حالت تهوع گرفته بودم و نتوانستم کامل غذا بخورم، اما خب تیام به زور تا قاشق آخر را به خوردم داد! استرسم غیر عادی بود و نمیتوانستم به استرسم غلبه کنم و سعی در از پا در آوردن آن داشتم. داشتیم به شب نزدیک میشدیم و من استرسم بیشتر میشد. لباسهایم را به تن کردم، صورتم نیازی به آرایش نداشت اما خب تیام اصرار زیادی کرد و بالاخره به صورتم رنگ و لعاب ملیحی دادم.
کرم سفید کنندهای که زیبایی دو چندانی به صورتم هدیه کرد، خط چشمی که چشمهای یشمیام را کشیدهتر و مانند گلبرگی زیبا نمایان کرد، ریملی که زدم مثل بالهای پروانه به صورت و به خصوص چشم هایم زیبایی بیشتری بخشید، رژ لب کالباسی رنگم را برروی لبهای خشک شدهام نشست و در آینه به خود نگاهی انداختم. تیام سوت بلندی کشید و گفت:
- خدایی بزنم به تخته خیلی خوشگل شدی! ماه جلوت کم میاره.
بعد با لحن ناله مانندی دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا موقعی که داشتی من رو خلق میکردی من کجا بودم آخه؟ نه چشمهام رنگی هست نه انقدر سفیدم. خدا سفارشی درستت کرده! آخ حال آقا سامان واقعا دیدنی هست.
چشم غرهای رفتم و گفتم:
- انقدر ناشکری نکن دختر. من آنجلینا جولی نیستم که! خودت به این ماهی، خانومی، بازم بگم؟
تیام که ذوق زده شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آنجلینا جولی چی داره آخه؟ همش عمل, ماهی من میترسم.
با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- از چی میترسی؟
- از اینکه امشب تو همین اتاق کارت تموم بشه.
از لحن شیطانیاش هم خندم گرفت و هم گر گرفتم اما خب زبانم نچرخید تا چیزی بگویم. از اتاق بیرون آمدم و تیام را در حال خودش تنها گذاشتم. دست و پایم یخ زده و بود و ضربان قلبم ثانیه به ثانیه بالاتر میرفت. همینطور داشتم طول و عرض خانه را وجب میکردم که با خندهی مادرم به خودم آمدم که گفت:
- لبهات رو انقد دندون نگیر خوشگل مامان! بزار من برم برات اسپند دود کنم هزارالله اکبر.
خندهای کردم و به سمت اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم با رایحهی تندی مواجه شدم. با لحن تندی به تیام گفتم:
- چه خبرته دختر؟ خفه شدم آخه!
- به جان خودم حواسم نبود!
صورتش را انقدر مظلوم کرده بود که دلم نیومد حرفی به او بگویم. یه دور چرخید با ذوق بچهگانهای گفت:
- ملکه زیبایی چطور شدم؟ من رو به غلامی میپذیری؟
او همانند من مانتوی بلند صورتی برتن داشت به همراه شال مشکیاش. آرایش چندانی نکرده بود که فقط رژ قرمزش به چشم میخورد. هردوتامون خنده بلندی سر دادیم و در همین حین قهقهه زدنم گفتم:
- به خدا عالی شدی. اِی الهی سامان از تو خوشش بیاد!
حس کردم صورتش گرفته شد اما سریع خودش را به حالت اول برگرداند و از اتاق بیرون رفت. من هم روسریام را برداشتم و بر روی سرم انداختم سعی کردم موهایم مشخص نشود و محجبه باشم. در حال مرتب کردن روسری بر روی سرم بودم که مادرم با اسپند دود کن وارد شد و دورم چرخاند.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان