که تو میگی دلیلی بر بد بودن کسی نیست.
یوسف مستاصل گفت:
- میدونی که چقدر این موضوع واسهم مهمه. دست خودمم نیست. دوست ندارم با دختری وارد را*بطه بشم که قبل از این...
بقیهی حرفش را خورد.
فریبرز کنار ابرویش را خاراند و گفت:
- توی این زمینه اصلاً به روز نیستی.
یوسف با نیشخندی گفت:
- بیغیرتی اسمش به روز بودن نیست. من فقط میگم دوست ندارم با دختری ازدواج کنم که سابقهی ازدواج داشته باشه یا چه میدونم دست کسی بهش خورده باشه.
فریبرز با اخمی گفت:
- اسمش غیرت نیست حالا تو میخواهی بگی غیرته، باشه ولی من بهش میگم تعصب کور.
- تو بگو من الان چیکار کنم؟ باز قهر کرده. ایندفعه فکر نمیکنم برگرده. مادرمم بفهمه برای چی گذاشته رفته اونم باهام قهر میکنه.
فریبرز به عقب تکیه زد و پا رو پا چرخاند و گفت:
- برو خیلی رسمی و محترمانه ازش عذرخواهی کن.
یوسف هم پا روی پا چرخاند و محکم گفت:
- عمراً.
- جناب این همه تکبر هم خوب نیست ها.
یوسف کمی فکر کرد و گفت:
- اصلاً چرا باید همچین کاری بکنه تا واکنش من رو ببینه.
فریبرز با لبخند پر معنی گفت:
- چه میدونم شاید عقلش پاره سنگ برداشته یا شایدم به توی خر علاقهمند شده. خواسته محکت بزنه ببینه چقدر نسبت بهش حساسی که تو حساسیتت رو خوب نشونش دادی. فکر میکنم تا آخر عمرش حتی دیگه به این موضوع فکر نکنه که بخواد غیرت تو رو انگولک کنه.
یوسف چانهاش را خاراند و گفت:
- یعنی فکر میکنی به من علاقهمند شده.
- شاید اما اینجور که تو باهاش رفتار کردی، از الان ازت متنفره.
یوسف با لبخند ابروی راستش را به زیبایی بالا برد. اما خیلی زود لبخند روی صورتش جمع شد و به فکر رفت. فریبرز دوباره برخاست و گفت:
- یکی از مراجعها واسهم گز آورده.
و جعبهی را از کشوی میزش برداشت و به کنار یوسف برگشت؛ به یوسف تعارف کرد. یوسف گزی برداشت و گفت:
- اگر به فرض حرفهای رامین درست باشه، چی؟
فریبرز با دهان پر گفت:
- تو که هنوز قول و قراری باهاش نداشتی که اینجوری ریختی به هم؟
یوسف عصبی گفت:
- خب لعنتی قول و قرار که نذاشتم، اما دلم که رفته.
فریبرز خوشحال بشکنی زد و با خنده گفت:
- همینه، همین رو میخواستم بشنوم.
یوسف گز را باز نکرده داخل جعبه انداخت. بیشتر از هر زمان دیگری مستاصل بود. مدتی باز به سکوت گذاشت، فریبرز دومین گز را هم داخل دهانش گذاشت و گفت:
- میگم یوسف یادته یه بار در را*بطه با یه دختره باهام حرف زدی که باهاش توی را*بطه بودی و حتی...
وقتی یوسف با اخم نگاهش کرد، فریبرز سکوت کرد اما لبخند روی لبش بود.
- خب که چی؟
فریبرز سومین گز را هم برداشت و همینطور که بستهاش را باز میکرد گفت:
- بدت نگیره رفیق؛ اما تو خودت هم جوونتر که بودی همچین طیب و طاهر نبودی. یعنی هر کسی توی زندگیش یه شیطنتهای داره یا داشته و این دلیل نمیشه مطلقاً آدم بدی باشه. تو از یه زمانی به بعد اراده کردی زندگی سالمی داشته باشی. خب این فرض رو در نظر بگیریم که رامین راست گفته. یه دختر شونزده هفده ساله پر از هیجان و سرخوشی، دنبال ماجراجویی و عشق. شاید یه اشتباهی هم کرده باشه. این دلیل نمیشه که تا ابد زندگیش تحت شعاع یه اتفاق قرار بگیره. والا به خدا، خدا هم آدماش رو اینجوری قضاوت نمیکنه.
یوسف خیره به جعبهی گز روی میز بود و فکرش درگیر حرفهای فریبرز. فریبرز دوتا گز برداشت و به سمتش گرفت و گفت:
- برو ازش معذرت خواهی کن.
یوسف گزها را گرفت و ضمن برخاستن گفت:
- باید بهش فکر کنم.
و به سمت در رفت که فریبرز باز گفت:
- راستی یوسف آخر هفتهی بعد تولدمه؛ یه کادوی خوب بگیر و بیا. دوست داشتی با رها خانوم بیا.
یوسف زیر ل*ب فحشی به فریبرز داد و خندهی بلند و بیپروای فریبرز را در آورد و از اتاق بیرون زد.
چندساعتی وقتش را در شرکتش و برای رسیدگی به کارهایش گذراند. تمام این مدت فقط به حرفهای فریبرز و به رها فکر میکرد. نمیتوانست انکار کند که به رها احساسی داشت، احساسی شبیه به عشق. ولی هنوز مردد بود برای اینکه اجازه دهد این علاقه در دلش پر رنگ شود. از طرفی نمیتوانست با آن تعصباتی که سالها در ذهنش ساخته بود کنار بیاید. غزاله دختری بود که برای اولین بار در مطب دکتر یاوری با او آشنا شده بود. یک دختر نجیب و مقید، دختری که تا مدتها از شرم حتی به چشمان یوسف نگاه نمیکرد. دختری که در حرف زدن محتاط بود و متین و موقر رفتار میکرد. یک سادگی دوست داشتنی داشت که دل یوسف را برده بود. یوسف مدتها تلاش کرد تا توانست قلب او را به دست بیاورد. هر چند خودش به خاطر وضعیت قلبش نمیخواست به یوسف جواب مثبت بدهد اما یوسف به خوب شدن و پیدا شدن قلب پیوندی امیدوار بود. هر چند غزاله پیوند قلب را انجام داد اما یک ماه بعد به خاطر یک حادثه و ترس شدید دوباره کارش به بیمارستان کشید. یوسف نتوانست قلب از طپش افتادهی غزاله را به طپش وادارد و همین بزرگترین شکست زندگیش در حرفهی کاریش بود. از دست دادن غزاله برایش داغ سنگینی بود که هرگز نتوانست با آن کنار بیاید اما بعد از شش سال دیدن دختر خالهی غزاله که او را ندیده بود جز یک بار و خاطرهای از او نداشت پا درون زندگیش گذاشته بود. آمده بود و به خاطر شباهتش به غزاله، او را بارها به خاطرات خودش با غزاله برده بود. اما رفتار رها با غزاله از زمین تا آسمان فرق داشت و از طرفی عذاب وجدانی گریبانش را گرفته بود. فکر میکرد اگر عشق دیگری جایگزین عشق غزاله کند به عشقش خیا*نت کرده است.
***
ساعت چهار هیوا را میبایست برای نمونه برداری از مغز استخوانش به اتاق عمل میبردند. ساعت سه از شرکت بیرون زد. برای رفتن دیر اقدام کرده بود و میدانست به موقع نخواهد رسید.
با عجله وارد بیمارستان شد و خودش را به اتاق عمل رساند. فقط خواهرش جیران و مادرش و رها پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته بودند. جلو رفت و سلامی داد. مادرش و خواهرش جوابش را دادند اما رها سر به زیر داشت و با موبایلش ور میرفت اصلاً سر بلند نکرد. یوسف در کنار خواهرش نشست و گفت:
- کی بردنش اتاق عمل؟
- همین چند دقیقهی قبل.
خانم بزرگ نیمنگاهی به رها انداخت و خطاب به یوسف گفت:
- عملش چقدر طول میکشه؟
یوسف ساعتش را نگاه کرد و گفت:
- فوقش بیست دقیقه.
رها از جا برخاست و برای تماسی از آنها فاصله گرفت بعد از رفتنش خانم بزرگ شاکی گفت:
- باز امروز صبح چه اتفاقی افتاده؟
یوسف سری تکان داد و گفت:
- هیچی، هیوا چیزی بهتون گفته؟
خانم بزرگ با اخم جوابش را داد:
- نخیر، اما من که پسر خودم رو بهتر میشناسم. این دختر اصلاً جواب سلامت رو نداد. معلومه از دستت ناراحت. صبحی یه کم آرایشش زیاد بود فهمیدم حتمی یه چیزی بهش میگی. آخر نتونستی ترمز زبونت رو بگیری و ناراحتش کردی.
یوسف نگاهش را به رو به رو داد، دست به سی*نه نشست و گفت:
- بیخیال مادرجون. من که مسئول رفتارهای بچگانهی دوتا دختر بچهی لوس نیستم.
خانم بزرگ شاکیتر گفت:
- ولی مسئول رفتارهای خودت که هستی.
جیران نیم نگاهی به رها انداخت و گفت:
- ولی یوسف، دختر خوبیه ها. شبیه غزاله هم که هست دیگه چی میخوای؟
یوسف اخمش را به جان خواهرش ریخت:
- شبیه غزاله نیست. غزاله خیلی با همهی دخترها فرق داشت.
و عصبی برخاست و رفت. رها در وسط کریدور پشت به آنها ایستاده بود و تلفنی با کسی حرف میزد تا عقب گرد کرد یوسف به او رسید. خواست خود را کنار بکشد اما همزمان با او یوسف هم همان کار را کرد و دوباره هردو مقابل هم قرار گرفتند. خشم در نگاه هردو با هم برخورد. رها دوباره خواست کنار برود و یوسف هم به همان سو قدم برداشت که مثلاً او کنار رفته باشد و باز دوباره این تقابل صورت گرفت. یوسف عصبانی گفت:
- این بچه بازیها چیه؟ از سر راهم برو کنار.
رها هم عصبانی بر سرش غرید:
- توهم ورتون داشته؟ من سر راه شما رو نگرفتم. این شمایید که سر راه من رو گرفتید.
یوسف خندهی عصبی زد:
- حتمی فکر کردی خیلی... خیلی...
نمیدانست چه بگوید؛ رها که با حرص نفسنفس میزد گفت:
- از آدمهای خودشیفته بدم میاد.
یوسف با نیشخندی از کنارش گذشت و رفت. رها سر به زیر داشت و موبایلش را با حرص توی مشت فشار میداد. خانم بزرگ نگران سری تکان داد و گفت:
- این پسر چرا اینجوری میکنه؟
جیران دست مادرش را گرفت و گفت:
- حرص نخور مادرجون، یوسف اگر دختری رو دوست نداشته باشه اینجوری روش حساس نمیشه. اینکه با این دختر کلکل میکنه یعنی باید امیدوار باشی.
- آخه اینجوری که دارن گوشت تن همدیگه رو میکنن.
رها مدتی همانطور آنجا ایستاد و بعد رفت تا مادر و خواهر یوسف اشکهایش را نبینند.
***
خودش را به حیاط رساند. اشک روی صورتش را گرفت و نگاهی توی حیاط بیمارستان چرخاند. به دنبال جای خلوتی برای نشستن میگشت. خودش را به فضای سبز رساند و در کنار درختی بر روی سبزهها نشست. دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و خیره ماند به درختی که رو به رویش بود. اشک باز آرام روی صورتش سر خورد و صداهای از گذشته در گوشش اکو شد:
- دخترم مرد، رهای من مرد/ رها تو چیکار کردی؟ / مامان من بیگناهم.
بغضش شکسته شد و سر روی زانو گذاشت. اشکهایش بیوقفه میریخت و کمکم گریهاش به هقهق تبدیل شد. دستی آرام به شانهاش نشست و صدای پیرزنی را شنید:
- چی شده دخترم؟ چرا داری گریه میکنی؟
سر بلند کرد. پیرزنی که چادر مشکی به سر داشت در کنارش نشسته بود. تند تند اشکهایش را پاک کرد. پیرزن باز مهربان گفت:
- مریض داری؟ به خاطر مریضت گریه میکنی؟
فقط سری تکان داد. پیرزن هم آهی کشید و گفت:
- دختر منم تصادف کرده، توی آی سی یو بستریه. دکترش میگه خوب میشه. مریض شما چه بیماری داره؟