کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
فنجان را بر دست داشتم و در گوشهای از خیالم نشسته بودم.
به خودم که آمدم، آن قهوهی تلخ مزه هم تمام شده بود.
مادرم پول کافه را حساب کرد و همگی بیرون آمدیم... .
اولین مغازهی کیف و کفش فروشی، نظرم را جلب خودش کرد.
صندل طوسی رنگی با پاشنهی سه سانتی و همینطور ست طوسی کیفش خیلی زیبا بود.
به مادرم نشان دادم و او هم تایید کرد.
وارد مغازه شدیم. نورهایی که داخل مغازه بود زننده بود.
کمدهای سفید رنگی به دیوارهای مغازه وصل بود و بر روی آن کفش و کیف مختلفی وجود داشت.
از فروشنده که از قضا دختر و پسر جوانی بودند کفش را به سایز پایم درخواست کردم و آن دختر با مهربانی آن را به من داد.
موزیکی داخل مغازه پخش بود و حس جالبی در من به وجود آورده بود.
کفش را به پایم کردم. خیلی زیبا بود و واقعا به دلم نشست! جنس مخملی داشت.
کیف هم، مربع شکل بود و با همان رنگ و جنس! با این تفاوت که وسایل زینتی خیلی کمی به دستهاش وصل بود.
تیام هم با لحن متفکرانهای گفت:
- ماهی، من کیف دارم یه کفش مشکی براش بخرم کافیه به نظرم؛ نه؟
سری به نشانهی تایید تکان دادم و نگاهش به سمت کفشها برگشت.
کفش مشکی رنگ چرمی برداشت و بر پا کرد. خوشبختانه سایز پایش بود!
بعد از خرید کردن، از مغازه بیرون آمدیم.
من به شخصه توان ایستادن بیشتر از این را نداشتم...
- من اصلا شلوار نمیخوام. غلط کردم دیگه!
به سمت تیام برگشتم و حرف او را با خندهی کوچکی تایید کردم.
رو به آنها گفتم:
- تیام راست میگه! من هم خسته شدم و هم فکر میکنم شلوار دارم که به این لباسها بخوره.》
همگی قانع شدند و به پارکینگ رفتیم.
داخل ماشین نشستیم و مادر تیام شروع به حرکت کرد.
تیام همانند بچهها با آن صورت بچهگانهاش به خواب رفته بود.
من هم سرم را به شیشهی ماشین تکیه دادم و دست راستم را بر روی قلبم گذاشتم.
بیش از بیش بیقراری میکرد. سعی کردم از فکرش بیرون بیایم تا بیتابی را بس کند! قرار بود عاشق نشوم که قلب من...
پس، پس چرا به قولت عمل نکردی!
از دردی که داشتم اشکی بر روی گونهام چکید و آن را خیس کرد. سریع با دست چپم آن را پس زدم. بیقراری بس است! حتی اگر دردت تا حد مرگ باشد... .
از درد زیاد دندان را بر زیر لب گرفته بودم و کم کم مزهی شوری خون را میتوانستم حس کنم.
فقط سعی کردم هیچ قطره اشکی از چشمم سرازیر نشود، نباید میشد!
بعد از کلی ترافیک و فضای خفتان ماشین برای من، به خانه رسیدیم و تیام و مادرش هم به خانهی خودشان برگشتند.
مادرم به وسایل، به داخل رفت و من گفتم که بعد از چند دقیقهی دیگر میآیم.
سریع به سمت سرویس بهداشتی داخل حیاط رفتم و به صورتم آبی زدم.
نفسم تنگ شده بود و نفس کشیدن برایم، بسی سختتر از روزهای قبل شده بود... .
اشکهایم راه خودشان را پیدا کرده بودند و همینطور پیدرپی بر روی گونههایم سرازیر میشدند.
قرصی که در کیف داشتم را در آوردم و دوتا از آن را خوردم؛ بیشتر از دُز معمول!
فراموش کردم هر آنچه باعث رنجشم شده بود و جوری محکم بلند شدم که انگار هیچ اتفاقی پیش نیامده بود!
به خاطر خانوادهام باید محکم میبودم.
دست لرزانم را بر روی نردههای حیاطمان گذاشتم و آرام آرام از پلهها بالا رفتم.
مادرم بر روی مبل سه نفره نشسته بود و موشکافانه خیره شده بود.
- مائده چرا انقدر دیر کردی؟ چرا رنگت پریده مامان؟ حالت خوبه؟!
لبخندی بر لبم برای نشان دادن حال خوبم جاخوش کردم.
گفتم:
- بله مامان جان! فقط یکم خستم. من میرم داخل اتاق تا یکم خستگی از تنم در بره.
- برو دخترم.
تشکری کردم و وارد اتاق شدم.
در اتاق را که بستم، پشت در اتاق زانوهایم خم شد و قوتم را فرسود!
قرار بود خودم را حفظ کنم و خم به ابرو نیاورم، پس چه شد؟
نتوانستم پاسخی برای سوالم پیدا کنم و فقط متوجه شدم باید اسپرهای بزنم تا تنگی نفسی که دستان خود را بر گلویم گذاشته و هر لحظه بیشتر از قبل آن را میفشارد، تمام شود؛ البته اگر تمام شود!
اسپرهی آبی را از داخل کشویم که در زیر لباسهایم مخفی شده بود، بیرون آوردم و چند پاف بر دهنم زدم.
نفسم که بالا آمد و توانستم کامل انس بگیرم، اسپری را سرجایش گذاشتم و برخاستم.
خسته به سوی تخت رفتم و بدون در آوردن لباسهایم، به خواب رفتم.
***
- مائده! سریعتر حاضر شو تا به شام نخوریم.
شال قرمزم را بر سرم مرتب کردم و گفتم:
- چشم مادر من، چشم! چند لحظه دندون رو جیگر بزارید، به خدا ربات نیستم. یک ربع آخر گفتید بلند شو آماده شو برای عید دیدنی بریم خونهی تیام اینا، از من چه توقعهایی داریدا!
مادرم که درحال بیرون رفتن از در ورودی خانه بود گفت:
- دختر تو که زیاد آرایش نمیکنی! نمیدونم این وقت گرفتنها از من چیه؟ سریع باش مادر، بابات تو ماشین منتظره!
کلافه چشمی گفتم و با برداشتن کیفم از خانه بیرون رفتم.
حدودا یه چهار روزی از عید گذشته بود و من جز خانهی چندنفر و البته تیام اینا جای دیگری نرفته بودم!
سوار ماشین پدرم شدم و با عذرخواهی بابت تاخیر کردنم به راه افتادیم.
آیینهی گردی را از کیفم بیرون آوردم و دوباره خود را در آن نگریستم. آیینه آنقدر تمیز و زلال بود که خیال میکرد با آدم صحبت میکند.
شالم بر سرم نقش بسته بود و با رنگ چشمانم همخوانی جالبی ایجاد کرده بود.
از ترک و پوسته پوسته شدن لبهایم در آرامش نبودم و راهکاری نداشت.
آیینه را داخل کیف گذاشتم و بیرون را نگریستم. تا خانهی تیام بیشتر از بیست دقیقه فاصله نبود، البته با ماشین!
پدر من و پدر تیام بسیار باهم جور بودند و رفاقت آنها هم با رفاقت من و تیام سر گرفت.
مادرانمان هم همینطور.
بعد از چند دقیقه مقصد مورد نظر رسیدیم. پیدا کردن جای پارک، همیشه یک گرفتاری برای پدرم به حساب میآمد.
بعد از پارک کردن ماشین در جای مناسب، به سمت در مشکیطلایی رنگ شتافتم و زنگ آیفون را زدم.
تیام با ذوق بفرماییدی گفت و ما وارد پارکینگ شدیم.
آپارتمانی که تیام و خانوادهاش در آنجا سکونت میکردند، چهار طبقه و تک واحدی بود. پارکینگ بزرگی داشتند که پنج ماشین در آن جای گرفته بود.
آنها در طبقهی دوم جای داشتند و با پلهها هم میشد آن را طی کرد اما، مادرم به دلیل کمر درد و من هم به دلیل قلبم نمیتوانستم زیاد پله بالا پایین کنم و به همین دلیل از آسانسور به طبقهی بالا رفتیم.
بعد از طی کردن راه با آسانسور، به جلوی در قهوهای رنگ آنها رسیدیم.
دستم را جلو بردم و زنگ را فشردم. تیام با چهرهی بشاشی در را باز کرد و مرا به آغوشش کشید.
- وای دختر چقدر تو این چند روز که ندیدمت دلم برات تنگ شده بود. راستی عیدت مبارک گوگولیم.
خندهای به این لحن بچهگانهاش کردم و گفتم:
- منم همینطور عزیزدلم. سال نوت مبارک. امیدوارم سالی پر از موفقیت داشته باشی!
- فدایت بشم.
رو به خانوادهام کرد و خجالتزده گفت:
- وای شرمنده. خوش اومدید. عیدتون مبارک!
پدر و مادرم خندهای از سر دادند و پدرم گفت:
- عیبی نداره گلدختر. حالا اجازه هست بیایم تو؟
مادر تیام پیشی گرفت و گفت:
- شما که اینا رو میشناسید، فقط کافیه با هم دیگه ملاقات کنند. این چه حرفیه! خوش اومدید بفرمایید داخل.
وقتی که وارد خانه میشدی، راهرویی به چشم میخورد که به پذیرایی وصل بود. آشپزخانه بغل راهرو بود و درِ آن، در قسمت پذیرایی بود. مبلمان کلاسیک طوسی رنگی در وسط پذیرایی به شکل مستطیل چیده شده بود.
تیام دست مرا کشید و به سمت اتاقش برد!
با لحنی تند گفتم:
- دیونه بزار یه چند دقیقه بشینم پیششون بعد منو بکش اینور اونور.
- دوست دارم اصلا. بیشعور دلم برات تنگ شده بود.
به سمت تخت سفیدش که در کنار دیوار بود رفتم و بر روی آن نشستم و گفتم:
- خب خواهر من چرا اینطور! راه درستتری هم هست. لطفا یکم بزرگ شو.
- چشم...چشم، خب. خوبی؟ وای بزار من برم میوه اینا بیارم.
- تیام حالا بیا بشین. اومدم خودت رو ببینم.
- من میخوام میوه بیارم.
پوکر مانند به او گفتم:
- خب برو بیار!
زبوندرازی بر من کرد و سریع از اتاق خارج شد. اتاق زیبایی داشت و صورتی پسند بود.
رنگ دیوارهایش صورتی بودند و میز و تختش سفید!
میز آرایشش کنار تختش بود و کتابهای درسیاش بر روی آن بود.
بلند شدم و به سمت میزش رفتم. کتاب دنیای صوفی که در قفسهی بالای میزش بود را به دست گرفتم.
تعریف این کتاب را بسیار شنیده بودم. معلوم بود تیام هم تازه گرفته بود چون بوی تازگی کتاب همان اول مشخص بود.
- خب خانم کتابخون ما مثل همیشه رفت سمت کتابها که!
به عقب برگشتم، با ظرفی پر از تنقلات و میوه آمده بود.
- تیام مگه خرسیم! چه خبره این همه؟
خندهای کرد و گفت:
- به جان خودم من میخورم اصلا، نگرانش نباش!
چشمکی زد و بر زمین بر روی قالی دایره شکلش نشست.
دستش را به سمت زمین اشاره کرده و گفت:
- رو تخت نمیشه خورد، بیا زمین بشین.
- خب صبر کن من برم یه عذرخواهی کنم که تو اتاقم بعد میام.
- وای مائده! بیا بشین دیگه عجبا!
با حرص بر زمین نشستم.
- بفرما نشستم.
دستش را بر زیر چانهاش گذاشت و من را نگریست. دستم را بر جلوی صورتش تکان دادم. به خودش آمد و با لحن شیطانی گفت:
- اگه پسر بودم به همین برکت قسم خودم میگرفتمت.
- حالا بسوز که پسر نیستی
و لبخند عریضی زدم.
- راستی ماهی، داداشم گفت شما اومدین خونمون، بگم بهش که تصویری باهاتون حرف بزنه! الان بگم یا نگم؟
- خب راستش رو بخوای، نمیدونم! هرجور خودت صلاح میدونی.
- دلتگنته! بزار بهش بگم زنگ بزنه.
سرم را پایین انداختم و صحبتی نکردم. تیام هم سمت تلفنش رفت و مشغول زنگ زدن به برادرش شد. حدودا بعد از چند بوق، شروع به احوالپرسی کرد.
بعد از قطع کردن تلفنش، به سمت من آمد و کنارم نشست.
- سامان امتحان داشت اما، بهخاطر تو چند لحظهای عقب انداخت. الانم گفت نتم رو روشن کنم و تصویری زنگ بزنه.
- تیام خب متوجه شدی امتحان داره نمیگفتی اینجام تا حداقل با خیال راحت امتحان بده!
- دیگه گفتم. بیا زنگ زد.
به صفحهی تلفن تیام نگریستم. نام"داداش انترم" به همراه ایموجی زبوندرازی خودنمایی میکرد.
با خنده گفتم:
- این چه اسمیه تیام! بنده خدا رو چرا اینطور سیو کردی آخه.
- بعدا میگم. بزار جواب بدم.
دکمهی اتصال را زد و تصویر برادرش با خروارها کتاب، نمایان شد.
بیشتر از ده دقیقه صحبت نکردیم. تیام تلفن را قطع کرد و روبهروی من نشست.
- ماهی!
- جانم؟
- میگم پس تو نمیخوای جواب مثبت بدی به سامان؟
- نه. برام زوده خب! اصلا کی رو دیدی تو این سن ازدواج کنه؟
- خیلیها تو این سن ازدواج میکنن. تازه بچه هم نیستی که چند روز دیگه هفده سالت میشه! خب، شما نامزد بمونین بعد ازدواج کنید.
- صبر کن. سامان برادرت یا سامان مَردایی؟
- منظورم خواستگارته دیگه. به داداش بدبخت من که یه نگاهم نمیاندازی!
- تیام، شده من تو رو ببینم و از این ازدواج و اینطور حرفها صحبت نکنی؟
با لحن مارموزی گفت:
- نه!
دیوانهای نثارش کردم و از جایم برخاستم. به سمت پنجرهی اتاقش رفتم و از آنجا بیرون را نگریستم.
هوا گرفته بود و گهگاهی غرشی سر میداد.
- خواهری قلبت چطوره؟
- خوبه!
- چرا انقدر تو خودت میریزی؟ من که میدونم خوب نیستی. چرا، چرا به خونوادت نمیگی؟
یکلحظه تمام غمهای عالم در دلم فرو ریخت. قطرهای مسرانه بر گونهام جای گرفت.
دستش را بر روی صورتم گذاشت و آن قطرهی اشک را، لجوجانه از گونهام کنار زد و با لحن کلافهای گفت:
- مائده اگه قرار باشه هر دفعه از قلبت حرف میزنیم اینطور اشک بریزی من اصلا دیگه غلط میکنم حرف بزنم.
دستش را بر روی دهانش گذاشت و گفت:
- آ ببین لام تا کام!
- تیام من نمیخوام کسی بیخودی نگرانم بشه. نمیخوام پدر مادرم متوجه بشن و غصه بخورن!
- آخه دیوانهی روانیِ بیعقل، این موضوع بیخودیه؟ باید پیوند قلب بشی بیخودِ؟ الکیه؟!
- تیام، لطفا در مورد قلبم صحبت نکن.
- باشه. فقط نوبت دکترت چندم بود؟
- اول اردیبهشت
با صدای باز شدن در، به سمت در برگشتیم.
مادرم با خنده رو به من و تیام گفت:
- من نمیدونم شما دوتا چی بهم میگین که حرفاتون تمومی نداره.
بعد رو به من گفت:
- مامان جان بیا بریم که دو ساعت دیگه مهمون داریم.
با تعجب گفتم:
- مهمون؟ کی هست؟
- خانوادهی مردایی!
- مامان اونا برای چی میخوان بیان آخه؟
- مادر مهمان حبیب خداست. میگفتم نیان؟ تو هم زودتر بیا که بریم. من و پدرت جلوی در منتظرتیم.
- باشه چشم. الان میام
مادرم از اتاق خارج شد. تیام رو به من گفت:
- چقدر سیریشه این بشر. جواب نه گفتی تموم شد رفت دیگه، چه لزومی داره عید بیان خونهی شما؟!
کیفم را از روی تختش برداشتم. در هنگام مرتب کردن شال بر سرم، با لحنی کلافه و عصبی به تیام گفتم:
- نمیدونم به خدا. واقعا چه لزومی داره؟
- منم نمیدونم. حالا عیبی نداره برو اما من فردا کلهی سحر خونتونما.
《منتظرمی》 گفتم و پس از خداحافظی با او، از اتاق بیرون رفتم. از پدر و مادر تیام تشکری کردم و بعد از خداحافظی، از خانهشان خارج شدیم.
بعد از حدود نیم ساعت، به خانه رسیدیم. مادرم با سرعت کارها را انجام میداد و من هم مشغول کمک کردن به او بودم.
مادرم به من نگاهی گذرا انداخت و گفت:
- دخترم نمیخوای آماده بشی؟ خوبیت نداره با لباس بیرون جلوشون باشی. برو آماده شو عزیزم.
- مامان جان! من واقعا حوصلهی تعویض لباس ندارم. زیادم لباسهام بیرونی نیست! لباسی هم که داخل خونه میپوشم همین مانتو شلوارِ. پس لطفا از این قضیه بگذریم.
- چی بگم مادر. هرطور خودت صلاح میدونی، حرفت دوتا نمیشه که!
زانوانم را برای نشستن روی مبل خم کردم که زنگ آیفون به صدا در آمد. به سمت در رفتم که با حرف مادرم همانجا ایستادم.
- مائده خوب نیست تو در رو باز کنی. بزار پدرت باز کنه منم چادر سر کنم.
چشمی گفتم و در چهارچوب آشپزخانه ایستادم. در دلم خدا خدا میکردم که سامان همراهشان نباشد.
صدای پدر و مادرش هویدا بود. به جلوی در رفتم. باورم نمیشد که سامان نیامده باشد. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی بر لبانم نشاندم.
به هر دوی آنها سال نو را تبریک گفتم و به داخل راهنماییشان کردم. شیرینی را از دست مادرش گرفتم و به آشپزخانه بردم.
زیر کِتری را روشن کردم تا غُل بزند، قدمهایم را به سمت پذیرایی کج کردم.
هر دو خانواده گرم گفتوگو بودند و متوجهی حضور من نشده بودند.
پیشدستیهای سفید که دور آن نوار طلایی رنگ حک شده بود به همراه چاقوی نقرهای، را از میز عسلی برداشتم.
به سمت آقای مَردایی رفتم و مقابل آن گذاشتم و همینطور مادر سامان.
پیشدستی را به پدر و مادرم هم دادم. شیرینی و میوه تعارف کردم. تشکری کردند و بعد از جواب به تشکر آنها، به آشپزخانه برگشتم.
دوباره صدای زنگ در خانه پیچید! به سمت در رفتم که با صدای مادر سامان، لرز عجیبی بر تنم نشست.
- مائده جان! سامان اومده.
لبخندی زورکی بر لب نشاندم و رو به مادر سامان گفتم:
- خوش اومدن!
چهرهاش در آیفون تصویری نمایان شده بود. بدون برداشتن، دکمهی باز شدن را فشردم.
دستان لرزانم را بر روی دستگیرهی نقرهای نشاندم و آن را به سمت پایین کشیدم.
سامان با شاخه گل رز قرمزی قدمهایش را به سمت خانه طی میکرد. بلوز طوسی و شلوار مشکی بر تن داشت.
- سلام. عیدتون مبارک.
گل رز را به سمت من گرفت. بدون نگاه کردن به چشمانش، لب زدم:
- سلام. سال نو شما هم مبارک باشه. ممنونم! زحمت کشیدین.
- کاری نکردم که!
دستم را جهت اشاره به سمت پذیرایی گرفتم و گفتم:
- بفرمایید!
با اهل خانه سلام و احوالپرسی کرد و روی مبل تکنفره نشست.
آمدنش را به خانهمان درک نمیکردم. اصلا دلیلی نمیدیدم! چایی همراه با میوه و شیرینی در پیشدستی گذاشتم و به سمت او بردم.
بدون اینکه نگاهی به او بیندازم گفتم:
- بفرمایید!
- دستتون درد نکنه. زحمت کشیدین.
- نوش جان
خواستم به آشپزخانه بروم و در آنجا بنشینم که پدرم گفت:
- دخترم همینجا بشین!
چشم کلافهای گفتم و بر روی زمین نشستم.
ضربان قلبم بیشتر از قبل شده بود و قلبم به درد آمده بود.
مادر سامان که مرضیه نام داشت با خوشرویی رو به پسرش گفت:
- موکلت چیشد پسرم؟
سامان دستش را بر روی زانویش کشید و رو به مادرش گفت:
- والا رفتم دَم شرکت اما، زنگ زد گفت حال مادر زنم بد شده و چند روز دیگه خودش هماهنگ میکنه. اینطور شد که تونستم خودم رو اینجا برسونم.
مادرش هم کمی با لحن نگرانی گفت:
- ای وای خدا بد نده. واسه همین مریضیه جدیده که اومده؟ اسمش چی بود؟
سامان خندهای کرد:
- نمیدونم مادر من. اما اگه سر همین کرونا باشه که یه یک هفتهای نمیزارم بیاد شرکت.
مادرش سری تکان داد و دوباره مشغول گفتوگو با مادرم شد. مادرم سریعا با همه انس میگرفت و همینطور پدرم!
نگاهم را به سامان دوخته بودم و تقریبا محو او شده بودم. سرش را بالا آورد و لبخندی زد که به سرعت، مسیر نگاهم را عوض کردم.
- خب راستش رو بخواید ما فقط برای عید دیدنی خونهی شما نیومدیم علی آقا. این پسرِ ما، ما رو کچل کرد که از بس گفت یکبار دیگه بریم برای خواستگاری! موضوع رو هم پشت تلفن مطرح نکردیم. دیگه عشق و عاشقیه دیگه. حالا اگه اجازه بدین و مقدور باشه براتون، یکبار دیگه پسرم با دخترتون صحبت کنه. شاید مهر سامان به دل مائده جان افتاد.
سرم پایین بود و فقط خودخوری میکردم.
طرف صحبتش با پدرم بود و سامان هم که به دل پدرم نشسته بود و هر لحظه اخلاق و رفتار خوب او را به گوش من میکشید، موافقت خود را اعلام کرد و من را در منگنه قرار داد!
میخواستم چشمم را بر روی حرمت بزرگتر و کوچکتر ببندم اما، علاقهام مانع از صحبت نکردن با او شد.
مادرم صدایم کرد و گفت:
-مائده مامان برین تو اتاق یا حیاط باهم صحبت کنید!
- بله الان.
دستان یخزدهام را بر روی شالم کشیدم و با تکان دادنش، حریرش را مرتب کردم و از جا برخاستم.
سامان هم از جا برخاست و به سمتم آمد. به سمت اتاق رفتم و دستگیرهی در را به پایین کشیدم.
خواستم وارد اتاق شوم که با صدای مرضیه خانم، لرز خفیفی بر تنم نشست.
- مائده جان ایندفعه جواب مثبت رو بدهها! پسرم شب و روز نداره دیگه.
سامان کمی هول شد و دستش را به عنوان اشاره به داخل اتاق گرفت و گفت:
- بفرمایید.
ایندفعه جایی که نشسته بودیم تغییر کرد. من بر روی تخت نشستم و او بر روی صندلی!
دستان یخزدهام را بر هم قُلاب کردم. ناگهان چشمم به قرص بغل تخت افتاد! خیلی نامحسوس میخواستم آن را پنهان کنم که سامان نگاهش به قرص افتاد.
از صندلی بلند شد و به سمت میز کوچک بغل تخت آمد. قرص را از دستم گرفت.
از برخورد دست او با دستم، لرزی بر تنم افتاد و احوالم متحول شد.
بر جلویم نشست و گفت:
-مائده دستات چرا یخه؟
- چیزی نیست.
به قرص نگاهی کرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- قرص قلب چرا میخوری؟
هول شده بودم و نمیدانستم چطور این موضوع را جمع و جور کنم.
- دُز قرص چرا انقدر بالاست؟ دُزش هشتاده!
قرص را از دستش کشیدم و گفتم:
- گفتم که، چیزی نیست. شما هم انقدر سوال پیچم نکنید.
- یعنی چی سوال پیچم نکنید. اولا انقدر رسمی حرف نزن ثانیاً چرا باید قرص قلب بخوری؟ اونم با این دُز بالا!
- آقا سامان من باهاتون نسبتی ندارم که بخوام خیلی خودمونی صحبت کنم! شما هم حد خودتون رو بدونید، بعد فکر نمیکنم باید بهتون جواب پس بدم. من حرفهام رو جلسهی قبل بهتون گفتم و حرفی ندارم، منتظرم صحبتهای شما رو بشنوم اگر هم حرفی ندارید میتونیم بریم بیرون و این قضیه رو برای همیشه تموم کنیم!
- مائده، میفهمی چی میگی؟ من بابام برای مشکل قلبی که اونم خفیفه این رو استفاده میکنه، اونم با دُز بیست که نصفش میکنه و میشه ده! بعد تو داری دُز هشتاده این رو مصرف میکنی. من رو چی فرض کردی؟ احمقم به نظرت؟!
چشمانم را بر چشمانش دوختم. دلم میخواست همه چیز را به او بگویم، هر چه که هست و نیست! به او بگویم که آری، این دختری که جلویت نشسته است یکسال هست که از نارسایی قلبی رنج میبرد و باید هر چه سریعتر پیوند قلب شود!
نمیخواهد با فهمیدن این مسئله، حتی ذرهای غصه بخوری و فکرت درگیر من شود. این دختر نمیخواهد نصف عمرش را با تو در بیمارستان بگذراند. همین دلایلم که خودم را قانع میکرد، برایم بس بود!
قطره اشکی مسرانه بر روی گونهام جای گرفت. چشمان سامان، قطره اشک را دنبال نمود.
- ببینید آقا سامان! اطلاعات شما در مورد قرص درست اما، این قرص برای من نیست. لطفا دیگه در موردش سوالی نپرسید.
- مائده این قطره اشک برای چی بود از اون چشمایی که صبح و شب به فکرشم چکید؟ چی تو رو انقدر آشفته و نگران کرده؟ من حرفت رو در مورد قرص باور ندارم که ندارم!
- گفتم که چیزی نیست! نمیدونم میخواید باور کنید، میخواید باور نکنید. الانم اگه حرفی ندارید از اتاق بریم بیرون که کمی کار دارم.
- باهات خیلی حرف دارم مائده، خیلی زیاد! نمیدونم دلیلت چیه که به خواستگاریم جواب منفی میدی! دلیلت هم فقط سنت نیست و مطمئنم. این رو بدون مائده، من ول کنت نیستم. انقدر میرم میام تا جواب مثبتت رو بگیرم.
- هر کاری میخواید، میتونید انجام بدید.
بعد از گفتن این حرفم، از جا برخاستم و به سمت در اتاق رفتم. بدون اینکه به سمت او برگردم گفتم:
- دیگه حرفی نمونده که بزنید! بفرمایید بریم بیرون.
جلوی در ایستاده بودم که دست سامان بر روی شانهام قرار گرفت! سریع به پشت برگشتم و با لحنی آمیخته به عصبانیت به او گفتم:
- متوجهی کارها و رفتارهاتون هستید؟ اصلا متوجهی معنی محرم نامحرم هستید؟ بس کنید توروخدا!
دستش را از روی شانهام برداشت و بر زیر چانهام قرار داد. چانهام را از زیر دستش کشیدم و به کنج اتاق که شوفاژی بر آنجا جا خوش کرده بود رفتم.
به کنج اتاق چسبیده بودم و سامان دقیقا متقابلم ایستاده بود. هر دو دستش را بر دیواری گذاشت که سرِ من بین آنها بود.
- بهت دست نمیزنم و نمیخوام عقایدت رو زیر پا بزارم اما فقط بترس، بترس از اون روزی که نه عقایدت برام مهم باشه و نه چیز دیگهای!
سرش را پایینتر آورد و بوسهی آرامی بر شال قرمزم زد، بدون اینکه لمسی کند و بدنش با بدنم برخوردی داشته باشد!
سپس با فاصله گرفتن از من، دستی بر آن موهای مشکیاش که دل را از من میربود کشید.
- دیونهی اون چشمات شدم مائده! از اون موقعی که دیدمت؛
چهرت، رفتارات، کارات، این شرم کردنات به خدا روانیم کرده! صبح و شبم رو با تصور اینکه خانوم خودم میشی میگذرونم. نمیزارم مال یه نفر دیگه بشی، نمیزارم و اگه این فکر رو میکنی که آره بهش کم محلی کنم میزاره میره سختِ سخت در اشتباهی!
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم من مگر آرزویی جز تو دارم؟ من مجنونوار تر از تو میخواهمت اما، تا میخواستم حرفی از عشق و علاقهام به او بزنم، غصه خوردن و ناراحت شدن سامان جلوی چشمانم رژه میرفت...
نگاهی به او انداختم! کلافهتر از همیشه یکی از دستانش را داخل جیبش فرو برده بود و دست دیگرش را بر روی میزم گذاشته و انگشتانش را بر روی آن با آهنگی خاص، ضرب میزد.
من کی انقدر عاشق و دلبستهی او شده بودم؟
- آقا سامان، خیلی وقته داخل اتاقیم! بهتره تشریف ببریم بیرون.
- مائده من بازم میام! به این راحتیا نمیتونی از دستم فرار کنی.
حرفهایش ترس بدی را در دلم جای میانداخت اما توجهی نکردم.
در اتاق را باز کردم و بیرون آمدم. سامان هم پشت سرم!
نگاه جمع بر روی ما زوم بود.
پدر سامان لبخندی زد و گفت:
- دهنمون رو شیرین کنیم؟
سامان دستانش را در جیبش گذاشت و نگاهی گذرا به من انداخت و بعد از آن رو به پدرش گفت:
- جوابشون منفی بود.
- دخترم میشه چند لحظه بیای پیش من بشینی؟
به مادرم نگاهی انداختم که سرش را به معنای تایید تکان داد. به سمت مرضیه خانم رفتم و بر روی مبل کنار او نشستم.
دستان یخ کردهام را داخل دستش گرفت.
- چقدر یخی تو دختر!
لبخند ملیحی زدم و چیزی نگفتم.
- خواستم پیش پدر مادرتم باهات صحبت کنم تا اونا هم با سامانم بیشتر آشنا بشن. من دوسال ازت کوچکتر بودم که پدر سامان اومد خواستگاریم! اون زمان مثل این موقعها نبود که دختر و پسر برن باهم سنگاشونو وا بکنن و برن سر خونه زندگیشون! مادرشوهرم من رو برای آقا ستار پسند کرده بود و آقا ستارم از همه جا بیخبر. یه روز بابام اومد بهم گفت که دختر دیگه بزرگ شدی و وقتشه بری سر خونه زندگیت! منم مثل جوونای اون دوره زمونه، دلم میخواست واسه خودم معلمی بشم. از دوستامم خیلی میشنیدم که شوهر کنی باید بری کهنه بشوری واسه بچت، مثل الان مایبیبی نبود که تازه لباسشویی هم نداشتیم و باید همه چی رو تو دستمون میشستیم. خلاصه از سختیاش بگذریم این آقا ستار اومد خواستگاری! پدرمم که از قضا از قبل ایشون رو پسند کرده بود گفت که چایی بیارم، منم چایی رو ریختم تو استکانها رو بردم براشون گرفتم. بابامم که به زندگیِ دختر و پسراش اهمیت میداد، گفت یه تُکِپا برید حرف بزنید و زود بیاید با اینکه اونموقعها اصلا نمیزاشتن دختر و پسر باهم صحبت کنند. من و آقا ستارم رفتیم تو حیاط کنار حوض، سنگامون رو وا کندیم. من که از خجالت سرخ شده بودم اما، آقا ستار راحت حرفاش رو میزد. تو این یه مورد سامان به باباش رفته! مهرش به دلم افتاده بود اما، بابام گفت که باید ازدواج کنی. من هم که نمیتونستم رو حرف بابام حرف بیارم، قبول کردم. یکهفته نکشید که ازدواج کردیم، خیلی زود! رفتیم سر خونه زندگیمون. بعد پنجسال فهمیدم که سامانم رو باردارم! با این که هنوز نیومده بود اما، برکتی که با خودش آورده بود سریع تو زندگیمون نشسته بود. آخرای بارداریم که شد، فشارخونم زیادی رفت بالا به طوری که وقتی رفتیم بیمارستان به آقا ستار گفتن یا مادر رو زنده نگه میداریم یا بچتون رو! از سختیهاش بگذریم هر دوتامون سالم تو دنیا موندیم با این تفاوت که دکتر دیگه بارداری رو برام منع کرده بود.
نگاهی به سامان انداخت و دوباره رو به من گفت: سرت رو درد نیارم، این سامان ما یکی یدونه بزرگ شد. بچم خیلی شلوغ و شیطون بود طوری که همهی ما از دستش عاصی میشدیم! باباش نگران بود که نخواد راهش رو ادامه بده و از این لاتهای محله از آب در بیاد اما، تمام فکرامون رو بهم ریخت! پسر خیلی خوبی از آب در اومد. راه باباش رو ادامه داد، درس خوند و باعث افتخار خانوادمون شد!
یکروز اومد تو آشپزخونه بهم گفت که مامان من از یه دختره خوشم اومده. منم تا اونموقع دختری براش انتخاب نکرده بودم و میخواستم خودش زن زندگیش رو انتخاب کنه! منم گفتم خب از خصوصیات عروس آیندم بگو ببینم پسرم و سامان شروع کرد به گفتن، گفت: هنوز چیز زیادی ازش نمیدونم اما، خیلی دختر نجیبیه! سر به زیر و خانومه حتی هنوز کامل چهرش رو ندیدم اما بد به دلم نشسته. منم خوشحال از اینکه پسرم زن زندگیش رو پیدا کرده بهش گفتم که خب پسرم برو اگه خونشون رو میشناسی تحقیق کن، از همسایهها سوال بپرس اصلا ببین مجرد هست یا نه؟
خلاصه فردای همون روز که باهاش صحبت کردم، اومد تحقیق کرد. وقتی فهمید مجردی انگاری دنیا رو بهش داده بودن... .
مهرت به دلش بد نشسته بود! ازت پنهونی عکس گرفته بود و اومد بهم نشون داد و منم کلی خوشحال که دختر خانوم و خوشگلی مثل تو قراره زن پسرم بشه. شمارهی خونتون رو گرفته بود و اومد داد به من، منم فرداش زنگ زدم و مادرت گفت اول باید با پدرت مشورت کنه و سامان رو ببینن و تحقیق کنن، بعد اگه پسرم قابل قبول بود اجازه بدن بیایم خواستگاریت!
به این قسمت از صحبت هایشان که رسیدند، پدرم با خنده گفت:《این چه حرفیه! دیگه بحث یه عمر زندگیه و باید کلی تحقیق کرد که البته پسر شما نیازی به تحقیق ندارن.》
مرضیه خانم ادامه داد:
- بله فرمایش شما درست و بجا! خب داشتم میگفتم که یکروز که شما مدرسه بودی و تا ساعت دو کلاس داشتی، گفتیم یه قرار بزاریم تا خونوادهها آشنا بشن. ماشاءالله واقعا دست کمی از یک خونوادهی کامل نداشتید و ندارید. ما که هم دختر رو پسندیده بودیم و هم خونوادش رو، نظر مهمه مونده بود که اونم نظر تو! شب و روز پسر ما هم که تو شده بودی و بعد از اولین خواستگاری و جواب منفیِ تو، فکر میکرد دوسش نداری و از این حرفا. منم بهش گفتم که حالا تازه تو رو دیده و هنوز نمیشناستت که پسرم! باید بهش فرصت فکر کردن بدی و گفت باشه اما، بازم تقریبا هر روز و تا اونجایی که تو شرکت کار نداشت دورادور تو رو میدید. گذشت تا چند روز پیش که اومد گفت مامان به بهونه عید دیدنی بریم خونشون، اگه بگیم خواستگاری شاید نزارن و خواستم بگم این نقشهی شوم پسرم بود.
تک خندهای کرد و دوباره گفت:
- خواستم بازم از عشق و علاقهی سامان مطمئنِ مطمئنت کنم، تازه منم ضمانت پسرم رو هم پیش خودت و هم خونوادت میکنم. این سن و تجربهی من، ضمانت پیشت! بازم قبول نمیکنی مائده جان؟
در تمام این مدت که مرضیه خانم صحبت میکرد، سامان دستش را زیر چانهاش گذاشته و بود من را نگاه مینگریست.
نمیدانستم به آنها چه بگویم؟ ایکاش آنقدر مرا در منگنه قرار نمیدادند.
-بابا جان، یه چند لحظه بیا بریم داخل حیاط یه صحبت کوچیکی داشته باشیم.
چشمی گفتم و از سنگینیه نگاه آنها برخاستم و همراه با پدرم، به سمت حیاط حرکت کردیم. هوا سوز آرامی داشت و منی که استرس در وجودم رخنه کرده بود، آن سوز آرام هوا برایم دست کمی از یخبندان نداشت!
پدرم به ماشین در حیاط تکیه داد و صحبت کردن را شروع کرد:
- مائده بابا، نمیدونم چرا جوابت منفیه! دلایلت هم به خودت مربوطه و من اصلا زورت نمیکنم که جواب مثبت بدی اما، خوبیت نداره هی این بنده خداها رو بکشونی اینجا و جواب منفی بدی. اگه نظرت بعدا عوض نمیخواد بشه، من بهشون بگم کلا قید ما رو بزنن ولی سامان پسر آقایی هست و مطمئنم دوست داره. حالا خود دانی بابا جان!
- بابا علی ممنونم از درک بالاتون اما، مگه من گفتم بیان خواستگاری؟ من هم نمیگم آقا سامان پسر خوبی نیست اما، من قصد ازدواج ندارم. یعنی فعلا نمیخوام ازدواج کنم.
- خب وقتی یکنفر، یکنفر رو دوست داره، هر کاری برای به دست آوردنش میکنه بابا جان! سامان هم برای همینه که میره و میاد. من اصلا بحثم اومدن رفتنشون نیست؛ بحثم اینه که یکم شرمنده میشیم که تو جواب منفی میدی دخترم. یعنی ممکنه بعدا بهشون جواب مثبت بدی؟
سرم را پایین انداختم و دستانم را در هم قفل کردم و با لحنی آمیخته به خجالت گفتم:
‐ بابا علی، هیچی مشخص نیست. ممنون میشم سوالی در این مورد نپرسید و فقط بگید که نیان!
- پس بهش علاقه داری بابا. خب چرا اذیت میکنی پسر مردم رو؟ از قدیم گفتن خواستگار باید هفتتا کفش جلوی در دختر پاره کنه و این سامان این کار رو میکنه و برای همین مطمئنم و یه جوری میگم که حالا حالاها برن و چند ماه بعد بیان تا شاید نظرت عوض شد. امان از دست این جوونای امروزی که هم رو دوست دارن اما سر خونه زندگیشون نمیرن! خب بهتره بریم بالا... .
بعدا پدر دختری صحبت میکنیم.
- چشم اما... اما میشه اول شما برید و من چند دقیقه بعد بیام؟
- آره بابا ولی دیر نکنیها!
چشمی گفتم و پدرم از پلهها بالا رفت. بر روی پلههای سرد حیاطمان نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. درد قلبم تا مغز استخوانم هم نفوذ کرده بودم و حال خوشی نداشتم. دو تا دستم را پوششی بر گونههایم کردم و آن را محکم فشردم.
اگر بیشتر از این در حیاط ماندگار میشدم، خوب نبود. به همین دلیل سریع از پلهها بلند شدم و قبل از اینکه دستم را بر روی دستگیره برای باز کردنش بنشانم، نفس عمیقی کشیدم و بعد در را گشودم.
سلامی گفتم و کنار اپن بر روی زمین نشستم. مشخص بود که صحبت خواستگاری تمام شده بود و هر کس در مورد بحثهای مختلفی صحبت میکرد. پدرم و آقا ستار در مورد شغلهایشان... .
مادرم و مرضیه خانم در مورد گذشته و زندگی... .
فقط من و سامان در فکرهای شخصی خودمان غرق بودیم.
در همین حین گوشی سامان زنگ خورد و برای جواب دادنش اجازهای گرفت و به سمت حیاط رفت. بعد از گذر ده دقیقه به خانه برگشت.
با لحن آشفتهای گفت:
- یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده! باید برم متاسفانه.
رو به مادر و پدرش ادامه داد:
- شب منتظر من نباشید، مشخص نیست که کِی بر میگردم.
با عجله از همه خداحافظی کرد و به من که رسید، گفت:
- به امید دیدار مائده خانم.
خدانگهداری به او گفتم و به تماشای رفتنش ایستادم. در حیاط را که بست، به داخل خانه برگشتم و همان جا نشستم.
بعد از گذشت نیم ساعت، خانوادهی مَردایی قصد رفتن کردند. پدر و مادرم اصرار زیادی برای ماندن آنها برای شام کردند اما، مشغلههای زیادشان را بهانه کردند و رفتند.
بعد از رفتن آنها نفس آسودهای کشیدم و مشغول جمع کرد ظرفها و بردن آنها به آشپزخانه شدم.
پدر و مادرم باهم در مورد اتفاقات امروز صحبت میکردند و من هم مشغول شستن پیشدستیها و ظرفهای دیگر بودم.
ظرف شستن را بسی دوست داشتم!
بعد از اتمام دستمال قرمزی که مخصوص خشک کردن ظروف بود را برداشتم و مشغول شدم.
ظروف خشک شده را در کابینت و در جای مخصوص خودش گذاشتم.
مادرم صدایم زد:
- مائده مامان، کارت تموم شد بیا اینجا بشین کارت دارم.
چشمی گفتم و بعد از پنج دقیقه، به سمت هر دوی آنها رفتم. بر روی مبل، کنار آنها نشستم و گفتم:
- جانم؛ کاری داشتین مامان؟
- جانت بیبلا. آره؛ میخواستم دلیل جواب منفیت رو بدونم. من و پدرتم حق داریم بدونیم چرا نمیخوای ازدواج کنی و اونطور که پدرت هم گفت، سامان رو دوست داری و سنت هم بهونهست.
- شاید دلیلم رو بعد متوجه شدید. بله حق دارید اما بزارید دلیلم رازی بین خودم باشه! من به باباعلی نگفتم که سامان یعنی آقا سامان رو دوست دارم.
پدرم وسط صحبتم آمد و گفت:
- خب بابا جان، من این موهارو کجا سفید کردم؟ همین جاها! من از حالتات متوجه نشم که دوسش داری یا نه که اصلا پدرت به حساب نمیام. متوجه هستم که دیگه تنها مرد زندگیت من نیستم و یکنفر دیگه هم داخل زندگیته!
سرم را پایین انداختم و لبم را به دندان گرفتم.
مادرم هم بعد از تایید حرف پدرم گفت:
- راست میگه مامان! از وقتی که این خونواده وارد زندگیمون شدن، به کل رفتارت تغییر کرد. یعنی گوشهگیرتر شدی، بیشتر از قبل تو فکر فرو میری. حتی همین امشب هم زیر نظرت داشتم که به سامان نگا میکردی! ببین دخترم، من و پدرت میخوایم کمکت کنیم. وقتی دوسش داری و اون هم متقابلا تو رو دوست داره؛ واقعا دلیلت برای جواب منفی که بهش میدی چی هست؟ من و پدرت محرم رازتیم مامان.