-
- ارسالات
- 9,789
-
- پسندها
- 17,977
-
- دستآوردها
- 143
-
- مدالها
- 4
اولین قدمی که برداشتم اولین قطره اشکم ریخت و بقیشون راه خودشون رو پیدا کردن. حالم اصلاً خوب نبود و اگه با این حالم میرفتم خونه مامان نگران میشد. رفتم نشستم و تا میتونستم خودم رو خالی کردم. به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود. نگاهی به ساعت کردم، وای ساعت12بود. با عجله سوار ماشین شدم و وارد خونه که شدم دیدم رادمان، خاله و مامان نشستن و نگرانی تو چشماشون موج میزد. مامان با دیدن من با دو به سمتم اومد، خواستم حرفی بزنم که با سیلی مامان مبهوت بهش خیره شدم که گفت:
- معلومه کجایی؟ نمیگی یک مادر بدبخت دارم که نگرانمه؟
بعدم پرید بغلم و شروع کرد به گریه کردن. دلم براش سوخت، تقصیر خودم بود اما نباید جلوی خاله و رادمان میزد تو گوشم، از بغلش اومدم بیرون و در حین اینکه داشتم از پلهها بالا میرفتم گفتم:
- من بچه نیستم، از پس خودم بر میام شما هم اگه خیلی نگران من هستید تنهام بزارید همین.
واقعا من چم شده؟ چرا به خاطر حرف رادمان اینقدر بهم ریختم؟!
- معلومه کجایی؟ نمیگی یک مادر بدبخت دارم که نگرانمه؟
بعدم پرید بغلم و شروع کرد به گریه کردن. دلم براش سوخت، تقصیر خودم بود اما نباید جلوی خاله و رادمان میزد تو گوشم، از بغلش اومدم بیرون و در حین اینکه داشتم از پلهها بالا میرفتم گفتم:
- من بچه نیستم، از پس خودم بر میام شما هم اگه خیلی نگران من هستید تنهام بزارید همین.
واقعا من چم شده؟ چرا به خاطر حرف رادمان اینقدر بهم ریختم؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: