• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
به صورت تیام نگاهی کردم، چشمکی زد و من هم با لبخند جواب این همه مهربانی او را دادم. با بلند شدن من سامان هم بلند شد. با دست اشاره به اتاقم کردم و گفتم:
- بفرمایید.
راه افتاد و به جلوی اتاق که رسیدیم، در اتاق را باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
سرم را پایین انداختم و حرکت کردم. حس قشنگی بود! روی صندلی میزم نشستم و سامان هم روی تختم نشست.
انگشت‌ های دستم را در هم قفل کرده بودم و نمی‌دانستم از چه صحبت کنم و هردوی‌ ما به اتاق خیره شده بودیم، تا اینکه سر حرف را سامان باز کرد.
- خب مائده خانوم احیانا نمی‌خواین صحبتی کنید، پس بزارین من خودم رو معرفی کنم. سامان مَردایی‌ام و لیسانس وکالتم رو گرفتم. بیست و سه سالم هست و داخل شرکت پدرم مشغولم. ماشین و خونه هم دارم، فکر کنم همه‌ی مشخصات ظاهری رو گفتم. ممنون می‌شم شما هم شروع کنید.
با استرس در دلم بسم الله گفتم و شروع کردم.
- همین‌طور که از اسم و فامیلیم خبر دارین، مائده رادمهر هستم. شونزده سالمه و محصل رشته‌ی ریاضی هستم، دیپلم زبان دارم و تا دو ماه آینده مدرک معلمی زبانم رو می‌گیرم.
- خیلی با اراده هستین که تا این‌جا این‌ همه پیشرفت کردین، موفق باشین!
- ممنونم همچنین شما.
هیچ حرفی نزد و همین‌طور خیره به من نگاه کرد. تپش‌‌های قلبم بیشتر شده بود و خیلی زیر نگاه‌ های او معذب بودم.
- یه اعترافی می‌کنم و اونم این‌که خیلی زیبا هستین به خصوص چشم‌ های گیرایی که دارین.
هول شدم و به جای این که بگم ممنونم از لطفتون گفتم:
- نه به اندازه شما!
و بعد "هین" آرومی گفتم و با لکنت گفتم:
- یعنی...یعنی ممنونم لطف دارین.
یک نفس راحتی کشیدم. خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- هول بودن بسیار برازندتون هست.
چیزی نگفتم و به خودم لعنت فرستادم که چرا همچین حرفی زدم. همین‌طور سرم را پایین انداختم، حس کردم از روی تخت بلند شد و نزدیک‌تر آمد. قلبم دیوانه‌وار به سینه‌ام می‌کوبید و حس کردم الان‌هاست که آب‌ قند لازم شوم. با صدای رسایش که می‌گفت:
- اتاق قشنگ و دل‌چسبی دارین!
به خودم آمدم.
- ممنون، بله خودم هم اتاقم رو دوست دارم.
سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت:
- من رو یا اتاق‌تون رو؟
با حرف او عرق سردی بر تنم نشست و سریع از جایم بلند شدم و گفتم:
- حد خودتون رو بدونید آقا سامان!
خود او هم متوجه اشتباهش شد و گفت:
- عذر می‌خوام متوجه کارم نشدم.
با عصبانیتی که سعی در کنترلش بودم، گفتم:
- مسئله‌ای نیست.
از من خواست که همسری که مد نظرم هست را بگویم و صحبت کردن را شروع کردم.
- آقا سامان من اول مسئله‌ای رو براتون موجه کنم، من علاقه‌ای به ازدواج ندارم و به احترام پدر و مادرم گفتم تشریف بیارین. تو زندگی برای من عشق و علاقه دو طرف‌مون و اخلاق خوب و دین و ایمان مهم هست! با پول و سرمایه شما کاری ندارم و معنویات برام مهم هستن تا مادیات.
- اولین دختری هستین که مادیات براتون مهم نیست. من هم همین گزینه‌ هایی که گفتین برام مهم هست و سوال دیگه‌ام که چرا با اصرار پدر مادرتون تن به این خواستگاری دادین؟
کمی استرسم را توانسته بودم کنترل کنم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشتم گفتم:
- فکر می‌کنم دلایلی که می‌خوام بهتون بگم به اندازه‌ی کافی قانع کننده باشند!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- مسلما خودتون هم متوجه کم بودن سنم هستین. من واقعا قصد ازدواج ندارم، کیس‌ های مناسب‌تر از من هم براتون هستند، من...
ادامه حرفم را با بسه آرامی که گفت ناتمام گذاشت. با لحن مضطرب و خشمگینی که داشت گفت:
- دلایلی که داری اصلا قانع‌ام نمی‌کنه. من دوست دارم! می‌خوامت! برای من کیسی مناسب‌تر از خودت نیست.
- انقدر سریع پسرخاله نشین؛ من و شما تازه اولین جلسه هست که آشنا شدیم، من احساسی بهتون ندارم و نخواهم داشت!
- الان جواب شما منفی هست؟
- آقا سامان مشخص نیست؟ خیلی خودخواهین و به نظرات دیگران اهمیتی نمی‌دین.
- متوجه هستین که عاشق بودن یعنی چی؟ دوست داشتن یعنی چی؟ من الان جلو پدر مادرت هم می‌گم دوست دارم تا باور کنی.
با حالتی خنثی بلند شدم و گفتم :
- من علاقه‌ای به اینکه دوست داشتنتون رو ثابت کنید ندارم، من خودم قصد ازدواج ندارم.
- خب فعلا نامزد می‌مونیم تا هر موقع که خودت راضی باشی! دَرسِت هم خودم کمکت می‌کنم و تو هر لحظه‌اش همراهیت می‌کنم، فقط مال من باش.
- گفتم که نه!
- به شخص دیگه‌ای علاقه دارین؟
- ممنون می‌شم این حرف‌ های مضخرف رو نزنید. من قصد ازدواج ندارم، چه با شما و چه با شخص دیگه‌ای. الان هم اگه حرف دیگه‌ای ندارین می‌تونیم از اتاق بریم بیرون.
و به سمت در اتاق حرکت کردم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم که با صدای محکمی صدام کرد.
-‌ این رو بدون خیلی وقته دنبالتم؛ وقتی با پسری صحبتی نمی‌کردی، اصلا برات مهم نبودن خیلی بیشتر بهت علاقه‌مند می‌شدم. تو همه این مدت‌ها که زیر نظر می‌گرفتمت، رفتاری ندیدم که از خانومیت کم کنه، خیلی خانوم بودی و همه متوجه این موضوع بودند. در آخر این رو بدون دوست دارم و ادامه زندگی رو با تو می‌خوام نه بی تو!
و بلند شد و من را مات و مبهوت حرف‌هایش گذاشت، فکر نمی‌کردم انقدر مهم باشم. باهم از اتاق بیرون رفتیم و نگاه خیره همه‌ی جمع را روی خودم حس می‌کردم. پدر سامان گفت:
- خب باباجان دهنمون رو شیرین کنیم؟
سامان به من نگاه کرد اما من با بی‌رحمی تمام توجه‌ نکردم و گفتم:
- خیر آقای مَردایی!
ظرف میوه‌ای که بر دست داشت را بر روی میز گذاشت و با لحن متعجبی گفت:
- چرا دخترم؟ عیبی از پسرم دیدی؟!
مادرش هم حرف همسرش را تایید کرد.
- نه پسرتون عیبی ندارند من برای پسرتون مناسب نیستم.
این‌دفعه پدرم از جا بلند شد و گفت:
- دخترم تو که مشکلی نداری!
- بله پدرجان! دلایلم رو بهشون گفتم و کاملا قانع کننده بود.
مادرش هم با محبتی وصف نشدنی گفت:
- مائده جان زندگی خودت هست و خودت مختار کارهایی که انجام میدی هستی، اما کسی جز من نمی‌دونه که سامان چقدر دوست داره. بعد از هربار دیدنت علاقه‌اش به تو بیشتر می‌شد. وقتی مادر شدی متوجه حرفم میشی! فقط خواستم از علاقه پسرم مطمئنت کنم، این روزها عشق و علاقه حرف اول رو برای جوونا می‌زنه.
سرم را پایین انداخته بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. واقعا مرد کاملی برای زندگی بود و عیبی نداشت، کیس مناسبی برای هر دختری بود اما من نه!
سعی کردم حرفم را طوری بزنم که دلخوری از من نداشته باشند.
- من نمی‌دونم چطوری جواب مهربونی‌هاتون رو بدم اما من واقعا قصد ازدواج ندارم، واقعا متاسفم.
گفتم:
- با اجازه.
و کنار تیام نشستم. سامان هم همان جای قبلی‌اش نشست و فقط من را زیر نظر گرفته بود. این موضوع من را معذب می‌کرد، اما خب تا رفتن آن‌ها مجبور بودم این نگاه‌ های معذب کننده‌اش را تحمل کنم. همه متوجه نگاه‌ های سامان شده بودند و من بیشتر سر این قضیه معذب بودم! تا هنگام رفتن آن‌ها سامان دست از نگاه کردن به من برنداشت. هنگام رفتن، سامان آخر از همه رفت و به طور نامحسوسی گفت:
- این رو بهت نگفتم اما الان می‌گم خیلی دلبری؛ خصوصا وقتی معذب میشی.
چیزی نگفتم و فقط لبم را زیر دندان گرفتم. وقتی جلوی در حیاط بود جمله‌ای زیرلب گفت که متوجه‌اش نشدم و کنجکاوی هم نکردم. بعد از جمع و جور کردن وسایل خانه، برادر تیام آمد و تیام همراه برادرش سوار ماشین پژواش شدند. لحظه آخر تیام با لحنی بسیار غمگین گفت:
- مائده خیلی دوست داره، از دستش نده.
و حرکت کردند.
تیام با این رفتار‌هاش شَکم را به یقین تبدیل کرده بود. من حتی اگه یک درصد هم بیشتر مطمئن می‌شدم که سامان همان سامانی هست که تیام دوست داره، هیچ‌وقت همچین اجازه‌ای را به خودم نمی‌دادم که حتی حالش را خراب کنم! مادر و پدرم ازم سوالی نپرسیدند، خوب مرا شناخته بودند. بعد از تشکر و شب بخیر به سمت اتاق رفتم.
لباس‌هایم را با عصبانیت از تن کَندم و مشغول پاک کردن مواد شیمیایی(آرایش) از صورتم شدم. قلبم به شدت درد می‌کرد و هر لحظه حس می‌کردم که الان‌هاست از دهنم بیرون بیاید!
قرصی با دُز بالا خوردم تا شاید کمی آرام شوم اما دردی را دوا نکرد.
به این فکر می‌کردم که اگه واقعا متوجه مشکل قلبی‌ام بشود باز هم با همین قاطعیت ابراز علاقه می‌کند؟ من متنفر بودم از این که کسی از دستم دلخور بشود حتی سامان! اما فقط به خاطر خودش بود. نمی‌خواستم با محبتم وابستگی‌اش به دختری که معلوم نیست کی عمرش تمام می‌شود، بیشتر شود!
کمی کتاب خواندن شاید می‌توانست ذهن آشوبم را آرام کند. به سمت قفسه کتاب‌ های درسی رفتم و کتاب فیزیکم را برداشتم. کمی مبحث‌ هایی را که قرار بود تدریس کند، مرور کردم. به خودم که آمدم دو ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و من کتاب در دست معلوم نبود کجا سیر می‌کردم.
شاید با همین حرف‌های قشنگی که زده بود دلم را اسیر خودش کرده بود، اما نتواستم جواب چراها و اَمّایم را در ذهنم پیدا کنم!
از تختم بلند شدم، تنها چیزی که می‌توانست آرامم کند، نماز خواندن و قرآن خواندن بود! سعی کردم بدون سر و صدا وضو بگیرم و موفق هم شدم.
دلم خلوت با خدایی را می‌خواست که این مشکلات را به وجود آورده بود. از "چرا من‌" گذشتم و سعی کردم گله‌ای از خدایم نکنم اما نتوانستم... پر بودم از درد، از بغضی که در گلویم تلنبار شده بود. بغضم سرباز کرد و متوجه نشدم که کی سر جانماز بنفشم به خواب رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
با تکانی که کسی بهم داد با گیجی به اطرافم نگاه کردم و مادرم را در چهره‌ای نگران دیدم!
با حالت آشفته‌ای گفت:
- مامان جان چرا این‌جا خوابت برده قربونت برم؟ خواستم نماز صبح بیدارت کنم دیدم روی جانماز خوابیدی. حالت خوبه مامان؟ چیزی شده؟
دردِ قلبم اَمانم را دریده بود! خیلی سعی کردم خودم را آرام جلوه بدهم اما نتوانستم! نشد! فقط توانستم بگویم حالم بد است و بعد از آن متوجه چیزی نشدم...
چشم‌هایم را که باز کردم، اول همه چیز تار بود اما رفته رفته متوجه شدم که داخل بیمارستان هستم. سرم را که به سمت چپ چرخاندم مادرم را دیدم که بر روی صندلی مشکی بغل تختم نشسته بود و زیر لب ذکرهای خاص خودش را می‌گفت. تا متوجه من شد، سریع از روی صندلی بلند شد و شکر کنان به سمت من آمد.
با اشک‌هایی که همینطور پی‌درپی بر روی گونه‌اش می‌ریخت گفت:
- خداروشکر که بازهم تونستم چشم‌های قشنگت رو ببینم. خدایا شکرت! مامان جان حالت خوبه؟
سرم را آرام به معنی بله تکان دادم و زیر لب، کلمه‌ی آب را زمزمه کردم. سرم به شدت درد می‌کرد و حال خوشی نداشتم. مادرم سریع به سمت یخچال گوشه دیوار اتاق حرکت کرد و در را باز کرد. آب را داخل لیوان ریخت و بالای سرم آمد. جرعه جرعه آب را خوردم. آب، گلوی خشک شده‌ام را تر کرد.
مادرم گفت:
- مامان جان میرم دکتر رو خبر کنم همه نگرانت شدند!
مادرم از اتاق بیرون رفت. سرم را به سمت نوری که بر صورتم می‌زد چرخاندم. پنجره‌ای مستطیل شکل وسط دیوار جا خوش کرده بود. پرده‌های کرم رنگی به پرده وصل بود و نمای اتاق را بی‌روح کرده بود.
از روی تخت بیمارستان بلند شدم. سرمی که به دستم وصل بود، آزار دهنده بود. کمی راه رفتم سرم گیج رفت اما توانستم خودم را به دیوار سفید رنگ تکیه دهم! با صدای در که باز شد، سرم را به سمت در چرخاندم و با سامان مواجه شدم. او این‌جا چه می‌کرد؟ از کجا متوجه شده بود؟
هزاران سوال در ذهنم درمورد سامان به وجود آمد و دوباره حالم بد شد!
بعد از سامان تیام وارد اتاق شد و بعد پدر مادر تیام و خانواده سامان.
تیام با اشک‌هایی که برروی گونه داشت سریع به سمتم آمد و خواهرانه مرا به آغوش کشید. جوری حرف می‌زد که اشک داخل چشمان همه جمع شده بود.
- قربونت برم من مائده. این دوروز که نبودی برام یه قرن گذشت. می‌ترسیدم دیگه نبینمت! خداروشکر که بهوش اومدی.
با تعجب از خود جدایش کردم و گفتم:
- دوروز؟ من دوروزه این‌جا بودم؟!
- اره فدای اون چشم‌های قشنگت. دلم برات تنگ شده بود بی‌معرفت!
به پیشونیش بوسه‌ای زدم و زمزمه کردم:
- چشمات رو به خاطر من بارونی نکن مهربونم. الان که سالمم دیگه چی می‌خوای؟
- به خدا هیچی نمی‌خوام.
با صدای مادر سامان که گفت:
- تیام خانوم بزار ماهم ببینیم‌شون!
تیام عذر خواهی کرد و من را با کمک خواهرانه‌اش برروی تخت گذاشت و کنار رفت.
همه دونه به دونه احوال پرسی می‌کردند و من هم با بی‌حوصلگی جواب‌شان را می‌دادم. سامان یه گوشه ایستاده بود و این مدت نظاره‌گر من بود. مادرم رفت تا جویای وضعیتم از دکتر شود و بقیه هم به جز تیام و سامان از اتاق بیرون رفتند. پدرم هم مشغول گرفتن داروهایم بود.
تیام کنارم نشسته بود و نگاهم می‌کرد. سامان با شاخه گل رز قرمزی که به دست داشت به سمتم آمد و به تیام نگاهی انداخت. تیام انگار متوجه منظور نگاهش شد و از جا بلند شد و به سمت در حرکت کرد.
معذب بودم و خودش هم متوجه شد.
با لحنی عادی و آمیخته به غم گفت:
- بهتری؟
- ممنونم
- وقتی دیدم با تیام خانوم به مدرسه نرفتی تعجب کردم. جلوی در خونتون اومدم و کسی در رو باز نکرد. از همسایه‌هاتون سوال کردم و گفتن که حالت بد شد به بیمارستان آوردنت، دنیا رو سرم خراب شد. حتی فکر نبودنت هم دیوونم می‌کرد.
وسط صحبت‌هاش گفتم:
- ممنونم اما نیازی به توضیح دادن نیست. عذر می‌خوام که همتون رو نگران کردم!
- مائده!
ناخواسته گفتم جانم بعد سریع حرفم را عوض کردم و گفتم:
- ببخشید یعنی بله!
لبخند ملیحی زد و گفت:
- خیلی دوست دارم! لطفا به آینده فکر کن. تو دو روز به این حال و روز افتادم نزار تا آخر، دنیام بدون تو باشه!
با گفتن مواظب خودت باش از اتاق بیرون رفت.
مات و مبهوت صحبت‌هایش بودم. در چشم‌هایش چیزی جز عشق فریاد نمی‌زد.
حرف‌هایش آرامش بخش بود و دلم را از بودنش قرص می‌کرد.
بعد از رفتن سامان تیام انقدر با عجله وارد شد که لیز خورد و محکم به زمین افتاد. سریع با نگرانی از جا بلند شدم و سُرُم را از دستم جدا کردم و پیش تیام رفتم. از خنده زیاد روده بر شده بود و از طرف دیگه هم دست به کمر گذاشته بود و ناله می‌کرد.
نمی‌دانستم باید به این وضعیتش بخندم یا گریه کنم؟ با خنده از زمین بلند شد و باحالتی جدی گفت:
- چرا سرمت رو از دستت جدا کردی دیوونه؟منتظر جواب من نشد و رفت دکتر را خبر کرد.
تیام دیوانه‌ای بیش نبود! دیوانه‌ی عاقل من.
خودم را به تخت سفید بیمارستان رساندم با آسودگی دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد دکتر که خانم بود، وارد شد و با خوشرویی جویای احوالم شد.
-خب خب همه رو نگران خودت کردی‌ها! مخصوصا اون آقا خوشتیپه. نامزدته؟
تا خواستم حرف بزنم تیام با شیطنت گفت:
- نه خانم دکتر. خواستگارشونن.
خانم دکتر خنده‌ای کرد و گفت:
- پس خیلی خاطرتو می خواد‌ا! حالا شوهرت نشده شب و روز نداره. خب بگذریم وضعیت فعلیت خوبه. مشکل قلبی داری؟ از خانوادت پرسیدم گفتن نه اما خب آزمایش‌هات چیز دیگه‌ای نشون میده.
تا تیام خواست حرفی بزند و مطمئن بودم که می‌خواست لو بدهد گفتم:
- خیر مشکل قلبی ندارم!
موذی مانند نگاهم کرد و گفت:
- من برات یه چکاب می‌نویسم حتما انجام بده خانم خوشگله!
زیر لب چشمی گفتم و دکتر هم از اتاق بیرون رفت.
تیام روی صندلی بغل تختم نشست و گفت:
- مائده داداشم می‌خواد باهات حرف بزنه. می‌خواست بره آلمان اما به خاطر این مشکلی که به وجود اومد عقب انداخت و قراره فردا یا چند ساعت دیگه فکر کنم بره.
با تعجب گفتم:
- چرا آلمان؟!
- نمی‌دونم پاش رو کرده تو یه کفش و می‌گه می‌خوام برم. تحصیل هم بهونه کرده فقط من می‌دونم چرا می‌خواد بره!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چیزی نگفتم، سامان تمام افکارم را تصاحب کرده بود و من از این موضوع مضطرب بودم. تیام مدام در مورد برادرش صحبت می‌کرد تا شاید موفق شود و مهرش را بر دلم بی‌اندازد اما می‌دانست که موفق نخواهد شد و تمام تلاش‌هایش بی‌فایده بود. گوشی تیام زنگ خورد. رو به من با اضطراب گفت:
- مائده داداشمه! می‌شه باهاش حرف بزنی؟ داره داغون می‌شه!
وقتی در چشم‌هایش التماس را دیدم، دلم نیامد ناامیدش کنم؛ درسته نمی‌خواستم با او صحبت کنم اما فقط به خاطر تیام! انگشت شصتم روی دکمه سبز رنگ لیز خورد. به سمت گوشم بردم و صدای نگرانش پیچید.
-تیام مائده چطوره؟ بهتره؟ دکتر چی گفت؟
با صدای آررومی گفتم:
- سلام!
خوشحالی را می‌شد در صدایش متوجه شد.
- مائده خودتی؟ جون به لبم کردی دختر! حالت خوبه؟
با مکث طولانی جواب دادم:
- ممنونم بهترم. لازم به این همه نگرانی نیست!
- خداروشکر که خوبی. دارم میام بیمارستان ببینمت! بعد ساعت پروازم هست.
با لحنی خنثی گفتم:
- زحمت نکشید. سفرتون بی‌خطر!
چیزی نگفتم و قطع کردم. گوشی را به تیام برگرداندم. تیام دستم را داخل دستش گرفت و گفت:
- داداشم خیلی دوست داره! حتی عشقش رو نمی‌تونم توصیف کنم. یکم بیشتر بهش فکر کن! لطفا.
گفتم:
-باشه!
و به سمت پنجره چرخیدم. هوا داشت رنگ گرفتگی را به خودش می‌گرفت. او هم مثل من غمگین بود و دلسرد. بغضی گلویم را مثل خنجر می‌فشرد و منتظر بودم کاملا تنها شوم تا سر باز کند. اما تیام کنارم مانده بود.
چراغی که بالای سرم روشن مانده بود را خاموش کردم. تلفن تیام زنگ خورد و به بیرون از اتاق رفت. زانوانم را به بغل گرفته بودم و دانه دانه اشک‌هایم از چشمانم سر می‌خورد و گونه‌هایم را ملتهب‌تر می‌کرد. حالم همانند این آسمان گرفته بود اما آسمان محکم‌تر از من بود و گریه‌ای نکرد.
بلند شدم و به سمت ظرفشویی کوچکی که بغل یخچال کنار دیوار بود رفتم و آب سرد را باز کردم. دستم را با مشتی از آب پر کردم و به صورتم زدم. از سردی آب، لرزی بر تنم نشست. چندبار این کار را تکرار کردم. تا جایی که موهایم کاملا خیس شده بود و اشک‌هایم هم هویدا نبود.
مادرم با تیام وارد اتاق شدند و متوجه حال بدم شدند. تیام لبخند تلخی زد و گفت:
- خواهری دیگه باید بریم خونه. بیا کمک کنم لباس‌هات رو بپوشی. انقدرم خودتو خیس نکن؛ دلت آب بازی می‌خواد بیا بریم خونه یه لگن آب بریزم روت.
لبخندی با بغض زدم و چیزی نگفتم. مادرم در چهارچوب سفید رنگ ایستاده بود و نظاره‌گر من و تیام بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
تیام لباس‌هایم را با روسری سورمه‌ای و مانتویی کرم رنگ تعویض کرد و به راه افتادیم.
مادرم دستم را گرفت تا مبادا حالم بدتر شود و تیام هم پشت سرِ ما به راه افتاد. راه‌رو روشن بود و دیوار‌هایش سبز رنگ بودند. سرگیجه‌ی شدیدی داشتم، چشم‌هایم تار می‌دید، قلبم بیش‌تر از قبل اذیت می‌کرد اما چون تحمل می‌کردم کسی متوجه‌ام نشد.
تیام دکمه آسانسور را فشرد. کمی طول می‌کشید تا از طبقه دهم به طبقه چهارم برسد. وارد آسانسور شدیم و بازهم تیام دکمه‌ی طبقه همکف آسانسور را فشار داد. فضای خفه آسانسور باعث دگرگون‌تر شدن احوالم شد اما سریع به طبقه همکف رسیدیم.
در که باز شد پذیرش و تزریقاتی کاملا مشخص بودند. کنار در بیمارستان هم صندلی‌هایی از جنس فلز مهمان بیمارستان شده بودند. همراه‌هایی که منتظر بیمارهایشان بودند. از ته‌دل برای همه‌ی آن‌ها آرزوی سلامتی کردم. کمی که جلوتر رفتیم برادر تیام و سامان نشسته بودند و کاملا مثل رقیب به هم می‌نگریستند.
لبخند ریزی زدم و هردوی آن‌هامتوجه ما شدند. برادر تیام با یه دسته گل با رزهای قرمز و مشکی جلو آمد و تقدیم به من کرد. من هم تشکری کردم. تیام بغل دستم آمد و با خنده گفت:
- توروخدا به قیافه‌هاشون نگه کن. انگار دشمن هم هستند. دختر چیکار کردی؟!
من هم خند‌ه‌ای کردم اما ته قلبم برای این دو تا عاشق سینه چاکم خوشحال بودم. البته عجیب بود!
سامان جلوتر آمد و گفت:
- پدرت جلوی در توی ماشین منتظرته. من هم من هم می‌رم شرکت سرم شلوغه. مواظب خودتون باشید.
نگاهی به من کرد و گفت:
-دوست دارم!
جلوی مادرم و برادر تیام کاملا خجالت کشیدم. این بشر حد و مرز نمی‌شناخت!
تیام کنار گوشم با لحنی مضطرب گفت:
- این دوتا سامان رو تنها نزاریدا! آخر یه بلایی سر خودشون میارن. فقط قیافه‌اش رو نگاه کن.
تیام راست می‌گفت کاملا مشخص بود مراعات مادرم را کردند. مگرنه دعوای آن‌ها سر می‌گرفت.
سامان از بیمارستان خارج شد. برادر تیام هم خداحافظی کرد. لحظه‌ی آخر جوری نگاهم کرد که کاملا می‌شد منظور نگاهش را فهمید اما به روی خودم نیاوردم و نگاهم را از او برداشتم. تیام همراه برادرش به سمت خانه‌ی خودشان رفتند و گفت دو یا سه ساعت دیگه به خانه‌ی ما برمی‌گردد!
مادرم هم کاملا مراعات حالم را می‌کرد و آرام آرام از پله‌های بیرون بیمارستان پایین آمدیم. هوای آزاد که وارد ریه‌هایم شد، انگار جان تازه‌ای گرفتم.
درخت‌های بی‌برگ سرتاسر حیاط بیمارستان را پوشانده بودند. آمبولانس‌ها در خط ویژه‌ی خودشان ایستاده بودند.
پدرم را از دور دیدم که به سمتم می‌آید. وقتی به من رسید، مرا در آغوشش جای داد و من هم از این آغوش پدرانه‌اش نهایت لذت را بردم. خیلی نگرانشان کرده بودم.
سه نفره به سمت ماشین اِل‌نود سفیدمان حرکت کردیم. در سمت عقب را باز کردم و داخل ماشین نشستم. پدر و مادرم هم سوار شدند.
خیلی شلوغ بود و ترافیک و فضای ماشین باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.
مادرم هم با لحن مهربانی گفت:
- مائده نمی‌خوای بیشتر درمورد سامان فکر کنی؟ پسر خیلی خوبیه! کاملا علاقه‌اش رو توی این دوروزی که بیمارستان بودی ثابت کرد.
پدرم از آینه‌ی جلوی ماشین نگاهی کرد و گفت:
- مادرت راست می‌گه بابا. یکم بیشتر به آینده خودت با سامان فکر کن. دوست که داره! منم ازش مطمئنم.
چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم. پدرم
آهنگی را که دوست داشتم پخش کرد. یکی از فانتزی‌های مورد علاقه‌ام رقص بود. با آهنگ حرکات موزونی در می‌آوردم و کلی خندیدیم. دلم می‌خواست روحیه‌شان را بعد از آن سختی و خستگی شاد کنم و موفق هم شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
بعد از ترافیکی طاقت فرسا به خانه رسیدیم. خانواده پدر و مادرم در خانه منتظر من بودند. دلیل آمدن آن‌ها به اینجا را درک نمی‌کردم. باید کمی تنها می‌بودم اما اینطور که مشخص بود تنهایی بر من حرام است.
خاله‌ام با اسپند، به استقبال‌مان آمد. به بوی اسپند کمی حساس بودم اما مادرم و خاله‌ام توجه‌ای نمی‌کردند و اسپند دود می‌کردند‌.
از پله‌ها بالا رفتیم. خداروشکر که بچه‌های آن‌ها نبودند چون حوصله‌ی شلوغی را نداشتم.
هر کدام‌شان از من سوال می‌کردند و من هم با بی‌میلی به آن‌ها پاسخ می‌دادم. حال خوشی نداشتم و کسی متوجه این حال ناخوشم نبود. با اجازه‌ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم. به تنهایی نیاز داشتم. حس سنگینی می‌کردم و شاید آب داغ می‌توانست آرامم کند.
با خونسردی کامل وارد حمام شدم و با ریختن آب داغ بر بدن خسته‌ام، کمی آرام‌تر شدم. بعد از سی دقیقه، از حمام بیرون آمدم. بعد از پوشیدن بلوز بنفشِ یقه اسکی و شلوار جذب مشکی‌ام شروع به خشک کردن آن خروار موها شدم. انرژی زیادی از آدم می‌گرفت.
خیلی وقت بود تصمیم به کوتاهی کمی از موهایم گرفته بودم اما به دلیل مخالفت تیام در این مورد، فعلا دست نگه داشته بودم.
بعد از شانه زدن که برایم حکم مرگ را داشت شال سفیدی به سر کردم و روی تختم جا خوش کردم. سرم را بین دستانم گرفتم! فکرم پریشان بود. حال خوشی نداشتم. با زنگ گوشی به خود آمدم. شماره‌ای ناشناس خودنمایی می‌کرد.
حس کنجکاوی‌ام بیدار شد و دکمه سبز را فشار دادم. صدایی آشنا در گوشم پیچید.
- مائده منم تیام! راستی سلام. ما اومدیم فرودگاه داداشم رو راه بندازیم، من نتونستم پیشت بمونم. شرمنده توروخدا. اما فردا جمعه هم که هست میام پیشت. گوشیم خونه جا موند با خط دوم سامان زنگ زدم. حالت خوبه جون دلم؟
با خنده گفتم:
- دختر نفس بگیر. به سلامتی؛ غصه برادرت رو نخوریا. سفرش بی‌خطر. ممنونم بهترم. این چه حرفیه عزیزکم. یکم استراحت کن!
با جیغی از شادی گفت:
- به خدا خیلی خوبی! اما من فردا حتما میام. الان هم دارن پیجش می‌کنند. خیلی دوست داشت باهات حرف بزنه اما خب نشد. مواظب خودت باش! فعلا خواهریم.
مجال حرف زدن به من را نداد و تلفنش را قطع کرد. از ته دل برای برادرش آرزوی سفر و تحصیل خوبی را می‌کردم و مطمئن بودم موفق خواهد شد.
حس کردم مناسب نیست من در اتاق باشم و مهمان‌ها را منتظر خود بگذارم. با خوردن قرص قلب و استامینفون بار دیگر خودم را در آیینه لوزی‌ام چک کردم و به بیرون رفتم.
همه با لبخندی خوشایند من را برانداز می‌کردند. میز عسلی روبه روی مبل سه نفره‌مان قرار داشت و روی آن میوه بود. و هردو مادربزرگم بر روی آن مبل سه نفره نشسته بودند.
دوتا مبل روبه‌روی آشپزخانه هم دوتا از خاله‌هایم نشسته بودند و عمه‌ام در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود. ظاهراً مادرم هم در حیاط مشغول گفت‌و‌گو با پدرم برای تدارک شام بودند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
لبخند عریضی به همه‌ی آن‌ها تحویل دادم و روی مبل تکی که بالای آن عکس خانوادگی‌مان جاخوش کرده بود، نشستم.
هوا گاها رنگ عوض می‌کرد. گاهی گرفته بود و گاهی هم نور خود را بر شهرمان می‌تابید اما، از سردی آن کاسته نمی‌شد.
تک تک جویای احوالم بودند و من هم گرچه بی‌حوصله بودم اما، با مهربانی پاسخ نگرانی‌ها و خوبی‌هایشان را می‌دادم. خلاصه در نقش بازی کردن، حرفه‌ی به خصوصی داشتم.
پایم را روی پای دیگرم انداختم و مشغول فکر کردن شدم. سامان فکرم را به بازی خودش گرفته بود اما من تسلیم خواسته‌های او نمی‌شدم. با صدای عمه که زهرا نام داشت به خود آمدم!
- مائده جان درس‌ها چطور پیش می‌ره خوبن؟!
- فعلا راضیم عمه جان. ممنونم.
مادرم به داخل آمد و هر چقدر اصرار کرد، شام مهمان ما نشدند. مادرم هم به ناچار قبول کرد. مادر و پدرم بسیار مهمان‌نواز هستند و از بهترین خصوصیات بارز آن‌هاست.
بعد از رفتن آن‌ها مشغول کمک به مادرم شدم و بعد از آن مشغول پختن غذا شدم! به انتخاب خودم سبزی پلو درست کردم.
بعد از پختن تک تک مواد لازم، برنج را شستم و آن را در قابلمه‌ای سورمه‌ای رنگ، دَم گذاشتم.
به اتاق رفتم. حس می‌کردم در این دوروز از درس‌ها بسی عقب مانده‌ام. به یکی از همکلاسی‌هایم زنگ زدم و بعد از پرسیدن احوالم، تکالیف و کارهایی را که در این دوروز انجام داده بودند گفت و بعد تلفن را قطع کردم.
خودم کتاب‌ها را باز کردم اما متاسفانه چیزی متوجه نشدم. کمی فیلم آموزشی نگاه کردم و کاملا متوجه مباحث شدم. بعد از اتمام مباحث که حدود دو ساعت وقتم را گرفت، مادرم من را برای صرف شام صدا کرد. بازهم کار همیشگی جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها!
متوجه شدم نمازم را نخواندم. سریعا وضو گرفتم و در تاریکی مشغول راز‌ و نیاز با خدا شدم. نماز خواندن حس عجیب و خوبی را به من می‌بخشید و به آرامش خاصی می‌رسیدم.
ساعت را که نگاه کردم، از نیمه شب گذشته بود. متوجه شدم که پدر مادرم خواب هستند! برای شب بخیر بیدارشان نکردم.
هندزفری مشکی‌ام را به گوشی‌ام وصل کردم و آهنگ لبخند تو از علی قادریان را پخش کردم. آهنگ آرامی بود و من هم دلداده‌ی این سبک از آهنگ‌ها!
وقت خوابم بود. هندزفری را از گوشم درآوردم. با روشن کردن آباژور کنار تختم، بعد از کمی تامل به خواب رفتم.
چشم‌هایم را که گشودم. به ساعت کوچک کنار آباژور خیره شدم ساعت نه و بیست دقیقه صبح را نشان می‌داد. دیر از خواب بلند شده بودم و این موضوع عصبیم کرده بود.
سریع بعد از تعویض لباسم به لباس‌های ورزشی مشکی و بنفش با مارک آدیداس، موهایم را شانه زدم. بلندی موهایم تا یک وجب پایین تر از کمرم بود.
آن‌ها را آزاد به حال خود رها کردم.
به آشپزخانه رفتم. صبحانه را در کنار خانواده با چاشنی عشق و محبت میل کردم. بعد از تشکر از آن‌ها به زیرزمین‌مان رفتم!
تردمیل در گوشه‌ای از زیر زمین کنار آب‌گرم‌کن، جا خوش کرده بود. هندسفری‌ام را در گوشم گذاشتم و گوشی‌ام را در جیب سویشرت‌ام.
متاسفانه سامان در فکرم رجوع کرده بود و کم لحظاتی بود که به او فکر نمی‌کردم.
از دست خودم اعصبانی بودم و دلخور اما، فکرم دست خودم نبود خواه نخواه درگیر او می‌شد.
بعد از چهل دقیقه ورزش طاقت فرسا و قلب درد بسیارم، بی‌حال بر روی تردمیل نشستم. دستم را روی قلبم گذاشتم. تپش‌های قلبم تند و نامرتب بود. نمی‌دانستم با این نارسایی و ناراحت قلبی‌ام چه کنم؟!
فقط تنها درمانی که داشت پیوند بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
خسته از این ذهن همیشه ابری که گویا خیال باریدن ندارد، به خانه بر می‌گردم و به حمام می‌روم. دیگر به درگاه خدا گله نمی‌کردم. لاقید شده بودم! این بی‌اعتنایی به همه چیز کمی سخت بود اما من از عهده‌اش بر می‌آمدم، مطمئن بودم.
کار همیشگی‌ام، مطالعه کتاب‌های مختلف بود و حتی در اوقات بیکاری زیاد به موبایل رجوع نمی‌کردم. بعد از مطالعه‌ی نیمی از کتاب بیشعوری، آن را داخل قفسه‌ی کتاب‌ها قرار دادم و به کمک مادرم شتافتم. کمک آن‌چنانی از من نمی‌خواست و کمی پختن برنج بود. در حین برنج پختن، مادرم که انگار یک نفر را برای نصیحت کردن گیر آورده بود هرچه در مورد زندگی بود گفت و من هم با حوصله وصف نشدنی، به گوش سپردم.
بعد از اتمام برنج و نصیحت‌های مادرم، به اتاق رفتم و حدود چند دقیقه بعد زنگ موبایلم به صدا در آمد. جز تیام کس دیگری نمی‌توانست باشد و حدسم هم درست از آب در آمده بود.
"جانم؟"
-سلام خواهری خودم، در رو باز کن جلوی درتونم!
از شنیدن این که به خانه‌مان آمده، شگفت‌زده شدم و سریع به سمت در رفتم.
آیفون را زدم و چهره‌ی بشاشش نمایان حضورم شد.
او را به آغوش گرفتم. واقعا دست کمی از خواهر برایم نداشت.
به خانه دعوتش کردم و سلامی به مادرم داد.
مادرم رو به تیام گفت:
- مادر شوهرت دوست داره دختر.
تیام خنده‌ای سرداد و گفت:
- خاله شوهرم کجاس که مادرشوهرم داشته باشم آخه و کیه که من رو دوست نداشته باشه اصلا.
ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم گفتم:
- یه وقت شرم نکنی‌ها. مواظب باش خونمون سقفش خراب نشه.
لبش را به دندان گرفت و گفت:
- خاک تو سرم راست می‌گی‌ها!
از مادرم هم عذر خواهی کرد. مشغول خوردن قیمه‌ای که مادرم درست کرده بود شدیم. مادرم هم تیام را همانند من دوست داشت و به خوبی باهم رفتار می‌کردند.
این دفعه باهم مشغول شستن ظرف‌ها شدیم و ناگفته نماند لباس‌هایمان هم خیس شد و از دعوای مادرم جانماندیم.
یکی از لباس‌های آستین بلند مشکی به همراه شال زرد را به تیام دادم، اگر تعویض نمی‌کرد مطمئنا سرما می‌خورد! من هم لباس‌هایم را با بلوز سرمه‌ای و شال بنفش تعویض کردم. علاقه‌ی محسوسی به رنگ بنفش داشتم و آثار آن نیز، در همه جا هم هویدا بود.
تیام آهنگی را پخش کرد؛
همانند کسانی که در حزن هجران یار بودند بود. بالاخره پرسیدم!
- تیام! یه سوال می‌پرسم لطفا راستش رو بهم بگو. ما تا الان و البته تا جایی که می‌دونم به هم دروغ نگفتیم و باهم صادق بودیم. لطفا این هم با صداقت کامل جواب بده!
- اوه... چی می‌خوای بپرسی مگه. عزیزدلم منم تا الان حرف دروغی بهت نگفتم. مثل کف دستت من رو می‌شناسی، پس خیالت راحتِ راحت.
عزمم را جزم کردم و پرسیدم.
- تو سامان رو دوست داری؟! قول دادی راستش رو بهم بگی!
تیام با حالتی مستبدانه گفت:
- ماهی چندبار می‌پرسی و این حرف مسخرت رو تکرار می‌کنی؟ گفتم نه یعنی نه! دلیل نداره که بخوام در رابطه با این موضوع مهم، بهت دروغ بگم.
- باشه. پس می‌خوام عکس سامان رو ببینم!
حس کردم هول شد و کمی ترسید. با مکث طولانی و با کمی لکنت که ترس او را هویدا می‌کرد گفت:
- ندارم! اصلا کات کردیم منم شماره و عکسش رو با هرچی مربوط به اون بود رو پاک کردم.
چشمانم را گرد کردم و با لحنی آمیخته به خشم گفتم:
- باشه، کات کردین! پس این ترسِ توی صدات و این اصلا، توی جملت چی بود؟ اگه سامانی که تو می‌گی سامان من نیست پس چرا موقعه‌ای که اومد خواستگاری هردوتاتون شکه شدین؟
- ببین چه مالکیتی رو سامانت می زاری! نیست خواهر من، نیست! ما قبلا جایی هم رو دیده بودیم و فقط شکه شدم که اومده خواستگاریت همین.
- خب چی کار کنم سامان با سامان قاطی شد. افسوس می‌خورم که بلد نیستی دروغ بگی. من که بالاخره متوجه می‌شم. حتی اگه مجبور باشم از سامان می‌پرسم. می‌بینی حالا!
و از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. پرتغال و سیبی از یخچال سفید رنگمان برداشتم و در دو پیش‌دستی گذاشتم و چاقوی نقره‌ای رنگ را هم در کنارش، و به اتاق برگشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
بعد از خوردن میوه، با تیام تصمیم گرفتیم که به خرید عید برویم.
دَم‌دَمای عید بود و من و تیام هنوز خرید نکرده بودیم!
به پذیرایی رفتم. مادرم مشغول صحبت با خاله‌ام بود، موضوع را به او گفتم و او هم قبول کرد.
تیام هم به مادرش زنگ زد و او هم گفت تا نیم ساعت دیگر، جلوی در خانه‌ی ماست.
موبایل تیام زنگ خورد و او هم مشغول صحبت با موبایلش شد. من هم به اتاق برگشتم و مشغول حاضر شدن شدم!
مانتوی مشکی که بلندی‌اش تا کمی بالاتر از مچ‌پایم می‌رسید به همراه ساحلی سفید و روسری مشکی از کمد برداشتم و به تن کردم.
نیاز به آرایش آنچنانی نداشتم و فقط رژ هلویی به همراه خط چشم باریکی کشیدم.
صورتم بی‌روح بود و برای بیرون آوردن از این حالت، کمی آرایش لازم بود.
کیف‌دستی مشکی‌ام را برداشتم و بالم لب و گوشی‌ام را داخلش گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.
مادرم چادری سر کرده بود و تیام مانتوی کوتاه کرم همراه با شال مشکی به تن کرده بود که کل موهایش مشخص بود!
به سمت تیام رفتم و با لحنی نصیحت‌گرانه گفتم:
- تیام جان! قربونت برم، اون موهات رو لااقل از پشت داخل مانتوت بزار! با دوتا خانم چادری می‌خوای بیرون بری، اگه کسی حرفی زد بد نشه برات.
تیام کلافه باشه‌ای گفت و موهای مشکی‌اش را داخل مانتویش گذاشت و از جلو هم کمی جمع کرد.
زنگ آیفون به صدا در آمد و برای باز کردن پیش‌قدم شدم.
مادر تیام با پراید سفیدش، جلوی درمان منتظر ما بود. بوقی زد و تیام خنده‌ای کرد.
مادرم جلو نشست و من و تیام هم عقب نشستی.
قرار بود به مرکز خرید پارسیان برویم.
یک مرکز تجاری بزرگی بود و انواع اجناس درش وجود داشت.
ترافیک سهمگین و کلافه‌ای داشت و من را به شخصه، آشفته کرده بود!
بعد از پنجاه دقیقه‌ی طاقت فرسا، به محل مورد نظر رسیدیم.
وارد پارکینگ شدیم؛
پر از دود و دَم و انواع ماشین‌ها بود. فضای خفتانی داشت و دوست داشتم هرچه زودتر از پارکینگ خارج شویم.
حدودا بیش از ده طبقه بود و آسانسورهای شیشه‌ای برای طی کردن طبقه‌ها داشت!
مجمتع با سرامیک‌های سفیدی پوشیده شده و هر طرف را که می‌نگریستی شاهد مغازه‌های مختلفی می‌شدی.
در طبقه‌ی همکف هم یک کافه بود و اکثر مردم بعد از خرید کردن، برای استراحت به آن‌جا می‌رفتند.
پله‌ها را به آسانسور ترجیح دادیم و به طبقه‌ی اول رفتیم.
مانتویی که پشت ویترین بود، نظرم را جلب خودش کرد!
مانتوی طوسی رنگ بلند که با تور طوسی رنگ از رویش، زیباییش را بیشتر کرده بود.
آستین‌هایش مچ داشت و نوار طوسی رنگی از آن آویزان بود.
مادرم متوجه شد و با چشم تاییدش کرد، خوشحال داخل مغازه شدم.
سلامی کردم! فروشنده پسر جوان و تقریبا سر به زیری بود.
قیمت مانتو را از او پرسیدم که با قیمتی سرسام‌آور مواجه شدم.
دویست و شصت تومان!
دلم نمی‌آمد ولخرجی کنم و ناخواسته به مادرم گفتم:
- مامان جان، مانتو از دور زیباتر بود! بهتره نگیریمش.
مادرم با لحنی مهربان گفت:
- من می‌دونم خوشت آمده مادر. نگران قیمتش نباش!
هرچقدر خواسته‌م قانع‌اش کنم که نمی‌خرم، زیربار نرفت و من از خدا خواسته سایز سی و هشت را از فروشنده در خواست کردم.
فروشنده با نگاهی خاص من را برانداز کرد و اخمی بین ابروانم جا خوش کرد.
مانتو را از او گرفتم و داخل اتاق پرو شدم.
چوب‌های اتاق از جنس ام‌دی‌اف بود و سفید بود.
آینه‌ی قدی بود و کنار آینه، گیره‌ی لباس وجود داشت.
مانتو روسری‌ام را در آن‌جا آویزان کردم و مانتو را به تن کردم.
خیلی زیبا بود و بر تنم کاملا نشسته بود!
روسری‌‌ام را پوشیدم و مادرم را صدا زدم.
وقتی مانتو را بر تنم دید تاییدش کرد و تیام هم سرخوشانه گفت:
- انگار مال تو دوختن لعنتی. همین رو بخریا!
پسر جوان رو به اتاق آمد و مشغول برانداز کردنم شد. سریع در را بستم.
اعصابم را بهم ریخته بود!
لباس‌های خودم را به تن کردم و چراغ بغل آینه را خاموش کردم و مانتو به دست، از اتاق پرو بیرون آمدم.
کارتی از کیفم در آوردم و به فروشنده دادم.
کارت را که کشید شماره‌ای زیر کارت داد و من فقط کم مانده بود مانند آتش‌فشان فوران کنم!
مادرم‌ و مادر تیام که به بیرون رفتند، شماره را در سطل آشغالی کنار مغازه‌اش انداختم و در مقابل چشمان بهت زده‌اش، به بیرون آمدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
مانتوهایی که تیام پسند می‌کرد، باب میل مادرش نبود و بسیار کلافه شده بود.
کمی که جلوتر رفتیم، مانتوی خردلی کوتاهی نظر هردومان را جلب کرد!
تیام نگاهی به من انداخت و چشمکی زد و به سمت مغازه روانه شد.
مانتوی زیبایی بود؛
بلندی آن تا زانو می‌رسید و خیلی ساده و شیک به نظر می‌آمد.
مادر تیام در این‌باره، موافقت کرد و وارد مغازه شد.
فروشنده خانم جوانی بود که با خوش‌رویی برخود کرد.
تیام اعلام کرد که از مانتو خوشش آمده و سایزش را به فروشنده بازگو کرد.
خوشبختانه سایز تیام را داشتند و تیام از این موضوع خوشحال به نظر می‌رسید.
با ذوق کودکانه‌ای وارد اتاق پرو شد و دقایقی بعد، مادرش را صدا زد.
من هم پشت‌سر مادرش به سمت اتاق پرو رفتم.
تیام به دور خودش چرخید و گفت:
- خب، چطور شدم؟!
لبخندی بر کنج لبم نشست و گفتم:
- برازندته!
نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
- اون که مشخصه! قربانت.
مادرش هم تایید کرد. در کل تیام در خرید لباس سخت پسند نبود و به راحتی خرید می‌کرد.
قلبم به شدت خودش را به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبید. به سختی حال خودم را خوب نشان دادم.
توان راه رفتن نداشتم، پاهایم همراهی‌ام نمی‌کردند!
آب معدنی همراهم نبود و نمی‌دانستم چطور قرص خود را بخورم.
قرصم را از جیب کوچک داخل کیفم بیرون آوردم و آن را بلعیدم.
مزه‌ی تلخش را به خوبی در اوسط گلویم حس می‌کردم.
وارد مغازه‌ی روسری فروشی شدیم‌. فروشنده زن بود و این خیال مرا بسی به آرامش کشید!
به این فکر می‌کردم که با مانتوی طوسی، روسری یا شال قرمز خوب می‌شود یا نه؟!
قفسه‌ی شال و روسری را نگریستم؛
شال پلیسه‌ای قرمز رنگ ساده‌ای به چشمانم خورد.
از فروشنده در خواست شال را کردم و او هم با مهربانی به دست من داد.
بر سرم انداختم چهره‌ام را بازتر و زیباتر کرده بود!
در همین حین تیام با لحنی آمیخته به حسادت گفت:《ای کوفتت بشه، چرا همه چی به این بشر میاد...》
فروشنده حرف تیام را با لبخند مارموزانه‌ای تایید کرد.
خلاصه شال مورد پسندم واقع شد و تیام هم روسری طوسی با طرح‌های پروانه رنگی را برداشت و بر سرش انداخت.
نیشش تا بناگوش باز شد.
هر دو خریدمان را انجام دادیم و فقط شلوار، کفش و کیف ماندند!
به پیشنهاد مادرم به کافه‌ی طبقه‌ی همکف رفتیم و کمی استراحت کردیم.
کافه بسیار شلوغ بود و شش تا میز با چهارتا صندلی برای هر میز، برای این جمعیت کفایت نمی‌کرد!
یه میز خالی در گوشه‌ای از کافه پیدا کردیم و به ناچار در آن‌جا نشستیم.
من قهوه‌ی تلخی سفارش دادم و مادرم و مادر تیام، چایی!
تیام هم مانند همیشه، شیرکاکائو داغ از آن‌ها خواست.
شیرکاکائو و لواشک را با هیچ‌چیز در دنیا عوض نمی‌کرد.
فضای کافه را دوست داشتم!
یخچالی بغل در ورودی بود که درش ساندویج‌ها و نوشابه‌ها قرار داشتند.
میز‌ها قهوه‌ای و صندلی‌ها کرم بودند و فضای جالبی وجود آورده بود.
تیام گوشی به دست، مشغول چت کردن با یکی از دوستانش بود.
من هم فکرم مشغول به همه‌چیز و همه‌کس!
با گذاشتن سفارشات بر روی میز به خودم آمدم.
قهوه را برداشتم و جلوی روی خودم گذشتم.
قهوه در فنجان کوچکِ سفید ریخته شده بود، زیر آن هم نعلبکی سفیدی بود.
مانند همیشه، ساده و در عین حال زیبا!
گوشه‌ی فنجان را به لبم نزدیک کردم و از آن نوشیدم. تلخی قهوه، باعث شد اخم ریزی در میان ابروانم جا خوش کند اما مزه‌اش تلخ‌تر از زندگیه من که نبود، بود؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین