کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
آیه اشکش را گرفت و با صدای که از شدت گریه گرفته بود گفت:
- اومدم بگم عذاب این دو سال تو رو، من توی دو روز کشیدم. من... من حافظم از دست داده بودم داوود. فقط دو روزه که همه چیز یادم اومده و دو روزه مثل یه تیکه گوشت وسط آتیشم.
و هقهق گریهاش مانعش شد حرفش را بزند. دردی باز در شکمش پیچید که باعث شد گوشی از دستش رها شود.
اما صدای نگران داوود از آن سوی خط شنیده میشد:
- الو آیه، چی داری میگی؟ آیه.
بهارک که کنارش ایستاده بود سریع گوشی را برداشت و گفت:
- داوود حالش خوب نیست. گویا یه اتفاقی واسش افتاده و ضربهی که به سرش خورده باعث شده بوده حافظش رو از دست بده. دیروز که حافظش برگشته، راه افتاده اومده بجنورد. بدون اطلاع خانوادهش، الان حالش خوب نیست. بیا بجنورد اما تو رو خدا با احتیاط بیا من به آیه برسم.
- الو بهارک، چی شده؟ چرا حالش خوب نیست؟ بهارک.
اما بهارک گوشی را قطع کرد. کامیار را روی زمین نشاند و زیر بازوی آیه گرفت و او را باز به سمت اتاق برد. او را که روی تخت نشاند گفت:
- شاید وقت زایمانت باشه، میخواهی بریم بیمارستان؟
- نه درد زایمان نیست. دراز بکشم بهتر میشم. برو به بچت برس داره گریه میکنه.
بهارک به پذیرایی برگشت و کامیار را بغل گرفت. در سالن باز شد و ماهان با غذا وارد سالن شد و نگران گفت:
- چی شده؟
بهارک سرسری همه چیز را به ماهان گفت و پسرش را به ماهان سپرد و دوباره خودش به سراغ آیه رفت. کمی در کنارش نشست. وقتی باز دردش فروکش کرد. به پذیرایی برگشت. داشت برای آیه غذایی درون سینی میچید که ماهان وارد آشپزخانه شد و دلخور گفت:
- نباید به داوود میگفتی.
بهارک به سمتش برگشت و گفت:
- آیه دیگه با سبحان زندگی بکن نیست.
- یعنی چی؟
بهارک سینی را برداشت و گفت:
- نمیخواستم منم بشم مثل خانوادهی آیه که با دروغ زندگیش رو تباه کردن. بذار خود داوود تصمیم بگیره. اینجوری بهتره.
و از آشپزخانه بیرون زد و به اتاق آیه رفت. با سینی غذا نزدیک تخت نشست و گفت:
- پاشو یه غذایی بخور جون بگیری.
- بهارک نمیتونم غذا بخورم.
کمی صافتر نشست. به تاج تخت تکیه زد و گفت:
- نمیدونم چرا وقتی یه کاری رو میکنم بعدش فکر میکنم کار بدی کردم. مثل اومدنم به بجنورد؛ مثل زنگ زدن به داوود.
بهارک لقمهی به سمتش گرفت و گفت:
- مهم نیست.
آیه لقمهای را که بهارک به سمتش گرفته بود گرفت و گفت:
- باز زندگیش رو به هم ریختم .
- مهم نیست.
آیه به لقمهی توی دستش خیره شد و گفت:
- دو سال یه جور عذاب کشید الان هم یه جور دیگه دارم عذابش میدم.
- داوود فقط از ناراحتی تو عذاب میکشه.
آیه نگاهش را از پنجرهی کنار تخت به بیرون داد و گفت:
- نمیتونم تو چشماش نگاه کنم.
- تو که مقصر نبودی.
آیه لحظاتی سکوت کرد و بعد مثل کسی که چیزی را به خاطر میآورد نگاهش به سمت بهارک برگشت و گفت:
- ازدواج کرده؟
بهارک خندید و گفت:
- کی؟ داوود؟
آیه سری تکان داد و بهارک گفت:
- نه بابا، فقط کار و کار. توی کارش حسابی پیشرفت کرده.
لبخند به لب آیه نشست و گفت:
- لیاقتش رو داشت. رابطهتون با پروین خانم خوب شده؟
- آره، خیلی طول کشید ولی بالأخره رابطهمون خوب شد. پدرم با کمک داوود توی کار حمل و نقل موفق شد. یه شرکت حمل و نقل داره؛ خیلی بزرگ نیست ولی خوبه. بیست و دو تا کامیون داره و درآمدش هم بد نیست. بابک هم زده تو کار پرورش گل رز، زندگی خوبی برای خودش ساخته؛ ماه دیگه عروسیشه.
لبخندی روی لب های آیه نشست و گفت:
- با کی ازدواج میکنه؟
- دختر عمه زلیخام، با هم نامزد کردن.
تقریباً یکساعتی حرف زدند که با زنگ در به خودشان آمدند. آیه با شنیدن صدای زنگ گفت:
- داوود؟
بهارک به سوی پنجره رفت و حیاط نگاه کرد و گفت:
- آره.
و از اتاق بیرون رفت. سینی را توی آشپزخانه گذاشت و به پذیرایی برگشت که در سالن باز شد و ماهان و داوود وارد پذیرایی شدند. داوود با نگاهش درون پذیرایی به دنبال آیه گشت. بهارک جلوتر رفت و سلام داد. داوود جواب سلامش را داد و گفت:
- کجاست؟
- بیا بشین، میادش.
اما داوود بیقرارتر از آن بود که صبر کند برای همین باز گفت:
- گفتم کجاست؟
بهارک با نگاهش به اتاق آیه اشاره کرد که داوود به سمت اتاق رفت و بیمحابا در را باز کرد. آیه از جا برخاسته بود و داشت چادرش را سرش میکرد که در اتاق باز شد. داوود همانجا در آستانهی در با دیدن آیه خشکش زد. آیه هم با دیدن او ماتش برده بود. چادرش را کمی جمعتر کرد تا شکمش را بپوشاند اما داوود به خوبی متوجه بارداری او شده بود. اشک آرام از چشمانش روی صورتش سر خورد و میان ته ریشش گم شد. آیه این سکوت را شکست و آرام گفت:
- سلام.
داوود سری تکان داد و با صدای گرفته گفت:
- سلام!
و نگاهش را به زیر انداخت. شاید خجالت میکشید و شاید از غیرت بود که نخواست دیگر به چشمان زنی نگاه کند که متعلق به مرد دیگری بود.
آیه لبهی تخت نشست و گفت:
- ببخش نمیتونم بایستم.
داوود وارد اتاق شد اما در را نبست. روی صندلی که دورتر از تخت کنار دیوار بود نشست. سرش پایین بود و چشمانش گریان. آیه اما چشم از او بر نمیداشت. او هم اشک روی صورتش دوید اما زود اشکش را گرفت و گفت:
- چرا نگام نمیکنی؟
داوود نگاهش را به سوی پنجره داد و گفت:
- دو سال قبل حقش رو ازم گرفتی.
آیه بغضش را فرو داد و گفت:
- شاید نباید میاومدم ولی توی بد شرایطی راه افتادم سمت بجنورد؛ وقتی رسیده بودم اینجا فکر کردم نباید میاومدم.
نگاه داوود به سمتش چرخید و گفت:
- میشه بگی چی اتفاقی واست افتاده بود؟
آیه سری تکان داد و شروع کرد به حرف زدن. هر کلمهای که میگفت قلب داوود از درد فشرده میشد و اشکهایش بیصداتر روی صورتش میغلطید. حرفهای آیه که تمام شد مدت طولانی بینشان سکوت برقرار شد تا اینکه داوود این سکوت را شکست و گفت:
- من رو ببخش.
- برای چی؟
داوود بغضش را فرو داد و گفت:
- ندونسته قضاوتت کردم.
- میدونم، گلهای از تو ندارم.
داوود با تلخخندی گفت:
- اون موقع که میبایست باهام صمیمی باشی من رو شما خطاب میکردی.
آیه باز سکوت کرد و بعد گفت:
- حق با شماست، معذرت میخوام.
داوود اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- داری مادر میشی؟
- چند روز دیگه.
داوود باید تصمیمش را میگرفت. باید حرفی میزد. آیه آمده بود به هوای دیدن او، شاید هم به هوای حمایت او. داوود حاضر بود به خاطر او، سبحان که هیچ، با همه خانوادهی آیه و خانوادهی خودش بجنگد. عشق او مردانه بود. اما دوست نداشت زندگیای خراب شود و فرزندی یکی از والدینش را از دست بدهد. او طعم تلخ دوری از پدر چشیده بود و نمیتوانست مثل سبحان نامرد باشد. دستانش را مشت کرد و به سختی گفت:
- به سلامتی انشاءالله به دنیا بیاد. خداحافظ.
و از جا برخاست که آیه ناباور گفت:
- داری میری؟
داوود پشت به او، چشمانش را بست. باید لگد میزد این احساسی که به شوق دیدن آیه، او را با سرعت آنجا کشانده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- هر چیزی که بنا بود بشنوم شنیدم. بهتره شما هم برگردید تهرون، برگردید سر خونه و زندگیتون.
آیه با بغضی که سعی میکرد مهارش کند گفت:
- چطوری؟
- نمیدونم، ولی به خاطر اون بچه برگردید.
آیه از جا برخاست و گفت:
- با مردی زندگی کنم که با دوز و کلک باهام ازدواج کرد و دو سال بهم دروغ گفت.
داوود نسخهای که قلباً به آن راضی نبود برای آیه پیچید و گفت:
- سعی کن ببخشیش، به خاطر بچت.
آیه دستانش را از خشم مشت کرد و با تلخی و نفرت گفت:
- نیومده بودم خودم رو بهت تحمیل کنم و توی زندگیت پا بذارم که داری این حرفها رو میزنی فقط اومده بودم حقیقت بهت بگم. نترس قرار نیست اینجا بمونم و سربار زندگیت بشم. برمیگردم تهرون اما اینکه چیکار باید بکنم خودم تصمیم می گیرم.
داوود اینبار به سمتش برگشت و از خشم درون چشمان آیه جا خورد اما با اینحال با تندی گفت:
- بچه نشو؛ بچگانه هم تصمیم نگیر. این بچه پدر و مادر میخواد. نمیخوای که یه عمر حسرت نداشتن یکیشون رو به دل داشته باشه.
آیه عصبی شد و با خشم بر سر داوود فریاد زد:
- دیگه هیچی واسم مهم نیست. وقتی من واسه پدر و مادرم مهم نبودم که اینطور با زندگیم بازی کردن چرا این بچه باید مهم باشه! تو هم برو. من نیومدم دنبال حمایت و عشق الکی تو؛ گمشو از اینجا.
و دست به زیر روسریش برد و گردنبندی که داوود برایش خریده بود از گردن کند و گفت:
- این گردنبند لعنتی تو من رو از عالم فراموشیم بیرون کشید.
و آن را به سوی داوود پرت کرد و باز فریاد زد:
- تو و سبحان هیچ فرقی با هم ندارید. خودخواه و نابودگر. هر کدومتون یه جوری. گمشو از جلو چشمام مرد به اصطلاح با غیرت.
داوود هرگز آیه را اینجور خشمگین ندیده بود. ماتش برده بود و ناباور نگاهش میکرد. از اینکه او را با سبحان مقایسه کرد حرصش گرفت و بیتوجه به وضعیت سبحان گفت:
- ببین خانم تو حق نداری من رو با اون شوهر عوضیت مقایسه کنی.
آیه رو گرداند از او و آرام عصبی گفت:
- اون شوهر من نیست.
و دستش را به کمر گرفت و با صدای آخ بلندی لبهی تخت نشست. داوود ترسیده بهارک را صدا زد. آیه از درد به خودش میپیچید و با گریه به شکمش مشت میکوبید. بهارک خودش را به کنار آیه رساند و سعی کرد دستش را بگیرد.
داوود ترسیده و نگران با چشمان پر اشک گفت:
- آیه تو رو خدا آروم باش. چی شده بهارک؟
- نمیدونم فکر کنم وقت زایمانشه، باید ببریمش بیمارستان.
داوود اشکهایش را با پشت دست گرفت و گفت:
- خب پس پاشو، کمکش کن بیارش بیرون، ماشین من جلوی در خونست.
***
توی کریدور اورژانس بیمارستان پشت در اتاقی نشسته بود. نگاه ماتش به سرامیکهای براق دوخته شده بود و دستان مشت شده از خشم میلرزید. بهارک هم در کنارش نشسته بود و به خاطر استرس مدام دستهی کیفش را توی دست میکشید. در اتاق باز شد و پزشک خانمی از اتاق بیرون آمد. هردو سریع از جا برخاستند و داوود بالافاصله گفت:
- چی شد خانم دکتر؟
- شما شوهرش هستی؟ بیاید رضایت بدید باید عملش کنیم. نمیتونه طبیعی زایمان کنه، بند ناف دور گردن بچه پیچیده، ممکنه بچهاش خفه بشه. باید هر چه زودتر عمل بشه.
بهارک مضطرب و ترسیده گفت:
- یا خدا، خانم دکتر هر کاری میتونید بکنید؛ نباید طوریشون بشه.
پزشک ایستاد و سرزنشگر به بهارک نگاه کرد و گفت:
- خب ما هر کاری که لازم باشه انجام میدیم، آقا شما سریعتر بیاید برگهی رضایت نامه رو امضا کنید.
این را گفت و رفت. داوود همینطور مات و مستأصل ایستاده بود، بهارک گفت:
- چیکار کنیم داوود؟
- زنگ بزن به خالت بگو سریع خودشون رو برسونن.
این را گفت و باز مستأصل و درمانده روی صندلی رها شد. بهارک در کنارش نشست و گفت:
- خب تا اونا برسن ممکنه دیر بشه، تو برو امضا بده عملش کنن.
داوود با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:
- که اگه اون بچه یه طوریش شد فردا اون شوهر عوضیش بیاد یقهی من رو بگیره.
بهارک لحظاتی نگاهش کرد، به داوود حق میداد. به سمت ایستگاه پرستاری رفت، دکتر در حال یادداشت کردن چیزی در پروندهی پزشکی بود. بهارک نزدیکش شد و گفت:
- خانم دکتر، این آقا، شوهرش نیست. شوهرش تهران، تا برسه دیر میشه.
دکتر بدون اینکه سر از روی پرونده برگیرد گفت:
- خب پدرش یا برادرش بیان رضایت بدن.
- هیچ کدومشون اینجا نیستن. همهشون تهران هستن. بهشون زنگ میزنم بیان ولی ممکنه دیر بشه.
دکتر نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- باید سریع عمل بشه، گفتم ببرنش اتاق عمل. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
- دختر خالهاش هستم.
دکتر چاره ای نداشت برای همین رضایت داد تا بهارک امضا کند. پرستار برگههای رضایت نامه را مقابل بهارک گذاشت و داشت بهارک را راهنمایی کرد. داوود مدتی بعد از جا برخاست و از اورژانس بیرون زد. بهارک بعد از اینکه برگهها را امضا کرد، همینطور که شمارهی آمنه را از توی گوشیاش پیدا میکرد به سمت صندلیهای سالن انتظار رفت.
آمنه با شوهرش به سمت خانهشان میرفتند. ساکت و ناراحت به خیابان نگاه میکرد و فرید هم بیخیال از هر چیزی به همراه خواننده که صدایش از ضبط ماشین پخش میشد همخوانی میکرد. آمنه توی فکر و خیال خودش بود و صدای موبایلش را نشنید، که فرید صدای ضبط را کم کرد و گفت:
- تلفنت رو جواب نمیدی؟
آمنه به خودش آمد و گوشیاش را از کیفش بیرون کشید و گفت:
- بهارک حوصلهاش رو ندارم.
و گوشی را توی کیفش انداخت، فرید باز گفت:
- شاید کار مهمی داره، خب جوابش رو بده.
آمنه باز گوشی را از کیف بیرون کشید و بیحوصله جواب داد:
- الو سلام بهارک جون.
- سلام آمنه، حوصله احوالپرسی کردن ندارم فقط زنگ زدم بگم آیه اومده بجنورد. حالش خوب نبود آوردیمش بیمارستان، دکتر گفت باید عمل بشه و بچهش رو به دنیا بیارن. من رضایت دادم عمل بشه چون نمیتونستیم وقت رو از دست بدیم. الان بردنش اتاق عمل، میشه به سبحان بگی خودش رو برسونه بجنورد.
آمنه ناباور و شوکه شده گفت:
- باورم نمیشه، برای چی اومده اونجا؟
بهارک با زهرخندی گفت:
- حافظش رو بدست آورده. فقط بهتون خبر دادم که خودتون برسونید.
و قبل از اینکه آمنه سوال دیگری بپرسد تلفن را قطع کرد. به قدری از آمنه متنفر شده بود که نمیخواست صدایش را بشنود و با او حرف بزند برای همین بدون هیچ حرف دیگری تلفنش را قطع کرد. آمنه با قطع شدن تلفن پر حرص گفت:
- لعنت به تو آیه، لعنت به تو.
- چی شده؟ آیه کجاست؟
آمنه با اینکه نمیخواست شوهرش چیزی بفهمد اما چارهی جز گفتن نداشت.
- آیه رفته بجنورد، حافظش رو به دست آورده.
فرید کنجکاوانه گفت:
- قصه چیه؟ آیه برای چی باید بره بجنورد؟
آمنه جوابی به او نداد چون داشت شمارهی پدرش را میگرفت و دقایقی بعد مشغول صحبت با پدرش شد. با تماس آمنه و صحبتهای که بین مرتضی و آمنه رد و بدل میشد همه دورش را گرفته بودند وقتی تلفن را قطع کرد سبحان نگران گفت:
- چی شد آقاجون؟ کجاست؟
مرتضی ناباور و بهت زده گفت:
- رفته... رفته بجنورد.
و همین یک کلمه، همه چیز را به سبحان فهماند. نرجس که از همه جا بیخبر بود گفت:
- بجنورد برای چی؟ حالش خوبه؟
- راه بیفت سبحان، بهارک زنگ زده که حالش خوب نبوده بردنش بیمارستان. دارن عملش میکنن تا بچهش رو به دنیا بیارن.
جیران که صورتش از اشک خیس بود گفت:
- الهی بمیرم، هنوز که وقتش نبود. چه بلایی سرش اومده.
و به سمت تلفن رفت تا به بهارک زنگ بزند که مرتضی گفت:
- داری چیکار میکنی خانم؟ برو حاضر بشو راه بیفتیم.
الیاس با گفتن باید با هواپیما بریم مشغول تماس با آژانس هواپیمایی شد وقتی گوشی را قطع کرد سبحان گفت:
- چی شد؟
- اولین پروازشون برای فردا صبح، اگه با ماشین بریم زودتر میرسیم.
سبحان لحظهی معطل نکرد و سوییچش را از روی ماشین برداشت و از سالن بیرون زد. الیاس هم فقط کتش را برداشت و به دنبالش دوید.
توی حیاط بیمارستان روی نیمکتی نشسته بود. سیگار میکشید و به نقطهای نامعلوم خیره بود. بهارک همینطور که تلفنی با خالهاش صحبت میکرد از بیمارستان بیرون آمد. به داوود که نزدیک میشد تماسش را قطع کرد و در کنار داوود نشست. داوود پک سنگینی به سیگارش زد و گفت:
- حالش خوبه؟
بهارک سری تکان داد و گفت:
- خداروشکر به خیر گذشت، هردوشون سالمن.
- به خانوادش خبر دادی؟
بهارک باز سری تکان داد و نفس بلندی کشید تا سدی مقابل اشکهایش بگذارد اما موفق نشد. قطرات اشک روی گونهاش دوید و گفت:
- خیلی داغون شده.
داوود پک دیگری به سیگارش زد و گفت:
- باور نمیکنم، چطور آقا مرتضی تونست اینجوری بچهاش رو بازی بده. شاید هم تقصیر منه، اگه من نمیبودم زندگی آیه اینجوری نمیشد.
بهارک اشکش را گرفت و گفت:
- تقصیر تو نیست داداش. من که میدونم همهی این آتیشها از گور الیاس بلند میشه. خدا به زمین گرمش بزنه؛ میترسید اگه آیه با سبحان ازدواج نکنه رابطهی خودش و زنش شکرآب بشه. از بس که غلام حلقه به گوش نرجسه! همیشه بدم میاومد از خودش و اون زن پر فیس و افادهاش که فکر میکرد خدا غیر از اون و خانوادهاش هیچکسی رو هدایت نکرده.
داوود ته سیگارش را انداخت و سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- چطور تونستم دو سال تموم نفرینش کنم.
و اشک روی صورتش سر خورد. لحظاتی به سکوت گذشت که باز بهارک گفت:
- میخوای چیکار کنی داوود؟
داوود سر بلند کرد. به شدت به هم ریخته و ناراحت بود. داشت سعی میکرد با خودش کنار بیاید. نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:
- چیکار میتونم بکنم! خودم رو از سر راه زندگیش میکشم کنار، درسته آیه علاقهی به سبحان نداره ولی سبحان دوستش داره و خوشبختش میکنه.
- میخواد از سبحان جدا بشه، آیه حرفش دوتا نمیشه. وقتی میگه اینکار رو میکنم اینکار رو میکنه.
داوود سکوت کرد. دلش آیه را میخواست اما نمیخواست انگ نامردی و زیر پای مردم نشستن به او بخورد. سکوتش که طولانی شد باز بهارک گفت:
- بهش دروغ گفتن، بازیش دادن، دو سال زندگیش رو با کسی زندگی کرده که علاقهی بهش نداشته.
داوود نگاهش را از آسمان گرفت و به بهارک داد و گفت:
- ولی دو سال باهاش زندگی کرده؛ حداقل این دو سال عاشقش بوده.
- خب یه عشق اجباری و تحمیلی بوده.
داوود ناخواسته حکم برید و گفت:
- هر چی که بوده، ولی بوده. آیه باید با خودش کنار بیاد.
بهارک ناباور گفت:
- تو داری این حرفها رو میزنی، تو که خیلی دوستش داشتی.
- کافیه بهارک، زندگی که فیلم هندی نیست.
این را گفت و از جا برخاست. کتش را با یک دست روی دوش انداخت و به سمت پارکینگ بیمارستان به راه افتاد. جای که ماشین زیبا و گران قیمت شاسی بلندش را پارک کرده بود. پشت فرمان ماشین نشست و به خودش درون آینه نگاه کرد و بعد سرش را روی فرمان گذاشت و بغضش شکسته شد.
دو ساعتی بود که او را به بخش آورده بودند. بچهاش هم توی تخت مخصوص نوزادن کنار تخت بود. بهارک داشت قربان صدقهاش میرفت و آیه نگاهش به سقف بود. وقتی صدای گریهی نوزاد بلند شد. بهارک او را از توی تختش برداشت و با احتیاط او را کنار تخت برد و گفت:
- آیه جان بیا یه کم بهش شیر بده، گرسنشه.
آیه بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- گفتم که بهش شیر نمیدم. از من دورش کن.
بهارک ناباور گفت:
- وا، این چه حرفیه میزنی؟ بچه چه تقصیری داره؟
- بهارک دست از سرم بردار، این بچه رو از اینجا ببر!
این را گفت و پتو را روی سرش کشید.
بهارک مستأصل روی مبل کنار تخت نشست و سعی کرد بچه را آرام کند. ولی نوزاد گرسنهاش بود و قصد آرام گرفتن نداشت.
زنی که روی تخت کناری خوابیده بود و داشت به بچهاش شیر میداد و شاهد این ماجرا بود گفت:
- برای چی به بچهاش شیر نمیده. طفل معصوم که طاقت نداره.
- حالش خوب نیست.
با این جواب کوتاه و سرد بهارک، زن فهمید که نمیبایست کنجکاوی میکرده است. بهارک همینطور که نوزاد توی بغل تکان میداد از اتاق بیرون رفت. خودش را به ایستگاه پرستاری رساند و گفت:
- خانم پرستار، به بچش شیر نمیده.
- چرا بهش شیر نمیده؟ وقتی آوردنش انگاری خیلی حالش خوب نبود. مشکلش چیه؟
بهارک مکثی کرد و بعد گفت:
- با شوهرش اختلاف داره؛ قصد داره جدا بشه. میگه نمیخوام به بچم شیر بدم که مهرش به دلم نیفته.
پرستار سری تکان داد و بهارک باز گفت:
- من خودم یه بچه شیرخواره دارم میتونم بهش شیر بدم.
پرستار هم برای صحبت با آیه به اتاقش رفت. اما با برخورد تند و سرد آیه روبه رو شد. پرستار که اجازه داد بهارک خودش کمی به نوزاد آیه شیر داد و تلفنی از ماهان خواست شیرخشک مخصوص و شیشه شیری برای نوزاد آیه بگیرد و به بیمارستان بیاورد.
نوزاد که آرام گرفت و خواب رفت روی تختش خواباند و دوباره در کنار آیه لبهی تخت نشست و گفت:
- تا کی میخواهی گریه کنی؟
آیه پتو را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- دست خودم نیست، بهشون زنگ زدی، آره؟
- مجبور شدم، باید بهشون میگفتم.
آیه نگاهش را چرخاند و با تلخخندی پر نفرت گفت:
- دیدی چطوری باهام رفتار کرد. فکر کرد اومدم سربار زندگیش بشم. فکر کرد دنبال عشقش اومدم. دیدی عاشقی داوود هم لاف بود. طوری باهام حرف زد و خوردم کرد که سبحان توی این دو سال زندگی با دروغاش خوردم کرد.
بهارک اما گفت:
- اینطور نیست آیه، حال اون خرابتر از این حرفهاست. اما تو بگو چیکار کنه که متهم نشه. همین سبحان از راه برسه بهش نمیگه ناموس دزد! بهش نمیگن زیر پای یه زن شوهردار نشستی؟! آیه تو چه بخواهی چه نخواهی متعلق به سبحانی.
آیه عصبانی به سمتش برگشت، روی تخت نیمخیز و یقه مانتوی بهارک را چنگ زد و با نفرت و خشم گفت:
- من ماشین و خونه نیستم که متعلق به کسی باشم.
بهارک با مهربانی دست روی دستش گذاشت و گفت:
- قربونت برم آروم باش. من منظوری نداشتم. تو که همیشه خوب درک میکردی مسائل رو چرا من هر چی میگم تو عصبانی میشی.
آیه عصبی یقهاش را پس زد و خودش را از عقب روی تخت رها کرد. به سقف خیره شد و گفت:
- میخوام از اینجا برم. باید برم.
- کجا؟
آیه به یکباره از جا برخاست تا از تخت پایین بیاید. عمل حسابی بیطاقتش کرده بود. اما او با همهی دردهایی که داشت از تخت پایین آمد. دمپاییهای کنار تخت را پوشید و از اتاق بیرون رفت. بهارک هم به دنبالش میرفت و سعی میکرد منصرفش کند. به ایستگاه پرستاری که رسید طلبکارانه گفت:
- خانم من میخوام برم. بگید دکتر ترخیصم کنه.
پرستار با اخمی مقابلش ایستاد و گفت:
- خانم شما عمل سختی داشتی باید حداقل تا فردا تحت نظر باشی.
اما عصبانی با مشت روی پیشخوان کوبید و فریاد زد:
- من باید از اینجا برم.
با جار و جنجالی که به پا کرد، عدهای از اتاقهایشان بیرون آمدند. آیه عصبانی و پرخاشگر در حال فریاد کشیدن بود. دکتر خودش را رساند و برای آرام کردنش او نیز بر سر آیه فریاد کشید:
- چه خبرته خانم؟ آروم باش ببینم.
با توپ و تشر دکتر بود که آیه آرام گرفت و آرام گفت:
- میخوام برم.
دکتر به پرستار رو کرد و گفت:
- برگهی ترخیصش رو بدید امضا کنم یه رضایتنامه هم ازش بگیرید که با مسئولیت خودش رفته. هزینهی بیمارستان رو که پرداخت کرد میتونه بره.
آیه بیتوان به سمت صندلیهای کنار کریدور رفت و نشست. بهارک برگهی ترخیص را که گرفت به کنارش آمد و گفت:
- آیه جان بیا بریم توی اتاقت دراز بکش تا من برم حسابداری.
آیه سر بلند کرد، برگه را از دستش چنگ زد و گفت:
- کیف من کجاست؟
بهارک در کنارش نشست و گفت:
- کیفت خونهی ماست. من پول دارم، بده من برم پرداخت میکنم.
آیه پر حرص به سرامیکها خیره بود و با خشم نفس نفس میزد. بهارک او را وادار کرد تا به اتاقش برگردد. وقتی آیه دوباره روی تختش دراز کشید برگهی ترخیص را گرفت و گفت:
- مرخص که شدی میریم خونهی ما، باشه؟
آیه فقط سری تکان داد. بهارک چارهای نداشت برای اینکه آرام نگهاش دارد به بهانهی پرداخت هزینهی بیمارستان و انجام کارهای ترخیصش اتاقش را ترک کرد. همینطور که به سوی خروجی میرفت با ماهان تماس گرفت. بیرون از اورژانس ماهان را دید. وسایلی که خواسته بود خریده بود. در رابطه با قشقری که آیه برای مرخص شدن به پا کرده بود با ماهان صحبت کرد. ماهان عصبی گفت:
- از داوود چه توقعی داره؟ واقعاً فکر میکنه داوود چی کار باید واسش بکنه با این شرایط؟
بهارک دلخور گفت:
- ماهان قضاوت نکن، حال و روز آیه خیلی به هم ریختهست.
- من قضاوت نمیکنم. ولی خب تو خودت فکر کن ببین کارهای دختر خالت عاقلانهست یا نه؟ میدونم شرایط سختی از سر گذرونده. ولی این مشکل رو خانوادهاش باید حل کنن.
بهارک کلافه گفت:
- الان چی کار کنم خواسته مرخصش کنیم. میترسم پاش رو از بیمارستان گذاشت بیرون بذاره بره. حتی حاضر نیست به بچهاش شیر بده.
ماهان هم واقعاً گیج شده بود. مشغول صحبت بودند که سر و کلهی داوود پیدا شد. وقتی پریشان میشد قیافهاش به قدری این موضوع را فریاد میکشید که همه را به شوکه میکرد. ماهان با دیدن داوود و پریشانیاش گفت:
- خوبی داوود؟
داوود سری تکان داد و نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- حالش چطوره؟
بهارک نیم نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- خوبه، یه کم به هم ریخته و افسردهست ولی بد نیست.
- برو بالا، به گوشیت زنگ میزنم گوشیت رو بهش بده باید باهاش حرف بزنم.
بهارک با نگرانی گفت:
- چی میخواهی بهش بگی؟ الان حال خوبی برای نصیحت شنیدن نداره.
- کی خواست نصیحتش کنه، میخوام مطمئن بشم نمیخواد دیگه با سبحان زندگی کنه. خیالم رو راحت کنه، لازم باشه سبحان بکشم میکشم شرش رو از سرش کم میکنم.
ماهان مداخله کرد و گفت:
- چی داری میگی داوود؟ نباید توی عصبانیت تصمیم بگیری. همینطوریش هم کم متهم نشدی! اون آدمابی که من میشناسم دنبال بهونهای میگردن تا خلافای خودشون رو هم به گردن تو بندازن.
داوود عصبانی گفت:
- به درک، من دیگه نمیتونم زجر کشیدنش رو ببینم. کافیه سبحان پاش برسه اینجا. جنازهش رو واسه خونوادهاش پس میفرستم.
بهارک از آن همه خشم داوود ترسیده بود. چه فکری به سرش زده بود که اینطوری زیر و رو شده بود. ماهان، بهارک را به داخل فرستاد و به سختی داوود را از آنجا دور کرد. بهارک مسیری رفت اما برگشت و از دور داوود را میدید که عصبانی با ماهان مشغول صحبت بود. فکر کرد در این شرایط بهتر است بزرگتری باشد تا جلوی داوود را بگیرد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و شمارهی پدرش را گرفت. مدتی طول کشید تا بالأخره حشمت جواب داد:
- الو سلام بهارکم، خوبی عزیزم؟
- سلام بابا، باید باهاتون حرف بزنم.
حشمت نگرانی در صدای بهارک را به خوبی شنید و گفت:
- چیزی شده؟
بهارک به سمت بخش حسابداری میرفت و همه چیز را برای پدرش میگفت.
***
بهارک هزینهی بیمارستان را پرداخت کرد و بعد از گرفتن برگهی ترخیص و تسویه حساب به اتاق آیه برگشت. آیه روی تخت دراز کشیده بود و ماتم زده به سقف خیره بود. بهارک با ندیدن نوزاد آیه در کنارش دل نگران شد ولی تا خواست سوالی بپرسد زنی که روی تخت دیگری خوابیده بود گفت:
- خانم نگران نشو، بچهاش اینجاست.
زن، نوزاد خودش را خوابانده بود و داشت به نوزاد آیه شیر میداد. بهارک نزدیک تختش شد و گفت:
- گریه میکرد؟
زنی سری تکان داد و گفت:
- پرستار آوردش پیش من تا بهش شیر بدم. خوابیده.
بهارک باز تشکر کرد و نوزاد را از کنار آن زن برداشت و روی تخت خودش خواباندش و بعد نزدیک آیه شد و آرام گفت:
- آیه خوبی؟
نگاه آیه به سمتش برگشت و گفت:
- به این فکر میکنم چقدر ما زنها بیارزشیم. هر دقیقه بازیچهی دست یه مرد هستیم. این فراموشی خیلی چیزها رو به من ثابت کرد. سبحان و داوود دو تا غریبه بودن. اما پدرم و برادرم چی؟ برادرم برای خودش برای اینکه زندگی خودش خراب نشه من رو به آتیش کشید. پدرمم به خاطر پسرش این کار رو کرد. میبینی ته قصه ما بازندهایم.
و نگاهش را به نوزادش که درون تختش خوابیده بود داد و گفت:
- اگه دختر بود با خودم میبردمش و طوری بزرگش میکردم که به هیچ مردی توی زندگیش بها نده. اما این پسر فردا روزی یه مرد که خودخواهانه گند میزنه به زندگی و رویاهای یه دختر. ارزونی پدرش.
و صاف نشست و گفت:
- میتونیم بریم.
- آره، اما قول دادی بریم خونهی ما.
آیه با نیشخندی از تخت پایین آمد. لباسهایش را پوشید. بهارک هم به تن نوزادش لباسی که ماهان گرفته بود پوشاند و او را میان پتوی نوزادی گذاشت و در آغوش گرفتش. آیه به سختی راه میرفت. چند کریدور را که پشت سر گذاشتند آیه روی صندلی در کنار کریدور نشست. بهارک هم نگران در کنارش نشست و گفت:
- حالت خوبه؟ گفتم باید تحت نظر باشی. با این حال و روز خودت رو مرخص کردی.
آیه نفس بلندی کشید و گفت:
- میخوام باهات حرف بزنم.
- میشنوم.
آیه نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- توی کیفم یه مقدار پول دارم ولی نمیخوام بیام خونهتون. یه مقدار پول به من بده تا بتونم از اینجا برم.
بهارک ابروی در هم کشید و گفت:
- بمیرمم نمیذارم بری، میای خونهی ما، اصلاً اگه خونوادهت اومدن و نخواستی باهاشون نرو. بمون پیش خودمون. ببین آیه، داوود همه جوره حمایتت میکنه.
همین موقع موبایلش زنگ خورد. به سختی از کیفش بیرون کشید و با دیدن اسم داوود گفت:
- چه حلال زادهم هست. میخواد با تو حرف بزنه.
آیه نگاهش را به موبایلی که بهارک به سمتش گرفته بود دوخت، بهارک باز گفت:
- خب بگیر جواب بده. فقط میخواد مطمئن بشه که قصد داری ازسبحان جدا بشی. خودش گفت. همه جوره حمایتت میکنه.
نیشخندی لبان آیه را باز کرد. گوشی را گرفت و تماس را وصل کرد.
- الو بفرمایین.
داوود صدای آیه را که شنید، آرام گفت:
- خوبی؟ بهتری؟
آیه نگاهش را به پسرکش که توی آغوش بهارک بود دوخت و گفت:
- خوبم، اونقدری خوبم که احتیاج به حمایت هیچکس ندارم.
- ببین آیه، همهی اون حرفهای که توی خونهی بهارک بهت زدم بریز دور. خیلی فکر کردم. نه تو میتونی طاقت بیاری نه من. غلط کردم گفتم خودت و زندگیت رو قربونی بچهت کن. مگه چقدر پدر و مادرامون به مایی که بچههاشون بودیم بها دادن که حالا تو بخواهی به اون بچه بها بدی و بقیهی عمرت رو با مردی بگذرونی که فقط برای کم کردن روی من با زندگی تو بازی کرد. آیه عاشقی بیرسوایی نمیشه. رسوایی هر انگی رو به جون میخرم. تو مهمون خونهی من میشی تا روزی که طلاقت رو بگیری و از اون به بعد میشی خانم خونهام.
آیه همهی حرفهایش را شنید و بعد گفت:
- دیدی داد زدم، به هم ریختم، پریشون شدم دلت به حالم سوخت. نه آقا داوود من از اول هم نیومده بودم سربار زندگی تو بشم.
داوود عصبی گفت:
- این حرفت رو نشنیده میگیرم. تو چی فکر کردی؟ تو نباشی به یه دختر دیگه میگم عشقم. تو رفتی قید زندگی رو برای همیشه زده بودم. فکر میکردم بهتر از اینها شناخته باشی من رو.
- ممنون که قید زندگیت رو زدی. میشه خواهش کنم از اینجا به بعد دیگه قید زندگیت رو نزنی. من عشقی که با ترحم باشه نمیخوام. عشقی هم که برای رو کم کنی باشه نمیخوام.
- آیه ناراحتی، عصبانی هستی. درکت میکنم. اما خودت هم خوب میدونی هیچ ترحمی در کار نیست.
آیه لحظاتی چشمانش را بست. روحش زخمیتر از آن چیزی بود که این حرفها مرهمی برای زخمهایش باشد. خوب میدانست داوود قلباً این حرفها را میزند. اما او در آن لحظه به چیزهای دیگری فکر میکرد. چیزهای که باعث شد زبانش به تلخی بگردد و بگوید:
- تصمیم گرفتم مشکلاتم رو خودم حل کنم. از اینکه اومدم بجنورد معذرت میخوام. خداحافظ.
و تلفن را قطع کرد. بهارک ناباور گفت:
- آیه، چرا اینجوری شدی؟ دیگه چرا با داوود اینجوری حرف میزنی؟ اون که دوستت داره.
آیه بدون اینکه جوابش را بدهد. کیفش را گرفت و مشغول گشتن درون کیف بهارک شد. بهارک متعجب گفت:
- چی میخواهی؟
- یه کم پول که بتونم باهاش یه بلیط اتوبوس بگیرم و از اینجا برم.
کیف پول بهارک را وارسی کرد اما به جز کمی پول نقد چیز دیگری نداشت، بهارک مستأصل گفت:
- توی کارتم پول هست.
آیه با لبخند پر شیطنتی کارتش را برداشت و گفت:
- رمزش؟ نگران نباش زیاد برنمیدارم. پول بیمارستان هم وقتی اونا رسیدن ازشون بگیر.
- کجا میخواهی بری؟
آیه باز ماتش برد و خیره مانده بود به کارت اعتباری که در دست داشت. انگار که حال روحیش از جسمیش خرابتر بود که زود به زود او را به بهت فرو میبرد. بهارک دست روی دستش گذاشت و او را از بهتش بیرون کشید. نگاه آیه برخواست و در نگاه آیه نشست. اشک درون چشمانش برق میزد. قطره اشکی روی گونهاش دوید و گفت:
- من رو ببخش بهارک.
- قربونت برم، من چرا ببخشمت؟ تو که کاری نکردی؟
آیه سر به زیر انداخت و گفت:
- یه روز توی خلوت خودم به تو فکر میکردم. اون موقع که خونهی ما زندگی میکردید. به تو و خانوادهات فکر میکردم. با خودم، توی خیالات خودم میگفتم بهارک هم نه خانوادهی درست و درمونی داره نه امیدی برای آینده. مادرش هووی یه زن دیگهست. پدرش افتاده زندان. برادرش دنبال الواتیه. خودش هم امید بسته به دوست پسری که سر کارش گذاشته و هیچ وقت نمیاد خواستگاریش.
سربلند کرد و دوباره نگاهش را به چشمان بهارک داد و گفت:
- شاید دارم تقاص پس میدم. تقاص این فکر و خیالم رو. دنیا چرخید و چرخید تا بهم ثابت بشه. پدر تویی که افتاده بود زندان بیشتر از پدر من که آبروی یه محله بود تو رو دوست داشت. برادری که من فکر میکردم دنبال الواتیه توی زندگی بیشتر حامی تو بود. ولی الیاس چی؟ اونی که به اسمش قسم میخوردم اینطور با زندگی من بازی کرد. من یه خواهر تنی داشتم وقتی خودش به عشقش نرسید. تموم تلاش خودش رو کرد تا منم به عشقم نرسم حتی اگه به قیمت بخشیدن عشقش به من تموم بشه. ولی خواهر تو منصوره با اینکه از یه مادر نبودید ولی همه جوره هوات رو داشت. مادرت سختی زیاد میکشید اما فکر میکنم مادر تو مهربونتر از مادر من بود که فقط برای اینکه به زحمت نیفته و توی فامیل سرش بالا باشه حاضر شد دو سال برای من نقش بازی کنه ولی سبحان دامادش باشه. حالا تو زندگی خوبی داری در کنار مردی که دوستت داره. ولی من چی؟ هنوز سرگردونم و مثل یه توپی هستم که دو تا پسر بچه دارن سرش دعوا میکنن.
بهارک خم شد بوسهی به صورتش زد و گفت:
- این فکر و خیالها رو بریز دور. هیچ تقاصی در کار نبوده. یادته خودت میگفتی زندگی با مشکلاتش که زندگیه. یه شعری میخوندی چی بود؟ آهان میگفتی هرکه در این درگه مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند. آیه یادته بهم میگفتی نباید جلوی مشکلات کم بیارم. حالا من این رو به تو میگم نباید جلوی مشکلات کم بیاری.
آیه تلخ خندید و از جا برخاست. بهارک هم با او همراه شد. در حالی که آرام قدم برمیداشتند آیه گفت:
- مراقب این بچه باش تا پدرش بیاد تحویلش بگیره.
- فکر میکنی میذارم بری؟
آیه نزدیک دیوار شد و دست به دیوار گرفت. بهارک هم سعی میکرد نزدیکش باشد و کمکش کند. باز مدتی در سکوت قدم برداشتند تا باز آیه گفت:
- میخوام برم شمال پیش ترنج. آدرس خونهشون رو بلدم.
نزدیک به خروجی بودند که باز موبایل بهارک زنگ خورد. موبایل را از کیفش بیرون کشید. شماره و اسم آمنه بود. تماس را رد داد و موبایل را توی کیف انداخت. نزدیک در خروجی که رسیدند. آمنه را دیدند که داشت با نگهبان صحبت میکرد تا وارد بیمارستان شود. آیه با دیدنش ایستاد. آمنه هم متوجه آنها شد. آیه بعد از کمی ایستادن به راه افتاد. تا پا از خروجی بیرون گذاشتند آمنه به سویش آمد و آیه را در آغوش کشید و گفت:
- خوبی آیه؟
آیه اما سرد ایستاده بود. آمنه را عقب زد و چادرش را بیشتر پیش کشید و از کنارش گذشت. گویا آمنه و شوهرش زودتر از همه رسیده بودند. فرید هم عقبتر ایستاده بود جلو آمد و گفت:
- سلام آیه خانم خوب هستین؟
آیه نگاهش را به فرید داد و گفت:
- ممنون، به زحمت افتادید.
- زحمتی نبود. ما زودتر از بقیه فهمیدیم برای همین بالافاصله راه افتادیم. بقیه هم نزدیک هستن. راستی مبارک باشه.
بهارک که نوزاد را به آمنه سپرده بود نزدیک آیه شد و گفت:
- آیه بیا بریم خونهی ما چند روزی استراحت کن.
آیه سری تکان داد. وارد حیاط شده بودند. داوود آنسوتر نزدیک ماهان و پدرش ایستاده بود که با دیدن آیه، به سمت آنها به راه افتاد. پدرش به دنبالش رفت و بازویش را گرفت و گفت:
- واستا داوود.
داوود به سمت پدرش برگشت و گفت:
- من نمیتونم بیخیالش بشم.
و بازویش را از دست پدرش بیرون کشید و به سوی آیه رفت که داشت به سمت خروجی بیمارستان میرفت. آمنه و بهارک هم به دنبالش میرفتند و با او حرف میزدند. خودش را به آنها رساند و سد راهش شد. مقابلش ایستاد و گفت:
- کجا داری میری؟
آیه با خشم نگاهش کرد و گفت:
- دیگه به هیچکس ربطی نداره که کجا میخوام برم.
- به من ربط داره. میخواهی از اون ناسزا جدا بشی... .
آمنه با خشم حرفش را برید و بر سرش فریاد زد:
- هی آقا مواظب حرف زدنت باش چی داری میگی؟
نگاه پر خشم داوود به سمت آمنه برگشت و سری از روی تأسف تکان داد. فرید که بالای پلکان ایستاده بود خودش را به آنها رساند تا بیشتر از این ماجراها سر در بیاورد. آیه با خشم به سوی آمنه چرخید و گفت:
- مگه به شوهر تو توهین کرد که عصبانی شدی.
آمنه با نفرت بر سرش غرید:
- تو میفهمی داری چیکار میکنی؟ تو شوهر داری و میخواهی با این پسره بری.
آیه عصبانی سیلی به صورت آمنه زد و بر سرش فریاد کشید:
- خفه شو. من با این پسره هیچ کجا نمیرم. هنوز مثل تو بیغیرت نشدم. ببینم آقا فرید میدونید...
بهارک مقابلش ایستاد و دستش را روی دهان آیه گذاشت و با التماس گفت:
- آیه هیچی نگو، قربونت برم هیچی نگو. از این چیزی که هست بدترش نکن.
فرید اما گفت:
- خانم چرا نمیذاری حرفش رو بزنه؟ من چی رو باید بدونم آیه؟
آمنه از خشم و ترس میلرزید. بهارک بیتوجه به فرید، آیه را به سوی نیمکتی کشاند تا او را بنشاند. داوود سر به زیر داشت و از خشم دستان مشت شدهاش میلرزید. حشمت و ماهان هم به سوی آنها آمدند. فرید به سوی آمنه برگشت و گفت:
- من چی رو نمیدونم آمنه؟
آمنه با عصبانیت گفت:
- اینکه به ما ربطی نداشت که اومدیم اینجا.
- اتفاقاً بدم نشد که اومدیم.
ماهان با دیدن سبحان و الیاس که وارد محوطهی بیمارستان شدند، حشمت را متوجه آنها کرد و به سوی داوود رفت و گفت:
- داوود بیا فعلاً از اینجا بریم.
سبحان به آنها که نزدیک شد، به سوی داوود آمد با خشم یقهاش را چسبید و بر سرش فریاد زد:
- چی از جون زندگی من میخوای ناسزا؟
داوود بدون هیچ جوابی دستش را بالا آورد و مشتی محکمی به صورتش زد و فریاد زد:
- آشغال، میکشمت.
سبحان و داوود وسط محوطهی بیمارستان با هم درگیر شدند. حشمت و ماهان و الیاس فقط سعی میکردند آنها را از هم سوا کنند. آیه با لبخند روی نیمکت نشسته بود و نگاهشان میکرد. بهارک گریه میکرد و آمنه با ترس آنها را نظاره میکرد. اما فرید با لبخند و رضایت این دعوا و درگیری که حالا نگهبانان بیمارستان هم برای فیصله دادن به آن وارد ماجرا شده بودند دنبال میکرد.
***
بیرون از بیمارستان، داوود نزدیک ماشین پدرش در کنار پدرش و ماهان ایستاده بود. سبحان هم با صورت زخمی نزدیک ماشین خودش بود و افسر پلیسی با آنها صحبت میکرد. آیه لبهی جدول خیابان جلوی بیمارستان نشسته بود. بهارک هم در کنارش بود و هردو نگاهشان به آنها بود.
- میبینی بهارک، این آشوب رو من به پا کردم.
بهارک دستش را گرفت و گفت:
- طوری نیست.
ماشین آقا مرتضی هم از راه رسید. جیران سراسیمه از ماشین پیاده شد و به سوی سبحان و الیاس میرفت که آمنه به سویش رفت. نگران بود و پریشان. با اشارهی آمنه متوجه آیه شد و به سویش آمد. بهارک با دیدنش از جا برخاست و گفت:
- سلام خاله.
جیران اما عصبانی و ناراحت گفت:
- میبینی همهی این فتنهها رو تو به پا کردی، از همون روز اولی که دست بچهی من گرفتی آوردی اینجا و هوایش کردی آتیش زدی به زندگیمون.
آیه این بار بلند و بیپروا خندید. خندههایش به قدری بلند و مستانه بود که نگاه همه به سویش کشیده شد. بعد از جا برخاست و دیوانهوار گفت:
- دیدی گفتم بهارک. نگفتم تا برسن متهمت میکنن.
آقا مرتضی هم نزدیکشان شد. نگران و شرمنده گفت:
- آیه، عزیزم.
نگاه آیه به سوی پدرش کشیده شد و با حالتی غیرارادی و جنونوار کف زد و همزمان گفت:
- براوو. آفرین پدر خوبم. جایزهی بهترین بازیگر در نقش پدر رو باید به شما اهدا کنن. پسر پسر قند عسل. یادته بابا میگفتی. پسر و دختری برای من یه جوره. دخترم عزیز جونمه. دیدی دروغ میگفتی، خدا چرخ رو گردوند و گردوند تا بهت بفهمونه تو هم فقط لافش رو میزنی. به وقتش حاضری سر ببری دخترت رو جلوی پای پسرت.
اشک روی صورت مرتضی دوید. شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:
- من بد کردم باهات. قبول دارم.
جیران اما گفت:
- تمومش کن دختر. ببین چطوری داری آبرومون رو میبری؟ سبحان توی زندگی چی واسهت کم گذاشت که باهاش اینطوری تا میکنی؟
آیه به سوی بهارک چرخید و گفت:
- بهارک خستهام از این آدمها که حتی نمیفهمن حرفم رو.
مرتضی به او نزدیکتر شد و گفت:
- من میفهمم چی میگی دخترم، هر کاری بخواهی واسهت میکنم.
آیه به سمت پدرش برگشت و گفت:
- هر کاری؟
- آره، میخوام جبران کنم زخمی که به دلت زدم.
- این آدمها رو از دور و برم دور کن. به دامادت بگو بچهاش صحیح و سالم به دنیا اومد. برداره و بره. خودتون هم برید. فکر نکنی اومدم اینجا دنبال عشق، نه... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که سبحان به آنها نزدیک شد و طلبکانه خطاب به آیه گفت:
- راه بیفت بریم.
نگاه پر خشم آیه به سمت سبحان برگشت و گفت:
- من با تو هیچ جا نمیام.
سبحان عصبانی فریاد زد:
- تو غلط میکنی نیایی، تا وقتی که زن منی، هر کاری که من بخوام میکنی. راه بیفت ببینم.
مرتضی بر سرش فریاد زد:
- صدات رو بیار پایین. نمیخواد پس باهات نمیاد.
سبحان عصبانی تخت سینهی مرتضی کوبید و فریاد کشید:
- زندگی من بازیچهی دست شما نیست آقا مرتضی. اگه شما نمیخواستید من هیچوقت نمیتونستم با دخترتون ازدواج کنم. من باعث بدبختیش نبودم. شما خواستید که با من ازدواج کنه. شما بهش دروغ گفتید. شما فریبش دادید حالا از من طلبکارید؟ من نمیذارم زندگیم رو تباه کنید. چه بخواهید چه نخواهید دخترتون زن منه. زن منم میمونه. با خوشی یا ناخوشی توی زندگیم نگهاش میدارم اما طلاقش نمیدم.
و به سوی داوود که خیلی دورتر از او بود چرخید و باز بلندتر فریاد زد:
- مگه اینکه از روی جنازهی من رد بشی بذارم دستت به آیه برسه. بیچارهت میکنم اگه دور و بر زندگی من پیدات بشه.
داوود، ماهان را از سر راهش کنار زد و به سوی او دوید و فریاد کشید:
- لازم باشه از روی جنازهت هم رد میشم مردک پس فطرت.
اما قبل از اینکه به سبحان برسد. افسران پلیسی که آنجا حضور داشتند سد راهش شدند. نوید که به ماشینش تکیه زده بود سیگاری روشن کرد و با خودش گفت:
- خب خب قصه به اوج هیجانش رسیده.
آمنه نزدیکش شد و گفت:
- فرید بهتره ما بریم.
نگاه خشمگین فرید در نگاه همسرش نشست و گفت:
- تو عاشق سبحان بودی؟
آمنه نگاهش را گرفت و گفت:
- این چرندیات رو آیه از خودش درآورده.
فرید نگاهش را به سوی بقیه داد. پلیسها دعوا را خواباندند. داوود با دستی دستبند خورده سوار ماشین کردند و با بقیه مشغول صحبت بودند. همینطور که آنها را نگاه میکرد گفت:
- آدما فقط توی مستی و عصبانیت حقیقتها رو میگن میدونی چرا؟ چون توی هیچ کدوم از این حالتها اراده و اختیارشون دست خودشون نیست. اون چیزی که هست و نیست رو میریزن روی دایره.
و نیم نگاهی به آمنه انداخت و گفت:
- این پسره داوود چیکارهست؟
- نمیدونم.
فرید پک دیگری به سیگارش زد و گفت:
- ولی به نظر میاد حسابی مایهدار باشه. بچهی باحالیه ازش خوشم اومد. آیه که حق داره، والا منم بودم دوست داشتم همچین مردی باجناقم باشه، معلومه خیلی با جنم و سر نترسی داره. ای جان مشت اول خوب خوابوند توی صورت سبحان.
آمنه عصبی گفت:
- قبلاً جلوی پدرم حرمت نگه میداشتی سیگار نمیکشیدی.
فرید به سیگار توی دستش نگاهی انداخت و گفت:
- چقدر سخت میگیری آمنه، سبحان، عزیز دردونهی آقا مرتضی همین چند دقیقه قبل همچین گذاشت تخت سینهی پدرت که کم مونده بود زمین بخوره.
آمنه باز عصبی تر از قبل گفت:
- بدبختی زندگی ما تماشا نداره، بیا برگردیم تهران.
- واقعاً چطور دلتون اومد اینکار رو بکنید؟ به آیه حق میدم. کدوم خانوادهی از فراموشی بچهشون اینجوری سوءاستفاده میکنن که شما کردید. خدایی یه تار موی این پسره داوود میارزه به کل هیکل سبحان.
آمنه عصبانی تر از قبل سرش داد زد:
- کافیه فرید.
فرید عصبانی به سمتش برگشت و چانهاش را با دو انگشت گرفت و بر سرش غرید:
- دیگه سر من داد نزن، فهمیدی چی گفتم؟
آمنه دستش را کنار زد و گفت:
- من که میدونم تو الان خوشحالی و داری تلافی میکنی.
- چی رو تلافی میکنم؟
- سه ماه قبل که برادرت با پدرت حرفش شد و تو روی هم در اومدن من یه حرفی زدم خوشت نیومد الان داری اون حرف من رو تلافی میکنی.
فرید ابروی بالا انداخت و گفت:
- پس به این نتیجه رسیدی که هیچکسی توی این دنیا مطلقاً بد یا خوب نیست. همهمون یه جاهای کارمون میلنگه.
- من اشتباه کردم. معذرت میخوام. خوب شد.
فرید سری تکان داد و گفت:
- سوار شو، بر میگردیم.
و به سوی ماشینش به راه افتاد.
آیه صندلی جلو در کنار شوهرش نشسته بود و نگاهش طبیعت زیبایی که در حاشیهی جاده بود تماشا میکرد. جیران و همسرش و نوزاد آیه و الیاس با ماشین آقا مرتضی میآمدند. سبحان اینطور خواسته بود تا تنها با آیه صحبت کند. آیه با این شرط راضی به همراهی با او شده بود که از شکایتش بگذرد و رضایت بدهد تا داوود از بازدداشت آزاد شود. بعد از آن خیلی کوتاه به داوود گفت میخواهد به زندگیش برگردد و با سبحان همراه شده بود. اما همه میدانستند آیه حتی اگر کوتاه آمده است فقط به خاطر داوود بود که او را به دردسر نیندازد.
سبحان با اینکه هنوز عصبانی بود اما سعی میکرد خشمش را مهار کند و حالا که آیه تصمیم گرفته بود کوتاه بیاید او هم موضوع را کش ندهد.
نیم نگاهی به آیه که بیخیال و بیتفاوت داشت بیرون را تماشا میکرد انداخت و گفت:
- اسمش رو میذاریم امیر علی، همون اسمی که تو دوست داری.
آیه فقط زهرخندی بر لب نشاند و همین زهرخند دوباره سبحان را زهری کرد اما اینبار با کمی استاصال و درماندگی گفت:
- آیه تقصیر من چیه که دوستت دارم. مرد نیستی که بفهمی وقتی یه دختری رو دوست داری حاضری خودت رو به آب و آتیش بزنی تا داشته باشیش. من هر کاری کردم برای این بود که از دستت ندم. توی این دو سال هم عشقم رو بهت ثابت کردم.
نگاه آیه به سمتش برگشت و گفت:
- واسهت کافی نیست. دو سال تموم لذت از جسمم بردی؛ بسته دیگه.
سبحان عصبانی با کف دست روی فرمان اتومبیل کوبید و فریاد زد:
- عشق من هوس نیست لعنتی.
اما آیه ذرهی کوتاه نیامد و باز گفت:
- اگه ذرهی به من علاقه داشته باشی بدون هیچ دردسری میای محضر و طلاق نامه رو امضا میکنی.
سبحان باز از درد ناله زد:
- آخه لامذهب دوستت دارم، یعنی هیچ جای توی قلبت ندارم؟
- نه، نداری. نه تو نه هیچکس دیگه. قلبم خالی خالیه، دیگه نه عشق فرزندی نه حتی عشق پدر و مادر و برادر و خواهری هم توی قلبم نیست. شبیه یه جعبهی تو خالی شده، درک میکنی؟ میفهمی چی میگم؟ حتی فکر میکنم دیگه ایمان به خدایی توی قلبم نیست. حس خوبی نیست اما شماها باعث این احساس پوچ و تو خالی شدید. فکر میکنی ازت جدا بشم میرم پیش داوود، نه خیالت راحت. دیگه احساسی به اونم ندارم. میخوام تا وقتی زندهام تنها باشم.
سبحان نگاهی به او انداخت و خواست دستش را بگیرد که آیه دستش را پس زد و گفت:
- به من دست نزن.
و باز نگاهش را به بیرون داد. سبحان مدتی ساکت بود و بعد دوباره آرام گفت:
- حداقل به خاطر امیرعلی یه فرصت دیگه بهم بده.
آیه با زهرخندی گفت:
- گویا حرفام رو نشنیدی، گفتم که اون بچه هم توی قلبم جای نداره.
- آیه به قرآن قسم قصد داشتم همه چیز بهت بگم، اما فکر نمیکردم تا قبل از اون حافظهت برگرده.
آیه اما باز بیرحمانه گفت:
- سبحان این قسم خوردنها فایدهی نداره، البته میدونم به اندازهی خانوادهم مقصر نیستی. اونها میخواستن بازیم بدن که تو همراهیشون کردی اگه اونا نمیخواستن تو نمیتونستی هیچ کاری بکنی.
و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد وگفت:
- میخوام بخوابم.
و چشمانش را بست. سبحان نیم نگاهی به او انداخت و سکوت کرد.
دیر وقت بود که به تهران رسیدند. وارد شهر که شدند، آیه این سکوت طولانی را شکست و گفت:
- بهشون زنگ بزن بگو یه جا نگه دارن بچه رو بهمون بدن.
برق امیدی به جان سبحان درخشید و گفت:
- یعنی میای خونه؟
- خوشحال نباش. موقت، تا وقتی وضعیت جسمیم مساعد بشه اونجا میمونم بهتر از خونهی آقا مرتضاست.
سبحان گوشیاش را از جیب بیرون آورد و با الیاس تماس گرفت و دقایقی بعد هر دو ماشینها در حاشیهی خیابان توقف کردند. سبحان از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین آقا مرتضی برگشت، الیاس که از ماشین پیاده شده بود گفت:
- چی شده سبحان؟
- میگه بچه رو ببرم. میریم خونهی خودمون.
جیران با بچه از ماشین پیاده شد و گفت:
- نگران نباش پسرم، دلش نرم میشه. آیه مهربونتر از این حرفاست، یه کمی ازمون دلخوره، زمان همه چیز درست میکنه.
و بچه را از آغوش جیران گرفت. جیران خواست دنبالش برود که سبحان به جانبش برگشت و گفت:
- لطفاً نیاید. نمیخواد شما رو ببینه. مدتی ازش دور باشید شاید بهتر شد.
جیران سری تکان داد و همانجا ماند. سبحان توی ماشین نشست و نوزاد را به سمت آیه گرفت. آیه لحظاتی مردد نگاهش کرد و بعد نوزاد را گرفت. از وقتی به دنیا آمده بود از نگاه کردن به نوزادش امتناع میکرد اما حالا که توی آغوشش بود به او نگاه میکرد و بیاختیار لبخندی به لبش نشست، لبخندی که از دید سبحان پنهان نماند و به بازگشت آیه امیدوار شد.
***