• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
این داستان بر اساس واقعیت هست.
در مورد یه دختری به نام مائده که نارسایی قلبی داره و یه خواستگار براش میاد و به خاطر بیماریش جواب منفی میده.
جز رفیقش، کسی بیماریش رو نمی‌دونه حتی پدر مادرش. مائده یه دوست به اسم تیام داره که یازده ساله باهم رفیقن.
سامان، خواستگار مائده قبل از اینکه مائده رو ببینه در حد کم با تیام دوست بوده اما تیام عاشق سامان هست. تیام یه برادر داره که اسم اون هم سامان هست و ایشون هم مائده رو دوست داره. خلاصه سامان یه چهار پنج باری خواستگاری می‌کنه تا اینکه... .

لینک نقد رمان
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
بر اساس واقعیت... .
(مقدمه)

مدت‌هاست که به دنبال خود می‌گردم.
بالای ساعت‌های بی‌قرار... .
در خاک ترک خورده‌ی باغچه، کنار تپه‌های کهنه.
لابه‌لای دیوان حافظ، ولی هیچ اثری از من نیست...
تپش‌های قلبم کند و نامرتب شده است.
حتی پاهایم راهم به یاد نمی‌آورم! بیچاره روح خسته‌ام که میان زلال عشق فرار از پوچی آواره مانده است.
ولی دست‌هایم را می‌شناسم و می‌خوانم! صدای مهیب صاعقه‌ای از دل آسمان تکانم می‌دهد. به سمت پنجره می‌روم و آن را می‌گشایم.
خسته از این ذهن همیشه ابری که گویا خیال باریدن ندارد، در سودای نزول بارانم... .
می‌خواهم در ستایش عشق چند سطری بنویسم. ستایش عشق جاویدان مردی مغرور و دختری مهربان... .
حرف‌های مرا تماشا کن و باور کن حدیث جاودانه‌ی دلداگی را... .


(مائده)

با بی‌حالی و سرخوردگی از تخت گرم و نرم طوسی‌ام بلند می‌شوم.
قلب مریضم دردش شروع می‌شود. پتویم را از درد چنگ می‌اندازم.
انگار خنجری را به قلبم فرو می‌بردند! اما خب روزها و شب‌هایم را دوست داشتم، حتی با این درد تلخ... .
امروز امتحان هندسه داشتیم و من هم عشق و علاقه‌ام همین مسئله‌های سخت بودند.
در اتاق را باز کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. مادر مهربانم کنار اجاق گاز سفید ایستاده بود و در حال ریختن چایی خوش‌رنگی برایم بود.
بعد از دیدن من در چهارچوب در آشپزخانه، صبح بخیری گفت و به سمت میز نهارخوری مربع شکل که به رنگ مشکی و قرمز بود که در وسط آشپزخانه جاخوش کرده بود رفت و صندلی مشکی را به سمت خودش کشید و بر روی آن نشست. من هم صندلی قرمز را به سمت خودم کشیدم و تن خسته‌ام را بر روی آن انداختم.
وقتی به گوی‌ های سبز رنگ مهربانِ مادرم خیره می‌شدم، می‌شد در چشم‌هایش دریای مهربانی را دید.
درحال لقمه گرفتن پنیر و گردو بودم. برخورد چاقوی گرم با دستان سردم حس خوبی را به من القا می‌کرد. با صدای پدرم که گفت:
- دختر قشنگم برای امتحانش آماده هست یا نه؟
به چهره‌ی شکسته و چروک افتاده‌اش نگاه کردم و با خوش‌رویی گفتم:
- بله پدرم؛ شما که من رو می‌شناسی. هر مبحثی رو کامل یاد نگیرم مگه ول می‌کنم؟ هیچ درسی از زیر دست من به همین راحتیا فرار نمی‌کنه.
درحال جویدن لقمه بودم که پدر هم گفت:
- یعنی میشه مهندسی دخترم رو ببینم؟!
- پس چی فکر کردین؟ اون هم از نوع پزشکیش.
مادرم وسط بحث پدر دختری ‌ا‌مان پیشی انداخت و گفت:
- علی، دخترمون رو دست کم گرفتی؟ می‌دونی که چقدر پر تلاشه!
در حین حرف زدن خانواده‌ام گفتم:
- آخ آخ دیرم میشه‌ ها! من صبحونم رو بخورم بعد از اومدنم حرف می‌زنیم، الان تیامم میاد دوباره کلافه میشه.
پدرم هم چایی به دست گفت:
- باشه دخترم بخور. من و مادرت هم می‌خوایم یه سر بریم بیرون.
چشم پر انرژی گفتم و مشغول ادامه صبحانه‌ام شدم. صبحانه‌ام که به اتمام رسید، تشکر جانانه‌ای از آن‌ها کردم و پدر و مادرم هم با مهربانی جوابم رو دادند. با نگاه کردن به ساعت‌ مشکی‌ام که با پوست سفیدم تناقض جالبی ایجاد کرده بود، سرعتم را بیشتر کردم. بعد از به تن کردن یونیفرم سورمه‌ای، به جلوی آینه بیضی‌ام که دورتادورش را ریسه‌های ریزِ رنگی زینت داده بود و روی میز سفیدم جا خوش کرده بود رفتم و خود را برانداز کردم.
چشم‌های یشمی و کشیده و مژ‌ه های بلندم که چشمانم را بسی زیبا جلوه می‌داد از مادرم به ارث برده بودم، پوست سفیدِصاف که باز هم هدیه مادرم بود و تیام همیشه به پوست بی‌نقصم حسادت می‌کرد و بینی خیلی کوچک که فقط درخانواده پدر و مادرم، بینی من بدون عمل کوچک بود و لب‌های کم حجم و صورتی رنگم که بیشتر اوقات پوسته می‌داد و همیشه برای جلوگیری، از بالم لب استفاده می‌کردم، گونه‌هایی برجسته که با خنده، سریع قرمز می‌شدند، پیشانی بلندم که با ریختن مو‌های مواج خرمایی رنگم آن ‌را کوتاه‌تر نشان می‌داد به اندازه کافی جذابم کرده بود.
کوله‌ام را به دست گرفتم و بار دیگر خود را در آینه نگاه کردم. موهایم را داخل مقنعه مشکی‌ام فرو بردم. بعد از دست کشیدن از آینه، به سمت پدر و مادرم رفتم و با بوسیدن هردوی آن‌ها، به جلوی در کرمی‌ رنگ رفتم و در همین لحظه زنگ آیفون به صدا در آمد.
با نگاه کردن به تصویر آیفون، چهره تیام را دیدم و در را برای او باز کردم. با پوشیدن کتونی‌های بنددار مشکی به سمت در حیاط رفتم و تیام که با ذوق بچه‌گانه‌اش نگاهم می‌کرد را نگریستم. با خنده گفتم:
- خیر باشه تیام خانم! این‌ دفعه چه دامی برای من بیچاره دوختی؟
- وای ماهی باورم نمیشه که انقدر زود حاضر شدی. به جان خودم اولین بارته!
- دیگه مائده خانومته دیگه. سریع راه بیفتیم تا خانم علیزاده پشت در نگهمون نداشته!
تیام یکی از دوست‌های خیلی صمیمی‌ام بود و ده سال بود باهم رفیق بودیم. خیلی شوخ طبع و صد البته مهربان بود و من برعکس تیام، خیلی آرام و گوشه‌گیر بودم و تیام هم به این دلیل که در کنار هم تحصیل کنیم، رشته‌‌اش را همانند من انتخاب کرده بود! یه سخن دیگر، که هرروز هم عاشق بود. برعکس من که تا حالا علاقه‌ای به کسی نداشتم.
امروز هم از عشق جدیدش آقا سامان تعریف می‌کرد که فلِانه بَهمانه! من هم با خونسردی وصف نشدنی به صحبت‌هایش گوش می‌کردم و به سنگ ریزه‌های خیابان نگاه می‌کردم که یک‌دفعه قلبم به شدت تیر کشید. همان حس و حال صبح که انگار خنجری را به تندی به قلبم وارد و خارج می‌کردند. دستم را به حالت چنگ مانند بر روی قفسه سینه‌ام گذاشتم تا شاید کمی دردش آرام بگیرد.
تیام سریع متوجه شد و جویای احوالم شد. راستش را بخواهید؛ کسی جز تیام از این حال و احوال قلبم خبر نداشت! خیلی به طور مخفیانه سعی داشت که ماجرا را به مادرم بفهماند اما خب من نمی‌خواستم بی‌خودی نگران شوند. به دلیل اینکه تیام بیشتر از این نگران نشود، لبخندی پر از درد بر چهره‌ام نشاندم و حال ظاهری‌ام را بهتر نشان دادم و ادامه مسیر را با نگرانی‌های تیام و درد‌های پنهان من حرکت کردیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
به جلوی مدرسه که رسیدیم، از شانس بد ما در را بسته بودند و همانند همیشه باید با کلی مُکافات، وارد مدرسه می‌شدیم.
تیام تقه‌ای به در زد و با صدایی بلند، خانم علیزاده را صدا زد. خانم علیزاده آرام آرام آمد و در آهنی سورمه‌ای را باز کرد. در هم مانند جیرجیرک صدا می‌داد که آدم سرسام می‌گرفت.
خانم علیزاده با صورتی خشمگین و چشم‌هایی که گرد شده بود با لحنی ترکیب ناامیدی و خشم رو به ما گفت:
- باز شما دوتا دیر کردین که! می‌دونید چقد از نمره انضباطتون کم میشه؟
من هم همان حرف‌های همیشگی را با لحنی آرام گفتم:
- من ازتون عذر می‌خوام! مشکل از من بود. بازهم شرمنده، سعی می‌کنم زودتر به مدرسه بیام.
تیام هم که تا آن لحظه زبان به دهن گرفته بود و صحبتی نمی‌کرد که واقعا عجیب بود با صدای تند و دست‌های مشت شده گفت:
- بله مائده راست میگه اما ما درسمون خوبه انضباط به چشم نمیاد.
دست چپم رو آرام به پهلوی تیام کوبیدم و گفتم:
- چه ربطی به درس داره تیام؟!
با حالت گیجی نگاهم کرد که خانم علیزاده اخمی به تیام کرد و گفت:
- فقط به خاطر مائده هیچی بهت نمیگما، یکم اخلاقت رو درست کن دختر.
می‌دانستم الان تیام یک حرفی می‌زند که برای خودش بد می‌شود، سریع گفتم:
- حالا شما هم عذر ما رو قبول کنید، در ضمن خانم جان ایشون هر چی باشه رفیق شفیق منه.
خانم علیزاده خنده‌ای کرد و دست‌هایش را به سمت ساختمان مدرسه، به منظور اشاره گرفت و گفت:
- از دست تو دختر! بدویین برین سرکلاس‌تون.
تیام گونه‌ام را بوسید و لبخند عریضی زد. خنده‌ای کردم و سریع به سمت کلاس رفتیم. انقدر با عجله حرکت می‌کردیم که به سختی تعادل‌مان‌ را حفظ کرده بودیم. به جلوی در کرمی رنگ کلاس رسیدیم. تا تیام خواست دستش را به سمت در ببرد، سریع جلوی او را گرفتم و گفتم:
- وای دختر صبر کن یه نفسی تازه کنم!
به دیوارهای طوسی رنگِ سرد، تکیه دادم. جانم به لبم آمده بود و تپش بیش از حدی گرفته بودم به طوری که هر لحظه حس می‌کردم قلبم از دهانم خارج می‌شود. قلبم دیوانه‌ای بیش نبود! دستم را به سمت کوله‌ی مشکیِ چرمم بردم و از جیب آن، قمقمه‌ی بنفشم را درآوردم و کمی از آب آن نوشیدم تا حداقل خونسرد و آرام به نظر بیایم. تیام هم همین‌طور من را کَنکاش می‌کرد. تیام:
- آخه تو چرا انقدر ماهی چشم قشنگ من!
خنده‌ای کردم و با محبت نگاهش کردم.
- نه به اندازه‌ی تو. در رو بزنم یا می‌زنی؟
تیام به صورت شیطانی دستانش را به هم کوبید و با لحن مارموزی گفت:
- باهم بزنیم؛ باشه؟
با خنده تقه‌ای به در زدیم و سریع حالت جدی گرفتیم. بعد از شنیدن بفرمایید، دستگیره در را به سمت پایین آوردم و در را باز کردم. خانم آقایی(خانم هندسه‌مان) با لحنی دارای عصبانیت جزئی گفت:
- باز هم که شما دو نفر دیر کردین!
یکی از دخترهای پر مدعای کلاس گفت:
- معلوم نیست سر راه چیکار می‌کنن که انقدر دیر میان.
تیام با عصبانیت بدون ملاحظه کردن خانم گفت:
- کار‌های ما به تو ربطی نداره، هرچیه به تو نرفتیم!
قبل از توهین خانم به تیام را به آرامش دعوت کردم و گفتم:
- تیام ارزش بحث کردن ندارن! بریم بشینیم سرجامون.
همه به آرامش دعوت شده بودند. با اجازه‌ای گفتم و همراه با گرفتن دست تیام، به سمت نیمکت سومِ کنار پنجره رفتیم. میز سوم را تیام انتخاب کرده بود و کسی اجازه نداشت در این نیمکت جاخوش کند. اول سال من با خودم یک پرده مخصوص برای کل کلاس آورده بودم. سه تا پنجره داشتیم و با تیام خودمان پرده‌ها را نصب کرده بودیم. رنگ آن‌ها سفید و بنفش بود و یه فضای آرامی به کلاس هدیه می‌کرد. برای دیوارها هم اواسط پاییز، تعدادی از بچه‌های پایه کلاس را با خود به مغازه بردیم و کمی رنگ طوسی و بنفش خریدیم و دیوارها را رنگ زدیم. البته اول مدیر و ناظم اجازه نمی‌دادند‌ اما وقتی مصمم بودن ما را سر این موضوع دیدند، اجازه دادند و کل مسئولیت را بر عهده من گذاشتند.
تیام هم فقط میز خودمان را رنگ زد و همیشه تمیز نگهش می‌داشت و همان‌طور که اول گفتم کسی اجازه نداشت روی میزمان لنگر بندازد، من اجازه می‌دادم اما تیام یه جورایی خودخواه بود! با صدای خانم به خودم آمدم که گفت:
- خانم رادمهر؛ کجایی؟
- جایی نیستم.
با لحنی جدی گفتم که جای هیچ سوالی را برجای نماند اما همان دختر پرمدعای صبحی که یاسمن نام داشت، با لحنی تمسخر آمیز زبان باز کرد:
- مطمئناً فکر پسرهایی که تورش کرده هست!
نتونستم بیش از این توهینش را تحمل کنم. کل کلاس حتی خودش متوجه بودند که عصبانی نمی‌شوم اما خب اگه این اتفاق رخ دهد، مثل آتشفشان فوران می‌کنم. از نیمکتم بلند شدم. میز چهارم ردیف وسط بود. در چشم‌هایش نگرانی فریاد می‌زد. جلوی نیمکتش که رسیدم با لحنی خنثی که از عصبانیتم لذت نبرد گفتم:
- متوجه نیستی که چطور داری حرف می‌زنی! من رو با خودت مقایسه نکن، به من نمی‌رسی؛ تو هیچ مورد!
خانم مات و مبهوت به بحث من و یاسمن نگاه می‌کرد. سر جایم نشستم. یاسمن چیزی نگفت و فقط با خشم به من می‌نگریست. مطمئن بودم از چهرم حال بدم مشخص است. تیام دستم را بین دست‌هایش قرار داد و با لحنی نگران کننده گفت:
- خواهری حالت خوبه؟ قلبت درد نمی‌کنه؟
سری به نشانه‌ی نه تکان دادم و لبخندی به رویش زدم. خانم به سمتم آمد و برگه‌ها را به دستم داد. متوجه شدم باید بین بچه‌ها پخش کنم. بلند شدم و تک تک به همه دادم. سر میز هرکی می‌رفتم می‌گفت:
- ماهی امیدمون به تو هستا!
منم صحبتی نمی‌کردم و با لبخند ملیح رد می‌شدم. وقتی تمام شد، خانم تشکر کرد و من هم به نیمکتم برگشتم و با یه بسم الله، پاسخ دادن را آغاز کردم. به شدت محو سوال‌ها بودم و به اتفاقاتی که افتاد فکر نمی‌کردم. در تمرکز کردن مغزم، بسی موفق بودم. کامل نوشتم و بعد از مطمئن شدن از تک تک سوالات از جایم برخاستم و به سمت میز خانم رفتم. برگه را روی میز طرح چوب کنار کیف مشکی خانم گذاشتم. خواستم به میزم برگردم که خانم گفت:
- پای تخته بایست و حواست به بچه‌ها باشه!
چشمی گفتم و وسط تخته وایت‌برد، بالای سکو ایستادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
حواسم به بچه‌ها نبود و فکرم پی قلبم بود. نمی‌دانستم که تکلیف قلب مریضم، چه خواهد شد. دوباره قلبم، دردی وحشتناک از سر داد. دستانم را مشت کردم.
خیلی بی‌طاقت شده بودم و با هربار درد گرفتن قلبم، سرگیجه‌ی توصیف نشدنی‌ام شروع می‌شد. حواسم رو به سمت بچه‌ها جمع کردم و به صورت تیام نگاهی انداختم.
تیام که از دور می‌شد نگرانی و بی‌طاقتی را از چشم‌هایش خواند، زیر لب زمزمه کرد:
- خوبی؟
من هم زمزمه کردم:
- آره؛ نگران نباش.
چند نفری درحال تقلب بودند اما خب بدجنس نبودم و فقط با چشم و ابرو متوجه‌شان کردم که بیشتر از این تقلب نکنند!
خانم من را صدا کرد و به سمت میزش رفتم. با لحن متعجبی گفت:
- این‌ها چی هست نوشتی؟
- اشتباه هستن؟!
- نه دختر؛ عالی نوشتی. آفرین خیلی خوبه. فکر می‌کردم خوب جواب بدی ولی نه به این خوبی!
تیام از جایش بلند شد و گفت:
- همه دست بزنید.
چشم غره‌ای به تیام رفتم اما توجه‌ای نکرد. با لحن خشک تشکری کردم و با حالتی خنثی به دست زدنشان نگاه کردم اما با کارهای تیام در حالت خنثی‌ام، موفق نبودم و خندم گرفت.
خانم کلاس را به سکوت فرا خواند و همانند باقی معلم‌ ها برگه‌ های بچه‌ ها را به من سپرد تا تصحیح کنم. بعد از جمع کردن، برگ ه‌ها را داخل کوله‌ام قرار دادم و روی نیمکت نشستم.
خانم وقت آزاد داد و تقریبا بیشتر از نصف کلاس به سمت میز ما آمدند. یکی از دلایل آن‌ها برای به سمت میز ما آمدن، شوخی‌ها و جک‌های تیام بود که غمگین را نیز شاد می‌کرد.
سوال‌ها هم شروع شد. یکی از آن‌ها رو به من گفت:
- چطور انقدر درست خوبه؟
دیگری ‌گفت:
- خدا برات وقت اضافه گذاشته بوده‌ ها! خوشگلی، مهربونی، هوش‌ خوب و صد البته خانومی!
من هم با لحنی آمیخته به خجالت، گفتم:
- دخترا؛ انقدر خجالتم ندید. من انقدر هم که می‌گین زیبا نیستم! معمولی‌ام مثل خودتون، مهربونی هم از خودتونه خب. برای هوشمم مثل خود‌تونم باز و بدون تمرین هیچ چیز درست نمی‌شه قشنگا.
یاسمن اومد بین بچه‌ ها و گفت:
- چرا دور این جمع شدین؟ داره از ناسزا کاریاش میگه؟
یکی از بچه‌ها که پوران نام داشت، جبهه گرفت و با لحنی عصبانی گفت:
- به تو ربطی نداره، مثل تو ناسزا نیست.
تیام هم دست‌هایش را مشت کرده بود و می‌خواست که بلند شود و یه دعوای سنگین راه بی‌اندازد که جلوی او را گرفتم و بلند، طوری که یاسمن متوجه حرفم بشود، گفتم:
- بزارین با فکریاتش زندگی کنه! مسئول تفکرات مردم نیستم.
نمی‌دانستم چه مشکلی با من دارد! نمی‌توانستم متوجه این بد رفتاری‌ هایش شوم اما خب تحمل می‌کردم. توهین‌ های او اصلا به ذات من نمی‌آمد. در این رنج آدم‌ ها دنبال بهانه بودند و من هم تمام سعی‌ام این بود بهانه‌ای به دست او ندهم. زنگ به صدا در آمد و تمام بچه‌ها از دورم پراکنده شدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
من نماینده کلاس بودم و در واقع در کلاس ماندن یکی از وظایفم بود! تیام هم با سِمجی، کمک نماینده شده بود و باهم داخل کلاس می‌ماندیم، در همین تایم‌ ها خیلی صحبت می‌کردیم.
با اینکه بچه‌ها داخل حیاط بودند اما به وضوح می‌شد هیاهو آن‌ها را با انعکاس در کلاس شنید. از پنجره به حیاط خیره شده بودم و به وضوح می‌توانستم ناراحتی خیلی‌ها را از صورت آن‌ها حس کنم و همین‌طور خوشحالی‌شان را! زنگ تفریح‌ها به حیاط نمی‌رفتم و تنهایی را خیلی بیشتر ترجیح می‌دادم. صدای بلند تیام، من را از افکارم به بیرون آورد.
- می‌دونی چندبار هست که دارم صدات می‌کنم، کجایی واقعا؟ اون از صبح، اینم از الان. هیچی هم نخوردی، ضعف می‌کنی.
- مادربزرگ بودن خیلی بهت میاد.
یه کوفتی نثارم کرد و در ادامه حرفش گفت:
- مائده!
با لحنی آمیخته به احساس فراوان گفتم:
- جان‌ دل مائده.
- می‌دونی این‌ دفعه حسم به سامان متفاوت‌تر از حسم به بقیه پسرهاست. واقعا دوسش دارم!
- اونم به همین اندازه دوست داره؟
- نمی‌دونم؛ یعنی فکر نکنم. اون جذاب تر از این حرف‌هاست. هم خوشگل، هم وکیله، دختر پر حرف دبیرستانی رو می‌خواد چیکار؟
- این حرف رو نزن؛ اون نمی‌دونه این دختر پر حرف دبیرستانی، چقدر تو دل برو و مهربونه! خوشگلی و تحصیلات، معیار کل زندگی نیست عزیزدلم و تو خوشگلیت خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.
- مائده می‌دونم اما می‌ترسم، می‌ترسم از اون روزی که به دل سامان نشینم! می‌فهمی که چی می‌گم؟
- هر کی که دوست داره، جز خودت چیزی براش اهمیتی نخواهد داشت! پس غصه اضافه نخور؛ راستی می‌دونی امتحان عربی داریم؟
- نه! مگه امتحان داشتیم؟ لطفا شوخی نکن الان غش می‌کنم می‌مونم رو دستت‌ها!
- نه شوخی کردم؛ می‌خواستم از این حال و هوا بیای بیرون.
تشکری کرد و به فکر فرو رفت.‌ کمی با خودش در این ده دقیقه آخر خلوت می‌کرد، خیلی بهتر بود!
تنهایش گذاشتم و به سمت راهرو رفتم؛ پرنده هم پر نمی‌زد اما با ورودم صدای کفش‌هایم سکوت را شکست و با انعکاس صداها، در خلسه شیرینی فرو رفتم. از پله ها آرام آرام پایین می‌رفتم و سردی دیوار با گرمی دست‌هایم، حس جالبی رو فراهم کرده بود. تا می‌خواستم داخل حیاط شوم، زنگ به صدا در آمد و همان راه رفته را برگشتم.
کلاس عربی، زبان و دینی را هم گذراندیم و به خانه برگشتیم.
تیام در راه راجب خیلی مسئله‌ها باهام صحبت کرد، به خصوص آن برادر مضخرفش! از حس‌های برادرش گفت، من هم برای بار شاید هفتم و هشتم جواب نه دادم!
برادر تیام خیلی سمج بود و من هم واقعا از او متنفر بودم؛ بی هیچ دلیلی! از رفتارهای کودکانه‌ای که انجام می‌داد، مخصوصا این پیغام فرستادن‌هایش به واسطه‌ی تیام! در خانه را که باز کردم، نفس عمیقی کشیدم که بوی لذت بخش فسنجون به مشامم خورد و نفس عمیقی کشیدم. فسنجون را واقعا با هیچ چیزی عوض نمی‌کردم!
یه سلام بلند بالایی دادم که پدرو مادرم با مهربانی جوابم را دادند. کانون گرم خانواده‌مان را واقعا دوست داشتم. من تک فرزند بودم، پدرم مثل برادر و مادرم همانند خواهر برای من بود.
در اتاقم را که باز کردم با تمیزی مواجه شدم، خیلی آرام‌تر شدم. یونیفرمم را در آوردم و داخل رخت‌شور انداختم. کش موهایم که زحمت کشیده بود و این حجم از موهایم را به حصار خودش کشیده بود، باز کردم و موهای خرمایی رنگم هویدا شد.
آن‌ها را بر روی شانه‌ام پریشان کردم. پدرم همیشه می‌گفت به دلیل همین زیباییت اسمت را دلربا می‌خواستیم بگذاریم اما، به دلایلی نشد و هیچ‌وقت دلایلش رو برای من موجه نکردند. به سرویس بهداشتی رفتم و با باز کردن آب سرد و پاشیدن آب سرد به صورتم، کمی از صورت ملتهبم را به آرامش کشید. به پذیرایی رفتم و مادرم صدایم کرد تا کنار آن‌ها بنشینم؛ می‌خواست در مورد موضوع مهمی با من صحبت کند.
- مامان جان ان‌شاءالله برای خودت خانومی شدی و حتی از همسن و سال‌های خودت با فهم و درک تر هستی!
متوجه شدم که موضوع از چه قراره و با کلافگی گفتم:
- مامان جان، نگرانی‌هات رو درک می‌کنم اما، امیدوارم شما هم متوجه بشی که سنم برای ازدواج مناسب نیست و چندبار هم به شما گفتم!
این‌ دفعه پدرم به حرف آمد و گفت:
- آره دخترم سنت مناسب نیست، اما پسره واقعا پسر آقا و نجیبی هست، حتی تو رو دیده و تحقیق کرده و خیلی از تو خوشش میاد. پسره وکیله، آقاست. از طرز برخوردشون هم کاملا مشخص بود که خانواده‌ی خوبی هستند.
زیادی عصبانی شدم و با سعی در کنترل صدایم گفتم:
- شما خانواده‌شون هم دیدین و بریدین و دوختین! من گفتم بهتون که ازدواج نمی‌کنم!
- مامان جان بزار تشریف بیارن، شاید مهرش به دلت نشست.
پدرمم گفت:
- این آقا سامان رو از دست نده، هزار الله اکبر پسر خوبیه. برای یک جلسه بیان، حداقل تو هم ببین‌شون شاید از هم خوشتون اومد و دهنمون رو شیرین کردیم!
در چهره‌ی هردوی آن‌ها التماس زجه می‌زد! تا حالا برای مسئله‌ای انقدر خواهش نکرده بودند.
- فقط به خاطر گل روی شما و احترامی که بهتون قائل هستم اجازه می‌دم تشریف بیارن.
مادرم با خوشحالی که کاملا از صدایش مشخص بود گفت:
- آخ قربون دختر فهمیده‌ام برم!
تشکری کردم و به داخل اتاق برگشتم. بر روی تخت دراز کشیدم و یه موزیک لایت پخش کردم و به سقف خیره شدم. سعی کردم به اتفاقاتی که افتاد توجهی نکنم و ذهنم را خالی از هر چیزی بکنم. نرمی تخت حالم را بهتر کرده بود و فکرم را آرام‌تر از قبل!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
با صدای زنگ گوشی‌ام، چشمانم را از هم گشودم و به صفحه گوشی‌ام نگاهی گذرا انداختم. اسم خواهریم با ایموجی قلب قرمز بر روی گوشی خودنمایی می‌کرد.
- جانم تیام؟
- سلام سلام! جانت بی‌بلا. از خواب بیدارت کردم، نه؟
- نه یه چرت کوچولو زده بودم.
- آهان شکر؛ می‌خوام بیام ازت سوال بپرسم.
- نهار خوردی؟
- هنوز آماده نشده.
- ما هم هنوز نخوردیم، پس برای نهار منتظرتم.
- باشه پس می‌بینمت فعلا.
- مواظب خودت باش! خداحافظ.
بعد قطع کردن گوشی، از تخت بلند شدم و در اتاقم را باز کردم. مادرم بر روی مبل کلاسیک کرمی رنگ نشسته بود و به عکس خانوادگی‌مان خیره شده بود و با تلفن حرف می‌زد. تو‌جه‌ای نکردم و به اتاق برگشتم. شومیز بنفشم را از کمد سفید رنگم بیرون آوردم و به تن کردم و همین‌طور ساپورت مشکی‌ام را. شانه‌ی بنفشم را از داخل کشو برداشتم و در حجمی از موهایم فرو کردم، موهایم در آن زندان به اصطلاح دانه‌های ریز شانه، زجه می‌زدند! موهایم را بالای سرم به صورت گوجه‌ای بستم. یه مداد رنگی بنفش به پیچ‌خوردگی‌های موهایم فرو کردم با انگشتانم، چند تار مو از جلوی سرم به بیرون آوردم. یه رژ مدادی هلویی به لب‌های ترک خورده‌ام، رنگ بخشید و آن‌ها رو از سرخوردگی و بی‌حالی نجات داد.
در اتاقم را باز کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. سفره مربعی شکل و با رنگ‌ ها و طرح‌ های دیدنی همانند لباسی بر تن میز نهارخوری نشسته بود و با سلیقه‌ی خاص خودم بشقاب‌ ها و قاشق و چنگال‌ها را هر کدام مقابل صندلی چیدم.
در کابینت بغل اجاق‌ گاز را باز کردم و نمکدان را برداشتم و وسط میز گذاشتم. با صدای آشنایی به خود آمدم و به سمت در ورودی خانه برگشتم.
- به‌‌به کدبانو چه کردی! آفرین. به این کار ادامه بده تا چند روز بعد که رفتی خونه آقا سامان هنرهات هم به رخ اون‌ها بکشی!
با لحنی آمیخته به تعحب و خجالت رو به مادرم که کنار در ایستاده بود گفتم:
- مامان شما کی وقت کردی به تیام اینا خبر بدی؟
به جای اینکه مادرم صحبت کند، تیام وسط حرف مادرم پرید و با یه ببخشید گفت:
- وقتی رسیدم خونه فهمیدم که موضوع از چه قراره و منم که می‌شناسی... .
مادرم که متوجه شد الان‌هاست که مثل جانورها دعوایمان اوج بگیرد، بحث فسنجون را وسط کشید و تقریبا من را از این بحث و جدال نجات داد. نهار هم با شوخی‌ها و مسخره بازی‌های تیام گذراندیم، تیام اصرار داشت ظرف‌ ها را بشوید اما بالاخره تسلیم شد و به اتاق رفت. من هم با حوصله فراوان ظرف‌ ها را کف می‌زدم؛ تا صدای تمیزی ظرف‌ ها را نمی‌شنیدم ول کن قضیه نبودم. ظرف‌های تمیز را داخل آب‌چکان قرار دادم. بعد از تمیز کردن ظاهری آشپزخانه به سمت پذیرایی حرکت کردم.
مادرم هم با نگاه تحسین برانگیزی نگاهم کرد و تشکری کرد و من هم با مهربانی جوابش را دادم. در اتاقم را باز کردم و تیام مسلما متوجه‌ام نشد، چون واقعا غرق در دنیای مجازیه خودش بود. کمی جلوتر رفتم و دستی بر شانه‌ی او کشیدم که با نگاه هراسان براندازم کرد.
- حتما داری با آقا سامانت صحبت می‌کنی؛ نه؟
- مائده، فرض کن شوهرای هردومون هم اسمشون سامان باشه و وای چه شود!
- من رو هم‌بازی خیال‌ های بچه گونت نکن! فقط من به خاطر خانوادم گفتن بیان و این آقا سامان به ظاهر متشخص رو ببینم.
- باشه؛ حالا شما سر به زیر!
سعی کردم به طور نامحسوس بحث سامان را عوض کنم:
- راستی، مگه قرار نبود سوالت رو بپرسی؟
- آها چرا! توی موازنه مشکل داشتم گفتم یکم بهم واضح‌تر توضیح بدی.
- خب الان جوری بهت می‌گم که شب‌ها هم تو خواب موازنه حل کنی.
- دیگه اینجوری هم نه!
خنده‌ی بلندی سر دادم و توضیح دادن را شروع کردم. حدوده دو ساعت زمان برد تا کامل یاد بگیریم و تمرین کنیم و تست بزنیم. هم برای من مرور شد؛ هم تیام کامل یاد گرفت‌.
در همین حین با صدای در صحبتمان را قطع کردیم و منتظر مخاطب پشت در بودیم که مادرم با لبخند ملیحی رو به من گفت:
- خانواده مَردایی برای فردا شب قرار گذاشتند.
تیام گفت:
- من چی بپوشم؟!
من هم هاج و واج گفتم:
- خانواده مَردایی کی هستن؟ برای چی قراره بیان؟
تیام محکم به پام زد و گفت:
- خودت رو زدی به خنگی یا واقعا نمی‌دونی؟! سامان اینا دیگه!
با صدایی که خودم هم به زور متوجه می‌شدم؛ "آهانی" زیر لب گفتم و از اتاق خارج شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
تیام هم دنبال من از اتاق بیرون آمد و با هم روی پله‌ های سرد حیاط نشستیم.
- چرا حالت گرفته شد؟
- چیزی نیست؛ اومدم یکم حال و هوام عوض بشه. دو ساعت هست زمین نشستیم، حق دارم بلند بشم خب‌.
- من که می‌دونم مشکلت چیه! فردا لباس چی می‌پوشی؟ تو هیچ، اصلا من چی بپوشم؟
چشم غره‌ای به او رفتم و گفتم:
- واسه من داره خواستگار میاد بعد تو میگی چی بپوشم؟ نوبره به خدا.
- با دُمت داری گردو می‌شکنی‌ ها!
- تیام می‌زنمت فردا نتونی بیای‌ ها!
غلط کردمی گفت و به دنبال گوشی‌اش رفت. من هم مثل بقیه دخترها غرق در افکارم بودم که چی بپوشم؟ چی باید بگم؟
- ماهی سامان اومده دنبالم منم برم زیادی زحمت دادم. فردا صبح زود حاضر شو که تا اومدم سریع حرکت کنیم.
چشمی گفتم و شال مشکی‌ام را از طناب حیاط که آویزان شده بود برداشتم که تا جلوی در همراهیش کنم. سامان داخل ماشین نقره‌ای رنگ، دست بر روی فرمون ماشینش ‌گذاشته بود و با نگاه مارموزی براندازم می‌کرد! با ابروهای درهم، چشم از او برداشتم و بعد از خداحافظی با آن‌ ها به خانه برگشتم.
وارد خانه که شدم حساسیت‌ های مادرم از سر گرفت؛ فردا چی می‌پوشی؟ این شکلی صحبت می‌کنی! چند نوع میوه بزاریم و... خودش هم متوجه شد که دارد زیاده‌روی می‌کند و دیگر صحبتی نکرد، من هم نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم و وارد اتاق شدم.
در کمد لباس‌هایم را باز کردم و گشتن را شروع کردم. حدود ده دقیقه بعد از گشتنی طاقت فرسا، مانتو کرمی رنگی که بلندی‌اش تا روی مچ پایم بود نظرم را جلب کرد و روسری گلبهی رنگ با گل‌ هایی به رنگ کرم پیدا کردم. از کشو طوسی رنگم هم ساپورتی به رنگ مشکی در آوردم و بعد از آویزان کردن آن‌ها بر چوب لباسی، به کمد گذاشتم و در را بستم.
موهایم را آزاد کردم. پریشان کردن آن‌ها به دورم، حسی جالب را برایم فراهم می‌کرد. کمی استراحت بدون دغدغه، خستگی‌ای که در تنم رخنه کرده بود را کمتر می‌کرد.
به پرده‌ های بنفش و طوسی اتاقم خیره شدم، کم کم پلک‌هایم سنگین شد و به خواب رفتم. با صدای پرمهر پدرم که من را صدا می‌کرد از خواب بلند شدم و به استقبال شام رفتم.

در محیطی آرام و بدون صحبت، شام خورده شد. مشخص بود که هرسه‌ی ما در افکار متفاوت خودمان غرق بودیم. بعد از جمع کردن سفره‌ای که مادرم با سلیقه‌ی متفاوت‌تر از همیشه چیده بود به اتاق رفتم و کمی مشغول خواندن ریاضی شدم. بعد از اتمام مبحث سهمی‌ ها و یادگیری کامل؛ بدون چک کردن گوشی شب بخیری گفتم به سمت تخت رفتم. هوای زمستانی شهرمان باعث شده بود که هوا خیلی سردتر و گرفته‌تر بشود؛ مخصوصا در مواقع شب که خوفناک‌تر می‌شد! با فکر کردن به فرداهای دیگر به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح هم مانند بقیه صبح‌ها با حضور گرم خانوادم گذشت و همراه با تیام وارد مدرسه شدیم. همه متوجه حال دگرگونم شده بودند و مکررا سوال جواب می‌کردند. تیام نجاتم داد و به سوال‌ها جواب عادلانه‌ای می‌داد، من هم با قدر شناسی به اون می‌نگریستم. خوشبختانه تا ساعت دوازده ظهر مدرسه بودیم و زودتر به خانه بر می‌گشتیم. وقتی زنگ مدرسه به صدا در آمد نفس آسوده‌ای کشیدم و با تیام از مدرسه بیرون آمدیم. از شانس بد من برادر تیام به دنبال ما آمده بود؛ با این‌که راه زیادی تا خانه نبود. با صدای آرام و گرفته‌ای رو به تیام گفتم:
- سامان اینجا چیکار می‌کنه؟
- اومده لباس‌های من رو بده حتما.
به سمت ماشین حرکت کردیم و من صندلی عقب نشستم و تیام هم جلو. عطر تلخ سامان، فضای ماشین را پر کرده بود.
کاملا سعی می‌کردم جوری بنشینم که چشم تو چشم سامان نشوم اما او خودش را جوری تنظیم کرده بود که کاملا متوجه همه حرکاتم می‌شد.
سامان ضبط را روشن کرد و موزیکی را پخش کرد که حتی تیام هم متوجه شد که به خاطر من گذاشته است! لبخندی زد و سرش را به شیشه تکیه داد. من هم کاملا خودم را به نفهمیدن زدم و ادامه مسیر را با نگاه‌های حسرت بار سامان طی کردم. هنگامی که جلوی درمان رسیدیم، اول از همه پیاده شدم و با کمک تیام و سامان لباس‌هایش را از صندوق عقب پیاده کردیم.
انگار به سفر قندهار می‌خواست سفر کند که یک ساک و چندتا پلاستیک با خود آورده بود.
در آخر سامان زیر لب دوست دارمی گفت و سوار ماشین شد و با سرعت بیش از حد مجاز حرکت کرد. نگاهی به تیام کردم و گفتم:
- این داداشت چرا این‌طوری شده بود، با من مشکل داره‌ها!
تیام داخل حیاط نگهم داشت و با لحنی غمگین گفت:
- چرا احساساتش رو نادیده می‌گیری؟ می‌دونی چقدر دوست داره؟ دیشب که شنیده اجازه دادی بیان خواستگاریت دیوونه شد! حتی اون‌قدر ضایع رفتار کرد که پدر مادرمم متوجه شدن چقدر دوست داره!
با نگاهی پر از دلخوری و عصبانیت گفتم:
- تیام ولم کن. بسه! من مسئول علاقه داداشت به خودم نیستم.
از پله‌ ها بالا رفتم و سلامی کردم. به مادرم گفتم:
- من رو برای نهار صدا نکنید. تیام هم حیاط هست و الان میاد.
مادرم متوجه حال بدم شد و چیزی نگفت. صددرصد از تیام خواهد پرسید. وارد اتاق شدم ولی از شدت درد قلبم می‌خواستم سرم را به دیوار بکوبم! از کشویم قرصی برداشتم و آن را بلعیدم.
با همان یونیفرم مدرسه‌ام زیر دوش آب سرد رفتم تا شاید کمی از حرارت وجودم را کمتر کند و قلبم را آرام‌تر اما، زهی خیال باطل!
از حمام که بیرون آمدم متوجه حضور تیام با دو بشقاب غذا شدم. تیام با لحن پشیمانی گفت:
- اشتباه کردم می‌دونم، اما چقدر دیر از حموم میای‌ها! انگار حموم شب عروسیش هست! روده کوچیکه روده بزرگ رو خورد.
از این همه مهربونیش به وجد آمدم و لبخند تلخی زدم و غذا خوردن را شروع کردیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
حالت تهوع گرفته بودم و نتوانستم کامل غذا بخورم، اما خب تیام به زور تا قاشق آخر را به خوردم داد! استرسم غیر عادی بود و نمی‌توانستم به استرسم غلبه کنم و سعی در از پا در آوردن آن داشتم. داشتیم به شب نزدیک می‌شدیم و من استرسم بیشتر می‌شد. لباس‌هایم را به تن کردم، صورتم نیازی به آرایش نداشت اما خب تیام اصرار زیادی کرد و بالاخره به صورتم رنگ و لعاب ملیحی دادم.
کرم سفید کننده‌ای که زیبایی دو چندانی به صورتم هدیه کرد، خط چشمی که چشم‌های یشمی‌ام را کشیده‌تر و مانند گلبرگی زیبا نمایان کرد، ریملی که زدم مثل بال‌های پروانه به صورت و به خصوص چشم‌ هایم زیبایی بیشتری بخشید، رژ لب کالباسی رنگم را برروی لب‌های خشک شده‌ام نشست و در آینه به خود نگاهی انداختم. تیام سوت بلندی کشید و گفت:
- خدایی بزنم به تخته خیلی خوشگل شدی! ماه جلوت کم میاره.
بعد با لحن ناله مانندی دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا موقعی که داشتی من رو خلق می‌کردی من کجا بودم آخه؟ نه چشم‌هام رنگی هست نه انقدر سفیدم. خدا سفارشی درستت کرده! آخ حال آقا سامان واقعا دیدنی هست.
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- انقدر ناشکری نکن دختر. من آنجلینا جولی نیستم که! خودت به این ماهی، خانومی، بازم بگم؟
تیام که ذوق‌ زده شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آنجلینا جولی چی داره آخه؟ همش عمل, ماهی من می‌ترسم.
با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- از چی می‌ترسی؟
- از اینکه امشب تو همین اتاق کارت تموم بشه.
از لحن شیطانی‌اش هم خندم گرفت و هم گر گرفتم اما خب زبانم نچرخید تا چیزی بگویم. از اتاق بیرون آمدم و تیام را در حال خودش تنها گذاشتم. دست و پایم یخ‌ زده و بود و ضربان‌ قلبم ثانیه به ثانیه بالاتر می‌رفت. همین‌طور داشتم طول و عرض خانه را وجب می‌کردم که با خنده‌ی مادرم به خودم آمدم که گفت:
- لب‌هات رو انقد دندون نگیر خوشگل مامان! بزار من برم برات اسپند دود کنم هزارالله اکبر.
خنده‌ای کردم و به سمت اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم با رایحه‌ی تندی مواجه شدم. با لحن تندی به تیام گفتم:
- چه خبرته دختر؟ خفه شدم آخه!
- به جان خودم حواسم نبود!
صورتش را انقدر مظلوم کرده بود که دلم نیومد حرفی به او بگویم. یه دور چرخید با ذوق بچه‌گانه‌ای گفت:
- ملکه زیبایی چطور شدم؟ من رو به غلامی می‌پذیری؟
او همانند من مانتوی بلند صورتی برتن داشت به همراه شال مشکی‌اش. آرایش چندانی نکرده بود که فقط رژ قرمزش به چشم می‌خورد. هردوتامون خنده بلندی سر دادیم و در همین حین قهقهه زدنم گفتم:
- به خدا عالی شدی. اِی الهی سامان از تو خوشش بیاد!
حس کردم صورتش گرفته شد اما سریع خودش را به حالت اول برگرداند و از اتاق بیرون رفت. من هم روسری‌ام را برداشتم و بر روی سرم انداختم سعی کردم موهایم مشخص نشود و محجبه باشم. در حال مرتب کردن روسری بر روی سرم بودم که مادرم با اسپند دود کن وارد شد و دورم چرخاند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
دیگه نمی‌توانستم به درستی نفس بکشم. از این سمت بوی ادکلن و از سمت دیگر بوی اسپند، اطرافم را پر کرده بود و نفس کشیدن را برایم سخت تر!
مادرم از اتاق بیرون رفت و تیام برگشت و گفت:
- وای! شما چطور می‌خواید با این بوهای نفس‌گیر حرف بزنید؟
- دست گلی هست که خودت به آب دادی.
تیام شرمنده‌ای گفت و به دنبال حرفش گفت:
- وای مائده سامان بهم گفت خیلی دوستم داره!
ای‌ جانی گفتم و سپس رفتیم و داخل پذیرایی نشستیم. قرار بود ساعت هشت این‌جا باشند و الان ساعت هفت و نیم بود! تیام هم مثل مادربزرگ‌ها می‌گفت:
- چایی رو پررنگ نریزی‌ها متعادل باشه! با کله جواب بله ندی‌ها یکم وقار و متانت داشته باش، بگو باید فکر کنم یا نه؛ اصلا بگو قصد ادامه تحصیل دارم!
نمی‌دانستم با این حرف‌هایش باید بخندم یا گریه کنم. برای چند لحظه چشم‌ هایم را بستم و به حرف‌ های تیام توجه‌ نکردم و کمی ذهنم را آرام کردم؛ اما مگر می‌شد؟!
با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم و دعا می‌کردم زمان بایستد! با به صدا در آمدن زنگ خانه، استرسم صد برابر شد و کم مانده بود اشک‌هایم جاری شوند.
مادرم و پدرم به استقبال‌شان رفتند و تیام بوسه‌ای به گونه‌ام زد و دستم را بین دستانش قرار داد و زیر لب گفت:
- استرس نداشته باشی‌ها، من مثل کوه پشتتم.
واقعا وجود یک دلگرمی مثل تیام برای همه لازم بود و همان لحظه برای داشتنش شکر کردم.
آقا و خانم مَردایی داخل شدند و با نگاهی سرشار از تحسین براندازم کردند. مادرش من را به آغوشش گرفت و ماشاالله‌ای زیر لب گفت و سلام و احوال پرسی کرد. من هم با نهایت ادب، جواب هردوی آن‌ها را دادم.
یه دسته گل خیلی زیبا در چهارچوب در نمایان شد. زیر دست گل یک جعبه شیرینی هم بود. گل‌های ارکیده مرا به وجد آورده بود. من هم دسته گل را گرفتم و تشکری زیر لب کردم تا آن لحظه که تیام دستم را فشرده بود به صورت غیر ارادی با دیدن سامان دستم را ول کرد!
به صورتش که نگاه کردم، اشک داخل چشم‌هایش حلقه زد و حالت صورتش گرفته شد.
همین‌طور هم سامان با تعجب اجزای صورت تیام رو از زیر نظر گذراند، اما هردوی آن‌ها سریع به حالت اولیه خودشان برگشتند و تیام باز هم دستم را فشرد و لبخند دلگرم کننده‌ای زد.
تا آن لحظه که سامان من را ندیده بود به من نگاهی کرد و با لبخند خاصی زیر لب گفت:
- سلام خوبید؟
من هم هول شده بودم و دست‌ هایم سردتر از قبل شده بود با لکنت گفتم:
- سلام! خوش اومدین، ممنونم.
لبخندی زد و چند لحظه مبهوت خیره به من مانده بود. با صدای پدرش که گفت:
- پسرم دختر مردم از خجالت آب شد!
به خودش آمد و رفت بر روی مبل کنار مادرش نشست.
پسر جذاب و خوشتیپی بود. چشم‌ های مشکی رنگ و آن ته ریشی که گذاشته بود چهره‌اش را مردانه‌تر کرده بود. شلوار طوسی جذب و پیرهن سفیدی که برتن داشت اندام ورزشکاری‌اش را به خوبی نمایان می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
من و تیام به سمت آشپزخانه حرکت کردیم. سامان کاملا من را زیر نظر گرفته بود و این موضوع کاملا معذبم می‌کرد.
تیام هم روی صندلی نشسته بود و حال و احوالش چنان تعریفی نداشت! به یک چیزهایی شک کردم و حرفم را به زبان آوردم.
- تیام! این سامان همون سامان هست نه؟ لطفا راستش رو بهم بگو!
تیام لبخندی به لب آورد و گفت:
- به نظرت اگه اون سامان بود من الان انقدر آروم اینجا نشسته بودم یا موهات رو می‌کشیدم؟
خنده‌ی تلخی به لب‌هایم نشست و گفتم:
- من متوجه همه چیز شدم. خودت هم می‌دونی که من کاملا بی‌خبرم قربون شکل ماهت! الان هم بهشون می‌گم بلند بشن برن.
با اِراده زیادی بلند شد و گفت:
- مائده! برای خودت بریدی و دوختی‌ها. این سامان اون سامان نیست! من حاضرم قسم بخورم مهربونم. سریع بیا چای رو بریز و برو تعارف کن من هم پشت سرت میام.
انقدر مطمئن صحبت می‌کرد که واقعا جای شکی برجا نمی‌گذاشت. سینی نقره‌ای رنگی رو که مادرم آماده کرده بود را برداشتم و لیوان‌ها را با سلیقه‌ی خیلی خاصی همراه با تیام چیدیم. خیلی سعی در متعادل کردن رنگ چای داشتم و موفق هم شدم‌.
آشپزخانه‌مان طوری بود که فقط سمت اجاق گاز مشخص بود. من وقتی که داشتم چای رو با ظرافت خاصی داخل لیوان ها می‌ریختم متوجه نگاه‌ های سامان بودم و کمی بیشتر از قبل هول شده بودم. لرزش دستانم باعث شده بود چای کمی از لیوان بریزد. تیام هم مخفیانه صحبت‌ های دلگرم کننده‌ای می‌زد و من با تپش قلب و استرس زیادی وارد پذیرایی شدم.
تیام هم پشت سرم بر روی مبلی که جلوی آشپزخانه بود نشست.
اول به پدر و بعد به مادر سامان چای را تعارف کردم و مطمئن بودم متوجه استرسم شده بودند. هردوی آن‌ها خیلی مهربان بودند و مادرش زیر لب گفت:
- ماشالله به عروسم!
گر گرفتم و لبم رو زیر دندونم گرفتم و گفتم:
- نوش جان!
بعد به پدر و مادر خودم تعارف کردم که با نگاه تحسین برانگیزی نگاهم کردند. تو چشم‌ های آن‌ها دریای امید و مهربانی موج می‌زد. رسیدم به سامان! به ایشون هم تعارف کردم اما نمی‌دونم تو نگاهش یا صداش چی بود که وقتی گفت:
- دست شما درد نکنه.
بیشتر شرم‌زده شدم و نوش جان را انقدر آرام زیرلب گفتم که حتی خودم هم به سختی شنیدم. تیام چای را برنداشت اما به طور نامحسوسی گفت:
- دلش رو بردی‌ها!
چیزی نگفتم و کنارش نشستم. دست‌ هایم را بهم قفل کرده بودم و با گوشه‌ی ناخنم بازی می‌کردم. بعد از صحبت‌ هایی در مورد اقتصاد و اوضاع جامعه، پدرش سر اصل مطلب رفت.
- خب آقای رادمهر، کاملا مشخصه که ما برای چی مزاحمتون شدیم. اومدیم تا این دوتا جوون رو به خونه زندگی‌شون برسونیم!
تیام با شنیدن حرف‌ها خنده ریزی می‌کرد. ادامه داد:
- اگه شما اجازه بدین آقا سامان ما با دختر گل‌تون برن حرف بزنن.
پدرم هم گفت:
- اختیار دارید!
و رو به من گفت:
- باباجان آقا سامان رو راهنمایی کن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین