• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
با اینکه مادرش مخالف بود اما او خوب بلد بود راضیش کند برای همین بعد از این‌که رضایت مادرش را گرفت سه روز بعد راهی تهران شد اما این‌ بار دست خالی نمی‌رفت، برای خانواده‌ی جمیله مقداری سوغات از شهرشان خریده بود، دو دست لباس دخترانه محلی هم برای بهارک و بیتا خرید. وقتی خریدهایش در شهر بجنورد تمام شد راهی تهران شد، باز هم عصر بود که رسید و هنوز آفتاب غروب نکرده بود. از قبل آمدنش را به بهارک خبر داده بود. وقتی مقابل خانه‌شان از ماشینش پیاده شد، هم‌زمان ماشین الیاس که یک پراید بود از کنار ماشین او گذشت و جلوی ماشینش پارک کرد و پیاده شد. اما داوود بی‌توجه به او به سمت خانه رفت و زنگ طبقه‌ی پایین را زد، هنوز کسی آیفون را جواب نداده بود که صدای الیاس را شنید.
- بفرمایین، با کی کار داشتین؟
داوود به جانبش چرخید و محترمانه گفت:
- سلام، روزتون بخیر.
- سلام، با کی کار داشتین؟
قبل از این‌که داوود جوابی بدهد، درخانه با شتاب توسط بهارک باز شد و با دیدن داوود با خوشحالی فریاد زد:
- خوش اومدی داداشی.
ولی با دیدن الیاس و همسرش سر به زیر انداخت و گفت:
- سلام پسرخاله، سلام نرجس خانم.
الیاس با اخمی سلامی داد و گفت:
- ایشون کی باشن؟
به جای بهارک، داوود گفت:
- برادرش هستم، از پدر یکی هستیم و از مادر سَوا.
الیاس گویا از جواب داوود خوشش نیامده بود با اخمی و پوزخندی به همراه همسرش از کنار بهارک گذشتند و به داخل رفتند. بهارک پشت سرشان ادای در آورد که داوود پس‌گردنی به او زد:
- خجالت بکش دختره‌ی بی‌ادب.
نگاه بهارک به سمتش چرخید:
- می‌بینی تو رو خدا چقدر نچسب.
- مادرت خونه‌ست؟
- نه فقط من و بیتا هستیم.
- بیا کمکم این چیزها رو ببریم داخل.
بهارک به دنبال داوود به کنار ماشینش رفت و با کمک هم کیسه‌های سوغات را به طبقه‌ی پایین بردند. لباس‌ها را به بهارک و بیتا داد، بیتا تا لباسش را گرفت توی اتاقش دوید تا آن را بپوشد. بهارک هم نشسته بود با ذوق به لباسش نگاه می‌کرد، داوود هم به او نگاه می‌کرد بعد از مدتی بهارک نگاهش را به داوود داد و گفت:
- خیلی قشنگه، اسمش چیه؟
داوود با حوصله اسم لباس و تمام تکه‌های آن را برای بهارک توضیح داد، بیتا با لباسی که پوشیده بود از اتاقش بیرون آمد و یه دور چرخید و گفت:
- چطور شدم؟
داوود با تحسین گفت:
- عالی و زیبا، چقدرم بهت میاد.
بیتا با ذوق عشوه‌ای به کلامش داد و گفت:
- عاشقشم، می‌شه ازم یه عکس بگیری.
داوود گوشی‌اش را از جیب بیرون آورد و مشغول عکس گرفتن از بیتا شد. بهارک برای داوود که چای آورد به اتاقش رفت تا او هم لباسش را بپوشد. وقتی او از اتاق بیرون آمد مادرش هم از راه رسیده بود و داشت با داوود احوالپرسی می‌کرد با دیدن لباس بهارک و بیتا گفت:
- وای این لباس‌ها چقدر خوشگلن، دستت درد نکنه آقا داوود.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم.
بهارک به کیسه‌های روی اپن آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
- مامان کلی هم شکلات و لواشک و خوراکی واسه‌مون آورده.
- حسابی شرمنده‌مون کردی آقا داوود، می‌دونی توی همه‌ی این سال‌ها پدرت یه بار هم از شهرتون واسه‌مون سوغات نیاورد.
- حشمت نه فقط نسبت به شما نسبت به مادر من یا شاید نسبت به بهنوش خانم هم بی‌توجه بود.
با دعوت جمیله و خواهش بهارک و بیتا قبول کرد شام را پیش آن‌ها بماند. جمیله توی آشپزخانه مشغول آشپزی بود و دخترها و داوود توی پذیرایی یا با هم عکس می‌گرفتند یا داوود برایشان خاطره‌ی بامزه تعریف می‌کرد و می‌خندیدند و فیلم تماشا می‌کردند. وقت نماز که شد، داوود به قصد نماز از جا برخاست، بهارک به اتاق خودش راهنمایش کرد و سجاده‌ی در اختیارش گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمی به مادرش در آشپزی کمک کند
بهارک نزدیک مادرش شد و آرام گفت:
- می‌گم مامان ازش بخواه اینجا بمونه، نره هتل، غریبه که نیست.
- من که حرفی ندارم مادر، داوود هم مثل بابک خودم، شاید خودش دوست نداشته باشه بمونه.
- اصرار کن می‌مونه، من هم می‌خوام که بمونه. راستی بهش می‌گی فردا شب قراره، محسن و خانواده‌ش بیان.
- بذار بعد شام باهاش صحبت می‌کنم.
- مهمون‌های خاله اینا کی میان؟
- نمی‌دونم، ولی طفلی آمنه خیلی سرخورده شده.
بهارک هم با آهی گفت:
- آره راست می‌گید، یعنی به نظرتون آیه قبول می‌کنه با سبحان ازدواج کنه.
- چرا قبول نکنه؟ کی بهتر از سبحان؟
که بهارک میان حرفش پرید و گفت:
- داوود.
جمیله با چشم غره‌ی که نثارش کرد گفت:
- وا، این چه حرفیه؟
- مگه چی گفتم؟ اصلاً دوست دارم برای داوود یه دختر تهرونی پیدا کنم که بیشتر تهرون بیاد، بعدم چه کسی بهتر از آیه؟
- اولاً آیه امشب خواستگار داره و به همین زودی‌ها عروس می‌شه بعدم به فرض عروس نمی‌شد فکر می‌کنی مادر داوود اجازه می‌داد؟
بهارک چهره‌ی در هم کشید و گفت:
- خب چرا اجازه نده؟
- نه گویا تو دختر نمی‌خوای بفهمی.
بهارک با شنیدن صدای احوالپرسی‌های که از حیاط می‌آمد سریع از آشپزخانه بیرون رفت و خودش را به پنجره‌ی که کمی به حیاط دید داشت رساند. چهار پایه‌ی زیر پایش گذاشت و گوشه‌ی پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد. همینطور مشغول دید زدن حیاط بود که از داوود پس‌گردنی خورد.
- داری جاسوسی کی رو می‌کنی فضول خانم؟
بیتا در حالی که به بهارک می‌خندید گفت:
- جاسوسی خواستگارها رو.
بهارک از روی چهار پایه پایین آمد و گفت:
- خاله‌م اینا امشب مهمون دارن، خواستگار هستن.
داوود به سمت مبلی رفت و نشست.
- خب مبارکشون باشه.
بهارک در کنارش نشست و آرام گفت:
- آخه قرار بود بیان خواستگاری آمنه، ولی بعداً گفتن می‌خوان بیان خواستگاری آیه.
داوود با شنیدن این موضوع کمی حالش عوض شد و ناخودآگاه نگران به بهارک چشم دوخت. بهارک که تیرش به هدف خورده بود با لبخندی آرام مشتی به بازوی داوود زد و آرام‌تر گفت:
- نگران نباش، جواب آیه منفیه.
داوود به خودش آمد و با کمی تاخیر گفت:
- چرا فکر می‌کنی این موضوع واسه من مهمه؟
بهارک باز ریز خندید و باز هم آرام گفت:
- چون من دختر تیزی هستم، بعضی چیزها رو خیلی زود می‌گیرم.
داوود فکر نمی‌کرد به این زودی دستش برای کسی آن هم برای بهارک رو شود. کنترل را از روی میز عسلی برداشت و کمی صدای تلویزیون را زیاد کرد، بهارک هم نگاهش را به تلویزیون داد و گفت:
- این سریال خیلی قشنگه.
داوود بعد از مکثی گفت:
- از کجا می‌دونی جوابش منفیه؟
بهارک با لبخند پر از شیطنتی به داوود نگاه کرد و گفت:
- چون می‌دونه خواهرش به سبحان علاقه داره، هر چند سبحان قرار نیست با جواب منفی آیه، به خواستگاری آمنه بره.
- خب شاید تحت فشار خانواده‌ش مجبور بشه قبول کنه.
بهارک نیم‌نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت:
- آقا مرتضی هیچ‌وقت بچه‌هاش رو تحت فشار نمی‌ذاره، اونم آیه رو، خیلی این دختر ته تغاریش رو دوست داره.
جمیله از توی آشپزخانه، بهارک را صدا زد تا در چیدن میز شام کمکش بدهد. بهارک، داوود را با افکارش تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. این موضوع خواستگاری داوود را حسابی به فکر فرو برده بود هر چند در این چند روزه سعی کرده بود به او فکر نکند اما نمی‌توانست. از طرفی می‌دانست برای او این دل بستن یک خط قرمز و یک امر ممنوعه‌ست ولی با این‌حال می‌دانست امری‌ست که ناخواسته به آن دچار شده است.
شام را که خوردند، بهارک برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفت و بیتا برای خوابیدن به اتاقش، جمیله و داوود توی پذیرایی بودند، جمیله موضوع خواستگاران بهارک را پیش کشید و گفت:
- راستی آقا داوود فردا شب قراره برامون مهمون بیاد، می‌خوام که شما هم باشید.
- مهموناتون از اقوامتون هستن؟
- نه، راستش خواستگار هستن، برای بهارک میان.
- خواستگار؟ مگه چند سالشه؟
- هفده رو تموم کرده، خودم هم راضی نبودم آخه هنوز جهیزیه نداره، ولی مادر پسره که تماس گرفته بود می‌گفت پسرم خیلی دخترتون دوست داره، راستش رک بهش گفتم بهارک هنوز جهیزیه‌ش آماده نیست مادر پسره گفت ما که از شما جهیزیه نمی‌خوایم، پسرم هم خونه داره هم وسیله ی زندگی، فقط یه خانم خوب می‌خواد. گویا وضع مالیشون خوبه، بهارک هم خیلی ازش تعریف می‌کنه، با خودم گفتم ندیده و نسنجیده رد نکنم شاید خوب باشه و دخترم خوشبخت بشه.
اما داوود بعد از کمی فکر گفت:
- پسره چیکاره‌ست؟
- توی کار موسیقی و این‌جور کاراست، سی‌ و سه سالشه.
- چهارده سال تفاوت سنی، خیلی زیاد نیست؟
جمیله با لبخندی گفت:
- من هم با حشمت پونزده سال تفاوت سنی دارم.
- شاید برای همینه که الان خوشبخت نیستید.
جمیله ماتش برد و بعد گفت:
- خواستم باشی که نگن کس و کاری نداره، بابک هم هست ولی خب اون یه جوون بیست و یک ساله‌ست.
داوود موافقتش را اعلام کرد و اصرار جمیله و بهارک را برای ماندن رد کرد و از جا برخاست تا به هتل برود. با جمیله و بهارک خداحافظی کرد و با بدرقه‌شان وارد حیاط شدند، هم‌زمان با رفتن داوود، خواستگارهای آیه هم داشتند خداحافظی می‌کردند که بروند. داوود زیر چشمی نگاهی به همان جوانی که سبحان بود و حسابی به خودش رسیده بود انداخت. جوان قابل و خوش‌چهره و خوش‌تیپی بود. آیه هم که چادر زیبایی به سر داشت به همراه خانواده‌ش بیرون آمده بود، به حکم ادب ایستاد و با آقا مرتضی و بقیه سلام و احوالپرسی داشت. فاصله که نزدیک‌تر شد به وضوح ناراحتی را در چهره‌ی سبحان دید. موقع خداحافظی برای لحظه‌ی کوتاه با آیه چشم در چشم شد و بعد خیلی سریع نگاهش را گرفت و خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. پشت فرمان ماشینش که نشست نفس عمیقی کشید و خطاب به خودش گفت:
- ای بمیری داوود، تو به مادرت قول دادی.
و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
موقع صبحانه با بهنوش تماس گرفت و برای ساعت ده در دفترخانه‌ی با او قرار گذاشت تا مهریه‌اش را بدهد، بعد از صبحانه لباس شیکی پوشید و برای کمی گردش در تهران بیرون رفت، همینطور در خیابان مشغول رانندگی بود که آیه را در پیاده رو دید، با دیدنش کمی سرعتش را کم کرد و در حاشیه‌ی خیابان می‌راند و او را می‌پایید، آیه به کتاب‌فروشی که رسید وارد کتاب‌فروشی شد، او هم سریع ماشینش را پارک کرد، نگاهی به خودش توی آینه انداخت، دستی به موهایش کشید و به سمت کتاب‌فروشی رفت می‌خواست طوری رفتار کند که مثلاً آیه را اتفاقی در کتاب‌فروشی دیده است، نگاهی تو کتاب‌فروشی بزرگ چرخاند تا او را مقابل کتاب‌های ادبیات دید، به او نزدیک‌تر شد و مثلاً داشت کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، خیلی دوست داشت آیه اول او را ببیند ولی او به قدری درون کتاب‌ها غرق بود که توجه‌ی به اطرافش نداشت برای همین خودش پیش‌قدم شد و گفت:
- سلام.
آیه با شنیدن صدایش به جانبش چرخید، کمی جا خورد و بعد گفت:
- سلام.
- خوب هستین؟
- ممنون.
و نگاهی به اطرافش انداخت مانند کسی که به دنبال کسی می‌گردد.
- دنبال کسی می‌گردید؟
- بهارک.
- من تنهام، اومدم این‌جا یه چند تا کتاب بخرم که اتفاقی شما رو دیدم.
- آهان.
- شما هم به ادبیات خیلی علاقه دارید؟
- آره، رشته‌ی دانشگاهیم ادبیات.
- البته من نه رشته‌م ادبیات نیست ولی خیلی علاقه دارم به ادبیات و شعر.
آیه لبخند پر معنی به ل**ب نشاند که داوود منظورش را از این لبخند گرفت و شروع کرد به خواندن این شعر:
- شعر یعنی گفتن اسرار دل با وزن خـاص
شعر یعنــی وصلـت یکباره فـــکر و حــواس
شعر یعنی چرای فکر در صحرای خـــیال
شعـر یعنی رسیدن به تمام آرزوهای محال
شعر یعنی همدردی بین نطق و گــوش
شــعر یعنـی امــتـحـان ســرّ دل ز هــــوش
شعر یعنی زاده پیوند بین حـس و فکـــر
شعر یعنی پرسه در دشت خیال سبز و بکر
آیه با شرمندگی گفت:
- می‌بخشید، فکر کردم که... .
بقیه‌ی حرفش را خورد که داوود حرفش را ادامه داد:
- فکر کردید یه چیزی گفتم همینجوری، آره؟
- باز هم عذر می‌خوام.
- عذرخواهی لازم نیست، اومده بودم کتاب‌ باغ آینه‌ی شاملو رو بگیرم، ولی گویا ندارن این کتاب رو، ندیدم.
آیه کمی عقب رفت و کتابی را از قفسه بیرون کشید و گفت: این‌جاست.
- ممنون، جای این کتاب توی کتابخونه‌م خالی بود، شما کتاب های خودتون رو انتخاب کردید.
- نه.
- پس من مزاحمتون شدم.
- خواهش می‌کنم.
و باز نگاهش را به قفسه‌ی کتاب‌ها داد، کتابی را بیرون کشید و مشغول ورق زدن شد، داوود هم نگاهش را به قفسه‌ی دیگری داد ولی گاهی زیر چشمی او را نگاه می‌کرد، از مقابل قفسه به مقابل قفسه‌ی دیگری رفت که از قضا کتاب‌های کشاورزی را دید و همین موضوع کمی توجه‌ش را جلب کرد و کتابی در رابطه با پرورش گل‌های رز را بیرون کشید و کمی ورق زد، وقتی آیه به سمت صندوق رفت او هم به دنبالش رفت و چون فروشگاه کمی شلوغ بود باید کمی توی صف می‌ایستادن، آیه با دیدن عنوان کتاب داوود که توی دستش بود گفت:
- به پرورش گل رز علاقه دارید؟
- بله.
- باید کار سختی باشه؟
- دقیقاً، خیلی کار سختی بود ولی من از پسش براومدم، یه گلخونه‌ی پرورش گل رز هلندی دارم، توی روستامون.
آیه با تحسین گفت:
- چقدر خوب، کار زیباییه.
داوود با لبخندی گفت:
- هم زیبا هم سخت و هر زیبایی که به سختی به دست بیاد شیرین.
- چه تعبیر قشنگی.
- ادبیانه بود، نه؟
- یه کمی.
نوبت به آیه رسید که کتاب‌هایش را حساب کرد و بعد داوود، با هم از کتاب‌فروشی بیرون آمدند و آیه گفت:
-با اجازه‌تون من باید برم به دانشگاه برسم.
- بیاید برسونمتون، اتفاقاً مسیرم از اونطرف.
- مگه شما می‌دونید کدوم دانشگاه می‌رم؟
- دانشگاه تهران دیگه، همون که ورودی قشنگی داره، توی فیلم‌ها زیاد نشون می‌ده.
آیه خندید و گفت:
- نه، من می‌رم دانشگاه الزهرا، طرفای ونک .
داوود کمی فکر کرد و آدرسی از جیبش بیرون آورد و به سمت آیه گرفت و گفت:
- این آدرس واسه طرفای ونک، درسته؟
- این‌طور که این‌جا نوشته، آره.
- خب پس بازم مسیرمون یکیه، ماشین من اون‌جاست، البته می‌دونم ماشینم برای منطقه‌ی شهری چندان جالب نیست ولی خب همین یه دونه رو داریم هر جا می‌رم مجبوری باید با همین برم، بفرمایین.
آیه هر چند دوست نداشت با او همراه شود اما گویی مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود، با داوود همراه شد و در صندلی جلو در کنارش جای گرفت، داوود کتاب‌هایش را روی صندلی عقب گذاشت و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد، آیه کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت‌:
- این‌جور ماشین‌ها برای مناطق کوهستانی مناسب‌ترن، مگه نه؟
- من هم به همین خاطر این رو خریدم، آخه روستاهای ما یه کمی توی ارتفاع هستش و جاده‌های خاکی و سخت زیاد داره.
- که اینطور.
- شما مقطع فوق لیسانس می‌خونید؟
- نه هنوز کارشناسی هستم.
- خب ان شاءالله فوق لیسانس و دکترا را هم می‌گیرید.
- ممنون .
-می‌بخشید شما این خواستگار بهارک رو می‌شناسید، می‌دونید که امشب قراره واسه‌ش خواستگار بیاد؟
-بله در جریان هستم ولی نه نمی‌شناسمش، البته بهارک خیلی تعریفش کرده ولی من تا حالا ندیدمش.
- یه کم سنش واسه بهارک خیلی زیاده، ولی خب باید ببینمش تا بفهمم چطور آدمیه؟
- مگه با دیدن می‌شه آدما را شناخت؟
- تا حدودی آره، البته توی این شهر نه.
آیه با اخمی گفت:
- چطور مگه؟
- ناراحت نشید، هر چقدر شهرها بزرگ‌تر باشن آدما ناشناخته‌تر می‌شن، توی روستاها و شهرهای کوچیک این‌طوری نیست مردم هنوز بیشتر با هم صاف و صادق هستن، البته نمی‌گم توی این شهر صداقت نیست ولی خب دوز و کلک بیشتره.
- آره همینطوره، صفا و صمیمت شهرستان‌ها بیشتر از شهرهای شلوغی مثل تهران.
- ولی خب شلوغی هم عالمی داره واسه خودش.
در تمام مدت مسیر که آیه او را راهنمایی می‌کرد تا به دانشگاه برسند در مورد موضوعات زیادی با هم صحبت کردند، آیه دختری بود که با رعایت احترام و محدوده‌ی خود هم صحبت خوبی بود و داوود هم تقریباً همینطور بود، برای همین هیچ قصدی برای خودمانی شدن و شکست این حریم را نداشت، وقتی مقابل دانشگاه ایستاد، آیه از ماشین پیاده شد و گفت:
- باز هم ممنون، خیلی لطف کردید، برای رسیدن به آدرس خودتون هم به خیابان بعدی که رسیدید سمت چپ باید برید.
آیه که خداحافظی کرد و به سمت دانشگاه رفت داوود لحظاتی ایستاد و رفتنش را نگاه کرد و بعد به ساعتش نگاه کرد و وقتی دید ساعت ده و ربع است سریع ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
وقتی به محضر خانه مورد نظر رسید، بهنوش نیم ساعتی بود که منتظرش بود، کارشان را که انجام دادند و بهنوش قانوناً امضا داد که به مهریه‌اش رسیده است و از این بابت شکایتی ندارد، با هم از محضرخانه بیرون آمدندو بهنوش قبل از رفتن گفت:
- می‌تونم یه سوالی بپرسم؟
- بفرمایین.
- رو چه حسابی واسه بابات این‌همه پول دادی؟
- حساب و کتاب داریم باهم.
- تکلیف نفقه‌ی این بچه چی می‌شه؟ من شاغل نیستم، تا وقتی طلاق نگرفتم نفقه‌ی خودم و بچه‌م به عهده‌ی پدرته.
- بابت این موضوع می‌تونی ازش شکایت کنی؟
- ته شکایت این بود که بیفته توی زندان، ولی اون که الان توی زندان هست چه فرقی به حالش می‌کنه؟
داوود شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم، می‌خواهید برسونمتون؟
این ففط یک تعارف بود بهنوش پذیرفت و داوود بر خلاف میلش مجبور شد او را برساند، وقتی توی ماشین نشست، داوود گفت:
- فقط تو رو خدا این بچه رو محکم بگیرید، ممکنه پرت بشه بیرون.
و ماشین را از جا کند و حرکت کرد، با اینکه مانی وول می‌خورد ولی بهنوش محکم کمرش را گرفته بود و همین موضوع گریه‌اش را در آورده بود ولی بهنوش بی‌اهمیت به گریه‌ی پسرش داشت با داوود صحبت می‌کرد.
- به مادرت گفتی پدرت بازم ازدواج کرده.
- نه چرا باید می‌گفتم و ناراحتش می‌کردم.
- خوش به حال مادرت که پسری مثل تو داره.
- شما هم مانی رو دارید وقتی بزرگ بشه هواتون رو داره.
- من قصد ندارم نگه‌ش دارم، شکایت می‌کنم و قانونی طلاق می‌گیرم و حضانت بچه هم می‌سپارم به پدرش، خودش می‌دونه ببره بچه‌ش رو توی زندان بزرگ کنه.
داوود نیم‌نگاهی به بهنوش انداخت، فکر نمی‌کرد تا این حد بی‌رحم باشد که بخواهد از پسرش دل بکند.
داوود باز با کنجکاوی پرسید:
- خونه‌ی اجاره‌ی زندگی می‌کنید؟
- آره، اولش فکر می‌کردم خونه واسه خودش، بعد که فهمیدم خونه واسه خودش نیست کلی با هم جر و بحثمون شد حشمت هم دروغکی گفت خونه رو همین تازگی‌ها فروخته که پولش رو بزنه به کار، بعد هم من رو برد یه برج نشونم داد و گفت چهار تا واحد از اون برج واسه اونه، دروغ نگم گول خوردم، فکر می‌کردم آدم پولداریه، وگرنه جوونیم رو حروم یه مرد پنجاه و هفت ساله نمی‌کردم، حالا هم شانس‌های خوب زندگیم رو از دست دادم و یه بچه مونده روی دستم و همه‌ی آرزوهام به باد رفته، احمق‌تر از من هم به نظرتون وجود داره؟
- همه‌ی آدما توی زندگیشون اشتباه می‌کنن، شما باز هم برای زندگی بهتر داشتن فرصت دارید، ناامید نباشید.
- چطور می‌تونم ناامید نباشم، منم و یه بچه با یه پدر غر غرو که روی برگشتن به خونه‌ش را ندارم، چند روزی در به در دنبال یه کاری می‌گردم ولی با این بچه نمی‌تونم، بخوام بذارمش مهد کودک خرجم زیادتر می‌شه با خودمم که نمی‌تونم ببرمش سرکار، این خونه‌ی هم که هستیم باید تخلیه کنیم، باید از همین پول مهریه اجاره‌ی خونه رو بدم، شما دنبال کارهای حشمت هستید؟
- دارم تمام سعی خودم رو می‌کنم که اون شریک حشمت پیدا کنم بلکه پول‌های که دزدیده برگردونم، می‌شه با شوهر خواهرتون صحبت کنید هر سرنخ و آدرس و دوستی و آشنایی از کامرانی می‌شناسه بهتون بگه .
- باشه، امشب می‌رم خونه‌شون، باهاتون تماس می‌گیرم.
داوود با آدرسی که از بهنوش گرفته بود و راهنمایی‌های خودش مقابل ساختمان مسکونی هفت طبقه‌ی ایستاد، از بهنوش که جدا شد به سمت هتل می‌رفت که موبایلش زنگ خورد، شماره‌ی بهارک بود که جوابش را داد.
- الو سلام آتیش‌پاره.
بهارک با خنده‌ی شادی گفت:
- سلام داداشی، کجایی؟
-توی خیابون دارم می‌رم سمت هتل.
- ناهار درست کردم بیا خونه‌ی ما.
- باشه پس تا میز بچینی رسیدم.
و تلفن را قطع کرد، در بین راه بود که مادرش هم تماس گرفت و مدتی هم با مادرش صحبت کرد، وقتی رسید باز هم ناهار را بدون حضور بابک خوردند، بعد از ناهار هم مدتی نشست و با بیتا ریاضی کار کرد، جمیله با یک سینی چای به پذیرایی آمد و مقابلشان نشست و گفت:
- زحمت ریاضی این بچه هم افتاد گردنت.
- کاری نمی‌کنم، دو تا مسئله ریاضی بود با هم حلش کردیم.
- مهریه‌ی بهنوش رو بهش دادی؟
- آره اون خانم یه جور دیگه مشکلات داره، باید خونه‌ش رو خالی کنه می‌گفت از پس اجاره‌ی خونه‌ی که حشمت اجاره کرده بر نمیام.
تا جمیله خواست حرفی بزند صدای داد و دعوای را از بیرون شنیدند، جمیله مضطرب از جا برخواست و گفت:
- یا خدا، این که صدای بابک.
جمیله که رفت، داوود هم به دنبالش رفت، بابک با الیاس توی حیاط حرفش شده بود و صدایشان بالا رفته بود.
بابک با عصبانیت داشت حرف می‌زد:
- ببین کار دنیا به کجا کشیده که مردم با رخت و لباس تنشون قضاوت می‌کنن.
الیاس با زهرخندی گفت:
- من که حرفی نزدم بابک چرا صدات را بالا می‌بری؟
-دیگه چی باید بگی؟ هر روز یه متلکی می‌گه بعد هم می‌گه حرفی نزدم.
جمیله جلو رفت و گفت:
- بابک چه خبرته؟ صدات رو بیار پایین .
جیران و دخترهایش هم به حیاط آمده بودند.
جیران در حالی که از پله‌ها پایین می‌آمد گفت:
- چی شده الیاس؟
الیاس به سمت مادرش رفت و گفت:
- چی بگم والا.
بابک با تندی به او توپید:
- حرف حسابت چیه الیاس؟ رک گفتید خونه‌تون می‌خواهید،گفتیم خیل خب، تا آخر ماه خالی می‌کنیم، دیگه مشکلتون چیه؟
الیاس باز به سمتش رفت و با تندی گفت:
- چرا حرف مفت می‌زنی؟ من می‌گم با هر کس و ناکسی نیا جلوی خونه تو حرف از خونه می‌زنی.
بابک: اولاً که درمورد دوستای من درست صحبت کن، دوماً ... .
مادرش میان حرفش پرید و گفت:
- بسه دیگه.
جیران هم با تندی گفت:
- بابک صدات رو بیار پایین، ما توی محل آبرو داریم، پسرم که بد نمی‌گه چند بار به خاطر این دوستای الواتت از همسایه‌ها حرف شنیدم.
بابک: دوستای من ناحسابی بودنشون به چیه؟ دزدی کردن، هیزی کردن، دنبال زن مردم افتادن.
الیاس: افتادن جنابعالی خبر نداری.
بابک: بهتون زدن که راحته.
داوود به سمتش رفت و با کمی تندی گفت:
- بس کن دیگه بابک، بیا برو پایین.
بابک نگاهش به سمت داوود چرخید و گفت:
- دروغ می‌گن آخه.
داوود: گفتم کافیه، برو پایین.
بابک لحظاتی بر و بر به داوود نگاه کرد و بعد از پله‌ها سرازیر شد و به طبقه‌ی پایین رفت، جمیله با شرمندگی خطاب به الیاس گفت:
- شرمنده‌تم الیاس جان، باهاش صحبت می کنم که... .
اما الیاس بی‌توجه به صحبت‌های خاله‌ش با حالت بی‌محلی و قهر به سمت پله ها راه افتاد، داوود خواست حرفی بزند که زودتر از او آیه خطاب به برادرش گفت:
- آهای الیاس، یه بزرگتر داره باهات حرف می‌زنه، این ادب که شما سرت و انداختی پایین و داری می‌ری؟
الیاس با نگاه تندش به آیه نگاه کرد و بعد به جانب جمیله نگاه کرد و گفت:
- ببخشید خاله جان اعصابم خیلی خورد، بااجازه تون.
جمیله: برو عزیزم، من معذرت می‌خوام که این بچه‌ی نفهم من اعصابت رو خورد کرده.
الیاس به داخل رفت، جیران و آمنه هم به دنبالش رفتند.
آیه با لبخند مهربانی گفت:
- غصه نخور خاله جان، چیز مهمی نیست که حل نشه، بااجازه‌تون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بابک رفته بود توی اتاقش و در را روی خودش قفل کرده بود، جمیله ناراحت گفت:
- باز هم رفت توی اتاقش، تا وقتی بخواد دوباره بره سرکار از اون تو بیرون نمیاد.
داوود به سمت اتاق بابک رفت، چند تقه به در زد و چندباری بابک را صدا زد که بالاخره قفل در باز شد و داوود آرام دستگیره را کشید و وارد اتاق شد، بابک پشت کامپیوترش روی صندلی لمیده بود و داوود را نگاه می‌کرد، داوود نگاهی توی اتاق چرخاند و در آخر نگاهش را به بابک داد و گفت:
- بابت اینکه سرت داد زدم متاسفم.
- خیالی نیست، البته خواستم تو روت در بیام ولی دیدم خوب نیست جلو الیاس خورد بشی، آخه آدم نیست.
داوود با لبخند جلوتر رفت و گفت:
- دمت گرم که گوش به حرفم دادی.
بابک: تونستی حشمت به حرف بیاری؟
داوود: از همون روز دیگه نرفتم ملاقاتش، باید بگردیم این کامرانی رو پیدا کنیم.
بابک: پیدا کنیم که چی بشه؟
داوود لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- حشمت بدجور توی زندان آروم، احساس می‌کنم یه کاسه ی زیر نیمه کاسه‌ست.
- مثلا چه کاسه‌ی؟
- نمی‌دونم، ولی باید خودمون بیشتر از کارهای که کردن سر در بیاریم، می‌دونی امشب مهمون داریم؟
- آره، معلومه بهارک هم از خونه‌ی بابا خیری ندیده که می‌خواد زودتری بره.
- ولی ما نباید بذاریم یه وقت خدای ناکرده بدبخت بشه برای همین باید حسابی در مورد این پسره تحقیق کنیم.
- تحقیق که می‌کنیم، ولی کاش بتونیم قبل از هر کاری یه خونه‌ی پیدا کنیم از این‌جا بریم،فکر می‌کنی با ده تومن می‌تونیم خونه‌ی خوبی گیر بیاریم برای اجاره.
- ده تومن داری؟
- با کلی کار کردن و اضافه کاری بعد از دو سال آره ده تومنی پس انداز دارم.
داوود مکثی کرد و گفت:
- یه مقدار هم من دارم، فکر کنم بتونیم یه خونه رهن کنیم.
- نه خودمون یه کاریش می‌کنیم راضی به زحمت تو نیستیم، آخه وظیفه‌ی نداری.
تا داوود خواست حرفی بزند گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره‌ی خانه‌شان با اشاره از بابک خواست ساکت باشد و بعد گوشی‌اش را جواب داد وقتی تلفنش را قطع کرد بابک گفت:
- مادرت نمی‌خواد بیای خونه‌ی ما، درسته؟
- آره، یه تفکراتی داره برای خودش، بگذریم فردا می‌تونی مرخصی بگیری هم بریم تحقیق هم بریم دنبال خونه، هم اینکه یه چند جای برای پیدا کردن کامرانی سر بزنیم.
- باشه مرخصی می‌گیرم ولی فکر نکنم کامرانی با چند جا سر زدن پیدا بشه ها.
داوود از جا برخواست و گفت:
- من باید برگردم هتل لباس عوض کنم برای مراسم امشب، دوباره میام.
- تسویه کن هتل رو و بیا همین‌جا، بالاخره برای یه نفر جا داریم.
- باشه، پس فعلاً.
مراسم خواستگاری بهارک به خوبی و خوشی برگزار شد و به اتمام رسید، بابک و داوود حسابی با مهمان‌ها گرم گرفته بودند و مدام محسن را سوال پیج می‌کردند و محسن به خوبی جوابشان را می‌داد با اینکه سی و سه ساله بود اما کمتر از آن نشان می‌داد، پدر و مادرش هم انسان‌های متشخص و مهربانی به نظر می‌رسیدند، با صحبت‌های که شده بود فهمیده بودند که پدرش رییس بانک است و مادرش خانه دار و فقط دو فرزند دارند که محسن پسر اولشان هست و پسر دیگرشان برای تحصیل به خارج از کشور رفته است، مورد شک برانگیزی را ندیدند، مدتی بعد از رفتن مهمان‌هایشان دور هم نشستند و صحبت کردند و خندیدند و بعد خوابیدند، داوود توی اتاق بابک خوابیده بود و با اصرار از او خواسته بود روی تخت بخوابد و خودش روی زمین تشکی پهن کرده بود و دراز کشیده بود، یک اتاق نه چندان بزرگ که نصفش را وسایل بابک پر کرده بود و هیچ پنجره‌ی نداشت و سقف کوتاه اتاق باعث شده بود داوود احساس خفگی پیدا کند، کسی که توی خانه‌ی بزرگ روستاییشان زندگی کرده بود و همیشه از پنجره‌ی بزرگ اتاقش آسمان پرستاره‌ی روستا را می‌پایید حالا برایش سخت بود که در آن اتاق بخوابد برای همین به خواب نمی‌رفت مدتی که گذشت از جا برخواست و آرام از اتاق بیرون رفت، فکر کرد شاید توی پذیرایی و روی مبل بتواند بخوابد اما روی مبل هم راحت نبود و مدام پهلو به پهلو می‌شد، کلافه سر جایش نشست و از اینکه اتاق هتل را رها کرده بود و به آن‌جا آمده بود خودش را لعنت می‌کرد، فکر می‌کرد هوای اتاق گرفته است از جا برخواست و در ورودی را باز گذاشت، وقتی نسیم خنک به صورتش خورد از اتاق بیرون رفت، توی حیاط کمی حالش بهتر شد، خانه در سکوت عمیقی فرو رفته بود اما چراغ یکی از اتاق‌ها روشن بود، لبه‌ی حوض نشست و باز فکر آیه به ذهنش هجوم آورد، فکر می‌کرد اگر جمیله خانم و خانواده‌اش خانه‌ی بگیرند و از آن‌جا بروند دیگر نمی‌تواند آیه را ببیند از طرفی هنوز نگران این بود که آیه به خواستگارش جواب مثبت بدهد، هر چند بهارک گفته بود که آیه این کار را نخواهد کرد اما او باز هم نگران بود، او نگران مادرش و حرف‌هایش هم بود، حالا که تصمیم گرفته بود جدی‌تر به آیه فکر کند پس می‌بایست فکری هم برای مخالفت‌های مادرش می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
جلوی فروشگاه درون ماشینش نشسته بود و انتظار بابک را می‌کشید، صبح با هم به فروشگاه آمده بودند تا بابک برای آن روز مرخصی بگیرد، چون دیشبش را خوب نخوابیده بود کمی کسل بود، بالاخره بابک بعد از نیم‌ساعت معطلی از فروشگاه بیرون آمد و وقتی در کنار داوود جا گرفت گفت:
- معذرت می‌خوام، این رییسمون یه خورده بد پیله‌ست برای همین مجبور شدم یه کم دروغ بگم.
داوود ماشین را از جا کند و حرکت کرد و گفت:
- چه دروغی گفتی؟
- دروغکی گفتم بابام تصادف کرده بردنش بیمارستان باید برم دنبال کارهای بیمارستان و عملش.
داوود خنده ی زد و گفت:
- چند ساعت کار هستی؟
- هشت ساعت، ولی من بیشتر روزها دوازده سیزده ساعت می‌مونم، با همه ی این‌ها خرجمون به دخلمون نمی‌کشه، من هیچ‌وقت حشمت نمی‌بخشم به خاطر بی‌کفایتی اون مجبور شدم از آرزوهام بگذرم، تو می‌بخشیش؟
- بهش فکر نمی‌کنم، اوایل خیلی واسه‌م سخت بود ولی توی همین سختی راهم رو پیدا کردم.
- چه راهی، توی روستا کشاورزی کردن آخر آرزوهای تو.
- نه، آخر آرزوهای من این نیست ولی خب بذار اولین نفری باشی که می‌دونه شغل من چیه.
بابک متعجب نگاهش کرد و گفت:
- مگه شغل تو چیه؟
داوود نگاهی به او انداخت و دوباره به رو به رو چشم دوخت ک شروع کرد به تعریف کردن، همه‌ی آن سختی‌های که برای کارش کشیده بود برای بابک ریز به ریز تعریف کرد و بعد از درآمد خوبی که به تازگی به آن رسیده بود گفت، بابک حرف‌هایش را که شنید ناباور گفت:
- واقعاً دمت گرم داداش، همه‌ی این کارها را توی چهارسال کردی؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- آره، حالا هم می‌خوام یه نمایندگی برای فروش گل‌های رز توی تهران داشته باشم، یه دفتر کوچولو با چندتا بازاریاب، می‌خوام دست واسطه رو کوتاه کنم تا همه‌ی سودش به جیب خودمون بره، اگر خواسته باشی تو می‌تونی نماینده‌م بشی.
بابک مات به رو به رو خیره شد و گفت:
- چطور می‌شه توی چهار سال به این در آمد رسید؟
- توی شهرستان‌ها و روستاهاش اگر زرنگ باشی راه پیشرفت بازتر و هموارتر از تهران، ولی باید جسور باشی و نترسی، کارم را با شصت میلیون وام جهاد سازندگی شروع کردم، می‌تونی فعلاً با کار نمایندگی شروع کنی در کنارش در اطراف تهرون یه جا گلخونه اجاره کنی، من راهش رو نشونت می‌دم چطوری گل پرورش بدی، مادر و خواهرت هم کنار دستت مشغول بشن، یه کارخانوادگی، درآمد خوبی هم بهت می‌ده، خیلی زودتر از کار توی فروشگاه به آرزوهات می‌رسی؟
بابک باز نگاهش را به داوود داد و گفت:
- مگه می‌شه؟
- چرا نشه؟ فقط باید بخواهی؟
- معلومه که می‌خوام، بخدا آدم تنبلی نیستم، می‌بینی که 12 سیزده ساعت سرکارم.
- می‌دونم، چون تنبل نیستی و عرضه‌ش رو داری بهت گفتم، خانواده‌ی من هنوز نمی‌دونن من گلخونه و گاوداری دارم، همه فکر می‌کنن گاوداری واسه یکی از دوستامه که من واسه‌ش کار می‌کنم.
- چرا به هیچ‌کس نمی‌گی؟
- چون هیچ‌کس به من کمک نکرد به جز تنها دوستم ماهان، ولی خانواده و فامیل می‌گفتن تو نمی‌تونی، شکست می‌خوری، ورشکست می‌شی، تو رو چه به این کارها، از این حرف‌ها بعدم که موفق شدم از ترس اینکه هر روز پول قرض بگیرن نگفتم، بعضی از فامیل‌های ما هم از اون آدم‌های هستن که دنبال پول مفتن، حول و حوش ده پونزده تومن از فامیل و دوست و آشنا طلب دارم که نمی‌دن، برای همین فعلاً یه رازه، بین خودمون بمونه ها.
- خیالت راحت، حالا کجا باید بریم؟
- اول بریم چند تا بنگاه را سر بزنیم.
- خب پس باید طرفای جنوب شهر، این‌طرف‌ها رهن و اجاره‌ی خونه بالاست باید بریم جاهای ارزونتر.
- حالا چند جا قیمت بگیریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و مقابل بنگاه معاملات ملکی ایستاد، هر دو وارد بنگاه شدند، تا ظهر سه چهار تایی خانه دیدند تا بالاخره یک خانه‌ی هم کف که قدیمی ساز بود اما دلباز و خوب بود را داوود پسندید، داخل خانه هم تمیز بود و به تازگی رنگ شده بود و سه خواب داشت، بابک با مادرش هم تماس گرفت، جمیله هم وقتی خانه را دید آن‌جا را پسندید و داوود بعد از کلی چانه زدن همان خانه را قولنامه کرد
ساعت تقریباً دو بود که به خانه رسیدند، بهارک برایشان ناهار درست کرده بود، بعد از ناهار باز دور هم توی پذیرایی نشستند و مشغول صحبت بودند که ضرباتی به در خورد، بهارک در را باز کرد، خاله و دخترخاله‌اش آیه پشت در بودند، با گرمی از آن‌ها استقبال کرد، جمیله هم به استقبالشان رفت وقتی وارد پذیرایی شدند داوود و بابک هم به احترامشان از جا برخواستند و بعد از احوالپرسی همگی نشستند.
جمیله با لحن کنایه آمیز شیرینی گفت:
- چه عجب خواهر، درسته خونه‌ی خودتونه ولی توی این یکسالی که این‌جا هستیم دومین بار اومدی خونه‌مون.
- می‌دونی که پله‌ها پام رو اذیت می‌کنه آبجی، اومدم دعوت، امشب همه شام مهمون ما هستید، الیاس بابت موضوعی که دیشب پیش اومد خیلی ناراحت، بچه‌م یه کم زبونش تلخ هست اما دل مهربونی داره، این مهمونی هم دعوت الیاس هستید، مُنتها توی خونه‌ی ما .
و نگاهش را به داوود داد و گفت:
- شما هم حتما تشریف بیارید آقا داوود.
- ممنون، ولی فکر می‌کنم مهمونی خانوادگیه، من نباشم بهتره.
- شما هم که غریبه نیستید.
بهارک با ذوق گفت:
- آره داداش، داداشمون هستی خب.
جیران طوری به بهارک نگاه کرد که گویی از داداش داداش گفتنش راضی نبود، اما لبخندی به ل**ب آیه بود.
جیران باز گفت:
- خب پس تشریف میارید.
داوود سر به زیر انداخت و گفت: چشم، مزاحم می‌شیم.
جیران نگاهش را به جمیله داد و گفت:
- امشب عروسم قراره شام درست کنه، نمی دونم چیکار می کنه؟ امیدوارم خوب از آب در بیاد.
جمیله با لبخند مهربانی جوابش را داد:
- حتما خوب می شه، بهش دلگرمی بدید حتما کارش رو خوب انجام می‌ده.
آیه با لبخند پر معنی گفت:
- خاله مادرم از کار نرجس مطمئن، از این می‌ترسه که الیاس داره کمکش می‌ده.
با این حرفش همه خندیدند و بابک گفت:
- اوه اوه چه شود این غذا.
بهارک هم با خنده گفت:
- هنوز یادمون نرفته یه بار کباب درست کرده بود.
جیران: هر چقدر هم بهش می‌گم پسر تو که آشپزی بلد نیستی، می‌گه بلد نیستم علاقه که دارم، خب دیگه بچه‌م دوست داره آشپزی کنه؛ پس منتظرتون هستیم بااجازه تون.
جمیله: کجا؟ بشین یه چای با هم بخوریم.
جیران: دستت درد نکنه آبجی، برم ببینم این دو تا آشپزخونه‌م رو نفرستن روی هوا.
آیه: بااجازه تون خاله جون .
و باز هم موقع خداحافظی لحظاتی هر چند کوتاه با داوود چشم در چشم شد، این چشم در چشم شدن‌های کوتاه بود که قلب داوود را به تپش می‌انداخت و او را در این عشق مصمم‌تر می‌کرد.
بعد از نماز همگی حاضر شدند و به طبقه‌ی بالا رفتند که با استقبال گرم آقا مرتضی و جیران و خانواده‌ش رو به رو شدند، بابک به توصیه و خواهش مادرش از الیاس عذرخواهی کرد و الیاس هم متقابلاً از او عذر خواست هر چند به نظر می‌رسید هر دو با اکراه این کار را انجام می‌دهند اما با این‌حال بقیه به نظر راضی می‌آمدند، همگی توی پذیرایی بزرگ خانه دور هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند، مخاطب صحبت‌های آقا مرتضی، داوود بود که در رابطه با شهر و روستایشان سوال می‌پرسید و داوود با حوصله جوابشان را می‌داد و آقا مرتضی که می خواست بیشتر در رابطه با خانواده‌ی همسر اول حشمت بداند با کنجکاوی در رابطه با شغل داوود سوال کرد:
- آقا داوود از همه چیز حرف زدیم الا شغلتون، کارتون چیه؟ یعنی منظورم اینه شما هم توی روستا مشغول به کار هستید یا نه جای دیگه‌ی کار می‌کنید؟
داوود با اینکه عهد کرده بود با دیگران در رابطه با شغلش صحبت نکند اما می‌دانست شاید بد نباشد اگر آقا مرتضی بداند او هم جوان زرنگ و قابلی است، چون فکر می‌کرد شاید این موضوع باعث شود به او به چشم یک جوان سخت کوشی نگاه کنند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
- راستش من چند تا کار را با هم پیش می‌برم، یه جورای هم کشاورزم هم دامدار، البته توی وسعت خیلی زیاد، چهار سال قبل یه سری وام گرفتم و کار گاوداری را شروع کردم خداروشکر خیلی هم زود جواب گرفتم.
و شروع کرد و مفصلاً همه چیز را در مورد کارش و درآمدش گفت، در آن بین جمیله و بهارک متعجب‌تر از بقیه نگاهش می‌کردند وقتی حرف‌هایش تمام شد آقا مرتضی با تحسین گفت:
- واقعاً قابل تقدیره، فکر و پشتکار و کمی جسارت می‌تونه آدم رو موفق کنه.
داوود جرعه‌ای از چایش را نوشید و گفت:
- سخت بود و هنوز هم سختی‌هاش ادامه داره ولی به سختیش می‌ارزید.
جیران: پس با این حساب می‌تونید بدهی‌های پدرتون رو پرداخت کنید.
داوود: حقیقتش اینه که این سرمایه رو هنوز ندارم برای همین دارم تلاش خودم رو می‌کنم که دوستش رو پیدا کنم، شاید بتونم سرمایه‌ی از دست رفته‌ش رو برگردونم.
همه مشغول صحبت بودند و آیه و نرجس کارهای پذیرایی را انجام می‌دادند و داوود هر وقت آیه برای پذیرایی چیزی می‌آورد دست و دلش می‌لرزید و برای اینکه نگاهش او را لو ندهد نگاهش را به زیر می‌انداخت.
مشغول صحبت بودند که موبایل داوود زنگ خورد با دیدن شماره‌ی خانه‌شان می‌دانست که مادرش پشت خط است و اگر جوابش را ندهد نگران می‌شود و پشت سر هم زنگ می‌زند، برای همین از جمع عذرخواهی کرد و به حیاط رفت تا به تلفنش جواب بدهد، بعد از رفتنش جیران گفت:
- جمیله مادرش می‌دونه که میاد این‌جا؟
– به گمونم نمی‌دونه، مادرش هنوز هم از من متنفره، ولی خودش انصافا پسر آقاییه، می‌بخشید آقا مرتضی.
- بله جمیله خانم.
- داوود لطف کرد و واسه‌مون یه خونه‌ی رهن کرده، امروز رفتیم قولنامه کردیم.
- ای بابا، جمیله خانم چرا زودتر نگفتید، من امشب می‌خواستم بهتون بگم تا هر وقت دلتون خواست می‌تونید این‌جا بمونید، چون برای الیاس و عروسم یه آپارتمان کوچولو قراره بخرم.
الیاس هم گویی از این موضوع خوشحال نشده بود گفت:
- آره خاله نباید اینکار رو می‌کردید، عجله کردید.
نرجس هم در ادامه گفت:
- خب می‌تونن برن قولنامه رو فسخ کنن.
بابک: نه خب عجله هم نکردیم همچین، یه سال نشستیم، شما هم لطف کردید هیچ اجاره‌ی از ما نگرفتید.
مرتضی: برید فسق کنید همین‌جا بمونید.
بابک: داوود ناراحت می‌شه اگر اینکار رو بکنیم.
الیاس: حالا کجا رهن کردید؟
جمیله: سه چهار کوچه پایین‌تر هستیم، نزدیک به فروشگاه.
مرتضی: خونه‌ی اونطرف که رهنش زیاده؟
جمیله: داوود پول رهن خونه رو داد، خدا خیرش بده هر چقدر حشمت به فکر نیست این پسر به فکره، با بچه ها مثل خواهرها و برادر تنی رفتار می‌کنه.
داوود به داخل برگشت تا نشست آقا مرتضی گفت:
- آقا داوود بابک می‌گه امروز رفتید واسه‌شون خونه رهن کردید؟
داوود: بله بااجازه تون، جمیله خانم مثل مادر خودم، بچه هام که خواهرها و برادرم هستن.
مرتضی: من امروز می‌خواستم بهشون بگم که تا هر وقت دوست دارن می تونن بمونن.
داوود: معذرت می‌خوام فکر کردم کار درستی می‌کنم.
مرتضی: نه آقا داوود اشتباه نکردی، خدا ازت راضی باشه.
گویا این موضوع اجاره کردن خانه داوود برای جمیله و خانواده‌ش خیلی برای الیاس و نرجس خوشایند نبود، که اخمی به چهره‌شان نشسته بود.
تا وقت شام همین صحبت‌های معمولی بینشان در جریان بود، وقتی سر میز شام قرار گرفتند باز هم موبایل داوود زنگ خورد، نگاهی به شماره انداخت اما چون شماره برایش ناشناس بود، موبایل را سایلنت کرد و به شام مشغول شدند.
مرتضی: خب بفرمایین که عروسم حسابی زحمت کشیده.
نرجس: البته آقاجون، الیاس هم خیلی به من کمک داد.
آیه به شوخی گفت:
- آره من هم شاهدم الیاس فقط گوجه و خیارهای سالاد را شست.
الیاس: بر روند پخت غذا هم نظارت کردم همین خودش خیلی کاره.
آیه: راست می‌گی بخدا، این نظارت شما بوده که این غذا رو این‌قدر خوشمزه کرده.
وقتی آیه صحبت می کرد داوود زیر چشمی و با لبخند نگاهش می‌کرد، نگاه و لبخندی که بهارک حسابی حواسش به آن بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از شام کمی دیگر نشستند و بعد خداحافظی کردند و بیرون آمدند، در این مدت آن شماره‌ی ناشناس چند بار دیگر هم تماس گرفته بود که داوود اهمیتی به آن نداده بود، وقتی وارد حیاط شدند باز موبایلش زنگ خورد و باز همان شماره‌ی ناشناس بود که داوود ناچاراً جوابش را داد.
- بله بفرمایین.
صدای مردی میانسال درون گوشی پیچید که گفت:
- الو سلام، جناب آقای داوود زاهدی.
- بله خودم هستم، شما؟
- سرگرد حامدی هستم از کلانتری صد و سی و هشت، جناب شما باید تشریف بیارید کلانتری؟
- برای چی ؟
- شما کودکی به اسم مانی زاهدی می‌شناسید؟
- بله، یه جورای برادرمه.
- پس تشریف بیارید کلانتری؟
- آخه برای چی؟
- تشریف بیارید عرض می‌کنم خدمتتون.
داوود آدرس کلانتری را گرفت و تلفن را قطع کرد چون تماس نگران کننده بود بابک و جمیله و بهارک و بیتا هم ایستاده بودند و به او نگاه می‌کردن.
بابک به داوود نزدیک‌تر شد و گفت:
- چی شده داوود ؟
- نمی‌دونم از کلانتری بود در رابطه با مانی، پسر بهنوش.
- خب چی گفتن؟
- گفت بیاید واسه‌تون توضیح می‌دم، خب من برم ببینم چی شده؟
- باهات میام.
- نه نمی‌خواد، فردا باید بری سرکار.
- تو که درست و حسابی خیابون‌ها رو بلد نیستی تا بخوای بگردی کلانتری رو پیدا کنی کلی وقت می‌بره، باهات میام.
هردو از خانه بیرون رفتند و با راهنمایی‌های بابک که خیابان‌ها را بهتر می‌شناخت تقریباً نیم ساعت بعد کلانتری بودند، وارد کلانتری که شدند افسر نگهبان آنها را به اتاق سرگرد حامدی راهنمایی کرد، بعد از سلام و علیکی وقتی نشستند داوود گفت:
- چی شده جناب سرگرد؟ در مورد مانی سوال کردید تلفنی اما نگفتید چی شده؟
سرگرد کاغذی به سمت داوود گرفت و گفت:
- این رو بخونید.
داوود کاغذ را گرفت و آرام با خودش خواند هر چند بابک هم که کنارش نشسته بود و نگاهش به کاغذ توی دست داوود بود.
( متاسفم که باید کودکم را بگذارم و بروم، با برادرش داوود زاهدی تماس بگیرید)
و شماره موبایل داوود را با خط درشت پایین برگه نوشته بود.
داوود عصبی گفت:
- خب یعنی چی؟
- امروز همسایه‌ها از خونه‌ی خانم بهنوش برات صدای گریه‌ی بچه می‌شنون، هر چقدر در می‌زنن کسی جواب نمی‌ده وقتی نگهبان ساختمون در خونه رو باز می‌کنه می‌بینن این بچه تنها توی خونه‌ست و خونه خالی خالیه و فقط یه ساک لباس برای این بچه و یه پتو وسط پذیرایی پهن بوده که از قرار معلوم بچه را روی اون پتو خوابونده بوده، این کاغذ هم توی خونه بوده، همسایه‌ها می‌گفتن روز قبلش خانم برات سمسار آورده بوده و تمام اسباب و اثاثیه‌ی خونه رو فروخته و به همسایه‌ها گفته قصد داره بره خارج از کشور.
و سربازی را صدا زد که در اتاق باز شد و سربازی وارد اتاق شد و سرگرد گفت:
- بگید اون بچه رو بیارن؟
سرباز باز احترامی گذاشت و از اتاق بیرون رفت و سرگرد گفت:
- پدرتون کجاست؟
داوود توی بهت بود و گویا صدای سرگرد را نشنید که بابک در جواب سرگرد گفت:
- زندان، ورشکست شده و به خاطر بدهی افتاده زندان.
- این بچه، بچه‌ی همسر دوم پدرتونه؟
بابک به دست داوود زد و او را به خودش آورد و داوود گفت: بله؟
سرگرد باز سوالش را تکرار کرد:
- پرسیدم این پسر بچه، بچه‌ی همسر دوم پدرتونه؟
- بله، مادرش کجاست ؟
- استعلام گرفتیم ساعت شش به مقصد دوبی پرواز کرده، گویا تمایلی به بردن بچه‌شون نداشتن.
- خب حالا ما باید چیکار کنیم؟
افسر خانمی با مانی که به بغل داشت وارد اتاق شد، سرگرد خطاب به او گفت:
- بچه رو به این آقا تحویل بدید.
افسر خانم جلو آمد و مانی را که بیسکویتی در دست داشت به سمت داوود گرفت و داوود ناچاراً مانی را گرفت.
بابک شاکی گفت:
- ولی وظیفه‌ی ما نیست این بچه رو نگه داریم.
سرگرد با لبخند پر معنی گفت:
- در حال حاضر شما تنها اقوام درجه یک این پسر بچه هستید، باید این برگه رو هم امضا کنید .
داوود مستاصل گفت:
- ولی جناب سرگرد مادرم من با این بچه تو خونه راه نمی‌ده.
- اگر نمی‌تونید ازش نگهداری کنید باید پیگیری کنید ببینید می‌تونید به بهزیستی تحویلش بدید یا نه، در هر حال ما هم نمی‌تونیم این بچه رو نگه داریم.
داوود که مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ناچاراً برگه‌ی رسید و حضانت موقت مانی را امضا کرد و با بابک که ساک بچه توی دستش بود از کلانتری بیرون آمدند، مانی که بیسکویتش را خورده بود داشت بی‌قراری و گریه می‌کرد اما داوود توانایی آرام کردنش را نداشت، هر چقدر بابک هم برایش ادا و شکلک در می‌آورد او بیشتر گریه می‌کرد
که داوود عصبانی بر سرش غرید:
- تو رو خدا بابک قیافه‌ت رو این‌جوری نکن واسه‌ش، بدتر می‌ترسه.
- خیلی سرتق.
- حالا با این بچه چه گلی به سرم بگیرم.
- فردا ببرش زندون تحویل باباش بده.
- مگه می‌شه؟
بابک همینطور که به سمت ماشین می‌رفت گفت:
- نمی‌دونم بیا بریم سوار ماشین بشیم بلکه آروم بشه.
همین‌طور هم شد، مانی با کمی ماشین سواری آرام گرفت و بعد از مدتی توی بغل بابک خوابش برد، بابک همین‌طور که به مانی که توی بغلش خواب بود نگاه می‌کرد گفت:
- طفلی حالا نه مادر داره نه پدر، ما خوش شانس بودیم حداقل مادر داشتیم.
- باهاش چیکار کنم بابک؟
- نمی‌دونم، نمی‌تونی با خودت ببریش روستا؟
- دیوونه شدی، مادرم این بچه رو ببینه دق می‌کنه.
- شاید مادر من راضی بشه ازش نگهداری کنه.
- یعنی فکر می‌کنی قبول کنه؟
- نمی‌دونم، به هر کی بگیم این‌وقت شب رفتیم کلانتری برادر دو ساله‌مون رو از بازداشت دربیاریم بهمون می‌خنده.
و خودش خندید که داوود گفت:
- شوخیت گرفته توی این اوضاع بابک.
بابک نگاهش را به خیابان داد و خیلی جدی و ناراحت گفت:
- جرم ما، اینه که پسر حشمت هستیم.
داوود هم نگاهی به او انداخت و به رو به رو خیره ماند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
با اینکه دیر وقت بود اما آیه هنوز بیدار بود، کنار پنجره‌ی اتاقش نشسته بود و به تنها لامپ روشن حیاط نگاه می‌کرد، تمام فکرش درگیر خواهرش بود، از وقتی سبحان از او خواستگاری کرده بود آمنه بدجور توی لاک خودش فرو رفته بود و کم حرف شده بود، با اینکه او قصد داشت به سبحان جواب منفی بدهد اما می‌دانست جواب منفی او حال آمنه را خوب نمی‌کند، می‌دانست آمنه از اینکه سبحان تمام این سال‌ها او را ندیده بود دلخور بود، و حالا خواستگاری سبحان از آیه همه‌ی تصوراتش را نابود کرده بود.
توی فکر و خیالات خودش غوطه می‌خورد که ضرباتی به در اتاقش خورد، ساعت تقریباً یک و نیم بود فکر نمی‌کرد کسی بیدار باشد، آرام گفت:
- بفرمایین.
در اتاق آرام باز شد و آمنه وارد اتاق شد.
- چی شده آمنه؟
- می‌دونستم بیداری.
و جلوتر آمد و در را پشت سرش بست و گفت:
- باید باهات حرف می‌زدم.
- در مورد؟
آمنه سر به زیر انداخت و گفت:
- سبحان.
و دوباره نگاهش را به آیه داد و گفت:
- مامان گفت می‌خوای بهش جواب منفی بدی، گفتی فردا که تماس گرفتن مامان بهشون بگه جوابت منفیه.
- آره.
- چرا؟
- چون هیچ علاقه‌ی به سبحان ندارم.
- دروغ می‌گی، تو به خاطر من می‌خوای این کار رو بکنی.
- اصلاً اینطور نیست آمنه، من واقعاً هیچ علاقه‌ی به سبحان ندارم.
آمنه جلوتر آمد و گفت:
- آیه اینکار رو نکن، سبحان واقعاً خوبه و به تو علاقه داره، خوشبختت می‌کنه.
آیه مقابلش ایستاد و گفت:
- علاقه که زوری نمی‌شه آبجی، من تصمیمم رو گرفتم و از تصمیمم منصرف نمی‌شم.
آمنه دلخور به سمت در رفت اما باز به سمت آیه برگشت و گفت:
- جواب منفی تو آشوب به پا می‌کنه، ممکنه رابطه‌ی دو خانواده را شکرآب کنه و این اصلاً خوب نیست.
- اگر قراره با یه جواب منفی این اتفاق‌ها بیفته همون بهتر که بیفته، وقتی ما آدم‌ها هنوز به اندازه‌ی کافی به بلوغ فکری نرسیدیم که بتونیم انسانی‌تر به مسئله‌ی ازدواج فکر کنیم پس هر بلایی سرمون بیاد حقمونه، مگه دوره‌ی قجر که این‌جور ازدواج‌های، بده بستونی مد باشه و اگر یه طرف معامله غش بشه دو تا طایفه بیفتن به جون هم.
- به جای این حرف‌های غلمبه سلمبه علاقانه‌تر فکر کن، شب بخیر آمنه که از اتاق بیرون رفت لبخندی روی لبش نشست، از ابتدا هم نیامده بود خواهرش را به ازدواج راضی کند فقط می‌خواست مطمئن شود که آیه علاقه‌ی به سبحان ندارد،آیه هم به سمت پنجره برگشت تا آن را ببندد اما درست همان لحظه بود که در خانه باز شد و بابک و داوود که مانی را در آغوش داشت آرام وارد حیاط شدند، آیه با دیدن آن بچه در آغوش داوود متعجب به آن‌ها خیره شده بود، بابک جلوتر رفت اما داوود که پشت سرش می‌رفت نگاهش به پنجره‌ی اتاق آیه افتاد و با دیدن او، لحظه‌ی سر جایش میخکوب شد، لحظاتی یکدیگر را نگاه کردند که داوود با صدای بابک به خودش آمد به سمت پایین رفت، با احتیاط وارد خانه شدند و به سمت اتاق بابک رفتند، داوود با احتیاط مانی را روی تخت خواباند و پتو را رویش کشید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
دم دمای صبح بود که مانی از خواب بیدار شد و با گریه کردنش همه را از خواب بیدار کرد، جمیله وقتی موضوع را فهمید حسابی عصبانی شده بود مدتی اتاق بابک را ترک کرد و به اتاق خودش رفت، اما وقتی دید هنوز صدای مانی می‌آید و بابک و داوود از پس آرام کردن او برنمی‌آیند به آن اتاق رفت و مانی را از آن‌ها گرفت و به اتاق خودش برد، بابک که خواب آلود بود دوباره خوابید اما داوود مستاصل لبه‌ی تخت نشست و به بابک که باز بی‌خیال به خواب رفته بود نگاه می‌کرد.
وقتی همگی بر سر میز صبحانه نشستند، مانی آرام گرفته بود و توی بغل جمیله بود، جمیله هر لقمه‌ی کوچکی به دهان مانی می‌گذاشت چشم غره‌ی به بابک و داوود می‌رفت که بالاخره بابک گفت:
- بخدا تقصیر ما نیست مامان، اون زنِ برای داوود این دام پهن کرده بود.
جمیله نگاهش را به داوود داد و گفت:
- به خیال خودش این‌جوری از حشمت انتقام گرفته .
- من بدی در حقش نکرده بودم، نباید این‌کار رو می‌کرد.
- فکر می‌کنی از اول برای چی با حشمت ازدواج کرده بود، تو هم این رو داشت که حشمت آدم ثروتمندیه.
- شما آدرسی از خانواده‌ش ندارید؟ پدر و مادرش؟
- نه والا، ولی حتماً پدرت باید داشته باشه.
- همین امروز می‌رم ملاقاتش، باید این بچه رو ببرم به خانواده‌ی بهنوش تحویل بدم.
بابک جرعه‌ای از چایی‌اش را نوشید و گفت:
- فکر نمی‌کنم قبولش کنن.
- بالاخره باید یه فکری واسه‌ش بکنیم.
داوود واقعاً توی شرایط بدی گیر افتاده بود، نه جمیله حاضر بود از مانی نگه داری کند نه می‌توانست او را با خودش به روستا ببرد، او همهی تلاشش را کرده بود که مادرش متوجه ازدواج سوم پدرش نشود اما اگر این بچه را با خودش به روستا می‌برد همه چیز برملا می‌شد، به قدری فکرش درگیر بود که نمی‌توانست درست غذا بخورد، وقتی دست از صبحانه کشید جمیله گفت:
- چرا صبحونه نمی‌خوری؟
- اشتها ندارم، موندم چیکار کنم؟ حشمت هر دقیقه واسه‌م یه سورپرایز جدید رو می‌کنه.
- علی الحساب امروز بهارک ازش نگهداری می‌کنه.
بهارک معترض گفت:
- مامان، من باید برم کلاس موسیقی.
جمیله با تندی به او گفت:
- من هم باید برم سرکار، این دوتا آقا هم که از پس بچه نگه داشتن برنمیان.
بیتا با مهربانی گفت:
- می‌خواهید من بمونم خونه ازش نگهداری کنم؟
- لازم نکرده، جنابعالی بپر حاضر شو، بابک سر راهش تو رو هم برسونه مدرسه.
بابک با خنده‌ی گفت:
- طوری می‌گید بابک سر راهش برسونه، انگاری بنز بابک بیرون پارکه، بابک خودش هم پیاده باید بره.
داوود نگاهش را به بابک داد و گفت:
- نمی‌تونی باز هم مرخصی بگیری، بریم به بقیه‌ی کارامون برسیم.
- نمی‌دونم بهم مرخصی می‌ده یا نه؟ ولی باشه باید بریم بپرسیم.
بهارک به شوخی و خنده گفت:
- اصلاً بسپارید به خاله جیران.
جمیله باز چشم غره‌ی را به جان بهارک ریخت و گفت:
- بهارک یه وقتایی یه حرفایی می‌زنی ها.
این را گفت و از جا برخواست و به سمت تلفن رفت، بابک که داشت کتش را می پوشید گفت:
- خب شما می‌گید چیکار کنیم؟
- حرف نزن، دارم زنگ می‌زنم مرخصی بگیرم.
جمیله نگاهش را به داوود داد و گفت:
- ولی پسر یه فکر اساسی بکن، مسئولیت این بچه رو به گردن گرفتن خیلی سخته.
- درستش می‌کنم.
با زنگ خوردن موبایلش و دیدن شماره‌ی مادرش روی تلفن عذرخواهی کرد و برای جواب دادن تلفنش به حیاط رفت و سعی کرد طوری جواب دهد که مادرش به شک نیفتد.
- سلام و درود بر مامان خوب خودم.
- سلام پسرم، خوبی؟
- شکر ایزد، خوبم.
- کی بر می‌گردی؟
- شنبه میام، تا جمعه این جا کارم طول می‌کشه.
- قرار نبود این‌قدر بمونی؟ نگرانتم پسرم، دلم بدجور شور می‌زنه.
- نگران نباش عزیز دلم من هیچیم نمی‌شه، آبجی‌ها خوبن؟
- خوبن؟ امروز منصوره می‌ره با خواهراش و خواهر شوهراش وسایل سفره‌ی عقدش رو بگیرن، کاش تو هم بودی، بالاخره دوست و آشنا زیاد داری توی شهر.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین